28 09 2014 448294 شناسه:

تفسیر سوره زمر جلسه 3 (1393/07/06)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

﴿تَنْزیلُ الْکِتابِ مِنَ اللّهِ الْعَزیزِ الْحَکیمِ(1) إِنّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ فَاعْبُدِ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ(2) أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ وَ الَّذینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی إِنَّ اللّهَ یَحْکُمُ بَیْنَهُمْ فی ما هُمْ فیهِ یَخْتَلِفُونَ إِنَّ اللّهَ لا یَهْدی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کَفّارٌ(3) لَوْ أَرادَ اللّهُ أَنْ یَتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمّا یَخْلُقُ ما یَشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللّهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ(4)﴾

تبیین حقیقت قرآن با اوصاف مبدأ فاعلی و قابلی آن

مبدأ فاعلی قرآن حکیم، خدای عزیز حکیم است اوصافی که برای مبدأ فاعلی یا قابلی یا مسیر ذکر می‌کند بازگشت‌ آن به تبیین حقیقت قرآن است که قرآن از نظر مبدأ فاعلی به کدام اسم از اسمای حسنا مرتبط است و از نظر قابلی به کدام قلب از قلوب اولیای الهی مرتبط است و مانند آن. دو وصف عزیز و حکیم هم می‌تواند صفت ذات باشد و هم می‌تواند صفت فعل؛ لکن آنچه در قرآن راجع به کارهای الهی است و خدا به عنوان عزیز و حکیم وصف شده است این عزت و حکمت مقام فعل است.

تقسیم اوصاف الهی به دو قسم و عزیز و حکیم از اوصاف فعلی او

اسما و اوصاف الهی دو قسم است: بعضیها اسم مشترک هست بین اسم ذات و اسم فعل، بعضیها اسم مختص؛ مثلاً «حیات» اسم مختص به مقام ذات است، صفت مختص ذات است، فعل حق تعالی اِحیاست، حیات نیست؛ اما علم هم صفت ذات است هم صفت فعل؛ یعنی ذات اقدس الهی در مقام ذات علم دارد و کارهای او هم عالمانه است. عزّت و حکمت می‌تواند هم وصف ذات باشد و هم وصف فعل، از سنخ علم باشد که لفظ مشترک است بین صفت ذات و صفت فعل، اما حکم آنها کاملا فرق می‌کند. علم ذاتی با علم فعلی در بسیاری از احکام فرق می‌کند، اما هر دو علم هستند، عزت ذاتی و عزت فعلی، حکمت ذاتی و حکمت فعلی خیلی فرق می‌کند؛ ولی هر دو به نام عزت و حکمت است. آنچه درباره قرآن کریم مطرح است که از خدای عزیز و حکیم نازل شده است این ناظر به اوصاف و اسمای فعلیه خداست، کار خدا  انزال است تنزیل است و مانند آن.

کیفیت نزول قرآن و فرق آن با نزول باران و حَبْل مَتین

مطلب دیگر اینکه تاکنون روشن شد که قرآن را ذات اقدس الهی فرو فرستاد، نه اینکه انداخته باشد؛ نظیر حَبل و طناب متین که از بالا آویخته می‌کند نه انداخته، باران را به زمین انداخت، اما قرآن را به زمین آویخت، شده حَبل متین؛ لکن این یک گوشه فرق بین نزول قرآن و نزول مَطر است. در جریان حبل متین بالای آن حبل است، وسط آن حبل است، پایین آن هم حبل است، بالأخره طناب است؛ اما این‌‌چنین نیست که قرآن حکیم که آویخته شد، بالای آن عربی باشد، وسط آن عربی باشد، پایین آن هم عربی؛ یا بالای آن لفظ باشد وسط آن لفظ باشد، پایین آن هم لفظ. آنجا که «لدی الله» است ﴿عَلیٌّ حَکِیمٌ﴾[1] است نه عربی، در آغاز سورهٴ مبارکهٴ «زخرف» این مضمون هست که فرمود: ﴿إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیّاً لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ فی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیُّ حَکیمٌ﴾[2] آنجا عربی نیست ﴿عَلیٌّ حَکِیمٌ﴾ است، نه عِبری است و نه عربی، نه تازی است و نه فارسی، لفظ در اینجا نیست. در مقام نزول، مرحله نازله قرآن، می‌شود عربی مبین، مرحله عالیه قرآن اصلاً لفظ نیست. پس تنزیل قرآن و انزال قرآن از سنخ انزال و فرو فرستادن حبل متین نیست، گرچه آویختن حبل متین یک مقدار فرق بین انزال قرآن و انزال مطر را روشن می‌کند؛ لکن توان کامل را ندارد که کیفیت انزال قرآن را تبیین کند.

 

تشبیه نزول قرآن به انتقال مطالب علمی از ذهن استاد به شاگرد

جریان «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»[3] می‌تواند بخشی از این مشکل را حل کند. ما در مقام درون خود یک انزال و تنزیلی داریم این انزال و تنزیل در عین حال که از سنخ آویختن است نه از سنخ انداختن؛ اما بالا و وسط و پایین‌ آن کاملاً فرق می‌کند. الآن یک فقیه یا یک حکیم بخواهد یک مطلب کلّی و جامع فقهی یا حِکمی یا کلامی را بیان کند در محدوده عقل خود آن را بررسی می‌کند برهان اقامه می‌کند آنجا سخن از لفظ نیست، فقط مطلب است؛ بعد به این فکر است که این مطلب را به دیگران منتقل کند، فکر می‌کند که این را عربی بگوید یا فارسی، بعد از اینکه به این نتیجه رسید که مثلاً فارسی باشد یا عربی، قالبهای آن را در نظر می‌گیرد. پس در مرحله عالیه آن برهان علمی، نه عربی است و نه عِبری. گاهی ممکن است که این شخص عربی بنویسد گاهی ممکن است فارسی بنویسد آنجا فقط علم است، بعد از اینکه تصمیم گرفت که کتابش را چون اکثر خواننده‌های او فارس زبان هستند فارسی بنویسد یا اکثر خواننده‌های او عرب زبان هستند عربی بنویسد، تصمیم می‌گیرد که عربی باشد یا فارسی. در این مرحله میانی این سامان می‌پذیرد که این کتاب عربی باشد یک مقدمه داشته باشد ده فصل داشته باشد یک نتیجه و مانند آن داشته باشد؛ بعد دست به قلم می‌کند شروع می‌کند به نوشتن یا گفتن، آنجا که می‌نویسد یا می‌گوید آهنگی دارد کلماتی هست حروفی هست که جِرم مرکّب او را همراهی می‌کند. این تنزیل یک مطلب است یک فقیه یا حکیم یک مطلب جامع را اول در مرحله عقل بررسی کرد آنجا لفظ نیست، نه عربی است و نه غیر عربی، بعد تصمیم می‌گیرد که این رساله را عربی بنویسد آنجا سخن از تخیّل لفظ است تصور لفظ است و مانند آن؛ بعد در مرحله سوم دست به قلم می‌کند یک رساله بیست صفحه‌ای عربی می‌نویسد. این تنزیل مطلب است انزال مطلب است به نحو تجافی است به نحو آویختن است، نه به نحو انداختن، این ‌طور نیست مطلبی که در مرحله عاقله او بود حالا در اثر گفتن در صفحه کتاب بریزد یا در صفحه آهنگ بریزد که دیگر در ذهن او چیزی نباشد از سنخ تجافی نیست از سنخ انداختن نیست از سنخ آویختن است؛ اما نه نظیر حَبل. بنابراین گاهی انداختن است گاهی آویختنی؛ نظیر حبل متین است، گاهی تنزیل و انزال که در مرحله بالا سخن از لفظ نیست ﴿عَلِیٌّ حَکِیمٌ﴾ است در مراحل میانی و پایین، سخن از لفظ است. تنزیل و انزال قرآن اگر بخواهد یک تشبیه یا تمثیلی شود از سنخ «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ» راه‌گشاست از این قبیل است که تنزّل یافت؛ لذا اگر کسی این کتاب را بگیرد به مقامی می‌رسد که آنجا دیگر سخن از فارسی و عربی نیست. الآن شنونده این مطالب یا خواننده این مطالب اگر کاملاً غور کند این الفاظ یا این نقوش کتاب را می‌بیند یا می‌شنود بعد مطالب آن در مرحله خیال با همان الفاظ خاص به ذهن منتقل می‌شود بعد وقتی عصارهگیری شد مطلب کلی به عاقله او رفت آنجا دیگر  نه تازی است نه فارسی. این یک قوس نزول را از گوینده شروع می‌کند تا مرحله پایین و قوس صعود را در شنونده و خواننده از پایین به بالا طی می‌کند، این مرحله پایین است که یا فارسی است یا عربی. بنابراین قرآن از سنخ نازل کردن مَطَر نیست و حتی از سنخ آویختن حبل هم نیست برای اینکه در هر حال بالا و وسط و پایین‌ حبل متین، حبل است؛ اما بالای قرآن کریم لفظ نیست مراحل میانی و پایین آن لفظ است این می‌شود تنزیل، آن هم می‌شود انزال.

عدم اعتقاد فخررازی به وجوه افتراق انزال و تنزیل

 فرق بین تنزیل و انزال را جناب فخر رازی می‌گوید اگر بین تنزیل و انزال فرقی باشد وجوهی را برای آن می‌شود ذکر کرد. از این معلوم می‌شود که فرقی که معمولاً به آن قائل هستند، ایشان نمی‌پذیرند؛[4] البته باب «افعال» خصوصیتی دارد باب «تفعیل» خصوصیتی دارد اینها خصوصیتهای عام باب «افعال و تفعیل» است؛ ولی گاهی پیام مشترک دارند مضمون مشترک دارند. تنزیل کتاب است ﴿مِنَ اللّهِ الْعَزیزِ الْحَکیمِ﴾؛ بعد همان مطلب را به صورت انزال ذکر می‌کند ﴿إِنّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ﴾ از مبدأ عزیز حکیم که نازل شد آن عزیز حکیم خداست و به طرف شما هم نازل شده است و این کتاب حق است.

دلیل بر حق بودن مصالح ساختاری قرآن

قبلاً ملاحظه فرمودید که این «باء» چه بای مصاحبه باشد چه بای ملابسه باشد بالأخره کمبود دارد، آن مطلب را نمی‌تواند بفهماند که قرآن حق است؛ یعنی هم صحبت او حق است مصاحب او حق است یا جامه و کسوت او حق است، در هر دو حال هیچ کدام از اینها آن توان را ندارند که بگویند گوهر ذات قرآن حق است، چون گوهر ذات قرآن بالاتر از مصاحبت است و برتر از ملابسه است.

 در قرآن سه قسم مطلب هست: یا برهان حق است که خدا اقامه می‌کند یا نقل کفر و نفاق کفره و منافقان است یا ابطال حرفهای آنهاست هر سه‌ آن حق است. آنجا که برهان بر مطالب معارف الهی اقامه می‌کند که حق است آنجا که کفر را و نفاق را نقل می‌کند، این نقل حق و درست است. فرق بین حق و صدق هم همان طوری که در کتابهای ابتدایی منطق نگاه کردید به اعتبار است؛ اگر این گزارش را به واقع نسبت بدهند مطابق با واقع باشد می‌شود صدق، اگر واقع را با این گزارش بسنجند مطابق باشد این می‌شود حق، یا همان واقع می‌شود حق. تفاوت حق و صدق در این‌گونه از مسائل به اعتبار است. قرآن کریم آنجا که حرف کافران و منافقان را نقل می‌کند این نقل حق است. بخش سوم هم که ابطال می‌کند حرف نفاق و کفر را آن هم حق است؛ پس در قرآن کریم چیزی غیر از حق نخواهد بود.

کرامت انسان موضوع بحث در مدرسه قرآن و حکمت پیام آن

 اینکه فرمود قرآن کریم در کلاس کرامت تدریس می‌شود، برای آن است که در سورهٴ مبارکهٴ «علق» دارد که ﴿اقْرَأْ وَ رَبُّکَ اْلأَکْرَمُ﴾، همین اکرم ﴿الَّذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ﴾، همین اکرم ﴿عَلَّمَ اْلإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ﴾.[5] اگر گفتند اکرم، معلم انسان است؛ یعنی درس کرامت می‌دهد اگر گفتند اکرم معلم بالقلم است؛ یعنی درس کرامت به قلم می‌دهد. از جمله ﴿اقْرَأْ وَ رَبُّکَ اْلأَکْرَمُ﴾ به تنهایی استفاده نشده که معلم درس کرامت می‌دهد از اوصافی که متعلق به همین وصف بود افعالی که متعلق به این وصف بود که مشعر به علیّت است استفاده شد که اکرم معلم است. اگر گفتند اکرم معلم است معنای آن این است که درس کرامت می‌دهد. اگر گفتند فقیه درس می‌گوید یا حکیم درس می‌گوید؛ یعنی درس فقه و حکمت می‌دهد. پس قرآن کریم درس کرامت را از مَدرسِ مُدرّس اکرم به ما منتقل می‌کند ﴿اقْرَأْ وَ رَبُّکَ اْلأَکْرَمُ﴾ که همین اکرم ﴿عَلَّمَ بِالْقَلَمِ﴾ که همین اکرم ﴿عَلَّمَ اْلإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ﴾؛ یعنی «ایها الناس»، مدرسه خدا مدرسه کرامت است اگر فرمود: ﴿لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی آدَمَ﴾[6] راه آن هم همین راه کرامت قرآنی است وگرنه راه دیگری که انسان را کریم نمی‌کند. بنابراین قرآن حق است، یک؛ درس کرامت می‌دهد، دو؛ انسانی که شاگرد قرآن باشد عزیز حکیم خواهد شد، سه؛ برای اینکه پیام این کتاب، حکمت است.

عبادت خالصانه هدف تکوین خلقت و تنزیل قرآن

مطلب بعدی آن است که این کتاب همان طوری که درس کرامت می‌دهد درس حکمت می‌دهد درس عزت می‌دهد، درس خلوص هم می‌دهد، چون نه باطل در آن راه دارد نه ممزوج با باطل است این مصحوب حق است متلبّس به حق است در جامه حق و در جام حقیقت ظهور کرده است، پس جا برای باطل نیست این خالص است و قرآن هم نازل شد برای اینکه انسان عبادت کند، مثل اینکه خلقت ذات اقدس الهی هم برای این است که این مخلوق، خدا را عبادت کند اینکه فرمود: ﴿ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ اْلإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ﴾؛[7] یعنی هدف خلقت عبادت است. اینکه فرمود ما قرآن را نازل کردیم ﴿فَاعْبُدِ اللّهَ﴾ یعنی هدف انزال قرآن عبادت است و چون خود این کتاب خالص است عبادت باید خالص باشد و چون فعل خدا خالص است حق طلق است حق محض است، مخلوق باید عبادت خالص داشته باشد کار ذات اقدس الهی، حق محض است ﴿ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[8]، ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ﴾[9] که در چند جای قرآن کریم، یکی در سورهٴ مبارکهٴ «آل‌عمران» آن است که هر چه حق است از ناحیه خداست و از غیر خدا حق نیست، یک؛ و آنچه از خدای سبحان صادر می‌شود حق است، دو؛ پس خلقت حق است ﴿ما تَری فی خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ﴾[10] نه در نظام هستی، نه در نظام انسانی جا برای بطلان نیست، هیچ بطلانی راه ندارد. حالا که ساختار خلقت حق است پس عبادت باید خالصانه باشد، ساختار قرآن حق است، پس عبادت باید خالصانه باشد چون هم آن خلقت برای عبادت است و هم تنزیل قرآن برای عبادت است، چون این‌‌چنین است. هدف تکوین خلقت و تنزیل قرآن هر دو این است که انسان عبادت کند و چون آنها حق‌ هستند عبادت باید حق باشد چون آنها خالص‌ هستند عبادت باید خالص باشد. دینی که خدا آورد دین خالص است مشوب نیست، پس تعبّد هم باید خالص باشد ﴿أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ﴾ چون این‌‌چنین است؛ پس ﴿فَاعْبُدِ اللّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ﴾.

«اخلاص» شرط صحت عمل و کمال آن مشروط به تقوای عامل

مطلب دیگر آن است که اخلاص در خود عمل شرط صحت آن عمل است اگر عملی مشوب باشد ممزوج به ریا یا سمعه و مانند آن باشد این یقیناً مقبول نیست، تقوای در متن عمل شرط قبولی آن عمل است اخلاص در متن آن عمل شرط قبولی آن عمل است که حرفی در آن نیست، اما ﴿إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقینَ﴾[11] به تعبیر مرحوم صاحب جواهر این را نمی‌خواهد بگوید. حرف صاحب جواهر این است که «انما» که حصر است حصر کمال است نه حصر صحت،  اگر معنای﴿إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقینَ﴾ این باشد که تقوای در متن عمل شرط است، بله این حصر حقیقی است نفی کمال نیست نفی صحت است، اگر در متن عمل تقوا نباشد، ریا، سمعه و مانند آن باشد یقیناً خدا این عمل را قبول نمی‌کند، این نفی کمال نیست نفی صحت است. اگر آیه این بود که فقط عمل باتقوا قبول می‌شود هم حصر آن به جا بود و هم نفی حقیقت بود، اما دارد که از متّقین فقط قبول می‌شود، اگر کسی متقی نبود عمل او قبول نمی‌شود این نفی کمال است. اگر کسی نمازی خواند روزه‌ای گرفت که آن نماز واجد همه شرایط و فاقد همه موانع بود این نماز یقیناً مقبول است، حالا اگر این نمازگزار در خارج نماز معصیتی کرد این متّقی نیست؛ ولی صلات او بر اساس تقوا بود، اگر این نماز بخواهد به قبول کمال بار یابد این شخص باید متقی باشد. نتیجه اینکه تقوای در متن عمل، شرط صحت عمل است و اگر گفته شد ﴿إِنَّما یَتَقَبَّلُ﴾ نفی حقیقت است؛ یعنی اگر عمل همراه با تقوا نبود ریا یا سمعه در آن بود این یقیناً مقبول نیست. اما اگر متن عمل باتقوا بود با اخلاص بود مصون از ریا و سمعه بود؛ ولی عامل متّقی نبود، نه عمل باتقوا نبود، این عامل در خارج صلات معصیتی کرده، اینجا نفی کمال است نه نفی صحت. پس اگر «لا صحة الا مع التقوی» تعبیر شود این نفی حقیقت است اگر ﴿إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقینَ﴾ باشد به تعبیر صاحب جواهر در کتاب طهارت که فرمود این نفی کمال است نه نفی صحت،[12] اخلاص هم اینچنین است، در متن عمل اگر اخلاص نبود یقیناً آن عمل مقبول نیست این شرط صحت است، اما اگر در متن عمل اخلاص بود این عمل یقیناً مقبول است؛ ولی اگر این عامل در خارج آن عبادت یک کار غیر مخلصانه انجام داد این شخص مخلِص نیست ـ مخلِص صفت مشبهه است نه اسم فاعل ـ این‌‌چنین نیست که اخلاص برای این شخص ملکه شده باشد گاهی مخلِص است گاهی مرائی است گاهی در صدد سمعه و مانند آن است. چون اخلاص در متن عمل بود این عمل صحیح است و چون خود عامل یک مشکلی در خارج عمل داشت به کمال قبول بار نمی‌یابد. به هر تقدیر فرمود چون دین خدا خالص است شما باید مخلصاً عمل کنید.

توقیفی بودن کمیّت و کیفیت عبادت و دین در قرآن

در بخشهای دیگر آن صبغه کمّی عبادت را ذکر می‌کند که ﴿لَهُ الدِّینُ واصِباً﴾[13] واصب؛ یعنی همه؛ همه دین برای خداست این آیه ناظر به کمیّت است؛ ﴿لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ﴾ ناظر به خلوص و کیفیت است. اجزا و شرایط برای کمیّت است آنجا تعبیر به واصب کرد؛ یعنی همه، اینجا تعبیر به خالص می‌کند؛ یعنی یکدست. هم دین واصباً؛ یعنی کل دین و مجموعه دین، این‌‌چنین نیست که بخشی از آن را بشر اضافه کند و بخشی از آن را کم کند، اضافه کند کم کند این ‌طور نیست همان دعای معروف که «یَا مُقَلِّبَ القُلُوبِ وَ الاَبصَار»[14] حضرت فرمود: درست است خدا «مقلّب الابصار» است اما اینجا این «مقلّب الابصار» را نگو فقط همان «یا مقلّب القلوب» را بگو. یک وقت است انسان ذکر خدا را می‌خواهد بگوید نه به عنوان ورود، راه آن باز است اما اگر به عنوان یک دعای مخصوص بخواهد بگوید دیگر نباید کم و زیاد کند باید همین را بگوید. فرمود آنچه من گفتم بگو، درست است خدا «مُقَلِّبَ القُلُوبِ وَ الاَبصَار» است اما اینجا کلمه «ابصار» را نگو، پس ﴿لَهُ الدِّینُ واصِباً﴾؛ یعنی همه دین، کم و زیاد به دست دیگری نیست ﴿أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ﴾؛ یعنی یک کیفیت آن و خلوص آن، هر دو برای ذات اقدس الهی است فرمود: ﴿أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ﴾.

مخالفت مشرکان حجاز با کیفیت و کمیّت عبادت و دین

اما این گروه که مشرک‌ هستند اینها هم با واصب بودن دین مخالفت کردند هم با خالص بودن دین. آنچه را تحریم کردند ذات اقدس الهی فرمود که آن سابعه و مانند آن را تحریم کردید اینها را چه کسی به شما گفته؟ آیا ذات اقدس الهی نازل کرده یا از نزد خودتان این حرفها را درآوردید؟ پس اینها بعضی از قسمتهای دین را قبول کردند بعضی از قسمتهای دین را نزد خودشان تشریح کردند این با «واصباً» هماهنگ نبود. چند چیز را ذات اقدس الهی فرمود این چیز را که شما حرام کردید: ﴿قُلْ آللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَی اللّهِ تَفْتَرُونَ﴾[15] اما آن قسمتی که اینها خالصاً به غیر خدا عبادت می­کردند. معنای خلوص؛ یعنی اینکه فقط برای خدا باشد و معنای شرک این نیست که اینها ریا  یا سمعه می‌کردند آنها عبادت را فقط برای بتها داشتند.

 معنای شرک در عبادت که دامنگیر مشرکان حجاز بود این ‌طور نبود که اینها ریا می‌کردند یا اهل سمعه بودند برای خدا به غیر خدا عبادت می‌کردند این ‌طور نبود، اینها یکدست خالصاً برای بتها عبادت می‌کردند. معنای شرکت این است که این عبادتی که فقط برای خداست شما برای خدا شریک قائل شدید برای غیر خدا انجام دادید، نه اینکه قدری برای خدا، قدری هم برای غیر خدا؛ مثل کاری که مرائی انجام می‌دهد، کاری که اهل سمعه انجام می‌دهد، اینها اصلاً برای خدا عبادت نمی‌کردند به هیچ وجه برای خدا عبادت نمی‌کردند، یکدست و خالصاً برای بتها عبادت می‌کردند. پس معنای شرک این نیست که عبادت اینها نیمی برای خدا و نیمی برای غیر خدا؛ معنای شرک این است که این عبادتی که «خالصاً لله» است برای خدا شریک قرار دادند این عبادت را «خالصاً للصنم و الوثن» قرار دادند.

شواهد قرآنی بهانه‌های مشرکان حجاز

در چنین زمینه‌ای چند گروه بهانه داشتند که قبلاً ملاحظه فرمودید توده آنها که عوام آنها هستند اینها برابر تقلید و میراث باستانی و آثار باستانی و حرف اجداد و اینها کار می‌کردند می‌گفتند که ﴿إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلی أُمَّةٍ وَ إِنّا عَلی آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾، ﴿مُقْتَدُونَ﴾[16] و مانند آن که اگر میخواستند چیزی را بپذیرند می‌گفتند: ﴿إِنّا وَجَدْنا آباءَنا﴾ و اگر می‌خواستند چیزی را رد کنند می‌گفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا فی آبائِنَا اْلأَوَّلینَ﴾[17] تصدیق و تکذیب آنها در مدار تقلید بود. گروه دوم آنها که تا حدودی پژوهشگران آنها بودند می‌گفتند که خدا هست علم مطلق دارد قدرت مطلق دارد از کار ما هم باخبر است، اگر کار ما باطل بود می‌خواست جلوی آن را بگیرد و چون جلوی آن را نگرفت برابر این قیاس استثنایی، پس این حرف حق است که ﴿لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَکْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَیْ‏ءٍ﴾[18] که اینها در حد وسط، ‌خلط بین تکوین و تشریع بود که بحث آن گذشت.

 گروه دیگری که بالصراحه نامی از آنها برده نشد؛ ولی از نحوه تعلیل آنها برمی‌آید این است که فکر می‌کردند و می‌پنداشتند که بشر به خدا دسترسی ندارد حتماً واسطه می‌خواهد، چون واسطه می‌خواهد ما این واسطه‌ها را می‌پرستیم تا ما را به خدا نزدیک کنند. مستحضرید که وثنیین حجاز و مانند آنها مبدأ را می‌پذیرفتند؛ ولی معاد را معتقد نبودند که حیات بعد از مرگی هست، معنای شفاعت نزد آنها این بود که این بتها را می‌پرستیم تا شفیع ما نزد خدا باشد مشکلات دنیایی ما را اینها از خدا بخواهند حل کند، بیمار ما را شفا بدهد رزق ما را وسیع کند درماندگیهای ما را برطرف کند گرفتاریهای ما را برطرف کند و مانند آن وگرنه شفاعت به این معنا که در قیامت مشکل ما را حل کنند باعث بخشش شوند، به چنین چیزی معتقد نبودند اینها معادی را قبول نداشتند پس شفاعت اینها در خصوص دنیا بود آن هم مسائل مادی. از این استدلال برمی‌آید که اینها فکر می‌کردند به خدا دسترسی ندارند نمی‌شود خدا را عبادت کرد. اگر خدا را ممکن بود عبادت کنند دیگر نمی‌گفتند: ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی﴾ این هم گروه سوم آنها.

 پس حرف گروه اول در قرآن نقل شد حرف گروه دوم در قرآن نقل شد گروه سوم که جزء اوحدی اهل شرک بودند حرف آنها مستقیماً در قرآن نقل نشد اما از نحوه استدلال پیداست که اینها فکر می‌کردند بشر نمی‌تواند مستقیماً به خدا عبادت کند اصلاً خدا را عبادت نمی‌کردند نه اینکه قدری خدا، یک قدری غیر خدا.

رفع مشکل وثنی‌های حجاز با تبیین توحید صمدی

دین آمده مسئله توحید و صمدیّت را ﴿مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ﴾[19] را ﴿فَإِنّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ﴾[20] را همه اینها  را مطرح کرده است، فرمود ممکن است شما دسترسی به او نداشته باشید؛ ولی او باشماست حرف شما را می‌شنود شما از دو راه به نحو «منفصله مانعة الخلو» می‌توانید با او گفتگو کنید، یکی مع الواسطه، یکی بلاواسطه؛ در هر دو حال او آنجا که بلاواسطه است «اقرب الینا من حبل الورید»[21] است، آنجا که مع الواسطه است شفیع می‌گیرید وسیله می‌گیرید او به شما از آن وسیله نزدیکتر است او به شما از معبودهای شما نزدیکتر است او به شما از خود شما نزدیکتر است. این دعای نورانی امام سجاد در سحرهای ماه مبارک رمضان برای «ابوحمزه ثمالی» عرض می‌کند خدایا «بِغَیرِ شَفِیعٍ فَیَقضِی لِی حَاجَتی»[22] همه اینها هست، من با تو مستقیم می‌توانم گفتگو کنم، با شفیع هم هست که بخش وسیعی از ادعیه‌ای که مربوط به وجود مبارک امام سجاد(سلام الله علیه) است، ملاحظه می‌فرمایید چه در زیارتها چه در دعای هفته، خدایا! تو را قسم می‌دهیم به حق پیامبرت به حق امیرالمومنین به حق فاطمه زهرا به حق امام حسن به حق امام حسین(علیهم الصلاة و علیهم السلام) کذا و کذا و کذا،[23] این توسل وجود مبارک امام سجاد است. در بسیاری از این دعاها که مخصوصاً وجود مبارک امام سجاد دارد: «اَللهُمَّ اِنی اَتَوَسلُ اِلَیک» من پیغمبر را شفیع قرار می‌دهم امیرالمومنین را شفیع قرار می‌دهم فاطمه زهرا را شفیع قرار می‌دهم امام حسن را شفیع قرار می‌دهم امام حسین را شفیع قرار می‌دهم(علیهم الصلاة و علیهم السلام).[24]

 در همان دعای «ابوحمزه ثمالی» دارد که من با تو گفتگو می‌کنم «بِغَیرِ شَفِیعٍ فَیَقضِی لِی حَاجَتی» بدون واسطه با تو حرف می‌زنم در این دعاها دارد خدایا من به این پنج تن متوسل می‌شوم، هر دو حق است. حالا برای توده مردم که دسترسی آسان نیست اینها راهنمایی می‌کنند آدرس می‌دهند تا درِ خانه محبوب می‌رسانند پیشگام و امام هستند. اینکه می‌گویند اگر کسی اول وقت نماز بخواند پشت سر امام زمان خود نماز خوانده؛ یعنی به امام زمان خود اقتدا کرده وگرنه ممکن است امام در مکه باشد هنوز موقع ظهر نشده باشد اما کسانی که در مشرق زمین هستند وقتی هنوز یکی دو سه ساعت به نماز ظهر مانده؛ ولی همین که دارد اول وقت نماز خود را می‌خواند به امام خود اقتدا کرده معنای آن این نیست که پشت سر امام زمان نماز فیزیکی خوانده؛ یعنی به امامش اقتدا کرده. امام(سلام الله علیه) راهنمایی می‌کند هر دو هست تکمیل و تتمیم و افاضه بیشتر آن با همان توسل و شفاعت همراه است؛ ولی این‌‌چنین نیست که اگر کسی یادش رفته یا این مطلب را نمی‌داند که باید مثلاً از توسل برکت بگیرد یا می‌داند؛ ولی یادش رفته؛ ولی گفته «بک یا الله» این ‌طور باشد که قبول نباشد راه نداشته باشد این ‌طور نیست و آن جایی هم که ما متوسل می‌شویم مستشفع می‌شویم، قبل از اینکه امام بشنود او می‌شنود، خدا به ما از امام به ما نزدیکتر است، وقتی فرمود ما بین انسان و قلب او فاصله هستیم[25] قبل از اینکه امام و پیغمبر بشنوند خدا می‌شنود یک چنین خداست. بنابراین اگر کسی اصل مسئله توسل را درک نکرده یا درک کرده؛ ولی غفلت کرده که توسل داشته باشد در هر دو حال گفته «بک یا الله»، استجابت آن با او همراه است، تتمیم و تکمیل آن، فوز و فیض مضاعف آن به برکت این خاندان است. بنابراین این مسئله شفاعت است.

 مشکل وثنیین حجاز این بود که می‌گفتند ما نمی‌توانیم با خدا رابطه داشته باشیم دلیل توحید آمد که کاملاً می‌توانید رابطه داشته باشید.

تفاوت جوهری شفیع نزد وثنیین و امامیه

    بعد وثنیین حجاز نزد خود شفیع جعل کردند شفاعت جعل کردند آن هم بالاستقلال، چه کسی حق شفاعت دارد این را «مشفوعٌ عنده» باید بگوید؛ یعنی خدا، چه کسی مجاز است که شفاعت کند باید به اذن «مشفوعٌ عنده» باشد ﴿مَنْ ذَا الَّذی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ﴾[26] اینها آمدند نزد خود شفیع تراشیدند و این حق شفاعت را  بلإستقلال به او دادند. پس یک تفاوت جوهری هست بین شفاعتی که امامیه می‌گویند با شفاعتی که وهّابیه دارد او را رد می‌کند و امروز سلاح را داده به دست داعشی و تکفیری و سلفی، او اصلاً متوجه نشد که شیعه چه حرفی درباره شفاعت دارد و شرکی که مشرکان مبتلا به او بودند و شفاعت داشتند کدام قسم شفاعت بود اینها گفتند بدون شفاعت ممکن نیست، شیعه برابر قرآن و عترت می‌گوید بدون شفاعت ممکن است، شیعه می‌گوید تکمیل آن تتمیم فوز و فیض آن به شفاعت است آنها از این قبیل نمی‌گفتند شیعه می‌گوید: ﴿مَنْ ذَا الَّذی یَشْفَعُ عِنْدَهُ﴾ تعیین شفیع تعیین «مشفوعٌ له» به عهده «مشفوعٌ عنده» است؛ یعنی خدا، چه کسی حق شفاعت دارد اهل بیت، قرآن و مانند آن از چه کسی می‌توانند شفاعت کنند ﴿لا یَشْفَعُونَ إِلاّ لِمَنِ ارْتَضی﴾[27] از «مرتضی المذهب» و از کسی که دین او خداپسند است. کسی که دینی ندارد یا دین خداپسند ندارد «مشفوع له» نیست از شفاعت طرفی نمی‌بندد. پس آنکه شفیع است باید بإذن الله باشد آنکه «مشفوع له» است باید بإذن الله باشد اینها خودشان شفیع درست کردند خودشان مشفوع له درست کردند اذنی هم در کار نبود این مسئله ﴿آللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَی اللّهِ تَفْتَرُونَ﴾[28] در غالب این موارد هست فرمود این فریه است که شما به ذات اقدس الهی اسناد ‌دهید.

پرسش: ...

پاسخ: همان طوری که در بحثهای قبل داشتیم قرآن کریم می‌فرماید که انبیای فراوانی آمدند هیچ ملتی نبود هیچ جمعیتی نبود مگر اینکه رهبران الهی رفتند، فرمود هیچ قریه‌ای نبود مگر اینکه رهبران الهی رفتند ﴿إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فیها نَذیرٌ[29] این یک اصل کلی قرآن است شرق و غرب عالم کشورهای متعددی داشت برای شرق عالم غرب عالم انبیای فراوانی بود لکن نام مبارک 25 پیامبر آمده این را هم در چند جای قرآن فرمود که: ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَیْکَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَیْکَ[30] ما قصه خیلی از انبیا را نگفتیم چرا نگفتیم؟ برای اینکه ما قصه‌ای که می‌گوییم باید سند ارائه کنیم بعد بگوییم: ﴿فَسیرُوا فِی اْلأَرْضِ فَانْظُروا کَیْفَ کانَ﴾[31] «کیف کان کیف کان کیف کان» بروید ببینید این قصه‌هایی که ما می‌گفتیم پایان کار آنها چه بود، نه به خاور دور دسترسی بود، نه به باختر دور دسترسی بود غالب دسترسیهای سفر و مانند آن در همین محدوده خاورمیانه بود؛ لذا فرمود ما اگر قصه انبیای خاور دور یا باختر دور را می‌گفتیم بعد باید می‌گفتیم: ﴿فَسیرُوا فِی اْلأَرْضِ فَانْظُروا کَیْفَ کانَ﴾ «کیف کان» اینکه ممکن نبود؛ لذا پیامبرا! بدان ما قصه خیلی از پیامبران را برای شما نگفتیم اینکه می‌بینید مرحوم مجلسی(رضوان الله علیه) یا سایر کسانی که جوامع روایی ما را به عهده دارند از ائمه(علیهم السلام) نقل می‌کنند که فلان پیامبر به قومش این‌‌چنین فرمود فلان پیامبر به امت خود این‌‌چنین فرمود که اثری از آن اقوال و آن پیامبران در قرآن کریم نیست از همین قبیل است.

بطلان تفکر وثنیین با ارائه براهین توحیدی

بنابراین برخی از آرا و مذاهب باطل آن روز را قرآن کریم به طور صریح ممکن است نگفته باشد؛ ولی برهان توحید آمده که غیر از خدای سبحان هر چه هست باطل است، اینکه وجود مبارک پیامبر حرف «لبید» را گفته که:

«ألا کلُّ شَیءٍ ما خلا الله باطلٌ٭٭٭ و کلُّ نعیم لا محالة زائلٌ»

هر چیزی که سخن از خدا نباشد باطل است حضرت فرمود: «اَصدَقُ کَلِمَة قَالَتَهَا العَرَب»[32] همین قول شاعر است. بنابراین هر جایی که غیر توحید باشد قرآن کریم بالصراحه برهان اقامه کرد اما داستان آن قوم و ملت را ذکر می‌کرد باید پشت سرش می‌فرمود: ﴿فَسیرُوا فِی اْلأَرْضِ فَانْظُروا﴾؛ لذا به پیامبر فرمود: ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَیْکَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَیْکَ﴾ وگرنه آن آیه سورهٴ مبارکهٴ «نحل» و مانند آن قابل تخصیص نیست فرمود: ﴿إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فیها نَذیرٌ﴾[33] هیچ امتی نیست مگر یک پیغمبر داشت امام داشت عالمان دینی داشتند که این عالمان دینی از انبیای خود نقل می‌کردند از ائمه‌ خود نقل می‌کردند ﴿أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ وَ الَّذینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ﴾ چرا غیر خدا را به عنوان ولیّ قبول می‌کردند این جواب سؤال مقدر است. دلیل آنها چه بود که غیر خدا را می‌پرستیدند می‌گفتند: ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی﴾ از این، حرف گروه سوم به دست می‌آید که اینها معتقد بودند بشر نمی‌تواند با خدای سبحان گفتگو کند، یک مقرّب و شفیع می‌طلبد البته تقریب و شفاعت هم در دایره همان مسائل دنیایی است.

 فخر رازی قصه‌ای را از فرزدق شاعر نقل می‌کند که همسر فرزدق شاعر، آن زن وصیت کرد که اگر مُرد حسن بصری بر او نماز بخواند بعد از مرگ زن فرزدق، حسن بصری نماز خواند چون او معروف به عبادت و زهد بود به فرزدق گفت برای این سفر چه فراهم کردی؟ گفت «لا اله الا الله»؛ توحید فراهم کردم چون «لا اله الا الله» حصن خداست، گفت: «هَذَا العَمُودُ فَأَینَ الطَّنُّب»[34] این کلمه توحید، عمود دین است عمود دین با طنابهای متعدد سامان می‌پذیرد که خیمه درست شود، آن طنابها چه شد آن طنابها چیست؟ از این سؤال و جواب حسن بصری و فرزدق معلوم می‌شود که توحید اگر باشد باید آن مطالب دیگر هم باشد وگرنه صِرف «لا اله الا الله» گفتن و موحد بودن ممکن است انسان را از خلود برهاند؛ ولی از عذاب نجات نمی‌دهد بالأخره خالص بودن دین یک طرف، واصب بودن دین طرف دیگر که اجزا و شرایط دین هم باید عمل شود.

«و الحمد لله رب العالمین»

 



[1] . سوره شوری، آیه51.

[2] . سوره زخرف، آیات3 و 4.

[3] . بحار الانوار، ج2، ص32.

[4] . مفاتیح الغیب، ج26، ص419.

[5] . سوره علق، آیات3 ـ 5.

[6] . سوره إسراء، آیه70.

[7] . سوره ذاریات، آیه56.

[8] . سوره حج، آیات6 و 62.

[9] . سوره بقره، آیه147؛ سوره آل عمران، آیه60.

[10] . سوره ملک، آیه3.

[11] . سوره مائده، آیه27.

[12] . جواهر الکلام، ج2 ص99.

[13] . سوره نحل، آیه52.

[14] . زاد المعاد، ص328.

[15] . سوره یونس، آیه52.

[16] . سوره زخرف، آیات22 و 23.

[17] . سوره مؤمنون، آیه24؛ سوره قصص، آیه36.

[18] . سوره انعام، آیه148.

[19] . سوره حدید، آیه4.

[20] . سوره بقره، آیه186.

[21] . التوحید(للصدوق)، ص79.

[22] . مصباح المتهجد، ج2، ص581.

[23] . آداب وسنن(ترجمه جلد 73 بحار الانوار)، ص136.

[24] . منهاج النجاح، متن، ص202.

[25] . سوره انفال، آیه24؛ ﴿اَنَّ اللهَ یَحُولُ بَینَ المَرءِ وَ قَلبِهِ﴾.

[26] . سوره بقره، آیه255.

[27] . سوره انبیاء، آیه28.

[28] . سوره یونس، آیه59.

[29] . سوره فاطر، آیه24.

[30] . سوره غافر، آیه78.

[31] . سوره آل عمران، آیه137؛ سوره نحل، آیه36.

[32] . بحار الانوار،ج67، ص295.

[33] . سوره فاطر، آیه24.

[34] . مفاتیح الغیب، ج26، ص420.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق