أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
جريان امضاي بناي عقلا، تکيهگاه روايي لازم دارد. اصل اوليه اين است که انسانها عاقل هستندو خيلي از امور را ميفهمند و يکي از مدارک علوم ديني هم همانطوري که کتاب و سنت و اجماع است، عقل هم هست. پس عقل حجت الهي است و بسياري از مردم از اين عقل باخبر هستند و مورد امضاي شرع است. در اين هيچ ترديدي نيست که عقل دارند و اين عقل را خدا حجت قرار داد و يکي از حجج علوم اسلامي هم در کنار روايت و اجماع، عقل هم هست؛ اما در بخشي از موارد ميگويند بناي عقلا اينچنين است و شارع مقدس امضاء کرده است، آيا همه جا اينطور است که اصل بناي عقلا باشد و شارع مقدس امضاء کرده باشد؟ يا اصل رهآورد شارع مقدس است عقلا شنيدند و ياد گرفتند و عمل کردن و رواج پيدا کرد، براي نسل سوم اين بناي عقلا اصل تلقي ميشود که ميگويند بناي عقلا اين است و شارع مقدس امضاء کرده است؟
بحثي که اخيراً مطرح شد اين است که آيا اينکه گفته ميشود بناي عقلا اينطور است و شارع امضاء کرده تام است، يا نه، قبلاً شارع مقدس فرمود عقلا هم ياد گرفتند و عمل کردند، ما که نسل بعدي هستيم خيال ميکنيم که اول بناي عقلا بود عقلا عمل کردند بعد شارع مقدس امضاء کرده است؟ در خيلي از موارد انسان ميگويد چون بناي عقلا اينطور است شارع هم امضاء کرده، آيا اين است، يا نه، چون شارع فرمود و اينها ياد گرفتند بناي عقلا شد، ما که نسل بعدي هستيم هم جزء همين عقلاء هستيم و در حقيقت تابع رواياتي هستيم که دستور دادهاند؟ بحث اخيري که طرح شد اين بود.
آنچه که ميتواند مشکل را حل کند نصوص و روايات مسئله است. در روايات مسئله آمده است برابر قرآن کريم انسان اولي چيزي نميدانست چه اينکه خدا فرمود ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾[1] نکره در سياق نفي هم مفيد عموم است يعني چيزي نميدانستيد. شاهدش همان است که برادر از دفن جنازه آگاه نبود تا ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا﴾ که به او ياد بدهد ﴿يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ﴾ تا او بفهمد و آگاه بشود که ﴿كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ﴾[2] بشر اولي اين بود و در قرآن هم آمده است که ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾ نکره در سياق نفي است يعني بشر اولي چيزي نميدانست شاهدش هم که همان جريان فرزندان آدم است.
ذات اقدس الهی انبياء را براي هدايت مردم فرستاد که ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[3] باشند و آنچه که وجود مبارک حضرت امير بيان فرمود «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[4] يعني خداي سبحان زمينه فهميدن را به عنوان فطرت و عقل بالقوه به انسانها داد، آن کسانی که اين عقل بالقوه را به فعليت رساند و با اثاره خود شکوفا کرد، انبياء بودند که انبياء «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»؛ از اينجا ميشود پي برد به اينکه اصل رهبري انبياء و اولياء بودند، انبياء و اولياء معلم بشر بودند و اين امور را گفتند آنها ياد گرفتند ما که نسل بعدي هستيم خيال ميکنيم اين رواياتي که وارد ميشود امضاي بناي عقلاست، در حالي که اين روايات تتمه ادلهاي است که انبياي قبلي گفتهاند آنها گفتند بشر را عاقل کردند که چگونه عمل بکند ما که نسل بعدي هستيم ميگوييم بناي عقلا بر اين است که در تجارتها انسان به عقدش وفا کند و اين ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[5] هم بناي عقلا را امضاء کرده است، يا در فلان محکمه قضا، بناي عقلا اين است و شارع مقدس بناي عقلا را امضا کرده است. آنچه که ميتواند اين تقدم و تأخر را ثابت کند روايات اهل بيت است.
پرسش: ... به تدريج انسان ياد گرفته ...
پاسخ: از يک مدرّس بشري ياد گرفته يا از تدريس رهبران الهي ياد گرفته؟
پرسش: ... يک حجت درونی داريم ...
پاسخ: اين امر دروني بالقوه است. کسي که اين بالقوه را به فعليت برساند کيست؟ آيا خود بشر به فعليت رساند بعد رهبران بعدي آمدند همين را امضاء کردند يا رهبران اسبق اين را از قوه به فعليت آوردند و رهبران بعدي هم ﴿مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾[6] همان حرفهاي قبلي را زدند، ما که دسترسي نداريم خيال ميکنيم که اول عقلا اين قانون را گذاشتند بعد شارع امضاء کرده است.
پرسش: اول کلام است ...
پاسخ: چون اول کلام است ما ميخواهيم دليل اقامه کنيم. اول کلام اين است که آيا انبياء و اولياء اين مطالب را آوردند و عقلا ياد گرفتند که شده «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»؟ نشانه دفائن العقول اين است که آنچه بشر داشت دفينه بود در درون دل دفن شده بود، آن کساني که اين دفينه را ظاهر کردند انبيا هستند. انبياء و اولياي الهي اين دفينهاي را که در دلهاي مردم بود، درآوردند اين گنجی که بود را درآوردند، اينها را آگاه کردند اينها آگاه شدند و عمل کردند. آن وقت نسل بعدي خيال ميکند که روايتهايي که وارد شده است امضاي اين است.
پرسش: ... بر اين فرض است که انسان چيزی نمیداند ...
پاسخ: اينکه مفروغ عنه است که هم از نظر شرع خود شارع ميفرمايد ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾ اين مورد اتفاق است نکره هم در سياق نفي است. آنکه «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» کيست؟ آن انبياء هستند. اين تازه اول فهم است. يک کمي که گوش بدهيد ميفهميد. روشن شد؟ اين «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» را که ما درباره بشر نداريم. پس الأمر الأول اين است که ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾ تمام شد. آيا اصلاً بشر نميفهمد و نميتواند بفهمد؟ اين را شارع مقدس فرمود نه، بشر نميداند ولي ميتواند بفهمد، چون گنجينه دارد. يک گنجشناس لازم است که اين زمين را بشکافد اين گنج را دربياورد. آن گنجشناس انبياء هستند که دارای علم الهي هستند، فرمود «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» اصل دوم يعني اصل دوم!
پس بشر اولي فقط گنجيه دارد مثل کسي که در درون منزلش يک گنجي هست يک چاه آبي هست اما کسي که آبشناس باشد گنجشناس باشد، يک؛ و بتواند اين گنج را دربياورد، دو؛ آيا بشر است يا رهبران الهي؟ بشر ميتواند با شاگردي ياد بگيرد. آنچه در بيان نوراني اميرالمؤمنين است اين است که آنکه مثير است ثوره يعني انقلاب _ گاو را که ثور ميگويند، براي اين است که ميشکافد و زير و رو ميکند و در ميآورد _ آنکه ثوره ميکند انقلاب ميکند از درون به بيرون ميآورد رهبران الهي هستند «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ». اينکه در بيان نوراني حضرت امير در نهج البلاغه است که ما ميدان انقلاب هستيم يعني اين. «مُسْتَثَارِ الْعِلْم»[7] که آن روز تبيين شد مستثار اسم کان است، يک؛ يعني مکان ثوره، دو؛ ثوره يعني انقلاب، اين سه؛ ما ميدان انقلاب هستيم. مثير عقل نيست. عقل قابل است. قابل فاعل ميخواهد. زمين گنج دارد خودش که گنج را ظاهر نميکند. زمين آب دارد، خود زمين که آب را ظاهر نميکند.
پس الأصل الأول ﴿وَاللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا﴾اين اصل اول است. اصل دوم اين است که آيا انسان قابل نيست يا قابل است؟ نه، قابل هست، برای اينکه مکلف شد وقتي مکلف شد معلوم ميشود که ميتواند ياد بگيرد. اصل سوم: آن کسي که اين قابليت را به فعليت برساند خود بشر است يا انبياء؟ اگر خود بشر بود که نيازي به انبياء نبود. خود بشر اين گنج را در درون خود دارد، اين آب را در درون خود دارد ولي زمينشناس نيست گنجشناس نيست، يک زمينشناسي و يک گنجشناسي بنام انبياء و اولياي الهي هستند که بيايند بگويند اينجا را ما بايد حفاري بکنيم «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» تا بشر بفهمد.
حالا که اين شد «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» شد، خداي سبحان فرمود که ما انبياء را فرستاديم ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾ باشند «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» باشند اينها را گفتيم و فهميدند، حالا از اين به بعد نسل بعدي که ميآيد ما خيال ميکنيم که اينها خودشان گنجها را از زمين درآوردند.
پرسش: ... عقل کارکردش فقط ... استنتاج و ... نمیتواند ...
پاسخ: ذات اقدس الهی از مراحل بعدي هم به او ياد داد هم از درون او درآورد؛ اين آب که از دل زمين درآمد براي اين است که ديگران را سيراب بکند، درخت را سيراب بکند. آنچه را که «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» شد از دلهاي مردم درآوردند براي اين است که در جامعه منتشر بکنند. تقريباً مثل کسي است که يک آبي را از درون خانه او استخراج کردند و به او دادند حالا او دارد آبياري ميکند، اينکه دارد آبياري ميکند کار خود انسان عاقل است. اما حالا اين روايات هم قبلاً خوانده شد انبياي الهي وقتي که مبعوث شدند به خدا عرض کردند که خدايا ما را براي هدايت مردم فرستادي. مردم که نميدانند، ما که از خودمان نميتوانيم احکام و قانون جعل بکنيم. اين همان بابي است که قبلاً هم بخشي از آنها خوانده شد؛ يعني وسائل، جلد بيست و هفتم، صفحه 229 «أبواب کيفية الحکم و احکام القضاء» در آنجا چندين روايت است که انبياء اين را گفتند.
روايت اول وجود مبارک امام صادق ميفرمايد که «في کتاب علي عليه السلام أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَكَا إِلَى رَبِّهِ فَقَالَ يَا رَبِّ كَيْفَ أَقْضِي فِيمَا لَمْ (أَرَ وَ لَمْ أَشْهَدْ)» شما به ما دستور داديد که ما قاضي باشيم «أحکم بين الناس». مردم هم موظف هستند به محکمه ما مراجعه کنند ما که خبر از غيب نداريم کسي ادعا ميکند و انکار ميکند ما چگونه حکم بکنيم؟ «فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِكِتَابِي» من کتاب ميفرستم قانون ميفرستم احکام و شرايط ميفرستم شما برابر اين جامعه را اداره کنيد «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى» اگر هم خواستيد سوگند يبدهيد فقط به نام من باشد «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي» آن وقت «فَحَلِّفْهُمْ بِهِ» مردم را با اين به نام من و اسم من سوگند بده «وَ قَالَ هَذَا لِمَنْ لَمْ تَقُمْ لَهُ بَيِّنَةٌ». اين روايت اول.
همين مضمون روايت دوم است که وجود مبارک امام صادق ميفرمايد در کتاب وجود مبارک حضرت امير هم اين مطلب هست که «أَنَّ نَبِيّاً مِنَ الْأَنْبِيَاءِ شَکَا إِلَی رَبِّهِ الْقَضَاءَ فَقَالَ کَيْفَ أَقْضِی بِمَا لَمْ تَرَ عَيْنِی وَ لَمْ تَسْمَعْ أُذُنِی فَقَالَ اقْضِ بَيْنَهُمْ»[8] پس ذات اقدس الهی قانوني را داد مردم شدند ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾ مردم شدند «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» حالا که اين مردم را انبياء عالم کردند، اين مردم عمل ميکنند ما که طبقه بعدي هستيم خيال ميکنيم اين روايات زمان ما که از انبياء و ائمه(عليهم السلام) رسيده است امضاي بناي عقلا است. همين؛ آنچه را که امام صادق ميفرمايد امضاي اين حرفها نيست. امام صادق حرف ابراهيم خليل و موساي کليم و اينها را دارد ميگويد که معلم هستند اولين حرف را اينها ميزنند اينها مبتکرهستند، اصل اين چراغ را آنها شکوفا کردند اينها را شاگرد خوبي کردند، يک؛ شاگرد خودشان را تعليم دادند، دو؛ حالا آنها استخراج ميکنند، سه؛ ما خيال ميکنيم اين که امام صادق فرمود بناي عقلا است؛ نمونهاش اين است که مثلاً يد حجت است. آنها هم حجيت يد را گفتند، بعد گفتند که اين حجيت تعبدي محض نيست بلکه يک راه فکري دارد. با همين راه، «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» انجام شد و آن اين است که در صفحه 292 باب 25 از همين ابواب کيفيت حکم آنجا حفص بن قياس از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل میکند ميگويد که آيا يد حجت است يا نه؟ حالا حضرت ميخواهد بفرمايد که يد حجت است، يک؛ شما هم ميتوانيد بگوييد که اين مال برای او است هم ميتوانيد از او بخريد هم ميتوانيد به استناد آن به مسائل قضايي پي ببريد.
حفص بن قياس نقل ميکند که کسي به وجود مبارک امام صادق عرض کرد که «إِذَا رَأَيْتُ شَيئاً فِی يَدَیْ رَجُلٍ يَجُوزُ لِی أَنْ أَشْهَدَ أَنَّهُ لَهُ» به حضرت عرض کرد که من اگر چيزي را در دست کسي ببينم ميتوانم بگويم که برای او است؟ «قَالَ نَعَمْ» بله ميتواني بگويي «قَالَ الرَّجُلُ أَشْهَدُ أَنَّهُ فِی يَدِهِ وَ لَا أَشْهَدُ أَنَّهُ لَهُ فَلَعَلَّهُ لِغَيرِهِ» من فقط شاهد هستم که اين مال در دستش است، از مالکيت او خبر ندارم، چهطور ميتوانم بگويم که اين مال برای او است؟ اين بشر است؛ اگر او يد ميفهميد و ميفهميد که يد اماره ملکيت است که اين سؤال را نميکرد يا تعجب نميکرد. حفص ميگويد اين مرد به امام صادق عرض کرد اگر چيزي دست کسي باشد من ميتوانم بگويم مال او است؟ حضرت فرمود بله. عرض کردم من فقط در دست او ميبينم، چگونه ميتوانم بگويم مال او است؟ اين ميشود بشر. تازه در عصر امام صادق است. آن وقت ما بگوييم اصل قاعده يد را بشر فهميد و شارع مقدس آمده بناي عقلا را امضاء کرده است!
پرسش: ... اينها روی چشم ما جا دارد اما در مستغلات عقليه ...
پاسخ: سرّش اين است که آن را شارع مقدس به عنوان فطرت به او داد؛ آنجايي که خيلي خيلي شفاف است نظير بديهيات که با بديهيات صرفه کاري پيش نميرود. «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» انبياء و اولياء هستند کسي ديگر نيست. معلم اينها هستند مثير اينها هستند. ثوره يعني انقلاب «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» يعني اين.
عرض کنم که اينجا حفص اين فرمايش حضرت را نقل ميکند. «قال له رجل: إذا رأيت شيئا في يدي رجل يجوز لي أن أشهد انّه له» ميتوانم شهادت بدهم که اين مال برای او است؟ «قَالَ نَعَمْ قَالَ الرَّجُلُ أَشْهَدُ أَنَّهُ فِی يَدِهِ وَ لَا أَشْهَدُ أَنَّهُ لَهُ فَلَعَلَّهُ لِغَيرِهِ» من فقط شاهد هستم که اين در دستش است من که از مالکيت او خبر ندارم چگونه ميتوانم شهادت بدهم که اين ملک او است؟ اين «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» از اينجا شروع ميشود «فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع- أَ فَيحِلُّ الشِّرَاءُ مِنْهُ» حالا امام عليه السلام دارد فطرتش را آگاه ميکند؟ شما وقتی رفتي بازار ديدي اين آقا پشت مغازه نشسته است ميتواني از او بخري يا نه؟ اين «يثيروا» يعني «يثيروا»! «يعلّم» يعني «يعلّم»! کمکم از بديهي به نظري ميرسد. فرمود وقتي رفتي در بازار ميتواني از او بخري يا نه؟ عرض کرد که بله از او ميخرم. فرمود شايد مال ديگري باشد! کمکم آن فطرتش را آگاه کرد آگاه کرد آگاه کرد گفت: يد علامت ملکيت است. اينطور «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ».
«فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع- أَ فَيحِلُّ الشِّرَاءُ مِنْهُ» ميتواني از او بخري؟ «قَالَ نَعَمْ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع فَلَعَلَّهُ لِغَيْرِهِ» اگر يد علامت ملکيت نيست چگونه شما از او ميخري؟ پس معلوم ميشود از اينکه ميتواني بخري _ اين مقدمه است از يک معلوم ميخواهد پي ببرد به يک مجهول _ پس اين مال برای او است «فَمِنْ أَيْنَ جَازَ لَکَ أَنْ تَشْتَرِيَهُ وَ يَصِيرَ مِلْکاً لَکَ ثُمَّ تَقُولَ بَعْدَ الْمِلْکِ هُوَ لِی» بعد بگويي اين مال من است و قسم هم روي اين بخوري «هُوَ لِی وَ تَحْلِفَ عَلَيْهِ وَ لَا يَجُوزُ أَنْ تَنْسُبَهُ إِلَی مَنْ صَارَ مِلْکُهُ» ديگر نميتواني بگويي که اين مال ديگري است و من از دست او گرفتم.
حالا اين «قضية في واقعة» يک قضيه شخصيه بود بعد فطرتش را احيا کرد. فطرت يعني اين؟ احياي فطرت يعني اين. اين «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» يعني اينکه در درون او هست اينها را کنار هم ميگذارد و نتيجه ميگيرد. اين از بديهي به نظري پي بردن از آن مجهول به نيمه مجهول به نتيجه رسيدن است. حضرت کمکم کمکم رساند فرمود که اين اختصاص به شما ندارد. اگر يد علامت ملکيت نباشد که ما نميتوانيم بازاري داشته باشيم. يد علامت مليکت است بازار هم در همين است وگرنه ميشود عسر و هرج.
بعد به اينجا رسيد « ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَوْ لَمْ يَجُزْ هَذَا لَمْ يَقُمْ لِلْمُسْلِمِينَ سُوقٌ» بازاري نميماند. يد علامت ملکيت است، اين را فهماند يعني فهماند. پس اول انبياء خودشان دستشان خالي بود انبياء به خدا عرض کردند ما چگونه مردم را اداره کنيم؟ ذات اقدس الهی کتاب فرستاد فرمود با اين کتاب من، با اين احکام من با اين حِکم من مردم را اداره کنيد. اين انبياء علوم را از ذات اقدس الهی گرفتند. بعد خودشان روشن شدند. بعد درون دلهاي مردم که مزرعه بود را ثوره کردند انقلاب کردند شکوفا کردند، آن بديهيات را سرمايه قرار دادند و اين نظري را از آن بديهي استخراج کردند اول گفتند جنابعالي ميتواني بخري بعد کمکم به اينجا رسيد که اگر يد حجت نباشد که بازاري نميماند. اين ميشود «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» اين تازه جزء ابتدائيات است.
خدا غريق رحمت کند سيدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبايي را اين را نقل ميکرد از اين کتاب شريفي که مربوط به روايات تفسيري قرآن است. اين ﴿ن و القلم﴾[9] يعني چه؟ حضرت در حد ابتدائيات معنا کردند که ﴿ن و القلم﴾ چيست. بعد آن شاگرد عرض کرد که «زدني بيانا» حضرت معنای بالاتر گفت. بعد باز عرض کرد «زدني بيانا» تا به چند قسمت رسيد يک عده از شاگرداني که متوسط بودند آنها داشتند ميآمدند صداي پاي اينها که آمد حضرت فرمود «قم» از اين به بعد ما اين مطالب را نميتوانيم در جمع همه اينها بگوييم.
در يک بخش ديگري، در خطبه معروف حضرت امير است که در آنجا آن شخص گفت «صف لي المتقين» _ که قصه معروف تقوا است _ حضرت گفت که بالاخره شما نميتوانيد گوش بدهيد. يک مقدار تقوا و اوصاف متقين را ذکر کرد و آن شخص مرتب اصرار کرد اصرار کرد. حضرت امتناع کرد بالاخره او اصرار که کرد حضرت شروع کرد به درياوار ريختن که «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا» يک صيحهاي زد و مُرد. اين جريان در همه منابع است. در کتاب شريف تمام نهج البلاغه هم هست. حضرت فرمود من از او همين را ميترسيدم «هَكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ»[10] يعني موعظه اگر بخواهد اثر کند اينطور اثر ميکند. از آن ابتدايي ترين مسئله _ يد _ اگر نباشد بازاري نميماند تا اينجا که «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا» تا اينجا همه از سنخ «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» است؛ يک وقتي دفائن العقول اين است که اين بديهيات را جمع بکند ثابت بکند که يد حجت است، يک وقتي آنطور معارف را ميگويد که اين شنونده «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كَانَتْ نَفْسُهُ فِيهَا» در هر دو قسمت اينها «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ» هستند.
فتحصل در درجه اول خدا که انسانها را آفريد بالقوه عالم بودند نه بالفعل. در درجه دوم انبياء را فرستاده که اينها را از قوه به فعليت بياورند. در درجه سوم اينها روشن شدند آگاه شدند مجتهد شدند و مجتهد کسي است که ميتواند از قوه به فعليت بيايد. در درجه چهارم اين است که اجتهادشان اول متجزي بود بعد اجتهاد مطلق شد. در درجه پنجم اين است کهدر رسيدن به معارف عميق همچنان نياز به معلم دارند. در همه اين مراتب آن مرحله اوليه تعليم برای انبياء و اولياء است. مرحله تعلّم برای اينها است. آن وقت اگر ما قاعده يد ميگوييم اين قاعده يد به وسيله همين روايات حل شده است.
پرسش: ... حضرتعالی با نتيجه بنای عقلاء ...
پاسخ: اصل شاگردان هستند يا اصل استاد است؟ الآن هر چه ما جلوتر برويم احتياجات ما هم هست. همه ما بالاخره اين مسئله ولايت فقيه را هم خوانديم و هم گفتيم. در مسئله ولايت فقيه اصل اولي که بررسي ميکنند چيست؟ همه اين مراجع ما و بزرگان ما و اساتيد ما ميگفتند به اينکه اصل عدم ولايت احدي است بر احدي. بناي عقلا اين است شارع هم اين را امضاء کرده است. هست اين حرف يا نيست؟ آنچه در همه حوزهها است و همه ما در تقريراتمان نوشتيم و گفتيم و خوانديم اين است که همه اساتيد اينطور گفتند الآن هم اينطور ميگويند در بحث ولايت فقيه اصل، عدم ولايت کسي است بر کسي. مردم آزاد هستند و کسي ولي نيست و شارع هم اين را امضاء کرده است. امضاي شارع کجا است؟ به چه دليل؟ اين حرف اول است.
آنچه در حوزهها رايج است اصالة الحلية است و اصالة الطهارة. اينگونه از اصول رايج است اما اصالة الحرية را شما الآن بعد از شصت هفتاد سال تازه اولين بار ميشنويد. هيچ در عمرتان اصالة الحرية را شنيدهايد؟ نشنيديد. نشنيديد يعني نشنيديد. شما آقايان هيچ جاي کتاب، اصالة الحرية شنيديد؟ اصالة الطهارة شنيديد اصالة الحلية شنيديد اما اصالة الحرية نه. اين اصالة الحريه در کتاب ما است در دين ما است در مذهب ما است اصل اين است. قبلاً معمولاً حوزهها از طهارت شروع ميشد و صلات و صوم و اعتکاف و زکات و خمس و حج و امر به معروف، دوباره برميگشتند. مسئله قضا را ميگفتند محل ابتلاء نيست. مسئله حدود و ديات را ميگفتند محل ابتلاء نيست. هيچ کتابي قبل اين صد سال، در حوزه درباره حدود و ديات کتاب نوشته نشده، چون محل ابتلاء نيست. قسمت مهم فقه همينطور دستنخورده ماند؛ لذا آنچه که ما ميشنيديم اصالة الحلية، اصالة الطهارة بود اما اصالة الحريه را که بيان نوراني اميرالمؤمنين است و محمدين ثلاث هم نقل کردند و يک بياني نبود که حضرت يک بار و دو بار بگويد مکرر ميگفت که مردم آزاد هستند، هيچ کسي حق ندارد خودش را بر مردم تحميل بکند، نشنيديم و نديديم.
پرسش: ... آنها از شرع گرفتند ...
پاسخ: آنها از انبياي قبلي گرفتند. برای آنها آزادي به معناي رهايي است. ما آزادي به معني حرّيت است. انبياي قبلي همه همين فرمايشات را داشتند اين مصدقاً مصدقاً مصدقاً که در قرآن است همين است. حرف تازهاي که هيچ پيامبري نگفته باشد که نيست. غالباً بيانات قرآن کريم ﴿مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْه﴾[11]، ﴿مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْه﴾!
حالا اين روايت را ما بخوانيم. کتاب شريف وسائل جلد بيست و سوم، صفحه 54 در کتاب عتق چون مسئله عتق و عباد و إماء محل ابتلاء نبود اصلاً درس نميگفتند. در باب 29 مرحوم کليني نقل کرد مرحوم صدوق نقل کرد مرحوم شيخ طوسي محمدين ثلاث(رضوان الله تعالي عليهم) اين روايت را نقل کردند عبدالله بن سنان ميگويد «سمعت ابا عبدالله عليه السلام يقول: کان علي بن ابيطالب» اين سيره حضرت بود نه يک بار و دو بار. وجود مبارک علي بن ابيطالب مکرر ميگفت که مردم آزاد هستند «کان علي بن ابيطالب» اين اولين بار يعني اولين بار داريد ميشنويد _ سن هم که گذشت _ «کان علي بن ابيطالب عليهما السلام يقول: الناس کلهم أحرار»[12] مردم آزاد هستند. هيچ کسي حق ندارد خودش را بر مردم تحميل بکند. «الناس کلهم أحرار» مگر اينکه بردگي کسي ثابت شود _ البته نظام بردگي حساب ديگري دارد _ «إلا من أقر علي نفسه بالعبودية و هو مدرک بالعبد أو أمة و من شهد عليه بالرق» اگر کسي ثابت شد که برده است کافي است ولي اصل آزادي است. اين اصالة الحريه نوبر اسلام است که اولين بار داريد ميشنويد. اين شده «يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ».
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره نحل، آيه78.
[2]. سوره مائده، آيه31.
[3] . سوره آل عمران، آيه164 ؛ سوره جمعه، آيه2.
[4]. نهج البلاغه, خطبه1.
[5]. سوره مائده، آيه1.
[6]. سوره آل عمران، آيه3.
[7] . نهج البلاغه, خطبه105.
[8]. وسائل الشيعه، ج27، ص229.
[9] . سوره قلم، آيه1.
[10] . نهج البلاغه، خطبه 184.
[11]. سوره آل عمران، آيه3.
[12]. وسائل الشيعه، ج23، ص54.