اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي وَهَارُونَ الْفُرْقَانَ وَضِيَاءً وَذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ ﴿48﴾ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُم بِالْغَيْبِ وَهُم مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ ﴿49﴾ وَهذَا ذِكْرٌ مُّبَارَكٌ أَنزَلْنَاهُ أَفَأَنتُمْ لَهُ مُنكِرُونَ ﴿50﴾ وَلَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ وَكُنَّا بِهِ عَالِمِينَ ﴿51﴾ إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي أَنْتُم لَهَا عَاكِفُونَ ﴿52﴾ قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءَنَا لَهَا عَابِدِينَ ﴿53﴾ قَالَ لَقَدْ كُنتُمْ أَنْتُم وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ ﴿54﴾ قَالُوا أَجِئْتَنَا بِالْحَقِّ أَمْ أَنتَ مِنَ اللَّاعِبِينَ ﴿55﴾ قَالَ بَل رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماوَاتِ وَالأرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ وَأَنَا عَلَي ذلِكُم مِنَ الشَّاهِدِينَ ﴿56﴾
خداوند و اوليای الهی عالمان به غيب
چند نكته مربوط به مطالب قبل بود كه با بيان آنها گذشته روشنتر ميشود و آن اين است كه غيب را ذاتاً خداي سبحان ميداند مثل ساير كمالاتِ هستي؛ ثانياً اين غيب را انبيا و اوليا كه مرضيّ او هستند ميدانند. جريان اول كه غيب را منحصراً خدا ميداند يك طايفه از آياتي است كه حصر ميكند طايفهٴ ثانيه آياتي است كه ميفرمايد ما غيب را به انبيا داديم به معصومان داديم، ﴿تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ﴾[1] و مانند آن.
غيبی بودن مسئله قيامت و عالمان به آن
مطلب سوم آن است كه جريان معاد غيب است، جزء عالَم شهادت نيست و طبق طايفه اولی اين را هم خداي سبحان ميداند [و] طبق طايفهٴ ثانيه اين غيب را ذات اقدس الهي به ﴿مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ﴾[2] عطا كرده و ميكند.
در جريان معاد بالخصوص، در پايان سورهٴ مباركهٴ «جن» آمده است كه اين جريان قيامت روشن نيست كه نزديك است يا دور: ﴿قُلْ إِنْ أَدْرِي أَقَرِيبٌ مَّا تُوعَدُونَ أَمْ يَجْعَلُ لَهُ رَبِّي أَمَداً﴾ که آيهٴ 25 سورهٴ مباركهٴ «جن» است؛ اين ناظر به آن است كه ذاتاً جريان معاد را ذات اقدس الهي ميداند؛ اما در آيهٴ 26 به بعد فرمود: ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ﴾ كه اين «الف و لام» يا «الف و لام» جنس است يعني جميع غيب را فقط خدا ميداند يا «الف و لام» عهد است كه ناظر به مسئلهٴ معاد است؛ به هر تقدير جريان معاد قطعيالشمول است، اگر «الف و لام» جنس باشد كه جريان معاد را هم شامل ميشود و اگر عهد باشد كه مخصوص معاد است؛ ﴿عَالِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ أَحَداً ٭ إِلَّا مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ﴾[3]؛ آن رسولي كه مرتضاي حق است وجود مبارك پيغمبر است انبياي ديگر هستند و مانند آن.
بيان علم پيامبر اکرم(صلی الله عليه وآله و سلم ) به قيامت
بنابراين قدر متيقّن اين آيات پاياني سورهٴ «جن» اين است كه جريان معاد را به پيغمبر فرمود (اين شده چهار مطلب).
مطلب پنجم آن است كه چون ذات مقدس رسول خدا ذاتاً عالِم غيب نيست ميفرمايد: ﴿إِنْ أَدْرِي أَقَرِيبٌ مَّا تُوعَدُونَ أَمْ يَجْعَلُ لَهُ رَبِّي أَمَداً﴾ و چون به افاضهٴ الهي عالِم غيب شد ميفرمايد: ﴿اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ﴾[4] اگر در طليعهٴ سورهٴ «قمر» دارد: ﴿اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ﴾، براي آن است كه طبق بخش پاياني سورهٴ مباركه «جن»، وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) [5]عالِم به معاد شد (اين هم يك مطلب).
بررسی کلام برخی مفسّرين در مرجع ضمير <هم> ﴿وَلاَ هُم مِنَّا يُصْحَبُونَ﴾
آنچه مربوط به مسئلهٴ آلهه است كه گاهي ضمير مذكّر است و گاهي ضمير مؤنث، برخي از مفسّران همان طوري كه قبلاً ملاحظه فرموديد در كتابهاي تفسير، سعي كردند كه اين ضميرهاي جمع مذكّر را به مشركان و كافران و بتپرستان و اينها برگردانند. آيهٴ 42 به بعد سوره «انبياء» اين است: ﴿قُلْ مَن يَكْلَؤُكُم بِالَّليْلِ وَالنَّهَارِ مِنَ الرَّحْمنِ بَلْ هُمْ عَن ذِكْرِ رَبِّهِم مُّعْرِضُونَ﴾ يعني اين كافران، ﴿أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُم﴾؛ ضميري كه به آلهه برميگردد ضمير مؤنث است، آن ضمير جمع مذكر سالم به مشركان برميگردد ﴿أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُم مِن دُونِنَا﴾؛ چون در اينجا ضمير مؤنث به آلهه برگشت و ضمير جمع مذكر سالم به كفار لذا ميگويند: ﴿لاَ يَسْتَطيعُونَ نَصْرَ أَنفُسِهِمْ ﴿وَلاَ هُم مِنَّا يُصْحَبُونَ﴾ هم براي كفار است يعني آن كفار نميتوانند خودشان را ياري كنند مَصحوب ما هم نيستند و دوتا ضمير جمع مذكر سالم آيهٴ 44 هم يعني ﴿بَلْ مَتَّعْنَا هؤُلاَءِ وَآبَاءَهُمْ حَتَّي طَالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ﴾ تأييد ميكند كه ضميرها به مشركان برميگردند.
اين سخن ناصواب است براي اينكه معمولاً در جايي كه اشتباه ميشود ضمير آلهه را مؤنث ميآورند وگرنه در ساير موارد كه سخن از اشتباه نيست همين مطالب هست به صورت ضمير جمع مذكر سالم يعني اين آلهه نميتوانند مشكل خودشان را حل كنند چه رسد به اينكه مشكل مشركان را بتوانند حل كنند اين مطلب در سورهٴ مباركهٴ «اعراف» مبسوطاً گذشت؛ در سورهٴ «اعراف» آيهٴ 194 به بعد اين بود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ﴾ يعني اين بتهايي كه شما ميخوانيد، اينها ﴿عِبَادٌ أَمْثَالُكُمْ فَادْعُوهُمْ﴾؛ اينها را بخوانيد ببينيد چه مشكلي از شما حل ميكنند ﴿فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِن كُنْتُمْ صَادِقِينَ ٭ أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِهَا﴾؛ اين بتهاي سنگي و چوبي كه خودتان تراشيديد آيا اينها پا دارند راه بروند. مستحضريد براي تودهٴ مردم جاهلي در همين حد برهان اقامه ميكنند، براي خواصّشان براهين ديگر [و] براي اخصّشان هم برهان ادق، حالا در جريان حضرت ابراهيم(سلام الله عليه) روشن ميشود. ﴿أَم لَهُم أيد يَبطشون بِها أمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِهَا﴾ كه ضمير جمع مذكر سالم است كه به همين بتها برميگردد ﴿أَمْ لَهُمْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا قُلِ ادْعُوا شُرَكَاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلاَ تُنظِرُونِ﴾ [آن گاه] در آيهٴ 197 به اين صورت است: ﴿وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِهِ لاَيَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَلاَ أَنْفُسَهُمْ يَنصُرُونَ﴾ يعني اين بتهايي كه شما اينها را ميپرستيد نه مشكل خودشان را حل ميكنند نه مشكل شما را.
اين همين مطلب آيهٴ محل بحث در سورهٴ «انبياء» است كه اينها وقتي نتوانند مشكل خودشان را حل كنند و ما اين سنگهايي كه تراشيديد و مورد پرستش شماست را گداخته ميكنيم، وقتي اينها مشكل خودشان را نتوانستند حل كنند مشكل شما را هم حل نميكنند؛ مطلب همان است با ضمير جمع مذكر سالم؛ فرمود: ﴿وَلاَ يَسْتَطِيعُونَ نَصْرکم وَلاَ أَنفُسَهُمْ يَنصُرُونَ ٭ وَإِن تَدْعُوهُمْ إِلَي الْهُدَي لاَ يَسمعوا﴾[6] كه اين جمع مذكر سالم هم است. بنابراين اين ﴿لاَ يَسْتَطيعُونَ نَصْرَ أَنفُسِهِمْ وَلاَ هُم مِنَّا يُصْحَبُونَ﴾ همهٴ اين ضميرهای جمع مذكر سالم و فعل، به اين آلهه برميگردد.
انبيا صاحبان حقيقی فرقان
در همين سورهٴ مباركهٴ «انبياء» آيهٴ 25 به عنوان متن فرمود: ﴿وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَ نَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ﴾ [که] اين نبوّت عامّه است، همين نبوّت عامّه را به صورت قصص انبيا در آيات محلّ بحث يعني آيهٴ 48 به بعد همين سوره مبسوطاً يكي پس از ديگري ذكر ميكنند. هفده پيامبر(عليهم الصلاة و عليهم السلام) را نام ميبرند كه شرح آن متن است [و] اول آنها وجود مبارك حضرت موسی است؛ فرمود: ﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي وَهَارُونَ الْفُرْقَانَ وَضِيَاءً وَذِكْراً لِلْمُتَّقِينَ﴾. «فرقان» را معرفه ذكر فرمود و «ضياء» و «ذكر» را نكره؛ ظاهراً «فرقان» اسم روشنتري است براي تورات.
اين فرقان براي فرق بين حق و باطل است، صِدق و كذب است، خير و شرّ است، حَسَن و قبيح است و مانند آن و اين چون خودش فرق ميگذارد، اگر كسي اهل فرقان بود اهل قرآن بود، ميتواند فرق بگذارد بين حق و باطل، خير و شرّ، صدق و كذب و حَسَن و قبيح. اگر در سورهٴ مباركهٴ «انفال» فرمود: ﴿إِن تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَل لَكُمْ فُرْقَاناً﴾[7] يعني اگر كسي حُسن فاعلي داشت، هم در مطالب علمي موفقتر از ديگران است هم در مطالب عملي.
خرافی بودن شانس بر اساس نظم حاکم بر عالم
بسياري از مسائل است كه بالأخره وقتي كه پيچيده شد، دفعتاً انسان ميبينيد جرقّهاي ميزند و مطلبي به ذهنش ميآيد، اين خيال ميكند خودش حل كرده است! خود انسان قابلِ علم است نه فاعلِ علم، هر قابلي نيازمند به فاعل است كه چيزي به او عطا بكنند و او دريافت بكند وگرنه قابل بما أنّه قابل كه مُعطي نخواهد شد. اين فيضي كه به عنوان كشف جديد است خودبهخود پيدا نميشود، براي اينكه صُدْفه و شانس و اتفاق و امثال ذلك محال است.
اينكه برخي از افراد اينها به مسائل تقوا و امثال ذلك خيلي اعتنايي ندارند اما به شانس و بخت و اتفاق و امثال ذلك تكيه ميكنند، اينها نميدانند اين فسون و فسانه است اين خرافات است. چرا در فلان بازي نبُردي، [ميگويد] ما شانس نياورديم! خب الآن در زمان دين در زمان علم كسي اين طور خرافاتي فكر ميكند؟! صبر و جَخد جزء خرافات است شانس جزء خرافات است نحسِ قدم جزء خرافات است. قضا و قدر الهي به تدبير الهي است و تقوايِ مردان باتقوا سهم تعيينكننده دارد و مانند آن؛ هيچ چيزي در عالَم، بينظم نيست تصادف نيست اتفاق نيست شانس نيست. خب اين نماز نميخواند ميگويد خرافات است ولي آنجا چون در بازي باخت ميگويد ما شانس نداشتيم! اين همان وهم و خيال و خرافات و جاهليّت است كه به اين صورت در آمده است.
تقوای الهی, اساس و معيار فرقان
فرمود: ﴿إِن تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَل لَكُمْ فُرْقَاناً﴾[8]؛ «مَن فَقَد تقویً فقد علماً» (يك) و «مَن فَقَدَ تقویً فقد عملاً صادراً من ذلك التقويٰ» (اين دو). در جريان حس همين طور است كه همه ما قبول كرديم: «مَن فَقَد حسّاً فقد علماً» [اما] نه تنها «فقد علماً»، «فقد عملاً». اگر كسي باصره نداشت، از فنّ مناظر طبيعي محروم است و اين درس را نميتواند بخواند (يك)، راه هم نميتواند برود (دو)؛ اگر كسي سامعه را از دست داد از فراگيري فنّ موسيقي محروم است (يك)، بوق اتومبيل هم نميشنود كه بفهمد بايد كنار برود (اين دو)، بنابراين نه عملش عمل صائب است نه علمش علم صائب [البته] آن علم و عملي كه به اين حس وابسته است.
در جريان تقوا همين طور است؛ در خيلي از موارد است كه ميبينيد انسان مواظب زبانش نيست ميگويد خوب شد كه من از اين راه رفتم، خب چه كسي راهنمايي كرد؟ يا ميگويد خوب شد كه فلان كار را كردم يا خوب شد فلان حرف را زدم، اينكه فلان حرف را زدي، فلان كار را كردي، فلان راه را رفتي، ديگري در اثر آن تقوايي كه داشتي تو را هدايت کرد و يا در اثر دعايي كه كردند [هدايت شدی]؛ يا گاهي ميگويد اي كاش من آن راه را ميرفتم يا آن كار را ميكردم يا آن حرف را ميزدم؛ خب شما بايد قبلاً راه را فراهم ميكردي نه الآن بگويي كاش! در خيلي از موارد است كه انسان مردّد است كه چه كار بكند و يك طرف را انتخاب ميكند، آنجايي كه مردّد است و نميداند ولي به يك طرف گرايش پيدا ميكند آن عنايت الهي است آن فرقي است كه خداي سبحان به او عطا كرده است. فرمود: ﴿اتَّقُوا اللّهَ وَيُعَلِّمُكُمْ اللّهُ﴾[9] (يك)، ﴿إِن تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَل لَكُمْ فُرْقَاناً﴾[10] (دو)؛ اين آيهٴ سورهٴ «انفال» قويتر از آيهٴ سورهٴ «بقره» است، آنجا به صورت شرط و جزا بيان نشده است [يعني] يك جملهٴ خبريه است در كنار جملهٴ انشائيه؛ اما اينجا به صورت شرط و جزا بيان شده است. خيلي از چيزهاست كه ما نميدانيم بعد ميفهميم خيلي از كارهاست كه نميتوانيم تصميم بگيريم و بعد تصميم ميگيريم؛ يا بايد بگوييم خودبهخود پيدا شده اينكه محال است؛ يا به خرافات تَن در بدهيم بگوييم خوششانس است اين هم كه محال است؛ يا بالاخره راهنمايي داريم [حالا] اگر مسير تقوا بود آن راهنما ذات اقدس الهي است [و] اگر بيتقوايي بود، ﴿كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَن تَوَلاَّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَيَهْدِيهِ إِلَي عَذَابِ السَّعِيرِ﴾[11]؛ كسي هست كه زِمامش را ميكِشد تا جهنم ميبرد و آن شيطان است.
تبيين حقيقت انفاق و عدم جريان آن در عالم
ممكن نيست كاري در درون يا بيرون اتفاق بيفتد و فاعل نداشته باشد (اين محال است). «يقول الإتفاق جاهل السبب»[12]؛ اينكه ما ميگوييم فلان حادثه اتفاقي است، به تعبير مرحوم حكيم سبزواري ما چون از علل و اسباب غافليم خيال ميكنيم اين امر اتفاقي است. اتفاق مثل دو دوتا پنجتاست كه مستحيل است مثل دو دوتا سهتاست كه مستحيل است، اتفاق يعني فعل بيفاعل؛ اما اينكه ميبينيد كسي جايي را ميكَند گاهي گنج پيدا ميكند ميگوييم اتفاقي است، اين يك تعبير مسامِحي است نه فلسفي و عقلي؛ غالباً وقتي اين زمين را ميكَندند آب در ميآمد، حالا اين بار معدن در آمد، ميگويند اتفاقاً معدن در آمد. سرّش اين است كه ما غالب را دائم حساب ميكنيم (يك) و دائم را ضروري ميپنداريم (دو)، دو مغالطه است كه عَقبهٴ كئود است و ما بايد طي بكنيم؛ نه «غالب» را «دائم» بدانيم نه «دائم» را «ضروري» تلقّي كنيم.
ما بايد بدانيم كه كَندنِ اين زمين اين طور است که به تعبير سيدناالاستاد(رضوان الله عليه) در همان اصول فلسفه، وقتي آدم بيست متر اين خاك را گرفت، اين علّت تامّه است براي كشف آنچه زير اين بيست متر است؛ اگر خاك است كه خاك است اگر آب است كه آب است اگر معدن است كه معدن است اگر سنگ است. كه سنگ است ما چون غالباً بعد از بيست متر در منطقهاي به آب ميرسيم، حالا اگر به معدن رسيديم ميگوييم اتفاقاً معدن در آمد [در حالی که] اتفاقي در كار نيست. ما خيال ميكنيم وقتي كه اين بيست متر خاك را برداشتيم بايد به آب برسيم، ما وقتي بيست متر را برداشتيم آنچه زير بيست متر است براي ما روشن ميشود [که] اين [کندن بيست متر] علّت تامّه است، معلولش گاهي آب است گاهي خاك است گاهي سنگ است گاهي معدن است. ما كه «غالب» را «دائم» خيال ميكنيم اين جاهليّت ماست كه به حساب عقل ميگذاريم و به عقل صَدْمه ميزنيم و ميگوييم اتفاقي است. بنابراين اتفاقي در عالم نيست؛ نيست يعني محال است نه قبيح است و اگر كار خيري شده است، ﴿مَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ﴾[13].
علت معرفه بودن <فرقان> در ﴿وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَي وَهَارُونَ الْفُرْقَانَ﴾
خيليها ميآيند درس ميخوانند [ولي] كمتر موفقتر ميشوند خيليها وارد يك كار ميشوند كم تر موفق ميشوند، حالا يا دعاي پدر و مادر است يا طبق بيان نوراني حضرت خضر(سلام الله عليه) ﴿كَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً﴾[14]؛ داشتن پدر صالح، مادر صالح، جدّ صالح اثر دارد يا تقواي خود آدم است، بالأخره اينچنين نيست كه اين تقوا در بخش علمي اثر نكند يا در بخش عملي اثر نكند، لذا ﴿الْفُرْقَانَ﴾ را با الف و لام ذكر فرمود و «ضياء» و «ذكر» را بدون «الف و لام» ذكر كرد، براي اينكه آنها از بركات همين ﴿الْفُرْقَانَ﴾ يعني «التورات»، «الانجيل« و مانند آن هستند. وقتي كه اينها فارق بين حق و باطل بود، فارق بين صِدق و كذب بود، فارق بين خير و شرّ بود، فارق بين حَسن و قبيح بود، يك انسان متديّن در همهٴ اين مراحل ميتواند بين اينها فرق بگذارد؛ در بحث اخلاق اينچنين است در بحث حقوق اينچنين است در بحث عقايد اينچنين است در بخش علوم اينچنين است در بخش اعمال هم اينچنين است (خيلي از موارد است كه فرق ميگذارد).
پرسش:...
پاسخ:
تبيين حقيقت قرعه و اقسام آن
نه، ما نميدانيم، ذات اقدس الهي فرمود ما كاري در دين نداريم كه شما سرگردان باشيد، راه برايتان تنظيم كرديم. انسان قرعه ميزند و قرعه اَماره نيست. جايي قرعه ميزنند كه واقعِ معلومي دارد منتها براي ما معلوم نيست (اين يك)، قسمت دومِ قرعه جايي است كه اصلاً واقع ندارد [و ما] ميخواهيم دعوا نشود مشكلي پيش نيايد قرعه ميزنيم (اين دو). حق اين است كه دليل قرعه اطلاق دارد [و] هر دو قسم را در فقه شامل ميشود چه آنجا كه واقع دارد نظير درهمِ وَدَعي و چه آنجا كه واقع ندارد. دو نفر هر كدام درهمي را نزد اميني به امانت گذاشتند [و] يكي را سارق برده، معلوم نيست كه اين براي چه كسي بود، خب واقعش معلوم است ولي نه امين ميداند نه مالكها، اينها نزاعي دارند، در اين بخش تزاحم حقوقي ميگويند قرعه بزنيد. اينجا واقعش ثابت است و عند الله معلوم است [ولي] نزد ديگري معلوم نيست، حالا قرعه ميزنند گاهي مطابق واقع در ميآيد گاهي مطابق واقع در نميآيد براي اينكه قرعه «لكلّ أمرٍ مشكل».
يك وقت است ميخواهند يك رئيس انتخاب بكنند براي هيئت اُمنايي، اينجا واقعي ندارد نظير همان شوراي نگهبان كه در قسمت اول اين طور است كه سه نفر بايد استعفا بدهند، اينجا واقعي ندارد ميگويند سه نفر به قيد قرعه استعفا بدهند براي اينكه مشكلي پيش نيايد؛ كسي را ميخواهند به عنوان رئيس تعيين كنند، خب اين واقعي ندارد اما «القرعة لكلّ أمرٍ مشكل»[15] اينجا را هم شامل ميشود فتوی فقهاً براي اينكه مشكل حل بشود نه اينكه واقعي دارد ما نميدانيم و به وسيلهٴ قرعه ميخواهيم حل كنيم. خب اگر هفت هشت نفرند به عنوان هيئت امنا [و] يك نفر را ميخواهند به عنوان رئيس انتخاب بكنند و از باب تزاحم حقوقي ممكن است گِله پيش بيايد نقدي پيش بيايد، ميگويند يك نفر به قيد قرعه نه اينكه واقعي هست و کسي را به عنوان رئيس تعيين کردند. يك وقت است تعيين كرده ولي ما نميدانيم چه كسي است اينجا واقع دارد [ولي] يك وقت واقعي ندارد.
به هر تقدير اين تقوا اين سهم را دارد لذا ميفرمايد فرقان است (يك) كه با الف و لام ذكر ميشود [که] اين اصل است [و بعد ميفرمايد] ضياء و ذكر است ﴿لِلْمُتَّقِينَ﴾؛ آن كسي كه باتقواست ميبيند آن كه باتقواست ميشنود. هم ذكرِ خدا و قيامت است هم ذكر انبياي گذشته و داستانهاي انبياي گذشته كه فرمود اين را ما به حضرت موسي و حضرت هارون داديم اين فرق را به اينها عطا كرديم و زمينهٴ روشني دارند كه با نور حركت ميكنند.
عدم جريان تکليف در قيامت
در سورهٴ مباركهٴ «حديد» آيهٴ 28 اين است ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِن رَحْمَتِهِ وَيَجْعَل لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ﴾؛ اين اختصاصي به معاد ندارد. در جريان معاد، عملي در كار نيست كه كسي كاري انجام بدهد [و] به وسيلهٴ كار ثوابي ببرد، چون اگر كار باشد بايد مطابق با قانون باشد، اگر قانون است ميشود وحي و نبوّت و رسالت و شريعت، ديگر ميشود دنيا، ديگر آخرت نيست.
بعد از مرگ هيچ ممكن نيست كسي كاري انجام بدهد كه به وسيلهٴ آن كار ثوابي ببرد يا عِقابي را كم بكند، البته تمام كارهايي كه در دنيا كرده و آثاري كه گذاشته، تا آن آثار هست [و] بركات آن آثار هست، در نامهٴ عمل او ثواب مينويسند. اين ﴿نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا﴾ (يك)، ﴿وَآثَارَهُمْ﴾ (دو)، زمينه شد براي صدور آن احاديث نوراني كه «إذا مات ابن آدم انقطع عمله الاّ عن ثلاث»[16] يا «عن ستّ»[17] كه اينها تمثيل است و نه تعيين؛ مصاديق فراواني ذكر شده است، همين پنج شش مصداق نيست؛ ولد صالحي كه «يدعو له» صدقهٴ جاريه يا شجري باشد بوستاني باشد كتابي باشد مدرسهاي باشد قناتي باشد چشمهاي باشد سنت حسنهای باشد همهٴ اينها صدقات جاريه است و عمل صالح است و تا اين سنّت حَسَنه هست در نامهٴ او ثواب مينويسند، براي اينكه در حقيقت اثر اوست، كار جديدي نيست. عمل در بعد از موت بالقول المطلق قطع ميشود كه حضرت فرمود: «إنّ اليوم عملٌ و لا حساب و غداً حسابٌ و لا عمل»[18]؛
تبيين مفهوم شهود در قيامت و بيان مراتب آن
اما علم در آنجا شهود است: ﴿فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾[19]، البته شهود هر كسي هم طبق آن فيض خاصّي است كه خدا عطا ميكند، ديگر آن مفاهيم رخت برميبندد، به صورت علم شهودي در ميآيد و انسان بهشت را ميبيند يا جهنم را ميبيند [و] برخيها فقط جهنم را ميبينند و تبهكاران را ميبينند. انسان به وسيلهٴ تقوا، در علوم، در عقايد، در اخلاق، در حقوق، در اعمال موفقتر از ديگران است.
فرمود اين ضياء است و ذكر است ﴿لِلْمُتَّقِينَ﴾. متّقيان چه كساني هستند؟ ﴿الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُم بِالْغَيْبِ وَهُم مِنَ السَّاعَةِ مُشْفِقُونَ﴾؛
تفاوت عالم به غيب و شهود و لوازم هر کدام
قرآن كريم چه در آيات مكّي چه در آيات مَدَني فراوان در اين زمينه سخن گفت كه «الموجود علي قِسمين: غيبٌ و شهاده»، در قبال جاهليّت و شرك و الحاد كه ميگفتند و الآن هم ميگويند: «كلّ موجود مادّي»؛ اينها ميگويند اگر چيزي هست بايد با تجربه حسي ثابت بشود و چيزي كه تجربهٴ حس به آن دسترسي ندارد، خرافات است موهوم است فُسون است و فسانه. اين حرف جاهليّتِ كهنه و جاهليّت نو بود و است كه ميگفتند: «كلّ موجودٍ محسوس»، عكس نقيضش هم اين است كه «ما ليس بمحسوس ليس بموجود». آنها هم كه ميگفتند ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللّهَ جَهْرَةً﴾[20] يا ﴿أَرِنَا اللّهَ جَهْرَةً﴾[21] بر اساس همين فكر باطل بود. انبيا(عليهم السلام) آمدند گفتند كه «الموجود إمّا مجرّدٌ و إمّا مادي، إمّا غيبٌ و إمّا شهادة»؛ موجود دو قِسم است يك قسم غيب است كه با تجريد فهميده ميشود [و] يك قسم مشهود است كه با تجربه فهميده ميشود؛ «الموجود إمّا غيبٌ و إمّا شهاده». ﴿عَالِمُِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ﴾[22] اينچنين است، ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[23] اينچنين است. و مانند آن؛ خدا غيب است، قيامت غيب است، وحي غيب است، نبوّت غيب است، ولايت غيب است، رسالت غيب است، امامت غيب است. اينها چيزي نيست كه در آزمايشگاه ديده بشود؛ اين غيب را انبيا آوردند.
اسلامی بودن فلسفه و رابطه آن با فلسفه يونان
مهمترين كاري كه الآن ما در پيش داريم اگر بعضي آقايان اين زحمت را بكشند [که اين] زحمت عالمانه جا دارد، اين است كه آيا فلسفه از يونان به اسلام آمده يا اسلام فلسفه را احيا كرده است و به يونان رفته يعني الهيّات فلسفه كه خدايي هست با برهان فلسفي، معاد هست با برهان فلسفي، اين حرفهايي كه ارسطو و افلاطون دارند اينها به اسلام آمدند يا اسلام اين حرفها را به آنها ياد داد. افلاطون و امثال افلاطون چهار پنج قرن قبل از وجود مبارك عيساي مسيح(سلام الله عليه) هستند؛ كلّ خاورميانه فكر رايجش يا الحاد بود يا شرك، وقتي انبياي ابراهيمي با برهان آمدند مخصوصاً وجود مبارك حضرت ابراهيم با برهان آمد با تبر آمد با آتشسوزي آمد كلّ خاورميانه را اصلاح كرد. فلسفه از اسلام به يونان رفت نه اينکه از يونان به اسلام آمده باشد. منظور از اسلام فقه اسلامي نيست فلسفهٴ اسلامي است؛ فقه اسلامي با فقه مسيحي با فقه يهودي با فقه مكتبهاي ديگر فرق ميكند چون ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً﴾[24]. ما چند ركعت نماز بخوانيم به كدام طرف نماز بخوانيم آنها چند ركعت نماز بخوانند به كدام طرف نماز بخوانند اينها فرق ميكند؛ اما فلسفهٴ اسلامي كه خدا هست، يگانه است، يكتاست، اسماي حسنا دارد، قيامت هست وحي هست نبوّت هست، در اين فلسفهٴ اسلامي در اين اسلام، فرقي بين اسلام و مسيحيّت و يهوديّت نيست: ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾[25]؛ منتها در اينجا [يعني دين نبي خاتم]، كاملتر، دقيقتر، محقّقانهتر است.
اين مثل شريعت و منهاج نيست كه براي هر كدام فرق بكند؛ ما وقتي ميگوييم فلسفهٴ اسلامي غير از فقه اسلامي است، ديگر نبايد توقّع داشت كه فرق فلسفهٴ اسلامي با فلسفهٴ مسيحي چيست! اينها ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾[26]. اگر سخن از فقه اسلامي است بله كاملاً فرق دارد اما فلسفهٴ اسلامي كه خدايي هست قيامت هست يكتايي هست يگانگي هست اينها فرقي ندارد.
نقش انبيا در نشر خداپرستی در خاورميانه
اگر يك محقّق عالِم زبانشناسِ كوشا بتواند ثابت كند كه فلسفه از اسلام به يونان رفت نه از يونان به اسلام آمده، خدمتي به اين علم كرده [که] حق هم همين است.
اينكه جناب مولوي ميگويد مخصوص ما ايرانيها نيست ميفرمايد:
گر نبودي كوشش احمد تو هم*** ميپرستيدي چو اجدادت صنم[27]
به افلاطون هم ميگويد به ارسطو هم ميگويد؛ ميگويد اگر نبود احمد ـ يعني نبوّت؛ اختصاصي به وجود مبارك پيامبر ندارد ـ اگر نبود تبرِ ابراهيم، افلاطون و پدر افلاطون هم بتپرست بودند. چه كسي اينها را موحّد كرد؟ در كلّ خاورميانه هيچ سخن از توحيد نبود مگر با تبرِ ابراهيم. اينجا هم از تبرِ او سخن فرمود، فرمود اگر اين براهين در شما اثر نكرد من اينها را ريزريز ميكنم و كرد. اينچنين نيست كه مثلاً در اسلام به معناي ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ﴾ اين معارف نبود و از يوناني كه ديروز پيدا شده آمده باشد، اين [معارف يونان مربوط به] چهار پنج قرن قبل از وجود مبارك مسيح است. انبياي فراواني آمدند اين معارف را مطرح كردند محاجه كردند، وجود مبارك موساي كليم آمد فرعونيان را به دريا ريخت و شرك را با آن وضع باطل كرد؛ با جان كَندنها شرك را ابطال كردند و توحيد را تثبيت كردند. تنها تبرِ ابراهيم(سلام الله عليه) نبود، آن عصاي موسي هم بود آن جريان نيل بود آن خفقاني فراعنه هم بود؛ اينها با اين تلاش و كوشش، توحيد را، نبوّت را، وحي را، رسالت را براي خاورميانه تثبيت كردند.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
1. سوره هود، آیه 49.
1. سوره جن، آیه 27.
2. سوره جن، آیات 26 و 27.
1. سوره قمر، آیه 1.
1. سوره اعراف، آیه 198
2. سوره انفال، آیه 29.
1. سوره انفال، آیه 29.
1. سوره بقره، آیه 282.
2. سوره انفال، آیه 29.
3. سوره حج، آیه 4.
4. شرح المنظومه، ج 2، ص 422.
1. سوره نحل، آیه 53.
1. سوره کهف، آیه 82.
1. الروضة البهية، ج 7، ص 177.
1. جامع الاخبار، ص 105.
2. ر.ک: الخصال، ج 1، ص323.
3. نهج البلاغه، خطبه 42.
4. سوره ق، آیه 22.
1. سوره بقره، آیه 55.
2. سوره نساء، آيه153
3. سو ره انعام، آیه 73.
4. سوره بقره، آیه 3.
1. سوره مائده، آیه 48.
2. سوره آل عمران، آیه 19.
1. سوره بقره، آیه 97؛ سوره مائده، آیه 46.
2. مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش 10.