أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
فصول پنجگانهاي که مربوط به مَهر است، مرحوم محقق در فصل دوم، مسئله «تفويض» را مطرح کردند. تفويض همانطوري که ملاحظه فرموديد سه قسم بود: يک وقت تفويض اصل نکاح و هبه نفس است که اين مختص حضرت است که از بحث هم خارج است و جزء آن شصت مختصي است که مرحوم علامه در تذکرة ذکر کرد[1] و احياناً بيش از آن باشد. قسم دوم تفويض مهر به معناي عدم تعرّض است يعني نکاح واقع بشود بدون اينکه نامي از مهر برده شود؛ نه قبلاً نامي از مهر برده شد که عقد «مبنياً عليه» واقع بشود و نه در متن عقد سخن از مهر به ميان ميآيد منتها عقد نکاح اين شأنيت را دارد که طرفين بعد از يک مدتي هم بتوانند مهر تعيين کنند. تفويض به معناي سوم ـ که بحث آن بعداً خواهد آمد ـ آن است که اصل مهر را تثبيت کردند منتها تعيين مقدار آن به «أحدهما» يا به شخص ثالث تفويض شده است؛ تفويض در تعيين است، نه در اثبات مهر و اصل مهر که اين يک مطلب جدايي است که بعداً مطرح ميشود.
در مسئله «تفويض» ششتا مسئله است که سه مسئله آن گذشت، مسئله چهارمي که مرحوم محقق مطرح ميکنند اين است که فرمودند: «الرابعة: لو تزوج المملوكة ثم اشتراها فسد النكاح و لا مهر لها و لا متعة».[2] اين بياني که مرحوم محقق دارند بخشي از اينها را قبلاً هم ذکر کردهاند و آن اين است که سبب حلّيت، يا نکاح است يا مِلک يمين؛ ﴿إِلاَّ عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُم﴾،[3] نکاح هم دو قسم است: يا نکاح منقطع يا نکاح دائم؛ پس اسباب حلّيت نکاح دائم است و نکاح منقطع است و مِلک يمين، اينها چون سبب مستقلّ حلّيت هستند با هم جمع نميشوند؛ هر کدام سابق آمد مانع ورود ديگري است، منتها يک تفاوتي هست بين اين امور ثلاثه که بعد مطرح ميشود. چرا جمع نميشوند؟ ميگويند اينها اجتماع مثلين هستند يا تحصيل حاصل محال است. اگر کسي ازدواج او منقطع است با حفظ آن، جا براي نکاح دائم نيست؛ لذا اگر کسي نکاح منقطع را بخواهد نکاح دائم بکند قبل از ابراء يا قبل از هبه، اين نکاح باطل است؛ يعني اين عقدي که ميخواند و ميگويد «أنکحتُ» باطل است، حتماً بايد آن مدت را ابراء کند هبه کند و اين زن بشود نامَحرم تا عقد دائم بشود.
بنابراين اگر بين اين آقا و آن خانم يک عقد انقطاعي برقرار است و به اصطلاح نامزد هستند تا عقد دائم بشود، حتماً بايد آن مدت سپري شده باشد و اگر اين مدت سپري نشده مدت را ببخشد که اين زن بشود نامَحرم، بعد بشود عقد دائم؛ وگرنه عقد دائم در زمان عقد انقطاعي باطل است اصلاً واقع نميشود و جِدّ او منبعث نميشود، جدّ او متمشّي نميشود، وقتي ميخواهد بگويد: «أنکحتُ و زوّجتُ» اين خودش زوجه او هست چه چيزي را بگويد «زوّجتُ»؟! لذا عقد دائم با عقد انقطاعي جمع نميشود هر کدام که آمد سابقي که آمد لاحقي باطل است.
همچنين بين هيچ کدام از اين دو عقد با مِلک يمين جمع نميشود، براي اينکه مِلک يمين ميخواهد زوجيت بياورد حلّيت بياورد، در صورتي که حلّيت حاصل است. منتها تفاوت در اين است که اگر چنانچه قبلاً اين مرد همسر او بود يا به عقد دائم يا به عقد انقطاع، بعد ميتواند اين أمه را بخرد يعني مِلک يمين بعد بيايد خريدن جايز است منتها اشتراي اين أمه باعث بطلان عقد قبلي است چه عقد قبلي عقد دائم باشد و چه عقد منقطع، اين عقد باطل ميشود. اشتراء عقد نيست، لذا جِدّ متمشي ميشود ميتواند بگويد «بعتُ و اشتريتُ»، يکي از لوازم آن همان زوجيت است. ولي اگر کسي همسري دارد بعد بخواهد به نحو عقد انقطاعي يا عقد دائم، اين همسر را به عقد خود در بياورد ممکن نيست.
پس اينها جمع نميشوند، چرا جمع نميشوند؟ چون هر کدام سبب مستقل هستند و چون سبب مستقل هستند ميگويند اجتماع مثلين محال است يا تحصيل حاصل محال است البته اجتماع مثلين محال است، تحصيل حاصل محال است؛ ولي اگر فکر بخواهد فکر منطقي بشود حتماً بايد نظري به بديهي منتهي بشود تا آدم بداند که چرا اجتماع مثلين محال است؟ چرا تحصيل حاصل محال است؟ شما ميبينيد خيليها وقتي ميگويند تحصيل حاصل محال است، اين استبعاد را به جاي آن استحاله صَرف ميکنند، هشت ده بار هم اين سؤال را بکني همين حرف را تکرار ميکنند ميگويند هست و وقتي هست معنا ندارد که دوباره حاصل شود. اين استبعاد را استحاله ميدانند، اين فکر هرگز فکر منطقي نيست. اما کسي که منطقي ميانديشد ميگويد به اينکه ما يک اصل اولي داريم به نام اجتماع نقيضين، ارتفاع نقيضين که بود و نبود محال است جمع بشود، اين مطلب اول؛ و اين اوّلي است نه بديهي! بديهي آن است که احتياج به برهان ندارد مثل دو دوتا چهارتا! دليل دارد ولي نيازي به دليل نيست. اوّلي آن است که اصلاً دليلبردار نيست، «الف» هم باشد هم نباشد اصلاً قابل استدلال نيست؛ چون استدلال و عدم استدلال بايد که قبلاً ثابت بشود که جمع نميشود. اصل تناقض، اصل اوّلي است نه بديهي، يعني آنقدر روشن است که دليل آوردن بر آن محال است، بديهي آن است که دليل نميخواهد. حرف تا به بديهي و همچنين به اوّلي نرسد فکر، فکر منطقي نيست؛ شما الآن خيليها را آزمايش کنيد بگوييد چرا تحصيل حاصل محال است؟ ميگويد هست دوباره نميتواند باشد! اين استبعاد است نه استحاله.
اما راه آن اين است که اگر «الف» هست اين شيء هست اين زوجيت هست، زوجيت ديگر بخواهد بيايد ميشود اجتماع نقيضين، چرا؟ براي اينکه دومي وقتي که آمد با اولي حتماً بايد امتياز داشته باشد، براي اينکه دوتاست. اگر گفتيم مثلين جمع شد، يعني «الف، الف» يعني دوتا «الف» است. اجتماع مثلين مستحيل است نه مستبعد، چرا؟ براي اينکه «الف، الف» اين دوتا که جمع شد پس دوتا هستند و وقتي دوتا هستند «إلا و لابد» امتيازي بين آنها برقرار است، چرا؟ اگر امتياز نباشد که دو نيستند و چون اجتماع دارند امتياز نيست پس هم امتياز هست هم امتياز نيست، ميشود استحاله، ميشود جمع نقيضين؛ دور باطل است به همين دليل است، اجتماع ضدّين به همين دليل است، اجتماع مثلين به همين دليل است، تحصيل حاصل به همين دليل است، چون بازگشت همه اينها به اجتماع نقيضين است.
جمع بين نکاح دائم و نکاح منقطع مستحيل است، چرا؟ براي اينکه نکاح دائم زوجيت ميخواهد بياورد، اين زوجيت آمده است، ما که دوتا زوجيت نداريم؛ اگر زوجيت دوم بيايد معناي آن اين است که اين هم دوتاست هم دوتا نيست، هم امتياز دارد هم امتياز ندارد. مِلک يمين هم همينطور است لذا مِلک يمين نه با زوجيت دائم جمع ميشود و نه با زوجيت انقطاعي منتها زوجيت دائم و زوجيت انقطاعي هر کدام قبلاً حاصل شد مانع حصول ديگري است؛ اگر زوجيت دائم حاصل شد که باعث بطلان زوجيت انقطاعي بعدي است و اگر زوجيت انقطاعي حاصل شد مانع زوجيت دائم بعدي است؛ لذا اينهايي که نامزد هستند حتماً بايد دوران نامزدي آنها تمام بشود اين عقد انقطاعي تمام بشود بعد عقد دائم بکنند وگرنه عقد دائم آنها باطل است.
«علي أيّ حال» عقد انقطاعي با عقد دائم جمع نميشود و هيچ کدام از اينها هم با مِلک يمين جمع نميشود. منتها عقد دائم و عقد انقطاعي هر کدام سابق بود مانع آمدن لاحق است؛ اگر عقد انقطاعي اول بود، عقد دائم بعدي باطل است و اگر عقد دائم قبلي بود، عقد انقطاعي بعدي باطل است. اما نسبت به مِلک يمين فرق ميکنند؛ اگر مِلک يمين بود بعد بخواهد ازدواج کند اين باطل است چون زوجيت حاصل است؛ اما اگر اول همسر او بود يا دائمي يا منقطع بعد اين أمه را خريده است اين اشتراء است، محور اصلي آن زوجيت نيست آثار فراواني دارد که يکي از آنها زوجيت است؛ ﴿مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ﴾ محور اصلي اشتراء، مِلک يمين است اين کنيز را که قبلاً همسر او بود يا به انقطاع يا به دوام خريده است اين اشتراء صحيح است ملک يمين صحيح است منتها عقد قبلي را باطل ميکند. پس اين فرق جوهري هست.
«فتحصّل أن هاهنا اموراً»؛ امر اولي اين است که اينها اصلاً با هم جمع نميشوند يعني عقد دائم با عقد انقطاعي با ملک يمين هيچ کدام با هم جمع نميشوند براي اينکه هر کدام سبب مستقل هستند و سبب مستقل، زوجيت مستقله ميآورد دوتا زوجيت مستقله هم که قابل جمع نيست؛ لذا نه دوتا نکاح با هم جمع ميشوند و نه هيچ کدام از اينها با ملک يمين جمع ميشود. اين «في الجمله».
مطلب دوم آن است که اين دوتا نکاح چون همگون و همسان هستند، هر کدام که قبلاً واقع شد صحيح است دومي و بعدي باطل است. ولي در جريان ملک يمين اينطور نيست؛ اگر ملک يمين اول حاصل بود، زوجيت چه دائم چه منقطع بخواهد بيايد باطل است؛ ولي اگر زوجيت چه دائم چه منقطع آمد، بعد ملک يمين ميتواند بيايد ولي وقتي ملک يمين آمد اينها را باطل ميکند، يعني زوجيت دائم يا منقطع را باطل ميکند. پس اگر کسي همسر خود را خريد اين زوجيت چه انقطاعي باشد چه دائم باشد باطل ميشود، چرا؟ چون دو سبب جمع نميشود، اجتماع دو امر مستحيل است البته روايت هم هست و برابر قاعده هم فتوا دادند. لذا فرمايش ايشان اين است که «لو تزوج المملوكة»؛ اول با يک أمهاي ازدواج کرد، «ثم اشتراها» اين أمه را خريد، «فسد النكاح»، چرا؟ براي اينکه اشتراء که صحيح است، اين اشتراء لوازمي دارد که يکي از آن لوازم زوجيت است پس زوجيت قبلي بايد رخت ببندد چون دوتا زوجيت و دوتا سبب مستقل براي زوجيت که ممکن نيست؛ چه زوجيت منقطع و چه زوجيت دائم.
پرسش: نکاح دائم عقد لازم است و عقد لازم يا با طلاق حاصل ميشود يا به انحاء ديگر.
پاسخ: بله يا اينکه نظير عيوب و مانند آن. خود همين را شارع مقدس فرمود به اينکه اين از ريشه فاسد است، چون اين عقد لازم بايد زوجيت بياورد و اين آمده است، اين بيکاره است يعني ملک يمين آثار فراواني دارد که يکي از آنها آثار زوجيت است. اين مِلک را شارع امضا کرده است، فرمود انسان اگر با کنيزي ازدواج کرده باشد ميتواند آن کنيز را بخرد و خريد و اين مِلک صحيح است، اين آثار فراواني دارد، يکي از آثارش هم زوجيت است که ﴿إِلاَّ عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ﴾.
بنابراين، اين باطل ميشود؛ اما نکاح دائم و نکاح منقطع هر کدام قبلي بود مانع آمدنِ بعدي است. اما اينجا اگر ملک يمين اول بود مانع آمدن نکاح منقطع يا دائم است و اگر آنها اول بودند ملک يمين بعد آمد، باعث بطلان آنهاست؛ پس ملک يمين اگر قبلاً بود مانع آمدن آنهاست و اگر بعداً آمد باعث بطلان آنهاست. اين اثر خاص ملک يمين است.
مسئله «مهر» و مانند آن در کار نيست براي اينکه اين کنيز را خريد ملک او ميشود، چه چيزي را به او مهر بدهد؟! مگر اينکه قبلاً ازدواج کرده بود مهريه به او داده بود آميزش شده بود، حرف ديگري است، اما بعداً أمه «و ما في يدها» مِلک مولا هستند، استحقاق مهر ندارد. در اينجا ميفرمايد به اينکه: «و لا مهر لها و لا متعة» چون ملک يمين شد و اگر ملک او شد مهر ندارد.
مطلب ديگري که باز مربوط به همين مسئله است، منتها کمتر تعرض شده، اين است که جدايي زن و شوهر از هم اين يا به طلاق است يا به فسخ به عيب است يا به فسخ به تدليس است يا به لعان است يا به موت که امر ديگري است. در جريان «عبد و أمه» يک امر زائدي هم هست و آن اين است که اگر يک زني کنيز بود و همسري انتخاب کرد بعد آزاد شد؛ چه آن همسر عبد باشد چه آزاد، اين زن خيار فسخ دارد نبايد گفت که لزوم نکاح يک لزوم حکمي است چگونه بهَم ميخورد با اينکه عيبي در کار نيست، فسخي در کار نيست، تدليسي در کار نيست، لعاني در کار نيست؟! اين، هم منصوص است و هم «مفتي به» که اگر کنيزي آزاد شد خيار فسخ دارد ميتواند با شوهر قبلي خود زندگي کند ميتواند نکند چه شوهر قبلي عبد باشد چه شوهر قبلي أمه. منتها اگر اين کنيز آزاد شد بعد از آزادي طلاق و مانند آن رُخ بدهد آن مالک قبلي چيزي طلبکار نيست؛ زيرا اين زن يک وقتي مالک مرد شد که از ملکيت مولا به در آمد، پس مولا سهمي ندارد. هر اندازه که عبد يا أمه در ظرف مملوکيتشان مال پيدا کنند مال مولاست، اما وقتي از ظرف مملوکيت به در آمدند آزاد شدند، حالا که آزاد شده مهر خود را از شوهر قبلي ميخواهد حالا يا «مهر المثل» يا «مهر المسمّي»، اين در ظرفي که آزاد شده است مالک مهر شد، نه آن وقتي که برده بود مالک شده باشد الآن دست او آمده است بنابراين اين مهريه مال خود اوست. اما جريان «متعه» و مانند آن مستحضريد که متعه اصل اولش خلاف بود اصلش عدم وجوب متعه بود فقط در خصوص طلاق بود؛ آنطوري که برخيها گفتند که اگر فسخ ميشود «بالعيب أو بالتدليس أو باللعان» اينها را هم متعه ميگيرد، نه! البته حکم استحبابي سر جايش محفوظ است، «حقاً علي المحسنين، حقاً علي المتقين» سرجايش محفوظ است رجحان دارد؛ اما واجب باشد که اين مرد چيزي به عنوان ﴿مَتِّعُوهُنَّ﴾[4] بدهد، اين مخصوص طلاق است، يک؛ با دو قيد که عدم دخول و عدم تعيين مهر، دو؛ به آن صورت است اما اين موارد خير، اينطور نيست. پس اين فسخ براي عبد و أمه است در صورتي که عبد اين حق را ندارد أمه فقط اين حق را دارد، چرا عبد اين حق را ندارد؟ براي اينکه اگر عبد قبل از اينکه آزاد بشود همسري داشت چون «الطَّلَاقُ بِيَدِ مَنْ أَخَذَ بِالسَّاق»[5] است آن وقت هم ميتوانست همسرش را رها کند؛ اينطور نيست که آزادي يک چيز تازهاي به او داده باشد. اين زن است که اين حق را نداشت الآن که آزاد شد ميتواند از شوهرش جدا بشود، اما اين عبد قبلاً هم که عبد بود «الطَّلَاقُ بِيَدِ مَنْ أَخَذَ بِالسَّاق» بود ميتوانست جدا بشود، حالا هم که آزاد شد يک چيز جديدي نيست که ما بگوييم حق خيار فسخ دارد لذا خيار فسخ براي آن أمهاي است که آزاد بشود، نه براي عبدي است که آزاد بشود؛ چون عبد اين حق را قبلاً هم داشت آزاد بود «الطَّلَاقُ بِيَدِ مَنْ أَخَذَ بِالسَّاق»، حالا که آزاد شد چيز جديدي ندارد. آن أمه است که قبلاً چنين سِمَتي نداشت حالا که آزاد شد حق دارد که از همسرش به خيار مثلاً عيب و مانند آن به خواست خودش آزاد بشود.
حالا چون روز چهارشنبه است و ايام پُربرکت ميلاد هم هست، جريان وجود مبارک حضرت را اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) در يک خطبه بسيار مفصّل علمي، واقع ما هر روز هم اشک بريزيم براي اينکه نهج البلاغه نداريم جا دارد! ما حالا در اين حرمها مشرّف ميشويم هر کسي از ما يک مشکلي دارد؛ حالا مشکل ظاهري، مشکل باطني، مشکل دنيايي، مشکل آخرتي، اينها را به برکت حضرت ميخواهيم. اما ما که به هر حال جزء شاگردان آن حضرت هستيم، وقتي به حرم رفتيم در اين زيارت «جامعه» از آنها مسائل علمي را طلب ميکنيم، ميگوييم: «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُم»[6] خيلي حرف است! تنها اين نيست که خدايا بيماري ما را شفا بده يا فلان مشکل ما را حل کن! اين همه علما آمدند شاگردان آمدند هر کدام کتابي نوشتند دويست سال سيصد سال چهارصد سال ماند و مردم استفاده ميکنند، چرا ما نباشيم؟! اين را به ما گفتند بخوانيد يا نگفتند؟ گفتند وقتي وارد حرم مطهر امام هشتم شدي از او بخواهيد که مجتهد بشويد، محقق بشويد، نويسنده بشويد، مألف بشويد، مفسّر بشويد، محدّث بشويد، به ما گفتند يا نگفتند؟ بخواهيد که «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُم». وجود مبارک حضرت در مشهد در همين طوس چکار کردند؟ همين اشاعره و معتزله و مانند آن را جمع کردند جبر را باطل کردند، تفويض را باطل کردند، نحلههاي باطل را باطل کردند؛ ما هم بايد اينها را داشته باشيم، اگر اينها براي ما نبود که نميگفتند بخوانيد. بهترين زيارت هم زيارت «جامعه» است. اما نهج البلاغه ـ معاذالله ـ مثل يک قرآني است که بسياري از آيات را از دستتان بگيرند. الآن براي يک محقق اين نهج البلاغه سيد رضي ـ صد درصد حواس شما جمع باشد! ـ کتاب علمي نيست. شما غالب اين خطبهها را نگاه کنيد يا سه سطر است يا چهار سطر است يا پنج سطر دارد؛ نه اول دارد نه آخر دارد، نه معلوم است اين را کجا گفته، نه براي چه کسي گفته! چگونه شما ميخواهيد تحقيق کنيد؟! اين عظمت! هر وقت چشم ما به اين کتاب شريف تمام نهج البلاغه ميافتد غصه ميخوريم! هر طلبهاي «إلا و لابد» بايد اين کتاب، کنار قرآن در حجره يا در اتاقش باشد. نام مبارک حضرت را(میبرد) که از خاندان ما کسي قيام ميکند جهان را آباد ميکند اصلاح ميکند. خطبه چندين صفحه است در حالي که اينجا خطبه در حدود يک صفحه ميبينيد! اين علي است که دارد حرف ميزند! از خاندان ما «منا اهل البيت» وقتي آمد جهان را زير و رو ميکند، چه ميکند، چه ميکند، چه ميکند، چه ميکند! همه درباره حضرت است. دست ما خالي است هيچ محققي نميتواند با اين نهج البلاغه کار علمي بکند. شما غالب اين خطبهها را که ببينيد يا سه سطر است يا چهار سطر! مرحوم سيد رضي(رضوان الله عليه) از بزرگان و از مفاخر ماست اول که شروع کرده اين خطبههاي اول و اينها که مفصل و رسمي است، اين خطبه اول را خطبه ميگويند. خطبه اول چند صفحه است و مفصل است و بخشهاي توحيدي دارد، وحي دارد، نبوت دارد، خطبه قرار داد. بعد ديد اينطور نميتواند جمع بکند، از هر خطبهاي سه چهار سطر نقل کرد. خطبه باشد نه اول داشته باشد نه آخر داشته باشد نه حمد داشته باشد نه «بسم الله» داشته باشد! يک وقت است که يک سخنران يک جملهاي را روي منبر ميگويد البته بيش از اين هم از او توقع نيست موعظه هم هست درست هم هست، ما هم همين کار را ميکنيم؛ در بحثهاي اخلاقي، در بحثهاي سخنراني اينها را از حضرت نقل ميکنيم، اما تحقيق نيست. واقع نزديک بود ديشب گريهام در بيايد؛ وقتي که اين خروش حضرت را ديدم که از خاندان ما کسي ميآيد جهان را عوض ميکند! اما آنچه که فعلاً در اينجا آمده اين است: اين خطبه 138 نهج البلاغه اينجا ميبينيد اصلاً معلوم نيست که اين ضمير به چه کسي برميگردد؟! «يعطف» فعل مضارع است: «يَعْطِفُ الْهَوَي عَلَي الْهُدَي إِذَا عَطَفُوا الْهُدَي عَلَي الْهَوَي وَ يَعْطِفُ الرَّأْيَ عَلَي الْقُرْآنِ إِذَا عَطَفُوا الْقُرْآنَ عَلَي الرَّأْي»؛ اين چيست، چه کسي است، درباره چه کسي ميگويد؟ اينجا فعل مضارع دارد يعني يک کسي است در عالَم وقتي که آمد يا مثلاً الآن هم هست ميخواهد کار انجام بدهد، ديگران با ميل کار ميکنند او با عقل و عدل کار ميکند، ديگران قرآن را به ميل خودشان تفسير ميکنند ايشان ميل را ميگذارد کنار، به قرآن عمل ميکند. اول همين خطبه 138 نه «بسم الله» دارد، نه حمد دارد، «يَعْطِفُ» يعني چه کسي «يَعْطِفُ»؟ آن خطبه خروش دارد اصلاً. اين وسطها اين فعل مضارع را سيد رضي(رضوان الله عليه) گرفته، اصلاً معلوم نيست اول آن چيست؟ آخر آن چيست؟ «يَعْطِفُ» وجود مبارک حضرت هوي را بر هدي، چه وقت؟ «إِذَا عَطَفُوا الْهُدَي عَلَي الْهَوَي»؛ مردم هدايت را براساس هوس معنا کردند، حضرت هوس را به هدايت برميگرداند يعني کار پيغمبر را ميکند. در قرآن دارد که پيغمبر که خواست جاهليت را به تمدن تبديل کند اين دوتا کار را کرده است؛ هم در انديشه مردم اثر گذاشته و هم در انگيزه مردم، هم در مسئله دانش ارزش گذاشته و هم در مسئله عمل ارزش گذاشته است. در قرآن دارد که در جاهليت: ﴿إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾ براساس گمان کار ميکردند برهاني دست آنها نبود، اين در مسائل علمي است؛ در مسائل عملي هم ﴿وَ ما تَهْوَي الْأَنْفُسُ﴾؛[7] يعني «إن يتبعون إلا الهوي»؛ پس در بخش انديشه گمان، در بخش انگيزه هوي.
وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) که آمد عقل را و علم را بجاي گمان نشانده که بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) طبق نقل مرحوم کليني اين بود که دين آمده دوتا سيم خاردار گذاشته؛ آنطرف بروي خروج ممنوع است بايد دست شما پُر باشد، اينطرف بيايي خروج ممنوع است بايد دست شما پُر باشد. فرمود: «إِنَّ اللَّهَ(سبحانه و تعالي) حَصَّنَ[8] أو خَصَّ أو حَضَّ[9]» با چند نسخه «عِبَادَهُ بِآيَتَيْنِ مِنْ كِتَابِهِ أَنْ لَا يَقُولُوا حَتَّي يَعْلَمُوا وَ لَا يَرُدُّوا مَا لَمْ يَعْلَمُوا»[10] ميخواهي سر را بلند کني بگويي نه بايد دست شما پُر باشد، سر خم کني تصديق کني بايد دست شما پُر باشد. حضرت به کدام آيه استدلال کرد؟ به اين دو آيه؛ فرمود به اينکه اينها ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ﴾،[11] ﴿أَنْ لا يَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَ﴾[12] ميخواهي بگوييد آري و فتوا بدهيد، بايد دست شما پُر باشد؛ مجلس هستي ميخواهي رأي مثبت بدهي، بايد دست شما پُر باشد؛ جاي ديگر هستي ميخواهي رأي منفي بدهي، بايد دست شما پُر باشد، دو طرف سيم خاردار است فرمود دو طرف را دين بسته است. «حَصَّنَ» حِصن، قلعه، دژ، آنجا بروي خروج ممنوع است، اينجا بيايي ورود ممنوع است. اول ﴿أَنْ لا يَقُولُوا عَلَي اللَّهِ إِلَّا الْحَقَ﴾، ﴿بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ﴾، به اين دوتا آيه استدلال کرد، فرمود انسان در زندگي خود دوتا سيم خاردار دارد آنطرف بخواهد برود مرز بسته است، اينطرف بخواهد بيايد مرز بسته است؛ بخواهد سر بالا ببرد بگويد نه، بايد دستش پُر باشد؛ سر خم بکند رأي اثباتي بدهد، بايد دستش پُر باشد. اين بيان امام صادق(سلام الله عليه) است از مرحوم کليني هم نقل کرديم.
اين جاهليت را با اينگونه آدم متمدّن ميکند و اين کار را پيغمبر کرده است. وجود مبارک حضرت ميفرمايد وقتي پسرم قيام کرد همين کار را ميکند؛ جلوي هوي را ميگيرد هدايت را ميآورد، جلوي هوي را ميگيرد قرآن را ميآورد، جلوي گمان را ميگيرد علم را ميآورد، جلوي مظنّه را ميگيرد يقين را ميآورد.
اين سيلها را ديديد که چگونه هستند! حضرت فرمود من که باران نيستم، من هر جا حرف بزنم اگر کسي سدّ نداشته باشد خراب ميکنم: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل».[13] شما ميبينيد در کشور بعضي جاها تپّه است بعضي جاها کوه است، اين سلسله جبال البرز اين آقاياني که تهران زندگي ميکنند يا شما که در تهران تشريف ميبريد ميبينيد که سلسله جبال البرز به هر حال کوههاي بلندي دارد، اين کوهها با اينکه خيلي بلند است سيل ندارند، مگر هر کوهي سيل دارد؟! اما قله دماوند هر وقت باران بيايد سيل دارد. حضرت فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل» من اگر بخواهم حرف بزنم نبايد اينجا بايستي شما را ميبرد، چنانکه خيليها را بُرد. حالا اينها را يا تنها گفته يا مثلاً در جمع زياد گفته، چطور شد، يا آنها حواسشان نبود، به هر حال اين سيل است. در آخر اين کتاب فهرستهايش مشخص است که اين خطبه 138 در صفحه دويست و فلان آن تمام نهج البلاغه است. شما فقط تماشا کنيد نميخواهيد تحقيق کنيد! ميبينيد اين نهج البلاغه سيد رضي با يک صفحه! آن سيل، اين يک سطل آب است، آن سيل است! نهج البلاغه يعني آن! فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل» ما با سيل روبرو هستيم. ما اگر بخواهيم قرآن را بفهميم «إلا و لابد» نهج البلاغه ميخواهيم براي اينکه قرآن ناطق است. فرمود او با شما که حرف نميزند «فَاسْتَنْطِقُوه» اگر ميگوييد نه، برويد با قرآن حرف بزنيد! با شما حرف نميزند شما يک کتاب عربي ميبينيد که يک مقداري مثلاً ايمان داريد و برابر آن ايمان يک چيزهايي را ميفهميد؛ اما «وَ لَكِنْ أُخْبِرُكُمْ عَنْه» من سخنگوي او هستم، اين است! فرمود ميگوييد نه، برويد با آن حرف بزنيد: «فَاسْتَنْطِقُوه» با قرآن حرف بزنيد. شما قرآن را مطالعه ميکنيد يک مقداري ميبينيد ظاهرش اين است، اطلاقش آن است، عمومش آن است، بله اين مقدار که براي شما حجت باشد کافي است؛ اما با او ديالوگ کنيد گفتگو کنيد حرف بزنيد، او با شما حرف بزند نيست «فَاسْتَنْطِقُوهُ وَ لَنْ يَنْطِقَ وَ لَكِنْ أُخْبِرُكُمْ عَنْه»[14] من سخنگوي او هستم، اين است! به هر وسيلهاي هست بر همه ما لازم است که اين کتاب در کنار قرآن کريم باشد اصلاً معلوم باشد که با چه کسي گفته! دارد که از خاندان ما کسي است که عالم را زير و رو ميکند. آنوقت ما درباره اينکه حضرت ظهور کرد چه ميکند و مانند آن، برنامه ميخواهيم، بله برنامه را حضرت مشخص کرده است که اميدواريم ـ إنشاءالله ـ به برکت حضرت اين نظام ما و انقلاب ما و همه شما عزيزان، مشمول دعاي حضرت باشيد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. تذكرة الفقهاء(ط ـ القديمة)، ص565.
[2]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص271.
[3]. سوره مؤمنون، آيه6؛ سوره معارج، آيه30.
[4]. سوره بقره، آيه236.
[5]. عوالي اللئالي العزيزية، ج1، ص234.
[6]. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص614.
[7] . سوره نجم، آيه23.
[8]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج2، ص186.
[9]. صافی در شرح کافی(مولی خليل قزوينی)، ج1، ص340.
[10]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص43.
[11]. سوره يونس، آيه40.
[12]. سوره اعراف، آيه169.
[13]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه3.
[14]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه158.