اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ لَإِبْراهيمَ (83) إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ (84) إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما ذا تَعْبُدُونَ (85) أَ إِفْكاً آلِهَةً دُونَ اللَّهِ تُريدُونَ (86) فَما ظَنُّكُمْ بِرَبِّ الْعالَمينَ (87) فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ (88) فَقالَ إِنِّي سَقيمٌ (89) فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرينَ (90) فَراغَ إِلي آلِهَتِهِمْ فَقالَ أَ لا تَأْكُلُونَ (91) ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ (92) فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمينِ (93) فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ (94)﴾
سرّ طرح جريان ابراهيم(عليه السلام) در كنار جريان طوفان نوح(عليه السلام)
در اين سوره مباركه «صافات» بعد از جريان حضرت نوح(سلام الله عليه) كه فرمود: ﴿سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمينَ﴾[1] گرچه انبيايي بعد از حضرت نوح مثل هود و صالح(سلام الله عليهما) آمدند؛ ولي بعد از جريان حضرت نوح به قصه حضرت ابراهيم پرداختند؛ يعنی بعد از حضرت نوح(سلام الله عليه) كه شيخالأنبياست و جريان هود و صالح را در اين ميان ذكر نكردند. آنكه از آب نجات پيدا كرد و با آنكه از آتش نجات پيدا كرد، اين دو را در كنار هم ذكر ميكند؛ وجود مبارك نوح از غرق طوفان نجات پيدا كرد، وجود مبارك ابراهيم از حرارت و حرق آتش نجات پيدا كرد و از اين جهت كه آن حضرت شيخ انبياي بعدي بود نام مبارك آن حضرت را بعد از جريان نوح ذكر فرمود.
معناي «شيعه» و مقصود از آن در ﴿وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ﴾
مطلب دوم, شيعه يعني كسي كاري انجام دهد كه مطابق با فكر و مرام ديگري است و باعث شيوع پيدا كردن آن فكر است، شيعه به معناي پيرو و تابع نيست. شيعه يعني كسي كاري انجام دهد كه باعث شيوع و رواج آن مكتب است؛ خواه قبل باشد, خواه حين باشد و خواه بعد. اگر فكري برای يك صاحبِ فكري بود، عدّهاي مقدمتاً اين فكر را پذيرفتند و رواج دادند عدّهاي هم زمان و عدّهاي هم بعد, هر سه گروه شيعه هستند؛ يعني مايه شيوع اين كار میباشند. در سوره مباركه «سبأ» آيه 54 اين مطلب گذشت كه فرمود: ﴿وَ حيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ ما يَشْتَهُونَ كَما فُعِلَ بِأَشْياعِهِمْ مِنْ قَبْلُ﴾ ما قبلاً با شيعههاي آنها هم همين كار را كرديم؛ اشياع اينها و شيعههاي اينها و كساني كه عاملان شيوع اين فكر هستند، قبلاً هم بودند و ما با آنها قبلاً هم همين كار را كرديم. از اينكه كلمه شيعه به افراد سابق هم گفته ميشود، معلوم ميشود كه شيعه به معناي پيرو نيست، شيعه به معناي كسي است كه مايه شيوع اين فكر است؛ كسي كه قبل بود, كسي كه همزمان بود, كسي كه بعد آمد و اصلي را پذيرفتند، اينها ميشوند شيعيان; منتها در زمان و تاريخ گاهي اتفاق ميافتد كه آن كسي كه طليعه فكر است «سَبق» تاريخي دارد، البته «سبق» رتبي آن همچنان محفوظ است فرمود: ﴿وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ لَإِبْراهيمَ﴾.
مشترك بودن دين بين انبيا و عدم تابعيت يكي از ديگري
مطلب دوم آن است كه هيچ پيامبري پيرو و تابع پيامبر قبلي نيست، هر كدام وحي مستقل دارند. يك اصل مشتركي بين انبياست به نام دين اسلام كه ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾؛[2] اين دين الهي نه تنها جمع بسته نميشود و نميشود گفت اديان, تثنيه هم ندارد، دو اسلام ما نداريم ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾.
چگونگي جمع اختصاصي بودن شريعت با ﴿وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ﴾
مطلب سوم آن است كه هر پيامبري شريعتي دارد، فروع خاصی دارد، «منهاج»ي دارد؛ نمازهاي آنها, قبلههاي آنها, روزههاي آنها, عبادات و خمس و زكات آنها يك روش خاصي دارد که اينها را ميگويند شريعت، نه دين كه ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾؛[3] براي هر پيامبري يك «شريعه» و روشي است كه با آن «شريعه» و روش، آن دين اسلام پياده ميشود; لذا هيچ پيامبري تابع پيامبر ديگر نيست. اينكه درباره حضرت ابراهيم آمده است ﴿وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ لَإِبْراهيمَ﴾؛ يعني وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) دين مشتركي كه بين همه انبيا بود و حضرت نوح آورد اين را دارد، روش خاصي كه وجود مبارك حضرت نوح داشت كه «تصلّب» در مقاومت و استقامت و پايداري بود را دارد؛ او با درياي آب همراه شد و ايشان هم با دريايي از آتش همراه شد، اين مقاومتها را داشتند; لذا تشيّع به اين معناست، وگرنه طوري باشد كه وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) در مطلبي از مطالب ديني يا «شرعه» و «منهاج»، پيرو حضرت نوح باشد و وحي خاصّي به آن حضرت نشده باشد اين طور نيست; لذا در جريان پيغمبر اسلام(صلّی الله عليه و آله و سلّم) هم بعد از اينكه جريان بسياري از انبيا را ذكر كرد، در سوره مباركه «انعام» و مانند آن گذشت كه خدا ميفرمايد: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ﴾،[4] نه «فبهم اقتده»؛ اين نكته در ذيل آن آيه گذشت كه خدا نفرمود به انبيا اقتدا كن و نفرمود «فبهم اقتده»، بلكه فرمود: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ﴾؛ يعني آن هدايتي كه ما به آنها گفتيم همان هدايت را به شما هم ميگوييم و تو به آن هدايت اقتدا بكن، نه به انبياي قبلي؛ انبياي قبلي هم به آن هدايت اقتدا كردند، تو هم به آن هدايت اقتدا كن؛ يعني تابع وحي ما باش. خيلي فرق است بين اينكه بفرمايد: «فبهم اقتده» يا بفرمايد: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ﴾. اگر وجود مبارك ابراهيم به اصول نازلشده بر نوح اقتدا كند؛ يعني برابر وحي الهي, اصول مشتركي دارند و اما اگر گفته شود به نوح اقتدا بكن، بله اين ميشود مُقلِّد حضرت نوح; لذا هرگز پيامبري تابع پيامبر قبلي نيست، براي اينكه﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾.
پرسش: حضرت نوح(سلام الله عليه) كه مقدم بر شريعت ابراهيم بود؟
پاسخ: بله, حضرت نوح(سلام الله عليه) كه مقدم بر حضرت ابراهيم (سلام الله عليه) بود و شيخ همه انبيا بود، اوّلين پيامبر از انبياي اولواالعزم وجود مبارك نوح بود؛ لذا فرمود: ﴿سَلامٌ عَلي نُوحٍ فِي الْعالَمينَ﴾، چنين سلام جهاني براي هيچ پيامبري نيامده است.
تفسير به باطن بودن ارجاع ضمير﴿مِنْ شيعَتِهِ﴾ به رسول خدا و علي(عليهما السلام)
﴿وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ﴾؛ يعني شيعه حضرت نوح ﴿لَإِبْراهيمَ﴾. در رواياتي كه كنزالدقائق[5] و مانند آن نقل كردند را ملاحظه فرموديد که اين ضمير ﴿مِنْ شيعَتِهِ﴾ را به وجود مبارك حضرت رسول خدا(صلّی الله عليه و آله و سلّم) و به وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) برگرداندند؛ اينها جزء تأويلات و باطن قرآن است، وگرنه مرجع ضمير الآن به حسب ظاهر همين وجود مبارك نوح است؛ قبلاً نامي از وجود مبارك پيامبر يا حضرت امير(سلام الله عليهما) نبود، البته آن روح كلّي و جامع مطلب ديگر است كه در آن عالم بعضيها سابق و بعضيها مسبوق هستند؛ ولي هيچكدام تابع ديگري نيستند، همه آنها تابع وحي الهي می باشند، چون خدا اينها را با وحي اعزام كرد. چطور پيرو آن اصول كلي است؟ براي اينكه ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾.
پرسش: وحي با خود پيغمبر اصلاً امكانپذير نيست ما پيغمبری را احترام میگذاريم و پيروی میکنيم که تابع وحي باشد.
پاسخ: بله, وحياي كه به خودشان نازل ميشود، نه وحياي كه بر پيامبر قبلي آمده و اينها نظير امّت آنها تابع آنها باشند، هر پيامبري تابع وحي خودش است.
مقصود از قلب سليم در ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾
﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾ وجود مبارك ابراهيم با قلب سالم به پيشگاه پروردگار رفته است و قلب سالم قلبي است كه هيچ بيماري در آن نباشد، هر گونه كار و فكري كه بر خلاف توحيد باشد مرض است؛ حالا گاهي مرض شديد است، يك غدّه سرطاني است ﴿في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً﴾[6] يا بيماري ضعف ايمان است كه افراد «ضعيفالايمان» هم در كنار منافقين ذكر ميشوند؛ منافقين مانند آنهايي هستد كه داراي غدّه میباشند. فرمود: ﴿الْمُنافِقُونَ وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدينَةِ﴾؛[7] در سوره مباركه «احزاب» كه گذشت، فرمود يك عدّه كه منافق هستند و اينها گرفتار غدّه میباشند، اينها ديگر درمانپذير نيستند و افرادي هم هستند كه منافق نيستند؛ ولي مشكلات كوچكي هم دارند اينها ﴿في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ هستند و يك عدّه هم هوچي میباشند كه جزء «مُرجِفين» هستند؛ «مُرجِف» كسي است كه «رَجفه» ايجاد ميكند. اينكه ميگويند اراجيف، اين جمع «رَجفه» است؛ يعنی خبري كه ريشه ندارد و لرزان است. تهمتها و گزارشهاي بياساس لرزان هستند، وقتي گزارش لرزهدار را كسي نقل كند، ميگويند اين مُرجِف است و اراجيف نقل كرده است. در مدينه اين سه گروه بودند: هم منافق, هم ﴿الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ و هم ﴿وَ الْمُرْجِفُونَ﴾. فرمود: ﴿لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُون﴾ و مانند آن. پس بعضيها غدّه دارند كه قابل درمان نيستند, بعضي افراد «ضعيفالايمان» هستند كه بيماري مختصري در اينها هست و بعضيها بيماري اعتقادي ندارند، بلکه بيماري اخلاقي دارند؛ همان كه در سوره مباركه «احزاب» به همسران پيغمبر(صلّی الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذي في قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً﴾؛[8] از اين آيه معلوم ميشود که اگر كسي با شنيدن صداي نامحرم طمع كند، او مريض است. اگر كسي بخواهد سالم باشد، بايد از جميع مشكلات و غدّههاي اعتقادي مصون باشد, از جميع مشكلات فقهي مصون باشد, از جميع مشكلات اخلاقي مصون باشد و قلب او مظهر توحيد تام باشد تا خدا بفرمايد: ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾؛ همين قلب سليم است كه مشكل را در قيامت حل ميكند كه ﴿يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ ٭ إِلاَّ مَنْ أَتَي اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾.[9] وجود مبارك ابراهيم در طليعه امر به پيشگاه پروردگار با قلب سليم رفت؛ قلبي كه جز توحيد محض, رعايت احكام فقهي و رعايت احكام اخلاقي چيزي در آن نبود ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾؛ در اين ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾ حضور و غياب از اين طرف است و نه از آن طرف، خدا كه ﴿مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾.[10] او «مَجيء» و غروب و طلوع جديد ندارد، اگر انسان در هر زمان و زميني كه باشد ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾، پس اگر غيبتي هست و حضوري, ظهوري هست و غيبتي، براي بنده است و نه براي «الله». وجود مبارك ابراهيم در پيشگاه پروردگارش با قلب سليم رفته است ﴿إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَليمٍ﴾.
اعتراض ابراهيم(عليه السلام) بر عبادت مشركان
با اين وضع كه موحّدانه به پيشگاه پروردگار رفت، چون در قلب او جز توحيد چيز ديگري نبود، به مشركان اعتراض كرد ﴿إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ﴾؛[11] در سوره مباركه «انعام» مبسوطاً بحثش گذشت كه او چند مقطع با ستاره گفتگو كرد, با ماه گفتگو كرد, بعد با آفتاب گفتگو كرد, بعد گفت: ﴿إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ﴾[12] و اينها را ذات اقدس الهي به عنوان ملكوت عالم ميداند كه به صورت فعل مضارع كه مفيد استمرار است فرمود: ﴿كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾[13] اين براي آن صحنههاي استدلال و احتجاج بود كه با پدرش ؛ يعنی با عمويش و مانند آن گذشت.
مراد از أب در آيه ﴿إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ﴾ و دليل آن
آنجا بيان شد كه منظور از پدر در آيه يقيناً والد نيست، براي اينكه خداي سبحان به او فرمود ديگر براي هيچ مشركي طلب مغفرت نكن و عموي او كه از او به «أب» ياد ميكردند هم گرفتار شرك بود و حضرت از او فاصله گرفت. بعد از اينكه وجود مبارك ابراهيم اين پيام تند را از خداي سبحان دريافت كرد كه براي احدي از مشركين ولو اگر پدر كسي باشد طلب مغفرت نكن، در آخرهاي عمر، وجود مبارك ابراهيم عرض ميكند خدايا ﴿رَبِّ اغْفِرْ لي وَ لِوالِدَيَّ﴾[14] «والد» يعني «والد» و «أب» يعني «أب»; به عمو نميگويند «والد»؛ ولي به عمو ميگويند «أب», به مربي ميگويند «أب», «أبٌ علّمك» ميگويند, «أبٌ زوّجك» ميگويند؛ اما «والد» الاّ و لابد مخصوص پدر است. در آخر عمر عرض كرد: ﴿رَبِّ اغْفِرْ لي وَ لِوالِدَيَّ﴾ معلوم ميشود پدر و مادر حضرت ابراهيم(سلام الله عليهم اجمعين) موحّد و مورد عنايت پروردگار بودند؛ «والد» چيز ديگر است، «أب» چيز ديگر است. آنجا اين بحث در سوره مباركه «انعام» گذشت، الآن اينجا ﴿لِأَبيهِ﴾؛ يعني به همان عمو كه «خليلِ من همه بتهاي آزري بشكست»،[15] اگر سعدي اين حرف را دارد كه «خليل من همه بتهاي آزري بشكست»؛ يعني ابراهيم(سلام الله عليه) تمام بتهايي كه عموي او و ساير مردم آن منطقه ميپرستيدند را درهم كوبيد؛ حالا در هم كوبيدن بتهاي آزري را ذات اقدس الهي در اينجا بيان می فرمايد.
دروغ بودن اِسناد الوهيت بتها محور اعتراض ابراهيم(عليه السلام)
فرمود: ﴿إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما تَعْبُدُونَ﴾؛ چه چيزي ميپرستيد؟! اين «اِفك», كذب, «فرية» و دروغ است. شما اِسناد ربوبيّت و الوهيّت را به اين اصنام واوثان ميدهيد، اين كذب است و فريه است و دروغ است و باطل صد درصد و اين مفعول را ـ حالا يا «مفعولله» است يا «مفعولبه» است ـ براي اهميتي كه داشت مقدم بر فعل ذكر كرد، گرچه رعايت فواصل هم بيتأثير نيست. آخر اين بخش از آيات با جمع «واو و نون» ختم ميشود، البته بعضي از آيات همينطور است؛ اما تقديم ﴿أَ إِفْكاً﴾, ﴿آلِهَةً﴾, ﴿دُونَ اللَّهِ تُريدُونَ﴾ و نفرمود «أتريدون افك آلهة»، براي اهميت اين مطلب است كه آيا دروغ را قبول داريد؟! «فرية» را قبول داريد؟! «افك» و افترا را قبول داريد؟! ﴿أَ إِفْكاً آلِهَةً دُونَ اللَّهِ تُريدُونَ ٭ فَما ظَنُّكُمْ بِرَبِّ الْعالَمينَ﴾ گمانتان نسبت به پروردگار چيست و خدا با شما چه خواهد كرد؟ همه نظام هستي را او آفريد، شما را او آفريد، اين چوبها و سنگهايي كه شما از آنها بت تراشيديد ﴿خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُونَ﴾،[16] نسبت به او چه گماني داريد و او با شما چه كار خواهد كرد؟ ﴿فَما ظَنُّكُمْ بِرَبِّ الْعالَمينَ﴾؛ آنها جوابي براي گفتن نداشتند و همان بحثهاي قبلي را تكرار ميكردند؛ يا ميگفتند نياكان ما اين را داشتند يا ميگفتند اگر كارِ بد بود و خدا ميداند كه اين كار بد است جلوي ما را ميگرفت، همان دو شبههاي كه هميشه از مشركان نقل شد.
توجيه علامه طباطبايي بر پاسخ ابراهيم(عليه السلام) به بيرون رفتن از شهر
آنگاه وجود مبارك ابراهيم(سلام الله عليه) ديد احتجاجها و براهين اثر نكرد، ناچار شد دست به تبر كند. اينها در روزي كه همه از شهر بيرون رفتند و بتكده و بتخانه و همه اينها خالي شد و براي اينكه وجود مبارك حضرت ابراهيم را هم همراه ببرند كه كسي در شهر نباشد، حضرت فرمود من بيمارم؛ حالا به تعبير سيدناالاستاد مرحوم علامه(رضوان الله عليه)[17] که ما دليل قطعي نداريم بر اينكه آن حضرت بيمار نبود، شايد بيمار بود؛ اگر قطعاً دليل داشته باشيم بر اينكه او بيمار نبود، آنگاه بهترين توجيه همان «توريه» است كه حضرت «توريه» فرمود؛ چون مقدسترين افراد همين انبياي الهي هستند، منزّه از آن هستند كه خلاف بگويند. پس ﴿إِنِّي سَقيمٌ﴾ كه فرمود من بيمارم دليل قطعي نداريم كه حضرت بيمار نبود تا بگوييم اين «توريه» است، اگر بيمار بود كه «وقع في محلّه» و اگر نبود, برهان قطعي داشتيم كه او بيمار نبود حمل بر «توريه» ميشود، براي اينكه در همان بتكده بماند و در آن منطقه بماند و كارش را انجام دهد، فرمود من نميتوانم امروز بيايم بيرون، چون در مراسم رسمي همه مردم ميرفتند؛ نظير روز سيزده كه روز طبيعت است و مردم ميروند بيرون, چنين جشن عمومي هم در آن منطقه بود كه همه آن روز ميرفتند بيرون.
پرسش: حضرت ابراهيم بيمار روحي بود يا خسته بودند؟
پاسخ: نه, نگران بود، اما ﴿سَقيمٌ﴾؛ يعني من نميتوانم بيايم, آن نگراني را كه يقيناً داشت و آن ديگر «توريه» نبود و واقعيت بود، نگران بود همين كه ميگفتند: ﴿أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ﴾؛[18] اُفّ بر شما و اين پرستش جاهلانه شما، آنكه يقيناً بود؛ اما اينكه من نتوانم بيايم بيرون, اين بيماري جسماني است. حالا ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ ٭ فَقالَ إِنِّي سَقيمٌ﴾؛ ما اگر دليل قطعي داشته باشيم كه حضرت بيمار نبود، البته بر «توريه» حمل ميشود. بيماري روحي كه يقيناً بود و اين نه موجب رفتن است، نه مانع بيرون رفتن.
علت طرح «آفل» بودن ستارگان در استدلال ابراهيم(عليه السلام)
نگاهي حضرت به ستارهها كرد؛ اين نگاه به ستاره در سوره مباركه «انعام» براي اين بود كه صابئين و ستارهپرستها در آن روز كم نبودند؛ آنها اين ستارهها را ميپرستيدند، براي اينكه ثابت كند اينها شايسته معبود بودن و الوهيّت نيستند، صغرا و كبرا درست كرد كه اينها «آفل» هستند, يك و هيچ «آفل»ي معبود الهي نيست, دو; پس در نتيجه اينها «اله» نيستند ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلينَ﴾؛[19] آن كسي كه غروب ميكند و با ما رابطه خود را قطع ميكند كه مدير ما نيست، مدبّر ما نيست و از ما خبر ندارد؛ آن كسي كه دائماً با ماست ميتواند مدير و مدبّر ما باشد، آن كسي كه بخشي از روز را با ما نيست و از ما خبر ندارد او چگونه ميتواند مربي ما باشد؟ بنابراين اينها «آفل» هستند و هيچ «آفل»ي هم نميتواند ربوبيّت داشته باشد, پس اينها رب نيستند. اما اينجا كه ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ﴾، در بين آنها هم ستارهپرست و ماهپرست و آفتابپرست و اينها بودند و هم اهل علم نجوم بودند.
لزوم تفكيك بين مسائل رياضي و احكام نجوم در حرمت
در نجوم که در كتابهاي فقهي بخشي از اينها را مرحوم صاحب جواهر و مرحوم شيخ(رضوان الله عليهما) نقل كردند دو مطلب است: يكي مسئله رياضي است كه اين را هيچ فقيهي نهي نكرده كه آدم منجّم و رياضيدان باشد، از خسوف و كسوف و از طلوع و غروب و اوقات «ليل» و «نهار» و اينها باخبر باشد، اينها بخشهاي علمي و رياضي فنّ نجوم است كه اينها كلاً از بحث حرمت نجوم مستثناست و سيد مرتضي(رضوان الله عليه) پيشگام اين قسمت بود و غالب فقها هم اين تفكيك را از مرحوم سيد مرتضي دارند. بخش دوم، بخش احكام است؛ يعنی قواعد نجومي و مسئله رياضي است که چيزي است و احكام نجوم چيز ديگر است؛ احكام نجوم مربوط به طالع «سعد» و «نحس» است كه اگر فلان ستاره در فلان شرايط باشد «سعد» است و در فلان ستاره باشد «نحس» است؛ چه كسي ميميرد؟ چه كسي به دنيا ميآيد؟ زندگي چيست؟ گراني چيست؟ ارزاني چيست؟ سقوط چيست؟ ثبوت چيست؟ هبوط چيست؟ اينها را از حالات كواكب به دست ميآوردند که اين دو قسمت دارد. اولاً كار بسيار مشكلي است كه آدم از اينها بفهمد, ثانياً نميتوانيم ما نفي كنيم، براي اينكه نه ما نسبت به اينها بيارتباطيم و نه آنها از ما, هم كارِ ما در نظام اثر دارد که فرمود اگر فلان گناه را كرديد يا فلان معصيت را كرديد، فلان زلزله يا طوفان ميآيد، پس هيچ نميشود انكار كرد كه چگونه حالا گناه ملّتي باعث زلزله و طوفان است. ما، يعني جامعه بشري اين هفت ميلياردي كه روي كره زمين زندگي ميكنيم، يك تافته جدابافته از نظام آفرينش نيستيم؛ حوادث روزگار در ما اثر ميگذارد, فصول چهارگانه در ما اثر ميگذارد, كار ما در حوادث اثر ميگذارد، ما جزء اين عالم هستيم و اين حوادث عالم هم جزء اين عالم است، اطاعت ما ﴿وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُري آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ﴾[20] و كذا و كذا بركات آنها نازل ميشود، اين چنين نيست كه كارهاي ما در كفر و ايمان نسبت به نزول و عدم نزول بركات بياثر باشد، هرگز اينطور نيست؛ گناهان ما اثر دارد, حوادث روزگار در طيّ كار ما اثر دارد، هرگز نميشود اينها را انكار كرد و قرآن را هم بخشي از اينها را تأييد كرده است; منتها تشخيص اينكه فلان ستاره اگر در فلان وقت بود فلان كار بد است يا فلان كار خوب است، اين كار آساني نيست. صاحب شريعت فرمود اگر قمر در برج عقرب بود عقد نكاح روا نيست, مسافرت روا نيست؛ اما «سِيرُوا عَلَی اسْمِ اللَّهِ»[21] همان روز هم ميتوانيد با صدقه و با توكل به خدا برويد؛ ولي اگر اين كار را كرديد ممكن است آسيب ببينيد، اين را صاحب شريعت باخبر است و گفته است و آدم اطمينان پيدا ميكند؛ اما از قول ديگري بخواهد اطمينان پيدا كند بسيار سخت است، اين هم يك مطلب. آنكه مشكل فقهي و كلامي دارد اين است كه كسي در خيال او اين باشد كه فلان كوكب اگر در فلان برج بود آن اثر دارد؛ بله، اين با توحيد سازگار نيست، چون همه اينها مخلوق ذات اقدس الهي هستند و ربّ كل دارد اداره ميكند، اما اگر بگويند اين علامت است به تعبير سيد مرتضي و فقهاي ما كه از اين علامت ما پي ميبريم به «سعد» و «نحس»، بله اين عيب ندارد؛ قمر در عقرب بودن همينطور است, در فلان وقت مسافرت كردن يا ازدواج كردن يا عقد كردن اين اثر را دارد؛ «نحس» و «سعد» را انسان با اين كشف كند كه ذات اقدس الهي اينها را علامت قرار داد، اين هم محذوري ندارد.
بنابراين در نجوم آن مسئله رياضي يك مسئله عميق علمي قوي است و مثل فقه و اصول نيست كه با بناي عقلا و فهم عرف حل شود، اين جان كندن علمي ميخواهد كه آدم بفهمد فلان ستاره چه وقت غروب ميكند و چه وقت طلوع ميكند، خسوف و كسوف چيست، اين جدولها و زيجهايي كه بيان كردند چيست، اين با فهم عقلا و بناي عرف و لغت حل نميشود. علم رياضي هم يك علم فرّاري است كه به آساني به ذهن كسي نميآيد، مخصوصاً بحثهاي نجوم كه سه بُعدي است، طول و عرض و عمق دارد که با نقشه هندسي دايرهاي حل نميشود؛ در آنجا شما با مكعب و كره كار داريد، آنكه در كاغذ ميكشند دايره است و مربع, آنكه در واقع است كره است و مكعب، آن بُعد سوم به آساني در ذهن نميآيد، گرچه با پيشرفت وسايل اين بُعد سوم را تأمين كردند. غرض آن است كه آن يک كار عميق علمي است و رياضيدان بايد بفهمد. بحث رياضي كاملاً جداست بحث خسوف و كسوف و اول ماه و اوقات ليل و نهار و شب و نصف شب و چه وقت نماز قضا ميشود، اينها كار رياضي است؛ اما احكام نجوم كه مربوط به «سعد» و «نحس» است، راه علمي آن بسيار پيچيده است، چون راه رياضي ندارد و بخشي به حدس و گمان برميگردد، اگر صاحب شريعت بفرمايد فلان كار «نحس» است «سمعاً و طاعةً»؛ نظير قمر در عقرب و مانند آن و ديگري بگويد در حد احتمال است.
برهان علي(عليه السلام) بر بطلان كلام منجّم در نحوست ايام
برهان حضرت امير در نهجالبلاغه همين است، وقتي منجّم به حضرت گفت شما اگر امروز براي جنگ وارد جبهه شويد شكست ميخوريد، براي اينكه ستاره اينطور است که حضرت فرمود: «فَمَنْ صَدَّقَكَ بِهَذَا فَقَدْ كَذَّبَ الْقُرْآنَ»[22] و بعد يك نقض را وارد كردند و فرمودند آن رقيب من هم امروز وارد صحنه جنگ ميشود، اگر كسي وارد صحنه جنگ شود و شكست بخورد او هم امروز وارد ميشود، چرا من شكست بخورم؟! اين استدلال حضرت است در نهجالبلاغه که دو برهان اقامه كرد: يكي اينكه رقيب من هم امروز وارد صحنه ميشود، دوم هم فرمود: «فَمَنْ صَدَّقَكَ بِهَذَا فَقَدْ كَذَّبَ الْقُرْآنَ»؛ اگر كسي حرفِ تو را باور كند كه اين ستاره اثر دارد، اين قُرب و بُعد كواكب اثر دارد و اينها منشأ اثرند اين ـ معاذ الله ـ با ربوبيت ذات اقدس الهي سازگار نيست، البته اگر كسي اينها را علامت بداند که قمر در عقرب هم همينطور است، ما كه نميگوييم ـ معاذ الله ـ قمر در عقرب اين اثر را دارد، ميگوييم اين علامت است كه خداي سبحان فلان كار را خواهد كرد؛ مثلاً فلان روز «نحس» است و فلان روز «سعد» است.
وجود مبارك حضرت ابراهيم نگاه به ستاره كرد از باب «جدال أحسن»، چون آنها به علم نجوم خيلي بها ميدادند که برخيها اين نجوم را ميپرستيدند و برخيها هم به اين «احكام النجوم» خيلي احترام دارند؛ در اين «احكامالنجوم» ميبينيد که ميگويند بعضيها «سهمالموت» آنها خوب است. خدا شيخناالاستاد مرحوم علامه شعراني را غريق رحمت كند! ايشان فرمود اگر در اين «احكامالنجوم» گفته باشند كه فلان شخص در طالع او آمده كه «سهمالموت» خوبي دارد؛ يعني طوري ميشود كه تشييع خوبي دارد، مجلس ترحيم خوبي دارد، يك سال, دو سال, سه سال، چهار سال براي او مجلس ترحيم ميگيرند که به او ميگويند «سهمالموت» خوبي دارد؛ يعني مرگ خوبي دارد، اما «سهمالحيات» دارد يا نه معلوم نيست. برخيها «سهمالحيات» آنها خوب است و «سهمالموت» آنها ضعيف است, بعضيها از هر دو سهم محروم هستند و بعضي از هر دو سهم متنعّم می باشند؛ اينها جزء «احكامالنجوم» است، اگر گفتند فلان شخص «سهمالموت» خوبي دارد؛ يعني تشييع خوبي ميشود و ترحيم خوبي دارد و همچنين امور ديگر، پس اينها هم در حدّ احتمال است, يك; اگر هم ثابت شود در حدّ علامت است نه علت, دو.
احتمال باخبر شدن ابراهيم(عليه السلام) از اوضاع كواكب بر بيماري خود
حالا اينجا وجود مبارك حضرت ابراهيم نگاهي به اين نجوم كرد ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ﴾ و بعد به آنها فرمود: ﴿إِنِّي سَقيمٌ﴾؛ خود حضرت ممكن است از اين راه فهميده باشد, همانها كه ميگويند قمر در عقرب اينطور است، از راه وحي ميگويند و اين هم كه صاحب وحي است. اينكه فرمود: ﴿كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾ خدا هم به صورت ارائه بيان فرمود. در بحث سوره مباركه «انعام» گذشت كه ما يك رؤيت داريم و يك نظر; در فارسي يك «ديدن» داريم, يك «نگاه»; از نگاه كار حل نميشود، چون گاهي به تعبير مرحوم علامه ميگويند: «نَظَرتُ إلَی القَمَرِ وَ لَمْ أرَه»[23] نگاه كردم و نديدم, اما در ديدن, انسان شيء را مشاهده ميكند. به ما در سوره «اعراف» فرمود چرا در ملكوت نگاه نميكنيد ﴿أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا في مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾؛[24] نگاه كنيد شايد ببينيد، اما درباره حضرت ابراهيم نفرمود كه او نگاه كرد، فرمود ما به او نشان داديم ﴿كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، چه محذوري دارد كسي كه از ملكوت آسمانها و زمين باخبر است و از مُلك آسمان و زمين هم يقيناً باخبر است, از اوضاع كواكب بفهمد كه مريض ميشود؟ اين محذوري ندارد. اگر صاحبان شريعت ميگويند قمر در عقرب آن اثر را دارد، اين هم صاحب شريعت است و به عنايت الهي دارد اين حرف را ميزند؛ آنكه فعل ماضي نبود كه بگوييم «قضية في واقعة»، اين به صورت فعل مضارع است و فرمود ما مرتب ملكوت آسمان و زمين را نشان حضرت ابراهيم ميدهيم ﴿كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾.
فتحصّل اگر ما يقين داشته باشيم كه حضرت بيمار نبود، ميگوييم اين «توريه» است و اگر يقين داشته باشيم كه اين نگاه در نجوم, كاشف نبود ميگوييم اين «توريه» است، اما نه آن يقين اول است و نه يقين دوم, بنابراين ممكن است بيمار بوده و نتوانست با مردم بيرون برود.
دليل بر جدال أحسن بودن احتجاج ابراهيم(عليه السلام) با مشركان
پرسش: استدلال حضرت در ﴿لا أُحِبُّ الْآفِلينَ﴾ برهان بود يا «جدال أحسن»؟
پاسخ: مستحضريد در بحث ﴿وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ﴾[25] گذشت كه اگر صبغه مقبوليّت, معيار باشد ميشود «جدال أحسن» و اگر صبغه معقوليّت معيار باشد ميشود برهان و چون جدال اينها «جدال أحسن» است و نه «مراء» باطل كه در حج تحريم شده است؛[26] «مراء» آن است كه فقط از مقبوليّت، انسان كمك بگيرد و از معقوليّت صرفنظر كند؛ چيزي كه مقبول عدّهاي است، اگر معقول نباشد كه انسان از آن استفاده نميكند و ميشود جدال باطل؛ انسان از عجز و ضعف طرف سوء استفاده كند كه ميشود جدال باطل. جدال حق آن است كه اين دو عنصر را داشته باشد: هم معقول باشد و هم مقبول; منتها صبغه مقبوليّت مراد است. هر جدالي كه در بيانات نوراني اهل بيت(عليهم السلام) آمده است «جدال أحسن» است؛ يعني «حقّ في نفسه» و آنها هم قبول دارند، چون از آن جهت كه آنها قبول دارند و استدلال ميكنند، ميشود جدال.
برخورد تحقيرآميز ابراهيم(عليه السلام) با بتها بعد از خروج مردم از شهر
اينجا فرمود: ﴿فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ ٭ فَقالَ إِنِّي سَقيمٌ﴾ که آنها حضرت را رها كردند و گفتند ديگر ما ميرويم بيرون و شما اينجا بمانيد که حضرت فرصت را غنيمت شمرد و تبر را گرفت و وارد بتكده شده و با طنز به اينها گفت ـ بعضيها شبيه انسان بودند ـ چرا حرف نميزنيد و چرا غذا نميخوريد؟! اين را به زبان اعتراض در برابر كساني كه اين اصنام و اوثان را منشأ تقريب و شفاعت ميدانستند گفته است؛ مثل اينكه در سوره مباركه «نحل» آيه 27 خداي سبحان در قيامت به اينها ميفرمايد: ﴿أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ﴾؛ شركاي من كجا هستند ؟! چوبها و سنگها كه شريك خدا نيستند، اما اين گونه برخورد كردن يك برخورد تحقيرآميز خاصّي نسبت به اصنام و اوثانپرستان است و اينجا هم به اينها فرمود چرا غذا نميخوريد؟! در مورد شما كه ميگويند كارهاي فراواني از شما ساخته است، شما مقرّب الهي هستيد، تقريبكننده و شفيع هستيد! ﴿فَراغَ إِلي آلِهَتِهِمْ﴾، «رَوَغان»؛ يعني عملی كه تقريباً مانند «الْحَرْبُ خُدْعَةٌ»[27] که در ميدان جنگ باشد، اين كار «رَوَغان» است؛ گرچه «رَوَغان» را به «ثعلب» نسبت ميدهند، آن حيله و چاپلوسي مذموم مراد نيست، آن «الْحَرْبُ خُدْعَةٌ» مراد است كه حضرت به نحوی اينها را غافلگير كرد که چرا غذا نميخوريد؟! چرا حرف نميزنيد؟! بعد كمين كرد و با قدرت به وسيله آن تبري كه داشت همه اينها را ريزريز كرد ﴿فَراغَ إِلي آلِهَتِهِمْ فَقالَ أَ لا تَأْكُلُونَ ٭ ما لَكُمْ لا تَنْطِقُونَ﴾ اين «رَوَغان» را دو بار تكرار فرمود, ﴿فَراغَ إِلي آلِهَتِهِمْ﴾، براي اينكه اينها را با طنز و طعن تحقير كند، بار دوم ﴿فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمينِ﴾ حالا يا با دست راست تبر را داشت يا با قدرت اين تبر را كوبيد كه «يمين» همان قدرت و مانند اينهاست. برخيها خواستند بگويند منظور از اين «يمين», سوگندي بود كه وجود مبارك حضرت ابراهيم قبلاً ياد كرد كه فرمود: ﴿تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ﴾؛[28] قسم به خدا من اين بتها را ريزريز ميكنم. اثبات آن كه منظور از اين «يمين»، آن«يمين» باشد آسان نيست؛ ولي با قدرت اينها را درهم كوبيد فقط آن بت بزرگ را سالم گذاشت تا آنها بيايند و سؤال و جواب مطرح شود.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1]. سوره صافات, آيه79.
[2]. سوره آل عمران, آيه19.
[3]. سوره مائده, آيه48.
[4]. سوره انعام, آيه90.
[5]. کنز الدقائق، ج11، ص135 و 136.
[6]. سوره بقره, آيه10.
[7]. سوره احزاب, آيه60.
[8]. سوره احزاب, آيه32.
[9]. سوره شعراء, آيه88 و 89.
[10]. سوره حديد, آيه4.
[11]. سوره شعراء, آيه70.
[12]. سوره انعام, آيه79.
[13]. سوره انعام, آيه75.
[14]. سوره نوح, آيه28.
[15]. ديوان اشعار سعدی، غزل40؛ «دگر به روی کسم ديده بر نمیباشد *** خليل من همه بتهای آزری بشکست».
[16]. سوره صافات, آيه96.
[17]. تفسير الميزان، ج11، ص239.
[18]. سوره انبياء, آيه67.
[19]. سوره انعام, آيه76.
[20]. سوره اعراف, آيه96.
[21]. نهج البلاغه, خطبه79.
[22]. نهج البلاغه, خطبه79.
[23]. کشف المراد، ص297.
[24]. سوره اعراف, آيه185.
[25]. سوره نحل, آيه125.
[26]. مستدرک الوسائل، ج9، ص216؛ «وَ اجْتَنِبِ الرَّفَثَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْجِدَالَ فِي الْحَجِ قَالَ الرَّفَثُ غِشْيَانُ النِّسَاءِ وَ الْفُسُوقُ السِّبَابُ وَ قِيلَ الْمَعَاصِي وَ الْجِدَالُ الْمِرَاءُ تُمَارِي رَفِيقَكَ حَتَّى تُغْضِبَهُ وَ عَلَيْكَ بِالتَّوَاضُعِ وَ الْخُشُوعِ وَ السَّكِينَةِ وَ الْخُضُوع».
[27]. تهذيب الاحکام, ج6, ص162 و163؛ «سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ(صلّی الله عليه و آله و سلّم) يَقُولُ فِي يَوْمِ الْخَنْدَقِ الْحَرْبُ خُدْعَةٌ».
[28]. سوره انبياء, آيه57.