30 11 2022 834906 شناسه:

مباحث علوم القرآن جلسه 16 (1401/09/09)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

بحث روزهاي چهارشنبه مربوط به آن بخشي از علوم قرآني بود که ذات اقدس الهي ميفرمايد که در هيچ جا اين حرفها نيست که ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ[1] نه «ما لا تعلمون». در آن مسئله ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ[2] اين تعبير را ندارد و اما در دو جا يکي مربوط به امت است يکي مربوط به حضرت رسول (صلی الله عليه و آله و سلم) اين «کان»ی منفي به کار رفته است فرمود: ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ و به حضرت رسول (صلی الله عليه و آله و سلم) هم فرمود: ﴿وَ عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ.[3]

نمونههايي از اين در قرآن کريم آمده است. بخشي از آنها مربوط به جريان داوود(سلام الله عليه) و سليمان(سلام الله عليه) است که به جريان سليمان(سلام الله عليه) رسيديم که چگونه يک پرنده ميفهمد که اينها موحد نيستند و شمسپرست هستند؟ و از کجا ميفهمد که شمسپرستي باطل است و توحيد حق است؟ و برهان اقامه ميکند که ﴿أَلَّا يَسْجُدُواْ لِلَّهِ الَّذِى يُخْرِجُ الْخَبْ‏ءَ[4] يک حيوان در حد يک حکيم برهان اقامه ميکند از کجاست؟

بعد رسيديم به اينکه هدهد غيبتي داشتند و وجود مبارک سليمان جستجو کرده ديد که هدهد نيست، فرمود چرا هدهد نيست اين بايد برهاني اقامه کند. بعد معلوم شد که ايشان از سباي يمن آمده و گفت ﴿وَجَدتُّهَا﴾ آن بانو و قومش را ﴿يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِن دُونِ اللَّهِ﴾.[5] بعد حضرت نامهاي نوشت به اين هدهد داد که نامه را ببر، نامه هم از توحيد سخن گفت و از انقياد آنها؛ يعني آنچه که حق است توحيد است و آنچه که وظيفه اينهاست موحد بودن است.  

آن بانو يعني ملکه سبأ با قومش مشورت کرد که چنين نامهاي است چه بايد کرد؟ و اين اگر جزء سلاطين باشد که ﴿إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا[6] و اگر مرد الهي باشد که حساب ديگري دارد، ما بايد بررسي کنيم.

پرسش: اين ﴿إِنَّ الْمُلُوكَ در قريه روشن است اما آن بُعد الهي را از کجا آيه استفاده ميکنيد؟ آن بُعد الهی را  که ميفرماييد اين ملکه سبا گفت اگر الهی باشد فلان، از کجای آيه اشتفاده می شود؟

پاسخ: چون اگر اين­کار مشترک باشد حالا چه پيغمبر باشد چه ملوک باشد «کائناً ما کان» فرقي نميکند اما از اينکه گفت اين اگر اين باشد کارش فساد است، آن نتيجه به دست می آيد، چون اگر چه انبيا باشند و چه ملوک باشند يکسان باشد، اين تفصيل فرق ندارد. اين تفصيل قاطع شرکت است، معلوم ميشود انبيا اينطور نيستند که ﴿إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا باشند مردان الهي اين کار را نميکنند.

پرسش: يعنی از اين تقابل اين را می فهميم؟

پاسخ: بله.

آنها هم گفتند: ﴿قَالُواْ نَحْنُ أُوْلُواْ قُوَّةٍ﴾[7] ولي امر، امر توست. ايشان گفت ما آزمايشي داريم، با يک امر مالي آزمايش ميکنيم هديه دادند ديدند که حضرت برگرداند و گفتند: ﴿بَلْ أَنتُم بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ﴾[8] مسائل مالي براي ما مطرح نيست.

حضرت در آن نامه نوشته بود که ﴿وَ أْتُونىِ مُسْلِمِين﴾[9] اين ﴿وَ أْتُونىِ مُسْلِمِين﴾ نظير آنچه که در قيامت دارد که ﴿كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرين ‏﴾[10] يعني «خاضعين». ﴿وَ أْتُونىِ مُسْلِمِين﴾ يعني منقادين با اين وضع بايد بياييد. اين طور دعوت کردن که حتماً بايد با دخور و خضوع بياييد، يک حجت ميخواهد. اگر ملوک باشند حجتشان شمشير است اگر انبيا باشند حجتشان کتاب الهي است. سليمان گفت که ما بايد حجتي به او نشان بدهيم؛ اينکه گفتيم: ﴿وَ أْتُونىِ مُسْلِمِين﴾ يعني منقادين، چه اينکه در قرآن دارد ﴿كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرين‏﴾ يعني «خاضعين»، اگر اين طور است بنابراين ما بايد حجتي داشته باشيم اگر حجت نداشته باشيم فرق ما و آنها چيست؟ و نزديکترين حجت اين است که قبل از اينکه ايشان بيايند آن تخت با عظمتي که شما تعريف کرديد اينجا بيايد و نزد ما حاضر باشد، اين حجتی باشد.

فرمود: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ[11] اينکه در سوره مبارکه «حديد» آمده در آيات ديگر هم مضمون اين تکرار شده اين است که انبيا با دست پر آمدند. اين طور نبود که با قدرت و قلدري باشد، حتي اعجازهاي قهرآميز را اول به کار نميبردند. اينجا براي اينکه حجت تمام بشود فرمود ما که از راه وحي و نبوت وارد شديم بايد حجت ما همراه ما باشد ﴿أَيُّكُمْ يَأْتِينىِ بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونىِ مُسْلِمِينَ﴾[12] اين تخت باعظمتي که ايشان در يمن دارد را چه کسي حاضر ميکند؟

منظورش اين است که به نحو اعجازآميز باشد که او وقتي ميآيد سندي داشته باشيم براي معجزه بودن و آسماني بودن ما که ما سلطان زميني نيستم که ﴿إنَّ المُلوک إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا، بلکه ربانيتي در ما هست. دو نفر پيشنهاد دادند يکي گفت: ﴿أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ﴾ شما که اينجا تشريف داريد قبل از اينکه از آنجا بلند شويد و کارهاي شما تا ظهر تمام بشود، من اين تخت را حاضر ميکنم. حالا يا ميروم و ميآورم يا همينجا هستم با اراده ميآورم به يکی از دو نحو، تا ظهر که شما کارهايتان تمام ميشود من اين را ميآورم ﴿أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ﴾.[13]

ديگري گفت که ﴿أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ  إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾[14] قبل از چشم به هم زدن من ميآورم. اين هم دو نحو است: ميروم و ميآورم يا اينجا هستم با اراده ميآورم. همان طوري که در مطلب اول دو فرض داشت اينجا هم دو فرض دارد؛ مطلب اول اين بود که ﴿أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ﴾ يعني ميروم و ميآورم يا نه، همينجا که هستم ميآورم، آن يکي که گفت ﴿أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾ آن هم دو فرض دارد: يعني ميروم و ميآورم، اين رفت و آمد به اندازه چشم به هم زدن است يا همين جا که هستم ميآورم.

ظاهراً اين دومي پذيرفته شده همين که گفت، گفتن همان و آوردن همان! ﴿فَلَمَّا رَءَاهُ مُسْتَقِرًّا عِندَهُ﴾ اين ديد تخت حاضر است. مستحضريد که معجزه خرق عادت است نه خرق علّيت. قانون علّيت قانوني نيست که آسيب ببيند، چون اگر اين قانون علّيت اسيب ببيند ما راهي براي اثبات مبدأ نداريم. آن قواعد اصلي عقلي آسيبپذير نيستند اما کرامت، خرق عادت است و مانند آن. عادت بر اين است که اگر کسي بيمار شد با دارو درمان بشود اما با يک «حمد»  کسي درمان بشود اين عادت نيست، اين کرامت ميشود.

حالا اين چگونه شد؟ بالاخره ﴿فَلَمَّا رَءَاهُ مُسْتَقِرًّا عِندَهُ﴾ ديد که اين تخت نزد او حاضر است! اگر بخواهد برود و بيايد بايد همه اين راهها و ديوارها و اينها را طي کند و بيايد، اين بخواهد با سرعت نور هم بيايد شايد نرسد! تازه سرعت نور هم براي اجرام اينچنيني نيست نور ميتواند سريعاً حرکت کند اما انسان با اين سرعت يا مثلاً تخت به آن عظمت به اين سرعت بعيد است. ظاهراً رفتن و آمدن يا آوردن هر کدام از اينها باشد مؤونه زائد ميخواهد.

اما مسئله تجدد امثال در کتابهاي کلامي مطرح است و اهل معرفت اين را از جاهاي ديگر استفاده کردند. اهل کلام در تجدد امثال حرفشان اين است که ميگويند قيام عرض به عرض ممکن نيست، عرض چون وجود استقلالي ندارد اين بايد به يک وجود مستقل تکيه کند بايد به جسم تکيه کند به جوهر تکيه کند؛ گفتند قيام عرض به عرض ممکن نيست و بعد مسئله تجدد امثال و مانند آن را آنجا مطرح کردند.

اهل معرفت اين را گرفتند و درباره تجلي ذات اقدس الهي کاملاً پياده کردند که خداي سبحان طبق بيان نوراني حضرت امير که دارد «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»[15] خدا هر لحظه براي خلق تجلي ميکند. اين کارش نظير آفرينش حضرت آدم و مانند آن نيست که زمان ببرد يا نظير ايجاد فرزند در رحِم نيست که زمان ببرد و علقه بشود و مضغه بشود و مانند آن. اينکه سريعاً انجام ميگيرد را به اين نحو توجيه کردند که هر لحظه فيض ذات اقدس الهي به موجود ممکن ميرسد، چون اين هستي که برای خود شيء نيست لذا او يک لحظه هم بينياز از مبدأ نيست. اگر يک لحظه اين موجود بينياز از مبدأ باشد لازمهاش اين است که خودش واجب باشد، پس هر لحظه فيض ميرسد. حالا که هر لحظه فيض ميرسد اين طور ترسيم کردند که در لحظه اول، فيض ذات اقدس الهي به اين تخت در يمن رسيد در لحظه دوم فيض ذات اقدس الهي به تخت، نزد سليمان ميرسد، اين هر لحظه دارد فيض ميدهد. هيچ چيز در خارج قبل از اراده ذات اقدس الهي وجود ندارد؛ اين مفهوم تخت، خدا بخواهد به آن فيض عطا کند که بشود موجود، لحظه اول فيض را به اين معنا در يمن ميدهد، لحظه دوم فيض را به اين معنا در فلسطين ميدهد، اين ميشود تجدد امثال.

پرسش: لحاظ لحظتين ميشود....

پاسخ: در لحظه هم آنجا باشد هم اينجا باشد نه! لحظه اول آنجاست لحظه دوم اينجاست، در حقيقت آمدنش به اينجا يک لحظه است. سرّش اين است که تخت، وجود خارجي ندارد؛ آسمان همين طور است زمين همين طور است همه اينها طبق بيان نوراني حضرت امير که فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ» همه اينها ظهور حق هستند؛ مثل اينکه نور اينجا چيزي نيست همه اينها به ظهور شمس است هر لحظه شمس اينجا را روشن ميکند. اين افاضه ذات اقدس الهي در لحظه قبل به يمن رسيده است افاضه حق در لحظه بعد به فلسطين ميرسد. اين زمانبردار نيست و مزاحم هم ندارد.

پرسش: عرض کدام است و جوهر کدام است؟

پاسخ: آن عرض و جوهري که متکلمين ميگفتند، ميگفتند عرض «لا يبقي زمانَين» و تجدد امثال قائلاند. اينکه گفتند عرض «لا يبقي زمانَين» سرّش اين است که مثلاً اين جسم، رنگي دارد، خود جسم که جوهر است ميماند، رنگ چون عرض است اين نميتواند بماند، چرا؟ براي اينکه خودش عرض است بقا هم عرض است، قيام عرض به عرض محال است، حتماً عرض بايد به جوهر تکيه کند. اگر دو لحظه بماند لازمهاش اين است که عرض به عرض تکيه کرده باشد در حالي که عرض به جوهر تکيه ميکند البته در جواب اين گروه از متکلمين گفتند اين ميتواند به آن تکيه کند «مع الواسطه»، در حقيقت اين عرض اول به جوهر تکيه ميکند عرض دوم هم به وسيله عرضِ اول به جوهر تکيه ميکند پس محذوري ندارد. غرض اين است که متکلمين ميگفتند که قيام عرض به عرض محال است، چرا؟ براي اينکه عرض خودش تکيهگاه ندارد چگونه ميشود تکيهگاه ديگري باشد؟! ميپرسند پس   چگونه اين رنگ باقي است؟ اين طعم باقي است؟ اين حرارت باقي است؟ ميگويند از باب تجدد امثال است. اين دومي عين اولي نيست دومي چيز جديدی است.

مسئله تجدد امثال در فنّ کلام از همين جا پيدا شد.

پرسش: متکلمين درباره کون و فساد خود جواهر چه ميگفتند؟

پاسخ: کون و فساد هم عرضي است که به جوهر قائم است.

پرسش: ... کون و فساد که عرض نيست

پاسخ: بله، آن صورت است آن ماده است؛ تغيير ممکن است عرض باشد اما صورت جوهر است ماده جوهر است.

پرسش: تغيير هم از آن جهت که واقعاً احداث و اعدام است ...

پاسخ: بسيار خوب، ميشود عرض باشد اما در مقوله ثاني.

 خدا غريق رحمت کند شيخنا الاستاد مرحوم آقاي فاضل توني را ايشان شاگرد مرحوم جهانگيرخان قشقايي بود. ما سه نفر از شاگردان مرحوم جهانگيرخان را ديديم که واقعا ممتاز بودند: يکي مرحوم آقاي بروجردي بود که جلال و جبروتش را ميبينيد؛ يکي هم مرحوم فاضل توني بود که مدتها در مدرسه صدر اصفهان خدمت جهانگيرخان درس ميخواند و يکي هم مرحوم حاج آقا رحيم ارباب بود که ما خدمتشان درس نخوانديم اما محضرشان رفتيم.

مرحوم فاضل توني دارد که خدا غريق رحمت کند خواجه نصير را! البته اين فرمايش را ايشان شايد از جاي ديگر نقل ميکردند ما يادمان نيست ولي ما از ايشان شنيديم بعداً ديديم که بعضي از محشيهاي شفاي مرحوم بوعلي اين حرف را دارند، آن فرمايش اين است که ايشان ميفرموند که خواجه حکيم بود متکلم نبود و اينکه شرح تجريد نوشت و وارد کلام شد براي اينکه امامت را ثابت کند امامت در بحثهاي فلسفه جا ندارد. فلسفه درباره شخص بحث نميکند فلسفه کلي بحث ميکند که امامت چيست، ولايت چيست؛ اما کلام اين طور نيست. ايشان براي اينکه امامت حضرت امير(سلام الله عليه) را ثابت کند وارد فنّ کلام شد و تجريد نوشت و مانند آن. بعدها که به شفاي مرحوم بوعلي رسيديم ديديم که يکي از محشيهای شفا اين فرمايش را دارد که مرحوم خواجه نصير حکيم بود متکلم نبود و براي اينکه امامت را ثابت کند وارد فنّ کلام شد.

غرض اين است که بعضي از مسائل از کلام رفته به فنون ديگر. اينها ميگويند که عرض باقي نيست «لا يبقي زمانين» وگرنه قيام عرض به عرض لازم ميآيد و مشکل دارد. آن وقت از ايشان سؤال ميکنند که پس چطور يک عرض چند مدت باقي است، ميگويند اين از باب تجدد امثال است. هر لحظه فيض خدا ميرسد لحظه دوم غير از لحظه اول است ولي چون شبيه هم است ما خيال ميکنيم که اينها باقياند وگرنه «عرض لا يبقي زمانَين».

آن وقت اين تجدد امثال در عرفان راه دقيقتري پيدا کرده است. به هر تقدير در لحظه اول صورت علمي اين تخت هست، خداي سبحان که بخواهد افاضه کند چيزي را موجود کند ﴿أَ لَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ﴾،[16] اول علمش را دارد بعد ايجاد ميکند بايد اول درک کند بعد ايجاد بکند، لحظه اول - اين مطلب را که علم پيدا کرد - هستي را به اين در يمن ميدهد لحظه دوم هستي را به اين در فلسطين ميدهد، اين ميشود تجدد امثال.

 بنابراين پس ميشود که ﴿أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾ قبل از اينکه چشم به هم بزني اين تخت بيايد، به يکی از انحاء؛ اين راه دارد. ﴿قَالَ يَأَيُّهَا الْمَلَؤُاْ أَيُّكُمْ يَأْتِينىِ بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَن يَأْتُونىِ مُسْلِمِينَ﴾ يعني «قبل أن يأتوني منقادين» ﴿قَالَ عِفْرِيتٌ مِّنَ الْجِنِّ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِكَ وَ إِنّي عَلَيْهِ لَقَوِىٌّ أَمِينٌ﴾[17] و به اين پيشنهاد عمل نشده است.

سوره مبارکه «نمل» آيه 38 و 39 ﴿قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾ در بخش پاياني سوره مبارکه «رعد» که دارد ﴿عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب‏﴾ که اين خيلي فرق ميکند بر وجود مبارک حضرت امير تطبيق شده است[18]. در پايان سوره مبارکه «رعد» اين است: ﴿وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً﴾ به وجود مبارک پيغمبر گفتند تو پيامبر نيستي! فرمود ﴿قُلْ كَفی‏ بِاللَّهِ شَهيداً﴾ خدا شاهد است، چرا شاهد است؟ براي اينکه امضا و مُهرش را به دست من داده است. اينکه ميگويند خدا شاهد است معنايش اين نيست که خدا ميداند، اينکه حجت نيست! کسي که بيپناه است ميگويد خدا ميداند، اگر بگوييم اين يعني در قيامت معلوم ميشود، اينکه حجت نمیشود، حجت دنيايي تمام نشد! اما حجت دنياي را وجود مبارک پيغمبر بيان کرده است گفت  امضا و مُهرش به دست من است ﴿وَ يَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى‏ بِاللَّهِ شَهيداً﴾ اين امضايش است مُهر اوست، شما چه حرفي داريد؟ نه اينکه معنای «خدا ميداند» قطع مخاصمه باشد! بعضي در محکمه حجت ندارند ميگويند خدا که ميداند يعني در قيامت بايد حل بشود؛ اما اين از آن قبيل نيست! شما ميگوييد از طرف خدا نيستم، چرا؟ هستم، خدا ميداند، براي اينکه اين امضايش است. اين برهان قطعي اول است.

ديگري وجود مبارک حضرت امير است که نزد شما صادق و مُصدَّق است او هم ميداند: ﴿مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب‏﴾[19]  که گفتند منظور از ﴿مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب‏﴾ وجود مبارک حضرت امير است. اين کسي که ﴿عِلْمُ الْكِتاب‏﴾ نزد اوست اين به مراتب بالاتر از کسي است که ﴿عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ﴾؛ اين کسی که اينجا که شاهد رسالت پيغمبر (صلی الله عليه و آله و سلم) است ﴿عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب‏﴾ است.

به هر تقدير ﴿قَالَ الَّذِى عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ﴾ ولي بالاخره اين تخت حاضر شد. ﴿فَلَمَّا رَءَاهُ مُسْتَقِرًّا عِندَهُ قَالَ هَاذَا مِن فَضْلِ رَبّي لِيَبْلُوَنىِ ءَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ﴾ خودش هم نعمت است که آيا من در برابر نعمت شاکر هستم يا شاکر نيستم؟ غرض اين است که من که به اينها گفتم که ﴿قَبْلَ أَن يَأْتُونىِ مُسْلِمِينَ﴾ يعني «قبل أن يأتوني داخرين» بايد با حجت حرف بزنم ما که ﴿إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً نيستيم، ما حجتمان اين است وقتي او آمد ميبيند که با پيغمبر روبه‌رو است با حجت الهي روبه‌رو است.

﴿فَلَمَّا رَءَاهُ مُسْتَقِرًّا عِندَهُ قَالَ هَاذَا مِن فَضْلِ رَبّي لِيَبْلُوَنىِ ءَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَن شَكَرَ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ رَبّي غَنِي كَرِيمٌ﴾[20] آن گاه وجود مبارک سليمان به هيئت کارگزارانش فرمود: ﴿نَكِّرُواْ لَهَا عَرْشَهَا﴾ يک تغييري در اين تخت ايجاد کنيد ببينيم که اين ميفهمد که يا نه؟ او که استبعاد ميکند به حسب ظاهر بعيد است که در اين مدت کوتاه تخت از يمن آمده باشد به فلسطين، اما حالا شما تغيير بدهيد ببينيد که او ميفهمد يا نميفهمد؟ ﴿نَكِّرُواْ لَهَا عَرْشَهَا﴾ ما بررسي ميکنيم ﴿نَنظُرْ أَ تَهْتَدِى أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لَا يَهْتَدُونَ﴾ آيا ميفهمد که تخت خودش است يا نه، اگر بفهمد که تخت خودش است ميفهمد که اين معجزه است و اگر متوجه نشود و خيال بکند که ما چنين تختي داريم آن وقت از ما معجزه طلب ميکند ميگويد شما که مدعي هستيد از طرف خدا آمديد معجزه شما کجاست؟ دليل و برهان شما کجاست؟ اين کار را کرده تا اگر او بفهمد معجزه بر او ثابت است و اگر او متوجه نشود، دنبال معجزه ميگردد، وگرنه صرف اينکه او بفهمد يا نفهمد چه فايدهاي دارد؟! نه، خيلي اثر دارد؛ اگر او فهميد که تخت اوست از ما سؤال نميکند و ايمان ميآورد و معجزه نميخواهد اما اگر متوجه نشود و خيال بکند که تخت خود ماست آن وقت  معجزه طلب ميکند که به چه دليل من بايد به شما ايمان بياورم؟

﴿فَلَمَّا جَاءَتْ قِيلَ أَ هَاكَذَا عَرْشُكِ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ﴾ ميگويد براي ما روشن شد که در حقيقت اين همان تخت است و ما هم منقاد هستيم. ديگر دست به اسلحه ببرند و شما چه ميگوييد و ما چه ميگوييم و از کجا ما بايد حرف شما را گوش بدهيم و اينها نيست ﴿وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ﴾ براي اينکه حجت ميخواهند اين حجت و برهان را از نزديک ديده و منقاد شد. وجود مبارک سليمان که گفت: ﴿وَ أْتُونىِ مُسْلِمِين﴾ يعني منقادين _مثل اينکه درباره قيامت دارد که ﴿كُلٌّ أَتَوْهُ داخِرين‏﴾ يعني خاضعين_ برای او مسلّم شد، دعوايي در کار نبود، وقتي معلوم شد که اين وحي و نبوت است مسئله حکومت و اينها نيست، پذيرفت.

﴿قَالَ نَكِّرُواْ لَهَا عَرْشَهَا نَنظُرْ أَ تَهْتَدِى أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لَا يَهْتَدُونَ ٭ فَلَمَّا جَاءَتْ قِيلَ أَ هَاكَذَا عَرْشُكِ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ ٭ وَ صَدَّهَا مَا كاَنَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ اللَّهِ﴾[21] پس چرا اين تا حالا موحد نبود؟ به سبب همان ابتلا به قوم خودش در جاهليتي زندگي ميکرد که فضا فضاي جاهليت بود. در جاهليت، قبول و نکولشان به حرف ديگران وابسته است، به برهان تکيه نميکنند؛ در حرف های جاهلی اگر بگويند چرا اين حرف را گفتيد؟ ميگويند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلَي أُمَّةٍ[22]، اگر بگويند چرا حرف ما را قبول نميکنيد؟ می گويند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ[23] قبول و نکول اينها وابسته به حرف گذشتگانشان است برهانشان هم همين دو قياس است که در قرآن از اينها نقل شده است که اگر از آنها سؤال بکنيد که چرا اين را ميگوييد؟ ميگويند که نياکان ما گفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلَي أُمَّةٍ چرا حرف ما را نميگوييد؟ می گويند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ قبول و نکول ما به اثبات و نفي گذشتگان ما وابسته است.

در چنين فضايي اين بانو حکومت ميکرد لذا گرفتار شرک و وثنيت آنها بود.

پرسش: بحث تقابل عدم و ملکه که جلسه گذشته مطرح فرموديد ارتباطش را با اين بحث خوب نفهميدم!

پاسخ: عرض کنم فقر و غناست.

پرسش: فرموديد که تقابلش عدم و ملکه است.

پاسخ: تقابل عدم و ملکه است اما درباره ذات اقدس الهي که دارد که ﴿أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ﴾[24] آيا اين هم عدم و ملکه است يعني ما لياقت آن را داريم ولي به ما نرسيد؟ مثل اينکه بگوييم زيد اعمي است اما نميگوييم ديوار اعمي است، ديوار را نميگوييم چون قابليت ندارد. اينجا هم ميگويد: ﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ﴾ شما فقير هستيد و نداريد، اين يعني قابليت اين را داريم ولي نداريم؟ قابليت غناي الهي را کسي ندارد. اگر قابليتي نداريم اين به سلب و ايجاب يعني به تناقض برميگردد مثلاً ديوار با انسان فرق ميکند، اگر بگوييم ديوار کور است يعني «ليس ببصير» اما زيد کور است يعني قابليت دارد ولي ندارد، اينجا ميشود عدم و ملکه، آنجا ميشود سلب و ايجاب.

آيا ﴿أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ﴾ سلب و ايجاب است يا عدم و ملکه؟ اگر عدم و ملکه باشد معنايش اين است که انسان قابليت آن غنا را دارد ولي بالفعل ندارد، در حالي که چنين قابليتي نيست. بعضي يک راهحل نشان دادند گفتند غناي ذات اقدس الهي مراتبي دارد آن عاليترين مرتبه برای اوست ولي سلسله مراتبي دارد انسان لياقت آن مراتب نازله را دارد ولو لايق آن مرتبه بالا نيست، با اين راه خواستند مشکل را حل کنند.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. سوره بقره، آيه151.

[2]. سوره بقره، آيه129.

[3]. سوره نساء، آيه113.

[4]. سوره نمل، آيه25.

[5]. سوره نمل، آيه24.

[6]. سوره نمل، آيه34.

[7]. سوره نمل، آيه33.

[8]. سوره نمل، آيه36.

[9]. سوره نمل، آيه31.

[10]. سوره نمل، آيه87.

[11]. سوره حديد، آيه25.

[12]. سوره نمل، آيه38.

[13]. سوره نمل، آيه39.

[14]. سوره نمل، آيه40.

[15]. نهج‌البلاغة(للصبحي صالح), خطبه108.

[16]. سوره ملک, آيه14.

[17]. سوره نمل، آيه39.

[18]. تفسير القمی، ج1، ص367.

[19]. سوره رعد، آيه43.

[20]. سوره نمل، آيه40.

[21]. سوره نمل، آيات 41ـ 43.

[22]. سوره زخرف، آيات 22و23.

[23]. سوره مؤمنون, آيه24 ؛ سوره قصص, آيه36.

[24]. سوره فاطر، آيه15.

 


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق