10 10 2018 461508 شناسه:

جلسه درس اخلاق (1397/07/19)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

«الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمّد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و أهل بيته الأَطيبين الأَنجبين سيّما بقيّة الله في العالمين بِهم نَتولّيٰ و مِن أعدائِهم نَتبرّءُ اِلي الله».

«أَعْظَمَ اللَّهُ أُجُورَنَا [و اجوركم] بِمُصَابِنَا بِالْحُسَيْنِ(عليه السلام) وَ جَعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثَأْرِهِ(عليه الصلاة و عليه السلام)».[1]

امروز آغاز ماه تاريخي صفر است که اهل بيت عصمت و طهارت(صلوات الله عليهم اجمعين) در اوّلين روز صفر وارد شام شدند. اميدواريم به برکت آن نهضت جهاني، نظام اسلامي در سراسر عالم تحت نفوذ و حضور و ظهور وليّ عصر(ارواحنا فداه) گسترش پيدا کند. مقدم همه شما بزرگواران و سوگواران را گرامي مي‌داريم.

بحث ما در روزهاي پنج‌شنبه درباره نهج البلاغه بود. مستحضريد که اين کتاب نوراني 241 خطبه دارد و 79 نامه و 473 کلمه حکيمانه؛ منتها از آن جهت که شيعه در اقليت بود و قدرت و حکومتي نداشت، معارف اهل بيت خيلي عرضه نشد. قبل از هزار سال سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) اين کتاب را جمع‌آوري کردند؛ اما اگر  کسي اهل تحقيق باشد مي‌داند ـ به نحو سالبه کليه ـ اين کتاب هيچ راه علمي ندارد. هيچ نمي‌شود آن را شرح کرد، براي اينکه اين بزرگوار يعني سيد رضي؛ حالا يا فرصت نداشت توفيقي نداشت سه چهار جمله از يک خطبه نقل کرد شده يک خطبه. سه چهار سطر از يک نامه نقل کرد شده يک خطبه. شما وقتي خطبه‌هاي نهج البلاغه را مي‌شماريد مي‌بينيد خطبه سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هر کدام سه چهار سطر است. نه «بسم الله» دارد، نه حمد دارد، نه اوّل دارد، نه آخر دارد. شما چگونه مي‌خواهيد اين را شرح کنيد؟ حيف اين کتاب! در جريان خطبه‌ها، يک خطبه نوراني است بيست يعني بيست صفحه است، ايشان سه چهار صفحه نقل کرده، بعد بخشي از کلمات همان خطبه را در کلمات قصار نقل کرده است. همه شما به هر حال کم و بيش اهل تحقيق هستيد، يا حوزوي هستيد، يا دانشگاهي هستيد؛ اگر يک محقّق بخواهد کتابي را بفهمد و بفهماند، دو تا عامل دارد: «السّباق، السّياق». اگر بخواهد چيزي را بفهمد، يا از راه سباق مي‌فهمد که اين همان است که در اصول از آن به تبادر ياد شده است؛ يعني «ما يتبادر و ينسبق من العبارة إلي الذهن». يا از سياق مي‌فهمد به شواهد قبلي و بعدي که بخشي از آن مطالب سباق در گرو اين سياق است. يک سه چهار جمله‌اي که اصلاً شما نمي‌دانيد برای کدام خطبه است! يا برای کدام نامه است! چگونه مي‌توانيد بفهميد؟ آنچه رواج دارد، ترجمه کوتاه ناقصي از نهج البلاغه است، اين کتاب است.

اگر کسي بخواهد عالم باشد، يک وقت است کسي مي‌خواهد روضهخوان باشد واعظ باشد سه چهار کلمه از حضرت نقل بکند و اينها، او آزاد است؛ اما اگر کسي بخواهد محقّق باشد الا و لابد بايد اين تمام نهج البلاغه را داشته باشد يک طرف که يک جلد قطور است و آن هفت جلد هم که مصادر و منابع و تتميم آن راه دارد در يک طرف ديگر، تا او بتواند لااقل يک خطبه را بفهمد. الآن در همان خطبه همّام که همّام به حضرت عرض کرد: «صِفْ‏ لِيَ‏ الْمُتَّقِين‏»،[2] حضرت گفت و گفت و گفت، تا اينکه آن شنونده جان داد، آن تقريباً بيست صفحه است. سيد رضي شش هفت صفحه آن را نقل کرد، بخشي از آنها را هم در خطبه 220 نقل کرد که دارد: «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّي»[3] چه کسي؟ چه کسي «أَحْيَا عَقْلَهُ»؟ چه کسي «أَمَاتَ نَفْسَهُ»؟ «حَتَّي ... بَرَقَ لَهُ لامِع کَثِير الْبَرْق». اين خطبه از درخشنده‌ترين خطبه‌هاي نهج البلاغه است که درباره کشف و شهود است. «بَرَقَ لَهُ لامِع کَثِير الْبَرْق» که مربوط به حوزه و دانشگاه نيست؛ اين برای نماز شب است. چه کسي براي او بهشت کشف مي‌شود؟ چه کسي براي او جهنم کشف مي‌شود؟ چه کسي براي او برق لامع رخشندگي مي‌کند؟ «قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّي ... بَرَقَ لَهُ لامِع کَثِير الْبَرْق»، اين ضمير به چه کسي برمي‌گردد؟ اين تازه يک خطبه است.

اين شخص مخاطب و مستمع در همان جا فرياد کشيد و جان سپرد، حضرت فرمود من مي‌دانستم وقتي من بخواهم حرف بزنم نتيجه‌اش جان دادن مخاطب است. خود حضرت فرمود: شما کنار اين کلمات عادي در حواشي اين کلمات بگذريد. آنجا که من دارم حرف مي‌زنم، مستقيماً ننشينيد، براي اينکه «يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْل وَ لَا يَرْقَي إِلَيَّ الطَّيْر»؛[4] من اگر بخواهم حرف بزنم سيل مي‌بارم، مگر شما مي‌توانيد در مسير سيل بايستيد؟ نه سبلان اردبيل و نه الوند همدان همتاي دماوند نيست. اين قله دماوند خيلي مرتفع است. همه شما با تهران و تهراني و زندگي تهران و البرز آشنا هستيد. اين کوه‌هاي تهران هم کوه‌هاي بلندي است؛ اما شايد چهل سال، پنجاه سال، هفتاد سال گاهي يکبار ممکن است سيل بيايد. مگر هر کوهي سيل دارد؟ هر چه هم باران تُند بيايد به هر حال اين کوه چند متري بيش نيست. بين اين کوه‌هايي که تهران و البرز در دامنه آن کوه‌هاست با قله دماوند چندين شيار هست؛ اما بعضي از قسمت‌هاي همين لاريجان که دامنه قلّه است و مستقيماً با خود قلّه رابطه دارد، هر وقت باران آمد سيل مي‌شود؛ براي اينکه چند هزار متر بايد بياورد همه اين خاک‌ها را مي‌شويد و مي‌آورد. مگر هر کوهي سيل دارد؟ مگر هر کوهي مسيل سيل است؟ فرمود: من آن کوه بلند هستم وقتي حرف مي‌زنم سيل دارم. شما چگونه مي‌خواهيد بايستيد اينجا؟! او اصرار کرد که بگوييد: «صِفْ‏ لِيَ‏ الْمُتَّقِين‏»، «صِفْ‏ لِيَ‏ الْمُتَّقِين‏»، فرمود: بنده خدا! من اگر بخواهم شروع به حرف بکنم، مثل سيل باران مي‌آيد تو را مي‌برد؛ اين طور هم شد. آن قدر قوي بود قوي بود که شنونده همان جا جان داد. حضرت فرمود: «هَكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظ».

شما اين پرنده‌ها را که مي‌بينيد که روي قله‌ها مي‌نشينند؛ اما هيچ پرنده‌اي را نديديد که روي قله دماوند بنشيند، از بس بلند است. حضرت فرمود: مگر هر کسي به فکر من مي‌رسد؟ «وَ لَا يَرْقَي إِلَيَّ الطَّيْر». نه هيچ پرنده‌اي اوج فکر مرا مي‌يابد، نه هيچ گيرنده‌اي سيل دامنه مرا تحمّل مي‌کند؛ اين کتاب است. اين کتاب بعد از قرآن اوّلين سرمايه ماست، متأسفانه به اين صورت درآمده است. اگر کسي بخواهد شرح کند دست و بالش بسته است. مگر اينکه اين تمام نهج البلاغه را که خدا غريق رحمت کند آن سيد شيرازي را که نوه او جمع کرده، اين اوّل تا آخر کتاب را، يک؛ و آن هفت جلدي هم که مصادر آن است، دو؛ تا آغاز و انجام يک خطبه، آغاز و انجام يک نامه، همه مشخص بشود، سه؛ آن وقت اين کلمات قصار چيز جدايي نيست، يا از آن خطبه‌هاست يا از آن نامه‌ها. گاهي ممکن است حضرت تک‌فرمايشي فرموده باشد و گرنه 473 کلمه قصار بي‌صدر و بي‌ذيل حضرت که ندارد.

غرض اين است که نهج البلاغه چنين کتاب مظلوم قوي و غني است؛ چون روي آن کار نشده خيال مي‌کنند قابل فهم است! تا آن کتاب جمع نشود، اوّل و آخر خطبه مشخص نشود، اوّل و آخر نامه مشخص نشود، نه «السّباق» نه «السّياق» که سرمايه محقّق است حاصل نمي‌شود. خود حضرت(سلام الله عليه) ائمه ديگر هم همين کار را کردند يک سلسله قواعد عقلي دارند و يک سلسله قواعد فقهي. قواعد فقهي همين قاعده‌هايي است که در قواعد فقهيه آمده، قاعده يد هست، قاعده تجاوز هست، قاعده فراغ هست، قاعده استصحاب هست، اين قواعدي هست که در کتاب‌هاي ديني ما به صورت قواعد فقهي يا قواعد اصولي جمع شده است اين را ائمه فرمودند. قسمت مهم از مطالبي که فرمودند قواعد فلسفي و کلامي است. قواعد فلسفي و کلامي در نهج البلاغه فراوان است، در توحيد صدوق[5] که فرمايشات نوراني امام رضا هم جمع شده، فراوان است. حضرت فرمود: «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»؛[6] يعني هر چيزي که هستي او عين ذات او نيست، علّت مي‌خواهد. اين قاعده با قاعده استصحاب کجا! استصحاب را يک طلبه بعد از هفت هشت سال درس خواندن مي‌فهمد؛ اما اين که به آساني حلّ نمي‌شود. «كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ»، نظام علّيت را اينجا ثابت کرد. بيان نوراني امام رضا(سلام الله عليه) هم در توحيد مرحوم صدوق همين است. از اين قواعد عقلي فراوان در کلمات ائمه(عليهم السلام) است.

يکي از آن قواعد عقلي فلسفي که در کلمات نوراني اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) است همين کلمه 32 است که فرمود: «فَاعِلُ الْخَيْرِ خَيْرٌ مِنْهُ وَ فَاعِلُ الشَّرِّ شَرٌّ مِنْه»‏؛ يعني هر انساني بالاتر از کار خودش است؛ يعني يک انسان نمازگزار بالاتر از نماز است. يک انسان روزه‌گير بالاتر از روزه است. يک انسان زکات‌ده بالاتر از زکات است. اين با کدام معيار حلّ مي‌شود؟ فرمود هر کسي که کار خير انجام داد، بالاتر از آن کار خير است. اين نمازي که ستون دين است چگونه نمازگزار بالاتر از اين نماز است؟ اين زکاتي که پيوند خلق با يکديگر را تحکيم مي‌کند چگونه مؤدّي زکات بالاتر از آن است؟ اين صومي که «جُنَّةٌ مِنَ النَّار»[7] است چگونه صائم بالاتر از «جُنَّةٌ مِنَ النَّار» مي‌شود؟

فرمود: «فَاعِلُ الْخَيْرِ خَيْرٌ مِنْهُ وَ فَاعِلُ الشَّرِّ شَرٌّ مِنْه»‏، اگر سرقت بد است، اختلاس بد است، نجومي بد است، سارق و مختلس و نجوميبگير بدتر از آن هستند. اگر خوردن بيت‌المال بد است خورنده بدتر از آن است. اگر گرفتن اموال مسلمين بد است، گيرنده بدتر از اوست. اين دو تا قاعده عقلي است. فرمود: «فَاعِلُ الْخَيْرِ خَيْرٌ مِنْهُ وَ فَاعِلُ الشَّرِّ شَرٌّ مِنْه»‏.

يک توضيح کوتاه ـ شرح نمي‌شود خلاصه ـ يک توضيح کوتاه اين است که ما دو تا خير داريم: يک خير علمي داريم که حکمت نظري عهده‌دار و متولّي آن است. يک خير عملي داريم که حکمت عملي عهده‌دار آن است. خوبي، زيبايي و مانند آن، يک قسمتش به بخش انديشه برمي‌گردد، يک بخش از آن به قسمت انگيزه برمي‌گردد. وقتي در نظام هستي اگر بگويند فلان چيز بهتر است، خوب است، خير است؛ يعني درجه هستي آن بالاتر است، چون که امر اعتباري نيست، امر حقيقي است. امري نيست که خريد و فروش بشود بگوييم آن بهتر است. وقتي مي‌گوييم آفتاب بهتر از ماه است؛ يعني درجه وجودي او و نورافکني او قوي‌تر است. وقتي مي‌گوييم جبرئيل بهتر از فلان فرشته است؛ براي اينکه آن استاد است و اين شاگرد. وقتي مي‌گوييم پيغمبر بهتر از امت است؛ براي اينکه او علماً و عملاً معصوم از خطاي فکري و خطيئه عملي است و ديگران اين چنين نيستند. اين خير علمي است، خير نظام هستي است. خيري است که اثرش خوب است، بهتر است، فايده دارد؛ مي‌گويند فلان کار بهتر از فلان کار است. اين خير ارزشي است، آن خير دانشي است.

حُسن هم همين طور است، يک وقت ذات اقدس الهي در قرآن فرمود: ﴿أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ﴾؛[8] هر چه را او آفريد زيبا آفريد، از اين زيباتر ديگر ممکن نبود، هر چند به صورت خرچنگ باشد. اين زيباييِ خلقت کاري با زيباييِ هنر و دلپذيري ندارد. يک وقت مي‌گوييم نقاشي فلان تابلو بهتر از نقاشي اين تابلوست؛ آن برای زيبايي چشم‌پذير است. يک وقت مي‌فرمايد ما هر چه خلق کرديم زيبا خلق کرديم، هيچ نقصي در دستگاه نيست؛ براي اينکه اگر زيباتر از اين ممکن بود و خدا نيافريده بود، اين مقدم ـ معاذالله ـ يا «للجهل» بود يا «للعجز» بود يا «للبخل»؛ «و التالي بأسره الثلاث مستحيل و المقدم مثله». اگر زيباتر از اين ممکن بود و خدا خلق نکرده بود، اين مقدمه قضيه استثنايي؛ يا ـ معاذالله ـ براي اينکه نمي‌دانست، يا ـ معاذالله ـ براي اينکه نمي‌توانست، يا ـ معاذالله ـ براي اينکه جود و سخا را نداشت. تالي به هر سه قسمش مستحيل است «فالمقدم مثله». پس نظامي از اين زيباتر ممکن نيست. اين مربوط به زيبايي خلقت است.

يک وقت است مي‌گوييم طاوس بهتر از فلان حيوان است، اين زيباتر است؛ يعني چشم‌پذير است، دلپذيرتر است، اين زيبايي‌هاي حسّي و هنري است.

مي‌گوييم نماز ستون دين است، نماز بهتر از روزه است مثلاً، روزه بهتر از فلان کار است؛ اين بهترها يعني ثواب بيشتري دارد، آثار بيشتري دارد که به حکمت عملي برمي‌گردد. در اينجا نسبت به حکمت عملي نيست، نسبت به حکمت نظري است؛ يعني بالاتر از هر کاري صاحب آن کار است، چرا؟ چون صاحب کار مؤثر است اين کار اثر اوست. ما که نمي‌خواهيم بگوييم حقيقت نمازي که خدا آفريد اين آقا بالاتر از آن است. اينکه حقيقت نماز را نمي‌خواند. اين نماز خودش را مي‌خواند. اين نماز او هر اندازه بيارزد اين نمازگزار از او بهتر مي‌ارزد، چون اثر اوست. فعل اوست، هر فاعلي از فعلش قوي‌تر است، بالاتر است. پيدايش اين اثر از او مؤثر است.

شرّ هم اين گونه است؛ هر کار بدي که بد است، نتيجه اين شخص است. اين فاعل اين شرّ است، مبدأ اين شرّ است، اصل اين شرّ است. پس بدتر از اين شرّ است. «فَاعِلُ الْخَيْرِ خَيْرٌ مِنْهُ وَ فَاعِلُ الشَّرِّ شَرٌّ مِنْه».

حالا روشن مي‌شود همان طوري که قرآن «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»؛[9] نهج البلاغه هم همين طور است، کلمات اهل بيت هم همين طور است. اينها چون قرآن ناطق‌اند، فرقي نمي‌کند بين قرآن و عترت، عترت و قرآن. البته روايت به اندازه قرآن نيست، ولي عترت معادل قرآن است که «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْن‏».[10] همان طوري که قرآن «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»، کلمات عترت طاهرين هم «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً».[11] اين «الصَّلَاةُ عَمُودُ الدِّينِ»؛[12] همان طوري که صلات معراج مؤمن است نقل شده،[13] «عَمُودُ الدِّينِ» هم نقل شده است، اين يک اصل.

اين صلاتي که عمود دين است، فعل مصلّي است. حالا بعد معلوم مي‌شود انسان چه عظمتي دارد و به کجا مي‌رسد. اگر اين صلات عمود دين است، اين عمود را مصلّي اقامه مي‌کند. بارها به عرض شما رسيد که در هيچ يعني هيچ آيه‌اي يا روايتي به ما نگفتند نماز بخوان! براي اينکه دين، دين حکيمانه است، دين حکيمانه که مي‌گويد: «الصَّلَاةُ عَمُودُ الدِّينِ»، اگر ـ خداي ناکرده ـ جايي گفته باشد نماز بخوان، مي‌گويند اين برخلاف حکمت است، براي اينکه ستون را که نمي‌خوانند؛ ستون را اقامه مي‌کنند. هر جا سخن از نماز است: ﴿أَقِيمُوا الْصَّلاَةَ﴾، ﴿يُقِيمُوا الصَّلاةَ﴾، براي اينکه ستون را نمي‌خوانند؛ ستون را اقامه مي‌کنند. اين نمازگزار بايد بفهمد که الآن زير يک بار سنگيني است، بايد اين بار را بلند کند. اگر در بخشي از آيات دارد ﴿يُصَلِّي﴾،[14] ﴿مُصَلِّينَ﴾، اينها، اين ﴿مُصَلِّينَ﴾ هم يعني ﴿يُقِيمُوا الصَّلاةَ﴾؛ چون ستون اقامه کردن است، نه خواندن.

حالا اين ستون را مصلّي اقامه کرد، حالا که اقامه کرد «الصَّلَاةُ عَمُودُ الدِّينِ»، همين امير(صلوات الله و سلامه عليه) در نامه‌اي که براي مالک مرقوم فرمودند؛ يعني مالکي که او را به مصر فرستاد، فرمود مالک! نگو و مردم هم نگويند ما رهبري مثل علي داريم! رهبر اگر علي بن ابيطالب هم باشد مادامي که مردم در مسير نباشند، شکست قطعي است؛ چه اينکه شکست بود در جريان حضرت امير. داشتن رهبر خوب يک طرف قضيه است. تا مردم منزّه از اختلاس و نجومي و سرقت و بي‌تفاوتي و مانند آن نباشند شکست هست. چرا زمان حضرت امير شکست خورد؟ ـ معاذالله ـ در حرم امن حضرت امير يک قصور يا تقصيري بود؟ يا تمام مشکلات در مردم بود؟ هيچ کس نگويد ما داراي رهبر خوبي هستيم، رهبر خوب داشتن يک طرف قضيه است. تا ما عمود دين را نگه نداريم و خود عمود دين نشويم نظام آسيب مي‌بيند. جريان حضرت امير همين بود.

همين علي(صلوات الله و سلامه عليه) به مالک فرمود: مالک! حواستان جمع باشد، تو هم يک استاندار خوبي هستي، من هم که رهبري‌ام مشخص است؛ اما مردم را خوب بافرهنگ دين بار بياور. مردم هم با تعليم عالم مي‌شوند هم با عمل صالح. شما طوري باشيد که ﴿وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي‏ بِهِ فِي النَّاسِ﴾؛[15] مردم هم ﴿يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً﴾.[16] تعبير «الصَّلَاةُ عَمُودُ الدِّينِ»، «إنّ» ندارد و «عِماد» هم ندارد؛ فقط «عمود» است. اما تعبير مبارک حضرت در آن نامه فرمود مالک! «إنّ» يعني «إنّ»! «إِنَّمَا [عَمُودُ] عِمَادُ الدِّينِ‏ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّة»؛[17] مردم عماد دين هستند. مردم چون عمود دين را حفظ کردند خودشان عماد خيمه دين هستند. همين مردم در روز خطر در جنگ، دشمن را سر جاي خودش مي‌نشانند. «إِنَّمَا [عَمُودُ] عِمَادُ الدِّينِ‏ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّة»، توده مردم، اکثري قاطع مردم. چند نفر آدم خوب باشند مشکل حلّ نمي‌شود.

«فتحصّل» که عمل هر چه خوب باشد، محصول عامل است. پس عقل مطلبي را که امير فرمود. مي‌فهمد که «خَيْرٌ مِنَ الْخَيْرِ فَاعِلُهُ ... وَ شَرٌّ مِنَ الشَّرِّ جَالِبُهُ»؛[18] بهتر از هر کار خيري، خود اوست. سرّ اينکه خداي سبحان وقتي انسان را خلق کرد فرمود: ﴿فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ﴾[19] براي اينکه او «احسن المخلوقين» است. عده‌اي که از حرم امن قرآن و عترت فاصله دارند و چند صباحي هم در جاي ديگر درس خواندند، اينها عظمت خود را که انسان‌اند متأسفانه نمي‌دانند. اينها خيال مي‌کنند مُردن پوسيدن است، اينها خيال مي‌کنند انسان مثل يک دسته چغندر و شلغم است زير خاک مي‌رود و مي‌پوسد. اين دين آمده به ما بگويد تو از پوست به در مي‌آيي، نه بپوسي. تو مثل يک مُشت شلغم نيستي که زير خاک بروي. مگر انسان زير خاک مي‌رود؟ فرمود اين «ياء» ﴿بَيْتِيَ[20] نمي‌‌گذارد که تو بروي زير خاک! تو بله ﴿مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَ فِيهَا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَي﴾[21] اين بدن تو چند روز مي‌رود زير خاک، بعد هم ما زنده مي‌کنيم. اما ﴿وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾[22] که حقيقت توست او که خاکي نيست تا زير خاک برود. تو بله بدن تو را آنجا دفن مي‌کنند روح تو هم هميشه با تو هست، بالا سر تو هست، بعد هم اين بدن را به صورت ديگري که درآمده زنده مي‌کنند. مگر آن «ياء» در ﴿نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي﴾، اين هم مثل يک دسته شلغم است که برود در قبر؟ اين کجا مي‌رود؟

فرمود هيچ ـ به نحو سالبه کليه!ـ هيچ ذرّه‌اي از شما فوت نمي‌شود. آنها گفتند: ﴿ءَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ﴾؟[23] خيلي از درس‌خوانده‌هاي جديد هم همين طور فکر مي‌کنند که انسان مي‌پوسد. در جاهليت جهلاء همين حرف بود، مي‌گفتند ما که مُرديم مي‌پوسيم، مي‌رويم در خاک. خيلي‌ها ولو به حسب ظاهر تحصيل‌کرده هستند، خيال مي‌کنند مثل يک مُشت شلغم هستند يک تُرب هستند و مي‌روند زير خاک مي‌پوسند. جاهليت هم همين فکر را داشت: ﴿ءَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ﴾؟ اين اشکال جاهليت بود. جواب: ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ[24] بدانيد که فوت نيست، وفات است. در هيچ جاي قرآن از مرگ به فوت ياد نشده است. اين فوت «تاء» جزء کلمه است يعني از بين رفتن. وفات «تاء» جزء کلمه نيست، اين «واو» و «فاء» و «ياء» مادّه‌اي است براي اشتقاق استيفا، متوفّي، متوفّا. مي‌گويند فلان شخص مستوفا حقّش را گرفت! حق اين مطلب را استيفا کرد. آن مدرّس مستوفيانه سخن گفت يا آن مقاله‌نويس استيفا کرد؛ يعني هيچ چيزي فوت نشد. اين را مي‌گويند استيفا. اين را مي‌گويند توفّي. فرمود تمام ذرّات شما نزد ماست. ما فرستاده‌اي داريم به نام عزرائيل(سلام الله عليه) مأموران فراواني دارند، تمام حقيقت شما دست اوست. چه چيزي رفته زير خاک و پوسيد؟! ﴿قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ. حالا اگر خدا توفيقي داد که عزرائيل(سلام الله عليه) جان ما را گرفت که راحت هستيم. اگر مشکلاتي داشتيم، زير مجموعه عزرائيل که ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا﴾،[25] ما با مشکلات روبهرو هستيم که ما اميدواريم به برکت وجود عزرائيل(سلام الله عليه)، جان ما را خود آن حضرت بگيرد. بعضي از حکما و بزرگان ما روزانه يک عرض ارادتي، قرآني، صلواتي، دعايي مي‌خواندند، ثوابش را نثار روح مطهّر و مقام بارگاه ملکوتي عزرائيل(سلام الله عليه) مي‌کردند که اين رابطه رابطه حسنه باشد، خود حضرت جان ما را بگيرد. اينها اين طور بودند، باور کردند که چه خبري است.

يکي از بيانات نوراني سيّدالشهداء(سلام الله عليها) در روز عاشورا در بحبوحه‌اي که «أَقْبَلَتِ السِّهَامُ مِنَ الْقَوْمِ كَأَنَّهَا الْقَطْر»؛[26] مثل قطرات باران تير مي‌آمد، به اصحابش فرمود: «صَبْراً بَنِي الْكِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ»؛[27] فرمود ياران من! کمي صبر کنيد، مرگ پلي است زير پاي شما؛ مرگ که نابودي نيست. زير پاي شماست، شما روي مرگ پا مي‌گذاريد مي‌رويد آن طرف. هر چه هست آن طرف است. «فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ»؛ مرگ که نابودي نيست.

بنابراين اگر ملّتي عمود دين را حفظ کرد، مي‌شود عماد دين. اگر به ما گفتند: «الصَّلَاةُ عَمُودُ الدِّينِ»، همين علي(صلوات الله و سلامه عليه) مي‌فرمايد که «إِنَّمَا [عَمُودُ] عِمَادُ الدِّينِ‏ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّة».[28] حالا روشن شد که چرا خدا درباره انسان مي‌فرمايد: ﴿فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ﴾؟[29] از انسان برتر نيست، از انسان بالاتر نيست. اين عمود دين نسبت به انسان مفضول است و انسان فاضل است. آن صومي که «جُنَّةٌ مِنَ النَّار»[30] است، انسان بالاتر از «جُنَّةٌ مِنَ النَّار» است. بهشت محصول کار انسان است، بهشت با همه زيبايي‌هايي که دارد. شما ذيل آيه: ﴿يُفَجِّرُونَهَا تَفْجِيراً،[31] ملاحظه بفرماييد که امين الاسلام(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرد[32] که فرق بهشت و دنيا اين است که در دنيا هر جا چشمه هست مردم مي‌روند کنار چشمه چادر مي‌زنند. مردم در دنيا تابع چشمه هستند؛ ولي در قيامت چشمه‌ها تابع اراده بهشتي‌ها هستند. اينها تفجير مي‌کنند، ﴿يُفَجِّرُونَهَا تَفْجِيراً؛ اينها مي‌گشايند، اينها چشمه باز مي‌کنند، نه اينکه چشمه‌اي هست و آنها مي‌روند به آنجا ويلا مي‌سازند، يا آنجا کنار آن زندگي مي‌کنند. چشمه تابع آنهاست، درخت تابع آنهاست، ميوه تابع آنهاست؛ اين انسان است! چرا ما اين طور نشويم؟ اينها که مخصوص ائمه(عليهم السلام) نيست.

بنابراين در روايات ما همان طوري که قواعد فقهي هست، يک؛ قواعد اصولي، يعني اصول فقه است؛ مثل استصحاب و اينها، دو؛ قواعد فلسفي و کلامي هم فراوان است، سه؛ بحث‌هاي عقلي هم از اين روايات به وسيله شاگردانشان تبيين شده، چهار که ـ إن‌شاءالله ـ اميدواريم حشر همه ما با قرآن و عترت باشد، نهج البلاغه را وقتي حوزه‌ها احيا مي‌کنند که در خدمت تمام اين نهج البلاغه باشند، از يک سو؛ و همه مصادر و منابع را هم زيارت کنند، از سوي ديگر.

من مجدداً مقدم همه شما بزرگواران را گرامي مي‌دارم. مقدم امام جمعه محترم استاد همدان را گرامي مي‌دارم و از ذات اقدس الهي مسئله مي‌کنيم به فرد فرد شما خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرت مرحمت بفرمايد!

پروردگارا امر فرج وليّ‌ات را تسريع بفرما!

نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، دولت و ملّت و مملکت ما را در سايه وليّ‌ات حفظ بفرما!

مشکلات دولت و ملّت و مملکت مخصوصاً در بخش اقتصاد و ازدواج جوان‌ها را در سايه لطف وليّ‌ات برطرف بفرما!

خطرات بيگانگان را به استکبار و صهيونيسم برگردان!

اين انقلاب و نظام و اين مائده و مأدبه به برکت امام راحل است، روح مطهّر امام راحل و شهدا را با اوليايت محشور بفرما!

جوانان ما و فرزندان ما را تا روز قيامت از بهترين شيعيان اهل بيت عصمت و طهارت قرار بده!

اين دعاها را در حق همه مسلمان‌ها و مؤمنين عالم مستجاب بفرما!

«غفر الله لنا و لکم و السّلام عليکم و رحمة الله و برکاته»



[1]. مصباح المتهجد، ج‏2، ص772.

[2]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه193.

[3]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه220.

2. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه3.

[5]. التوحيد(للصدوق)، ص35.

[6]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه186.

[7]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج2، ص19.

[8] . سوره سجده، آيه7.

[9]. الكشاف, ج2, ص430؛ کامل بهايي(طبري)، ص390.

[10]. كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج‏2، ص647.

[11]. جواهر الکلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌26، ص67؛ «أن کلامهم عليهم السلام جميعا بمنزلة کلام واحد، يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً».

[12]. المحاسن(برقي)، ج1، ص44.

5. سفينة البحار، ج‏2، ص268. «الصَّلَاةُ مِعْرَاجُ‏ المُؤْمِن».

[14]. سوره احزاب، آيه43.

[15]. سوره انعام، آيه122.

2. سوره نصر، آيه2.

[17]. نهج البلاغه(للصبحي صالح)، نامه53.

1. نزهة الناظر و تنبيه الخاطر، ص142.

[19]. سوره مؤمنون, آيه14.

[20]. سوره بقره، آيه125.

[21]. سوره طه، آيه55.

5. سوره حجر، آيه29؛ سوره ص، آيه72.

1. سوره مؤمنون، آيه82.

[24]. سوره سجده، آيه11.

[25]. سوره انعام، آيه61.

[26]. اللهوف علي قتلي الطفوف(فهري)، ص100.

[27]. معاني الأخبار، ص289.

[28]. نهج البلاغة(للصبحی صالح)، نامه53.

[29]. سوره مؤمنون، آيه14.

[30]. المحاسن، ج1، ص222.

[31]. سوره انسان، آيه6.

[32]. مجمع البيان في تفسير القرآن، ج‏10، ص616؛ «أي يقودون تلك العين حيث شاءوا من منازلهم و قصورهم عن مجاهد و التفجير تشقيق الأرض بجري الماء قال و أنهار الجنة تجري بغير أخدود فإذا أراد المؤمن أن يجري نهرا خط خطا فينبع الماء من ذلك الموضع و يجري بغير تعب...».


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق