أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
در مسئله قضا يک سلسله فروعي در کتابهاي فقهي ما هست که با جامعه کنوني ما هماهنگ نيست مثلاً ميگويند که انتخاب قاضي به عهده مدعي است يا منکر، و اگر در انتخاب اختلافي راه پيدا کرد علاجش چيست؟ اين برای جايي است که محکمه قضاء نظير مطب پزشکي اطبّاء باشد که هر طبيبي بعد از اينکه اجازه پزشکي داشت يک مطب خاص دارد آن وقت رجوع به مطب اطبّاء به انتخاب بيماران است. اگر دستگاه قضايي اينطور باشد که بعد از تصويب مسئولين کشور قضات هر کدام جداگانه محکمه داشته باشند آن وقت سخن از اين که انتخاب محکمه قضاء به عهده مدعي است يا منکر؟ جا دارد.
اما وقتي که طبق ميثاق عمومي که به اجماع ختم ميشود، ميثاق عمومي اين است که کسي حالا با انتخابات يا با علل و عوامل ديگر، مسئول اين کشور باشد و ديگران زير مجموعه او کار کنند، الا و لابد کار بايد به اجماع کل منتهي بشود. اجماع کل اين است که اگر اکثريت به يک کسي رأي دادند او نافذ ميشود و اين تعهد متقابل است و ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[1] «اوفوا بالعهود»[2] و امثال ذلک شاملش ميشود. اينها ميشوند واجب نظامي، واجب نظام، واجب مملکت که شارع امضاء کرده است و جزء امضائيات شرع است؛ يعني جامعه را بايد اجماع اداره کند نه اکثريت؛ يعني اجماعي است که اگر در يک جايي مثلاً اکثريت به اينشخص رأي دادند اين حجت است.
به هر تقدير اگر کشوري محکمه قضايياش مثل مطب پزشکي بود، آن وقت اين فروع جا داشت که انتخاب قاضي و محکمه قضا به عهده کيست؟ اما وقتي برابر ميثاق ملي اجماعاً گفتند به اينکه فلان گروه بايد کشور را اداره کنند و آن گروه هم گفتند به اينکه محکمه قضاء مثل مطب پزشکي نيست قضات بايد منصوب باشند رشتههايشان مشخص باشد، گواهي بگيرند و از طرف ما مأموريت داشته باشند اگر آن شد، انتخابش به عهده مدعي يا منکر نيست.
فرعي که اخيراً مطرح ميشود اينها جا ندارد. ولي به هر تقدير اين برای جايي است که محکمه قضا نظير مطب پزشکي مستقل باشد. روي آن فرض، اين فروع را مرحوم سيد صاحب عروه [3]و ديگر فقهاء ذکر کردند که انتخاب قاضي به عهده کيست؟ بعضي گفتند انتخاب به عهده مدعي است چون صاحب حق است. نقد شده است به اينکه هنوز محکمه رأي نداد که معلوم بشود حق با کيست! حالا احوط يک مطلب ديگري است اگر راضي بشوند، ولي معلوم نيست که حق با مدعي باشد، ممکن است حق با منکر باشد. پس بنابراين حکم جزمي به اينکه چون حق با مدعي است انتخاب محکمه قضا به وسيله مدعي است اين تمام نيست. اگر تصالح باشد که بهتر.
مطلب دوم آن است که اگر خواستند انتخاب بکنند منتخب مدعي و منکر فرق کرد، يکي اعلم بود و ديگر غير اعلم، اينجا اگر اقوي اين نباشد احوط اين است که به منتخب اعلم مراجعه بکنند، زيرا در مقبوله و امثال مقبوله «عند الاختلاف» به اعلم ارجاع دادند، اينجا سخن از اختلاف نيست. هنوز دو تا رأي و دو تا حکم متخالف هم پيدا نشده است. حالا ممکن است که رأي آن عالم هماهنگ با رأي اعلم باشد، معلوم نيست که اين دو تا محکمه باهم اختلاف داشته باشند، ولي چون در بَدوِ امر يکي اعلم است اگر اقوي اين نباشد احوط اين است که به نظر کسي که اعلم مورد انتخاب اوست عمل بشود. پس اگر دو تا محکمه را يکي اعلم بود و يکي عالم، آن اعلم مقدم است.
مسئله سوم آن است که اين انتخاب يک امر الزامي نيست. حالا دو نفر يک محکمه را انتخاب کردند، حدوثاً انتخاب کردند بقائاً ميتوانند به محکمه ديگر مراجعه کنند، چون يک تعهد دو جانبه که نيست. اينها قرار گذاشتند که به فلان محکمه مراجعه کنند بعد بداء حاصل شد و ديدند که مثلاً محکمه ديگر مناسبتر است يا نزديکتر است ميتوانند به محکمه ديگر مراجعه کنند.
فرع بعدي اين است که - اينها محل ابتلاء نيست اما آنچه محل ابتلاء است اين است که - حاکم وقتي که ميخواهد رأي بدهد به اين فکر نباشد که فلان عالمي که از من اعلم است نظرش اين است. بايد برابر رأي خودش نظر بدهد، چون آنچه که بالفعل حجت است و او بررسي کرده است نظر خود اوست نه نظر اعلم. بنابراين اگر از اول به اعلم مراجعه کنند، مطلبي ديگر است، ولي از اول وقتي به اين محکمه مراجعه کردند، اين موظف است برابر نظر خودش رأي بدهد، چون تجزي در اجتهاد، حداقل لازم بود که دارد.
پرسش: ... حکم خدا ...
پاسخ: بله، اما موضوعات فرق ميکند حکم خدا در اين موضوع، اين است يا حکم خدا در موضوع، آن است. عمده آن است که تشخيص حکم خدا برابر موضوعات خاص باشد. آيا حکم خدا در اين موضوع اين است يا اين نيست؟ وگرنه اصل حکم خدا که يقيناً مطاع است. معلوم نيست که حالا حکم خدا چيست؟ غرض اين است که اين شخصي که متجزي است و در مسئله قضا صاحبنظر است او بايد برابر نظر خودش پرونده را خاتمه بدهد نه اينکه به فتواي اعلم مراجعه کند.
پس بنابراين اين سه چهار تا مسئلهاي که ذکر شده اينها هيچ کدام محل ابتلاء نيست، زيرا آنچه در بينالملل هست و کشور ما هم برابر همان عمل ميکند اين است که محکمه قضاء مثل مطب پزشکي نيست که متعدد باشد و همانطوري که در مطب پزشکي انتخابش به نظر بيماران است اينجا هم به نظر پروندهدارها باشد. از اين قبيل نيست. يک سلسله قضاتي هستند که در جايي مستقر هستند مردم هم موظفاند به اينها مراجعه کنند. آنها يک کارشناسي دارند به اين پروندهها را مراجعه ميکنند بررسي ميکنند که اين به کدام شعبه قضايي مرتبط است به آن شعبه ارجاع ميدهند.
پس بنابراين خيلي از اين مسائل محل ابتلاي دستگاه فعلي نيست نظير اصل اوّلي که تأسيس کردند که اصل عدم ولايت است و اصل عدم نصب است که اين هم جا نداشت. اينها کارمند هستند و اجير ملت هستند و سخن از سلطنت و نفوذ و امثال ذلک در کار نيست که ما بگوييم اصل عدم ولايت کسي بر کسي است. قاضي ولايت ندارد.
يکي از فروع ديگري هم که اينجا ذکر کردند اين است که اگر يکي از افراد عادي – شهروند - با خود قاضي مشکل داشت از او شکايت کرد، بر اين قاضي لازم است که همراه اين شاکي به محکمهاي که ارجاع داده شد به آنجا مراجعه کند، براي اينکه او هم در مسائل عادي مثل شهروند عادي است، نبايد بگويد من که قاضي هستم و کسي حق ندارد از من شکايت کند.
اينها چند فرع بود و گاهي هم فروعاتي از اين قبيل است که اينها اگر يک فقيهي بخواهد رساله عمليه بنويسد که به درد جامعه بخورد بايد کلاً در اين قسمتها چه فقهش و چه رسالههاي عمليهاش تجديد نظر بشود براي اينکه اينها هيچ کارآمدي ندارد. اينها اينطور نباشد که حالا مدتها زحمت بکشيم ثابت کنيم که انتخاب قاضي به نظر مدعي است يا به نظر منکر؟ براي اينکه حالا اصلاً انتخابي نيست.
مطلب ديگر آن است که گاهي دعوا از سنخ منکر و مدعي نيست، از سنخ تداعي است؛ يعني زيد ميگويد اين حق برای من است عمرو منکر است، عمرو ميگويد اين حق برای من است اين مال برای من است زيد منکر است. تداعي انکار و دعواست نه ادعا و دعوا. اگر ما گفتيم در انتخاب محکمه قضا نظر مدعي مقدم است اينجا چون تداعي است چاره جز قرعه نيست براي اينکه درست است که حق با مدعي است ولي هر دو مدعياند و اگر کسي گفت اصل با منکر است منکر هم رأي دارد درست است اوست، اما هر دو منکر هستند. اگر سخن از تداعي و انکار است جا براي تعيين يک نفر نيست. قرعه هم که «لِكُلِ أَمْرٍ مُشْكِل»[4] است.
اين قرعه «لِكُلِ أَمْرٍ مُشْكِل» از قواعدي است که عقلا پذيرفتند و شرع پذيرفته است و از امضائيات هم هست. درباره قرعه دو تا نظر است: قرعه يعني جايي که يک واقعيتي باشد قرعه براي کشف آن واقعيت باشد که ظاهر بعضي از ادله است. يا نه، قرعه تأسيسي هم هست در جايي که هيچ واقعيتي ندارد؛ البته اين که واقع و نفس الامر چيست؟! آن سرجايش محفوظ است؛ اما يک وقت است که نظير درهم ودعي است. در درهم ودعي اينجا يک واقعيتي هست. دو نفر بودند هر کدام يک درهمي را به يک اميني سپردند تا از سفر برگردند و آن را بگيرند. احد الدرهمين به سرقت رفته است، اينجا يک واقعيتي وجود دارد. اين درهمي که به سرقت رفته است برای زيد است يا برای عمرو يک واقعي دارد اما هيچ کدام نميدانند چون درهمها شبيه هماند. اينجا قرعه براي کشف واقع است.
اما براي بعضي از اموري که خود نظام ما هم دارد - جاهاي ديگر هم دارند - نظير اينکه بعد از چند سال سه نفر از فقهاي محترم شوراي نگهبان مثلاً بايد استعفا بدهند، اين بالقرعه مشخص ميشود، اينکه واقعيتي ندارد - واقع و نفس الامر که قضاء و قدر الهي است مطلبي ديگر است - اما يک گمشدهاي نيست که ما با قرعه مشخص کنيم. سه نفر به قيد قرعه بايد خارج بشوند سه نفر ديگر بيايند. اينجا واقعيتي ندارد که ما واقعيت را کشف بکنيم بلکه با خود قرعه واقعيت پيدا ميکند، نه اينکه واقعيت گمشده کشف ميشود، واقعيت جعل ميشود.
پس قرعه براي دو امر است: يکي براي کشف واقعيت مجهول نظير درهم ودعي که هست، يکي هم نظير همين کاري که در شوراي نگهبان و امثال شوراي نگهبان در کشور ما و در جاهاي ديگر هست که سه نفر با قيد قرعه بايد خارج بشوند يا سه نفر به قيد قرعه بايد داخل بشوند. اين سه نفر چه کساني هستند؟ اسرار عالم با اين قرعه و اينها حل نميشود. دست ما نيست؛ اما در اينجا هيچ واقعيت گمشدهاي نداريم که به وسيله قرعه بخواهيم مشخص کنيم، ما ميخواهيم به وسيله قرعه نزاعي در کار نباشد و سه نفر خارج بشوند.
به هر تقدير اين قرعه که گفتند، اگر تداعي باشد برای قرعه است، از همين قبيل است. اينها معلوم نيست که مدعي واقعي کيست و منکر واقعي کيست و حق با کيست، با يکي از اينها ميشود کنار آمد؟ در اينجا خود قرعه مشکل را حل ميکند. حالا چند تا فرع ديگر است که ممکن است در اثناء ذکر بشود.
در تتمه مباحث ديروز برخي اينطور فتوا دادند - خود مرحوم آقا شيخ حسن کاشف الغطاء(رضوان الله تعالي عليه) و ديگر فقها - که امام(سلام الله عليه) از علم غيب ميتواند براي امامت خودش بهرهبرداري کند اين درست است؛ اما در موارد ديگر آيا مجاز است يا نه؟ آيا مکلف است يا نه؟ اين محل اختلاف است که علم غيب در اين امور لازم الاجرا است يا جايز الاجرا است و مانند آن.
بعضي از کشفيات علوم غيبيه و اسراري است که براي افرادي مثل اويس قرن و امثال ذلک پيش ميآيد که وجود مبارک پيغمبرميفرمايد که «إِنِّي لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمَنِ مِنْ جَانِبِ الْيَمَنِ»[5] يک اشخاص اين چنيني پيدا ميشوند يک چيزهايي برايشان کشف ميشود، آنچه را که براي اينها کشف شده است ﴿طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ﴾[6] اما اينها سند شرعي نيستند.
اگر کليات باشد و دعوت به خير باشد و دعوت به نزاهت باشد و دعوت به تطهير روح باشد و دعوت به کرامتهاي نفساني باشد که آنها ﴿طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ﴾آنها برنامه و تربيت خاص است، اما حالا در عالم غيب اين شخص يک چيزي برايش کشف شده است که حق با فلان کس است، در فلان مال حق با فلان کس است آيا اين حجت شرعي است که برابر اين بيايد در محکمه شهادت بدهد يا نه؟ اين را گفتند مشکل است. اينگونه از کشفياتي که براي افراد صالح پيش ميآيد اينها اگر مسائل اخلاقي و تربيتي و تنزيهي و امثال اين باشد خود شخص عمل ميکند و بهره ميبرد اما اگر به حکم شرع برگردد و به جامعه بخواهد منتقل بشود، دليلي بر اين نيست.
مطلب ديگري که ايشان مرحوم آقا سيد حسن کاشف الغطاء نقل کردند. اصلاً گفتن اين حرف خيلي سخت است. اينکه عرض ميکنيم اگر علم کلام بيايد الا و لابد بايد در حوزههاي خصوصي باشد نه اينگونه از حوزههاي جمعي، دو نفر سه نفر چهار نفر بحث بکنند تا وقتي کاملاً پخته شد به صورتهاي ديگر تدوين بکنند و به جامعه منتقل بکنند برای اين است.
ايشان در همين کتاب شريف انوار الفقاهه نقل ميکند که همينهايي که درباره علم امام بحث ميکنند و جدال طرفيني هست ميگويند جريان کربلا بالاخره امام ميدانست يا نميدانست؟ اگر ميدانست پس ظلمي در کربلا واقع نشد. ميخواست نرود! اگر نميدانست که نقص است. اين حرفها اصلاً گفتنش جرأت ميخواهد تا چه رسد به اينکه مورد بحث بشود و در حوزه، کسي بيايد بحث کند و دليل بياورد. اينها دو نفر سه نفر آرام آرام فقيهانه و محققانه ممکن است بنشينند بحث بکنند وگرنه آدم بخواهد اين حرف را بگويد ميلرزد! الآن من ديروز در دستم بود ولي نگفتم!
غرض اين است که اين کتابها و اين حرفها در کلام هست. اينها را آدم وقتي ميخواهد بگويد ميلرزد، چه رسد به اينکه بحث بکند. بالصراحه ميگويد- ايشان بزرگوار است هيچ حرفي ندارد گفت در امامت اين چيزها بحث ميشود و خيلي بايد احتياط کرد - که «لا ظلم في الکربلاء» براي اينکه اگر حضرت نميدانست که نقص بود - نقص امامت بود - وقتي ميدانست اگر عالمانه رفت، چرا رفته است؟[7] اين «چرا رفته» يا آن «چون ميشود» اينها را آدم با خودش هم بخواهد مذاکره کند ميلرزد چه رسد به اينکه با دو نفر يا سه نفر بحث بکند؛ اما اينها هست و اينها اگر در حوزهها بين خواص مطرح نشود آن وقت سر از جاي ديگر در ميآيد و شعبه و مذهب و امثال ذلک در ميآيد. شما چند تا شعبه از شيعه اماميه داريد؟ فقط آنکه فرقه ناجيه است همين شيعه دوازده امامي است. اينکه در رسالهها مينوشتند اثني عشريه اثني عشريه براي همين است. شما چندين گروه شيعه داريد، از همان ابن حنفيه و کيسانيه که فرزند وجود مبارک حضرت امير است، محمد بن حنفيه را امام سوم دانستند، اسماعيليه بود، زيديه بود کذا و کذا و کذا بود. تنها فرقه ناجيه همين فرقه اثني عشريه است که معمولاً در کتابهاي فقهي بزرگان ميگفتند که بايد اثني عشريه باشد.
غرض اين است که آدم اصل حرفها را به تنهايي ميخواهد بگويد ميلرزند چه رسد به اينکه بخواهد در حوزه بحث بشود. اگر حوزه بحث کلامي عميق عالمانه نکند، يک روزي از جاي ديگر سر در ميآورد و اين همه مذهبها و اختلافها و امامتنماها و نبوتنماها از همين جهت برای مردم پيش آمد. آمار متنبّيان کمتر از آمار انبيا نيست. هر جا يک پيامبري ظهور کرده چندين متنبّي درآمدند. غرض اين است که اين کتاب شريف را که شما ملاحظه بفرماييد ضرورت علم کلام مشخص ميشود که حوزه بايد اين کار را بکند.
محقق يعني چه؟ يعني آن کسي که رويش ميشود وقتي حرم رفت زيارت جامعه ميخواهد بخواند به امام «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ». اين برای هر عمامه به سري نيست اين برای هر فقه و اصول خواندهاي نيست. او وقتي به امام ميگويد «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ»خيلي بايد عميق و عليم و عريق و درس خوانده و جدي باشد تا مستقيم بگويد من محقق هستم مثل شما، ميخواهم آنچه شما گفتيد را من تحقيق کنم. من که نيامدم بگويم خدا پدر و مادر مرا بيامرزد. پدر و مادرم را ميخواهم که بيامرزيد، شفاي مريض را هم از شما ميخواهم، همه چيز را ميخواهم، ولي من آمدم «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُمْ» بالاتر از همه اينها «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ»[8] اينها جمله خبريهاي است که به داعي انشاء القا شده است. اينها که جمله خبريه نيست. حواستان جمع باشد وقتي اين زيارتنامه دستتان است همه و همه و همه انشاء است چون دعا است و خواستن است و تضرع و ناله. در تضرع و ناله که خبر نيست. من اينطورم من اينطورم يعني اينطور ميخواهم.
تمام اين زيارتنامهها ادعيهها مناجاتها ناله است خواستن است درخواست است، اينها همهشان جمله خبرياي است که به داعي انشا القا شده است. آدم در حرم امام رضا چه ميگويد؟ مگر شما نگفتيد بعضي از علوم ما علومي است که «لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا نَبِيٌ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ» من آمدم آن را حمل کنم. آدم آن را ميخواهد. هم «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ»هم «مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُمْ» هم بالاتر از همه و برتر از همه «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» مگر شما نگفتيد ما يک سلسله علوم داريم که فقط انبياء و شاگردان خاص انبياء آن را تحمل ميکنند؟ علمي داريم که «لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا نَبِيٌ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ»؟ با اين وضع آدم به حضور حضرت ميرود.
اگر «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» شد إنشاءالله «محقق» شد بله آن عرضه را دارد که مسائل کلامي را حل بکند و به خوبي هم از جريان کربلا و امثال کربلا برمیآيد که ديگر نه شهيد جاويدي ما داريم نه انکار کرامتي داريم و نه علم غيب حضرت را منکريم و اگر آن نشد، همين احتياط است.
غرض اين است که آدم وقتي به زيارت وارد حرم مطهر اينها ميشود اين چيزها را ميخواهد - آنها هم البته سر جايش محفوظ است ما در همه امور محتاجيم - اما خواستهاي که يک روحاني و يک حوزوي و يک استاد حوزه استاد دانشگاه بايد داشته باشد اين است. اين ميشود زيارت حضرت. قسمت مهم اينها را ميخواهد وگرنه آن چيزهايي که خدايا اين را شفا بده که هميشه در کنار سجادهها هم هست، اما در کنار سجادهها انسان مدام بگويد «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» آنجا چنين دعايي را نگفتند. گفتند وقتي حرم رفتيد و لياقت پيدا کرديد اينها را بخواهيد.
آنها وعده دادند که ما يک سلسله علومي داريم که «لَا يَحْتَمِلُهُ» يعني قدرت حملش را ندارند، نميتوانند حمل بکنند آن علم را «لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا نَبِيٌ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ للايمان»[9] آدم به حرم امام رضا که رسيد عرض ميکند «مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ» اين جمله خبريهاي است که به داعي انشاء القا شده است؛ يعني توفيقي بدهيد که ما هم از آن علوم چيزي را حمل بکنيم. آن علم اگر در حوزهها آمد بله حلّ مسائل علمي و کلامي سخت نيست دو نفر سه نفر چهار نفر بنشينند آن وقت جريان کربلا را به خوبي حل بکنند.
مرحوم آقا سيد حسن کاشف الغطاء(رضوان الله عليه) جريان مسموم شدن امام حسن را ذکر ميکند، مقتول شدن اميرالمؤمنين را ذکر ميکند و جريان کربلا را ذکر ميکند ميگويد اين حرفها هست. منتها الآن ما در همين محدوده چند صد کتاب که مَحرم ما هستند داريم ميگوييم. از اين کتاب و اين قلم بگذريم همه نامحرم هستند با کسي در ميان نميگذاريم. ولي منظور اين است که تا انسان اينها را نگويد، آن وقت در جاي ديگر اين حرف سر در ميآورد و جاهاي ديگر اگر يک وقتي گفته شد نظير فتنههای قبلی - حوزهها را ذات اقدس الهي به برکت صاحب حوزه هميشه حفظ بکند - خداي ناکرده ممکن است پيدا بشود.
مطلب ديگر اين است که اين در جريان بحث امام سجاد(سلام الله عليه) که فرمود از من پستتر در عالم احدي نيست «وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُ الْأَقَلِّينَ وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّينَ» اين در وسطهاي دعاي نوراني عرفه است. اين را براي چه ميگويد؟ اين را براي اين ميگويد که آنجايي که ما گفتيم خدا به ما اين را داد، فرشتهها تابع ما هستند، مقربين تابع ما هستند، همه منقاد مايند، اگر اينها را گفتيم بدانيم که اينها برای ما نيست، اينها برای ذات اقدس الهي است. ما خودمان يک بردهايم.
همه ما يعني همه اين صحيفه سجاديه بايد کنار سجاده ما باشد الا و لابد روزي يک صفحه و دو صفحه اين را زيارت کنيم و تلاوت کنيم و بفهميم بعد وارد درس و بحث بشويم. اين با خيلي از دعاها فرق ميکند.
در دعاي اول همين صحيفه سجاديه دارد که «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي اخْتَارَ لَنَا مَحَاسِنَ الْخَلْقِ، وَ أَجْرَى عَلَيْنَا طَيِّبَاتِ الرِّزْقِ. وَ جَعَلَ لَنَا الْفَضِيلَةَ بِالْمَلَكَةِ عَلَى جَمِيعِ الْخَلْقِ»، ما را بر همه خلق مسلط کردي «وَ جَعَلَ لَنَا الْفَضِيلَةَ بِالْمَلَكَةِ عَلَى جَمِيعِ الْخَلْقِ فَكُلُّ خَلِيقَتِهِ مُنْقَادَةٌ لَنَا» چه عرش و چه فرش. اين امام است و درست هم گفت و حق هم هست. جبرئيل و ميکائيل تابع ما هستند. اين امام است. «فَكُلُّ خَلِيقَتِهِ مُنْقَادَةٌ لَنَا بِقُدْرَتِهِ، وَ صَائِرَةٌ إِلَى طَاعَتِنَا بِعِزَّتِهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَغْلَقَ عَنَّا بَابَ الْحَاجَةِ إِلَّا إِلَيْه» خدا را شکر که به غير او محتاج احدي نيستيم. مائيم و خداي ما.
اين در علم کلام ماست. اينها بايد بحث بشود خصوصي و عمومي خوانده بشود روي آن کار بشود. خداي ناکرده ممکن است کسي متوجه نشود که منظور از اين جمله آيا بالذات است يا بالعرض؟ آن وقت آن جمله نوراني حضرت که در وسطهاي دعاي عرفه است نه آخر دعاي عرفه که دعاي چهل و هفتم صحيفه سجاديه است «وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُ الْأَقَلِّينَ وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّينَ وَ مِثْلُ الذَّرَّةِ أَوْ دُونَهَا»[10]، خدايا از من پستتر در عالم احدي نيست. چرا؟ چون وقتي خودش را نگاه ميکند ميبيند هيچ است.
پس آن جايي که ميفرمايد همه خلايق زير نظر ماهستند اين به عنايت الهي است. حالا چطور اگر ذات اقدس الهي به جبرئيل و ميکائيل چنين قدرتي داد عيب ندارد اما به خاندان پيغمبر که انسان کاملاند خليفة اللهاند عيب دارد؟! مگر جبرئيل و ميکائيل تمام شرق و غرب عالم هر کسي به دنيا ميآيد به وساطت اسرافيل است. شرق و غرب عالم هر کسي ميرود به قدرت و وساطت عزرائيل(سلام الله عليهما) است. عزرائيل(سلام الله عليه) يک موجودي است که مشرق عالم و مغرب عالم در آنات مختلف با هم و بي هم، هر کس جان ميدهد قبض روحش به دست او است. اينها که بالاتر از عزرائيل هستند. اگر اينها خليفة اللهاند و بالاتر از آنها هستند، چه عيب دارد؟!
اما وقتي خودشان را نگاه ميکنند بله ميگويند ما چيزي نداريم. اينها همه داده اوست. پس اينکه در دعاي عرفه فرمود: «وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُ الْأَقَلِّينَ وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّينَ»، يعني همين؛ لذا اگر چند روز بعد ماه رجب پيش آمد و آن دعا را خوانديم « لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ»[11] همين است. فيض احديت و از اين اصطلاحاتي که هست و کم و بيش همه ما شنيديم، اينها مگر فعل خدا نيستند؟ اينها هم فعل خدا هستند. اگر فعل خدا داراي قدرت ملکوتي شد فعل خداست. اگر شده عين الله، اگر شده يد الله کار خدا را انجام داده. از ذات اقدس الهي بگذريم مستحيل يعني مستحيل! است، ذات اقدس الهي به هيچ وجه نه مشهود عارف است نه معقول حکيم زيرا نامتناهي است، ذات نامتناهي را چه کسي درک ميکند؟بله، مفهوم نامتناهي را آدم درک ميکند خدا نامتناهي است بله مفهوم است. مفهوم نامتناهي به حمل اوّلي نامتناهي است به حمل شايع صورت ذهنيه است. مثل مفهوم شخص اين «شين و خاء و صاد» يک لفظ است يک مفهومي دارد مفهوم شخص به حمل اوّلي کلي است زيرا اين شخص است آن شخص است آن شخص است اين شخص است، اما به حمل شايع شخص، فرد خارجي است. بين حمل اوّلي و حمل شايع صناعي خيلي فرق است؛ لذا در قسمتهاي تناقض، وحدت حمل شرط است.
اين کلمه «غير متناهي» به حمل اوّلي غير متناهي است به حمل شايع صورت ذهنيه ماست، در ذهن ما هست. مفهوم غير متناهي الآن در ذهن ما هست. اگر گفتيم ذات اقدس الهي غير متناهي است اين را به حمل اوّلي درک ميکنيم. اين را در حد تصور درک ميکنيم. به همين حد برهان اقامه ميکنيم که خدا غير متناهي است؛ اما واقعيت خدا آن ذات نامتناهي محض است. بسيط هم که هست، کجايش را وجود مبارک حضرت امير ميبيند؟ «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ»[12] برای جلوه اوست فيض اوست. کجاي خدا را ميبيند؟ او جا ندارد چون بسيط محض است. مجموعش، اول و آخرش نامتناهي است به ذهن کسي نميآيد. او مستحيل الادراک است که هست که هست که هست. مستحيل است که احدي به ذات اقدس الهي درک پيدا کند. يک حقيقتي است نامتناهي، يک؛ بسيط است، دو. کلش را بخواهد درک کند که مستحيل است. بعض هم که ندارد چون بسيط است جزء ندارد.
بنابراين تمام آنچه را که اينها کشف ميکنند جلوه اوست «تجلي، تجلي، تجلي، تجلي» ﴿ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ﴾[13] با يک تجلي کوه متلاشي ميشود و ما هم بيش از اين ﴿وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ﴾[14] نه مأموريم و نه مقدور ماست.
پس بنابراين آن ذات در دسترس احدي نيست ميماند فيض او و بالاترين فيض « أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ»[15] اينها هستند. روايات دارند که اولين فيضي که از ذات اقدس الهي آمده، جبرئيل و ميکائيل که نبودند، اگر «اول ما خلق الله» وجود مبارک حضرت بود آنها هم که يک نور هستند. بنابراين جمع بين اين دو تا دعا: يکي دعاي اول، يکي دعاي عرفه؛ از آن طرف که ميفرمايد خدا ما را بر جميع خلق فضيلت داد و ما را بر اينها نافذ کرد و آنها تحت قدرت مايند و از طرف ديگر هم ميفرمايد «أَنَا بَعْدُ أَقَلُ الْأَقَلِّينَ وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّينَ وَ مِثْلُ الذَّرَّةِ أَوْ دُونَهَا»، جمع بين اين دو ممکن است.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره مائده، آيه1.
[2]. تحف العقول، ص114.
[3] . تکملة العروة، ج2، ص14و15.
[4] . هداية الأمة إلى أحكام الأئمة عليهم السلام،ج8، ص348 ؛ عوالی اللئالی، ج2، ص285.
[5] . مجموعه ورام، ج1، ص154 ؛ عوالی اللئالی، ج1، ص51.
[6] . سوره رعد، آيه29.
[7] . ر.ک: انوار الفقاهة-کتاب القضاء، ص18و19.
[8] . من لايحضره الفقيه، ج2، ص614 ؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص275.
[9] . الکافی، ج1، ص401.
[10] . الصحيفة السجادية، دعای47.
[11] . مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج2، ص803.
[12] . الکافی، ج1، ص98.
[13] . سوره اعراف، آيه143.
[14] . سوره انعام، آيه79.
[15] . عوالی اللئالی، ج4، ص99.