اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمَ ﴿62﴾ قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هذَا فَسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ ﴿63﴾ فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ ﴿64﴾ ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمَتَ مَا هؤُلاَءِ يَنطِقُونَ ﴿65﴾ قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلاَ يَضُرُّكُمْ ﴿66﴾ أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ ﴿67﴾ قَالُوا حِرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ ﴿68﴾ قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً عَلَي إِبْرَاهِيمَ ﴿69﴾ وَأَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ ﴿70﴾ وَنَجَّيْنَاهُ وَلُوطاً إِلَي الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا لِلْعَالَمِينَ ﴿71﴾ وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلّاً جَعَلْنَا صَالِحِينَ ﴿72﴾
خلاصه مباحث گذشته
مشركين مكّه حضرت ابراهيم(عليه السلام) را به عظمت ميشناختند و او را تعظيم ميكردند، جريان حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) هم نزد مشركان حجاز معروف و مقبول بود هم نزد مسيحيها و يهوديها. قرآن كريم در نقل احتجاجِ حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) فرمود وجود مبارك ابراهيم خليل اول با برهان و همچنين موعظه و جدال احسن قوم خود را به توحيد دعوت كرد و اثر نكرد، آنگاه نوبت به براندازي بتها و بتكده و بتپرستي رسيد و حضرت تصميم گرفت بساط بتپرستي را بردارد و بين خود و خداي خود عزمِ راسخ را استوار كرد كه بتها را در هم بكوبد و در هم كوبيد.
محكمهاي تشكيل شد، وجود مبارك ابراهيم خليل را به محكمه دعوت كردند و قبلاً گفتند و اعلام كردند كه هر كس اين كار را دربارهٴ بتهاي بتكده كرد ظالم است: ﴿إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ﴾[1].
چگونگی استدلال حضرت ابراهيم(عليه السلام) در برابر بتپرستان
وجود مبارك ابراهيم در محكمه حاضر شد و براهين اقامه كرد، آنها محكوم شدند و خودشان را ظالم دانستند نه ابراهيم خليل را. آنها گفتند: ﴿مَن فَعَلَ هذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ﴾، بعد از اقامهٴ برهان به وسيلهٴ ابراهيم(سلام الله عليه) آنها ﴿فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ﴾؛ اينها به خودشان گفتند [يعني] هر كسي به خودش خطاب كرد گفت تو ظالمي؛ نه [اينکه] به يكديگر گفتند، همهٴ اينها در جُرم بتپرستي سهيم بودند؛ وقتي وجود مبارك ابراهيم برهان اقامه كرد اينها به جاي اينكه دربارهٴ حضرت خليل(سلام الله عليه) بگويند تو ظالمي، برگشتند به خودشان [و] گفتند كه ما ظالميم. اين مقطع اول [بود يعني] وقتي حضرت فرمود: ﴿بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ﴾.
بعد وقتي حضرت فرمود: ﴿فَسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ﴾ [که] اين حجّت دوم و احتجاج دوم را وجود مبارك ابراهيم ارائه كرد، اينها دوباره سرافكنده شدند: ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾؛ دوباره سرافكنده شدند به حضرت ابراهيم عرض كردند تو كه ميداني اينها حرف نميزنند. بنابراين يك بار رجوع الي انفس كردند به فطرتشان برگشتند گفتند ما ظالميم, بار دوم سرافكنده شدند به حضرت خليل عرض كردند تو كه ميداني اينها حرف نميزنند، آن وقت حضرت اينها را محكوم كرد، اينها بار دوم هم سرافكنده شدند؛
منشأ حکم بتپرستان به سوزاندن پيامبرشان
اما آنچه باعث تصميمگيري اينها شد آن اعتراض شديدي است كه وجود مبارك ابراهيم كرد فرمود حالا كه اينها نه نافعاند نه ضارّند نه حرف ميزنند نه غذا ميخورند كاري از اينها ساخته نيست: ﴿أَفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلاَ يَضُرُّكُمْ ٭ أُفٍّ لَّكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ﴾؛ حالا حضرت نتيجه گرفتند [فرمودند] خب چرا اينها را ميپرستيد. اين بيان خشم آنها را برانگيخت، گفتند كه بايد وجود مبارك ابراهيم خليل را از بين ببريم.
مطلبي كه در اينجا مطرح است آن است كه اين ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ معنايش اين نيست كه اينها دوباره برگشتند حق را باطل كردند باطل را حق كردند و گفتند تو كه ميداني اينها حرف نميزنند اين چه پيشنهادي است و ميخواهند بگويند كه تو ظالمي براي اينكه تو به دنبال بهانه هستي و تو كه ميداني اينها حرف نميزنند چرا از ما ميخواهي از اينها بپرسيم كه ظاهر كتاب قيّم الميزان اين است[2]، ظاهراً اين سخن منظور آيه نيست [بلکه] ﴿ثُمَّ نُكِسُوا﴾ يعني دوباره سرافكنده شدند در قبال اين دو احتجاج: يكي ﴿بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ﴾ يكي ﴿فَسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ﴾؛ آنجا ﴿فَرَجَعُوا إِلَي أَنفُسِهِمْ﴾ و گفتند: ﴿إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ﴾، اينجا ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ و اعتراف كردند. حالا چگونه زمينه براي اين كار سخت فراهم شد كه حضرت را بسوزانند؟ وجود حضرت ابراهيم اصرار دارد كه بايد بساط بتپرستي برچيده بشود، از طرف خليل خدا اين است، از طرفي هم اينها به بتپرستي عادت كردند و بر اين کار جُمود دارند و اين را به عنوان ميراث گذشتگان اصل ميدانند و دستبردار نيستند.
ضعف اراده, منشأ کجرويهای بشر در دنيا
قسمت مهم آن است كه ما بايد عنايت كنيم مشكل خود ما و مشكل تبهكاران و مشكل وثنيها و صنميهاي حجاز در اين است كه آنكه ميفهمد، كار به عهدهٴ او نيست [و] آنكه كار به عهدهٴ اوست تربيت نشده است؛ تمام مشكلات ما همين است! ما ـ ما كه معصوم نيستيم ـ با اينكه چيزي را ميدانيم حرام است قرآن نهي كرده روايات نهي كرده، دست دراز ميكنيم و انجام ميدهيم، چرا؟ خب ما ميدانيم اين حرف خلاف است ولي ميگوييم, اين كار خلاف است ميكنيم, اين مال خلاف است ميگيريم، چرا؟ براي اينكه آنكه بايد تصميم بگيرد فلج است و آنكه ميفهمد، كار از او ساخته نيست. تمام مشكل ما اين است كه ما در معرفتِ نفس راه پيدا نكرديم [تا] درون را بشناسيم ببينيم مسئول چه كسي است، ما خيال ميكنيم با علم كار حل ميشود! با علم نيمي از قضيه حل است.
شما ميبينيد كسي در اين كشور مسئول فلان كار است كسي مسئول فلان كار است، خب انسان هر كاري را به مسئولش واگذار ميكند نتيجه ميگيرد؛ اما اگر كاري را به كسي بدهيد كه مسئول آن كار نيست و مسئوليت ندارد، نبايد توقّع داشت؛ ما كار را به علم ميدهيم! علم وظيفهٴ خودش را انجام داد، ميداند كه اين بد است ميداند اين خوب نيست، آن بخش از علم و معرفت كه جناح خاصّ نفس است كه كوتاهي نكرده، گرفتار وهم نشده, گرفتار خيال نشده، برهان را اقامه كرده، يقين هم پيدا كرده، عالمانه سخنراني ميكند عالمانه مقاله مينويسد، اين مشكل ندارد. اين جناحي كه متصدّي علم است مسئولِ عمل نيست، مسئول عمل، عقلِ عملي است. ما تا مشكل خودمان را حل نكنيم مشكلات اين آيات هم حل نميشود.
تبيين شئون چهارگانه نفس و بدن
ميگوييم خب حالا اينها كه وقتي اعتراف كردند [و] دو بار سرافكنده شدند، چرا تصميم گرفتند حضرت را بسوزانند، براي اينكه آنكه سرافكنده ميشود و تصديق ميكند و باور ميكند، بخشِ علمي نفس است يعني بخش جزمِ نفس است، آن بخش عملي كه عهدهدار عزم و اراده است چيز ديگر است.
شايد دهها بار گفته شد كه جريان روح ما مثل جريان بدن ماست؛ ما در جريان بدن چهار گروهيم. در جريان بدن ما چشمي داريم [و] گوشي داريم كه مسئوليت ادراك به عهدهٴ آنهاست كه بايد بفهمند؛ دستي داريم [و] پايي داريم كه مسئوليت كار و تحريك به عهدهٴ اينهاست اينها بايد كار بكنند. اگر كسي چشم و گوشش سالم بود [و] دست و پايش سالم بود، وقتي مار و عقرب را ديد فرار ميكند وقتي ميبيند اين اتومبيل به سرعت دارد ميآيد خودش را كنار ميكشد؛ چشمش وظيفهاش ديدن بود ديد [و] دست و پايش وظيفهشان دويدن بود دويدند (اين براي گروه اول). گروه دوم كسانياند كه چشم و گوششان خوب كار ميكند يعني خوب درك ميكند خوب ميشنوند خوب ميبينند اما پايشان فلج است. خب اگر كسي [پايش فلج بود] ماري را ديد و فرار نكرد يا اتومبيل سريعي را ديد و فرار نكرد، اگر اعتراض كنيم از ما بايد تعجّب كرد كه چرا سؤال كردي؛ ما حق نداريم بگوييم مگر نديدي، خب بله او ديد ولي چشم كه فرار نميكند پا فرار ميكند كه پا فلج است؛ اگر ما به آن آقا اعتراض بكنيم كه تو مگر نديدي، از ما بايد تعجّب كرد كه چه سؤالي است داري ميكني، مگر چشم فرار ميكند، آنكه فرار ميكند دست و پاست که بسته است (اين مربوط به گروه دوم). گروه سوم كسانياند كه دست و پايشان خيلي قوي و سالم است اما چشم و گوششان كور و كَر است، اينجا هم اين شخص اگر ماري آمد او نجات پيدا نكرد يا اتومبيل سريعي آمد او نجات پيدا نكرد جا براي اعتراض نيست، براي اينكه آنكه بايد ببيند كور بود كَر بود. گروه چهارم كسانياند كه هم مجاري ادراكيشان بسته است هم مجاري تحريكيشان؛ اينها هم كَر و كورند هم فلجاند. اين چهار قِسم را ما در بدن داريم.
لزوم همراهی انديشه و انگيزه در بخش علم و عمل
دربارهٴ نفس و شئون نفس هم بشرح ايضاً [همين طور است]. ما يك سلسله شئون داريم كه به عنوان عقل نظري مطرح است، اين متولّي انديشه است اين بايد وهم و خيال را مهار بكند تا به دام مغالطه نغلطد، بشود فقيهِ خوب محدّث خوب حكيم خوب مفسّر خوب؛ اما اين بخشي است كه متولّي انديشه است كاري به انگيزه ندارد، آنكه بايد اهل عزم باشد، اراده كند آن عقل عملي است كه «عُبِد الرحمن به و اكْتُسِبَ بِه الجِنان»[3]. در صحنهٴ جهاد اكبر، شهوت و غضب او را به دام كشيدند و بستند؛ اين بيان نوراني حضرت امير است كه «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ تَحْتَ هَوي أَمِيرٍ»[4]. خب حالا شهوت اگر دست و پاي اين عقل بيچاره را ببندد ـ [که اينجا] عقل [يعني] عقل عملي [يعني] اينكه «عُبِد به الرحمن و اكْتُسِبَ به الجنان»، آن وقت ما از اين عالِم سؤال بكنيم تعجّب بكنيم مگر تو نميداني، از ما بايد تعجّب كرد كه چرا اين سؤال را كردي، مگر علم مشكل را حل ميكند؟! او اگر در بحث علم عالمانه سخن نگفته باشد، بله جاي اعتراض است ولي او محقّقانه و عالمانه پژوهش كرده، وهم و خيال را كنترل كرده [و] به مطلب حقّ واقعي رسيده و صد درصد فتوا هم داده؛ اما علم كه مسئول عمل نيست، آن عقلي كه «عُبِد به الرحمن و اكْتُسِبَ به الجنان» مسئول عزم و اراده است [و] او بايد كار بكند [اما] او فلج است.
اينكه فلج شد چه كسي اين را فلج كرد؟ اين شهوت و غضب تحميل كردند, اين را زنده به گور كردند، دسيسه كردند دفن كردند [و] روي قبرش نشستند، اين ميشود: ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾[5]. <تَدسيس> و <تَدْسيه> كه همان باب «تفعيل» است يعني دسيسهٴ فراوان؛ اگر كسي خاكها را خيلي كنار ببرد و چيزي را در بين آن دفن كند ميگويند تدسيس و اگر مقداري اين كار را بكند ميگويند <دسيسه> [و] <مدسوس> كه فرق ثلاثي مجرّد و ثلاثي مزيد همين است؛ فرمود: ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾. اين نفسِ مُلهمه را اگر كسي بين اغراض و غرايز دفن كند، انبوهي از شهوت و انباشهٴ غضب را روي آن بچيند، آن بيچاره آن زير چه كار بكند؟! لذا عالماً عامداً دروغ ميگويد, عالماً عامداً روميزي و زيرميزي ميگيرد [با اينکه] ميداند جهنم است [اما] اين دانستن مشكل را حل نميكند.
تبيين مقصود از آيه ﴿أُولِي الْأَيْدِي وَالْأَبصَارِ﴾
اينكه ميبينيد ذات اقدس الهي، ابراهيم و امثال ابراهيم(عليهم الصلاة و عليهم السلام) را به عظمت ميستايد ميفرمايد اينها چشم دارند اينها گوش دارند يعني چشم و گوششان نگذاشت دست و پايشان فلج بشود. چشم دارند خوب ميفهمند، دست دارند؛ او كه تبر ميگيرد بت ميشكند او دست دارد، او كه بت ميسازد دست ندارد. فرمود: ﴿أُولِي الْأَيْدِي وَالْأَبصَارِ﴾[6]؛ اينها هم چشم دارند [که] بخش انديشهشان تأمين است [و] هم دست دارند [که] بخش انگيزهشان تأمين است. خب همه دست و چشم دارند، وحي نازل بشود كه ابراهيم و فرزندانش دست دارند چشم دارند؟! اين ديگر آيه نازل كردن نميخواهد؛ فرمود اينها مجاري ادراكيشان تام است مجاري تحريكيشان تام است، خوب ميفهمند خوب عمل ميكنند خوب جزم دارند خوب عزم دارند، ميشوند عالِمِ عادل.
عدم هماهنگی ميان علم و عمل در نمروديان و فرعونيان
در جريان فرعون و قوم فرعون همين طور است نمرود و قوم نمرود همين طور است؛ اينها در بخش انديشه فهميدند؛ فرعون هيچ مشكلي از نظر بحث علمي نداشت براي اينكه ذات مقدّس موساي كليم(سلام الله عليه) فرمود حالا حرفِ من براي تو بيّنالرشد شد[7]، قرآن هم فرمود: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا﴾ اما ﴿وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾[8] با اينكه يقين دارند موساي كليم حق است اما نميپذيرند. پذيرش، فعل است؛ ما يك دين داريم يك تديّن؛ دين مجموعهٴ قواعد است تديّن قبول است [و] اين قبول مربوط به آن عقلِ عملي است نه مربوط به عقل نظري. اين [عقل نظري] ممكن است محقّقانه حق بودن دين را ثابت كند ولي باور نكند؛ باور كردن چيز ديگر است [و] فهميدن چيز ديگر. در سورهٴ مباركهٴ «نمل» آمده كه ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾؛ در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» كه بحثش گذشت وجود مبارك موساي كليم فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ﴾[9]؛ اين همه بيّنات و معجزاتي كه من آوردم [حق] براي تو مثل دو دوتا چهارتا روشن شد [پس] مشكلت چيست؛ تو كه ميداني حق با من است تو كه ميداني اين سِحر نيست: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ﴾؛ اما نپذيرفت. بنابراين تمام مشكل ما اين است كه ما نميدانيم متولّي عمل چه كسي است، حالا پشت سر هم درس ميخوانيم! شما هر چه درس بخوانيد ما هر چه درس بخوانيم، مشكل انديشه را حل ميكنيم، عمل به عهدهٴ چيز ديگر است [که] دست و پايش را بايد باز كنيم.
بنابراين نبايد گفت حالا اينها كه دو بار سرافكنده شدند، چرا تصميم گرفتند ابراهيم خليل را بسوزانند، به همان دليل كه براي نمرود ـ در سورهٴ مباركهٴ «بقره» بحثش گذشت ـ حرف خودش بيّنالغي شد [و] حرف وجود مبارك ابراهيم بيّنالرشد شد: ﴿فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ﴾[10] اما دستبردار نبود. اينكه گفته شد خدايا «لا تَكِلْني إلي نفسي طرفة عين ابداً»[11] براي همين است كه اگر ما را به اين نفس مسوّله يا نفس امّاره واگذار كنند چيزي براي ما نميماند. بنابراين اينها دو بار سرافكنده شدند [و] مسئله براي اينها بيّنالرشد شد كه حق با خليل خداست [و] بيّنالغي شد كه حرف اينها باطل است. در جريان نمرود هم همين طور بود که ﴿فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ﴾[12]، در جريان فرعون هم همين طور بود كه موساي كليم فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلَّا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾[13] اما دستبردار نيستند.
احتجاج حضرت ابراهيم(عليه السلام)، منشأ سرافکندگی دوباره نمروديان
بنابراين اگر اينها سرافكنده شدند [و] باز دستور كُشتن ميدهند، اين منافات ندارد كه ﴿ثُمَّ نُكِسُوا عَلَي رُؤُوسِهِمْ﴾ به همين معنايي كه عرض شد تفسير بشود يعني دو بار سرافكنده شدند، چون دو حجّت را وجود مبارك ابراهيم خليل اقامه كرد.
تعدّد براهين به تعدّد حدّ وسط است، اگر حدّ وسط يكي بود به بيانات ديگر [مثلاً] به دو بيان يا به سه بيان، در حقيقت يك برهان است؛ اما اگر حدّ وسط دوتا بود اين ميشود دوتا برهان. در اينجا حدّ وسط دوتاست. يكي به فعل است يكي به ادراك؛ يكي به نطق است يكي به فعل که ﴿فَعَلَهُ﴾. وجود مبارك ابراهيم خليل دو برهان اقامه كرد [فرمود] اگر اينها اهل كارند بايد فاعل باشند, اگر اينها اهل كارند بايد ناطق باشند، چون اهل فعل نيستند پس كارهاي نيستند چون اهل نطق نيستند پس كارهاي نيستند، چون دو برهان بود دو بار اقامه كردند، اينها هم دو بار سرافكنده شدند. حالا گوينده نمرود بود يا ديگري، بالأخره تصميمشان تصميم عمومي بود بنا شد وجود مبارك ابراهيم خليل را بسوزانند.
بررسی اقوالی در آيه﴿يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً﴾
مطلب ديگر اينكه اين اگر بر اساس آن نظر ادقّ قرآني باشد كه هيچ سؤالي نيست هيچ مشكلي نيست [زيرا] اينها واقعاً ميفهمند و واقعاً به دستور الهي كار ميكنند مثل انسان منتها مرحلهٴ ضعيفتر. اگر ما انسانِ معصومي داشتيم و به دستور ذات اقدس الهي كار ميكرد [يعني] مأمور به امر الهي بود منتهي به نهي الهي بود، اين غالباً اين كار را انجام ميدهد، بعد هر وقت خداي سبحان دستور بدهد برابر آن دستور انجام ميدهد. در نظر ادق جا براي سؤال نيست كه آتشي كه ميسوزاند حالا چطور شد که نسوزاند. آيا معلول از علّت تخلّف پيدا كرد آيا اينها علّت نيستند و جَري عادتاند همان طوري كه اشاعره ميپندارند؛ يا در بدن وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) مانعي ايجاد كرد كه حرارت روي او اثر نكند يا اثر احراق را از نار گرفت، اين وجوه و اقوالي است كه گفته شد [که] اينها حرفهاي متوسّط يا ابتدايي است؛ اما آن حرفهاي ادق آن است كه اينها خوب ميفهمند مثل انسان [که] چه موقع بسوزانند چه موقع نسوزانند؛ اگر انسان اكثر اوقات كاري انجام ميدهد بعد دستور الهي برسد كه شما اين كار را انجام بده فلان كار را انجام نده، جا براي سؤال نيست [زيرا] اين ميفهمد [و] تابع دستور خداست، خدا اين راه را راهِ رسمي او قرار داد [و] گاهي هم مثل موساي كليم فرمود برو به دريا گفت چَشم، اينجا جا براي سؤال نيست.
تفسير آيه بر اساس علت تامه نبودن آتش برای احراق
نزد اوحديّ از اهل تفسير كه در و ديوار عالم را شاهد و مُدرِك و ناطق و سميع و بصير ميبينند اصلاً اين سؤالها مطرح نيست، براي اوساط و ضعاف از مفسّران يا تودهٴ مردم كه سؤال مطرح بشود چگونه آتش نسوزاند، سرّش آن است كه آتش، علّت تامّه براي احراق نيست. مستحضريد كه تجربه آن قدر ناقص است كه توان حلّ هيچ مسئلهٴ فلسفي را ندارد. ما فقط آنچه ميبينيم اين است که آب روان است آتش سوزان است زمين بسته است، همين! اما زمين، علّت تامّهٴ بسته بودن است [يا] آب، علّت تامّهٴ جريان است [يا] آتش، علّت تامّهٴ احراق است، اين را ما از كجا ثابت ميكنيم؟! عليّت را به هيچ وجه نميشود از راه حواس ثابت كرد، چون ما از راه حواس فقط تعاقب ميبينيم يعني اين شيء به دنبال آن هست اما بين اوّلي و دومي، ربطِ ضروري هست [يا نه]، ضرورت كه ديدني نيست، ضرورت را عقلِ تجريدي, ثابت ميكند؛ مگر با تجربه ميشود ضرورت ثابت كرد؟! قانون عليّت را فقط عقل ثابت ميكند نه حس, حس حدّاكثر، تعاقب ميبيند يعني دائماً يا اكثراً اين دومي به دنبال اوّلي است؛ اما [اينکه] پيوند ضروري بين اوّلي و دومي هست [اين را حس نميتواند بفهمد زيرا] ضرورت كه امر حسّي نيست.
شما در نامهٴ امام(رضوان الله عليه) كه براي جناب ميخائيل گورباچف نوشته بودند ميبينيد امام استدلالش اين بود كه عليّت را ميخواهيد با چه چيزي ثابت بكنيد، نظام جهان كه بدون عليّت نيست، عليّت هم كه حسّي نيست عليّت هم كه تجربي نيست، عليّت را فقط با عقلِ محض ثابت ميكنند. خب ما از كجا ثابت كرديم كه آتش، علّت احراق است تا بگوييم [نسوزاندن آتش] انفكاكِ معلول از علّت است؟! بنابراين ما دليلي نداريم. بله ما دو دوتا چهارتا را ميگوييم چهارتا زوج است، زوج قابل انقسام به متساويين است چه اينكه قابل انقسام به غير متساويين است و فرد هرگز قابل انقسام به متساويين نيست، اينها را با براهين عقلي ثابت ميكنيم؛ اما حس اين توان را ندارد، بنابراين سخن از انفكاك معلول از علّت و امثال ذلك نيست.
بيان برخی اهل معرفت در تفسير آيه محل بحث
حالا اينكه فرمود: ﴿عَلَي إِبْرَاهِيمَ﴾ گاهي خداي سبحان به همين زمينِ بسته ميگويد دهن باز كن قارون را ببلع، ميگويد چَشم: ﴿فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ﴾[14]. براي اوحديّ از اهل تفسير اصلاً هيچ جا براي سؤال نيست، آنهايي كه درك دارند سخن در و ديوار را ميشنوند و ادراك در و ديوار را ميفهمند ميبينند اين زمين ميفهمد. اطاعت ميكند آن دريا ميفهمد [خداوند] به آب ميفرمايد بايست ميگويد چشم؛ خب مگر عصاي موسي چه كار كرد؟ اين آبِ موجود را گفت تو زود برو، آن آبِ نيامده را گفت آنجا يك سدّ آبي ببند قدري بايست، آنجا شده جادهٴ خاكي. به دريا بگويد بايست ميگويد چَشم, به زمين بگويد دهن باز كن ميگويد چشم, به قمر بگويد مُنشَق شو ميگويد چشم, به آتش بگويد نسوزان ميگويد چشم، همه اينها اتفاق افتاده است. براي آنها كه اهل معرفتاند اصلاً جا براي «إن قُلت» نيست تا «قلتُ» بخواهد؛ اما براي تودهٴ مردم ما عليّت ثابت نكرديم تا گفته بشود انفكاك معلول از علّت است و امثال ذلك. بنابراين اين به هيچ وجه محذور عقلي ندارد، ميتوان گفت: ﴿يَا نَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً عَلَي إِبْرَاهِيمَ﴾(عليه الصلاة و عليه السلام).
«و الحمد لله ربّ العالمين»
1. سوره انبياء، آيه 59.
1. الميزان، ج 14، ص 302.
1. الکافي، ج 1، ص 11.
2. نهج البلاغه، حکمت 211.
1. سوره شمس، آيه 10.
2. سوره ص، آيه 105.
1. سوره اسراء، آيه 102.
2. سوره نمل، آيه 14.
3. سوره اسراء، آيه 102.
1. سوره بقره، آيه 258.
2. الکافي، ج 2، ص 524.
3. سوره بقره، آيه 258.
4. سوره اسراء، آيه 102.
- سوره قصص، آيه 81.