أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
محکمه يک سلسله احکامی مربوط به مدعي دارد يک سلسله احکامي مربوط به منکر دارد يک سلسله احکامی هم مشترکي بين مدعي و منکر است. اگر اين احکام به نصابشان رسيد، حاکم محکمه بايد انشا بکند نه إخبار، نه اينکه بگويد حق با توست يا حق با اوست، بايد بگويد «حکمتُ بکذا». وقتي گفت «حکمت» اين را انشا کرد، عمل به حکم واجب است نقض اين حکم حرام است حتي براي خود حاکم. حکم حاکم شرع حجت شرعي است هم براي طرفين دعوا هم براي خود حاکم. نقض حکم حاکم هم براي طرفين دعوا حرام است هم براي خود حاکم، مگر اينکه کشف خلاف بشود که آن مطلبي ديگر است و اين اختصاصي به معصوم يا غير معصوم ندارد. وجود مبارک حضرت يعني رسول خدا(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) فرمود من مأمورم به اينکه در بين بشر به بينه و يمين حکم بکنم: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»؛[1] و اگر کسي شاهد دروغ آورد يا سوگند دروغ ادا کرد و در محکمه من از دست من مالي را گرفت و دارد بيرون ميبرد «فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ».[2] در چنين محکمهای هم تا کشف خلاف ظاهري نشود نه کشف خلاف علم غيبي، تا کشف خلاف ظاهري نشود نميشود اين حکم را نقض کرد.
بنابراين حکم محکمه يک حکم جامعي است اماره است نه اصل. فتوا گاهي اماره است بر اماره، گاهي اماره است بر اصل. فقيه که فتوا ميدهد جايي را که نميدانيد پاک است يا نجس! حکم پاک بودن را جاري کنيد «کل شيء طاهر»[3] و مانند آن، اين اصل است فتواي فقيه اماره بر اين اصل است ولي ظاهرا حکم حاکم همان اماره محض است و نقض اين حکم حرام است حتي براي خود او. حالا چون ميخواهيم از مسئله اقرار و ادعا از انکار و اقرار و از دعوا و انکار که بين طرفين است فارغ بشويم و وارد بحث ديگري بشويم خصوصيات هم بايد ذکر بشود.
پرسش: ... اگر مدعی يا منکر موحد نباشند ...
پاسخ: اگر در امان دولت اسلامي نيستند که حساب ديگري دارد. اگر مستأمناند در امان دولت اسلامي هستند مسئله بينه و مسئله اقرار و امثال ذلک که مشترک بين الکل است ميماند مسئله سوگند، آن هم به هر چه که اينها محترم ميشمارند سوگند بخورند. اگر کافري مستأمن بود يعني امنيت خواست در پناه دولت اسلام بود و دولت اسلام را از نظر دولتي به رسميت شناخت ولو عقيده ندارد، دولت اسلام برابر اين «علي ما يراه الحاکم» حکم ميکند چه اينکه اگر اينها جزء اقليتهاي ديني باشند برابر با همان کتاب شريعت و دين خودشان حکم ميکنند. درباره اقليتهاي ديني در قرآن کريم آياتي بود که قبلاً هم خوانده شد که ذات اقدس الهي به حضرت ميفرمايد به اينکه ﴿فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ﴾[4]، يا آنها را به محکمه خودشان ارجاع بده يا اينکه خودت حکم بکن، ولي به آنها بگو ﴿فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقين﴾[5]، آن حرفي که من ميزنم حکمي که من ميکنم مطابق با تورات شما است، ميگوييد نه، آن توراتي که در خانههايتان مخفی کرديد در بياوريد ببينيد همين حرفي که من ميگويم هست يا نه؟ ﴿قُل﴾، به آنها بگو: ﴿فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها إِنْ كُنْتُمْ صادِقين﴾، توي حضرت هم مختاري يا حکم ميکني ﴿أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ﴾. بخشي از سوره مبارکه «مائده» مربوط به همين اهل کتاب بود. غرض اين است که اگر کافري مستأمن باشد يعني دولت اسلامي را به رسميت بشناسد امن بخواهد در پناه دولت اسلامي باشد احکام خاص خودش را در قضا دارد.
به هر تقدير هر کدام از اينها احکامي دارند يعني چه مدعي چه منکر، احکام اينها را محکمه قضا موظف است به اينها بفهماند.
پرسش: اقرار بعد از حکم نافذ است؟
پاسخ: اقرار بعد از حکم ابطال حکم است. بله کشف خلاف ميشود. اين حکم را به هم نزد، يک حکم جديدي شد مثل کشف خلاف شد. وقتي کشف خلاف شد، حکم جديدي ميشود، نه اينکه او بخواهد حکم را به هم بزند. يک وقت است که مدعي ميآيد حکم را به هم ميزند يا خود منکر ميآيد حکم را به هم ميزند، اين خلاف شرع است. يک وقتي نه، توبه ميکند و حق براي او ظاهر ميشود و آخرت را از دست نميدهد اقرار ميکند. اين حکم جديدي است. آن حکم باطل ميشود يک حکم جديدي صادر ميشود، نقض نميشود. نقض اين است که يک حکم صحيحي را آدم بخواهد بشکند اما کشف خلاف معلوم ميشود اين حکمي که واقع شده است «لم يقع في محله» اين حکم باطل است.
پس بنابراين مدعي گاهي نميداند که غير از بينه، حلف هم ميتواند مشکل او را حل کند، يا خيال ميکند همه جا بينه و شاهد کافي است و حلف لازم نيست. حاکم شرع بايد به مدعي بفهماند که در بعضي از موارد اين شاهدي که تو آوردي گاهي يک شاهد ديگري لازم است يا گاهي دو تا شاهد لازم است گاهي سوگند لازم است. آن جايي که دعواي بر ميت است، يک شاهد کافي نيست ضميمههاي ديگر هم لازم است. حاکم ميگويد شايد آن ميت در زمان حيات خودش دين را ادا کرده باشد. در اينگونه از موارد ضميمه کردن سوگند به شهادت شاهد لازم است اينها «فيما يرجع الي المدعي» است.
در جريان مدعيعليه اگر اقرار کرد که «ثبت المطلوب» و اگر انکار کرد سوگند ياد کرد «ثبت المطلوب» و اگر انکار کرد اين يمين را به مدعي برگرداند، مدعي يمين مردود را حلف کرد باز «ثبت المطلوب» برای مدعی؛ يعني در هيچ جا ترديد و تأملي در کار نيست. اگر حق الناس بود دارد اقرار ميکند حاکم بايد کاملاً گوش بدهد تا محدوده اقرار او مشخص بشود، اما اگر حق الله باشد در فقه آمده است که حاکم شرع اجازه ندهد که او خيلي پردهدري بکند اقرار بکند من فلان کار را کردم من فلان کار را کردم من فلان کار را کردم. در حق الناس هر چه کرد بايد بگويد، درباره حق الله شايسته است که حاکم محکمه جلوي او را بگيرد نگذارد که او به معاصيای که انجام است اقرار بکند، حالا يوم القيامه حسابي ديگر دارد. غرض اين است که جلوي اقرار مدعيعليه را بايد بگيرد «في ما يرجع إلي حق الله» که خيلي پردهدري نشود. اينها محدودهاي است که بايد کاملاً انجام بشود و اگر کاملاً انجام شد حکم اماره است، يک؛ نقضش حرام است، دو؛ حتي بر خود حاکم شرع، سه؛ اگر کشف خلاف شد معلوم ميشود حکم باطل است و محکمه جديدي ميخواهد و امثال ذلک.
مطلب ديگر آن است که در روزهاي اخير گفته شد به اينکه همانطوري که معاملات مثل ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[6] و امثال ذلک اينها تعبدي نيست و امضايي است در قضا هم همينطور است که «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر»[7] امضايي است، براي اينکه هم مسلمانها اين را دارند هم غير مسلمانها اين را دارند، قبل از پيغمبر هم بود بعد از پيغمبر هم هست؛ ولي طبق رواياتي که در کيفيت حکم آمده، معلوم ميشود که هيچ کدام از اينها امضائي نيست همهشان تأسيسي است زيرا قبل از اسلام، مسيحيت بود يهوديت بود تورات و انجيل بود و آنها خيلي از حرفها را برای بشر آوردند، قبل از اينها که اينها انبياي ابراهيمي هستند وجود مبارک ابراهيم خليل بود.
ذات اقدس الهی همه ما مسلمانها را فرزند ابراهيم خليل ميداند که ﴿مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِن قَبْلُ﴾[8] اين يک شرفي است که انسان، ابراهيمزاده است. چه شرفي از اين بالاتر که خداي سبحان ما را بچههاي ابراهيم خليل ميداند! - حالا آن سيادت مطلب ديگری است - وقتي چيزي را خدا امضا بکند شرف میآورد فرمود شما آقازادهايد. او با بتپرستي و بتپرستان آنطور مبارزه کرد در آتش رفت؛ يعني مثلاً نگفت که من ميسوزم! گفت: هر چه او خواست. يک وقت انسان ميداند که ميسوزد، ميگويد من راضيام به سوختن يا به کشته شدن، اما آنکه موحد محض است ميگويد هر چه او خواست. خواست بسوزم ميسوزم، نخواست نميسوزم. فرمود شما آقازادهايد اين دين شما را آقازاده کرد: ﴿مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِن قَبْلُ﴾. ما اگر خيلي شرفي چيزي داشته باشيم ميبينيم وقتي يک جايي رفتيم کسي میگويد آقا آقازاده است، فرزند فلان سيد بزرگوار است اين يک شرفي است اما وقتي همين تعبير را ذات اقدس الهي درباره ما گفت اين نهايت بزرگواري خداست که شما آقازادهايد: ﴿مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِن قَبْلُ﴾، اين کتاب بوسيدني نيست؟! اين پيام خداست صحبت خداست ميگويد شما آقازادهايد: ﴿مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِن قَبْلُ﴾. شما آقازاده هستيد حرمت خودتان را حفظ بکنيد.
در جريان قضا اينطور است؛ انسان احکام الهي را که انجام ميدهد برابر دستورات آنهاست؛ قبل از حضرت ابراهيم انبياي ديگر بودند. خلاصه ما حکم امضائي نداريم که مثلاً بگوييم اينها امضاي بناي عقلاء است. وقتي قرآن را نگاه ميکنيم ميگوييم قبل از وجود مبارک حضرت، همين احکام و حِکَم بود پس اسلام بناي عقلاء را امضاء کرد، چه در معاملات ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ گفت، چه در قضا «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ» گفت، اينها امضائي است؛ اما يک قدري قبل تر ميرويم ميبينيم اين حرفها نبود ابراهيم خليل اين حرفها را آورد. يک قدري قبل تر ميرويم ميبينيم وجود مبارک نوح(سلام الله عليه) اين حرفها را آورد. يک قدري قبل تر ميرويم به بچههاي حضرت آدم ميرسيم ميبينيم اصلاً اين مسائل مطرح نبود تا ما بگوييم ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ي بود و بعد اسلام آمده امضا کرده.
اين قتل قابيل نسبت به هابيل، برادر برادري را کشت اين در بديهيترين بديهيات فعلي ما مانده بود که نعش برادرش را چه کند؟ بعد ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ﴾[9] ذات اقدس الهی يک کلاغي را مأمور کرده که يک گردويي يا چيزي دستش بود دهنش بود اين را روي خاک انداخت، اين خاکها را کنار برده اين گردو را يا آن جسم را در خاک دفن کرده تا به قابيل بفهماند که برادرت را اينطور دفن کن. اين بشر اوّلي کجا ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ را ميفهميد؟ کجا بينه و شاهد ميفهميد؟
پرسش: ... اين آقايان علمايي که در فلسفه فقه بحث ميکنند ميگويند در مقام تعارض وقتي که مبناي کلامي با مسئله فقهي تعارض کرد مبناي کلامي مقدم است حالا وقتي که ما در علم کلام پذيرفتيم اصل عدالت را، نميتوانيم معاذالله يک حکم ظالمانه را به شارع نسبت بدهيم چون در کلام پذيرفتيم که شارع عادل است. حالا يک مسئلهاي را عرض کنم خدمت شما ديه بر عاقله. آنجا آيا آن مصداق ظلم نيست که يک کسي ... يک کسي يک خطايي ...
پاسخ: نه، در نظام قبيلگي همين عاقله ارث ميبرد. عاقله يعني عاقله! در نظام قبيلگي وقتي اين عاقله را ارث ميدهند يعني جزء اعضاي خانواده است، اينها جزء بديهيات است؛ در نظام قبيلگي پسرعمو و «من يتقرب بالأب» اينها اعضاي يک خانواده هستند ارث ميبرند قيم هستند چون وارث است اگر ارث ميبرد گاهي هم ديه بر او است. ديه بر عاقله است.
به هر تقدير قابيل آن روز آن قدرت علمي را نداشت که همه چيزهايي را که الآن همه میدانند و بديهي هستند را بفهمد. آن وقت او ميآيد ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ ميفهمد؟ او «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر» می فهمد؟ حالا معلوم ميشود تمام احکام و حِکم تعبدي است از طرف خدا آمده هيچ کدام بشري نيست تا بگوييم بشر اين قوانين را داشته و انبيا آمدند آن را امضاء کردند. انبياي بعدي آمدن راه انبياي قبلي را رفتند نه اينکه اين احکام دقيق قضايي قبلاً بود احکام دقيق فقهي قبلاً بود و اسلام آمده همينها را امضاء کرده است. بشر قبلي همين بشري بود که نميتوانست جنازه را دفن کند. کجا اين ميدانست که ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ و اين حرفها چيست؟
حالا اين چند تا روايت است که انبياي اوّليه به ذات اقدس الهی عرض کردند که ما چهطور داوري کنيم؟ آن وقت ذات اقدس الهی به آنها ميفرمايد که شما با بينه حکم بکنيد، يک؛ جايي که بينه نيست به نام من سوگند ياد بکنند، دو؛ محکمهتان را سامان بدهيد، سه. اين نشان ميدهد که تمام احکام تجارات، تمام احکام قضا که ما خيال ميکرديم اينها تأسيس نيست و امضاي بناي عقلاء است همه اينها ادامه راه انبياء است و همه اينها تأسيسي است و عقلاء اين را راهها را طي کردند.
پرسش: ... فطرت، تاسيس است يا امضاء؟
پاسخ: اگر فطرت شکوفا بشود اين ميشود امضاء، اما اگر فطرت امضاء نکرده فطرت ميپذيرد مبدأ قابلي است نه مبدأ فاعلي. امضاء بکند يعني يک چيزي ميآورد که فطرت هم قبول دارد نه اينکه فطرت قدرت دارد خودش ايجاد بکند، قبول دارد نه اينکه امضاء بکند نه اينکه فاعل است. او مبدأ قابلي است. مبدأ قابلي يعني هيچ. يک کسي که شاگرد است، شاگرد يعني هيچ. فطرت ميپذيرد يعني قبول دارد تمرّدي ندارد بله، اين حداقل است. اگر فطرت گويا باشد معلم باشد مبتکر باشد راهبر باشد حرفهاي بعدي امضاي او است، اما فطرت اگر بچه خوبي باشد چيزي را که حق است ميفهمد و گوش ميدهد يک بچه پا به گوش است فطرت نسبت به رهآورد انبياء مثل بچه پابه گوش است يک بچه حرفشنو است نه اينکه در برابر انبياء حرفي دارد. فطرت يعني اين.
حالا جلد بيست و هفتم وسائل صفحه 229 «أَبْوَابُ كَيْفِيَّةِ الْحُكْمِ وَ أَحْكَامِ الدَّعْوَى» که عمومي است. اينجا چند تا روايت هست که انبياي اوّليه به ذات اقدس الهی ميگويند ما چهطور حکم بکنيم؟ اين پيغمبر است، اينکه پيغمبر است ميگويد من چهطوري محکمه را اداره کنم؟ معلوم ميشود که اين حرفها حرفهاي تازه است. اين حرفها را هم مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرد هم ديگران. قالب اين روايات هم مکرر است محمدين ثلاث نقل کردند يا لااقل دو محمد نقل کردند مرحوم کليني نقل کرد و مرحوم صدوق يا مرحوم کليني و مرحوم شيخ طوسي يا محمدين ثلاث نقل کردند.
روايت اولي را که مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرد سليمان خالد ميگويد که از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) رسيده است که «فِي كِتَابِ عَلِيٍّ ع» اين است: «أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ فَقَالَ يَا رَبِّ كَيْفَ أَقْضِي فِيمَا لَمْ (أَرَ وَ لَمْ أَشْهَدْ)» دو نفر ميآيند هر کدام حرف خودشان را ميزنند من هم که در آن صحنه نبودم، چهطور حکم بکنم؟ «قَالَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِكِتَابِي» روي قوانيني که من در کتاب خودم تثبيت کردم براي تو فرستادم بنا بر اين قانون حکم کن «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي» آنجا که نياز به سوگند دارد آنها را به نام من وادار به سوگند بکن. پس البينة، اليمين، الحکم همه کتاب الله است. يک چيزي بشر نياورده که تا ما بگوييم «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر» اين امضاي بناي عقلاء است. اين عقلاء آنهايي که خردمدار بودند عاقل بودند حرف انبياء را گوش دادند آمدند محکمه را با بينه و يمين حل کردند.
پرسش: ... خيلی جاها میگويند بنای عقلاء حجيت دارد مثل يد ...
پاسخ: بله اين حرف حق است اما يک وقتي آدم که قبل تر ميرود معلوم ميشود اين بناي عقلاء برای بناي اعقل عقلاء است يعني انبياء. اين حرفهايي که ميگويند انبياي بعدي اينها را امضاء کردند، حالا يا اينها ابتکار خودشان بوده در موارد خيلي نادر، يا يک زيربناي وحياني دارد مثل اين روايات. چند تا روايت است در اين باب اول کيفيت حکم که پيامبري عرض کرد من چهجوري حکم بکنم؟ فرمود به بينه و أيمان و کتابي که من به تو دادم و آنجا که سوگند لازم است «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي» به نام من سوگند ياد کند.
بله، علي أي حال بناي عقلاء حجت است. يک وقتي انسان توراهي حرف ميزند مثل بحثهاي ديروز و پريروز و امثال ذلک که حرفهاي توراهي بود؛ يک وقتي از آغاز راه حرف ميزند مثل حرفهاي امروز. وقتي وارد بحث نهايي و بحث کلامي ميشويم بايد حواس ما جمع باشد که آيا اينها حرفهاي ابتکاري خود بشر است يا اين بشري که نميدانست جنازه برادرش را چهطور دفن کند او حرفي نداشت؟! همه اين حرفها را انبياء آوردند.
پرسش: روايت شده که عقل پيامبر درون است ...
پاسخ: عقل براي اين است که ذات اقدس الهی چه فرمود حرفهاي خدا را بايد گوش داد، يک؛ در حرف خدا هم بين تعارضها و مثبت و منفي بررسي کند، دو؛ قهراً فتواي عقل اين ميشود که خدا اين چنين فرموده است. عقل در برابر وحي نيست. عقل نسبت به وحي هيچ يعني هيچ! هيچکاره است. عقل چراغ است نه صراط. اين حداقل فهم است. از چراغ هيچ چيزي ساخته نيست؛ مگر چراغ مهندس است؟! چراغ فقط اين قدر عرضه دارد که بگويد آنجا راه است آنجا چاه، همين. اما کجا چاه است؟ کجا راه است؟ کجا بايد راه درست کرد؟ کجا را بايد بست؟ اين کار چراغ نيست. عقل سراج است نه صراط. صراط علي و اولاد علي است. ما در زيارت حضرت چه ميگوييم؟ «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا صِرَاطَ [اللَّهِ] الْمُسْتَقِيمَ»[10] اينها راه هستند راهنمايند.
پرسش: ...
پاسخ: چراغ است. اين يک پيامآوري است پيام او چيست؟ من چراغم، من نور ميدهم همين. چراغ که صراط نيست. اين چراغ ميگويد آنجا راه است برو، آنجا چاه است نرو. نور است. اينها نور مبين هستند اينها سراج منير هستند اينها چراغ هستند چراغ هستند که ميگويند اينجا نرو آنجا برو همين. کم نيست اين. اما حالا در طليعه و در کل نقشه عالم چه کسی آنجا را راه کرد و چه کسي آنجا را چاه کرد، چه کسي قرض الحسنه را راه کرد و چه کسي ربا را چاه کرد که کار عقل نيست. اين کار شرع است اين حداقل فهم است که ما بفهميم «السراج ما هو الصراط ما هو»؟ صراط راه است. در زيارت علي بن ابيطالب عرض ميکنيم: «السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا صِرَاطَ [اللَّهِ] الْمُسْتَقِيمَ». عقل چراغ خوبي است بله، چراغ روشني است که علي و اولا علي را ببيند همين. نه کار علي و اولاد علي را بکند!.
اين روايت اول است «فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِكِتَابِي وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي فَحَلِّفْهُمْ بِهِ» به نام من سوگند بده. پس «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي» از ديرزمان به وسيله وحي آمده «وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر» از ديرزمان از راه وحي آمده است. اين حرف انبياء بوده که گفتند ما چهطور حکم بکنيم؟ فرمود اينطور.
روايت دوم اين باب که آن هم از مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) است آن هم از کتاب وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) است که «أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ الْقَضَاءَ فَقَالَ كَيْفَ أَقْضِي بِمَا لَمْ تَرَ عَيْنِي وَ لَمْ تَسْمَعْ أُذُنِي» چيزي که من در آن صحنه نبودم نه چشمم ديد نه گوشم شنيد من که در آن صحنه نبودم چهطوري حکم بکنم؟ «فَقَالَ اقْضِ بَيْنَهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي يَحْلِفُونَ بِهِ»[11] اگر شاهد دارند که شاهد، نشد که به وسيله سوگند با اسم من اينها را قسم بده.
روايت دوم اين باب که آن هم جريان وجود مبارک داود(سلام الله عليه) است. در جريان حکم داودي يک گوشهاي از علم غيب عمل شد اينکه ميگويند وقتي وجود مبارک حضرت(سلام الله عليه) ظهور کرد «يَحْكُمُ بِحُكُومَةِ آلِ دَاوُدَ» اين است. گوشهاي از حکم غيب را وجود مبارک داود(سلام الله عليه) إعمال کرد که مردم به ستوه آمدند. آن جريان حضرت داود را مستحضريد او يک سلسله نماز جماعتي ميخواند که سلسله کوهها جمع ميشدند پشت سر حضرت اقتدا بکنند. کوهها يعني کوهها ﴿يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ﴾،[12] به سلسله جبال دستور ميدهد که موقع نماز جماعت است مواظب باشيد همه صف بستند شما هم صف ببنديد. يک چنين داودي است يک چنين پيغمبري است ﴿يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ﴾، اوبه کنيد ناله کنيد گريه کنيد. اين حرفها چون ما اهلش نيستيم خيلي تعجبآور است اما اين قرآن را که مکرر ميخوانيم، کوهها! صف ببنديد برويد دنبال داود، اين است: ﴿يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ﴾، اوبه کنيد ناله کنيد ضجه بزنيد. ميگويند حضرت(سلام الله عليه) که ظهور کرد «يَحْكُمُ بِحُكُومَةِ آلِ دَاوُدَ» اين است. اين جريان روايت دوم خيلي مفصل است که اين را غير از مرحوم کليني، مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) هم نقل کرد.
روايت سوم اين باب از وجود مبارک امام باقر(سلام الله عليه) است «عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليهما السلام» که «قَالَ: إِنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءَ شَكَا إِلَى رَبِّهِ كَيْفَ أَقْضِي فِي أُمُورٍ لَمْ أُخْبَرْ بِبَيَانِهَا» آن را خودم بيان نکردم و به من نرسيده است! حضرت فرمود: «قَالَ فَقَالَ لَهُ رُدَّهُمْ إِلَيَّ وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي يَحْلِفُونَ بِهِ»[13].
روايت پنجم اين باب از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) است که «لَا تَذْهَبُ الدُّنْيَا» که اين درباره ظهور حضرت است «حَتَّى يَخْرُجَ رَجُلٌ مِنِّي يَحْكُمُ بِحُكُومَةِ آلِ دَاوُدَ»[14].
روايت ششم اين باب وجود مبارک حضرت امير دارد که «أَحْكَامُ الْمُسْلِمِينَ عَلَى ثَلَاثَةٍ شَهَادَةٍ عَادِلَةٍ أَوْ يَمِينٍ قَاطِعَةٍ أَوْ سُنَّةٍ مَاضِيَةٍ مِنْ أَئِمَّةِ الْهُدَى»[15] اين روايت مرحوم کليني را مرحوم صدوق(رضوان الله عليهم) نقل کرد جميع احکام مسلمين همينهاست.
پس بنابراين عقل بشر به عنوان صراط حرفي ندارد. خدا به او عقل داد چراغ داد که بفهمد چه کسي راست ميگويد چه کسي دروغ ميگويد. چه کسي پيغمبر است چه کسي پيغمبر نيست، اما حالا يک جايي مثلاً بيايد خدايي ناکرده حکمي را با عقل خود کم بکند، حکمي را با عقل خود زياد بکند اين مقدورش نيست. چرا قياس حرام است؟ آنهايي که گرفتار قياس هستند درِ خانه اهل بيت را بستند، قياس هم يکي از چيزهاي منطقي است، بالاخره ولو يقين نياورد بالاخره مظنه ميآورد، چرا قياس حرام است؟ چرا در ديه سه انگشت و چهار انگشت چهار انگشت که شد کمتر ميشود؟! اينها يک چيزهايي است که عقل راه ندارد. عقل صراط نيست سراج است. اين باب يک باب مبسوطي است که ثابت ميکند که آنچه را که بشر دارد در کنار سفره انبياء است. حالا بقيه مطالب إنشاءالله براي فردا.
حالا يک مشورتي هم براي فردا بکنيم. ما نظرمان اين بود که چون تعطيلات زياد است آن هفته روز چهارشنبه را به همين فقه گذرانديم، اما از طرفي هم اين نهج البلاغه بالاخره عِدل قرآن است تالي تلو قرآن است حديث است در حوزه اينگونه از علوم طيب و طاهر، هم کم است. حالا بالاخره فردا را هم باز نهج البلاغه ميخوانيم ببينيم چه میشود.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. الكافي، ج7، ص414.
[2]. الكافي، ج7، ص414.
[3]. وسائل الشيعه، ج3، ص467.«کل شیء نظيف»
[4] . سوره مائده، آيه42.
[5] . سوره آل عمران، آيه93.
[6]. سوره مائده، آيه1.
[7]. عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج1، ص244.
[8]. سوره حج، آيه78.
. سوره مائده، آيه31.[9]
[10] . المزار الکبير(للمشهدی) ص259.
[11]. وسائل الشيعه، ج27، ص230.
[12]. سوره سبأ، آيه10.
[13] . وسائل الشيعه، ج27، ص230.
[14] . وسائل الشيعه، ج27، ص230و231.
[15] . وسائل الشيعه، ج27، ص231.