جلسه درس اخلاق: آیت الله العظمی جوادی آملی؛ شرح حکمت 117
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
به کلمه حکيمانه صد و هفدهم رسيديم. وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) در اين کلمه حکمتآموز فرمود: «هَلَكَ فِيَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ»؛ درباره منِ اميرالمؤمنين دو گروه به هلاکت رسيدند: آنها که در دوستي افراط کردند و مقاماتي را براي من قائل شدند که با بندگي خدا سازگار نيست، اينها دوستان نادانياند که غلوّ کردند؛ دوم دشمناني هستند که مرا از آن حد متعارف اسلامي هم ساقط کردند، اينها دشمناني هستند که در دشمني قلوّ کردند.
اين قلوّ دومي با قاف است، چون قلب ناقص واوي هم با غين آمده هم با قاف، البته مرادف هم نيستند معنايشان فرق ميکند. فرمود افرادي که مرا در هسته مرکزي عدل بشناسند کمند و اين دو گروه به هلاکت رسيدند، البته گروه ثالثي هستند که معتدلاند و عادلانه ميانديشند و مرا از بندگي بيرون نبردند منتها عبد خالص ميدانند و مانند آن.
«هَلَكَ فِيَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ غَالٍ» که با غين است «وَ مُبْغِضٌ قَالٍ» که با قاف است؛ اين دومی دشمنياش با پَستنگري و امثال اينها همراه است و آن اوّلي دوستياش با بلندپروازي بيجا همراه است.
در پايان همين کلمات حکيمانه، کلمه 469 هم به همين مضمون آمده است منتها آن درباره گذشته است اين درباره آينده. فرمود: «يَهْلِكُ فِيَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ مُفْرِطٌ وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ»؛ در آينده هم درباره من دو گروه داوري بيجا ميکنند: يک عده دوستان نادان تندرو هستند و يک عده دشمنانياند که بهتان ميزنند افترا ميبندند و مانند آن.
راز اين کار اين است که هسته مرکزي عدل هم در اعتقاد هم در اخلاق و اوصاف هم در روابط فردي و اجتماعي لازم است، لذا از اين هسته مرکزي به عنوان صراط مستقيم ياد شده است که اين صراط مستقيم هم در عقايد است هم در اخلاق و اوصاف است هم در روابط فردي و اجتماعي. اصلش در قرآن کريم است که فرمود: ﴿ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ﴾،[1] در قرآن کريم هيچ تجاوزي از مرز راه ندارد؛ نه تندي و نه کندي. همه مطالب قرآن در هسته مرکزي عدل است و همه اهل قرآن راهيان اعتدالاند؛ نه تندند و نه کُند و نه راستياند و نه چپي. «الْيَمِينُ وَ الشِّمَالُ مَضَلَّةٌ وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطَي هِيَ الْجَادَّةُ»[2] که طريق حق است و ﴿ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ﴾.
ارتباط با خدا هم مستقيم است هم نزديک. اين صراط الهي هم مستقيم است اعوجاج در آن نيست و اگر کسي وارد اين صراط شد حتماً به مقصد ميرسد و حتماً _مقصود يعني مقصود!_ آن مقصود را در آن مقصد مشاهده ميکند و هم کوتاه است: «يک قدم بر خويشتن نِه وان دگر در کوي دوست»! اين قدم که روي هوس بايد گذاشت؛ من، ما، جاهليت خود را علم پنداشتن، آن اندک سوادي که فرا گرفتيم را سرمايه قرار دادن و به آن فخر بيجا کردن میشود هوس؛ «يک قدم بر خويشتن نِه وان دگر در کوي دوست». صراط مستقيم هم مستقيم است هم قريب التناول است. اگر او به ما نزديکتر از حبل وريد است، پس راه دور نيست. اگر «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد»[3] است و از اين دقيقتر و علميتر: ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾؛[4] بين ما و خود ما او فاصله است، پس راه دور نيست.
هم «أَقْرَبُ إِلَيْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد» است هم ﴿يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ﴾؛ اگر چنين خدايي است پس صراطش هم مستقيم است هم نزديک.
آنچه اين صراط نزديک را دور ميکند (يک) و اين صراط مستقيم و صاف را، کج و معوج نشان ميدهد يعني اعوجاج طريقه(دو)، اين هوس است. هوس دو کار ميکند: اولاً راه را دور نشان ميدهد ميگويد کيست که ميتواند اين راه را طي کند؛ دوم هم اينکه راههای عوضي نشان ميدهد.
يک بيان نوراني که در قرآن آمده فرمود: ﴿ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ﴾، نهج البلاغه و ساير کلمات ائمه معصومين شرح تفصيلي و تبيين قرآن کريم است. فرمود: «الْيَمِينُ وَ الشِّمَالُ مضلّة»؛ چپ و راست، ضلالت و گمراهي است «وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطَی هِيَ الْجَادَّة»؛ اگر تندي نبود و کندي نبود و اگر شرقي نبود و غربي نبود و اگر کذا و کذا نبود که خود انسان هوسمدار از همه بهتر ميداند که کدام راه را دارد طي ميکند «وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطَی هِيَ الْجَادَّة».
اگر اين طريق وسطي جاده شد، از اين طرف دو پيام هست: يکي اينکه «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»؛[5] حالا راه را پيدا کرديم، از اين راه جدا نشويم که «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»؛ ديگر اينکه اگر کسي اهل صراط مستقيم بود ساليان متمادي راهشناس بود راهبلد بود راهپيمايي صراط مستقيم کرد، از آن به بعد نميگويند «خير الأمور اوسطها»، از آن به بعد به او ميگويند: «خير الأمور أشدها و اکثرها و اوفرها و اعلاها»؛ هر چه تندتر بهتر، هر چه بيشتر بهتر!
يک وقت است انسان حد مستقيم را نميشناسد، افراطي دارد تفريطي دارد؛ هم در بخشش افراط ميکند هم در ترک بخشش تفريط ميکند، اينجا ميگويند که «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»؛ نه تند نه کند؛ نه انسان تمام مالش را ببخشد نه از بخششهاي لازم هم محروم بماند. در کارهای ديگر هم همين طور است، در عبادتها هم همين طور است: «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»؛ اما وقتي خودش صراط مستقيم شد _ما درباره ائمه(عليهم السلام) به اينها هم به عنوان «ميزان الاعمال» سلام عرض ميکنيم مثل اينکه به وجود مبارک حضرت امير ميگوييم: «السَّلَامُ عَلَي مِيزَانِ الْأَعْمَال»[6] که اعمال ديگران را با عمل آن حضرت ميسنجند هم درباره ائمه عرض ميکنيم شما صراط مستقيم هستيد[7] _ اگر کسي به آن مقام بالا بار يافت و خودش صراط مستقيم شد، از آن به بعد به او نميگويند «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا»، ميگويند: «خير الامور اشدها و اکثرها و اعلاها» و کذا و کذا.
اگر کسي همه مال خودش را ببخشد اين افراط است؛ اما ميبينيد امام مجتبي(سلام الله عليه) مالش را ميبخشد اين افراط نيست، اين اسراف نيست، چون اين متن صراط مستقيم است و ميداند که دارد چه کار ميکند. آيا انسان کل مالش را ميبخشد؟ آيا اين اسراف و تعدي نيست؟ نه چون خود صراط مستقيم دارد اين کار را ميکند.
به ما که دير به اين صراط مستقيم آشنا ميشويم گفتند: «خَيْرُ الْأُمُورِ أَوْسَطُهَا». حالا _إنشاءالله_ اگر با صراط مستقيم آشنا شديم، آن چند راهي است که قرآن کريم بيان کرده است که در مباحث قبلي هم بود که اولاً انسان بايد هجرت بکند از جهل علمي به علم از جهالت عملي به عقل عملي تا وارد راه بشود. حالا که هجرت کرد و وارد راه شد _ اولين کار هجرت بود_ بايد اين راه را طي بکند. وقتي ميخواهد اين راه را طي بکند، کمکم به او ميگويند تندتر برو، سرعت بگير. وقتي سرعت گرفت و تصادف نکرد و بجا سرعت گرفت، در بخش سوم يعني بخش سوم! در فصل سوم يعني اول هجرت است بعد سرعت است اين آيه ﴿سَارِعُوا﴾ را که امتثال کرد، بعد ميگويند: ﴿فاسْتَبِقُوا﴾؛ چرا از ديگران جلو نميافتي، سبقت بگير، اينکه فخر است. چه در شهادت چه در قسمتهاي ديگر چون انسانی که در صراط مستقيم است جز خدا چيزي نميبيند سرعت براي او کافي نيست بلکه ﴿فاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ﴾[8].
در آن مسئله سرعت هم گفتند که جاي هيچ گونه تصادف نيست، شما اگر بخواهيد سرعت بگيريد ﴿سارِعوا الی مغفرة مِن ربکم و جنّة عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْض﴾؛[9] در ميدان مسابقهاي که به اندازه آسمان و زمين وسيع است اگر کسي بخواهد تند برود که مصادف با کسي نيست. ﴿عَرْضُهَا﴾ يعني ﴿عَرْضُهَا﴾! يعني مساحت ميدان مسابقه آسمان و زمين است؛ اين قدر صراط مستقيم وسيع است! اگر کسي در ميدان فضايل اخلاقي بخواهد از ديگران جلوتر برود، ميدان مسابقه به اندازه عرض آسمان و زمين وسيع است، مزاحم هيچ کسي نيست.
بعد از هجرت، جريان سرعت است، بعد از سرعت، جريان مسابقت است، بعد از جريان مسابقت که حالا سابق شد، ﴿وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَاماً﴾؛[10] خدايا من به جايي رسيدم که اين توفيقات را دادي که نه راه کسي را ميبندم نه بيراهه ميروم، آن توفيق را بده که من امامت عدهاي را به عهده بگيرم که يک عده به من اقتدا بکنند. چه ميشود مگر؟ اينکه دنيا نيست؛ نه اينکه من اينها را به خودم دعوت بکنم، من اينها را به تو دعوت ميکنم، من طرزي زندگي ميکنم که وقتي مردم مرا ميبينند راه حق را ببينند. نگفت «و اجعل لنا من المتقين اماما» خدايا يک امام براي ما بفرست! آن ائمه(عليهم السلام) سر جايشان محفوظ هستند و «مما لا ريب فيه» است؛ اما اين امامت اجتماعي است که من امام ديگري بشوم، چرا ديگري امام من بشود؟!
اين چه عيب دارد که انسان از خدا بخواهد که خدايا طرزی مرا مودب بکن که در فلان شهر يا محلّه يا روستا يا منطقه وقتي راه ميروم همه به من اقتدا بکنند، اينکه چيز بدي نيست اينکه هوس نيست. اگر _خداي ناکرده_ خودش را ميخواست که امامت نبود! ﴿وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَاماً﴾؛ مردان خوب اين محل به من اقتدا بکنند نه هر کس؛ پاکان اين شهر به من اقتدا بکنند، اهل تقواي اين روستا به من اقتدا بکند. اقتدا بکنند نه يعني اينکه به مسجد من بيايند، بلکه يعنی وقتي مرا ميبينند راه مرا ميبينند طرز فکر مرا ميبينند همان راه را ميروند. اين مقام دنيا نيست؛ اين را ذات اقدس الهي درباره پاکترين، رادمردترين، مقدسترين و منزهترين مردم ميگويد. اينها کساني هستند که هجرت کردند سرعت گرفتند سبقت گرفتند سابق خيرات شدند و از ديگران جلو زدند در ادب ديني. اينکه در ادب ديني از همه مؤدبتر است ميگويد خديا پاکان اين روستان يا محل به من اقتدا بکنند، اينکه چيز بدي نيست؛ فرمود: ﴿وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَاماً﴾. اين نظير درجات بهشت است که انسان از خدا طلب ميکند.
معلوم ميشود که راه، باز است. اين تندي نيست اين زيادهخواهي نيست؛ اين راه، باز است. اگر اين راه، باز نبود که قرآن وحي نازل نميکرد. وقتي اين راه، باز است، آدم آن راههاي ديگر را ببيند خيلي پستي است. اين شخص هم از آن جهت خوشحال نيست که مردم به او اقتدا ميکنند، از اين جهت خوشحال است که مردم اين محل، روستا يا شهر يا کشور به تقوا گرايش پيدا کردند؛ يعنی من طرزي زندگي کردم که مردم ميگويند تقوا چيز خوبي است، ادب چيز خوبي است، همه مؤدب شدند؛ اين مقام خوبي است.
فرمود اين را بخواه؛ اما از آن طرف گفتند دنيا طوري است که اگر کسي به سراغ آن برود با سر فرو ميآيد! فرمود آن قدر شما را بالا ميبريم و بالا ميبريم بعد از همان جا پرت ميکنيم؛ بين اين دو تا خيلي فرق است.
بنابراين يک مرحله اين است که افراط و تفريط بد است، غلو و قلو هر دو بد است (هم غلوّ با غين هم قلوّ با قاف) تندروي بيجا، کندروي بيجا! آدم مواظب زبانش، قلمش، قدمش بايد باشد. دوم اينکه مقامخواهي يک کمال و يک چيز خوبي است؛ ﴿رَبِّ زِدْنِي عِلْماً﴾[11] را گفتند بخوانيد و بخواهيد. آنجا آدم هر چه عالمتر ميشود، متواضعتر ميشود و هر چه دقيقتر ميشود، رقيقتر ميشود؛ چنين راهي است.
در فرمايشات و بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) اين دو مورد يعنی يکي پرهيز از افراط و يکي پرهيز از تفريط هست. همان طوري که «فان القُرآن يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»،[12] کلمات اينها هم همين طور است که «يفسر بعضه بعضا».[13] خود قرآن خودش را معرفي کرد که من عدل ممثّل هستم، براي اينکه تک تک آيه در رديف خودش است، مجموع آيات يک سوره در رديف خودش است، مجموع آيات سور، يکدست است. فرمود کسي که درس نخوانده است، در بيش از بيست سال به تدريج کتابي ميآورد که اولش با وسطش با آخرش هماهنگ است: ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾؛[14] يک کلمه با کلمه ديگر مخالف نيست. تمام قرآن را شما دهها بار مراجعه کنيد، همانند ساختار خلقت که هيچ اختلافي در آن نيست: ﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾ میباشد. تفاوت يعني يکي اينجا هست يکي آنجا هست، وسط ندارد وسطش فوت شده است؛ حرف بينظم، مقاله بينظم، کتاب بينظم که دليل در کنار مدعا نيست، تفاوت دارد يعني فوت دارد چيزي کم دارد، براي اينکه حرفي زدي برهان نياوردي يا برهانت با آن حرفت هماهنگ نيست.
در اين کريمه ميفرمايد در صدر و ساقه نظام هستي هيچ چيزي فوت نشده است: ﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَي مِن فُطُورٍ﴾؛[15] دو بار سه بار چند بار عالم را نگاه کنيد همين طور است. بعضي از بزرگان قرآنشناس اين را خوب تفسير کردند گفتند تک تک موجودات عالم به اندازه تک تک عدد است يعني عالم به اندازه مسائل رياضي است، حالا اگر کسي آمده بين چهار و شش، اين عدد پنج را اختلاس کرد و گرفت، اين رسوا ميشود، اين را کجا ميخواهد بگذارد؟! فرمود اگر چيزي را از نظام گرفتيد در دستتان ميماند، يک روز بالاخره رسوا ميشويد، کجا ميخواهيد بگذاريد؟! پنج الا و لابد بين چهار و شش است، جاي ديگر جايش نيست. مال، الا و لابد در کيسه صاحبش بايد برود، جاي ديگر جا ندارد، اگر جاي ديگر گذاشتي رسوا ميشوي، جاي ديگر جاي آن نيست! اگر کسي مالي را به ناحق از زيد گرفته بخواهد به عمرو بدهد، در کيسه عمرو جا نميگيرد، در دستش ميماند، چون در دستش ميماند رسوا ميشود. حقوق اين طور است اموال اين طور است اعراض اين طور است.
فرمود: ﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾؛ هيچ چيزي فوت نشده است؛ سلسله رياضي همين طور است. برخي از همين کساني که صاحبنظر هستند چون موسيقي هم زير پوشش رياضيات است و از شعب فرعي رياضيات است، اين بزرگوار ميگويد که عالم اگر به صدا در بيايد، موسيقي ميشود، از بس منظم است! ﴿ما تَري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾ اما اين آيه ميفرمايد: ﴿ثم ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسير﴾[16]؛ دهها بار هم شما نگاه کنيد ميبينيد مثل سلسله رياضي است همه چيز سر جايش محفوظ است.
بنابراين نظام خلقت رياضي است، نظام آيات الهي رياضي است، ما را هم رياضيگونه تربيت کردند که هر چيزي بايد سر جايش باشد، دست به چيزي نزنيد، مال ما شد ميگيريم، مال ما نشد، دست به مال مردم نميزنيم. آن وقت اين نظام ميماند اين جامعه ميماند اين اخلاق ميماند.
در همين بيانات نوراني، حضرت امير در خطبه هجده در نهج البلاغه فرمود خود قرآن کريم مگر کم دارد يا زياد دارد، بيجا گفت _معاذالله_ يا اضافه گفته، چه کم دارد: «ام أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ کتاباً نَاقِصاً فَاسْتَعَانَ بِهِمْ عَلَی إِتْمَامِهِ أَمْ كَانُوا شُرَكَاءَ لَهُ فَلَهُمْ أَنْ يَقُولُوا وَ عَلَيْهِ أَنْ يَرْضَی أَمْ أَنْزَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ دِيناً تَامّاً فَقَصَّرَ الرَّسُولُ ص عَنْ تَبْلِيغِهِ وَ أَدَائِهِ وَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ يَقُولُ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ»؛ هر چيزي سر جاي خودش است؛ نه خدا کم گذاشته نه پيغمبر _معاذالله_ کم گفته، هر چه او گفته اين شنيده و هر چه اين شنيده بيان کرده است. قرآن اين طور است؛ هيچ نقصي يا زيادهاي در جايي از آن نيست. بعد فرمود: «و ذَكَرَ أَنَّ الْكِتَابَ يُصَدِّقُ بَعْضُهُ بَعْضاً وَ أَنَّهُ لَا اخْتِلَافَ فِيهِ»؛ اين در خطبه نوراني 118 است.
اين خطبهخواني براي آن است که اگر چيزي به عنوان کلمات حکيمانه گفته شده، ساير خطب و کلمات اين را توجيه ميکند. اين کتاب تمام نهج البلاغه که _إنشاءالله_ در کنار قرآن در هر خانهاي بايد باشد مشخص کرده که گاهي وجود مبارک حضرت در جلسهاي سخنرانيای دارد، اين سخنان صد جمله است يا دويست جمله است، اين صد جمله يا دويست جمله را سيد رضي(رضوان الله عليه) تا آنجا که به دستش رسيده تقطيع کرده به عنوان کلمات حکيمانه.
در آن طليعه بحث عرض شد که دو عامل است که انسان متني را خوب بفهمد: يکي «السباق» يکي «السياق»؛ همين که در علم اصول ميگوييم. «السباق» يعني تبادر يعنی انسان وقتي مطلبي را ميخواهد از يک کلمه بفهمد، آنچه از جمله و کلمه و اين متن، در درجه اول، منسبقِ الي الذهن است و متبادرِ الي الذهن است، آن معنايش است. السياق يعني صدر و ذيل را که نگاه ميکند ميفهمد که اين جمله چيست. اين دو عاملِ فهم هر متني، فهم هر کلامي، فهم هر سخني است: «السباق» و «السياق».
گاهي ميبينيد که کسي مرده دارند ميبرند قبرستان، عدهاي ناله ميکنند، حضرت اين صحنه را ميبيند ، همان جا به اندازه يک سوره سخنراني ميکند که حداقل پنج شش ماه درس لازم است. اين چه عظمتي است خدا ميداند!
اين هم مثل قرآن «يفسر بعضه بعضا» است، اگر مطلبي را ايشان در جايي فرمودند بايد به خطبههاي ديگر مراجعه بشود تا از جمعبندي اين خطبهها معلوم بشود که فرمايش حضرت در چه راستايي است.
در خطبه 180 هم اين مطلب آمده که فرمود شما ميدانيد که آنچه من ميگويم در صراط مستقيم است و تندي و کندي در کار من نيست: «وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ»؛ من خسته شدم ولي شما قالي هستيد از من خسته شديد بيجا و من قالي هستم از شما خسته شدم بجا، چون هر چه ميگويم گوش نميدهيد. شما از من خسته شديد چون شما را به عدل و حق دعوت ميکنم، «وَ أَنَا لِصُحْبَتِكُمْ قَالٍ» اما بجا، براي اينکه هر چه ميگويم گوش نميدهيد؛ برهانش را هم ذکر ميکند.
در خطبه 202 هم کلمه «قال» آمده است؛ متنها در زيارت مزار صديقه کبري(سلام الله عليها) و مانند آن فرمود: «وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمَا سَلَامَ مُوَدِّعٍ لَا قَالٍ» که اين يعني من به سطوح در نيامدم اعتراضي ندارم، خسته هم نشدم؛ اين «قالٍ» به اين معناست.
در کلمه حکيمانه شماره هفتاد هم مشابه اين آمده است؛ فرمود: «لَا [يُرَی الْجَاهِلُ] تَرَی الْجَاهِلَ إِلَّا مُفْرِطاً أَوْ مُفَرِّطا»؛ جاهل يا جهل علمي دارد يا جهالت عملي. مستحضريد بالاخره انسان که بخواهد عالم باشد اگر علم صحيح به عقل برسد، دو تا تصديق دارد، يک تصديق به «ثبوت المحمول للموضوع» را دارد که اين مربوط به قضيه است که قضيه را قضيه گفتند براي اينکه قضا و داوري در آن است. اگر داوري در آن نباشد که قضا نيست، ميشود مفردات و تصورات. وقتي محمول برای موضوع شد و موضوع، صاحب محمول بود و انسان، عالمانه اين ربط را تشخيص داد، ميگويد: «الف، باء است». اين قضا است، اين ميشود علم منطق، اين ميشود علمي که جامعه از نظر علمي با آن کار دارند؛ اما در فصل دوم و بخش دوم، تصديق ديگري لازم است که عصاره آن تصديق و قضيه اول را به جان خود گره بزند که من هم قبول دارم باور دارم.
در اخبار و قضايای کذب، آن که ميخواهد دروغ بنويسد يا دروغ بگويد، اين «است» اول را دارد، چون اين به انشاء وابسته است که انشاء هم سهل المئونه است. در اخبار کذب، روحش انشاء است، اين «است» را خودش دارد انشاء ميکند، اين گزارش نميدهد. اين قضيه به حسب ظاهر قضيه است خبر است ولي آن عنصر اصلياش انشاء است. اين کسي که دروغ ميگويد اين اصل را خودش انشاء ميکند؛ آنچه که در واقع بود، «نيست» بود يعنی زيد اين حرف را نزد، ايشان ميگويد که زيد اين حرف را گفت. اين را انشاء ميکند، اين «است» را خودش انشاء ميکند و ضميمه آن موضوع و محمول قرار ميدهد؛ يک قضيه ساختگي است. در قضيه کاذب، جزم خبري نيست، آن جزم را انشاء کرده است.
حالا يک قضيه صادق است که فلان مطلب صادق است. وجود مبارک موساي کليم به فرعون پليد فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾؛[17] در اين صحنه مسابقه براي تو مسلّم شد که حق با من است، چون همه کارشناسان مصر ديدند که اين با سحر فرق دارد. اين از لطايف قرآن کريم است که فرمود وقتي اينها سحارهاي مصر را آوردند متخصصين مصر را آوردند، سحر عظيمي کردند و تماشاچيهاي ميدان مبارزه و مسابقه همه ديدند که سحرهاي عظيمي راه افتاده است ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاس وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ﴾[18]؛ سحر کردند و همه را به رعب افکندند، ميدان شده ميدان مار.
اين از لطائف قرآن کريم است اينها خيلي خيال ميکنند که وجود مبارک موساي کليم وقتي عصا را انداخت، اين عصا اين چوبها و طنابها را خورد و اين ظاهر قرآن نيست. ظاهر قرآن اين است که موساي کليم ترسيد. در قرآن دارد وقتي موساي کليم اين صحنه را ديد ترسيد؛ حضرت امير دارد که اين ترس از کار ساحران نبود چون ميدانست که اين سحر اثر ندارد، ترس از جهل مردم بود که اگر من هم عصا را بيندازم اين هم يک مار بشود آن وقت اين مردم نتوانند بين سحر و معجزه فرق بگذارند چه کنم. فرمود: ﴿ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ﴾، چون همه ترسيدند، خب من هم يک مار ايجاد کردم، اينها اگر نتوانند بين سحر و معجزه فرق بگذارند من چه کنم.
اين است که وجود مبارک حضرت امير در نهجالبلاغه دارد که موساي کليم از عوامي مردم از جهل مردم ترسيد که اگر نتوانند بين سحر و معجزه فرق بگذارند و بگويند: «سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار»[19] من چه کنم. آن وقت ذات اقدس الهي به دادش رسيد فرمود: ﴿وَ أَلْقِ ما في يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتی﴾[20] _اين کتاب بوسيدني نيست؟!_ فرمود تو عصا را بينداز. حالا اين را خوب گوش بدهيد که آيا عصاي موسي اين چوبها و طنابها را بلعيد؟ نه! ﴿وَ أَلْقِ ما في يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا﴾ که متأسفانه ﴿إنَّما﴾ نوشته شده است! ﴿إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتى﴾، يعني «تلقف الکيد». فرمود: ﴿وَ أَلْقِ ما في يمينِکَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾، خب ﴿ما صَنَعُوا﴾ چيست؟ سحر است نه اينکه ﴿ما صَنَعُوا﴾ چوب و طناب باشد، ﴿ما صَنَعُوا﴾ که اينها نيست. فرمود: ﴿وَ أَلْقِ ما في يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾، اين را شفافتر ذکر کرد فرمود: ﴿إِنَّما﴾ که متأسفانه ﴿إنَّما﴾ نوشته شده است! ﴿إنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتی﴾ يعني «تلقف الکيد». وجود مبارک موساي کليم عصا را انداخت تمام اين چوبها چوب شدند و تمام اين طنابها طناب شدند؛ کيد را خورد نه اينکه چوب را خورده باشد.
همه ديدند که اين ميدان، ميدان مار بود اما الآن ميدان چوب شد، ميدان ميدان مار بود اما الآن ميدان طناب شد. فرمود تو بينداز، اين کيد را ميبرد نه چوب و طناب را. مگر آنها چوب را درست کردند؟ مگر آنها طناب درست کردند؟ آنها سحر کردند، سحر را ميبرد. در چنين فضايي ذات اقدس الهي ميفرمايد که اين کار را ما کرديم.
پرسش: ...
پاسخ: بله منتها وقتي مار موساي کليم مار حقيقي بود و مار آنها مار سحري بود، اين مار حقيقي آن مار سحري را از بين برد و آن شده چوب. ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ﴾؛ صغري و کبري را رديفتر از اين؟ ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتی﴾ يعني «تلقف الکيد». آنها کيد کردند و عصاي تو کيد را از بين بُرد، مار حقيقي تو مارهاي کيدي آنها را از بين بُرد.
در چنين فضايي وجود مبارک موساي کليم به فرعون گفت که براي تو مسلّم شد که حق با من است، گفت قبول ندارم. دومي يعني دومي! در هر کاري ما دو تا قضيه داريم: يکي رابطه موضوع و محمول است و دومي اينکه عصاره قضيه اول بايد به جان ما گره بخورد. میگويد شما قبول داريد يا نه؟ ميگويد نه! چون آنکه تصديق کرد عقل نظري است که اين راه خاص خودش را دارد و اينکه بايد باور کند و به جان خود گره بزند عقل عملي است که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»،[21] اين باور ندارد. عقل عملي بايد باور بکند باور ندارد. اين يقيناً حق با اوست، اين محمول يقيناً برای اين موضوع است و اين موضوع يقيناً اين محمول را دارد، تمام شد بله، موسي سحر نکرد، موسي معجزه آورد؛ اما تو باور کن که موسي پيغمبر است، نه باور ندارم! اين قوا بايد از هم جدا بشوند؛ اين عقل عملي کاملاً ميتواند در برابر حقِ صد درصد درست بايستد! با اينکه يقين پيدا کردند به اينکه اين معجزه است ولي باور ندارند. اين اختياري است که ذات اقدس الهي به انسان داده است تا آن حد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . سوره انعام، آيه38.
[2]. نهجالبلاغه، خطبه 16.
[3]. التوحيد(شيخ صدوق)، ص79.
[4]. سوره انفال، آيه24.
[5]. الكافي، ج6، ص541.
[6]. بحار الأنوار، ج97، ص287و330.
[7].. ر.ک: تفسير العياشی، ج1، ص24 و 285.
[8]. سوره بقره، آيه148؛ سوره مائده، آيه48.
[9] . سوره آل عمران، آيه133.
[10] . سوره فرقان، آيه74.
[11]. سوره طه، آيه114.
[12]. الكشاف, ج2, ص430.
[13]. جواهر الکلام في شرح شرائع الإسلام، ج26، ص67؛ «أن کلامهم عليهم السلام جميعا بمنزلة کلام واحد، يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً».
[14] . سوره نساء، آيه82.
[15]. سوره ملک، آيه3.
[16]. سوره ملک، آيه4.
[17]. سوره اسراء، آيه102.
[18]. سوره اعراف، آيه116.
[19]. منسوب به حافظ.
[20]. سوره طه، آيه69.
[21]. الکافی، ج1، ص11.