أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مرحوم محقق در اين فصل دوم از فصول پنجگانه بخش چهارم کتاب «نکاح»، فروعي مربوط به مهريه و آثار و لوازم آن را ذکر کردند.[1] يکي از آن فروع اين است که فرمودند: «و إذا تزوجها بمهر سرّاً و بآخر جهراً كان لها الأول»؛ در تبيين مهر و قرار مهر خاص گاهي سرّاً يک چيزي را مهريه قرار ميدهند حالا يا کم يا زياد، جهراً برخلاف آن قرار ميدهند حالا يا کم يا زياد، آيا آن مهريهاي که در خفا و سرّ با هم قرار گذاشتند آن معيار است يا مهريهاي که جهراً اظهار کردند آن معيار است؟
فرمود: «و إذا تزوجها بمهر سرّاً»؛ يعني در روابط خصوصي که با هم داشتند يک مهريه خاصي را قرار دادند، ولي در جلسه عقد رسمي براي حفظ بعضي از شئونات دنيايي و مانند آن مهريه ديگري را قرار دادند يا بيشتر يا کمتر؛ فرق نميکند اولي بيشتر باشد دومي کمتر، يا اولي کمتر باشد دومي بيشتر، يا اصلاً سخن از زياده و نقص نباشد تفاوت جنس باشد اولي يک شيئي است دومي شيئي ديگر که صُوَري دارد. به هر حال مهريه سرّي با مهريه جهري فرق ميکند، حالا فرق آن يا در کمّيت است يا در کيفيت است يا در عينيت است يا در عناوين ديگر.
فرمودند: «و إذا تزوجها بمهر سرّاً و بآخر جهراً كان لها الأول»، اين صورت مسئله است و اين صورت مسئله چند گونه قابل تبيين است. آنطوري که شهيد در مسالک و بعد هم در جواهر اين صورتها بيان شده، دو صورت رسمي است،[2] ممکن است صور ديگري هم براي آن ترسيم شود. حالا صورت اول را در اين محفل ـ به خواست خدا ـ ميخوانيم، صورت دوم آينده مطرح ميشود.
صورت اول اين است عقدي که خواندهاند سرّاً، نه اينکه قرارداد و مقاوله باشد، مقاوله و قرارداد معيار نيست؛ تزوّج يعني آن عقدي که انشاء کردند سرّاً با يک مهريه خاص است، عقدي که جهراً در حضور ديگران انشاء ميکنند با يک مهريه مخصوص است، کدام مقدم است؟ اين صورت يک امر روشني است؛ لذا فرمودند که «کان لها الاول»، آنکه عقد بسته شد آن عقد اولي است، دومي اصلاً عقد نيست صورت عقد است، چه مطابق آن باشد چه غير مطابق، يک کار لغوي است يک لغلغه لسان است. اين طرز فرعبندي کردن يک امر روشني است که اولي حق است و دومي باطل. اما صورت دوم مسئله که ـ إنشاءالله ـ بعد مطرح ميشود اين است که در آن مقاوله و گفتگوها قرارشان يک مهر مشخص است، اما در جلسه رسمي عقد که انشاء ميکنند يک چيز ديگري را مهر قرار ميدهند؛ اين صورت ثانيه است که بعداً ـ به خواست خدا ـ بايد مطرح شود. ولي صورت اُولي که مطرح کردند اين است اگر عقدي که سرّاً خواندند با يک مهريه خاص است و عقدي را که جهراً انشاء کردند با يک مهريه مخصوص. اين دومي که جهراً انشاء کردند خود عقد باطل است چه رسد به مهري که در کنار اين عقد ذکر شده است؛ چون «تحصيل حاصل» که مقدور نيست و انشاء يک امر عقلاني و عقلايي است جِدّ اينها متمشّي نميشود که انشاء کنند زني که همسر اين مرد است آن را جديداً همسر قرار بدهند. همه ما ميدانيم که «تحصيل حاصل» محال است، چرا «تحصيل حاصل» محال است؟ تا به «اجتماع نقيضين» برنگردد «دور»، «اجتماع ضدّين»، «تحصيل حاصل»، برهاني بر استحاله آنها نيست. همه اينها که ميگوييم «تحصيل حاصل» محال است، «اجتماع ضدين» محال است، «دور» محال است، اينها بديهياند و نه اوّلي! بديهي آن است که دليل دارد منتها دليل نميخواهد، اوّلي آن است که دليلپذير نيست. «اجتماع مثلين» چرا محال است؟ براي اينکه به «اجتماع نقيضين» برميگردد. «اجتماع نقيضين» چرا محال است؟ سؤال ندارد که يک شيء هم باشد هم نباشد. استحاله «اجتماع نقيضين» اصلاً سؤال ندارد؛ يعني هيچ راهي براي اثبات استحاله آن نيست. تا ما بخواهيم حرف بزنيم فرع بر آن است که «اجتماع نقيضين» محال باشد؛ اقامه برهان با عدم اقامه برهان جمع نميشود، حرف زدن با حرف نزدن جمع نميشود، گوش دادن با گوش ندادن جمع نميشود.
بنابراين آنهايي که خيلي دقيق هستند مسائل را به اين بديهيات برميگردانند و آنها که اَدقّ هستند بديهي را به اوّلي برميگردانند، اوّلي ديگر برهان ندارد. «اجتماع مثلين» محال است چرا محال است؟ براي اينکه اگر گفتيم دوتا هستند و مثل هستند؛ يعني دومي هيچ فرقي با اولي ندارد، اولي هيچ فرقي با دومي ندارد، اينها ميشوند مثلين. چرا تعدد محال است؟ براي اينکه در تعدد «إلا و لابد» اختلاف بايد باشد. «الف» که با خودش اختلاف ندارد، اما اين «الف» با آن «الف» با هم اختلاف دارند، براي اينکه اين اينجا هست و آن آنجا هست يا زمان يا زمين يا کيفيت يا اوضاع ديگر. اگر گفتيم دوتا، حتماً بايد آن مميّز را ذکر بکنيم و اگر گفتيم اجتماع، حتماً بايد مميّز نداشته باشد؛ لذا «اجتماع مثلين»، «إلا و لابد» به تناقض برميگردد.
«علي أيّ حالٍ» چه اين تحليل عقلي را بداند و چه ندانند، جِدّ متمشي نميشود؛ يعني کسي که اين زن همسر اوست بگويد «أنکحتُ»، جِدّ او متمشي نميشود مگر لغلغه لسان. لغلغه لسان همانطوري که درباره اصل عقد کارآمد نيست، درباره مهري هم که در متن عقد ذکر شده ناکارآمد است. لذا ميفرمايند که اگر سرّاً عقد بستند به يک مهري و جهراً عقد بستند به مهر ديگر، آن مهر اول و عقد اول درست است عقد دوم درست نيست و اگر فرقهاي ديگري باشد که آن فرقها را به صورتهاي ديگر ذکر ميکنند. آن فرع دوم يک مقداري قابل طرح هست که اينها در آن گفتگو و مقاوله قرارشان اين بود که فلان مقدار کم مهريه باشد، در متن عقد که دارند اجرا ميکنند براي حفظ شئونات مادي و ظاهري خيالي يک مقدار بيشتري را مهريه قرار دادند، اين صورت ثانيه است که باز تاحدودي قابل طرح است؛ اما صورت اُولي اصلاً قابل طرح نيست که سرّاً عقد بکنند بر يک مهري، بعد بخواهند جهراً عقد بکنند، اين جهر عقد نيست، اين صورت عقد و لغلغه لسان است؛ لذا فرمود: «و إذا تزوجها بمهر سرّاً و بآخر جهراً كان لها الأول»؛ «مهر المسمّي» همان مهر اولي است، دومي لغو است.
حالا چون روز چهارشنبه است ـ به خواست خدا ـ مقداري از مسائل قبل را هم مطرح کنيم. در بحثهاي قبل ما دوتا مطلب را گذرانده بوديم: يکي ـ معاذالله ـ درباره تحريف قرآن بود، يکي هم درباره حمد انساني که دعاي نوراني اول صحيفه سجاديه اين بود که اگر ذات أقدس الهي ما را به شکر و حمد آشنا نکرده بود، ما حمد الهي را نميفهميديم، در برکات الهي و اموال الهي تصرف ميکرديم و از حدود انسانيت خارج ميشديم به حدود بهيميت. برابر اين دعاي اول حضرت، فصل أخير انسان همان حميد و حامد بودن است که «الانسانُ حيوانٌ ناطقٌ حامد» که اگر حامد نباشد، فقط يک حيواني است که حرف ميزند؛ اين از حدّ انسانيت خارج شده است به حدّ حيوانيت رسيده است. يک توضيحي در اين زمينه لازم است و يک توضيح هم درباره آن مسئله تحريف. 10:51
حضرت آقاي خوئي(رضوان الله تعالي عليه) بعد از اينکه ثابت کردند تحريفي در کار نيست و قرائتها متواتر نيست اين فرمايشات را فرمودند؛ بعد در آخر فرمودند که بر فرض که ـ معاذالله ـ قرآن تحريف شده باشد ظاهر آن حجت است و ميشود در احکام فقهي به اين آيات قرآن استدلال کرد، چرا؟ چون خود روايات ائمه(عليهم السلام) ما را به قرآن ارجاع دادند، فرمودند به قرآن مراجعه کنيد اين مرجع و مستمسک شما هست. پس قرآن يقيناً تحريف نشده است و بر فرض ـ معاذالله ـ تحريف شده باشد، تحريف قرآن مانع حجيت ظاهر قرآن نيست، چون خود ائمه(عليهم السلام) طبق روايات فراوان ما را ارجاع دادند به ظاهر قرآن.[3]
اين مطلب ناتمام است، براي اينکه بر فرض تحريف، نه به خود قرآن ميشود مراجعه کرد براي اثبات حجيت قرآن و نه به روايات اگر تحريف شده باشد؛ چه اينکه ـ معاذالله ـ در صورت تحريف راهي هم براي اثبات نبوت و رسالت نيست و وقتي راه براي اثبات نبوت و رسالت نبود راه براي حجيت «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْن»[4] و مانند آن هم نخواهد بود؛ زيرا قرآن کريم دوتا دعواي کلي دارد؛ هم قابل تقرير است به صورت «موجبه کليه» و هم قابل تقرير است به صورت «سالبه کليه». «سالبه کليه» آن اين است که همان آيه 82 سوره مبارکه «نساء» اين به صورت قياس استثنايي که ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾؛ اگر قرآن ـ معاذالله ـ کلام الهي نبود و کلام بشر بود، در طي اين چند سالي که گذشت و همچنين خواهد آمد، حتماً در صورت جنگ و صلح، فقر و غنا، غربت و ذلت و عزت فرق ميکرد و چون هيچ اختلافي در صدر و ساقه اين آيات نيست؛ پس اين کلام، کلام الهي است. ﴿وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَيْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيراً﴾؛ «لکن التالي باطل فالمقدم مثله». اين آيه 82 سوره مبارکه «نساء» سهتا ادعا دارد: يعني آياتي که تاکنون نازل شده با هم اختلاف ندارند و يکدست هستند، يک؛ آياتي که بعدها تا زمان دوام عمر پُربرکت حضرت تا زمان رحلت آن حضرت نازل ميشود با هم يکدست هستند، دو؛ آياتي که الآن هست با آياتي که بعد نازل ميشوند اينها را بخواهيم جمعبندي کنيم با هم هماهنگاند، سه؛ نه آياتي که تاکنون نازل شده است با هم اختلاف دارند، نه آياتي که بعدها نازل ميشوند با هم اختلاف دارند و نه مجموعه گذشته و آينده با هم اختلاف دارند. در حقيقت بازگشت اين تحليل سه ضلعي به دو ضلع است؛ يعني گذشتهها با هم اختلاف ندارند آيندهها هم با هم اختلاف ندارند، نتيجه آن هم اين است که مجموع گذشته و آينده با هم اختلاف ندارند؛ يعني صدر و ساقه قرآن کريم واحد است متحد است مصون از اختلاف است منزه از پراکندگي و کثرتگويي است و مانند آن. اگر ـ معاذالله ـ بخشي از اين آيات تحريف شده باشد و در دسترس نباشد، کل اين برهان زير سؤال است. اين تعليقه مرحوم آشتياني بزرگ مرحوم آقا ميرزا حسن آشتياني شاگرد ممتاز شيخ انصاري(رضوان الله عليه) ـ متأسفانه ـ اينها ادعاهاي فراواني دارند که ـ معاذالله ـ يک بخش زيادي از قرآن تحريف شده است. حالا بر فرض دو صفحه حذف شده باشد، همه اين اضلاع سهگانه زير سؤال است؛ براي اينکه ما آنها را نداريم تا با اينها بسنجيم ببينيم مختلف است يا مختلف نيست؟! هيچ اعتباري براي اين آيه 82 سوره مبارکه «نساء» نيست؛ براي اينکه ما معدوم را با موجود که نميتوانيم بسنجيم. اگر دو سه صفحه کمتر يا بيشتر حذف شده است ـ که اينها گفتند ـ و آنها در دسترس ما نيست، ما اولاً خود آنها را نميتوانيم بسنجيم ببينيم که با هم مختلفاند يا نه؟! آنها را با موجودها نميتوانيم بسنجيم که مختلف است يا نه؟! پس اصل برهان زير سؤال است.
ادعاي ديگري که آن هم به صورت «موجبه کليه» است از يک سو و «سالبه کليه» است از سوي ديگر، آيات تحدي است. آيات تحدّي که بعد از تماميت قرآن کريم که نازل نشد، اينها متدرّجاً نازل شده است. بخشي از آيات که تحدّي است، نظير اينکه اگر شما شک داريد در اينکه اين کتاب، کتاب الهي است: ﴿لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلي أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً﴾،[5] آنوقت قرآن که بتمامه نازل نشده است؛ يعني اين که الآن کتاب است و اسم آن قرآن است و مرتّب در تکامل هست که آياتي نازل ميشود بديل ندارد. در بخش ديگر که فرمود: ﴿فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيات﴾؛[6] ده سوره قرآن را فرض کنيد هر ده سورهاي که باشد اينها بيبديل هستند. آن بخش نهايي که فرمود: ﴿فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾؛[7] يعني هر سورهاي از سور قرآن را شما بررسي کنيد بيبديل است. اين هم سهتا ادعا دارد؛ يعني سُوَري که تاکنون نازل شده بيبديلاند، سُوَري که بعد نازل ميشوند بيبديلاند، مجموع سُوَر بيبديلاند. همه اينها يکتا هستند و واحد هستند و متحد هستند و همه اينها «لا شريک له» هستند، هيچ کدام شريک ندارند، مثيل ندارند؛ چون کلام «لا شريک له» است. اگر ـ معاذالله ـ يک سوره کوچکي نظير سوره «کوثر» سهآيهاي، اين تحريف شده باشد، خصم ميتواند بگويد که ما آن سوره را نداريم که مثل آن بياوريم يا نياوريم؟! اگر آن سوره را ميداشتيم ممکن بود مثل آن بياوريم. هيچ راهي براي اثبات حجيت خود قرآن با خود قرآن نيست.
پرسش: اگر در آينده تحريف شود چه؟
پاسخ: آينده اگر تحريف شد «إلي يوم القيامة» اين ادعا هست. تحدّي يعني مبارز طلب کردن. وقتي يک ادعايي هست که من کلام خدايم و آورنده من پيغمبر است، يک دعوايي هست که مبارزطلب است. تحدّي يعني مبارز خواستن «هل من مبارز»، تحدّي ميکند هر روز «هل من مبارز» ميگويد و مبارز طلب ميکند. «تحدّا، تحدّا» يعني مبارز طلب کرده است. چه کسي است که مرد ميدان باشد؟! هيچ کس حرف نزد و تا قيامت هم حرف نميزنند.
پرسش: ...
پاسخ: بله، چون خود او ادعايش همين است. ادعايش به نحو «موجبه کليه» است، از يک سو؛ به نحو «سالبه کليه» است، از سوي ديگر؛ فرمود تمام سور معجزهاند و هيچ سورهاي معادل ندارد، اين دعواي قرآن است. فرمود: ﴿بِسُورَةٍ﴾؛ ـ اين تنوين، تنوين تنکير است ـ شما هم يک سوره مثل اين بياوريد، چه مئين، چه طِوال، چه قصار! چه سورههاي طولاني مثل «بقره» و مانند آن، چه سورههايي که دويست آيهاند که از اينها به مئين ياد ميکنند، چه سورههاي قصار! مبارزطلبي خود قرآن همين است. اينکه هر روز مبارز طلب ميکند اين است. پس هيچ يعني به نحو «سالبه کليه».
پرسش: اينطور که شما ميفرماييد در کل قرآن يک تحدي بيشتر نيست!
پاسخ: نه، اين سه تحدّي دارد سهتا مبارز طلب کرده الآن هم دارد. فرمود تاکنون نسبت به اين سور مبارز طلب کرديم، بعداً که سور نازل ميشود «هل من مبارز» ميخوانيم، مجموع گذشته و حال را «هل من مبارز» ميخوانيم؛ هم در آيه 82 سوره «نساء»، هم در پايان سوره «اسراء»، هم ﴿بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيات﴾، هم ﴿فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾، سهتا قضيه است هر سه هم «هل من مبارز» طلب ميکنند. اگر ـ معاذالله ـ يک سورهاي در قرآن حذف شده باشد، آن خصم ولو نتواند ميتواند جلوي حجيت قرآن را بگيرد، ميتواند جلوي اين مبارزخواني را بگيرد؛ ميگويد شما که ميگوييد «هل من مبارز»، آن سورهاي که از دست رفته آن را به ما نشان بدهيد ما بتوانيم با آن بجنگيم يا نجنگيم؟! شما ميگوييد کيست که با ما کشتي بگيرد؟ شما خصمتان را بياوريد آن رقيب را بياوريد ما هموزن کنيم وزنکشي کنيم ببينيم ميتوانيم يا نميتوانيم؟! شما آمديد گفتيد «هل من مبارز»، ما با چه کسي مبارزه بکنيم؟! مثل اينکه کسي بيايد در ميدان کشتي بگويد کيست که بتواند کشتي بگيرد؟ شما ميگوييد آن رقيب را بياورد ما هموزن کنيم وزنکشي کنيم ببينيم ميتوانيم يا نميتوانيم؟ شما که او را پنهان کرديد! هيچ راهي ـ معاذالله ـ براي حجيت قرآن در صورت تحريف نيست.
اما رواياتي که ايشان ميفرمايند به خود روايات ما تمسک ميکنيم، چون خود روايات به قرآن احتجاج کردند ما را به قرآن ارجاع دادند، روايات هم «کما تقدم غير مرّة علي طايفتين»: يک طايفه «نصوص علاجيه» است. «نصوص علاجيه» ميفرمايد اگر دوتا طايفه از روايات معارض بودند براي ترجيح «إحدي الحجتين» بر ديگري «علي رأيٍ»، تمييز حجت از لا حجت «علي رأيٍ آخر» بر قرآن عرضه کنيد؛ «فإن وافق کتاب الله» حجت است و اگر «خالف کتاب الله» حجت نيست. اين نصوص علاجيه است.[8]
پس روايتهايي که معارض دارند «إلا و لابد» مرجع، قرآن است. قرآني که اول و آخر آن در دست ما نيست، ميزان وقتي در دست ما نيست، ترازوي ما ويران است، با چه چيزي بسنجيم؟! ما نميدانيم کدام يک از اينها مخالف با آيه است؟! کدام مخالف با قرآن نيست؟! اگر قرآن بخشي ـ معاذالله ـ از دست رفته باشد، ما از کجا بفهميم اين روايت مخالف است يا نه، آن روايت مخالف است يا نه؟! پس راه حل «نصوص علاجيه» کلاً مسدود است.
ميماند روايتهايي که معارض ندارند؛ خدا مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) را غريق رحمت کند! ايشان خيلي زحمت کشيد، ديگران هم البته اين کار را کردند، ائمه(عليهم السلام) فرمودند که به نام ما دروغ زياد جعل ميکنند. خدا مرحوم علامه عسکري را غريق رحمت کند! او در متأخرين 150 نفر راوي يعني راوي! راوي جعلي کشف کرد، چه رسد به روايت! 150 نفر اصلاً به دنيا نيامدند، يک چنين اشخاصي را به نام راوي جا زدند و از هر کدام هم هر چه دلشان خواست جعل کردند! «خمسون و مائة صحابی مختلق»! حالا تازه زحمت کشيدند تا گوشهاي را پيدا کردند، ديگران هم همين کار را کردند. اگر ما 150تا راوي داريم که اصلاً به دنيا نيامدند، از هر کدام هم روايتهاي فراواني نقل کردند، آنوقت چه اعتمادي به روايت قبل از تحقيق است؟! ائمه(عليهم السلام) فرمودند که به نام ما دروغ جعل ميکنند؛ يا راوي ميسازند او کارخانه روايتسازي دارد، يا نه از روات کذايي که موجودند روايت فراوان جعل ميکنند. آن روز که مطبعه نبود که همه بفهمند که اين کتاب چيست و نسخهها چيست، بازار ورّاقها بود و نويسندهها بود و رشوهگيرها بود و يک مبلغي را به اين ورّاق و خطاط ميدادند که اين ده صفحه را ننويس به جاي اين ده صفحه ديگر بنويس، اين کتاب را استنساخ بکن به ما بده! اين خريد و فروش بود. دينفروشي رواجِ رواج داشت.
اين است که بزرگان سعي ميکردند وقتي حديث ميخوانند، روايت ميخوانند، درايه ميخوانند شاگردان مخصوص و حساب شده داشته باشند، يک؛ کتاب همراه آنها باشد، دو؛ تاريخ مشخص بشود، سه؛ امروز از کجا شروع کرديم به کجا ختم شد، چهار؛ در آخر اين بايد نوشته شود «بلغ قبالاً، بلغ قرائةً»، پنج؛ اين ميشد معتبر و همه در آخر مينوشتند که درس امروز به اينجا رسيده است «بلغ قبالاً»؛ مقابله کرديم با نسخه استاد، «بلغ قرائةً». اين «اجازه روايي، اجازه روايي» اين است. الآن تبرّکاً ميگويند ما از فلان استاد ما اجازه روايي داريم، خود کتاب چاپ شده و چاپخانه چاپ کرده همه ميخوانند، اجازه روايي نميخواهد، اين يک تأدّبي است. آن روز سندِ اعتبار بود. اگر نسخه را ميديدند خط فلان استاد بود، خط فلان صحابي بود، تکتک اين صفحات را ميديدند، تاريخ آن را ميديدند، «بلغ قرائةً» بود، «بلغ قبالاً» بود از آن نقل ميکردند؛ اين ميشد اجازه روايت، تا اين نبود اعتباري نبود. خدا سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي را غريق رحمت کند! ما بعد از دوران تمام شدن اين مسائل فلسفي، چند جلد بحار را خدمت ايشان ميخوانديم، ايشان اواخر عمرشان بود، تمام اين سندها را ميخواندند! عرض ميکرديم شما با اين نفس! فرمود اينها زحمت کشيدند، اينکه من اسم «زراره» را ميبرم يا اسم «محمد بن مسلم» را ميبرم، حقشناسي است. ميدانيد «خبر واحد» در اصول دين اعتبار چنداني ندارد، عمده متن است؛ ولي فرمود اينها زحمت کشيدند و براي ما نقل کردند، ما بايد نام مبارک اينها را ببريم. اين قدرداني است.
ائمه(عليهم السلام) فرمودند: به نام ما دروغ زياد جعل ميکنند؛ چه اينکه راوي جعل کردند. به نام قرآن کسي نميتواند جعل کند، او مصون است. هر روايتي که از ما رسيده است، چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد «إلا و لابد» بايد بر قرآن کريم عرضه کنيد؛ چون به نام ما دروغ جعل ميکنند. خدا مرحوم مجلسي را غريق رحمت کند! ايشان در اين بحث اين حديث شريف: «ستكثر عَلَيّ القالَة» را نقل ميکنند.[9] «قالة» يعني فرقه قائل به کذب، جاعل. «قالة»؛ يعني قولآفرين، جَعّال. حضرت فرمود «قالة»، جَعّال و قولآفرين به نام من زياد هستند. خود پيغمبر فرمود. ايشان ميفرمايد که به نام پيغمبر حتماً جعل کردند، چرا؟ براي اينکه اين حديث يا صادر شده يا صادر نشده؟ اگر صادر نشده باشد از حضرت، اينها از حضرت نقل کردند، پس به نام او جعل کردند؛ اگر حضرت چنين فرمايشي را نفرموده بود، اينها به عنوان روايت از حضرت نقل ميکنند، پس به نام حضرت جعل شده است و اگر حضرت فرموده باشد هم که يقيناً به نام او جعل ميکنند. پس وجود اين روايت: «ستكثر عَلَيّ القالَة» هر چيزي که از من نقل کردند بر قرآن عرضه کنيد، دليل بر اين است که جعل حتماً واقع شده است.
پس طايفه ثانيه اين است که چون روايات قابل جعل هستند، هر روايتي بايد بر قرآن کريم عرضه شود. حالا رواياتي که ما را به قرآن ارجاع ميدهند، جزء روايات است چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد. اگر قرآن يک ميزان و ترازوي لنگرانداز باشد لرزان باشد، نميتواند مرجع باشد. گفتيد که با تحريف قرآن، روايات، ما را به قرآن ارجاع بدهد؛ يعني به کتاب محرّف ارجاع ميدهد؟! پس اين فرمايش لطيف اين بزرگوار هم ناتمام است.
اما درباره بحث انسانيت که وجود مبارک امام سجاد(سلام الله عليه) در همان دعاي اول صحيفه فرمود: اگر ما راه حمد را ياد نميگرفتيم، از حدود انسانيت خارج ميشديم به حدود حيوانيت ميرسيديم؛ چون به هر حال اين ﴿لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِل﴾،[10] اين ميشود کار حيوان. حيوان نميگويد که اين مالِ صاحب من است يا اين مزرعه مالِ صاحب من است، هر جا علف سبزي هست به دنبال آن ميرود. آن سؤال که مطرح کردند اين است که هر موجودي خدا را حمد ميکند، اگر ما بگوييم انسان يک حيوان ناطق حميد است، با حيوانات ديگر چه فرقي ميکند؟! چون ﴿إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِه﴾،[11] همه اهل تسبيحاند، همه اهل تحميد هستند. تحميد حيوان در حدّ حيوانيت است آن حلال و حرام ندارد، آن در همان نظام تکوين حامد است؛ اما آنکه حلال و حرام دارد ولي کار حيواني ميکند، اگر هم حمدي دارد حمد تکويني در حد حيوانيت است، انسان نيست و فصل اخير انسان حامد بودن است. اين در دعاي اول صحيفه سجاديه است که به ذات أقدس الهي عرض ميکنند: «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَوْ حَبَسَ عَنْ عِبَادِهِ مَعْرِفَةَ حَمْدِهِ عَلَي مَا أَبْلَاهُمْ مِنْ مِنَنِهِ الْمُتَتَابِعَةِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ مِنْ نِعَمِهِ الْمُتَظَاهِرَةِ لَتَصَرَّفُوا فِي مِنَنِهِ فَلَمْ يَحْمَدُوهُ وَ تَوَسَّعُوا فِي رِزْقِهِ فَلَمْ يَشْكُرُوهُ وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَي حَدِّ الْبَهِيمِيَّة». اينکه فرمود: ﴿أُولئِكَ كَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾؛[12] براي اينکه نه مرزي براي تصرف او هست، ﴿لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِل﴾ براي او فرقي نميکند، ﴿فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّه﴾[13] براي او فرق نميکند، هيچ فرق نميکند! و بعد از اين هم که خورد شکر نميکند، شکر هم صَرف نعمت در جاي خودش است. حيوان چکار ميکند؟ صَرف نعمت در جاي خودش ميکند؛ نماز، روزه، عدل، احسان، اينها را که ندارد، فقط «همّه بطنُه». کسي که «همّه بطنُه»، فصل اخير او هم حيوانيت است چيز ديگر که نيست.
آنگاه خصوصيت حمد انساني را در دعاي 51 مشخص فرمود که حمد مخصوص انسانيت چيست؟ عرض ميکند: «إِلَهِي مَا وَجَدْتُكَ بَخِيلًا حِينَ سَأَلْتُكَ وَ لَا مُنْقَبِضاً حِينَ أَرَدْتُكَ بَلْ وَجَدْتُكَ لِدُعَائِي سَامِعاً»؛ تو گوش به دعاي من ميدهي. قبلاً هم گذشت که «سمع» در قرآن کريم به دو معناست: سمع است يعني ميشنود ﴿إِنَّ اللَّهَ سَميعٌ﴾، هم دعاي داعيان را ميشنود هم غيبت مغتابان را هم کذب کاذبان را، هر حرفي که انسان ميزند خدا ميشنود؛ «بکل شيءٍ سميع» است، يک؛ ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ﴾،[14] دو. همين خدايي که ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ﴾ است بعضي چيزها را نميبيند، همين خدايي که «بکل شيءٍ سميع» است بعضي از چيزها را نميشنود؛ اين سمع اعتباري است نه سمع فيزيکي! ما ميگوييم فلان پسر ما فلان دوست ما حرف ما را نميشنود، نميشنود يعني چه؟ يعني به گوش او نميرسد يا ترتيب اثر نميدهد يا فلان دوست ما حرف ما را ميشنود؛ يعني ترتيب اثر ميدهد؛ اين سمع يعني سمع، اين معناي دوم سمع است. وقتي ميگوييم: ﴿إِنَّكَ سَميعُ الدُّعاء﴾،[15] يعني گوش ميدهي، ترتيب اثر ميدهي؛ وگرنه او «سميع الغيبة» هم هست، «سميع الکذب» هم هست، آن سمع فيزيکي در اين ادعيه معيار نيست. ميگوييم: ﴿إِنَّكَ سَميعُ الدُّعاء﴾؛ مثل اينکه ميگوييم فلان دوست حرف ما را ميشنود يعني ترتيب اثر ميدهد. اينجا که عرض ميکند ذات أقدس الهي! «وَجَدْتُكَ لِدُعَائِي سَامِعاً»؛ تو «سميع الدعاء» هستي و به دعاي ما گوش ميدهي، به هر حال حرف ما را ميشنوي، ردّ نميکني؛ اما ميگوييم فلان شخص حرف ما را نميشنود يعني ترتيب اثر نميدهد. پس «فهاهنا سمعان». بصر هم همينطور است؛ او ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ﴾ است؛ اما درباره يک عده فرمود: ﴿لاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَة﴾؛[16] خدا يک عده را نگاه نميکند. اينکه در دعاي «ندبه» و مانند «ندبه» به وجود مبارک حضرت عرض ميکنيم: «وَ انْظُرْ إِلَيْنَا نَظْرَةً رَحِيمَةً»[17] اين است، وگرنه او همه ما را ميبيند. نه آن طوري که ائمه قبلي ميبينند، ائمه قبلي فعلاً با علم غيب ما را ميبينند؛ ولي وجود مبارک حضرت هم با علم غيبت ميبيند هم با علم ظاهر و شهود! «مع ذلک» ميگوييم: «وَ انْظُرْ إِلَيْنَا نَظْرَةً رَحِيمَةً»؛ هم درباره ذات أقدس الهي و هم درباره اهل بيت؛ ميگويم آن نگاه مهربانانه را از ما دريغ نداريد، ما را نگاه کنيد. خداي سبحان يک عده را نگاه نميکند: ﴿لاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَة﴾، با اينکه ﴿بِكُلِّ شَيْءٍ بَصِيرٌ﴾ است. پس «فهاهنا نظران»، «فهاهنا سمعان»، قسمت مهم ادعيه به آن نظر دوم و سمع دوم کار دارند.
«وَجَدْتُكَ لِدُعَائِي سَامِعاً وَ لِمَطَالِبِي مُعْطِياً وَ وَجَدْتُ نُعْمَاكَ عَلَيَّ سَابِغَةً»؛ ـ «سبغ» با غين يعني فراوان. ميگويند اسباغ در وضو يعني وضوي شاداب گرفتن، مضايقه در آب نکردن؛ البته بدون اسراف ـ «نُعْمَاكَ عَلَيَّ سَابِغَةً فِي كُلِّ شَأْنٍ مِنْ شَأْنِي وَ كُلِّ زَمَانٍ مِنْ زَمَانِي فَأَنْتَ عِنْدِي»؛ حالا حمد انسانيت را ميخواهد بيان کند «فَأَنْتَ عِنْدِي مَحْمُودٌ وَ صَنِيعُكَ لَدَيَّ مَبْرُورٌ»؛ اما نه اينکه فقط بگويم «الحمد لله»! «تَحْمَدُكَ نَفْسِي وَ لِسَانِي وَ عَقْلِي» تمام هستي من بگويد «الحمد لله»، اين ميشود حمد انساني. دعاها همينطور است، نهج البلاغه همينطور است، خُطب هم همينطور است. اين تفسير «بعض به بعض» که مخصوص قرآن نيست؛ تفسير دعا «بعضها ببعض» همينطور است، تفسير خطبهها «بضعها ببعض» همينطور است، تفسير ادعيه نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) هم همينطور است. اينکه عرض ميکنند به خداي سبحان انسان بايد حامد باشد، معناي آن اين است که تمام هستي من بگويد «الحمد لله رب العالمين». ما اين هستيم. از اين بگذريم، با حيوانات فرق ديگري نداريم؛ او هم غذا ميخورد و شير هم ميدهد. «فَأَنْتَ عِنْدِي مَحْمُودٌ وَ صَنِيعُكَ لَدَيَّ مَبْرُورٌ تَحْمَدُكَ نَفْسِي وَ لِسَانِي وَ عَقْلِي حَمْداً يَبْلُغُ الْوَفَاءَ وَ حَقِيقَةَ الشُّكْرِ حَمْداً يَكُونُ مَبْلَغَ رِضَاكَ عَنِّي فَنَجِّنِي مِنْ سُخْطِكَ يَا كَهْفِي حِينَ تُعْيِينِي الْمَذَاهِبُ وَ يَا مُقِيلِي عَثْرَتِي فَلَوْ لَا سَتْرُكَ عَوْرَتِي لَكُنْتُ مِنَ الْمَفْضُوحِينَ ... فَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين».
حالا ايام فاطميه است سعي کنيد ـ إنشاءالله ـ خطبه نوراني «فدک» را در آن بخشهاي علمي مربوط به ولايت و عظمت اهل بيت، آن بخشهايي که اختلافانگيز است آنها را داعي نداريد نقل کنيد. شايد يک وقتي به عرض شما رسيد مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) در همين کافي ـ که با آن مأنوس هستيد ـ ايشان فرمايشاتي ندارند فقط حديث را نقل ميکنند، خيلي کم سخن دارند. در همين جلد اول کافي آنجا يک خطبهاي از حضرت امير(سلام الله عليه) ميخواهند نقل کنند ميگويند به اينکه اگر تمام جن و انس جمع بشوند و در بين اينها پيغمبر نباشد بخواهند خطبهاي مثل کسي که «بِأَبِي وَ أُمِّي» پدر و مادرم به فداي او! ـ خطبه حضرت امير(سلام الله عليه) را ميگويند ـ بخواهند بياورند نميتوانند. اين را حتماً يعني حتماً! در همين اصول کافي جلد اول آن که باب «عقل و جهل» تمام شد و باب «علم» تمام شد، کتاب «توحيد» شروع ميشود، در مسئله «توحيد» خطبههاي توحيدي را نقل ميکنند. وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) بار دوم که ميخواهد عازم «صفين» بشود يک خطبه باعظمتي را انشاء کرده است. ايشان(مرحوم کليني) ميگويد که اگر تمام جن و انس جمع بشوند و در بين آنها پيغمبر نباشد بخواهند خطبهاي مثل خطبه علي که «بِأَبِي وَ أُمِّي» پدرم و مادرم فداي او بياورند نميتوانند. ايشان استدلال ميکند ميگويد به اينکه از ديرزمان ماديين و ملحدان شبهه داشتند درباره اصل توحيد که عالم ـ معاذالله ـ خدايي ندارد، چرا؟ براي اينکه خدا عالم را از چه چيزي خلق کرد؟ اگر بگوييم خدا عالم را از فلان ذرات خلق کرده است، پس قبل از خدا اينها بودند. اگر «من شيءٍ» خلق کرد، پس معلوم ميشود اشياء قبل از خدا بودند؛ پس ميشود که يک چيزي خدا نداشته باشد. اگر «من لا شيء» خلق کرد، «لا شيء» که عدم است نميتواند ماده قرار بگيرد. الآن اين مسجد را يا «من شيءٍ» خلق ميکنند مثل سيمان و گچ و آهن و مانند آن، يا «من لا شيء»، «لا شيء» که محال است؛ يعني از عدم آدم ديوار بسازد!
پس اگر خدا عالم را «من شيءٍ» خلق کرد، پس معلوم ميشود قبل از خدا و قبل از خلقت اشياء بودند، پس ميشود يک چيزي خدا نداشته باشد. اگر «من لا شيء» خلق کرد، «لا شيء» که عدم است و عدم هم ماده قرار نميگيرد، و شيء هم که از دو طرف نقيض بيرون نيست؛ يا شيء است يا «لا شيء»، هر دو هم که محال است. اين شبهه از ديرزمان بود. اين را عرض ميکنم تا عظمت خطبه زهرا(سلام الله عليها) روشن شود. اصرار مرحوم کليني اينکه علي(سلام الله عليه) خطبه ممتاز دارد اين است؛ حضرت در برابر فلاسفه ماديين فرمود مغالطه شما همين است که شما خيال کرديد نقيض «من شيء»، «من لا شيء» است! گفتيد خارج از نقيضين نيست؛ يا «من شيء» است که محال است يا «من لا شيء» که محال است. نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست وگرنه هردو موجبه ميشود. «نقيضُ کلٍ رفعٌ أو مرفوع». نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است نه «من لا شيء»! ـ اين را مرحوم کليني ميفهمد ـ و خدا جهان را «لا من شيء» خلق کرد؛ يعني منشعات است ابتدايي است هيچ سابقهاي ندارد، اراده کرد ذرّات پيدا شدند. «خلق الأشياء لا من شيء» نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست وگرنه هر دو موجبه هستند؛ بلکه نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است که يکي موجبه است و ديگري سالبه. اين را مرحوم کليني ميگويد.[18]
مرحوم صدر المتألهين در شرح اين قسمت از اصول کافي يک تبصرهاي دارد ميگويد اين که مرحوم کليني گفت اگر جن و انس جمع بشوند و در بين اينها پيغمبري نباشد، اين را بايد يک قيدي بزند، پيغمبر أولوا العزم نباشد! پيغمبر ديگر هم باشد مثل علي(عليه السلام) حرف نميزند.[19] بعدها مجلسي اول و مجلسي دوم اينها هم همين راه را ادامه دادند. مگر هر پيغمبر مثل علي(عليه السلام) حرف ميزند؟! علي همتاي قرآن است.
عظمت صديقه کبري اين است که 25 سال قبل از اينکه علي بن ابيطالب اين دقّت فلسفي را داشته باشد صديقه کبري در همين خطبه «فدک» اين را داشت. حضرت فرمود: !«ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْء».[20] اين ميشود فاطمه! ما بايد بدانيم آقايان! باسواد شدن معصيت کبيره نيست و آنچه هم که در دست و پاي خيليها ريخته است به آن سواد نميگويند. «مسئلةٌ»: باسواد شدن جُرم نيست، آنچه را هم که در دست و پاي خيليها ريخته شده است، اين را نميگويند سواد. اين خطبه فدکيه است، اين اصلاً پيش ما معروف نيست! اين دقت عميقي که مرحوم کليني ميگويد انبياء اگر باشند نميتوانند اينطور حرف بزنند، جن و انس نميتواند حرف بزند، خيلي از ملحدان به همين شبهه مينازيدند. اين اهل بيت هستند که ميخواهند بگويند نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است نه «من لا شيء»! اينها چرا در ايام فاطميه مطرح نشود؟! در جلسات خصوصي آن حرفهاي ديگر هم مطرح ميشود؛ اما در شرائطي که به هر حال بنا بر اتحاد و وحدت و اميد است، آن کلياتي که خود اينها دارند ـ إنشاءالله ـ مطرح شود. حشر شما هم در تبليغات با خود حضرت(سلام الله عليها).
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص269.
[2]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج8، ص186؛ جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج31، ص37.
[3]. البيان في تفسير القرآن، ص273.
[4]. بصائر الدرجات، ج1، ص413؛ «يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ أَمَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي فَإِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْض».
[5]. سوره اسراء، آيه88.
[6]. سوره هود، آيه13.
[7]. سوره بقره، آيه23.
[8]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص69.
[9]. بحارالأنوار(ط ـ بيروت)، ج2، ص225؛ «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِي حَجَّةِ الْوَدَاعِ قَدْ كَثُرَتْ عَلَيَّ الْكَذَّابَةُ وَ سَتَكْثُرُ فَمَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ فَإِذَا أَتَاكُمُ الْحَدِيثُ فَاعْرِضُوهُ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّتِي فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اللَّهِ وَ سُنَّتِي فَخُذُوا بِهِ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اللَّهِ وَ سُنَّتِي فَلَا تَأْخُذُوا بِهِ الْخَبَر».
[10]. سوره بقره، آيه188؛ سوره نساء، آيه29.
[11]. سوره اسرا، آيه44.
[12]. سوره اعراف،آيه179.
[13]. سوره بقره، آيه279.
[14]. سوره ملک, آيه19.
[15] . سوره آل عمران، آيه38.
[16]. سوره آل عمران، آيه77.
[17]. المزار الکبير(لإبن المشهدی)، ص584.
[18]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص134 ـ 137.
[19]. شرح أصول الكافي (صدرا)، ج4، ص47.
[20]. دلائل الإمامة(ط ـ الحديثة)، ص111؛ الإحتجاج علي أهل اللجاج(للطبرسي)، ج1، ص98.