اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ وَخَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمنِ فَلاَ تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً ﴿108﴾ يَوْمَئِذٍ لاَّ تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَرَضِيَ لَهُ قَوْلاً ﴿109﴾ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً ﴿110﴾ وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَقَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً ﴿111﴾ وَمَن يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلاَ يَخَافُ ظُلْماً وَلاَ هَضْماً ﴿112﴾ وَكَذلِكَ أَنزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً وَصَرَّفْنَا فيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً﴿113﴾
بطلان تفکّر مادّی جاهليت درباره دنيا
چون سورهٴ مباركهٴ «طه» در مكه نازل شد و عناصر محوري سوَر مكّي اصول دين است و يكي از محوريترين مسائل اصلي جريان معاد است در اين سوره بعد از جريان توحيد و وحي و نبوّت مسئلهٴ معاد را مطرح ميكند عدّهاي كه فقط فكر ميكردند زندگي در طبيعت و دنيا خلاصه ميشود و لاغير فكر ميكردند كه زمين ابدي است, آسمان ابدي است حتي برخي از مِلكها را ميگفتند اينها مِلك نَمير است كه يك اصطلاح جاهلي بود و در ادبيات فارسي هم كم و بيش راه پيدا كرده است ميگفتند آن زمين مِلك نمير است در سورهٴ مباركهٴ «كهف» گذشت كه صاحب آن باغ وقتي وارد باغ شد به جاي سپاسگزاري و شكر گفت ﴿مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً﴾[1] من فكر نميكنم اين ابدي نباشد اين ابدي است «بادَ» يعني «هَلَكَ», «تَبِيدُ» يعني «تَهلك» اين هرگز از بين نميرود اين فكرِ جاهلي بود لذا دربارهٴ زمين و كوههاي زمين هم فكرِ ابديّت داشتند وقتي سخن از معاد بود سخن از حياتِ بعدالموت بود اينها يا تعجّب ميكردند يا به عنوان استهزا ميگفتند اين كوهها وضعش چه ميشود ﴿وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ﴾[2] فرمود: ﴿يَنسِفُهَا رَبِّي نَسْفاً﴾.
معنای لغوی کلمه <رعوَج>
مطلب ديگر اينكه هيچ عِوَجي نه در زمين است نه در زمينه اين سخني كه عِوَج براي معاني است و عَوَج براي صوَر است[3] اين را بعضي از كساني كه در فقهاللغه كوشش كردند نپذيرفتند گفتند اين فرق ضعيفترين قول در مسئله است بهترين قول همان است كه عِوج و عَوَج چه به كسر عين چه به فتح عين هر دو به يك معناست فرقي نميكند هم در محسوسات هم در معقولات به كار ميرود. به هر تقدير نقدي دارند بر جناب زمخشري و به هر حال از اين آيه برميآيد كه نه در زمين عِوج و كَجي هست نه در زمينه, در زمين عِوجي نيست ﴿لاَّ تَرَي فِيهَا عِوَجاً وَلاَ أَمْتاً﴾[4] در زمينهٴ معاد عِوج نيست ﴿يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ لاَ عِوَجَ لَهُ﴾ هم داعي خوب دعوت ميكند هم مدعوّ خوب ميشنود و هم راه را ناچارند درست طي كنند در دنيا يك عدّه بيراهه يا كژراهه ميروند راه ديگران را ميبندند اما آن روز اين طور نيست هر كسي راه خودش را دارد و راه خودش هم طي ميكند ﴿لاَ عِوَجَ لَهُ﴾ به نحو نفي جنس, بعد چون موضوع مهم بود اين ظرف را مقدّم بر مظروف آوردند نفرمودند «يتّبعون الداعي يومئذٍ» بلكه ﴿يَوْمَئِذٍ﴾ را مقدم ذكر كرد براي اهميت مطلب ﴿يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ﴾.
تفاوت خشوع مومن و تبهکار در قيامت
مطلب ديگر اين است كه همه در قيامت خاشع و خاضعاند اما مؤمنون خشوعِ احترامي دارند و خشوع عقلي دارند اما غير مؤمن خشوعِ نفسي دارد هراسناك است آن كه در دنيا ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ٭ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ﴾[5] وقتي در قيامت به قُرب الهي رسيده است خشوعش بيشتر ميشود احترام گذاشتنش بيشتر ميشود احترام را احترام گفتند چون آدم حريم ميگيرد وقتي وارد حرم شد آرام زيارت ميكند در محضر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه قرار گرفت آرام حرف ميزند ﴿لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ﴾،[6] ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ﴾[7] اين يك غَضّ صوت است به نحو احترام آنهايي كه بالأخره اهل عقلاند حرم كه مشرّف ميشوند آرام زيارتنامه ميخوانند چه در حرم نبوي چه در اعتاب مقدسه(عليهم الصلاة و عليهم السلام) و اما افراد عادي ميبينيد خيلي با صداي بلند يا صلوات ميفرستند يا زيارتنامه ميخوانند يا داد ميكِشند اين ثوابش هم كمتر است ادبش هم كمتر است يا فقدان ادب را به همراه دارد ﴿إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوَاتَهُمْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ﴾ خب آنهايي كه ﴿الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ﴾[8] شامل حال آنها ميشود اينها يك خشوع عقلي دارند و نه نفسي، احترام دارند يعني حريم ميگيرند و در صحنهٴ قيامت خاشعانه حاضر ميشوند اما بشّاشاند در قرآن كريم گاهي خشوع را به چشم اسناد ميدهد گاهي به صوت اسناد ميدهد گاهي به تمام چهرهٴ هستي اسناد ميدهد بعد تقسيمبندي ميكند كه خشوعها يكسان نيست بعضيها بر اساس ترس است بعضيها بر اساس حريمگيري يك بخش دارد كه ﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ﴾[9] بخشي دارد ﴿خَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ﴾ آنجا كه سخن از صوت است حرفزدن است فرمود: ﴿خَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ﴾ آنجا كه سخن از نگاه است ﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ﴾ آنجا كه دربارهٴ اصل هويّت و وجود است ميفرمايد: ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خَاشِعَةٌ﴾[10] وجوه آنها خاشعه است وجوه به معني چهره نيست بعد تقسيمبندي ميكنند كه خشوع بخشاش مربوط به ترس است بخشي مربوط به حريمگيري.
تعبيرات قرآن درباره خشوع خائفانه تبهکاران در قيامت
خب، در بخشهاي ديگر فرمود: ﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ﴾ اگر ﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ﴾ چشمهاي اينها خاشع است معلوم ميشود كه اين خشوع اختصاصي به اصوات و امثال ذلك ندارد در بخشهاي ديگر هم مربوط به افراد تبهكار كه باشد ميفرمايد اينها خشوعشان بر اساس ذلّت است در سورهٴ مباركهٴ «شوري» آيهٴ 45 اين است ﴿وَتَرَاهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا خَاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ﴾ اين ذلّت براي برخيهاست وگرنه مؤمنان عزيزند چه در دنيا چه در آخرت گاهي گفته ميشود ﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ﴾ گاهي گفته ميشود ﴿مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ﴾[11] سرشان را خم ميكنند وقتي سر خم كردند از زير چشم گوشهٴ چشم نگاه ميكنند كه از آن حالت به عنوان ﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ﴾ ياد ميكنند تفصيلش در سورهٴ مباركهٴ «القيامه» است در سورهٴ مباركهٴ «قمر» آيهٴ هفت به اين صورت است ﴿خُشَّعاً أَبْصَارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدَاثِ كَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُنتَشِرٌ﴾ اين آيهٴ هفت سورهٴ مباركهٴ «قمر» است اما در سورهٴ مباركهٴ «القيامه» تفصيل قائل است فرمود: ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ ٭ وَوَجُوهٌ يَوْمَئِذٍ بَاسِرَةٌ ٭ تَظُنُّ أَن يُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ﴾[12] پس گرچه در آيهٴ محلّ بحث فرمود: ﴿وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ﴾ اين عِناء و عاني كه به معناي اسير است تنها يك جا در قرآن استعمال شد و همين آيه محلّ بحث است اينها اسيرانه به پيشگاه حق ميآيند او اميرِ مطلق است چون ﴿لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ﴾.[13]
ويژگی وجه مومن و تبهکار در قيامت
اما همهٴ مردم كه اسيرانه ميآيند يك عدّه با عزّتاند يك عدّه با ذلّت فرمود: ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ﴾ با صاد ضاد يعني با نضارت و با طراوت و شادابي ﴿إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾ وجوه ناظر است نه چشم، برخي از اشاعره به اين آيه استدلال كردند كه ـ معاذ الله ـ خدا در قيامت ديدني است سخن از چشم نيست سخن از وجه است وجه يعني هويّت يعني هستي اين هستيشان ناظر به خداست نه اينكه نگاهشان ناظر به خداست سخن از عيون نيست سخن از ابصار نيست اين قضيّه سورهٴ مباركهٴ «انعام» كه ﴿لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾[14] جهت اين قضيه ضرورت ازلي است يعني اگر از يك حكيم سؤال بكني كه اين قضيه را جهت بده موضوعش معلوم است محمولش معلوم است ولي جهت بده قضيه اگر از سنخ «زيدٌ قائم» باشد جهتش امكان است اما اگر از سنخ «زيدٌ ناطق» باشد جهتش ضرورت است اين قضيه را اگر خواستيد جهت بدهيد ﴿لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ﴾ بالضروره، ﴿وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ﴾ بالضروره، ﴿وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ﴾ بالضروره قضاياي ممكنه نيست قضاياي ضروره است و اگر ضرورت است به هيچ وجه ذات اقدس الهي را نميشود با چشم ادراك كرد پس ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ ٭ وَوَجُوهٌ يَوْمَئِذٍ بَاسِرَةٌ ٭ تَظُنُّ أَن يُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ﴾ برخي از چهرهها دِژَماند، غمگيناند، افسردهاند و گمانشان اين است كه حادثهٴ كمرشكن به انتظار اينهاست فاقِره آن حادثهاي است كه كمر را ميشكند فاقرة الظَّهْر است كه فقير را هم فقير گفتند براي آن است كه ستون فقراتش شكسته است وگرنه فقير به معناي ندار نيست ولي كسي كه در اثر فقدان مال و مشكل مسائل اقتصادي قدرت ايستادگي، ايستادگي يعني ايستادگي قدرت ايستادگي ندارد به او ميگويند فقير براي اينكه مثل اينكه ستون فقراتش شكسته است اگر كسي ستون فقراتش بشكند قدرت ايستادن ندارد ملّت گرسنه هم قدرت ايستادگي ندارد وگرنه نداري را ميگويند فقدان نه فقر حادثهٴ كمرشكن را ميگويند فاقرة الظهر ﴿تَظُنُّ أَن يُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ﴾ پس الوجوه علي قِسمين پس اگر يك وقت الوجوه اينجا جمع بود و همه را شامل شد خضوع يك عدّه خضوع احترامي است خضوع عدّه ديگر خضوع ترس است و اگر نه، ناظر به الف و لام عهد بود جمع نبود خب معلوم ميشود كه همين وجوهي است كه ﴿خَاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ﴾[15] است ديگر، به هر تقدير همهٴ وجوه در پيشگاه ذات اقدس الهي حضور خاشعانه دارند.
پرسش: ببخشيد خضوع در سورهٴ «حشر» ..﴿لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً﴾...
پاسخ: بله ديگر.
تبيين خضوع کوه ها در برابر قرآن
﴿لَوْ أَنزَلْنَا﴾ اين هم ﴿خَاشِعاً﴾ خشوع آن خشوع همين خضوع و فروماندن است ترس نيست، ترس نيست مشخص فرمود: ﴿خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً﴾[16] الآن يك مطلب مهم براي ديگري باعث خشوع اوست يعني خضوع اوست نه ترس او، او در برابر مطلب مهم خاضع است اين ﴿مُتَصَدِّعاً﴾ آن را توضيح ميدهد صَداع يعني سردرد آدم مطلب عميق علمي را كه ميشنود يا نميفهمد يا با زحمت ميفهمد و سرش درد ميآيد اين صداع يعني پراكندگي همين را در سر به كار ميبرند آن دردسر را ميگويند صداع، فرمود ما اگر اين قرآن را بر كوه نازل ميكرديم سرش در ميآمد متصدّع ميشد، تكّه تكّه ميشد، گرفتار صداع ميشود بارِ سنگيني ما بر او تحميل نميكرديم اما يك مطلب سنگيني بر او تحميل ميشده است آن خشوع، خشوع ترس و امثال ذلك نيست نظير ﴿الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ﴾ است ديگر در اول سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» دارد ﴿قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ٭ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاَتِهِمْ خَاشِعُونَ﴾[17] خشوعي كه مؤمنان در نماز دارند از سنخ همان خشوعي است كه كوه هنگام نزولِ فرضي قرآن پيدا ميكرد اما در اينجا كلمهٴ رحمان را به كار برد چون همگان در برابر رحمان خاشعاند عدّهاي بر اساس ﴿وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ ٭ إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ﴾ عدّهاي بر اساس ﴿وَوَجُوهٌ يَوْمَئِذٍ بَاسِرَةٌ ٭ تَظُنُّ أَن يُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ﴾.[18]
تفاوت <قصم> با <فصم>
كلمهٴ قاصم هم با صاد است نه با سين و در قرآن به كار نرفته مگر در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» آيه يازده ﴿وَكَمْ قَصَمْنَا مِن قَرْيَةٍ﴾ «قاصمُ الجبّارين»[19] يعني در هم كوبيدن يك فرق ادبي هست بين قَصم و فصم كه هر دو با صاد است آن يكي باصداست اين يكي بيصدا قَصم شكستن با صداست چوب اگر نرم باشد شكستنش صدا نداشته باشد ميگويند فَصم و اگر چيزي شكستنش صدا داشته باشد مثل سنگ و امثال ذلك ميگويند قَصم بالأخره در سورهٴ مباركهٴ «انبياء» سخن از قاصم بودن مطرح است در اين كريمه فرمود هيچ شفاعتي نافع نيست ﴿إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ﴾.
محال بودن درک ذات الهی در نهج البلاغه
اما در جريان ﴿يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾ اگر ضمير به الله برگردد كما هو الظاهر بسياري از مفسّران اين را ذكر كردند برهانش در بحث ديروز گذشت در روايات فراوان مخصوصاً در نهجالبلاغه هست كه ذات اقدس الهي تحت اكتناه احدي در نميآيد آن هويّت مطلقه آن ذات مطلق به هيچ وجه تحت اكتناه در نميآيد تا كسي در دعا خواهان آن باشد چون اگر كُنهش را درك بكند او را احاطه كرده كه، اگر احاطه كرده ميشود مُحاط و محدود در حالي كه در غالب روايات نهجالبلاغه كه بخشهاي توحيدي مطرح است ميفرمايد حدپذير نيست خداي سبحان حالا گوشهاي از اين بيانات نوراني حضرت امير را در نهجالبلاغه ميخوانيم ايشان در خطبهٴ 49، خطبهٴ اول كه مفصّل در همين زمينه است در خطبهٴ 49 ميفرمايد: «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ» كسي بخواهد صفات الهي را فضلاً از آن هويّت مطلقه، صفات الهي را احاطه پيدا كند مقدورش نيست اما آن مقداري كه مقدور بشر هست مثل مفاهيمي كه دال است بر مصداق يا بعضي از تجليّات و تعيّنات و اسمايي كه حاكي از ذاتاند نه خود ذات آنها را بخواهد ادراك كند مقدور بشر هست «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ» فضلاً عن هويّته «وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ» آن مقداري كه لازم است بشر مقدور اوست مكلّف است ميتواند آن مقداري كه كُنه ذات اوست نه مقدور اوست نه مورد تكليف است در بحثهاي قبلي هم داشتيم كه اينكه ميگويند هر كسي هر كدام از عرفا خدا را به اندازهٴ خودشان مشاهده ميكنند براي همين است كه خداي سبحان مرايا يك، مرائي دو، طبق دو نسخهاي كه از نهجالبلاغه آمده است[20] خدا صحنه را آفريد يا اين صحنه مرآت حق است يا اسماي حسنا را در صحنهٴ آفرينش كه مرئي هستند ميبينيم هم جهان مراياي الهياند هم مرائي الهياند خب، پس اين مرائي را و اين مرآتها را آفريد اين يك اصل.
تاکيد روايات بر ثبت معارف علمی
اين حرف قبلاً گفته شد، قبلاً گفته شد يعني قبلاً گفته شد و از ياد خيليها رفت اينكه وجود مبارك پيغمبر فرمود آدم همين طوري بيايد در درس بنشيند اين ديگر هرگز ملاّ نخواهد شد براي همين است ديگر فرمود: «استعن بيمينك»[21] دفتر داشته باش، كتاب داشته باش، قرآن داشته باش، اين آيات را تطبيق بكن كسي از حفظ چيزي را گوش بدهد غير از اتلاف عمر، اتلاف عمر آقايان حقيقت شرعيه ندارد همين است همين طور كسي ميآيد پاي درس! اگر توقّع داشته باشيد كه خداي سبحان يك حقيقت شرعيه يا متشرّعي براي اتلاف عمر باشد اين نيست اين طور درس خواندن را ميگويند اتلاف عمر آن روز گفته شد كه وجود مبارك پيغمبر فرمود: «استعن بيمينك» چرا از من ميخواستيد لوازمالتحرير، قلم، كتاب، قرآن اين داشته باش سطر به سطر يعني سطر به سطر گوش بده و يادداشت بكن بعد اگر چهارتا سؤال داشتي ميشود سؤال علمي، چهارتا اشكال داشتي ميشود اشكال علمي.
مراتب درک عارف از خداوند سبحان
در آن روز گفته شد ذات اقدس الهي كلّ عالَم را آينه قرار داد اين اصل اول، و خودش به تمام چون بسيط است ديگر مركّب كه نيست كه به تمام ذات در عالَم جلوه كرد نه به بعضي از ذات تشبيه معقول به محسوس اين است آفتاب در برابر همهٴ آينه با تمام ذات حاصل است ديگر اين طور نيست كه يك گوشهٴ آفتاب حالا آفتاب چون كُروي است آن طرفش هم هست ولي اگر آفتاب كروي نبود و بسيط بود همين آفتاب با تمام رخ در برابر آينهها هست اين اصل دوم، اما چون آينهها فرق ميكند هر آينهاي آفتاب را به اندازهٴ خودش نشان ميدهد اگر اين آينهها بخواهند حرف بزنند ميگويند ما آفتاب را به اندازهٴ خودمان فهميديم اين چهار و درست هم ميگويند آفتاب اندازه ندارد چون با تمام وجود ظهور كرده ولي آينه اندازه دارد اگر عرفا ميگويند هر كسي ما خودمان خدا را به اندازهٴ خودمان مشاهده كرديم در اينجا سخن است اما آن حكيم كه برهان اقامه ميكند مفهوم است مفهوم يعني خداي ازليِ ابديِ سرمدي مصداقي دارد بله اين مفهوم است و سهلالوصول است اما سخن از مشاهده كه باشد ميگويند هر كس خدا را به اندازهٴ خود مشاهده ميكند يعني از اين قبيل نه اينكه اين شخص ميرود بالا آفتاب را به اندازهٴ خودش ميگيرد بلكه در جاي خودش هست آفتاب با تمام چهرهاش در برابر آينه ظاهر است اين آينه به اندازهٴ خود آفتاب را درك ميكند.
سيره پيامبر اکرم (صلی الله عليه و آله و سلم) در محاوره با ديگران
وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه خليفةالله بود با مردم اين طور حرف ميزد هر كسي مخاطب حضرت بود حضرت با تمامرخ نگاه ميكرد ميگفت من خليفهٴ اللهام شما گفتيد الله, الله كه ميگويد لبيك مگر با بعضي از صفات با شما گفتگو ميكند يا با تمام صفات با شما گفتگو ميكند منتها شما يك گوشهاش را ميگيريد پيغمبر دأبش اين بود وقتي با كسي حرف ميزد با تمام رخ حرف ميزد بنابراين اكتناه صفت ممكن نيست يعني صفتِ ذات چه رسد به اكتناه ذات فرمود: «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَي تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ» اين در خطبهٴ 49, در خطبههاي ديگر هم مشابه اين تعبير آمده.
ناتوانی انبيا و ملائکه از درک ذات الهی در نهج البلاغه
در خطبهٴ 91 به نام خطبهٴ اشباح معروف است اصلش اين است كه وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) فرمود: «خَطب أميرالمؤمنين» روزي به حضرت عرض كردند كه شما خدا را براي ما معرفي كنيد و اينها وجود مبارك حضرت امير خطبهاي خوانده بر منبر كوفه رفتند و خطبهاي خواندند «و ذلك رجلاً له أتاه فقال له يا أميرالمؤمنين صِف لنا ربّنا مِثل ما نراه عياناً لنزداد له حبّاً و بِه معرفة فغضب و نادي الصلاة جامعةً فاجتمع الناس حتّي غَضَّ المسجد بأهله فصعد المنبر و هو مُغضبٌ متغيّر اللون فَحمد الله وأثْنيٰ عليه و صلّي علي النبيّ(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ثمّ قال الحمد لله الذي» كذا و كذا و كذا تا به اينجا رسيد «فَانْظُرْ أَيُّهَا السَّائِلُ فَمَا دَلَّكَ الْقُرْآنُ عَلَيْهِ مِنْ صِفَتِهِ فَائْتَمَّ بِهِ» تا به اين بخش فرمود «لِتَجْرِيَ فِي كَيْفِيَّةِ صِفَاتِهِ وَ غَمَضَتْ مَدَاخِلُ الْعُقُولِ فِي حَيْثُ لاتَبْلُغُهُ الصِّفَاتُ لِتَنَاوُلِ عِلْمِ ذَاتِهِ رَدَعَهَا وَ هِيَ تَجُوبُ مَهَاوِيَ سُدَفِ الْغُيُوبِ مُتَخَلِّصَةً إِلَيْهِ سُبْحَانَهُ فَرَجَعَتْ إِذْ جُبِهَتْ مُعْتَرِفَةً بِأَنَّهُ لاَ يُنَالُ بِجَوْرِ الاِعْتِسَافِ كُنْهُ مَعْرِفَتِهِ» چه فرشته چه انبيا هر عقلي بخواهد آنجا راه برود سيليخورده برميگردد اعتساف يعني بيراهه رفتن در برابر استقام است عَسْف مثل حيف, بيراهه رفتن بيجا رفتن به جَبههٴ او, ميزنند اين متحسّر است و كتكخورده برميگردد ميفهمد به كُنه ذات نميتواند راه پيدا كند چطوري به كنه ذات راه پيدا كند خب, اين دربارهٴ خطبهٴ 91 كه حضرت فرمود مطالب فراواني را به همراه دارد.
کلام امير مومنان (عليه السلام) درباره علت محال بودن درک ذات الهی
در خطبهٴ 186 آنجا بعد از اينكه فرمود: «بِهَا تَجَلَّي صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ» عنوان تجلّي از بهترين واژههايي است كه در كلمات اهل بيت مخصوصاً وجود مبارك حضرت امير تكرار شده فرمود اگر كسي به آنجا راه پيدا كند «لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ وَ لاَمْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ» بعد تا به اينجا ميرسد كه «وَ لاَ يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لاَ يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوالِ وَ لاَ تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لاَ يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلامُ وَ لاَ يُوصَفُ بِشَيءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ وَ لاَ بِالْجَوارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ» تا اينكه «لا يُقالُ لَه حدٌّ» نهايت ندارد خب اگر يك موجود نامتناهي بود كُنهاش يعني چه؟ اگر كسي به كُنه او برسد يعني او را احاطه پيدا كرده ديگر در بخشهاي ديگري هم باز همين بيان نوراني حضرت امير هست در خطبهٴ 195 به اين صورت طليعهٴ خطبه اين است «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ وَ جَلالِ كِبْرِيَائِهِ مَا حَيَّرَ مُقَلَ الْعُقولِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ عَنْ عِرْفَانِ كُنْهِ صِفَتِهِ» چه رسد به هويّت همهٴ همّتهاي والا را پس ميزند كه اينها نميتوانند به كُنه صفت او برسند مگر صفت او محدود است صفت او نامحدود است خب يك موجود محدود چگونه ميتواند نامحدود را درك بكند بنابراين ﴿لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾.[22]
ماندگاری آثار عمل در قرآن
اما اين بخش كه ﴿وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ﴾ آيا براي همهٴ مردم است فوراً تقسيم فرمود, فرمود نه همه اين طور نيستند براي اينكه در بخشهاي ديگر فرمود: ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا﴾ يك, ﴿قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾[23] دو, همين تقسيم دو ضلعي در محلّ بحث هم آمده با تعبير ديگر در آنجا فرمود: ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا ٭ وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾ اينجا فرمود: ﴿وَقَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً﴾ يك, ﴿وَمَن يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلاَ يَخَافُ ظُلْماً وَلاَ هَضْماً﴾ دو, آن كسي كه ﴿حَمَلَ ظُلْماً﴾, «خاب» است, آن كه «حَمل عدلا», أفلح منتها اين چهار تعبير شبيه هم نيست آن دو تعبير معهود است اين دو تعبير اين است ﴿وَقَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً﴾ چون انسان ظلمي را كه كرده كه عمل عامل را رها نميكند كه عمل زنده است يك, موجود زنده ميافتد در خطّ توليد مگر ميشود چيزي در عالَم معطّل باشد در چيزي اثر نكند از چيزي اثر نگيرد اگر عمل زنده است كه زنده است فعّال است چگونه ميشود كسي كاري انجام بدهد كار از بين برود چگونه ممكن است كار از بين نرود و بيكار باشد اين ميبينيد بركات فراواني كه شامل بعضي از بيوتات است بر اساس عمل صالح جدّشان است ديگر, اگر خضر فرمود: ﴿كَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً﴾[24] همين است ديگر يعني صَلاح جدّشان كه در روايت بود جدّ هفتم بود[25] يا هفتادم[26] هميشه خضرِ راه هست اين طور نيست كه كسي آدم صالح باشد و عمل رخت بربندد وقتي به موسي(سلام الله عليهما) فرمود ميداني چرا من اين ديوار را دارم ميچينم براي اينكه جدّ اين بچهها يا پدر اين بچهها آدم صالحي بود يعني صلاح او باعث شد كه من الآن اين كار را بكنم ديگر ﴿وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً﴾ پس عمل زنده است يك, موجود زنده ميافتد در خطّ توليد دو, بيكار نميماند با چه كسي رابطه دارد با عامل خودش سه, پس اگر كسي در چند سال قبل كار خلاف كرده و او را اصلاح نكرده توبه نكرده آن باري است بر دوش او ﴿قَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً﴾ چه اينكه اگر كسي عادلانه زندگي كرده «قد افلح من حمل عدلا» در مقابل آن ﴿قَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً﴾ اين جملهٴ نوراني را فرمود كه ﴿وَمَن يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ وَهُوَ مُؤْمِنٌ﴾ اين ديگر ﴿فَلاَ يَخَافُ ظُلْماً﴾ يك, ﴿وَلاَ هَضْماً﴾ دو, نه از ما بدي به او ميرسد يك, نه نتايجش را كم به او ميدهيم دو, هضم كردن يعني كم كردن اينكه در سورهٴ مباركهٴ «هود» گذشت كه ﴿إِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبَهُمْ غَيْرَ مَنقُوصٍ﴾[27] همين است پس نه خطري از ما به او ميرسد كه بشود ظلم ﴿فَلاَ يَخَافُ ظُلْماً﴾ نه نتيجهاي از نتايج اعمالش را ما كم ميگذاريم كه بشود هضم نه حقّش را هضم ميكنيم نه چيزي از ما به عنوان ظلم به او ميرسد.
نورانيّت قرآن در هدايت به صلاح و فساد
قرآن كريم اول تا آخرش نور است نَقل است و كلام خداست و نور است اما اين نور گاهي ميتابد چاه را روشن ميكند گاهي ميتابد راه را روشن ميكند, گاهي سيره و حرف فرعون را نقل ميكند گاهي سيره و حرف سامري را نقل ميكند نقل نور است نه منقول قرآن نور است نه هر چه را قرآن نقل كرده قرآن حرف فرعون را نقل كرده كه سمّ است, حرف سامري را نقل كرده كه سمّ است, حرف چاه و چاهرو را هم نقل كرده اين نقل نور است و براي هدايت است وگرنه آن منقول گاهي كفر است, گاهي الحاد است, گاهي توحيد ﴿وَكَذلِكَ أَنزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً وَصَرَّفْنَا فيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً﴾. فردا ـ انشاءالله ـ از ﴿فَتَعَالَي﴾ ميخوانيم.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سورهٴ كهف, آيهٴ 35.
[2] . سورهٴ طه, آيهٴ 105.
[3] . ر.ك: الكشاف, ج3, ص88.
[4] . سورهٴ طه, آيهٴ 107.
[5] . سورهٴ مؤمنون, آيات 1 و 2.
[6] . سورهٴ حجرات, آيهٴ 2.
[7] . سورهٴ حجرات, آيهٴ 3.
[8] . سورهٴ مؤمنون, آيهٴ 2.
[9] . سورهٴ قمر, آيهٴ 7.
[10] . سورهٴ غاشيه, آيهٴ 2.
[11] . سورهٴ ابراهيم, آيهٴ 43.
[12] . سورهٴ قيامت, آيات 22 ـ 25.
[13] . سورهٴ غافر, آيهٴ 16.
[14] . سورهٴ انعام, آيهٴ 103.
[15] . سورهٴ شوريٰ, آيهٴ 45.
[16] . سورهٴ حشر, آيهٴ 21.
[17] . سورهٴ مؤمنون, آيات 1 و 2.
[18] . سورهٴ قيامت, آيات 22 ـ 25.
[19] . الكافي, ج1, ص527.
[20] . بهجالصباغة في شرح نهجالبلاغه, ج1, ص296.
[21] . بحارالأنوار, ج2, ص152.
[22] . سورهٴ شمس, آيات 9 و 10.
[23] . سورهٴ كهف, آيهٴ 82.
[24] . سورهٴ كهف, آيهٴ 82.
[25] . تفسير نورالثقلين, ج3, ص289.
[26] . عللالشرائع, ج1, ص62.
[27] . سورهٴ هود, آيهٴ 109.