اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَي ﴿13﴾ إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلاَةَ لِذِكْرِي ﴿14﴾ إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَي كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَي ﴿15﴾ فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَن لاَّ يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَي ﴿16﴾ وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَي ﴿17﴾ قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَي غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَي ﴿18﴾
سرگذشت نبوت حضرت موسي(عليه السلام) در قرآن
جريان وجود مبارك موساي كليم(سلام الله عليه) در موارد گوناگون مطرح شد گاهي در رديف انبيا طرح شد, گاهي به عنوان انبياي بنياسرائيل مطرح شد, گاهي به عنوان يكي از پنج پيامبر اولواالعزم مطرح شد, گاهي هم به نحو خصوص كه جريان قصّهٴ خود آن حضرت ارائه ميشود مطرح شد و همچنين گاهي از نبوّت آن حضرت سخن به ميان آمد گاهي از رسالت او, آنجا كه جريان مناجات و تكلّم و دريافت وحي است سخن از نبوّت است آنجا كه سخن از معجزات و دستور به رسالت و رسيدن به فرعونيان است آنجا از رسالت سخن به ميان ميآيد.
دلالت آيه ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ بر اِخبار و تحقق نبوت
در اين قسمت كه فرمود: ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ اين جملهٴ خبري است كه به داعي انشاء القا شده يك وقت ميفرمايد «قد اخترتك» اينجا ميشود جملهٴ خبري و مفادش هم خبر است, يك وقت ميفرمايد: ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ كه هماكنون من تو را به عنوان نبيّ انتخاب كردهام كه اين جملهٴ خبريه است و به داعي انشاء مستحضريد كه فرمود بين انشاء و اِخبار فرق است اگر در جريان خريد و فروش كسي بگويد من اين كتاب يا اين فرش را فروختهام ميشود جملهٴ خبريه و ديگر با آن نميشود بيع كرد اما اگر بگويد فروختم نه فروختهام ميشود انشاء و ايجاب و ميشود با او معامله كرد بين فروختم با فروختهام ميفرمايند فرق است آن فروختهام ميشود جملهٴ خبريه با او نميشود صيغهٴ عقد را اجرا كرد اما فروختم ميشود انشاء و ميشود با او عقد را اجرا كرد در نكاح همين طور است در معاملات ديگر همين طور است اين ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ يعني تو را انتخاب كردم نه كردهام هماكنون تو شدي رسول من, چون تو شدي رسول من بشنو ببين من چه ميگويم اين ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ محفوف به دو توحيد است توحيد اول اين است كه ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَي ٭ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ﴾[1] من تحقيقاً پروردگار تو هستم بعد از اينكه فرمود تو نبيّ مني و تو را انتخاب كردم و بشنو چه چيزي به طرف تو وحي ميشود اوّلين مطلبي كه به عنوان وحي فرستاد باز توحيد است ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ اين يك مطلب مهمّي است كه دوباره بايد برگرديم اين را توضيح بيشتري بدهيم
﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا﴾ بعد مسئلهٴ عبادت و اقامهٴ نماز براي ذكرش بود كه قبلاً مطرح شد.
وقوع ناگهاني قيامت به علم اراده الهي
آنگاه جريان قيامت را مطرح كرد كه ﴿إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ﴾ آن قدر مسئلهٴ قيامت مهم است كه نزديك است من اصلاً از جريان قيامت چيزي گزارش ندهم تا بَغتةً بيايد و باعث مبهوت شدن شما بشود چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» بحثش گذشت آيهٴ 187 سورهٴ مباركهٴ «اعراف» اين بود كه ﴿يَسْأَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْسَاهَا﴾ اين سؤال را چه كسي كرد, چگونه اينچنين سؤال شد در همان شرح آيهٴ 187 سورهٴ مباركهٴ «اعراف» گذشت كه اين سؤال از مهمترين سؤالهاي قرآني است يك وقت سؤال ميكنند قيامت چه موقع قيام ميكند چه موقع پديد ميآيد اين سؤال عادي است اما سؤال در اين نيست كه قيامت چه موقع ظهور ميكند چه موقع يافت ميشود چه موقع پديد ميآيد سؤال در اين است كه قيامت چه موقع لنگر مياندازد «مُرسا» آن لنگرگاه است آن سُكّان كه گرچه به صيغهٴ جمع است ولي مفرد است مثل «كُبّار» اين كلمه به صورت جمع است ولي مفرد است اين لنگر را ميگويند سكّان آن ناوخدا آن كشتيران ميداند كه چه موقع لنگر بيندازد و كجا لنگر بيندازد آنجا «مَتيٰ» و «أيّان» او مشخص است كه در چه منطقهاي از دريا لنگر بيندازد كه آنجا آن كشتيبان ميداند در چه زماني از نظر حركت باد و طوفان و اينها لنگر بيندازد كه او ميداند «متي مرساها», ﴿أَيَّانَ مُرْسَاهَا﴾ اين در اختيار ناخداست سؤال در اين نيست كه قيامت چه موقع قيام ميكند سؤال در اين است كه چه موقع كشتيِ قيامت به لنگر ميافتد معلوم ميشود قيامت يك كشتي سيّال و متحرّكي الآن موجود است و در حال حركت آن وقت لنگرگاهش را خدا ميداند هم لنگرگاه زماني هم لنگرگاه مكاني. جوابي كه از اين سؤال داده ميشود اين است كه ميدانيد ﴿أَيَّانَ مُرْسَاهَا﴾ چه موقع است؟ چه موقع و كجا رخت برميبندد شما اگر سؤال از زمان ميكنيد يا سؤال از زمين ميكنيد سؤال ميكنيد كه قيامت چه موقع قيام ميكند سؤال ميكنيد قيامت كجا قيام ميكند كه يكي سؤال از مكان است يكي سؤال از زمان, جواب اين است آن وقتي كه تاريخ رخت بربست زمان و زمين رخت بربست آن وقت قيامت قيام ميكند خب اگر ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ﴾[2] شد, اگر ﴿وَالْسَّمَاوَاتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ﴾[3] شد, اگر طومار اين نظام سپهري برچيده شد ديگر زميني نيست تا به دور آفتاب حركت كند شب و روز پديد بيايد سال و ماه پديد بيايد تاريخ توليد بشود خود مكان هم رخت برميبندد خود زمان هم رخت برميبندد وقتي چه موقع رخت بربست, كجا رخت بربست ديگر سخن از تاريخ نيست كه مثلاً در فلان تاريخ شمسي يا قمري يا ميلادي مثلاً قيامت قيام ميكند آن وقتي كه وقت نيست آن زماني كه تاريخ نيست آن منطقهاي كه ديگر منطقه نيست اين كشتي لنگر مياندازد چه كسي اين سؤال را كرده چطور شده اين طور سؤال كردند بخشي از اينها در ذيل 187 سورهٴ مباركهٴ «اعراف» گذشت يك وقت است كه ﴿مَتَي﴾[4] است يك وقت ﴿أَيَّانَ مُرْسَاهَا﴾[5] وجود مبارك نوح فرمود: ﴿بِسْمِ اللَّهِ مَجْريها وَمُرْسَاهَا﴾[6] ما اگر خواستيم اين كشتي را برانيم اين كشتي با باد حركت نميكند وقتي گفتيم ﴿بِسْمِ اللَّهِ﴾ اين حركت ميكند, اراده كرديم كه بايستد بگوييم ﴿بِسْمِ اللَّهِ﴾ ميايستد با نام خدا حركت ميكند نه با باد, با نام خدا ميايستد نه با لنگر كه ﴿بِسْمِ اللَّهِ مَجْريها وَمُرْسَاهَا﴾ در آنجا فرمود: ﴿أَيَّانَ مُرْسَاهَا﴾ پاسخ داد ﴿إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ رَبِّي لاَ يُجَلِّيهَا لِوَقْتِهَا إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ لاَتأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً﴾[7]
مبهوت شدن انسان در اثر وقوع ناگهاني قيامت
دفعتاً انسان نشسته ميبيند اوضاع عوض شده اينها كه ميميرند حالا يا با ايست قلبي يا با علل و عوامل ديگر مخصوصاً آنهايي كه با ايست قلبي ميميرند دفعتاً ميبينند اوضاع عوض شد نميدانند كجا هستند بعدها مدّتها ميگذرد تا بفهمند كه مُردند ميبينند يك عده افراد ناشناس اينجا هستند يك اوضاع ناشناسي هست كارهاي ناشناسي را ميبينند آنچه را كه ديده بود يادش رفت و يادش نيست نميفهمد كجا آمده نه اينكه چيزي نفهمد چيزهايي را ميبيند اما نميداند اينجا كجاست بعدها به او ميگويند اين تلقين ميّت همين است كه بدان تو مُردهاي, مرگ حق است, ما هم ميميريم, ديگران هم ميميرند, اين حالتي كه براي تو پيش آمد حالت موت است و مانند آن, خب اين مبهوت ميكند آدم را دفعتاً ميبيند اوضاع عوض شد يك جاي ديگر است و براي او ناشناس است.
احتمالاتي در معناي ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾
فرمود: ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ من نزديك است كه اين را مخفي كنم هيچ نامي از جريان قيامت بُرده نشود تا دفعتاً بيايد باعث مبهوت شدن اينها بشود. هشت وجه جناب فخررازي در ذيل اين كلمهٴ ﴿أَكَادُ أُخْفِيهَا﴾ ذكر ميكنند كه يكي از آن وجوه ثمانيه همين است كه در بحثهاي قبل هم گفته شد كه باب افعال يكي از معاني باب افعال يا همزهٴ باب افعال براي ازاله است[8] «أعجمتُ الكتاب» يعني عُجمهاش را زائل كردم «أشكَلْتُه» يعني اشكالش را برطرف كردم كه الف باب افعال براي ازاله است نظير «أغدّ البعير» اينجا هم نزديك است كه خِفاي او را زائل كنم با اين گفتنها اما احتمال اينكه جريان قيامت به قدري مهم است كه نزديك است او را بر خودم مخفي كنم كه يكي از وجوهات هشتگانه آن سخنان فخررازي بود كه احتمال داد[9] آن خيلي ناصواب است. خب, قيامت را برقرار ميكنيم تا اينكه هر كس به پاداش و كيفر اعمال خودش برسد پس آن كسي كه به قيامت ايمان ندارد و پيرو هواي خودش هست تو را از قيامت باز ندارد كه ـ معاذ الله ـ به هلاكت ميرسي اينها بحثهاي توحيدي و نبوّت بود و معاد كه در آن مقطع نبوّت ذات اقدس الهي با موساي كليم در ميان گذاشت و جريان رسالت از اينجا شروع ميشود كه ميفرمايد: ﴿وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَي﴾ كه اين مسئلهٴ رسالت است چون نبيّ معجزه نميخواهد, رسول معجزه ميخواهد حوزهٴ رسالت او با اعجاز پيش ميرود.
کلام علامه طباطبايي(ره) درباره لطافت تعبير ﴿إِنِّي أَنَا اللَّهُ﴾
مهمترين مطلبي كه مربوط به اين قسمت هست همين دو تعبير نوراني است كه در قبل از جريان نبوّت و بعد از جريان نبوّت وجود مبارك موساي كليم مطرح شد در آيهٴ دوازده آمد كه ندايي كه موساي كليم شنيد اين بود كه ﴿إِنِّي أَنَا رَبُّكَ﴾ تحقيقاً من ربّ تو هستم بعد از جريان نبوّت هم فرمود: ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ از لطايف تعبيرات سيدناالاستاد مرحوم علامه(رضوان الله عليه) در الميزان همين بخشهاست كه ديگر خداي سبحان نفرمود رب منم يا الله منم فرمود مرا ميبيني من ربّ تو هستم رب را كه شنيدي منم از من پي به ربوبيّتت ببر كه اين ميشود مبتدا آن ميشود خبر, اين ميشود اسم آن ميشود خبر, نفرمود ربّ تو منم, نفرمود الله منم فرمود من اللهام, من ربّم[10]. خب, رسالهاي ايشان مرقوم فرمودند به عنوان رسالة الولايه كه اين بحثها را آنجا تا حدودي مبسوطاً ذكر كردند اصل اين بحث به طور گسترده در سورهٴ مباركهٴ «يوسف» گذشت ذيل آيهٴ ﴿أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾[11] خب ذات مقدس امام صادق(سلام الله عليه) از اين آيه يك برداشت لطيف و نوراني دارد كه در كتاب شريف تحفالعقول آمده[12] و همان روايت در بحث روايي سورهٴ مباركهٴ «يوسف» آمده و همان روايت مورد شرح رسالةالولايه سيدناالاستاد است آن آيهٴ نود سورهٴ مباركهٴ «يوسف» است برادران يوسف وقتي كه وارد آن صحنه شدند اوضاع را ديدند و وجود مبارك يوسف فرمود: ﴿هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ ٭ قَالُوا أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ﴾[13] برادران يوسف اول او را ديدند از او پي بردند به اينكه او يوسف است اين تعبير قرآن كريم است برادران يوسف نگفتند كه يوسف تويي, گفتند تو يوسفي يعني مخاطب را اول شناختند مسمّا را اول شناختند بعد پي به اسمش بردند اگر ميخواستند از اسم پي به مسمّا ببرند ميگفتند يوسف تويي, اگر ميخواستند از وصف جمال و غير جمال پي به يوسف ببرند ميگفتند آن برادر جميل تويي, اما اينچنين نبود نه از وصف پي به موصوف بردند نه از اسم پي به مسمّا بردند بلكه از مسمّا پي به اسم بردند, از موصوف پي به وصف بردند ﴿قَالُوا أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾ اين تعبيري است كه همهٴ ما به طور عادي ميخوانيم و رد ميشويم. سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) به بركت آن روايتي كه در تحفالعقول آمده چندين مطلب از اين روايت استفاده كردند[14] كه بخشي از آنها در همان سورهٴ مباركهٴ «يوسف» مطرح شد و بخشي هم در رسالةالولايه
اقسام سهگانه محبان اهل بيت«عليهم السلام» در کلام امام صادق(عليه السلام)
در جريان تحفالعقول بيان نوراني وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) اين است چون تحفالعقول چندين چاپ شده صفحهٴ 240 و 241 اين چاپ اعلمي چون چندين چاپ شده آدرسش مشخص است تحفالعقول در كلمات امام صادق(سلام الله عليه) «في وصف المحبّة لأهل البيت(عليهم السلام)» حالا اين روايت نوراني را يك مقدار ميخوانيم آنجايي كه حسّاس است قبلاً چون در ذيل سورهٴ مباركهٴ «يوسف» گذشت الآن هم يك مختصر شرح ميدهيم ولي اصلش كه مردي بود مدّعي محبّت بود وارد شد بر وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) «دخل عليه رجلٌ فقال(عليه السلام) له ممّن الرجل؟ فقال مِن محبيكم و مواليكم, فقال له جعفر(عليه السلام) لا يحبّ الله عبدٌ حتّي يَتولاّه و لا يَتولاّه حتّي يوجب له الجنّة ثمّ قال له مِن أيّ محبّينا أنت» از كدام دست محبّان ما هستي؟ «فسكت الرجل» اين نميدانست چه جواب بدهد سدير صيرفي كه از اصحاب حضرت بود «فقال له سدير و كم محبّوكم» مگر شما چند دسته از دوستان داريد «يابن رسول الله» حضرت فرمود: «علي ثلاث طبقات طبقةٌ أحبّونا في العلانية و لم يحبّونا في السرّ و طبقةٌ يحبّونا في السرّ و لم يحبّونا في العلانية و طبقة يحبّونا في السرّ و العلانية هم النمط الأعليٰ شربوا مِن العذب الفرات و عَلِموا تأويل الكتاب و فصل الخطاب و سبب الأسباب فهم النمط الأعليٰ الفقرُ و الفاقة و أنواع البلاء أسرع إليهم مِن ركض الخيل مَسّتهم البأساء و الضرّاء و زلزلوا و فُتِنوا فمن بين مجروح و مذبوحٍ متفرّقين في كلّ بلادٍ قاصية بهم يشفي الله السقيم» به بركت اين دسته از محبّان ما خدا بيماران را شفا عطا ميكند «و يُغني العديم» به فقرا غنا عطا ميكند «و بهم تُنصرون و بهم تُمطرون» باران مناسب به بركت اينها ميآيد «و بهم تُرزَقون و هم الأقلّون عددا الأعظمون عند الله قدراً و خطرا» اينها دستهٴ عاليه از محبّان اهل بيتاند. «والطبقة الثانية النمط الأسفل» كه «اُحبونا في العلانية و ساروا بسيرة الملوك فألسنتهم معنا و سيوفهم علينا» بعد طبقهٴ ثالثه را معنا ميكند كه «أحبّونا في السرّ و لم يحبّونا في العلانية و لَعَمري لئن كانوا أحبّونا في السرّ دون العلانيه فهم الصوامون بالنّهار القوّامون بالليل تريٰ أثر الرهبانية في وجوههم أهل سلم و انقياد» وقتي وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) اقسام سهگانهٴ محبّين را براي سدير صيرفي تشريح كرد اين شخص هم شنيد عرض كرد كه «فأنا مِن محبّيكم في السرّ و العلانيه» من جزء آن طبقهٴ اوّلم.
کلام امام صادق(عليه السلام) در تبيين حقيقت ايمان
«قال جعفر(عليه السلام) إنّ لمحبّينا في السرّ و العلانيه علاماتٍ يُعرفون بها» تو اگر جزء طبقهٴ اول از محبّين ما هستي بايد داراي اين نشانهها باشي «قال الرجل و ما تلك العلامات» اينجا ديگر سخن از عمل نيست سخن از نماز و روزه نيست چون نماز و روزه و اينها را خب اوساط هم ميگيرند اينجا سخن از آن توحيد ناب است عرض كرد كه علامات چيست؟ حضرت فرمود: «تلك خلال أوّلها أنّهم عَرفوا التوحيد حقّ معرفته» آن طوري كه بايد توحيد را بشناسد نه آن طوري كه بايد خدا را بشناسد خدا شناختني نيست آن طوري كه بايد توحيد را بشناسد، بشناسد «أنّهم عرفوا التوحيد حقّ معرفته و أحكموا علم توحيده» اين ميشود جزء آيه محكمه، در خداشناسي علمِ مُتقن دارد «والإيمان بعد ذلك بما هو و ما صفته» بعد از اينكه توحيد را كامل كرد از نظر معرفت، به خداي واحد ايمان بياورد به اوصاف ذاتياش ايمان بياورد «ثمّ عَلِموا حدود الإيمان و حقائقه و شروطه و تأويله» اين براي اين «قال سدير يا ابن رسول الله ما سَمِعتك تَصف الإيمان بهذه الصفة» چون سدير ساليان متمادي خدمت حضرت بود به حضرت عرض كرد يك وقت نشد شما از اين مسائل چيزي به ما بگوييد «قال نعم يا سدير ليس للسائل أن يَسأل عن الإيمان ما هو حتّي يَعلم الإيمان بمَن» آخر چنين سؤالي تا حال نشده بود چنين فردي تا حال نيامده بود يك وقت ميشود سؤال كرد كه ايمان چيست كه قبلاً معلوم بشود كه به چه كسي بايد ايمان بياوري «قال سدير يابن رسول الله إن رأيت أن تُفسّر ما قلت» حالا اين جملهها كه فرمودي براي ما تفسير بفرما «قال الصادق(عليه السلام) مَن زَعم أنّه يَعرفُ الله بتوهّم القلوب فهو مُشرك» ما الآن مثلاً درخت را ميشناسيم يك مهندس كشاورزي درخت را ميشناسد يا يك منجّم ستاره را ميشناسد شمس و قمر را ميشناسد اينها ماهيّاتياند كه هم در ذهن وجود پيدا ميكنند هم در خارج كسي كه مهندس كشاورزي است او واقعاً درخت را شناخته به دليل اينكه درخت را ميكارد درخت را سالم ميكند درخت مريض را درمان ميكند درخت را بارور ميكند اين شجر را شناخته شجر دوتا وجود دارد وجودي در ذهن دارد وجودي در خارج، شجر اين طور است، حجر اين طور است، آسمان اين طور است، زمين اين طور است، انسان اين طور است، فرس اين طور است، بقر اين طور است، اين موجودات اين طور هستند كه ما ماهيّات اينها را شناختيم خود اينها را ميشناسيم البته بعضيها اشتباه ميكنند ولي بعضيها هم كه درست ميشناسند مفهوم الله يا اين اسماي حُسنايي كه هست اينهايي كه ما ميشناسيم اينها هيچ كدام خدا نيست براي اينكه اينها صوَر ذهنيهاند، مفاهيم ذهنيهاند، قائم به ذهن ما هستند موجودات ممكناند پس كسي الله را يعني اين معنا را اين مفهوم را اگر عبادت كند ميشود مشرك براي اينكه، اينكه الله نيست اين يك صورت ذهني، معناي ذهني است قائم به نفس آن هم كه عين حقيقت خارج است كه به ذهن نميآيد پس اگر كسي «مَن زَعم أنّه يَعرفُ الله بتوهّم القلوب فهو مُشرك و مَن زعم أنّه يعرف الله بالإسم دون المعني فقد أقرّ بالطعن» اگر بگويد ما اسما را ميشناسيم مسمّا را نميشناسيم كه اين خب به قطع اعتراف كرده «لأنّ الإسم مُحدَثٌ» سوم: «و مَن زعم أنّه يَعبد الإسم و المعنيٰ» هم اسم را هم معنا هر دو را عبادت ميكند «فقد جعل مع الله شريكاً» در حالي كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ﴾[15] چهارم، «و مَن زعم أنّه يَعبد المعنيٰ بالصفة لا بالإدراك فقد أحال علي غائب» اگر او بگويد من خدا را به همين آنچه در سورهٴ مباركهٴ «توحيد» هست يا پايان سورهٴ «حشر» است[16] يا اوايل سورهٴ «حديد»[17] است يا در «جوشن كبير» است خدا را با اينها ميشناسم فرمود شما به يك امر غايب احاله كردي او از همهٴ اين اسما و افراد و مفاهيم به تو نزديكتر است او كه غايب نيست تو او را با اين اسما بشناسي «و مَن زعم أنّه يَعبد الصفة و الموصوف فقد ابطل التوحيد» او بگويد هم عليم را عبادت ميكنم هم ذاتي كه متّصف به عليم است عبادت ميكنم اينكه ديگر توحيد نشد «لأنّ الصفة غير الموصوف» خب، «و مَن زعم أنّه يُضيف الموصوف إلي الصفة» بگويد خدايي كه عليم است نه الله العليم، خداي عليم به نحو اضافه و اسناد بگويد «فقد صَغّر بالكبير» شما ميخواهيد موصوف را با صفت بشناسيد «﴿وَمَا قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ﴾»[18].
تقدم معرفت توحيد بر شناخت اوصاف الهي
بعد عرض شد كه خب پس سبيل توحيد چيست اينها هيچ كدام كه نشد كه «قيل له فكيف سبيل التوحيد، قال(عليه السلام) باب البحث ممكنٌ» دربارهٴ خداشناسي راه باز است «و طلب الْمَخرج موجودٌ» برونرفت هم هست از اين اشكالات ميشود بيرون رفت و آن راه اين است «إنّ معرفَةَ عين الشاهدِ قبل صفته» اگر خدا غايب باشد بايد با اوصاف بشناسيد، اگر خدا در درون شما حضور نداشته باشد بايد با مفهوم بشناسيد، اگر خدا قابل شناخت نباشد دستور معرفت خدا مستحيل است اينچنين نيست راه برونرفت هست «إنّ معرفةَ عين الشاهدِ قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه» اگر كسي در حضور شماست اول او را ميبيني بعد اوصافش را ميبيني، جمالش را ميبيني، چهرهاش را ميبيني، اندامش را ميبيني، كمّ و كيفش را ميبيني و مانند آن، اول خود شيء را ميبيني بعد اوصافش را اما اگر چيزي غايب باشد به وسيلهٴ اوصاف اول اوصافش را ميشناسي بعد موصوف اين اصل كلّي است كه معرفت حاضر به اين است كه اول خودش را بشناسيم بعد اوصافش را، معرفت غايب به اين است كه اول اوصافش را بشناسيم بعد خودش را اين اصل كلي و خدا حاضر است و شاهد است و غايب نيست اين دو، پس «الله شاهدٌ و معرفة شاهدٍ قبل وَصفه» پس «معرفة الله قبل وصفه» پس قبل از اسماي حُسناي خدا ما الله را ميشناسيم برابر اين شكل اول و قياسي كه ارائه فرمود،
تقدم معرفت خداوند بر معرفت نفس
بعد فرمود: «و معرفة الصفة الغائب قبل عينه قيل: و كيف نعرف عين الشاهد قبل صفته؟» خب شما كه فرموديد معرفت شاهد قبل از وصف اوست ما چگونه كسي را كه ميبينيم قبل از وصف او بشناسيم؟ «قال(عليه السلام) تَعرفه» اين شاهد را ميبيني «و تَعلم عَلَمه و تعرف نفسك به و لا تعرف نفسك بنفسك مِن نفسك» شاهدي كه در اينجا مطرح است كه هو الشاهد خداست يك، چون غايب نيست و چون حقيقت نامتناهي است درون، بيرون، قبل، بعد، مافوق، مادون همه را احاطه كرده و در رفته دو، تو قبل از اينكه فهم را بفهمي او را ميفهمي چرا، چون حقيقت نامتناهي بدون اينكه جايي بند بشود همه را به بند ميكشد در صغرا هست بلا ممازجه، در كبرا هست بلا ممازجه، در موضوع هست بلا ممازجه، در محمول هست بلا ممازجه، در فهيم هست بلا ممازجه، در علم هست بلا ممازجه، در معلوم هست بلا ممازجه، در استدلال هست بلا ممازجه، او دليل را دليل قرار داده است نه اينكه كنار باشد شما يك صغرا و كبرا بچيني از اينجا به او پي ببري او همهٴ اينها را دارد راهنمايي ميكند و همه را در كَمند دارد بدون ممازجه تازه همه اينها در مقام وجه اوست و فيض اوست نه هويّت مطلقه كه او الآن طبق جملهٴ ديگر بايد شرح داد فرمود او را ميشناسي «و تَعلم» عَلمش را ميشناسي، علامتش را ميشناسي «و تعرف نفسك به» خودت را هم با او ميشناسي «و لا تَعرف نفسك بنفسك مِن نفسك» خودت را با خودت نميشناسي اين مفسّر آن حديث معروف است كه «مَن عرف نفسه فقد عرف ربّه»[19] معنايش اين نيست كه اگر كسي خود را بشناسد خداي خودش را ميشناسد كه شبيه «إن» بشود معناي حديث طبق اين بيان نوراني اين ميشود كه اگر كسي خود را شناخت معلوم ميشود در رتبهٴ سابقه الله را شناخت «من عرف نفسه» معلوم ميشود كه «فقد عرف ربّه سابقاً» كه از آنجا خودش را شناخت اين ميشود برهان «لِم» و آن حديث ديگري كه آمده «أعرفكم بنفسه أعرفكم بربّه»[20] آن هم برهان «لِم» است يعني كسي خود را بهتر از ديگران ميشناسد كه در رتبهٴ سابقه خداي خود را بهتر از ديگران شناخته باشد ممكن نيست ما با شك در سبب، مسبّب را بشناسيم چون «ذوات الاسباب لا تُعرف الاّ بأسبابها»[21] فرمود مبادا خيال كني كه خودت را با خودت شناختي «و لا تعرف نفسك بنفسك مِن نفسك و تَعلم أنّ ما فيه له و به كما قالوا ليوسف إنك لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهذا أَخِي فعرفوه به و لم يَعرفوه بغيره و لا أثبتوه مِن أنفسهم بتوهّم القلوب» نه اينكه اينها اين را ديدند بعد قيافهاش را بررسي كردند، شمايلش را بررسي كردند خاطرات قبلي را به ذهن آوردند او را بر اين تطبيق كردند گفتند اين يوسف است خير، همين كه ديدند شناختند از او پي به او بردند اين ميشود دلش علي ذاته بذاته نه اينكه آن خاطراتي كه داشتند اينها را جمعبندي كردند از اين خاطرات جمعبندي شده پي بردند كه او يوسف است يا از آن خدمه سؤال كردند كه اين يوسف است يا از شواهد و لوازم پي برده باشند كه اين يوسف است خب.
اقرار فطري و انکار اختياري توحيد توسط مشرکان
پرسش:...
پاسخ: ابتدائاً كساني كه خدا را نميشناسند براي اينكه به فكر چاه انداختن ديگرياند آن كه به فكر چاه انداختن ديگري است او خدا را نميشناسد اما حالا كه دستش كوتاه شده دستش از همه جا كوتاه شده به خود آمد ميشناسد بشر در حال عادي ـ معاذ الله ـ منكر اوست چرا ﴿فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ﴾[22] همين مشركين، خداي سبحان صحّه گذاشته فرمود اينها موحّد مخلص ميشوند در دريا نه اينكه ظاهراً اين كار را كردند يك وقت است كه در بعضي از تعبيرات قرآن كريم راجع به منافقين و امثال منافقين حرف ميزند ميفرمايد ظاهراً اينچنين ميگويند ولي باور نميكنند ﴿وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴾[23] ميآيند ميگويند ﴿نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ﴾[24] ولي دروغ ميگويند اما دربارهٴ مشركين به دريا نشسته كه در آستانهٴ غرقاند همه لوازم و آثار از آنها گرفته شد ﴿دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ﴾[25] خب آن كه به فكر چاه انداختن ديگري است كه خدا را نميشناسد كه آن كه همهٴ دستش از همه چيز كوتاه شده حالا به فطرت اصلي برگشت اين ميتواند بشناسد.
الهي بودن منصب امامت و ولايت در کلام امام صادق(عليه السلام)
خب، در اينجا وجود مبارك امام صادق فرمود: «إنّك لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ» نه «يوسف أنا» «وَهذا أَخِي فعرفوه به و لم يَعرفوه بغيره و لا أثبتوه مِن أنفسهم بتوهّم القلوب أما تريٰ الله يقول ﴿مَا كَانَ لَكُمْ أَن تُنبِتُوا شَجَرَهَا﴾»[26] اينها چه ميفهمند اگر نبودند اين خاندان، فرمود در قرآن فرمود شما كه نميتوانيد اين درخت را به بار بياوريد اِنبات كنيد چه استفادههايي از حضرت از آن كردند آنها مربوط به توحيد بود اين مربوط به ولايت است «﴿مَا كَانَ لَكُمْ أَن تُنبِتُوا شَجَرَهَا﴾ يقول ليس لكم أن تَنصبوا اماماً مِن قِبَل أنفسكم تسمّونه مُحِقّاً بهويٰ أنفسكم و ارادتكم» شما نميتوانيد درخت بكاريد شما نميتوانيد نزد خودتان نبيّ خلق كنيد يا امام خلق كنيد يا كسي را به عنوان در سقيفه امام درست كنيد اين نميتوانيد «ثمّ قال الصادق(عليه السلام) ثلاثةٌ لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلاَ يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» يك، «مَن أنبت شجرةً لم يُنْبِتْه الله» گرفتار سقيفه شد «يعني مَن نصب اماماً لم يَنصبه الله أو جحد مَن نَصبه الله و مَن زعم أنّ لهذين سهماً في الإسلام و قد قال الله ﴿وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ﴾»[27] اين بارها به عرضتان رسيد اين مثل «لا تنقض اليقين»[28] نيست كه با شش هفت سال درس خواندن حل بشود اين يك جانكَندن و نفسگير ده، بيست ساله ميخواهد اينها همين طوري خاك ميخورد اين روايات همان پيغمبري كه گفت «طلب العلم فريضة»[29] گفته چه بخوان نه اينكه نگفته چه بخوان گفت «طلب العلم فريضة» گفت «إنّما العلم ثلاثةٌ آية محكمة، أو فريضةٌ عادلة أو سنّةٌ قائمة»[30] اينها درسهاي عادي نيست ميگوييد نه، هفت هشت سال روي اين كار كنيد ببينيد كه مثل رسائل و كفايه اينها را ميفهميد يا نه، طور ديگر است خب.
راز محال بودن معرفت به ذات خداوند
مطلب ديگر اين است كه خدا شناختني نيست به چند دليلي كه قبلاً گفته شد چرا, براي اينكه يك حقيقت نامتناهي است يك, بسيط علي الاطلاق است دو, بسيط علي الاطلاق اين است كه شش هفت قِسم تركيبي كه فرض ميشود در عالَم او منزّه است نه مركّب از وجود و ماهيّت است, نه مركب از جنس و فصل است, نه مركّب از ماده و صورت است, نه مركّب از اكسيژن و هيدروژن و امثال ذلك است كه اجزاي فيزيكي و شيمي باشد نه مركّب از نصف و ثلث و ربع است نه مركّب از مقادير و امثال ذلك است و بتوان براي او گوشهاي فرضي بالايي امثال ذلك فرض است نه مركّب از وجود و عدم كه بدترين اقسام تركيب شرّ التراكيب كه تركيب از وجود و عدم است كه اين مقدار را دارد اين مقدار را ندارد كه بشود محدود پس اگر بسيط محض است و حقيقت نامتناهي است چنين چيزي را اگر كسي خواست بفهمد نميتواند بگويد من يك گوشهاش را ميفهمم گرچه ما در محاورات و ادبيات مردمي اگر كسي از ما سؤال كند كه خدا را چگونه ميشناسيم با اينكه او حقيقت بيكران است ما همين شعر معروف را در جوابش ميگوييم كه
آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد
هر كسي خدا را به اندازهٴ خودش ميشناسد اين براي ما و براي آنها قانعكننده است اما كجا ما خدا را به اندازهٴ خود ميشناسيم او كه اندازه ندارد آب دريا را ميشود به اندازهٴ خود چشيد چون ساحلش غير از عمقش است غير از سطحش است ظاهرش غير از باطنش است اين گوشه غير از آن گوشهاش است يك ليوان ميشود گرفت اما خدايي كه ظاهرش عين باطن است, اوّلش عين آخر است همه چيزش عين هم است كجايش را شما ميخواهيد بشناسيد پس بنابراين به ذات احدي دسترسي ندارد نه انبيا نه اوليا آن كُنه ذات, صفات ذات هم كه عين ذاتاند احدي به او دسترسي ندارد كه اين دو منطقه بالقول المطلق منطقه ممنوعه است.
مراتب معرفت انسان به ذات نامتناهي خداوند
خب اينكه ميگوييم هر كسي خدا را به اندازهٴ خود ميشناسد اين را خلاف ميگوييم يا درست ميگوييم خير, درست ميگوييم اما بعد از گذشت مقدماتي ذات اقدس الهي بود و احدي نبود و چيزي نبود خدا سراسر جهان را آفريد اين سراسر جهان كه مخلوق خدايند طبق يك بيان نوراني حضرت در نهجالبلاغه «مرايي» دارد[31] آنكه در پايان احتجاج امام هشتم(سلام الله عليه) با آن متكلّم خراساني در كتاب شريف توحيد صدوق است اين است كه فرمود جهان مثل صورت مرآتيه است[32] خب, آنچه خدا آفريد مرايا و مرايي است مرآتها و آينههايي هستند كه اشياء در آن آينه ميتابند همهٴ ما آينهايم هر كدام ما آينه است ذات اقدس الهي ميتابد يعني فيض دارد وجه او, فيض او, لطف او در تمام اين آينهها ميتابد هر آينهاي به اندازهٴ خود خدا را ميشناسد در اين مرحله, اگر سخن از اندازه است اينجاست نه آنجا, آنجا اندازهبردار نيست و اگر كسي نفس خود را آينهٴ شفاف قرار داد اين نفس وقتي آينهٴ شفاف شد و به سَمت الله متوجّه شد در اين مرآت ذات اقدس الهي بدون حد ميتابد ولي اين مرآت و آينهٴ محدود به اندازهٴ خود ميگيرد اگر خواستيم ـ معاذ الله ـ تشبيه كنيم اگر شما هزارها آينه در برابر آفتاب نگه بداريد آفتاب بدون تبعيض ميتابد اما هر آينهاي به اندازهٴ خودش ميگيرد اين طور نيست كه گوشهاي از آفتاب در اينجا بتابد كه شما اين آينهها را كه در برابر آفتاب قرار ميدهيد كلّ آفتاب ميتابد نه بعض آفتاب, آفتاب كه بعض و كل ندارد در اين قسمت كه منتها اين آينه به اندازهٴ خود ميگيرد اگر اندازه هست در آينههاست نه در آن ذات كه آن ذات اندازه و مقدار و كمّ و كيف ندارد در ذيل آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «كهف» اين بيان گذشت.
کلام علامه طباطبايي(ره) درباره مراتب معرفت به خداوند
در همين جا هم سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي(رضوان الله عليه) وفاقاً لسائر اهل المعرفه اين تعبير را دارند در ضمن اين ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ كه اين بحثها را ميفرمايند در كتاب شريف الميزان ذيل همين ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ اين فرمايش را دارند ميفرمايند اين ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ ذات اقدس الهي «عَرَّف المسمّي بالإسم بنفسه حيث قال: ﴿إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ﴾ و لم يَقُل إنّ الله هو أنا لأنّ مقتضي الحضور أن يُعرف وصف الشيء بذاته لا ذاته بوصفه كما قال اخوة يوسف لمّا عرفوه ﴿إنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهذا أَخِي﴾[33] و إسم الجلالة و إن كان علماً للذات المتعالية لكنّه يُفيد معني المسمّي بالله إذ لا سبيل الي الذات المقدّسه»[34] هيچ يعني هيچ راهي به خدا نيست هيچ كس طمع نكند به ذات برسد هر چه هست در منطقهٴ سوم است در عرفان مسئلهاي باشد كه موضوع مسئله هويّت مطلقه است بالقول المطلق ممنوع است اين مفهوم حاكي از آن مصداق است اين ميشود عِبره و ما آن مصداق اين مفهوم را عبادت ميكنيم نه اين مفهوم را يك, و نه اين مفهومِ آن مصداق را دو, نه الله و مسمّا را سه, مسمّاي الله را از آينهٴ الله ميبينيم و عبادت ميكنيم بيش از اين هم از ما مقدور نيست و اگر گفته شد كه هر كسي خدا را به اندازهٴ خود ميشناسد در اينجا ميشناسد.
مراتب معرفت به خداوند در کلام صدرالدين قونوي
خدا در تمام آينه با صد هزار جلوه برون آمد براي هيچ كسي نيمرخ خدا ظهور نميكند منتها اين آينه كم است يك اين يك اصل, دوم چون پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) خليفهٴ اين خداست با هر كسي حرف ميزند تمامرخ نگاه ميكرد سيرهٴ پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين بود كه با هر كه حرف ميزد يا هر كه با او حرف ميزند تمامرخ نگاه ميكرد چرا, چون خدا با تمامرخ حرف ميزند خدا با تمامرخ گفتيم يا الله او با تمامرخ ميگويد لبيك منتها اين آينه بيش از اين نميگيرد نه اينكه او گوشهٴ چشمي به ما نگاه كند گوشه در كار نيست خدا با تمام وجه به انسان مينگرد اگر كسي اين آينه را توسعه داد «آينه شو تا بَردت سوي دوست كوي دوست» شيخناالاستاد مرحوم حكيم الهي قمشهاي(رضوان الله عليه) فرمود وجود مبارك سيّدالشهداء وقتي اين شعر را ايشان خيلي لطيفتر از شعر مرحوم محتشم كاشاني است وقتي وجود مبارك حضرت در قتلگاه افتاد «آينه بشكست و رخ يار ديد» اما چقدر ديد ديگر در اين آينه كبرا ديد كه حشر همهٴ اينها با اولياي الهي.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سورهٴ طه، آيات 11 و 12.
[2] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 104.
[3] . سورهٴ زمر، آيهٴ 67.
[4] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 38.
[5] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 187.
[6] . سورهٴ هود، آيهٴ 41.
[7] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 187.
[8] . التفسير الكبير، ج 22، ص 22.
[9] . التفسير الكبير، ج 22، ص 21.
[10] . الميزان، ج 14، ص 140.
[11] . سورهٴ يوسف، آيهٴ 90.
[12] . تحف العقول، ص 325 ـ 329.
[13] . سورهٴ يوسف، آيات 89 و 90.
[14] . ر . ك: الميزان، ج 14، ص 140.
[15] . سورهٴ شوري، آيهٴ 11.
[16] . سورهٴ حشر، آيات 22 ـ 24.
[17] . سورهٴ حديد، آيات 3 و 4.
[18] . سورهٴ زمر، آيهٴ 67.
[19] . متشابه القرآن، ج 1، ص 44.
[20] . جامع الاخبار، ص 4.
[21] . اسرار الحكم، ص 99.
[22] . سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 65.
[23] . سورهٴ منافقون، آيهٴ 1.
[24] . سورهٴ منافقون، آيهٴ 1.
[25] . سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 65.
[26] . سورهٴ نمل، آيهٴ 60.
[27] . (سورهٴ قصص، آيهٴ 68)؛ تحف العقول، ص 325 ـ 329.
[28] . وسائل الشيعه، ج 1، ص 245.
[29] . الكافي، ج 1، ص 30.
[30] . الكافي، ج 1، ص 32.
[31] . نهجالبلاغه، خطبهٴ 185؛ «تشهد له المرئي».
[32] . التوحيد (شيخ صدوق)، ص 434 و 435.
[33] . سورهٴ يوسف، آيهٴ 90.
[34] . الميزان، ج 14، ص 140.