اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مرحوم محقق(رضوان الله عليه) احکام خريد و فروش ثمرهاي درخت خرما و ساير درختها و همچنين بُغولات و سبزيجات را در فصل هشتم ذکر کرد؛ اين را هم به چهار بخش تقسيم کردهاند: بخش اول مربوط به درخت خرما بود، بخش دوم مربوط به ساير درختها و ميوه ساير درختها، بخش سوم مربوط به بُغُولات و سبزيجات بود؛ نظير خيار و مانند آن و بخش چهارم لواحق هشتگانهاي است که نظير بحث «صرف» که مسائل دهگانه را جزء ملحقات قرار دادند، اينجا هم هشت مسئله است که ذکر ميکنند.[1]
مطلب دوم آن است که گاهي اصطلاح «شجر» در مقابل «نَجم» است، مثل ﴿وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدان﴾[2] درخت آن است که ساقه داشته باشد، ساق داشته باشد و بايستد و آنکه ساقه ندارد و نميتواند بايستد، از آن به نجم ياد ميشود: ﴿وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدان﴾. اما آيا جريان گندم و جو و برنج اينها جزء نجم هستند، يا جزء شجر؟ آيا جزء بُغُولات هستند يا جزء درختان؟ مرحوم محقق در متن شرايع در بخش پاياني همين مسئله اشجار، از جريان جو و گندم و برنج و اينها هم ياد ميکنند؛ معلوم ميشود ساقهاي که براي شجر معتبر است اعم است و در ساقههاي استوار و محکم درختهاي متعارف يا ساقهاي که براي خوشههاي جو و گندم هست هم اطلاق ميشود که اينها؛ يعني خوشههاي جو و گندم؛ نظير سبزي و گشنيز و تَره و اينها نيست که ساقه نداشته باشد و نتواند بايستد؛ لذا در بخش دوم که مسئله اشجار بود، سخن از جو و گندم و اينها را هم مطرح فرمودند؛ در پايان همين بخش دوم فرمودند که «و کذا السَنبل سواء کان بارزا کالشّعير أو مستترا کالحنطة منفردا أو مع اصوله قائماً و حصيداً».[3] «حصيد»؛ يعني درو شده؛ اينکه در قرآن دارد که امتهاي ستمکار روي زمين زياد بودند و هستند، بعضيها هنوز سرپا هستند ﴿مِنهَا قَائِمٌ وَ حَصِيدٌ﴾؛[4] يعني بعضيها را ما درو کرديم، بعضيها هنوز سرپا هستند که وقت درو برسد اينها را هم درو ميکنيم. «محصود» با «صاد»؛ يعني درو شده. «حصيد» بر وزن «فعيل» به معناي مفعول است ﴿مِنهَا قَائِمٌ وَحَصِيدٌ﴾؛ يعني بعضيها هنوز روي پا هستند و بعضيها هم حصيد و محصود هستند.
در ذيل بخش دوم مرحوم محقق(رضوان الله عليه) از جو و گندم و اينها به عنوان شجر ياد کرده است، چون سُنبل دارد و تعبير روايات هم از اينها به «سُنبل» است که «اذا سَنبَلَ»؛[5] يعني وقتي خوشه خود را نشان داد و بار نشست، ميشود آن را خريد و فروخت. پس فرق است بين شجر و نجم و يک فرق است که در روايات اينها را جزء شجر حساب کردند؛ لذا مرحوم محقق(رضوان الله عليه) اينها را در ذيل بخش دوم آورد.
مطلب سوم آن است که جريان ضميمه، يک نصاب خاص دارد، ضميمه بايد به شیء موجود باشد، چيزي که موجود است؛ منتها بعضي از اوصاف را ندارد، براي ترميم اوصاف مفقوده، آدم ضميمه قرار ميدهد؛ مثلاً کالايي است موجود، وزن آن روشن نيست و مقدار يا کيل آن روشن نيست، براي ترميم آن نقص، چيزي را ضميمه قرار ميدهند، اما شيئي معدوم باشد، هنوز اين درخت شکوفه نکرده، هنوز ميوه نداده، تا ببينيم که اين ميرسد يا نميرسد، به تعبير ديگر «بُدُوّ صلاح» نشده، اگر ضميمه بکنيم، ضميمهٴ به معدوم است، در اينجا ضميمه اثر ندارد. بنابرابن معيار اصلي ضميمه آن است که يک شیء موجود باشد، يک؛ از نظر اوصاف مبيع کمبودي داشته باشد، دو؛ اين ضميمه براي ترميم کمبود آن است، سه؛ لذا اگر درخت هنوز شکوفه نکرده، هنوز ميوهاي نشان نداده، چيزي را بخواهند ضميمهٴ اين ميوه قرار بدهند، اين ضميمه به معدوم است نه ضميمه به موجود.
پس ضميمه آن است که به موجود باشد نه معدوم؛ منتها آن موجود مجهول است و کمبود آن را ضميمه حل ميکند؛ ولي اگر بايد مبيع با کيل يا وزن معلوم بشود و اگر مکيل يا موزون است، بدون کيل و وزن بيع آن باطل است، ما يک شیء «مجهول الکيل» يا «مجهول الوزن» را داريم، چيزي ضميمهٴ «مجهول الکيل» يا «مجهول الوزن» بشود خودش هم مجهول خواهد شد؛ همان مثالي که مرحوم شيخ در مکاسب دارند که اگر دامداري شير موجودِ در پستان اين گاو را بفروشد، معلوم نيست که چقدر شير دارد؛ يک وقت است که کار کارشناسي ميشود اهل خبره نظر ميدهد، اطمينان پيدا ميکند، اين جايز است و اين در حکم علم است و ديگر غرر و جهلي نيست، يک وقت واقعاً نميداند که در پستان اين چقدر شير هست. يک ليتر شير را ضميمهٴ شير موجود در پستان گاو ميکند و ميفروشد، چون مجموع مجهول و معلوم، «مجهول المقدار» است و شير هم بايد وزن آن معلوم باشد؛ لذا اين بيع باطل است،[6] براي اينکه اين ضميمه درست است که مشکل مالي را بتواند حل کند؛ ولي مشکل وزني را نميتواند حل کند، خودش مجهول ميشود. ضَمّ «معلوم الوزن» به «مجهول الوزن»، باعث مجهول بودن مجموع است؛ لذا اين ضميمه، خود اين شیء منضم را از صلاحيّت مياندازد، بر خلاف آنجايي که کالايي، پارچهاي، فرشي حالا معلوم نيست، چقدر ميارزد، فرشي يا لباسي که کاملاً ارزش آن معلوم است، اين را ضميمهٴ آن ميکنند، مجموعاً قيمت «في الجمله» مشخص ميشود؛ بعد اگر مغبون شد، خيار غبن دارد؛ ولي معامله صحيح است. اما ي چيزي که مکيل يا موزون است تا کيل يا وزن آن معلوم نباشد، معامله باطل است، سخن در اين نيست که بعدها خيار دارد و ميتواند معامله را فسخ بکند، بلکه سخن در اين است که اصلاً معامله صحيحاً منعقد نميشود. پس ضميمه به معدوم نيست، بلکه به مجهول است، يک؛ ضميمهٴ به مجهول در صورتي است که خود اين شیء ضميمه، خصوصيت خود را از دست ندهد و مجموع مجهول نباشد که ضمّ «معلوم الوزن» به «مجهول الوزن»، مجموع را «مجهول الوزن» ميکند که اين معامله باطل است و اما اگر سخن از کمبود ماليّت و مانند آن باشد، آن ضميمه درست است.
پس حوزهٴ «ضميمه» مشخص شد؛ «ضميمه» را مرحوم شهيد ثاني در مسالک به دو سه قسم تقسيم کردند[7] که مرحوم صاحب جواهر نقدي «في الجمله» نسبت به ايشان دارند؛[8] ولي آنچه که ميشود گفت اين است که يک وقت ضميمه اصلاً در حوزهٴ مبيع راه پيدا نميکند، انشا بيع بر آن نميآيد، اين در حقيقت ضميمه نيست؛ اين ضميمهٴ خارجي است نه ضميمهٴ عقدي، ضميمه عقدي آن است که اين شیء مثل ساير اجزاي مبيع، تحت انشاي «بعت» بياد يا اگر بيع معاطاتي و فعلي است، اين اعطا و اخذ يا تعاطي متقابل روي آن عين بيايد که انشاي فعلي يا انشاي قولي، متوجه آن هم بشود. اگر آن مقصود بالبيع نيست و در حوزه بيع نباشد ولو وزن معلوم، کيل معلوم، قصد آن معلوم و قيمت آن معلوم باشد، اين کارساز نيست. پس ضميمه اگر به هيچ وجه مقصود نباشد ولو بالتبع، کارساز نيست.
قسم دوم آن است که تمام قصد، متوجه ضميمه است و اين ضميمه را دارد ميفروشد؛ آن شیء که محل ابتلاست، بالتبع منظور است، نه اينکه اصلاً داخل نيست. اينجا صحيح است، براي اينکه چيزي را ميخواهد بفروشد که قيمت، وزن و وکيل آن معلوم نيست، شيئي که «معلوم الوزن و الکيل» است آن را اصل قرار ميدهد و اين کالا را به تبع او دارد ميفروشد که اين شیء ميشود مقصود بالتبع؛ يعني تحت حوزهٴ انشاء است، «بعت» روی آن آمده، اگر تعاطي يا اعطا و اخذ است اين فعل انشايي روي آن آمده، پس آن ميشود مبيع؛ منتها بالتبع، اين ضميمه مقصود بالاصل است و معامله صحيح است. يک وقت است که خود ضميمه و خود آن شیء هر دو يکسان مقصود بالاصل هستند، اين مشکل دارد؛ براي اينکه ضميمه ميتواند مقصود بالاصل باشد، چون از هر جهت واجد شرايط مبيع است، هم قيمت معلوم است و هم وزن معلوم است، اما آن که فاقد اين خصوصيتهاست چگونه ميتوانند مقصود بالاصل باشد؟! اين توضيحي است که مرحوم شهيد ثاني در مسالک دادند، در بعضي از صُور آن مرحوم صاحب جواهر نقدي کردند؛ ولی «في الجمله»، خطوط کلي ضميمه اين است که ضميمهٴ به معدوم باطل است، يک؛ ضميمه در مواردي که علم به وزن لازم است، ضميمهٴ «معلوم الوزن» به «مجهول الوزن» باطل است، دو؛ اگر ضميمه بخواهد صحيح باشد سه صورت دارد که دو صورت آن باطل است و يک صورت آن صحيح.
جريان «مُحاقله» و «مُزابنه» که در بعضي از قسمتها هست، اگر لازم بود در فروع بعدي ممکن است بيايد. «محاقله» عبارت از آن است که شخصي ميوهٴ درخت خرما را به خرما ميخرد؛ يعني خرمايي چيده دارد، آن خرماي چيده را ثمن قرار ميدهد و خرماي روي اين درخت را مثمن قرار ميدهد اين را به آن ميگويند «محاقله». يک وقت است که سخن از خرما نيست، بلکه سخن از محصول ديگر است؛ گندم حاصل در خارج را با اين گندمي که در خوشههاي باغ موجود است معامله ميکند يا جو، اين را ميگويند «مُزابنه». هر دوي اينها مورد نهي است،[9] براي اينکه معلوم نيست آن چقدر است، چون معلوم نيست مبيع چقدر است اين به صورت جهل و غرر و مانند آن درميآيد.
پس تاکنون بخش اول روشن شد که خريد و فروش ميوهٴ درخت خرماست. بخش دوم که ميوهٴ ساير درختان است هم تاحدودي روشن شد، جريان جو و گندم و اينها هم که در روايات از اينها به عنوان «اذا سَنبَلَ، يُسَنبِلُ»؛ يعني سُنبله کرده، خوشه کرده، خود را نشان داد، در اين صورت جايز است وگرنه جايز نيست؛ اين هم تاحدودي روشن است. اما بُغُولات و سبزيجات؛ فرق اساسي سبزيجات با خيار و مانند آن اين است که فرمود اگر نظير خيار و گوجهفرنگي و بادمجان و اينها باشد اينها چند «لَقطه و لَقَطات» دارند؛ يک وقت است که نظير سبزيِ گشنيز و تره و نعنا و اينهاست، اينها چين دارند، نه «لقطه و لقطات». فرق آن اين است که بوتهٴ خيار آنجايي که خيار داد، ديگر از فردا به بعد همانجا برای خيار دادن رشد نميکند، در جاي ديگر گره ميزند و شکوفه ميکند و بعد خيار ميدهد، بادمجان اينطور است، گوجه اينطور است؛ لذا اينها را از هم جدا کردند، بر خلاف سبزي و تره، اين سبزي که الآن به اندازه پنج سانت شد، سه يا چهار سانت آن را که بريدند، اگر آب بخورد بالا ميآيد، نه جاي ديگر؛ يعني، تره، گشنيز، سبزي ديگر وقتي روي آن تراشيده شد، بقيه ديگر رشد ميکند و بالا ميآيد، حالا يا دو يا سه يا چهار بار در فصل ثمر دهی؛ لذا اينها را کاملاًً از هم جدا کردند. حکم مشترک آنها محفوظ است؛ ولي اين را توجه دادند که يک وقت با چينش است، يک وقت با برش است، يک وقت همان جا رشد ميکند، يک وقت جاي ديگر درميآيد. خيار يا گوجه يا بادمجان و مانند آن، نظير سبزي گشنيز و اينها نيستند که اگر شما همان جا را قطع کردي، دوباره از همان جا ميوه بدهد. اين دو قسم را ذکر ميکند و ميفرمايد اصول کلي همان است که ما در روايات قبلي گفتيم، روايتهاي بعدي هم چيز جديد و تازهاي دربارهٴ فروش سبزيجات ندارد، اگر ريشه موجود است شما ميتوانيد بگوييد، چين اول برای شما، چين دوم برای شما، چين سوم برای شما يا کمتر يا بيشتر؛ ولي بايد مشخص باشد که چند چين است. يک وقت کل باغ را در کل سال ميخريد، همه چينها برای مشتري است؛ يک وقت چين و چين دوم و اينها دارد آن ديگر مقدارش مشخص است، برابر با آن قراردادي است که بايع و مشتري با هم دارند.
يک وقت است که اين سبزيجات که محور بحث است از سنخ خيار و گوجه و بادمجان و مانند آن بوتهاي نيست و از سنخ سبزي تره و نعنا و گشنيز و اينها هم نيست، سبزي است که خريد و فروش ميشود؛ ولي درختي است، مثل برگ توت؛ کسي که کارخانهٴ ابريشمبافي و ابريشمسازي دارد، او برگ توت را ميخرد، آنچه را که او ميخرد جزء «خُضراوات» است؛ يعني سبزي و برگ را ميخرد، ميوهاي اين درخت جز برگ ندارد، خوشه را نميخرد، اين گره ببندد و مانند آن نيست، بلکه نظير همين علفهايي است که روي زمين روييده ميشود؛ منتها يک علف خاصي است که روي درخت است. اين را ميگويند «خَرَطات»، نه چينش يا قطع. نه قطع است و نه کندن است. يک وقت است که اين سبزيها؛ نظير گشنيز و تره و نعنا را انسان قطع ميکند، يک وقت نظير خيار و گوجه و بادمجان است که ميکَند، يک وقت است که نظير برگ توت و حنا «خَرط» ميکند. اين «خَرط» ممکن است الآن با وسيلهٴ ديگري اين کار را بکنند؛ ولي سابقاً «خَرط» ميکردند؛ «خرط» همين که در مَثَل معروف عرب است که اين «دونَه خرط القتاد»؛[10] «خَرط»؛ عبارت از اين است که کسي شاخه درخت توت را ميگيرد و شاخه را نگه ميدارد دست ميآورد بالا، از برگ بالايي شروع ميکند تا پايين و برگها را با دست خود ميچيند؛ اين را ميگويند «خرط»، نه قيچي لازم است، نه کارد و چاقو لازم است، اين را همينطوري که به پايين ميآيد تمام برگها ميافتد؛ اين کار را ميگويند «خرط». «قَتاد» آن درخت پُر تيغ جنگلي است که هيچ ميوهاي ندارد، مگر تيغ، در جنگل درخت «قَتاد» کار آن فقط تيغرويي است و تيغ ميروياند، ميوهاي ندارد که آن را هم سابق براي پرچين کردنها و اينها استفاده ميکردند؛ نظير سيم خاردار بود. اگر کسي دست خود را بالاي شاخهٴ درخت «قتاد» بياورد و از بالا بخواهد با دست تمام اين تيغها را بکَنَد، ديگر چيزي براي دست نميماند، اين برگ توت نيست که همينطور آهسته تمام اين برگها بريزد، بلکه تيغ دارد که دست و پا را پاره ميکند. ميگويند اين کاري که شما گفتيد اثبات اين مطلب آسانتر از «خرط» شاخهٴ درخت «قتاد» است، «دونه خرط القتاد»، يا «خرط القتاد» اهون از آن است. اينکه در کتابهاي فقهي بين «جزة، جَزّ» و بين «لَقطه» و بين «خَرط» فرق گذاشتند، براي اينکه ميوهها و محصولات سه قسم است. اين سبزيجات گاهي از سنخ «جزّ» و قطع است، مثل تره و نعنا و اينها؛ گاهي از سنخ چيدن است؛ نظير خيار و امثال اينها؛ گاهي از سنخ «خرط» است. اين برگ توتي که مرحوم محقق در متن شرايع مثال ميزند همين است؛ در بخش سوم که فرمودند «خُضراوات» و سبزيهاست فرمودند: «فلايجوز بيعها قبل ظهورها و يجوز بعد انعقادها»، وقتي که ميوهٴ مخصوصِ بوتههاي خيار يا بادمجان يا گوجه بسته شد، اين را ميشود خريد و فروش کرد حالا که ميشود خريد و فروش کرد «لقطة واحدة» چين اول يا «لقطات» چند بار. «و کذلک ما يقطع و يستخلف» آن که قطع ميکنند؛ ولي همان جا درميآيد نه جاي ديگر؛ اين تره را وقتي قطع کردند، چون ريشه آن هست، همان ريشهٴ موجود رشد ميکند نه جاي ديگر، بر خلاف خيار که اگر يک خيار را از جايي کَندند، گوشهٴ ديگر و جاي ديگري اين بوته خيار ميروياند. اين دومي خليفهٴ اول نيست؛ ولي در مسئله تره و نعنا و سبزيها وقتي قطع شد، چون ريشه موجود است، محصول آينده خَلَف گذشته است؛ لذا مسئله «يُستَخلَف» را در کنار «جزّ» ذکر کردند و اما درباره آن «لَقطه» ميگويند «لَقطه» است يا «لَقَطات». فرمود که قسم دوم «ما يقطع و يستخلف کالرطبه»، «رَطبه» همين سبزيهاست «و البُغُول» «بغّال» را که ميگويند «بغّال» براي اين است که سبزي فروش است که اينجا هم يا «جزّة يا جزّات»؛ سبزي را بخواهند بفروشند يک چين يا بيش از يک چين میفروشد يک وقت است که تمام محصولات اين باغ را اجاره ميکند يا ميخرد، اين ديگر تا اين سبز است ميگويند برای اوست؛ يک وقت است که همان چين اول يا چين دوم را ميخرد؛ اين بايد مشخص باشد. پس يک وقت نظير خيار و بادمجان و گوجه است، يک وقت نظير تره و نعنا و مانند آن است، يک وقت نظير برگ حنا و برگ توت است که جزء بُغُول است؛ گرچه اين سبزي؛ يعني برگ سبز، ميوهٴ درخت توت است. آن که صاحب اين است شجر است نه «نجم»، ساقه دارد و درخت متعارف است؛ ولي ميوهٴ اين جز برگ چيز ديگر نيست. آن که مبيع است بغل و سبزي است، آن که صاحب و رويانندهٴ اين است، شجر است. فرمود که «و کذا ما يخرط کالحنا و التوت»؛ توت را که ايشان معنا کردند، همين برگ توت است که براي کرم ابريشم و مانند آن دارند و اگر احياناً برگهاي ديگري اثر دارويي گياهي داشت آنها هم همينطور هستند که اينها خرطي هستند؛ يعني کسي که ميخواهد اينها را بچيند، دست بايد ببرد بالاي اين شاخه، تا پايين که ميآيد همه برگها را ميريزد؛ اين را ميگويند «خَرط»، آن را ميگويند «لقطه»، اين را ميگويند «جزّ»، هر سه قسم را بيان فرمودند.[11]
پرسش: آيا اين حکم در چای هم جاری است؟
پاسخ: چاي بعيد است باشد، بايد از چاييکارها سؤال کرد، چين اول و چين دوم فرق دارند، معلوم ميشود که اين هم چند چين است.
اين حکم خود ميوه است، روايات آن هم که بحث جداگانه دارد و يک باب مخصوصي است که مرحوم وسائل(رضوان الله عليه) براي بُغولات بيان کرده و عصارهٴ آن روايات هم فتوايي است که ميآيد. اگر قبل از انعقاد باشد، معامله صحيح نيست، چون تعبد نبود، بازگشت آن به مسئله نفي غرر بود. اگر در باب درخت خرما که بسياري از روايات ناظر به آن است[12] و اگر دربارهٴ درختان ديگر که به اندازه درخت خرما وارد نشده، گفته شد قبل از «بُدُوّ صلاح»، کل آن برميگردد، به اينکه «لم يؤمن عليها العاهه»؛ اين «لم يؤمن عليها العاهه» ميتواند شارح همه روايات باب باشد.[13] تعبّدي در کار نيست؛ به چند قرينه: يکي اينکه خود امام(عليه السلام) فرمود: ريشهٴ نهي اينگونه از خريد و فروش اين است که وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله وسلم) ديد سر و صدا، «ضوضاء»، غوغا و دعواست، فرمود چه خبر است؟ عرض کردند، ميوه درخت خرما را فروختند، امسال به بار ننشست، فرمود: شما ميخواستيد صبر بکنيد، وقتي ميوه خود را نشان داد بخريد،[14] شما وقتي ﴿رَجمَاً بِالغَيبِ﴾[15] ميخريد، همين خطر را دارد؛ اين معلوم ميشود که ارشادي است، تعبّدي در کار نيست و جريان غرر که اصل سوم از آن اصول پنجگانه بود حاکم است؛ يعني آن «اصالة الفساد»، اطلاقات و عمومات به کنار، مسئله غرر که به وسيله نصوص خاصه ثابت شده مهم است؛ نصوص خاصهٴ مسئله هم امر تعبّدي را در برندارد، بخش پنجم جريان اجماع بود که اثبات اجماي تعبدي هم در معاملات آسان نيست، هم در جايي که پنج طايفه روايات در آن هست، اجماع تعبدي را نميشود اثبات کرد. آن مسئله غرر همانطوري که در بخش اول؛ يعني خريد و فروش خرما هست، در بخش دوم خريد و فروش ميوههاي ديگر هم هست، در بخش سوم در سبزيجات هم هست که غرر همه جا ممنوع است. حالا در جريان برگ توت يا برگهاي ديگر هم همينطور است.[16]
يک فرع ديگري را در ضمن همين بخش سوم ذکر ميکنند و آن اين است که اگر کسي درخت را خريد نه ميوه را، يک وقت است درخت را در غير فصل باردهي ميخرد، اينکه خارج از بحث است و بحثي ندارد، درخت برای او ميشود. يک وقت است که در حال باردهي درخت را ميخرد، اگر در حال باردهي درخت را ميخرد که ميوه تبعاً داخل درخت نيست، چون اگر ميوه تبعاً داخل درخت باشد، ميوه هم برای خريدار است، قرينه بر اين است که تصريح هم کردند که ما درخت را ميفروشيم، نه ميوه را، اين ميوههاي موجود را مشتري بايد فروشنده را وادار کند که اين ميوههاي نارس را بکَند يا بايد صبر بکند که اين برسد؟ فرمودند: اگر خصوص درخت را خريد و تصريح شد که ميوه برای صاحب درخت و باغبان است، بايد صبر بکند تا اين ميوه برسد و بردارد. حالا ميتواند چيزي به عنوان اجاره بگيرد و بگويد از اين تاريخ به بعد درخت برای من است؛ شما داريد از اين درخت استفاده ميکني، ميوهات را روي دوش درخت من گذاشتي، ميتواند اجاره بگيرد؛ اما حق قطع ندارد که اجبار بکند که اين ميوهها را بکَن. اين هم از روايات باب دوازده و اينها استفاده ميشود.
«ولو باع الاصول بعد انعقاد الثمرة لم يدخل في المبيع الا بالشرط»؛ مگر اينکه در هنگام خريد شرط بکنند که ميوه هم جزء درخت باشد. «و وجب علي المشتري إبقائها الي أوان بلوغها»، بر مشتري واجب است که صبر بکند که ميوهها برسد و زياني نصيب باغبان و دامنگير او نشود. حالا اگر اين درخت دارای ميوهاي دو فصله، سه فصله کمتر يا بيشتر بود يا بعضي از درختان شکوفههاي آن ظاهر شد و ميوه دادند، بعضيها آن شاخههايي که رو به آفتاب نبود بيست روز بعد، يک ماه بعد دارد ميوه ميدهد، آنچه که «بعد الاشتراء» ظاهر شد اين برای مشتري است آنچه «قبل الاشتراء» ظاهر شده بود برای بايع است و مشتري بايد صبر بکند و اين پايان بخش سوم است.[17] حالا روايات را اگر لازم بود ـ إن شاء الله ـ در جلسه بعد ميخوانيم. اين بخش سوم که تمام شد وارد آن لواحق هشتگانه ميشوند که جزء ملحقات مسئله خريد و فروش ميوه است.
حالا يک حديث نوراني هم از اهل بيت(عليهم السلام) نقل کنيم که براي همه ما سعادتآور است و زندگي روزانه ما هم با اين بيانات تأمين ميشود. شما ملاحظه ميکنيد کمتر سخني از اهل بيت(عليهم السلام) آمده است که ما را به جريان دنيا و لهو و لعب و بازيچه دنيا هشدار نداده باشند. اين علمي است که به حيات ما وابسته است، يک و مورد غفلت هم هست، دو؛ از هيچ کسي هم برنميآيد، سه؛ اينها اصرار دارند به ما بگويند، چهار. علم انرژي هستهاي و آپولو درست کردن و ماهواره درست کردن، اين خيلي وقت نميخواهد، غالب افرادي که رفتند در اين کار، يک استعداد متوسط يا يک مقدار از متوسط بالاتر، دست به اين کار ميزنند؛ اما آنچه که به حيات ما وابسته است و همه ما درگير آن هستيم، اين مسئله دنياست که دنيا چيست؟ آيات که پشت سر هم دنيا را لهو و لعب ميداند، اينها هم که تا ميتوانند درباره دنيا سخن گفتند، اين دنيا چيست که اين همه آن را مذمت ميکنند؛ آسمان که دنيا نيست، زمين که دنيا نيست، اينها آيات الهي و نور و رحمت و برکت هستند؛ ﴿وَ فِي الأَرضِ آيَاتٌ لِلمُوقِنِين﴾،[18] ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلهٌ وَ فِي الأَرضِ إِلهٌ﴾،[19] چه چيزي بد است؟ چه در سوره مبارکه «حديد» که به پنج قسم تقسيم فرمود با «أنما» که حصر است: ﴿وَاعلَمُوا أَنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا﴾؛ لعب است و لهو است و زينت است و تفاخر است و تکاثر؛[20] با حصر است. در بخشهاي ديگر اين مراحل پنجگانه را به مراحل دوگانه تفسير کرد، فرمود: ﴿إِنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ﴾[21] بازي است؛ حالا چه چيزي بازي است؟ کسي در محضر حضرت امير(سلام الله عليه) دنيا را مذمت کرد، فرمود: «أَيُّهَا الذَّامُّ لِلدُّنيَا»،[22] دنيا چه بدي نسبت به تو کرد؟ دنيا خيانت نکرد و دروغ نگفت، اگر مراکز نشاط نشان داد، گورستان هم نشان داد، اگر آموزشگاه و دانشگاه و دبيرستان را نشان داده، بيمارستان و تيمارستان را هم نشان داده، اينکه صادق است؛ کار بدي نکرد، خلافي نکرد، دروغ هم نگفت، کجاي دنيا بد است؟! چه چيز دنيا بد است؟! از هيچ کس واقع برنميآيد غير از اهل بيت(عليهم السلام) که دنيا را توصيف کنند.
اينها به ما گفتند کارهاي خير، چه مسئله مالي باشد، چه سياسي، اجتماعي، عبادي و فرهنگي باشد همه نور است. شما تمام ابعاد دين را که بررسي کنيد، انسان بخواهد هر کار خيري انجام بدهد، خير و رحمت و برکت است، براي همه اينها هم ثواب دارد. هر کار خيري که انسان ميخواهد انجام بدهد که همه کارها را دين مشخص کرد، اينها مثل شمش طلاست، اينها دنيا نيست؛ اما اين شمش طلا، نقد نيست، در خروارها خاک است، انسان بايد اين خروارها خاک را ارزيابي کند، کنار بزند و داخلشذرات را بگيرد، درست کند تا شمش طلا بشود؛ بقيه واقعاً خاک است. تمام کارهايي که ما انجام ميدهيم، اينها شمش طلاست، نور است؛ اما من بايد بگويم، اسم مرا بايد ببرند، با اين لقب بايد ببرند، من بايد جلو بنشينم، من بايد اول بگويم؛ اين همان يک مشت خاک است؛ اصلاً متوجه نيستيم که اين خروارها خاک است، تمام گرفتاريها ما برای همين است که چرا من جلوتر نرفتم، چرا اسم مرا نبردند، چرا به اين لقب نگفتند، اين ميشود دنيا که همه ما گرفتار اين هستيم. يک معدنشناس ميخواهد که بگويد تمام آنچه را که دين گفته از کمک به فقير، کمک به همسايه، مسائل سياسي و مسائل اجتماعي، همه نور است، هر چه را که دين گفته نور است؛ منتها اين دم دست نيست، جانکندن ميخواهد، «جَاهِدُوا أَهوَاءَکُم کَمَا تُجَاهِدُونَ أَعدَاءَکُم»[23] همين است. فرمود اين کارهاي خير را در پاکت ندادند که به شما تحويل بدهند.
اين خير را بايد انجام داد، حالا چه اسم ما را ببرند، چه نبرند، چه ما باشيم، چه نباشيم، چه ما بالا بنشينيم، چه ننشينيم، اين راحت است؛ اول يک مقدار سخت است، براي اينکه اين قدّه در درون مزاحم آدم است؛ بعد ديگر راحت ميشود. همين «اماره بالسوء» ميشود «اماره بالخير». اينکه به ما سفارش به تهذيب کردند،[24] براي اينکه اگر ما در جبهه جهاد درون موفق بشويم، همين نفسي که «اماره بالسوء» است به رهبري عقل ميشود «اماره بالحسن»، آدم راحت است، اوائل يک مقدار سخت است؛ اين از هيچ کس برنميآيد. آدم بايد با جانکندن به خود بفهماند يا به ديگري بفهماند که اين من و ما، خروارها خاک است، مزاحم ماست، بر دوش ماست، اين را بايد بگذاريم کنار تا آن شمش طلا گير ما بيايد. حالا اين شمشها يکسان نيستند.
بيان نوراني پيغمبر نسبت به حضرت امير(سلام الله عليهما) است که فرمود: «لَإن يَهدِيَ اللهُ بِکَ رَجُلاً واحِدَاً خَيرٌ لَکَ مِمَّا طَلَعَتِ عَلَيهِ الشَّمسُ»[25] آن است. ما هميشه گرفتار اين درد هستيم که اين خاکها را داريم جمع ميکنيم، به فکر آن شمش طلا نيستيم. فرمود: همهٴ اين کارها خير و رحمت و برکت است.
شما تمام مجلدات صدگانهٴ بحار را که ملاحظه بکنيد براي فلان کار فلان فضيلت است، براي فلان کار فضيلت است، اينهاست. حالا يا شديد است يا اشدّ يا ضعيف است، يا واجب است يا مستحب، همه کارها خير است. کاري باشد که ثواب در آن نباشد که نيست همه اينها رحمت است؛ منتها اين «أو» و «أَمَّا» در آن هست؛ اين ميشود دنيا. وگرنه دنيا آسمان نيست، دنيا زمين نيست، دنيا همين درون ماست. حيات دنيا که آيت الهي است، او خلق کرد، زمين و آسمان آيت الهي است؛ قرآن کريم همه اينها را به عنوان آيات الهي ميداند، مخلوق خدا ميداند، اينها برکت هستند؛ هيچ زميني بد نيست، هيچ آسماني بد نيست، هيچ ستارهاي بد نيست، هيچ درختي بد نيست. دنيا را انسان خيال ميکند، آسمان و زمين است، ديگر سر نميبرد درون ببيند که دنيا اينجاست، جاي ديگر نيست؛ اين «من» و «ما» دنياست، «من» و «ما» هم بيرون نيست؛ آن وقت خود انسان ميشود لهو و لعب، خود انسان ميشود بازيچه. اگر دنيا بازيچه است و انسان در بازيچه دارد زندگي ميکند، خودش ميشود بازيچه. بعد ميبيند عمري را از دست داد، بعضي پشيمان ميشوند؛ يک مَثَل است معروف گفت: «سبابهٴ مُتندِّم» يک مَثَل معروف در عربها است، «سَبَّابِه»؛ يعني اين انگشت را ميگويند.[26] «متندّم»؛ يعني آدم پشيمان، اينکه در فارسي، در نثر و در نظم ما آمده است که «سَبَّابِه مردم پشيمانم»،[27] چه در نثر، چه در نظم، در فارسي فراوان است، عرب هم ميگويد: «سبابه متندّم»؛ اين انگشت ابهام را آدم موقع پشيمانشدن گاز ميگيرد. اما بيان قرآن کريم اين است که سخن از سبّابه نيست، ﴿يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ﴾؛[28] هر دو دست خود را گاز ميگيرد و ميجَوَد که چرا من به دنبال اين رفتم، چرا اسم مرا نبردند، چرا من بالا ننشستم، اين عمر به اين عظمت و جلال را چرا مفت باختم؟! اين واقعاً از مشکلترين علوم است که در هيچ جا پيدا نميشود وگرنه شما ميبينيد يک جوان «متوسط الاستعداد» بعد از چند سال هم انرژي هستهاي را توليد میکند، هم سفينه فضايي و هم ماهواره هوا ميکند، اينها يک علم عادي است؛ آن علمي که واقعاً نجاتبخش جامعه است، حيات جامعه است، سعادت جامعه هست و در درون است و در بيرون نيست، همين است که به ما فهماندند. تمام اين برکات به وسيله اين ذوات قدسي است، ارواح اينها و ارواح جميع انبيا و اوليا به لقاي الهي بار يابند تا جامعه از برکات اينها استفاده کند.
«والحمد لله رب العالمين»
[1] . شرائع الاسلام، ج2، ص45 ـ 49.
[2] . سوره الرحمن، آيه6.
[3] . شرائع الاسلام، ج2، ص46.
[4] . سوره هود، آيه100.
[5] . الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج5، ص274.
[6] . کتاب المکاسب(للشيخ الانصاری، ط ـ الحديثه)، ج4، ص307 و 308.
[7] . مسالک الافهام، ج3، ص358.
[8] . جواهر الکلام، ج24، ص76.
[9] . الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج5، ص275؛ «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيه السَّلام) قَالَ نَهَى رَسُولُ اللَّهِ(صَلَّی اللهُ عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم) عَنِ الْمُحَاقَلَةِ وَ الْمُزَابَنَةِ قُلْتُ وَ مَا هُوَ قَالَ أَنْ تَشْتَرِيَ حَمْلَ النَّخْلِ بِالتَّمْرِ وَ الزَّرْعَ بِالْحِنْطَةِ».
[10]. ربيع الابرار و نصوص الاخيار، ج4، ص160.
[11] . شرائع الاسلام، ج2، ص46 و 47.
[12] . وسائل الشيعه، ج18، ص217 ـ 222.
[13] . شرائع الاسلام، ج2، ص46.
[14] . وسائل الشيعه، ج18، ص210.
[15] . الصحاح، تاجاللغة و صحاح العربية، ج5، ص1928؛ «و الرَّجْمُ: أن يتكلَّم الرجل بالظنَّ. قال تعالى: ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾؛ سوره کهف، آيه22.
[16] . وسائل الشيعه، ج18، ص209 ـ 222.
[17] . شرائع الاسلام، ج2، ص47.
[18] . سوره ذاريات، آيه20.
[19] . سوره زخرف، آيه84.
[20] . سوره حديد، آيه20.
[21] . سوره محمد، آيه36.
[22] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، حکمت131.
[23] . بحار الانوار، ج65، ص370.
[24] . تصنيف غرر الحکم و درر الکلم، ص239.
[25] . بحار الانوار، ج32، ص447.
[26] . المصباح المنير في غريب الشرح الكبير للرافعي، ج2، ص262؛ «سَبَّهُ: سَبّاً فَهُوَ (سَبَّابٌ) و مِنْهُ قِيلَ لِلْإِصْبَعِ الَّتِى تَلِى الإِبْهَامَ (سَبَّابَةٌ) لِأَنَّهُ يُشَارُ بِهَا عِنْدَ السَّبِّ».
[27] . ديوان اشعار ملک الشعرای بهار، قصيده167.
[28] . سوره فرقان، آيه27.