19 11 2007 4810169 شناسه:

تفسیر سوره اسراء جلسه 4

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ﴿1

در جريان «باء» مصاحبه كه فرمود: ﴿أَسْرَي بِعَبْدِهِ﴾ اشاره شد كه خود ﴿أَسْرَي﴾ مي‌توانست بدون حرف جرّ مفعول بگيرد لكن اضافه كردن حرف «باء» براي بيان مصاحبت است. گرچه خداي سبحان برابر آيه سورهٴ مباركهٴ «حديد» ﴿هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ[1] با همه هست، ولي در همان بحثهاي سابق معيّت الهي به سه قِسم تقسيم شد يك معيّت قيّوميّه و مطلقه است كه با همه است، يك معيّت ويژه است كه ﴿إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُم مُحْسِنُونَ[2] و مانند آن، يك معيّت خاص قهرآلود است كه ﴿هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لاَ يَرْضَي مِنَ الْقَوْلِ[3] كه گذشت. كارها را ذات اقدس الهي گاهي بلاواسطه انجام مي‌دهد، گاهي مع‌الواسطه. كلّ جهان خلقت صنع خداست ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ[4] اما همه صادر اول نيستند، همه بلاواسطه نيستند.

يك بيان نوراني از حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه است كه همان بيان نوراني از توقيعات مبارك حضرت ولي‌عصر(ارواحنا فداه) هم رسيده است و آن جمله اين است كه «فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا»[5] ما مصنوع بلاواسطهٴ خدا هستيم اين «فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا» كه در نهج‌البلاغه هست و در توقيع مبارك هم هست يعني ما مصنوع بلاواسطهٴ خدا هستيم ديگران مصنوع مع‌الواسطه‌اند نه بلاواسطه حالا يا وساطت در علل فاعلي است يا وساطت در علل غايي آن بحث خاصّ خودش را در تفسير آن حديث شريف دارد.

بنابراين اين «باء» ﴿بِعَبْدِهِ﴾ براي اينكه به ما بفهماند ذات اقدس الهي مسئوليت اِسرا و معراج را مستقيماً به عهده گرفته است براي اينكه در بخشهاي وسيعي از راه را فرشته‌ها در راه ماندند غالب اينها مي‌گفتند «لو دنوت انمله لاحترقت»[6].

مطلب بعدي آن است كه ما اگر خواستيم اين ضمير ﴿إِنَّهُ﴾ را بگوييم چه به الله برگردد درست است، چه به وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) برگردد درست است بايد كه محور بحث را در فصل سوم قرار بدهيم يعني مقام ذات منزّه باشد يك، صفات ذات كه عين ذات است منزّه باشد دو، در مقام افعال الهي كه موجودات امكاني‌اند اگر اين را ما به خداي سبحان اسناد بدهيم رواست، به بندهٴ محض او كه از خود چيزي ندارد جز عبوديت صِرفه هم رواست.

سرّش اين است كه گرچه سمع و بصر به علم خدا برمي‌گردد، اما علم همان طوري كه در بحث قبل ملاحظه فرموديد دو قِسم است علم ذاتي داريم، علم فعلي آنجا كه دارد «عالم اذ لا معلوم»[7] علم ذاتي حق‌تعالي است، آنجا كه دارد ما شما را امتحان مي‌كنيم ﴿لِنَعْلَمَ[8] ما بدانيم ﴿لِيَعْلَمَ﴾ خدا بداند اينها علم فعلي است. گاهي صفت ذات با صفت فعل در نام مشترك‌اند مثل وصف علم كه علم هم صفت ذات است، هم صفت فعل. گاهي در نام مشترك نيستند مثل قدرت و خلق كه قدرت صفت ذات است و خلق صفت فعل. ما براي صفت ذات خالق به كار نمي‌بريم، براي صفت فعل هم قادر به كار نمي‌بريم. قادر صفت ذات است و خالق صفت فعل بنابراين گاهي صفت ذات و صفت فعل يك اسم دارند مثل علم ذاتي و علم فعلي در هر دو حال مي‌گوييم خدا «عالمٌ» گاهي صفت ذات نام خاص دارد و صفت فعل نام مخصوص مثل قادر بودن كه وصف ذات است و خالق بودن كه وصف فعل است.

مطلب بعدي آن است كه اگر ذات اقدس الهي فرمود كسي حقّ وصف خداي سبحان ندارد يعني نمي‌تواند خدا را وصف بكند مگر بندگان مخلَص ﴿سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ[9] ﴿إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ[10] كه ظاهراً برترين كمالي كه قرآن كريم براي بندگان مخلَص قرار داده است همين است كه اينها مجازند خدا را وصف بكنند، وگرنه شيطان نمي‌تواند به حريم آنها راه پيدا كند، به حريم مخلِصين هم نمي‌تواند راه پيدا كند، اگر اينها مُحضَر نيستند در قيامت مخلِصين هم محضَر نيستند محضَر يعني جلب شده كه ما اينها را احضار مي‌كنيم يعني جلب مي‌كنيم در قيامت مخلِصين را جلب نمي‌كنند، احضار نمي‌كنند و مانند آن.

خيلي از اوصافي كه در قرآ‌ن كريم براي مخلَصين هست، براي مخلِصين هم هست ولي اين برجسته‌ترين وصفي را كه قرآن كريم براي مخلَصين ذكر كرد اين است كه احدي حقّ وصف خداي سبحان را ندارد مگر مخلَصين سرّش آن است كه بر اساس قُرب نوافل «كنت... و لسانه الذي ينطق به»[11] ذات اقدس الهي هو الواصف و هو الموصوف خودش، خودش را دارد وصف مي‌كند، اگر كسي به جايي رسيد كه ذات اقدس الهي در مقام فعل زبان او شد، پس خداي سبحان دارد خودش را وصف مي‌كند اگر يك بندهٴ مخلَصي، يك پيامبر مخلَصي، يك امام مخلَصي(عليهم الصلاة و عليهم السلام) خدا را وصف كردند خداي سبحان مي‌فرمايد: «وما وصفت اذ وصفت ولكن الله وصف» مثل ﴿مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي[12].

مطلب ديگر اينكه اصراري كه در اين روزهاست بر اينكه ما از فصل سوم بالاتر نرويم يعني از مقام فعل بالاتر نرويم به مقام صفت ذات و عين ذات نرسيم اين است كه آن ضابطه‌اي كه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در كتاب شريف كافي در همان جلد اول اصول كافي ذكر كردند يك ضابطهٴ خوبي است يعني يك ضابطهٴ نرمي است قابل نقل و انتقال هست گرچه از اين ضابطه دقيق‌تر و قوي‌تر در كتابهاي ديگر هست و اما اين ضابطه‌اي كه مرحوم كليني نقل كرد در همان جلد اول اصول كافي يك ضابطهٴ نرمي است و قابل نقل و انتقال.

آن ضابطه اين است ما براي اينكه بفهميم اين وصف، وصف ذات حق‌تعالي است يا صفت فعل است بايد ببينيم اگر نفي و اثبات‌پذير است خدا به دو طرفش متّصف مي‌شود هم به اين قسمت هم به آن قسمت معلوم مي‌شود صفت فعل است، اگر نفي و اثبات‌پذير نيست فقط خدا به يك طرفش متّصف مي‌شود نه صفت ديگر معلوم مي‌شود صفت ذات است. مثلاً علم مقابلش سلب علم است، جهل است. ذات اقدس الهي فقط به علم متّصف است نمي‌شود خدا چيزي را نمي‌داند و هرگز نمي‌شود علم را از ذات اقدس الهي سلب كرد بگوييم «لا يعلم» معلوم مي‌شود عين ذات است، چرا؟ چون اگر اين صفت عين ذات نبود صفت فعل بود مي‌توانست گاهي باشد گاهي نباشد، اما از اينكه اصلاً سلب‌پذير نيست معلوم مي‌شود عين ذات است. ذات اقدس الهي به مقابل علم متّصف نمي‌شود، به مقابل حيات متّصف نمي‌شود، به مقابل قدرت متّصف نمي‌شود لذا قدرت، حيات، علم و مانند آن اينها اوصاف ذات‌اند اما بعضي از اوصاف‌اند كه در همين جوشن كبير آمده و فراوان هم هست خداي سبحان به هر دو طرفش متّصف مي‌شود مي‌گوييم خدا زيد را شفا داد، عمرو را شفا نداد بكر را خلق كرد خالد را نكرد، زيد را غني كرد خالد را غني نكرد. اينكه فلان كار را كرد در آنجا فلان كار را نكرد در اينجا هر دو كار خداست ﴿يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ[13] گاهي توسعه مي‌دهد گاهي نمي‌دهد، گاهي حيات مي‌دهد گاهي نمي‌دهد، گاهي شفا مي‌دهد گاهي نمي‌دهد، گاهي بَسط دارد گاهي ندارد، گاهي قبض مي‌دهد گاهي نمي‌دهد از اينكه گاهي آن كار را مي‌كند گاهي اين كار را نمي‌كند و هر دو وصف خداي سبحان است معلوم مي‌شود در مقام فعل است، چرا؟ چون اگر براي مقام ذات بود هرگز سلب نمي‌شد اگر چيزي سلب شد و عين ذات بود ـ معاذ الله ـ لازمه‌اش سلب ذات است اگر ما بگوييم خدا در اينجا شفا نداد شافي بودن هم وصف ذات حق‌تعالي باشد اگر اينجا شفا نيست يعني ذات نيست ـ معاذ الله ـ پس اگر گفتيم «هو الشافي» يعني «قد يشفي قد لا يشفي» خب آنجا كه «لا يشفي» خود ذات هست، علم هست، حيات هست، منتها شفا نداد «لمصلحة رآها» بسط روزي نداد يا درمان نكرد يا صحّت نداد، يا حيات نداد «لمصلحة رآها».

فتحصّل اگر صفتي مقابل داشت يك و خداي سبحان به هر دو طرف متّصف بود دو اين صفت، صفت فعل است و اگر صفتي مقابل نداشت و مقابل او نقص بود مثل علم مقابلش جهل است، قدرت مقابلش عجز است و ذات اقدس الهي به آن مقابل اصلاً متّصف نيست محال است خدا به جهل و عجز متّصف بشود معلوم مي‌شود علم، قدرت و مانند آن صفت ذات است. اين يك ضابطه خوبي است، يك ضابطه نرمي است، قابل نقل و انتقال است در همان جلد اول اصول كافي هست.

اسرا از اين قبيل است، پيامبرش را اسرا داد ديگران را اسرا نداد خب اين صفت فعل است. در سمع و بصر هم اين‌‌چنين است سمعي داريم كه به علم مسموعات برمي‌گردد اين صفت ذات خداست يعني هر چيزي را خدا مي‌شنود چه انسان دعا بكند خدا مي‌شنود، چه غيبت و تهمت و دروغ هم بزند خدا اين حرفها را مي‌شنود. سمعي داريم كه صفت فعل است كه در بعضي از آيات آمده ﴿إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاء[14] خدا دعا را مي‌شنود اين مي‌شنود همان امر اعتباري است كه مي‌گوييم فلان كس حرف ما را مي‌شنود ما نزد او آبرويي داريم او گوش به حرف ما مي‌دهد، او حرف ما را مي‌شنود اين حرف ما را مي‌شنود نه يعني فيزيكي الفاظي كه ما گفتيم مي‌شنود خب آنهايي هم كه درخواستي دارند و ترتيب اثر بر حرف آنها نمي‌دهد حرف آنها را هم از نظر فيزيكي شنيده، اما وقتي مي‌گوييم اين حرفِ ما را مي‌شنود يعني قبول مي‌كند برابر آن عمل مي‌كند. اينكه در پايان بعضي از آيات آمده ﴿إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاء﴾ يعني گوش به دعاي دعاكننده مي‌دهد وگرنه او سمع ذاتي غيبت هم مي‌شنود، دروغ و تهمت هم مي‌شنود چون ﴿بِكُلِّ شَي‏ءٍ بَصِيرٌ[15] و سميع است.

پس سمعي است صفت فعل كه گاهي هست گاهي نيست، يك سمع است به معناي علم به مسموعات كه صفت ذات حق‌تعالي است او ديگر مطلق است او «بكلّ شيء سميع» است، ﴿بِكُلِّ شَي‏ءٍ بَصِيرٌ﴾ است و مانند آن. بعضي از نگاه‌هاي تشريفي است كه خدا گاهي بعضيها را نگاه نمي‌كند ﴿لاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ[16] خدا با بعضيها حرف نمي‌زند، بعضيها را نگاه نمي‌كند اين همان نگاه تشريفي و مانند آن است، خب.

پرسش:...

پاسخ: خب امتحان است ديگر فرمود هرچه كه داديم امتحان است اگر او خداي ناكرده از اين علم استفاده نكرده خدا به اين علم مي‌دهد يا نمي‌دهد، علم و قدرت مي‌دهد گاهي نمي‌دهد اين اعطا مي‌شود فعل خداست ديگر. آن علمي كه صفت ذات است كه جعل‌پذير نيست، آن قدرتي كه صفت خداست كه عجزپذير نيست. اعطاي علم، بله وصف فعل است «قد يؤتي قد لا يؤتي»، «قد يزيد قد لا يزيد»، خب.

پرسش:.... نه اين صفات فعل و صفات ذات و لكن مي‌گوييم تمام صفات حق‌تعالي عين ذات اوست.

پاسخ: ديگر نمي‌گوييم اگر ما دو نوع صفت قبول داريم ديگر نمي‌گوييم تمام صفات عين ذات اوست مي‌گوييم دو نوع صفات داريم صفات فعل داريم، صفات ذات. صفات ذات عين ذات است، صفات فعل را از مقام فعل مي‌گيريم اين تعليل مرحوم كليني يك تعليل نرمي است چون صفت فعل نفي‌پذير است يك، اگر عين ذات بود ـ معاذ الله ـ ذات بايد منتفي باشد ما مي‌گوييم اينجا شفا نيست پس معلوم مي‌شود شافي عين ذات نيست، اگر شافي عين ذات بود وقتي شفا نبود يعني ذات نيست، اما عالم عين ذات است، علم عين ذات است لذا سلب‌پذير نيست، خب اين.

پرسش: اگر اين طور باشد كه ما بايد بگوييم صفات ذات زائد بر ذات است.

پاسخ: نه، صفات ذات چون عين ذات است نامتناهي است. صفات ذات عين ذات است منتها صفات فعل قائم به صفات ذات است و خارج از ذات در اختيار ذات است ذات اقدس الهي «قد يخلق، قد لا يخلق»، «قد يشفي، قد لا يشفي» اين براي اين.

مطلب بعدي آن است كه ما مي‌بينيم در جوشن‌كبير يا غير جوشن‌كبير، در قرآن يا در ادعيه و روايات همه اين ضماير به ذات اقدس الهي برمي‌گردد «هو الشافي، هو الخالق، هو الوفيّ، هو الحنّان، هو المنّان» آيا اين ارجاع ضمير به خدا دليل آن است كه اين وصف، وصف ذات است يا نه؟ اين در آن كتاب علي بن موسي الرضا والفلسفة الالهيه آنجا مطرح شد چند بار هم در همين جلسه مطرح شد حالا چون زياد سؤال مي‌شود ما ناچاريم تكرار بكنيم، اگر ضمير به مبتدا يا به موضوع برگشت دليل آن نيست كه اين محمول، صفت ذات است.

بيان‌ذلك اين است كه در قضيه، موضوع و محمول با هم متّحدند اين مطلب اول چون حمل، اتحاد است ديگر حمل را مي‌گويند هوهويت يعني موضوع و محمول را ما مي‌توانيم برداريم دوتا «هو» جايشان بگذاريم «هو، هو» اين دوتا «هو» را كه تلفيق بكنيم مي‌شود هوهويت. ما يك هويت داريم، يك هوهويت. هويت براي موضوع به تنهايي است يا محمول به تنهايي است و مانند آن، اما هوهويت يعني آن كثرت آميخته با وحدت يعني دوتا يكي شده يعني متّحد نه واحد از حمل به هوهويت ياد مي‌كنند.

خب، ما در موضوع و محمول اينها بايد با هم متحد باشند اين مطلب اول. تعيين محور اتحاد به دست موضوع قضيه نيست به دست محمول قضيه است در مقام اثبات اين مطلب دوم. گرچه در مقام ثبوت تعيين محور به دست موضوع است، ولي در مقام اثبات كشف محور اتحاد به وسيله محمول است اين مطلب سوم. يعني ثبوتاً تعيين محور به دست موضوع است مطلب دوم، اثباتاً تعيين محور اتحاد محمول قضيه است مطلب سوم.

ما الآن سه‌تا قضيه داريم مي‌‌گوييم «زيدٌ انسانٌ»، «زيدٌ ناطقٌ» اين يك قضيه. مي‌گوييم «زيدٌ عالمٌ» اين دو قضيه، «زيدٌ قائمٌ» اين سه قضيه. براي روشن‌تر شدن اين قضاياي سه‌گانه اين ضمير را هم بالصراحه بين موضوع و محمول ذكر مي‌كنيم مي‌گوييم «زيدٌ هو ناطق»، «زيدٌ هو عالمٌ»، «زيدٌ هو قائمٌ» در هر سه قضيه موضوع و محمول با هم متحدند، در هر سه قضيه ضمير هست ضمير در هر سه قضيه به زيد برمي‌گردد، اما محور اتحاد موضوع و محمول را نه موضوع تعيين مي‌كند در مقام اثبات نه اين ضمير اين محمولها نشان مي‌دهند يعني «زيدٌ هو ناطقٌ» اين «ناطقٌ» نشان مي‌دهد كه در مدار ذات زيد و ناطق با هم متّحدند چون فصل اوست. اين «عالمٌ» نشان مي‌دهد كه در محور وصف نه محور ذات، موضوع و محمول با هم متحدند اين «قائمٌ» نشان مي‌دهد كه موضوع و محمول نه در مقام ذات و نه در مقام وصف، بلكه خارج از اين دو حوزه در مقام فعل با هم متحدند مي‌گوييم «زيدٌ هو قائمٌ» يعني بيرون از هويّت و بيرون از اوصاف نفساني كاري براي زيد است به نام قيام كه زيد در حوزهٴ سوم با «قائمٌ» متحد است.

اين جوشن‌كبير همين طور است، قرآن همين طور است، ادعيه همين طور است ضمير در همه ‌جا به الله برمي‌گردد اما تعيين محور اتحاد موضوع و محمول به دست محمول قضيه است ما اگر ديديم محمول دو طرفه است به تعبير مرحوم كليني و ذات اقدس الهي به هر دو طرف متّصف است معلوم مي‌شود فعل خداست ديگر خب فعل خدا ممكن است ديگر، فعل خدا خارج از ذات است، ممكن است، حادث است و مانند آن. اگر در اين حوزه كسي به مقام فنا رسيد چيزي از خود نبود مي‌شود گفت ﴿مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَي[17] «وما سمعت إذ سمعت لكن الله سمع» «وما أبصرت إذ أبصرت ولكن الله أبصر» در مقام فعل و اين قابل نفي و اثبات است و قابل اتحاد است، اگر سخن از اتحاد است در فصل سوم است وگرنه در فصل اول و دوم احدي راه ندارد چون بارها به عرضتان رسيد اين بسيط‌الحقيقه ما الآن كه از منبر پايين آمديم كسي از ما سؤال بكند يا بخواهيم سخنراني كنيم يا بخواهيم كتاب بنويسيم همين حرف معروف را مي‌زنيم با مردم بايد با ادبيات عُرفي حرف زد بگوييم خدا قابل شناخت نيست و هر كسي خدا را به اندازه خود مي‌شناسد و اين شعر را هم مي‌خوانيم

آب دريا را اگر نتوان كشيد         هم به قدر تشنگي بايد چشيد

اين حرف عمومي كه با مردم بايد اين طور حرف بزنيم، اما در مقام تحقيق آيا ذات اقدس الهي مثل اقيانوس نامتناهي است ـ معاذ الله ـ اقيانوس نامتناهي سطحش غير از عمقش است لذا ما از سطحش اگر نامتناهي باشد كه سطح ندارد، اگر بر فرض سطح داشت ما مي‌توانيم از سطحش يك ليوان آب برداريم از عمقش بي‌خبريم از يك گوشه‌اش آب برمي‌داريم از گوشه ديگرش بي‌خبريم. آيا ذات اقدس الهي ـ معاذ الله ـ اين‌‌چنين است كه ما يك گوشه‌اي از خدا را بشناسيم. او غيرمتناهي است اولش عين آخر است ما اگر اقيانوسي داشتيم نامتناهي كه سطحش عين عمقش بود، ساحلش عين سطح و عمقش بود، شرقش عين غرب بود، شمالش عين جنوب بود، فوقش عين تحت بود، علمش عين صفر بود يا همه يا هيچ، هيچ ممكن نيست ما با چنين اقيانوسي روبه‌رو بشويم بگوييم ما يك ليوان آب از يك گوشه‌اش برمي‌داريم.

خب، اين مثال با آن مَثل فرق مي‌كند اين مركّب ذواجزاست مي‌شود از يك گوشه‌اش آب گرفت از گوشه ديگر محروم بود، اما اگر كسي «كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطنٍ»[18] طبق بيان نوراني حضرت امير هر ظاهري غير از خدا غير از باطن است اما خدا ظاهرش عين باطن است، اوّلش عين آخر است همان طوري كه اول است آخر است نه اينكه يك گوشه‌اش اول است يك گوشه‌اش آخر، اگر كسي با اوّلش ارتباط كرد با آخرش هم رابطه برقرار كرد، اگر با ظاهرش رابطه برقرار كرد با باطنش رابطه برقرار كرد اين است كه اينها مي‌گويند احدي به ذات اقدس الهي دسترسي ندارد.

پرسش: ...

پاسخ: خب، آن هم مقام فعل است ديگر، مقام فعل خداي سبحان را نشان مي‌دهد اين كنز مخفي بودن، اين علاقهٴ به محبت به معرفت يعني معروف شما بشوم، بنابراين مقام ذات براي احدي قابل درك نيست.

پرسش: اين درجات معرفت چه مي‌شود؟

پاسخ: درجات معرفت به همين قُرب فيض منبسط است. هر اندازه كه انسان درجات وجودي‌اش به اين نزديك‌تر شد و بهتر خدا را بشناسد و هر اندازه دورتر بود كمتر بشناسد. صفات ذات هم عين ذات است اين بيان نوراني حضرت امير كه در خطبه‌هاي نهج‌البلاغه فرمود: «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ» هيچ اين جمع محلاّ به «الف» و «لام» است ديگر اين طور نيست كه عقول انبيا را استثنا كرده باشد كه عقل هيچ كسي را به آنجا راه نداد «وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ»[19] آن مقداري كه بايد بشناسيم از راه اوصاف و صفات فعل مي‌شناسيم در شمس هم اين‌چنين است ما تا حال فكر مي‌كرديم كه آفتاب را مي‌بينيم مي‌گفتيم «آفتاب آمد دليل آفتاب» بعد يك شمس‌شناس، يك شمس‌بان يك كارشناس كيهاني به ما مي‌گويد اينكه شما مي‌بينيد نور شمس است تازه آن وقتي كه آفتاب را ظِل گرفته در حال كسوف است اگر بخواهيد يك گوشه‌اش را با چشم غيرمسلح نگاه كنيد كور مي‌شويد مگر شمس قابل ديدن است آنكه ما مي‌بينيم نور شمس است از بس اين نور قوي است كه تمام آن صحنه را روشن كرده ما مي‌گوييم «آفتاب آمد دليل آفتاب» آن كارشناس مي‌گويد خير، شما آفتاب نمي‌بينيد مگر آفتاب قابل ديدن است تازه اين يك وصله است نسبت به ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ[20].

در قرآن كريم فرمود اين شمس و قمر را من از يك مُشت دود درست كردم اين طور نيست كه ما از پرنيان و برليان شمس و قمر درست كرده باشيم كه ﴿ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ وَهِيَ دُخَانٌ ... فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ[21] و كذا و كذا فرمود ما يك مُشت دود و گاز را به اين صورت درآورديم بعد از آن هم دود مي‌كنيم ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ[22] مي‌شود، ﴿إِذَا النُّجُومُ انكَدَرَتْ[23] مي‌شود.

پرسش: حاج آقا بعضي مقاميات هم براي انبيا محجوب است.

پاسخ: بله، مقام ذات بر انبيا هم محجوب است.

پرسش:...

پاسخ: نه ديگر چون فعل است يعني قبلاً نبود الآن هست.

پرسش: به آن وسيله من شناخته مي‌شوم.

پاسخ: بله، خود من شناخته مي‌شوم لذا معروف است براي بعضيها، براي بعضيها معروف نيست، خب پس معلوم مي‌شود كه نفي‌پذير است طبق بيان مرحوم كليني ديگر.

پرسش:...

پاسخ: همان ذاتش است ديگر، اگر عين ذات باشد، ذات باشد تخلّف‌پذير نيست در حالي كه تخلّف‌پذير است اين ضابطهٴ مرحوم كليني يك ضابطهٴ نرمي است كاملاً قابل قبول است.

بنابراين اگر چيزي بسيط محض بود يا همه‌اش يا هيچ، همه‌اش كه محال است پس هيچ. فقط خودش، خودش را مي‌شناسد ولاغير صفات ذات هم همين طور است فرمود: «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ»[24] آنكه ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ[25] است فيض خداست، خود ذات اقدس الهي روشني عالم، هستي عالم، فيض عالم «أو ماشيئت فسم» به عهدهٴ اوست تمام اين بحثهايي كه اهل معرفت دارند در اين فصل سوم است و آن شعرايشان هم مي‌گويند آنجا «عنقا شكار كس نشود دام بازگير» خودت را معطّل نكن سيمرغ را نمي‌شود شكار كرد اين حرف اول و آخر آنها اين است آنجا احدي راه ندارد بحث ما هم در بحث فيض و در ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ و امثال ذلك است و اگر سخن از فناست در همين محدوده است، اگر سخن از رؤيت است در همين محدوده است، اگر سخن از شهود است در همين محدوده است.

غرض آن است كه اگر ضمير به الله برگشت ما نبايد از اين رجوع ضمير به الله چنين فتوا بدهيم كه پس موضوع و محمول در مقام ذات متحدند، خير تعيين محور اتحاد موضوع و محمول به دست محمول قضيه است اگر گفتيم «هو العالم» معلوم مي‌شود صفت ذات است، اگر گفتيم «هو الشافي» معلوم مي‌شود صفت فعل است يعني ذات در مقام سوم كه مقام فعل است با اين محمول متحد است، خب.

پرسش:...

پاسخ: اينها همه فيض خداست ديگر.

پرسش:...

پاسخ: كلّ اين جهان با نور او دارد اداره مي‌شود ديگر الآن ما اين جهان را مگر روشن نمي‌بينيم اينها را نور آفتاب روشن مي‌كند ديگر ما از مثال مي‌توانيم پي به ممثّل ببريم الآن خود شمس روشن مي‌كند يا نور او؟ شمس را آنها كه اهل اين كارند و كيهان‌شناس‌اند مي‌گويند تازه آن وقتي كه ظِل گرفته اگر يك گوشه‌اش را شما بخواهيد با چشم غيرمسلّح ببينيد كور مي‌شويد مگر آفتاب را مي‌شود ديد در حالي كه اين يك وصله بيش نيست چه رسد به ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ[26].

مطلب ديگر اينكه اين دانشگاه‌ها وقتي اسلامي مي‌شود كه علومش اسلامي باشد. علوم دانشگاهي وقتي اسلامي شد فضاي دانشگاه را هم اسلامي مي‌كند اين عزيزان دانشگاهي ما بايد بدانند كه در علوم تجربي متأسفانه يقين بسيار كم است از نظر معرفت‌شناسي بايد براي اينها توجيه بشود چون برخي از اين اشكالات كه بالأخره با سرعت نور هم برود اين بدن آب مي‌شود اين جسم است جسم چگونه مي‌تواند با اين سرعت يك لحظه ميليونها، ميلياردها كيلومتر را طي كند و برگردد، از سرعت نور هم به مراتب قوي‌تر بود رفت و آمد ديگر اين بدن چگونه مي‌تواند برود؟

سرّش اين است كه اينها يك مشكل معرفت‌شناسي دارند. علوم تجربي يقين رياضي در آن بسيار كم است يعني در طب شما ممكن است صدها مسئله را حل كني اما به آن خط آخر نرسي مي‌گوييد تا حال ما اين‌ طور فهميديم هيچ‌كس نمي‌تواند بگويد كه اين بيماري درمانش به وسيله اين داروست «ليس الا» هيچ دارويي در عالم پيدا نمي‌شود كه اين بيماري را درمان كند الا همين دارو اين‌گونه از فتواها مقدور طب با همه گستره‌اش، داروشناسي و داروسازي با همه پهنه‌اش اصلاً يافت نمي‌شود زمين‌شناسي اين طور است، درياشناسي اين طور است، معدن‌شناسي اين طور است، دامداري اين طور است، كشاورزي اين طور است، اين‌گونه از علوم جزم رياضي در آن بسيار كم است البته طمأنينه‌آور است با همين طمأنينه عملياتي و كاربردي مي‌شود اين يك. جزم در رياضيات پيدا مي‌شود يعني در رياضيات انسان مي‌تواند بگويد اين محمول براي اين موضوع است ولاغير.

مطلب سوم آن است كه پس در علوم تجربي جزم بسيار كم است، در علوم رياضي جزم پيدا مي‌شود. سوم آن است كه اينها چون تا رياضي مي‌خواندند و از رياضي به آن فلسفه الهي دسترسي نداشتند رياضيات را مَلكهٴ علوم مي‌پنداشتند خيال مي‌كردند ملكهٴ علوم اين است در حالي كه خود رياضيات عبد داني و فاقد فلسفه الهي است بسياري از مبادي رياضي است كه بايد در الهيات فلسفه حل بشود. جزم از رياضي شروع مي‌شود تا فلسفه و كلام در آنجا جاي جزم است. در علوم تجربي هرگز كسي نمي‌تواند فتوا بدهد كه فلان كار شدني نيست، جسم نمي‌تواند با اين سرعت اين سماوات را طي كند، چرا نمي‌تواند؟ براي اينكه تجربه لسان اثبات دارد نه لسان نفي يعني آنها اين مقدار را آزمودند هرچه آزمودند يعني اين است كه اين جسم، اين جسمهاي عادي با شرايط فيزيكي در هر ثانيه اين مقدار راه را مي‌تواند طي كند، اما هيچ عامل ديگري در عالم نيست كه جسم را با سرعت ديگر ببرد كه تجربه نكردند كه آنها تجربه نشده است دعا را تجربه نكردند، معجزه را تجربه نكردند، كرامت را تجربه نكردند، علم الهي را تجربه نكردند، متافيزيك را تجربه نكردند، اينها كه تجربه‌شدني نيست لذا علوم تجربي فقط زبان اثبات دارد نه زبان نفي حقّ نفي نمي‌توانيد بگوييد كه مگر با يك دعا يك كور مادرزاد شفا پيدا مي‌كند، مگر با يك فوت كردن اين مجسمه دستي، اين سراميك‌گونه پَر مي‌كشد اين ﴿فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونَ طَيْراً بِإِذْنِي[27] اين براي او قابل حل نيست اما حقّ انكار هم ندارد براي اينكه ابزار انكار ندارد تجربه فقط آن مقداري را كه آموخت و اندوخت فتوا مي‌دهد نه مقداري كه نياموخت و نيندوخت.

بنابراين هيچ اشكال تجربي از اين جهت نيست شرايط آن مقداري كه ما احساس كرديم به طور عادت است نه به طور عليت آنچه را كه علم مي‌فهمد عادت است كشف نمي‌كند بر فرض هم كشف بكند عليت منحصر نيست. حالا چون در آستانه اذان است من اين دو، سه جمله را بخوانم بعد شما اگر خواستيد مراجعه كنيد.

عرض كنم كه در بين اين سراينده‌ها و شعرايي كه مرحوم مجلسي اول(رضوان الله عليه) نام بعضي از آنها را برده است اينها اصرار داشتند كه اول توحيد، بعد درباره وحي و نبوت و غالباً در جريان وحي و نبوت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) جريان معراج را ذكر مي‌كنند يكي از كساني كه در اين رشته خيلي موفق‌تر از ديگران بود جناب نظامي گنجوي است ايشان در اين خمسه‌اش هم در مخزن‌الاسرار هم در خسرو و شيرين هم در ليلي و مجنون هم در هفت پيكر هم در اسكندرنامه در اينها يا فصلي را اختصاص داده به معراج يا اگر در نَعت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سخني گفت جريان معراج را مطرح كرده است شما در اسكندرنامه در اين خمسه‌اي كه نسخه‌اش نزد ماست صفحه 473 البته چون چندين چاپ شده شما اينها را ملاحظه مي‌كنيد ببينيد كه اينها، اينها هم شاعر بودند و سعي مي‌كردند ماهيهاي قرآني را، ماهيهاي روايي را به اين صورت دربياورند.

بعضي ابيات اسكندرنامهٴ خمسهٴ نظامي اين است:

«پرِ جبرئيل از رهش ريخته» اين پَر آن پَر كبوتر و مرغ نيست اين پَري است كه وجود مبارك حضرت امير در نهج‌البلاغه دارد «أُولِي أَجْنِحَةٍ تُسَبِّحُ جَلاَلَ عِزَّتِهِ»[28] كه اين «تسبّح» را صفت «أجنحه» مي‌داند مرحوم ابن ميثم در شرح نهج‌البلاغه مي‌گويد اينكه حضرت امير مي‌گويد اجنحهٴ اينها اهل تسبيح‌اند معلوم مي‌شود پَر اينها نظير پر مرغ و كبوتر و اينها نيست.

پر جبرئيل از رهش ريخته         سرافيل از صدمه بگريخته

چون حرف آنها اين است كه ﴿وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ[29]

ز دروازهٴ سدره تا ساق عرش          قدم بر قدم عصمت افكنده فرش

يعني فرش عصمت پهن كردند وجود مبارك پيغمبر روي فرش عصمت قدم زد و رفت. «قدم بر قدم عصمت افكنده فرش»

مجرّد روي را به جايي رساند         كه از بود او هيچ با او نماند

شما اين حرفها را در مجمع‌البيان و امثال مجمع‌البيان پيدا نمي‌كنيد كه احتمال بدهيد كه ﴿إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ﴾ ضمير به پيغمبر برگردد كه اين تا فنا ثابت نشود، تا ﴿مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ[30] تبديل نشود، تا قُرب نوافل تبديل نشود به ذهن هيچ‌كسي نمي‌آيد كه ﴿إِنَّهُ﴾ ممكن است هم به پيغمبر برگردد، هم به خدا «كه از بود او هيچ با او نماند».

چنان ديد كز حضرت ذوالجلال          نه زان سو جهت بود نه زين سو خيال

نه خدا در جايي بود و نه پيغمبر خيال كرد آدم ممكن است جايي را ببيند سؤال بكند اين كجا بود بگويد همه‌جا بالأخره اگر ديدن هست بالأخره يا شرق است يا غرب است ديگر؟ از پيغمبر سؤال كردند كجا بودي؟ فرمود همه‌جا من همه‌جا را ديدم «چنان ديد كز حضرت ذوالجلال نه زان سو جهت بود» نه خدا جهت داشت چون ﴿أَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ[31] «نه زين سو خيال».

در آن نرگسين حرفْ كان باغ داشت         مگو زاغ كو مُهر ما زاغ داشت

مبادا خداي ناكرده خيال بكنيد كه پيامبر كج ديد، بد ديد، اشتباه ديد چون ﴿مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَي[32] اين مُهر تأييد الهي است خداي سبحان اين مُهر تأييد را بر ديد او زد فرمود: ﴿مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَي﴾ «مگو زاغ» يعني مگو ﴿زَاغَ الْبَصَرُ﴾ «كو مُهر ما زاغ داشت».

دلش نور فضل الهي گرفت          يتيمي نگر تاج شاهي گرفت

سوي عالم آمد رُخ افروخته        همه علم عالم در آموخته

چنان رفته بازآمده بازپس        كه نايد در انديشهٴ هيچ‌ كس

ز گرمي كه چون برق پيمود راه           نشد گرميِ خوابش از خواب‌گاه

گفتند براقي كه آوردند «خطٰوه مَدّ البصر»[33] يعني يك گامش به اندازه ديد است الآن ما وقتي چشم باز مي‌كنيم دورترين ستاره را مي‌بينيم در روايت دارد كه يك گام او «مَدّ البصر» است يعني همين كه قدم اول اينجا برداشت، قدم دوم رفت به پشت‌بام آسماني كه ديده مي‌شود «خطٰوه» يعني خُطوه و گام او «مَدّ البصر».

ز گرمي كه چون برق پيمود راه           نشد گرميِ خوابش از خواب‌گاه

اينكه نقل كردند بستر حضرت هنوز گرم بود آنجايي كه حضرت خوابيده بود آن خواب‌گاه گرم بود هنوز گرميِ خواب از خواب‌گاه نرفت كه حضرت برگشت «نشد گرمي خوابش از خواب‌گاه».

تنِ او كه صافي‌تر از جان ماست           اگر شد به يك لحظه وآمد رواست

اگر در بعضي از تعبيرات آمده كه او يك لحظه شد و آمد يعني رفت و آمد «اگر شد به يك لحظه وآمد رواست» با يك لحظه اين معراج حل شد شما حالا بحثهاي معراج را كه ملاحظه فرماييد دارد آنجا شب شد حضرت نماز مغربين را خواند، ظهر شد نماز ظهرين را خواند، صبح شد نماز صبح را خواند هفده ركعت نماز را آنجا خواند آنجا هم شب شد، هم ظهر شد، هم صبح شد در يك لحظه و آن تمثّلات برزخي و داشتن جسم هر دو حل مي‌شود.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1] . سورهٴ حديد، آيهٴ 4.

[2] . سورهٴ نحل، آيهٴ 128.

[3] . سورهٴ نساء، آيهٴ 108.

[4] . سورهٴ زمر، آيهٴ 62.

[5] . نهج‌البلاغه، نامهٴ 28.

[6] . بحارالانوار، ج18، ص382.

[7] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 152.

[8] . سورهٴ كهف، آيهٴ 12.

[9] . سورهٴ صافات، آيهٴ 180.

[10] . سورهٴ ص، آيهٴ 83.

[11] . الكافي، ج2، ص352.

[12] . سورهٴ انفال، آيهٴ 17.

[13] . سورهٴ رعد، آيهٴ 26.

[14] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 38.

[15] . سورهٴ ملك، آيهٴ 19.

[16] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 77.

[17] . سورهٴ انفال، آيهٴ 17.

[18] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 65.

[19] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 49.

[20] . سورهٴ نور، آيهٴ 35.

[21] . سورهٴ فصلت، آيات 11 ـ 12.

[22] . سورهٴ تكوير، آيهٴ 1.

[23] . سورهٴ تكوير، آيهٴ 2.

[24] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 49.

[25] . سورهٴ نور، آيهٴ 35.

[26] . سورهٴ نور، آيهٴ 35.

[27] . سورهٴ مائده، آيهٴ 110.

[28] . نهج‌البلاغه، خطبهٴ 91.

[29] . سورهٴ صافات، آيهٴ 164.

[30] . سورهٴ انفال، آيهٴ 17.

[31] . سورهٴ بقره، آيهٴ 115.

[32] . سورهٴ نجم، آيهٴ 17.

[33] . بحارالانوار، ج18، ص333.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق