18 01 2016 463019 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 49 (1394/10/28)

دانلود فایل صوتی

أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

در مبحث «خصائص النبي»، مرحوم علامه(رضوان الله عليه) در تذکره[1] هفدهمين خصيصه از خصايصي که مربوط به نکاح نيست، فرمود اين است: «السابع عشر أُمَّته معصومة لاتجتمع علي الضلالة». يکي از خصايص پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) اين است که امت او معصوماند و بر امر ضلالت و گمراهي و باطل اجتماع نميکنند.[2] اين را بر فرض صحت سند،[3] دليل گرفتند بر اينکه اجماع حجت است. مستحضريد که تنظيم مباني اصول در درجه اول برای آنها بود، شيعه به صورت پراکنده اين اصول را داشت؛ منتها مدرسههاي رسمي در اختيار آنها بود. آنها چهار منبع برای دين ذکر ميکردند: کتاب و سنّت و اجماع و قياس. ما اول بايد درباره اين عناصر محوري قوانين ديني و غير ديني بحث بکنيم تا برسيم به اينکه اجماع جايش کجاست، اولاً معتبر است يا نه؟ بر فرض اعتبار جايش کجاست؟ مستحضريد براي يک قانون در يک کشور و جامعه، سه عنصر محوري لازم است: عنصر اول همين مواد قانوني است که مجلس هر کشوري آن را تصويب ميکند، براي کاربري و اجراء. در مسايل ديني هم همين است، اين رساله عمليه يک مواد فقهي است براي عمل کردن و هر کشوري و هر ملتي يک مواد حقوقی و قانوني براي عمل کردن دارد. با کليات که نميشود جامعه را اداره کرد، آن کليات بايد بر مصاديقي تطبيق بشود و جزيي بشود و قابل عمل و اجراء بشود؛ لذا کتاب قانون براي ديگران و رساله عمليه براي ما يک کتاب قانون کاربري و کاربردي است. اين عنصر اول.

عنصر دوم آن است که اين مواد فقهي يا اين مواد قانوني را بايد از يک مباني گرفت تا يک مبنايي نباشد که اين مواد از آنجا استنباط نميشود. مباني حقوقي در کشورها و مانند آن چه سازمان ملل و چه کشورهاي جزء، مسئله امنيت هست، امانت هست، عزّت هست، استقلال مملکت است، زندگي مسالمتآميز هست، عدم دخالت در شئون کشورهاي ديگر هست، داشتن فضاي سالم هست، مواسات هست، مساوات است، رسيدگي به امور زندگي و امور محرومان هست، داوري بين مدّعي و شاکي و مورد شکايت هست، اينها جزء قوانين است و کليد همه اين مباني و مبني المباني «عدل» است که همه اينها بايد بر محور «عدل» باشد، اين را همه مردم روي زمين قبول دارند، چه اينکه ما هم قبول داريم. پس عنصر اول آن مواد فقهي يا حقوقي است که کاربري و کاربردي و امثال ذلک است. عنصر مهم دوم مباني است که آن مواد از اين مباني استنباط ميکنند. براي کشورها يک قانون اساسي است که آن قانون اساسي به منزله مبناست، آن مواد حقوقي و قانوني که مجلس آنها تصويب ميکند، از اين قانون اساسي استنباط ميشود، در کشور ما هم همينطور است. تا اينجا؛ يعني عنصر اول و دوم، مرز مشترک بين مسلمان و غير مسلمان است.

تمام بحث در آن عنصر سوم است، در عنصر دوم مبني المباني «عدل» است که همه چيز بايد بر مبناي عدل باشد، اين را هم همه قبول دارند. «عدل» هم که يک لفظي است که مفهوم آن «وضع کل شئ في موضعه»[4] است، براي همه معلوم است، همه معناي عدل را ميفهمند که عدل؛ يعني هر چيزي را سر جايش قرار بدهي، اين مشترک بين ما و ديگران است؛ اما تمام اختلاف از اين به بعد است؛ اگر عدل «وضع کل شئ في موضعه» است، جاي اشياء کجاست؟ جاي اشخاص کجاست؟ جاي اشياء را فقط اشياء آفرين ميداند، جاي اشخاص را اشخاص آفرين ميداند، دست آنها خالي است، چون منبع ندارند. شما اين موادي که تهيه ميکنيد؛ مثلاً بهرههايي که از انگور ميبريد، شيره انگور و ربّ انگور با شراب انگور يکي است يا دوتا است؟ حکم آن يکي است يا دوتا است؟ آنچه که از بدن خارج ميشود بنام «عَرَق» با «بول» حکم آن يکي است يا دوتا است؟ اينها ميگويند ما خودمان تعيين ميکنيم، چون منبع ندارند. اين مباني را از چه چيزي ميگيرند؟ اگر مباني بايد بر محور عدل باشد و عدل هم «وضع کل شئ في موضعه» است، جاي اشياء کجاست؟ جاي اشخاص کجاست؟ آنها خودشان تعيين ميکنند. اين همان ادعاي ربوبيت و تفرْعني است که در نهان و نهاد بسياري از اينها هست، همانهايي هستند که اله آنها نفس آنهاست، ما خودمان معين ميکنيم؛ اما مسلمان و موحّد ميگويد مباني که کليد همه آنها عدل است اين به منبع مرتبط است، منبع فقط وحي است و لاغير. آنکه اشخاص را آفريد، آنکه اشياء را آفريد، او بايد بگويد جاي فلان شخص کجاست؟ جاي فلان شئ کجاست؟ اينکه قرآن کريم ميفرمايد شما دست به ارث نزنيد: ﴿لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً،[5] شما چه ميدانيد عاقبت امر چيست؟ شما راز و رمز اشياء و خلقت را که نميدانيد، شما ميخواهيد که دختر و پسر يکسان ارث ببرند، اين نيست! اين سهامي را که خدا معين کرده، دست به اين سهام نزنيد، شما حکمت اينها را ميدانيد، راز اينها را ميدانيد، حقيقت اينها را ميدانيد! بعد سؤال بکنيد که چرا دختر و پسر با تفاوت ارث ميبرند! ﴿لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً، همين ارثي که ما براي شما قرار داديم، همين را قرار بدهيد. پس دست اينها از منبع خالي است. تنها کسي که جاي اشياء را ميداند و جاي اشخاص را ميداند و جاي همه حقايق عالم را ميداند، کسي است که اينها را آفريده است؛ لذا تنها منبع «وحي» است. از منبع اين مباني استنباط ميشود، از مباني اين مواد استخراج ميشود، اين ميشود منظم. لذا قرآن کريم فرمود: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ،[6] در حقيقت منبع همه اين مباني حکم ذات اقدس الهي و قول ذات اقدس الهي است؛ منتها قول ذات اقدس الهي را در درجه اول مستقيماً با علم وحياني و معصومانه و شهودي، نه علم مفهومي و حصولي و خطاپذير، آن را وجود مبارک پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) دارد، به برکت او اهل بيت(عليهم السلام) دارند؛ آنوقت کتاب و سنّت در حقيقت از وحي دارند خبر ميدهند. منبع اصلي کلام خداست و کتاب و سنّت بيانگر کلام خداست و هيچ چيزي مقابل آنها نيست، پس منبع اصلي کتاب است و سنّت. اما اجماع چه کاره است؟ آنها چون دسترسي به اهل بيت نداشتند که بهترين راه رسيدن به «وحي» بود و اين دَر را بستند و دين هم که بدون منبع حقوقي و منبع مباني ممکن نيست، آمدند دوتا کار کردند که اين خلأ را پُر کنند: يکي آمدند گفتند «اجماع» حجت است؛ يعني امت معصوم است، بعد همين امت را گفتند اهل حل و عقد، يا کارشناسان، يا فقها و قدم به قدم همينطور دايره آن را کوچک کردند، گفتند به اينکه هر چه فقها گفتند، چون اينها معصوماند، حرف اينها ميشود منبع؛ لذا اجماع را در رديف سنّت قرار دادند. اينکه ميبينيد همينطور رواج پيدا کرده و ما هم میگوييم منابع ما، کتاب است و سنّت است و عقل است و اجماع، همينطور رديفي حرف ميزنيم که هيچ منطقي ندارد، براي همين است. حالا اينها را معصوم کردند، گفتند امت معصوم است؛ البته اگر امت معصوم باشد ـ معاذ الله ـ مثل امام است، حرف او ميشود منبع؛ آنوقت اگر کسي اجماع محصل داشته باشد؛ مثل اينکه خودش پيش امام(سلام الله عليه) باشد، اگر زراره خدمت امام(سلام الله عليه) و فرمايش حضرت را ميشنيد، يقين پيدا ميکرد، مسئله مظنّه و اطمينان و اينها نبود.

پرسش: ...

پاسخ: روايت را بايد معنا کرد، يکوقت میگوييم اگر همه جمع بشوند و يک کار خلاف بکنند، امت ما نيستند، وجود مبارک حضرت امير ـ هنگام دفن صديقه کبريٰ(سلام الله عليهم اجمعين) ـ عرض کرد وضع اينطور است: «بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَی هَضْمِهَا»[7] اجماع کردند که زهرا(سلام الله عليها) را بکوبند، اين در نهجالبلاغه است. فرمود: ماها چند نفر بوديم که فقط مظلوم بوديم! يا دست ما را ميبستند، يا تازيانه ميزدند، اين امت بود. منظورِ آنها که ميگويند اجماع حجت است که اجماع کارگر و کارمند و کشاورز و پيشهور و دامدار را که نميگويند، ميگويند کسي که شايسته اين کار است اگر حضور داشته باشد، وگرنه آن ميليونها مردماند، چه کسي ميتواند از آراي همه اينها باخبر بشود؟ آنها هم چنين حرفي نميزنند، ميگويند اهل حلّ و عقد باشد يا فقها باشند، آنکه اهل حل و عقد بود، سقيفه تشکيل داد! آنکه «بيده» قدرت بود، اجماع کردند بر هضم حق صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) «بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَی هَضْمِهَا». در جريان کربلا هم همينطور بود. پس اجماعي که آنها ميگويند، اجماع کشاورز و پيشهور و دامدار که نيست، اجماع مسئولين است، در کربلا از همين قبيل بود، درب بر پهلو زدن از همين قبيل بود.

بنابراين ميشود يک امت؛ يعني مسئولين در يک عصر برخلاف دستور خدا عمل بکنند. اينکه فرمود «لاتجتمع» اين جمله خبريه است به داعي انشاء؛ يعنی مبادا با هم اتفاق بکنيد بيراهه برويد!؟ و اگر نتوانستيم اين را حمل بکنيم خيلي از چيزهاست که نميفهميم، علم آن را به اهل آن واگذار ميکنيم؛ ولي اينکه آنها دارند از آن بهرهبرداري ميکنند که اجتماع و اجماع امت معصومانه است، اين «بيّن الغي» است. اگر احتمال ديگري به ذهن ما رسيد که ميتواند محمل اين حديث باشد که «نعم المطلوب»، نشد علم آن را به اهل آن واگذار ميکنيم، مگر ما مسئوليم که همه چيز را بفهميم، يا مگر ادعا داريم که همه چيز را ميفهميم؟! آنچيزی را که ميفهميم خلاف است، ميگوييم اين معنا مراد نيست.

بنابراين اينها آمدند اجماع را در رديف سنّت قرار دادند، چرا؟ چون اجماع محصل را معصوم ميدانند، ميگويند امت معصوم است. در بحث تفسير يک وقتي اين نقل شد که فخر رازي در تفسير خود از شافعي نقل ميکند ـ چون خيلي سردمدار اين قسمت است ـ که از شافعی سؤال کردند به چه دليل اجماع حجّت است؟ او سيصد بار اول تا آخر قرآن را مطالعه کرد تا دليل پيدا کند؛ يعني اين يک مطلبي بود که ميخواستند براي آن دليل بتراشند؛ بعد به اين آيه رسيد: ﴿وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ؛[8] معلوم ميشود که سبيل مؤمنين معصوم است و حجت است، سبيل مؤمنين همان «سبيل الله» است؛ در حالي که قبل آيه دارد: اگر کسي با پيغمبر اهل شقاق بود، با او در جنگ بود و راه مؤمنين را طي نکرد او کذا و کذا،[9] آن در آن سياق است که اگر فرصت بود يا لازم بود آن را هم بخوانيم. هيچ ارتباطي بين آين آيه و حجيت اجماع نيست، اينها علما را که اگر اتفاق بکنند معصوم ميداند و بجاي امام مينشانند؛ آنوقت ميگويند اجماع از منابع ماست. ما هم همينطور دربَست و آکبند قبول کرديم، ميگوييم اجماع منبع است. اينکه ميگوييم گوش اجماع را بايد کشيد و از بالا به پايين آورد، براي همين است، اجماع جايش آنجا نيست.

پرسش: ...

پاسخ: آن که عصمت است، اين اجماع که ماها ميگوييم يک مقداري علماي ما آن را تلطيف کردند، گفتند اجماع يا دخولي است يا کشفي، به هر حال کشف ميکند از رضاي معصوم(سلام الله عليه) آنوقت ميشود خبر. اين همان بيان لطيف مرحوم صاحب جواهر است در جلد 29 جواهر صفحه 113 که فرمود: اجماع در حد خبر است، بله ما هم قبول داريم. اجماع کشف ميکند ـ اگر تقريب دخولي يا لطفي آن تام باشد که هيچکدام آن تام نيست، کشف ميکند که معصوم(سلام الله عليه) راضي است، پس اجماع به منزله خبر است، مکشوف آن حرف معصوم است نه خود اجماع، اين مثل قول زراره است، بله خبر است. اين بيان مرحوم صاحب جواهر «في غاية المتانة» است که در حدّ خبر است.

بنابراين منبع ما وحي الهي است، اين وحي در کتاب و عترت(عليهم السلام) جلوه کرده است، آنجا جاي شريعت است، آنجا جاي تشخيص صراط است، شريعت؛ يعني راه، آنچه که اينها گفتند راه است، آنچه که اينها رفتند راه است، آنچه که اينها تقرير کردند راه است. اينها يک کمبود ديگري داشتند، قياس را آوردند تا آن را ترميم کنند که قياس بجاي عقل بنشيند. قياسي که در فقه و در اصول مطرح است و مطرود است، همان تمثيل منطقي است. اينکه در روايات ما، ائمه(عليهم السلام) قياس را طرد کردند،[10] قياس؛ يعني پي بردن از حال يک جزيي به جزيي ديگر، که اين قياس فقهي و اين قياس اصول همان تمثيل منطقي است که حداقل چهارهزار سال است که در حوزههاي علمي ميگويند اين معتبر نيست. از زماني که ارسطو و امثال ارسطو اين منطق را رايج کردند، گفتند تمثيل معتبر نيست.

ما يک برهان داريم، يک تمثيل داريم، يک استقراء، فقط برهان حجت است و استقراء اگر تام بود. تمثيل از يک جزيي به جزيي ديگر پي ببريم، بدون اينکه آن جامع را بشناسيم حجت نيست. اين حداقل حرف چهارهزار ساله رايج حوزههای علمی است، اسلام هم همين را امضا کرده؛ البته حرف بشر عادي نبود، حرف انبيا(عليهم السلام) بود که يکي پس از ديگري آمده است. در منطق که ميگويند حجت سه قسم است: برهان است و تمثيل است و استقراء؛ استقراء اگر ناقص باشد که حجت نيست، استقراء تام هم که گير کسي نميآيد؛ تمثيل هم؛ يعني پي بردن از يک جزيي به جزيي ديگر حجت نيست، ميماند برهان؛ برهان را عقل تشخيص ميدهد، اين يک موادي دارد؛ اگر مسئله مسئله تجربي بود مقدمات تجربي ميخواهد، تجريدي بود مقدمات تجريدي ميخواهد. اين 24 مقدمهاي که ذکر کردند به دست عقل دادند، عقل را بايد به ميدان آورد. اين عقل است که قياس را سر جاي خودش مينشاند، اجماع را سر جاي خودش مينشاند، خودش هم امينانه سخن ميگويد، چون عقال شده است. يک بيان نوراني از پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) نقل شد که فرمود اصلاً عقل را به همين جهت عقل ميگويند. اين شترهاي جموح و چموش يک زانوبند دارند، اين زانوبند را ميگويند عقال، «اعْقِلْ وَ تَوَكَّل‏»[11] که با توکل زانوي اشتر ببند،[12] همين است، شتر را عقال کرد يعني چه؟ يعني اين شتر چموش، جموح که تندروي ميکند، با يک ابزار و زانوبندي دوتا زانويش را محکم ميبندند تا صاحب او برود کارش را انجام بدهد و بيايد. عقل را که عقل گفتند براي اين است که زانوي غضب و شهوت را عقال ميکند در بخش عقل عمل، زانوي چموش وَهْم و خيال را عقال ميکند در بخش عقل نظر. اگر کسي خواست انديشمند باشد بايد عقال دستش باشد، اگر کسي خواست زاهد و پارسا باشد بايد عقال دست او باشد، اين «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»[13] همين است. اين بيان نوراني از پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است که عقل را به اين مناسبت عقل ميگويند. اين عقل جلوي وَهْم و خيال را ميگيرد، اجازه نميدهد کسي هر حرفي بزند و هر چيزي بنويسد.

بنابراين «قياس» را اينها آوردند بجاي «عقل» نشاندند و «اجماع» را آوردند بجاي «عترت» نشاندند، چون دَرِ خانه عترت را بستند، چه کار بايد بکنند؟ چقدر ميشود احکام الهي را از قرآن استفاده کرد؟ وقتي که در «عترت» را بستند آمدند اجماع را سر جايش گذاشتند. سنّت پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) را قبول دارند؛ اما سنّت پيغمبر چقدر ضبط شد، شما که قسمت مهم نقل حديث را تا يک قرن قدغن کرديد. دست آنها خالي است، وقتي دست آنها خالي بود، عقل هم که مقدور هر کسی نيست، اين جان کندن و سواد ميخواهد؛ اما قياس «سهل المؤونة» است. وقتي وجود مبارک امام ميفرمايد به اينکه کسي که يک انگشت ديگري را قطع بکند، دهتا شتر ديه دارد، دوتا انگشت را قطع بکند بيستتا شتر دارد، اگر کسي سهتا انگشت را قطع بکند سيتا شتر دارد و اگر چهارتا انگشت را قطع بکند باز بيستشتر دارد، اين با عقل کسي جور درنميآيد، اين همان است که «إِنَّ السُّنَّةَ إِذَا قِيسَتْ مُحِقَ الدِّين‏»،[14] آنجور قياس کردن «سهل المؤونة» چون سواد نميخواهد، اين را منشأ فقه قرار دادند، اينکه فرمود ﴿لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً؛ يا اينجا وجود مبارک حضرت فرمود شما چه کاري به اين حرفها داريد، شما که به اين اسرار پي نميبريد، وقتي که دين گفته چهارتا انگشت را قطع کردند بايد باز بيستتا شتر بدهند، بايد بگويي چشم! ما که ميگوييم چشم، براي اين است که ميدانيم که نميفهميم. اين راز و رمز را که ما نميفهميم.

بنابراين اينها دست خالي داشتند، خواستند مواد فقهي تنظيم بکنند، از قرآن هم که احکام فراواني استنباط نميشود، سنّت پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) هم آنقدر گسترده نبود که بتوانند ضبط بکنند، خيلي از احکامي است که مورد ابتلاي زمان حضرت نبود، اينها را بايد ائمه بعدي(عليهم السلام) بگويند، اينها هم که دَرِ خانهشان را بستند، در حقيقت آمدند «اجماع» را بجاي «عترت» نشاندند؛ در کنار «سنّت» بجاي «عترتي» که درشان را بستند «اجماع» را نشاندند و به جاي «عقل»، «قياس» را نشاندند و يک اصول اينچنيني درست کردند؛ آنوقت بدون اينکه دستکاري بشود وارد حوزههاي ما شد.

 شما وقتي وارد بحثهاي اصولي ميشويد، بحثهاي لفظي که خيلي عميق نيست، جلد دوم کفايه وقتي وارد مسايل عقلي ميشويد به قطع ميرسيد، اينها اول بايد بجاي اينکه «عقل» را مطرح کنند، «عقل» غير از «وهم» و «خيال» است، غير از اموري است که جزمآور نيست، يک سلطاني است، يک اردويي دارد، يک لشکري دارد، لشکريان او را ميشناسد، آن مقدمات تجربي را ميداند بديهيات را ميداند اوّليات را ميداند. ارجاع بديهيّات به اوليّات را ميداند، ارجاع نظريات به بديهيّات را ميداند، اين سلطان اين کار است، اين را گذاشتند کنار، فقط گفتند قياس بد است، قطع حجت است، آدم متفکر ميآيد وقت صَرف ميکند و میگويد که قطع حجت است؛ البته در مشرق عالم و در مغرب عالم همه ميدانند که قطع حجت است. بعد هم يک تقسيم بندي ﴿تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزَي[15] راه پيدا کرده است، قطع قطّاع دادند به اصول، شک شکّاک را دادند به فقه، در فقه بحث ميکنند که شک شکاک معتبر نيست، در اصول بحث ميکنند که قطع قطاع معتبر هست يا معتبر نيست؟ هر دو در هر دو جا راه دارد؛ قطع قطاع در اصول معتبر است يا نه؟ بحث جدا بشود، کسي که کثير الشک است در شبهه حکميه، کثير الشک است در بقاي ماکان، کثير الشک است در اشتغال يقيني که برائت يقيني ميخواهد، آيا در همه موارد کسي که کثير الشک است اعتبار بکند يا اعتبار نکند؟ اين اختصاصي به رکعات نماز ندارد؛ شک در شبهه حکميه جای برائت است، اين شخص هم زود شک ميکند، فراوان هم شک ميکند، حکم آن چيست؟ شک در بقاي ماکان اعتبار ندارد، استصحاب ميکند اعتبار نکن، اين آقا زياد شک ميکند، شکاک در بقاي ماکان است حکمش چيست؟ اشتغال يقيني برائت يقيني ميخواهد، اين شک ميکند که آيا ذمه او تبرئه شده يا نه، خيلي هم شک ميکند. شک شکاک اختصاصي به فقه ندارد، چه اينکه قطع قطّاع هم اختصاصي به اصول ندارد، در هر دو بايد بحث کرد و اينها امر روانياند. شما در اين بحثهای سالهای اخير ملاحظه فرموديد که ما يک قطع معرفت شناسي داريم يک قطع روانشناختي داريم؛ اين قطع روانشناختي همين قطع قطاع است، بعضيها مشکل رواني دارند زود قطع پيدا ميکنند، بعضيها مشکل رواني دارند زود شک ميکنند، ميگويند قطع روانشناختي. آن قطع برهاني را ميگويند قطع معرفت شناختي. آن معرفت شناختي حساب خاصي دارد، اين روانشناختي حساب خاص خودش را دارد، شک هم اين چنين است؛ اما قطع حجت است که اين امر علمي نيست، وقتي سلطان مسئله را عقل را مطرح کرديد، عقل با يک اردويي وارد صحنه ميشود، مقدماتي دارد.

پرسش: ...

پاسخ: نه، اينکه در فقه ميگوييم کسي که کثير الشک است اعتبار ندارد، در اصول هم بايد بحث کرد که اگر کسي کثير الشک بود در شبهه حکميه، کثير الشک بود در بقاي ماکان، کثير الشک بود در اشتغال يقيني برائت يقيني؛ پس ما هر سه جا با شک کار داريم، چه در برائت، چه در استصحاب و اشتغال با شک کار داريم، اگر کسي شکاک بود.

پرسش: ...

پاسخ: نه، دوتا حرف است، اگر چنانچه در فقه گفتيم شک شکاک معتبر نيست بايد رها کند، اينجا هم شک شکاک معتبر نيست بايد رها کند، راه آن چيست؟ اگر در بقاي ماکان، اين شخص زياد شک ميکند، شکاک است در بقاي ماکان، استصحاب جاري است يا نيست؟ در اشتغال يقيني برائت يقيني ميخواهد، اين شخص زياد شک ميکند، آيا بگوييم اشتغال يقيني برائت يقيني ميخواهد، دوباره بايد بياورد، اگر دوباره بياورد دوباره هم شک ميکند، اينجا حکم چيست؟ اشتغال يقيني برائت يقيني ميخواهد، احتياط واجب است، جاي وجوب احتياط همين جاست، احتياط در اينجا واجب است نه در شبهه حکميه، احتياط در اينجا اشتغال يقيني برائت يقيني ميخواهد، اين شخص بجا آورده دوباره شک ميکند! اگر کسي در مسئله برائت شکاک بود اشتغال او يقيني است شک ميکند که ذمّهام را تبرئه کردم يا نه؟ زياد شک ميکند، يک بار که به او گفتيم بيار ميآورد، باز دوباره شک ميکند، باز شک ميکند! اين شک شکاک که در فقه گفته شد در اصول هم هست، قطع قطّاع که در اصول گفته شد در فقه هم هست، هيچکدام اينها هم علمي نيست. يک مسئلهاي است که حکم خاص دارد، علمي آن است که جان کندن ميخواهد و آن «عقل» است.

عقل چهار عنصر دارد که سه عنصر آن از بحث بيرون است، يک عنصر آن داخل در بحث است: يک عقلي است کلي که قابل انطباق بر روح مطهّر پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) و اهل بيت است که فرمودند «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْل‏»[16] است. در روايات ائمه(عليهم السلام) فرمودند: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورَ نَبِيِنَا»،[17] اين بر همان که اينها همه «کُلُّهُمْ نُورٌ وَاحِد»، يک حقيقت نوراني است بنام اين چهارده معصوم، اين بنام عقل است، اين «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ» فوق بحث است.

دو عقل ديگر دون بحثاند: يک عقل شخصي است که انسان کارهاي خودش را مديريت ميکند که من چقدر درس بخوانم؟ چه درسی بخوانم؟ چه کاري داشته باشم؟ چقدر کار داشته باشم؟ برنامه شبانهروزي خودش را برابر عقل مديريت ميکند، اين حاکم است، وليّ هست، والي هست، سلطان داخلي خود اوست، اين هم از بحث بيرون است.

يک عقلي است که مسئولين يک شهر را يا يک کشور دارند که ما اين کشور را چگونه اداره بکنيم؟ اين خيابانها را چگونه اداره بکنيم؟ کجا يکطرفه بشود کجا دوطرفه بشود، کجا ورود ممنوع باشد؟ کجا ورود ممنوع نباشد؟ طرح ترافيک چه باشد؟ اينگونه از عقلهاي مديريتي است، اينها بر اساس تطبيق قوانين موضوعه است بر امور جزيي که هر کسي و هر زمان و زميني حکم خاص خودش را دارد، اين هم از بحث بيرون است.

پس آن عقل اول فوق بحث است، اين عقل دوم و سوم دون بحث هستند. اينها خارج از بحثاند. يک عقل برهاني است که در علوم معتبر است؛ در فلسفه، در کلام، در اصول، در فقه و در حديث به نحو کلي ميخواهد يک مطلبي را بفهمد که در جهان چه خبر است؟ يک؛ خدا چه فرمود؟ دو؛ اين کار مديريت شخصي يا مديريت کشوري ندارد، خدا چه کرد؟ با عقل بفهميم، خدا چه فرمود؟ با عقل بفهميم، پيغمبر چه فرمود؟ امام (عليهم الصلاة و عليهم السلام) چه فرمود؟ اينها مسايل کلي است. عقل در اين بخشها و در اصول جزء منابع است؛ يعني در حقيقت جزء اموری است که ميشود به آن استدلال کرد.

پس عقل اين است، بايد قطع قطّاع را از بحث بيرون کرد، عقل را بايد آورد؛ آنوقت همين عقل ميگويد که قياس حجت نيست، همين عقل ميگويد اجماع عصمت ندارد، مجمعين عصمت ندارند. اين عقل در برابر نقل است، خودش هيچ کاره است به نحو سالبه کليه، عقل هيچ کاره است؛ يعني چه؟ ما يک شرعي داريم که صراط مستقيم است، يک چراغي هم داريم؛ اين چراغ گاهي از درون روشن ميشود، گاهي از بيرون؛ چراغ درون همان است که از آن به عقل ياد ميکنيم که عقل ميفهمد که اين را معصوم فرمود، يا حتماً فرمودند، يا ممکن نيست که اين را معصوم فرموده باشد، ممکن نيست که معصوم گناه بکند. چراغ بيرون همان نقل معتبر است. عقل در کنار نقل، نقل در کنار عقل، اينها دوتا چراغ روشناند براي تشخيص صراط؛ صراط؛ يعني دين و شرع؛ صراط که مقابل ندارد: «أَنْتُم الصِّرَاطُ الأَقْوَم»،[18] آنچه را که شما ميگوييد راه است، آنچه را که شما عمل ميکنيد راه است، آنچه را که شما تقرير ميکنيد راه است، اينها مهندسان الهياند؛ البته وقتي يک قدري بررسي ميکنيد ملاحظه ميکنيد که ريشه به همان ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ برميگردد که بالذات از آن ذات اقدس الهي است، اينها مهندسان الهياند. اينها خط مشي را نشان ميدهند. ما براي اينکه بفهميم کجا رفتند تا برويم، کجا نرفتند تا بفهميم چاه است، دوتا راه داريم: يکي عقل استدلالي، يکي نقل معتبر، عقل در مقابل نقل است، نه در مقابل شرع. نميشود گفت عقلاً و شرعاً! عقل که حاکم نيست. عقل چراغ است، يک چراغ روشني ما داريم. عالم سر جايش محفوظ است، آنچه که در نظام تکوين خدا آفريد، هست؛ آنچه که در نظام تشريع از زمان آدم تا خاتم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ) خدا فرمود، هست؛ عقل، چه عقل حکيم و متکلم، چه عقل اصولي، چه عقل فقيه، چه عقل محدِّث، قبل از اينکه خلق بشود، اين راه بود، بعد از اينکه خلق شد و به دنيا آمد اين راه هست، بعد از اينکه مُرد و از بين رفت اين راه هست؛ پس عقل چه کاره است؟ چراغ چه کاره است؟ چراغ که مهندس نيست. تا يعنی تا، تا برای ما روشن نشود که بين سراج و صراط «بين الارض و السماء» فاصله است، مشکل همين است، عقل چه کاره است؟ قانون ميخواهد وضع کند؟ يا قانون را ميخواهد بشناسد؟ اينکه ميگوييم: «کلُّ ما» نه «کلَّما»، اين صُور نيست، اين «کلّ» اسم است و مضاف است و مبتدا: «كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ الشَّرْعُ حَكَمَ بِهِ الْعَقْلُ»،[19] «لا اساس له اصلاً»؛ براي اينکه او مهندس است، راه درست کرده است، اينجا اين عقل چه حکمي دارد؟ حاکم است؟ والي است؟ وليّ است؟ ولايت دارد؟ يا چراغ است؟ چراغ والي نيست، حاکم نيست، مقنّن نيست، قانونشناس است. آن شرع قانونگذار است، اين قانونشناس است؛ آنوقت ما بگوييم هر چه شرع حکم کرده عقل هم حکم ميکند؟! هر چه را که شرع حکم کرده است عقل ميفهمد، هر راهي که مهندس ترسيم کرد، انساني که چراغ دست او است، بله ميبيند که کجا راه است همين. نه «كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ الْعَقْلُ حَكَمَ بِهِ الشَّرْعُ»،[20] «أو بالعکس» اين حاکم نيست، يک حکومتي است بين موضوع و محمول که ما ميگوييم «الف»، «باء» است اين را ميگوييم حکم، اين را ميگوييم قضا، اين را بايد از اذهان دور کنيد؛ اين حکم، قانونگذاري نيست، بلکه قانونشناسي است؛ اينجايي که عقل ميگويد «الف»، «باء» است، دارد حکم ميکند و اصولاً قضيه را قضيه گفتند، براي اينکه در آن قضا و حکم و داوري است، اين حکم است به اينکه موضوع اين محمول را دارد، نه اينکه من ميگويم بايد داشته باشد. عقل چه حکمي ميتواند بکند؟ قبل از پيدايش عقل اين حرفها بود بعد از پيدايش عقل اين حرفها هست، بعد از مرگ عقل هم اين هست. اينطور نيست که عقل ذرّهاي سهم داشته باشد در صراط، صراط که شرع است فقط برای ذات اقدس الهي است ولاغير، و اين را به وسيله وحي ميفهميم، وحي هم در اين چهارده معصوم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ) ظهور دارد، بقيه ميشوند چراغدار؛ نقل معتبر ميشود چراغ، عقل قطعي هم ميشود چراغ، بله چراغ خوبياند. کار اصول اين است که بگويد اينها چراغاند، قياس چراغ نيست، اجماع منقول چراغ نيست، شهرت فتوايي، شهرت روايي اينها چراغ نيستند، اينها يک سوسويي جزيي ميزنند، ممکن است يک مظنهاي پيدا بشود، اينها چراغ نيستند، چراغ اصلي روايت معتبري است که اگر حسنه بود اين است، مرسله بود اين است، موقوفه بود اين است، مقطوعه بود اين است، موثقه بود اين است، صحيحه بود اين است، احکام آنها را ميگويد که کدام يک از اينها چراغاند و کدام يک چراغ نيستند! اين کار اوست، کار سنگيني هم هست. پس تشخيص سراج از صراط، اولاً؛ و صراط فقط برای ذات اقدس الهي است بالاصاله، ثانياً؛ با اين چهارده معصوم ترسيم ميشود، ثالثاً؛ با عقل و نقل ما اين راه تشخيص ميدهيم، رابعاً؛ و مانند آن، ميگوييم «أَنْتُم الصِّرَاطُ الأَقْوَم» اين است.

بنابراين آنها از ذات اقدس الهي نقل کردند ما که دسترسي نداريم. نقل اين است که زراره ميگويد چيست، محمد بن مسلم ميگويد چيست. آنچه که در قبال عقل قرار ميگيرد حرفهاي اينهاست، نه وجود مبارک امام صادق. بيان نوراني امام صادق که در مقابل عقل نيست، عقل در مقابل او نيست، تا عقل ـ مَعاذَ الله ـ بگويد هر چه امام صادق گفت من هم ميگويم، اين آن نيست. امام صادق«سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ» از ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ خبر ميدهد که آن ميشود صراط، ما ميفهميم که خدا چه راهي را ترسيم کرده است، چگونه بايد باشد و اين قرينه لبّي و اين چراغ براي ما هست، آن زواياي گفته و ناگفته را اين چراغ خوب تشخيص ميدهد؛ لذا اگر يک چيزي مطلق بود يا عام بود و مخصص يا مقيد آن به ما نرسيد، عقل که خدا را با اسماي حُسنا شناخت، عترت طاهرين را با عصمت شناخت، ميگويد حتماً اينجا يک قيدي دارد که به ما نرسيده است، حتماً يک خصيصهاي دارد که به ما نرسيده است، آن ميشود مخصص لبّي، ميشود مقيد لبّي، کشف ميکند، نه اينکه خودش يک پرانتز باز کند، يک تبصرهاي و مادهاي اضافه بکند يا يک چيزي کم بکند. از چراغ هيچ کاري ساخته نيست؛ لذا عبد محض است، عقل قبل از اينکه هر فتوايي بدهد به عبوديت خودش اعتراف دارد. عقل قبل از هر چيزي مسلمان است، آن عظمت را اين عقل درک ميکند.

بنابراين اصول وقتي علمي ميشود که جان کندن ميخواهد. بناي عقلا و فهم عرف اين را ميدانيد که مايه قويايي نيست، آنجا که فکر ميخواهد و انديشه ميخواهد و برهان ميخواهد آن ميشود علم، آنجا اگر چنانچه براي آن مقدمات بيست و چهار ـ پنجگانه که حل بشود، سلطنت عقل مشخص ميشود، عقل از پايين ميرود بالا، اجماع هم از بالا ميآيد پايين، منبع اصلي ما ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلّهِ هست، قول خداي سبحان است ولاغير، و اين با وحي حل ميشود که بالاصاله برای پيغمبر(صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) است و به برکت پيغمبر، آن سيزده معصوم اين وحي را دارند، آنجا ميشود صراط؛ آنگاه ما با دو چراغ عقل و نقل، اين صراط را تشيخص ميدهيم. آنها که در محضر امام(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ)اند مستقيماً از خود صراط باخبرند، آن ديگر يقين دارد. يک وقت است يک شخص ثالثي است که احتمال تقيه است، با اينکه انسان از زبان مطهر خود معصوم(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ) شنيد باز يقين پيدا نميکند، چون يک بيگانهاي آنجا نشسته است؛ اما وقتي زراره از خود حضرت امام صادق(سَلٰامُ اللهِ عَلَيهِ) است انسان يقين پيدا ميکند؛ مثل دو دوتا چهارتا، اين ديگر از سِنخ خبر واحد نيست که مظنه داشته باشد، اين يقين دارد؛ يا ديد حضرت يک کاري را به طور عادي دارد انجام ميدهد، او يقين دارد اين کار جايز است.

اما در آن بحث اينکه يکي از خصايص حضرت اين بود که نماز نافله را در حال نشستن ميشود خواند، آنجا چندتا مسئله است. نماز نافله انسان هم ميتواند نشسته بخواند هم ميتواند ايستاده؛ اما اينکه در رساله دارد که اگر نشسته بخواند دو رکعت يک رکعت است؛ يعني ثواب نشسته؛ يعنی اگر نماز دو رکعت باشد، ثواب يک رکعت را دارد، نه اينکه حکم فقهي يک رکعت را داشته باشد که اگر کسي خواست مثلاً نافله دو رکعتي بخواند دوتا دو رکعتي نشسته بايد بخواند، از اين قبيل نيست، در بعضي از موارد است که يا يک رکعت ايستاده يا دو رکعت نشسته که اين دو رکعت نشسته، حکم فقهي آن يک رکعت است؛ مثل نماز احتياط، ميگويند اگر شک سه و چهار کردي يا دو رکعت نشسته يا يک رکعت ايستاده بخواند که آنجا دو رکعت جاي يک رکعت را ميگيرد فقهاً؛ اما اينکه در رساله آمده و برابر روايات است که اگر کسي نماز مستحبي را، نافله شب را و مانند آن را بخواند، ميتواند نشسته بخواند؛ اما دو رکعت، ثواب يک رکعت را دارد، نه اينکه دو رکعت به منزله يک رکعت است که اگر کسي دو رکعت نماز خوانده يک رکعت حساب بکند، نماز شب هم که هشت رکعت است ـ به استثناي آن سه رکعت ديگر ـ اگر نشسته بود بايد شانزده رکعت بخواند، نه! همان دو رکعت بخواند نماز شب هست يکي ـ دو رکعت نماز شب را نشسته خوانده منتها ثواب آن کمتر است.

«وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِين»

 


[1]. تذکرة الفقهاء(ط ـ القديمة)، ص568.

[2]. بحار الانوار، ج34، ص366؛ «لَا تَجْتَمِعُ‏ أُمَّتِي‏ عَلَی الضَّلالَة».

[3]. سنن ابن ماجة، ج2، ص1303.

[4]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), حکمت437؛ «الْعَدْلُ يَضَعُ‏ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا».

[5]. سوره نساء، آيه11.

[6]. سوره انعام، آيه57.

[7]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه202.

[8]. سوره نساء، آيه115.

[9]. سوره نساء، آيه115؛ ﴿وَ مَنْ يُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَی وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّی وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ سَاءَتْ مَصِيراً﴾.

[10]. المحاسن(للبرقی)، ج1، ص215؛ «لَا تَقِيسُوا الدِّينَ فَإِنَّ أَمْرَ اللَّهِ لَا يُقَاسُ».

[11]. عوالی اللئالی العزيزية فی الأحاديث الدينية، ج1، ص75.

[12]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش45؛ «گفت پيغامبر به آواز بلند ٭٭٭ با توکل زانوی اشتر ببند».

[13]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص11.

[14]. الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص57.

[15]. سوره نجم، آيه22.

[16]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج1، ص97.

[17]. ر. ک: الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص442؛ غرر الأخبار، ص195.

[18]. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص612.

[19]. مطارح الانظار، ص240.

[20]. اصول الفقه(مظفر)، ج1، ص208.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق