اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
فصل دهم از فصول کتاب بيعِ شرايع درباره بيع «سلف» بود.[1] «سلف» را مرحوم محقق در شرايع طرزي معنا کرد که ذکر أجل در معناي آن أخذ شده است. بنابراين جزء شرايط صحت «سلم» نخواهد بود، جزء مقوّمات بيع «سلم» است، مگر اينکه اين تعريف را تعريف حدّي ندانند، چه اينکه غالباً هم اينطور است و اين امور ششگانهاي که در مقصد دوم در بيان شرايط بيع «سلف» ذکر کردهاند، بازگشت آن به اين خواهد بود که آن حدود و قيودي که در تعريف بيع «سلف» ذکر شده است، دارند تبيين و تشريح ميکنند؛ شرط اول ذکر جنس بود که اختصاصي به بيع «سلف» ندارد، ساير بيوع همينطور است. شرط دوم ذکر وصف بود که اختصاصي به بيع «سلف» ندارد، ساير بيعها هم همينطور است، شرط سوم قبض بود که اين مختص بيع «صرف» است، در بيوع ديگر نيست و جاي آن هم آنجا نبود که ايشان به عنوان «الثالث» ذکر بکند، چون قبض برميگردد به مقام وفا، نه در اصل ايقاعِ عقد، گرچه صحت آن متوقف بر قبض باشد؛ ولي بايد قبض را بعد از شرايط صحت و انعقاد عقد ذکر کرد. بعد هم تعيين کيل و وزن بود، کالا گاهي با مشاهده خريد و فروش ميشود؛ نظير ميوههاي روي درخت و گاهي با کيل است که امروز کيل همان جعبه است يک کيل مصطلح، آنوقت نيست جعبهاي خريد و فروش ميشود، يا وزن است وقتي که کنار ترازو آمده و جزئي شده، يا «مشاهدةَ» يا «کيلاَ» يا «وزناً»؛ و اگر معدود است که با شمارش و اگر مساحت است که با مساحت؛ مساحت هم گاهي طول و عرض است مثل پارچه، گاهي خود حجم است، مجموع طول و عرض و عمق است، مثل چند سيسي خون که ميخرند يا چند اينچ آبي که ميخرند اينها حجم است؛ يعني تنها طول و عرض نيست عمق هم است اين جرم بايد مشخص بشود ميگويند چند اينچ آب ما به فلان مزرعه فروختيم يا چند سيسي خون فروختيم و مانند آن.
شرط پنجم ذکر أجل و مدت بود که قوام بيع «سلف» به همين مدتدار بودن آن است. شرط ششم تسليم بود که در حال تسليم بايد اين موجود به طور عادي موجود باشد اگر معدوم بود يا «نادرالوجود» بود يک چنين بيع «سلفي» درست نيست.[2] جريان موجود بودن، اختصاصي به بيع «سلف» ندارد در همه بيعها آن مبيع بايد موجود باشد حالا يا شيوع داشته باشد يا به طور سهل الوصول باشد، پس اين هم مختص نيست. ذکر أجل جزء مقوّمات بيع «سلف» است چه اينکه ذکر أجل هم جزء مقوّمات «نسيه» است در معامله «نسيه» که ثمن مؤجل است بايد مدت مشخص بشود در بيع «سلف» که مثمن مؤجل است بايد أجل آن مشخص باشد.
بعد از اينکه شرايط ششگانه را ذکر کردند برميگردند، دوباره به مسئله ذکر أجل، براي اينکه أجل سهم تعيين کنندهاي در بيع «سلف» دارد. عبارت مرحوم محقق در متن شرايع را بخوانيم توضيحي که لازم است و نقدي که مرحوم علامه در تذکره دارد و راه حلّي که بايد إرائه کرد هم مطرح بشود. مرحوم محقق بعد از ذکر آن شرط ششم فرمودند «و لابد أن يکون الأجل معلوما» دوباره برگشتند به شرط پنجم؛ زيرا شرط پنجم در بين اين شرايط ياد شده، سهم تعيين کننده دارد، زيرا قوام بيع «سلف» به مؤجل بودن مثمن است. پس آن أجل بايد واقعيتي داشته باشد، يک؛ معلوم باشد، دو؛ يک چيزيکه واقعيت ندارد ميگويند هر وقت باران آمد، شايد نيامد! هر وقت هوا سرد شد يا هر وقت هوا گرم شد، اين اموري که البته واقع خارجي خواهد داشت عندالله؛ ولي روشن نيست. يک وقت است، واقع خارجي دارد؛ ولي اين شخص نميداند؛ مرحوم صاحب جواهر اين مثالها را ذکر کردند،[3] مرحوم آقا شيخ حسن پسر مرحوم کاشف الغطاء(رضوان الله عليهما)[4] اين مثالها را ذکر کردند، آن بزرگوار ماههاي رومي، ماهي که رايج نزد يهوديان است ماهي که رايج نزد مسيحيها است اينها را ذکر کرده که کدام ماه براي خودشان درست است؛ ولي براي کسي که آشنا به آن ماه نيستند، اين واقعيت دارد، اما اين علم ندارد، چون علم ندارد، مسئله ضرر و غرر و مانند آن هست.
پس آن زمان هم بايد واقعيت داشته باشد نگويند اگر باران آمد اگر تگرگ آمد اگر برف آمد يا تا زمان برف معلوم نيست که ميآيد يا نميآيد. يک وقت است که نه، واقعيت مشخص دارد ميگويد اول نوروز است يا اول فلان ماه است؛ ولي اين شخص نميداند، باز هم درست نيست. پس آن سررسيد بايد واقعيت داشته باشد اولاً و معلوم باشد «عند الطرفين» ثانياً. در اين زمينه به ربيعين و جمادين مثال ميزدند. وقتي محقق به ربيع و جمادي مثال زد، مرحوم علامه در تذکره اشکال کردند گفتند ربيع مشترک بين ربيع الاول و ربيع الثاني است، وقتي مشترک باشد شما چگونه ميتوانيد يک شئ مشترکي را که روشن نيست آن را مدت قرار بدهيد؟! جمادي هم بشرح ايضاً اين نقد مرحوم علامه است در تذکره.[5] مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) در پاسخشان در جواهر ميفرمايد که ما بايد به اين دو نکته توجه بکنيم که ربيع مشترک معنوي است نه مشترک لفظي، جمادي مشترک معنوي است نه مشترک لفظي، فاصله بين ماه صفر و جمادي الاُولي را ميگويند ربيع، اين شصت روز ربيع است منتها وقتي ميخواهند بشمارند، سي روز اول را ميگويند ربيع الاول، سي روز دوم را ميگويند ربيع الثاني. ربيع وضع شده است براي آن زمان فاصلهٴ بين پايان صفر و اول جمادي، چه اينکه جمادي مشترک معنوي است وضع شده است براي زمان بين پايان ربيع الثاني و اول رجب، اين شصت روز را ميگويند جمادي، آن شصت روز را ميگويند ربيع؛ منتها در شمارش آن سي روز اول را ميگويند ربيع الاول سي روز دوم را ميگويند ربيع الثاني. در بخش جمادي سي روز اول را ميگويند جمادي الاُوليٰ و سي روز دوم را ميگويند جمادي الثاني؛ بنابراين مشترک معنوي است، چون مشترک معنوي است ابهامي از اين جهت نيست ميماند. در اين سي روز کدام زمان، اين برابر انصراف است، وقتي که گفتند جمادي، منصرف ميشود به جمادي الاُوليٰ، گفتند ربيع؛ يعني منصرف ميشود به ربيع الاول، اين يک مطلب.[6]
برخي از محققان مثل مرحوم آقا شيخ حسن پسر مرحوم ميرزا جعفر(رضوان الله عليهما)، اينها جريان «نفرَين» را هم مثال زدند،[7] آن روزها در فضاي نجف و امثال نجف، اين گونه از قراردادها بود مستحضريد که حاجيان دو تا نفر دارند نفر اول دارند و نفر ثاني، روز دهم هم ميتوانند نفر کنند روز دوازدهم هم ميتوانند نفر کنند و اگر تأخير شد حکم خاص خودش را دارد. حالا در حج ممکن است اين قرارداد را بگذارند بگويند اين را ما فروختيم تا نفر که حاجيها از منا به طرف مکه بيايند، نفر اول بيايند يا نفر دوم که دو روز فاصله است؟ آنجا اگر يک خريد و فروشي شده بيع مؤجل شده گفتند «عند النفر»، بايد مشخص بشود نفر اول يا نفر ثاني، مگر اينکه به انصراف به همان نفر اول برگردد خب ميبينيد که اين ريز مسئله است که محل ابتلاي مردم همان منطقه است ساير مناطق و ساير موارد ابتلا هم همينطور است اگر دو چيز بود و مورد حد واقع شد اين بايد مشخص باشد که اولي است يا دومي، مگر اينکه خود انصراف تعيينکننده باشد.
مطلب بعدي آن است که حالا اگر گفتند تا روز جمعه، هيچ کدام از اينها نص خاص نيست؛ ولي برابر قاعده «لاضرر»[8] و «نفي غرر» دارند حل ميکنند اگر گفتند تا روز جمعه يا اين کالا را به شما فروختيم تا روز شنبه، اين غايت داخل در مغييٰ است يا نه؟ اينها که به ديگري چک ميدهند ميگويند تا فلان روز؛ يعني اول روز ساعت هشت بايد تحويل بدهد آيا غايت داخل در مغييٰ است يا نه؟ اين که غايت داخل در مغييٰ است توجه داريد که طبق موارد گوناگون فرق ميکند. يک وقت است که غايت داخل در مغييٰ است اگر کسي بگويد «قرأت السورة الي آخرها»؛ يعني تا پايان آن خواندم اگر گفتند «الي الآخر»؛ يعني تا پايان آن خواندم، اينجا غايت داخل در مغييٰ است. يک وقت است داخل در مغييٰ نيست؛ نظير ﴿ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْل﴾[9] وقتي گفتند «الي الليل»؛ يعني اول ليلي که شد روزه گرفتن تمام است. يک وقتي «محتمل الامرين» است؛ نظير ﴿فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِق﴾[10] آيا مرفق داخل در غسل است يا نه؟ پس اگر مغييٰ يک چيزي ذکر بشود، گاهي غايت داخل در مغييٰ است، گاهي خارج از مغييٰ است، گاهي «محتمل الامرين» است بايد مشخص بشود. در اينگونه از موارد که گفت تا روز شنبه، اگر قرينهٴ خاصهاي آن را همراهي نکند، براي اينکه نزاعي درگيري نشود بايد معين کند مگر اينکه انصراف، تعيينکننده باشد که وقتي گفت تا شنبه؛ يعني اولين فرصت. اگر يک چنين انصرافي «لدي العرف» نبود بايد معين بکند که تا پايان روز تا چه ساعتي کالاي مهم اينطور است دستگاههاي مهم اينطور است؛ بنابراين اين أجل بايد مشخص بشود هم از نظر زمان هم از نظر آن حد خاص خودش.
مطلب بعدي درباره عبارتهايي که مرحوم محقق در متن شرايع داشته ايشان فرمودند که «و اذا قال الي جمادي حمل إلي أقربهما و کذا الي ربيع»؛[11] مرحوم علامه در تحرير، جلد دوم، صفحه426 ايشان دارد: «أو نفر الحجيج»؛ اين «نفر حجيج» را که مرحوم علامه ذکر کرد باعث شد که ديگران هم همين را ذکر بکنند، گاهي همان معامله در حج است در مکه است در منا است کارشان به همين نفر اول و دوم برميگردد ميگويند اين خيمهها را به شما اجاره دادم تا نفر، کدام نفر؟ نفر اول يا نفر دوم؟ يا اين بخش از اين ظروف را به شما اجاره دادم يا کرايه دادم تا نفر، نفر اول يا نفر دوم؟ در اجاره اينطور است، در بيع «سلف» اينطور است، در «نسيه» اينطور است که من اين ثمن را تا نفر به شما ميدهم، نفر اول يا نفر ثاني؟ مرحوم علامه در تحرير استدلالي براي مطالب فقهي ندارد، غالب آن همان فتواست برخلاف منتهي و تذکره که آنها با براهين فقهي همراه است، تحرير غالباً بدون استدلال است. ايشان در جلد دوم تحرير، صفحه 426 بعد از مسئله ذکر ربيعين و جمادين، مسئله نفرَين را هم ذکر فرمود «نفر حجيج». «و کذا الي الخميس» اگر گفتند يا پنجشنبه يا جمعه؛ يعني اولين فرصت، اين يک مطلب. حالا اگر گفتند ماه، اين ماه، ماه شمسي است ماه قمري است ماه رومي است چيست؟ فرمود «و يحمل الشهر عند الاطلاق علي عدة بين هلالين»؛[12] ماه؛ يعني ماه قمري اينطور است، «يحمل»؛ يعني در فضايي که عربها و کساني که مأنوس به اين عشر هلاليه هستند، وگرنه اگر کسي در فضاي عربي نخواهد، معامله کند در فضاي ديگر گفت يک ماه، اين ديگر اول اين هلال و اول آن هلال نيست اين برج و آن برج را حساب ميکنند ديگر کاري به هلال ندارند اينکه «و يحمل الشهر عند الإطلاق علي عدة بين هلالين» اين مال منطقه عربنشين و کساني که با شهور قمريه معامله ميکنند که ﴿يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَهِلَّةِ قُلْ هِيَ مَواقيتُ لِلنَّاسِ وَ الْحَج﴾[13] اين اهله برای آن است يک شناسنامه عادي است؛ اما کساني که با هلال معامله نميکنند با برج معامله ميکنند با سير شمس معامله ميکنند، نه با سير قمر، ديگر «يحمل الشهر عند الطلاق علي عدة بين هلالين» مطرح نيست.
پرسش: ...
پاسخ: اين «ألفِقهُ ثُمَّ المَتجَر»[14] براي همين است که اول مسئلهدان بشود بعد تجارت کند. اگر نبودند که معامله ميشود غرري، يا ضرر هست يا غرر هست که مايه بطلان آن است. اين بيع، بيع باطل خواهد بود؛ حالا اگر رضاي تصرف داشته باشد غصبي در کار نيست، حرمتي در کار نيست؛ ولي بيع مصطلح نيست. اينکه حضرت فرمود: «ألفِقهُ ثُمَّ المَتجَر» براي همين است، نه تنها خطر رباست، حضرت فرمود: «مَن إِتَّجَرَ بِغَيرِ فِقهٍ فَقَد ارتَطَمَ فِي الرِبَا»؛[15] «رُطمه»؛ يعني گودال، تنها فرو رفتن در گودال ربا نيست، اين خطرات هم هست؛ البته مسئله ثلاثين يوم را که برج است، آن را هم ذکر کردند.
فرمود: «و يحمل الشهر عند الاطلاق علي عدة بين هلالين» يا «ثلاثين يوما و لو قال الي شهر کذا» اينجا آيا غايت داخل است يا داخل نيست در اين گونه از موارد ظاهراً اول ماه که آمده بايد بپردازد «حلّ باوَّل جزء من ليلة هلال» اگر ماه قمري باشد چون ماه قمري از شب شروع ميشود به اول طلوع هلال بايد بپردازد اگر روي شمسي داد و ستد بشود بايد اول صبح را حساب بکند «بأوّل جزء من ليلة هلال نظرا إلي العرف و لو قال إلي شهرين» دو ماه «و کان في أوّل الشهر» اين بين دو تا هلال در اول و بين دو تا هلال در دوم، از اين اهله بايد که بگذرد. «و إن أوقع العقد في أثناء الشهر أتم من الثالث بقدر الفائت من شهر العقد»؛ اگر گفت من بعد از يک ماه ميدهم و اين قرارداد آنها هم در نيمه ماه اول است تا نيمه ماه دوم بايد صبر کند و بپردازد، چون در اثناي ماه وقتي گفت من يکماهه ميدهم؛ يعني سي روز، بين اين ماه و ماه ديگر، «و قيل يتمه ثلاثين يوما و هو اشبه» ايشان ميفرمايد که اگر کسي بگويد يکماه، حالا چون همان تفکر عربي بود، تفکر هلال و تفکر غرّه و تفکر سلخ در اذهان شريف اينها بود؛ مرحوم محقق ميفرمايد که ولو در اثناي ماه اگر کسي بگويد تا يکماه، لازم نيست پانزده روز از ماه ديگر را ضميمه کند، پايان همين ماه که شد بايد بپردازد، اين شايد به انصراف آنهاست شايد به انصراف آنهاست؛ يعني پايان ماه من ميدهم و گرنه چرا ايشان ميفرمايد «هو اشبع» «و قيل يتمه ثلاثين يوماً» «ثلاثين يوما» البته همان نه بين هلالين که شايد ماه کسر داشته باشد سي روز بايد باشد اينجا حق با ايشان است، «و هو اشبه». «ولو قال إلي يوم الخميس حلّ بأوّل جزءٍ منهُ»؛ يعني غايت در داخل در مغييٰ نيست. اگر کسي چِک دارد براي روز پنجشنبه؛ يعني اولين فرصت بايد بدهد، اگر تأخير انداخت، بايد به رضايت طلبکار باشد، در غير اين صورت اولين فرصت ساعت هشت بايد بپردازد بر اساس اين فتوا «لو قال إلي يوم الخميس حلّ»؛ اين «أجل» حلول ميکند، «بِأَوّل جزءٍ منهُ».[16]
در جريان تسليم که شرط ششم بود لازم نيست مشخص بکند، کجا تسليم بکند، يک قرارداد عرفي است يک انصراف عرفي است، کالا را که خريدند، يک وقت است همان شهر، همان محل، همان منطقه تحويل ميدهند، اگر يک چيزي باشد که حمل و نقل آن معونه دارد، مشخص بکنند؛ ولي نميشود خريدار را يا طرفي که بايد بپردازد را مجبور بکنند در فلان مکان بايد تحويل بدهي، مگر اينکه قرارداد باشد؛ اگر قرارداد نشد، هر جا که اين بايع اين کالا را تحويل مشتري داد بايد بپذيرد، مگر در صورت دو امر: يا انصراف يا تعيين؛ اگر منصرف شد و معهود بود که فلان مکان تحويل بدهد، همان مکان است، اگر قرارداد آنها فلان مکان است همان مکان است در غير اين صورت «أي مکانٍ» بايع کالا را تحويل مشتري بدهد او بايد بپذيرد اگر جاي خاص باشد و مئونه داشته باشد آن معونه را بايد تحمّل بکند. تا اينجا پايان مقصد دوم است که شرايط ششگانه أجل را ذکر کردند.
حالا ـ به خواست خدا ـ براي جلسه بعد، احکام مقصد سوم است که احکام بيع «سلف» را ذکر ميکنند؛ حالا يک مقداري هم بحثهاي اخلاقيمان که محل ضرورت ما است و نياز روزانه و هر لحظه ما است مطرح بکنيم، گرچه جاي اين بحث در کتابهاي فقهي و امثال فقهي نيست؛ ولي ما بالأخره با دنيا درگيريم ما تا دنيا را نشناسيم، راهي براي تهذيب نفس ما نيست يا پيمودن آن سخت است. آيا دنيا وجود حقيقي دارد يا در درون ما موجود است؟ آيا دنيا به معناي زمين است؟ به معناي آسمان است؟ به معناي «بَينَ الأَرضِ وَالسَّمَاء» است؟ به معناي هواي سرد و هواي گرم و مانند آن است؟ اينها که آيات الهي و مخلوق الهي هستند، قرآن کريم از آنها به نيکي ياد ميکند فرمود: اينها آيات الهي و نعمتهاي الهي هستند،[17] براي بشر تسخير شدند[18] در حالي که در سوره مبارکه «حديد» در پنج بخش، دنيا را منحصر کرده در «لهو» و «لعب» و «زينت» و «تفاخر» و «تکاثر». اين «زينت» و «تفاخر» و «تکاثر»، قسيم «لهو» و «لعب» نيست؛ قسمي از «لهو» و «لعب» است،؛ ولي چون شاخص بود در کنارش قرار گرفته؛ وگرنه قسم شیء، قسيم شئ خواهد بود. اين پنج مرحله که همه مراحل پنجگانه را سوره «حديد» فرمود: ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا﴾ اين «لهو» است و «لعب» است و «زينت» است و «تفاخر» است و «تکاثر»،[19] لازمه آن جعل قسم شئ قسيم شئ ميشود؛ ولي در اثر اهميت اين سه قسم، آنها را جداگانه ذکر کرده؛ شاهد آن هم اين است که در بعضي از آيات منحصراً دنيا را در «لهو» و «لعب» ذکر کرده و ديگر پنج قسم نبود همين دو قسم بود: ﴿إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْو﴾.[20] پس آن حصر پنجگانه با اين حصر دوگانه منافاتي ندارد، چون آنها در حقيقت تکثير همان قسم «لهو» و «لعب» هستند، نه مقابل «لهو» و «لعب».
پس دنيا غير از بازيچه چيز ديگري نيست و ذات اقدس الهي فرمود: ما بازيگر نيستيم ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبينَ﴾؛[21] اين هم که ابزار بازي است، اين چيست و کجاست؟ که فقط بازيچه است، اسباببازي است، اسباب بازي يک وجود واقعي دارد، يک عروسکي را پدر براي دخترک خود تهيه ميکند يک وجود واقعي دارد يک جسمي است که او با بازي ميکند يا ابزار بازي ديگر، يک توپي را که براي پسر خود ميگيرد اين ابزار بازي است و وجود واقعي دارد؛ دنيا وجود واقعي دارد که انسان ميشود به آن اشاره کرد که اين دنيا است و اين «لهو» و «لعب» است يا اگر انسان نباشد دنيايي نيست، چون دنيا وجود اعتباري و قرارداد «من و ما» است اين برای من است من بايد به اين مقام برسم من بايد داراي اين وضع باشم من بايد اين بالا بنشينم من بايد اينهاست ديگر غير از اينها که دنيا نيست اينها هم اگر انسان نباشد وجود ندارد. پس دنيا در درون خود ما است و ما اگر اينها را راه داديم ميشويم آدم دنيايي، اگر راه نداديم ميشويم آدم اُخروي.
يک بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج البلاغه دارد فرمود که هر بشري بالاخره پدر و مادري دارد، شما که شيعيان ما هستيد فرزندان آخرت هستيد از آخرت آمديد: «مِنهَا قَدِمتُم»، «وَ إِلَيهِ تُرجَعُونَ»، «فَکُونُوا مِن أَبنَاءِ الآخِرَة وَ لا تَکُونُ مِن أَبنَاءِ الدُّنيَا»[22] چرا از پدر و مادرتان قهر ميکنيد، پدرخوانده داريد مادرخوانده داريد، شما از جاي ديگر آمديد از آنجا متولد شديد و به همانجا برميگرديد، بهشت پدر شماست بهشت مادر شماست «فَکُونُوا مِن أَبنَاءِ الآخِرَة»، «منها قدمتم»، از آنجا آمديد. بنابراين اين يک قراردادي است که ما خودمان بايد شناسنامه آن را بگيريم. اگر لعن ميکنيم اين يک خودزني است. حقيقتاً يک چيزي جداي از ما باشد بنام دنيا اينکه نيست بله آنکه جداي از ماست و وجود خارجي است اين زمين است، آسمان است، هوا و فضاست، باغ و بستان است، آب و درياست اينها وجود واقعي دارد اينها را بد ميگوييم يا چيزي به لهو و لعب را بد ميگوييم!؟ پس اگر ما نباشيم دنيايي نيست يک وقتي ميگوييم «ارض و سماء» بله «ارض و سماء» آيات الهي و مخلوق الهي و نعمت الهي هستند. همان بياني که وجود مبارک حضرت امير در خطبه ديگر دارد که شما چه چيزي را داريد مذمت ميکنيد اين زمين و اين فضا را اينها را مذمت ميکنيد، اينکه متجر اولياي الهي است، هر کسي به هر مقامي رسيد، روي همين زمين رسيد، زير همين آسمان رسيد، فرمود: الدُّنيَا مَتجَر اولياست، اين سير زندگي هم صادقانه با آدم عمل ميکند فرمود کجايش دروغ گفته خيانت کرده؟![23] اين اگر دبستان و دبيرستان و اينجاها را به شما نشان داده بوستان را نشان داده بيمارستان و تيمارستان را هم به شما نشان داده، قبرستان هم آرامستان را همه به شما نشان داده، اين مخفي نکرده چيزي را اين اگر اقبال يک عده را نشان داد، ادبار ديگران را هم نشان داد خيلي صادقانه با شما برخورد کرد، اين زندگي جري عادي، اين طيب و طاهر است، اين متجر اولياست، چرا اين را بد ميگوييد؟ بنابراين ما بايد بدانيم که دنيا در درون ماست، آخرت هم در درون ماستم اگر بخواهيم آخرتي بشويم، فرمود شما فرزندان آخرت هستيد. اگر بازيچه بوديم بازيگر بوديم ديگران را به بازي گرفتيم يا ديگران ما را به بازي گرفتند ميشود همين وضع سوره مبارکه «حديد»؛ اما اگر گفتيم ما بنده خدا هستيم و خدا فرمود: من بازيگر نيستم ﴿وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبينَ﴾؛ ما نه کسي را بازي ميدهيم، نه با قيافه خودمان بازي ميکنيم که ديگران فريب بخورند بطور طبيعي زندگي ميکنيم. حيف است يک واقعيتي بنام انسان که اين بيافتد در فاز بازيگري و بازي دادن.
بنابراين اگر اين مسئله معرفتي براي ما حل بشود، آن مسائل اخلاقي هم تاحدودي براي ما حل ميشود، وگرنه بگوييم اين «الدُّنيَا غَرَّ غَيرِي»[24] حضرت همان وجود مثالي دنيا را گفته بود. ما اين هستيم وضع ما اين است. مشکل اساسي يک بيان نوراني روايات است که ائمه(عليهم السلام) و وجود مبارک پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود؛ چه اينکه يک بيان نوراني در قرآن کريم است. ما در مسائل معرفتي، هم در عقل نظري بايد خيلي دقيق باشيم که اين خواستهها، جلوي برهان نگيرد و هم در عقل عملي که اين خواستهها، جلوي عمل را نگيرد. آن بيان نوراني که قرآن کريم آورد فرمود که شما راههاي تجربي که بشر پشت سر گذاشت و روزانه با آن روبرو است همين است که «مَن فَقَدَ حِسَّاً فَقَدَ عِلمَا»؛[25] حس و تجربه حسي، يکي از بهترين راه معرفت اشياي مادي است. اگر کسي تجربه بکند عالم ميشود اگر تجربه و راه تجربه نباشد عالم نميشود، اين طبابت اينطور است بيتاري اينطور است، کشاورزي اينطور است، مهندسي اينطور است، همه علوم مادي اينها اينجوري هستند با تجربه پيش ميروند، «مَن فَقَدَ حِسَّاً فَقَدَ عِلمَا» يک اصل کلي است که فرمانرواي اين علوم تجربي است. آن که دين آورده يک مطلب تازه است و آن اين استکه «مَن فَقَدَ تَقوا فَقَدَ عِلمَا»[26] اگر طهارت و پاکدامني را از دست داد، علم حاصل از آن را هم از دست ميدهد واقعاً بيسواد ميشود؛ حالا اگر کسي نابينا بود، ناشنوا بود، اين کسي که ناشنواست ميتواند فن موسيقي بفهمد؟ کسي که نابيناست ميتواند فن زيباييشناسي و مناظر و مانند آن بفهمد؟! اين ممکن نيست. «مَن فَقَدَ حِسَّاً فَقَدَ عِلمَا» اينجا هم دين؛ يعني قرآن کريم ميفرمايد «مَن فَقَدَ تَقوا فَقَدَ عِلمَا». اگر کسي آدم پاکي نبود يک راه خيلي از علوم است که راهش بسته است براي او. چون فرمود: ﴿إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقانا﴾[27] اين مفهوم هم دارد ﴿مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا﴾[28] اگر کسي متقي نباشد در همين دستگاه ميماند برونرفت ندارد اينها همه به صورت قضيه شرطيه است آنجايي که با «إن» شرطيه ذکر شد، ﴿إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقانا﴾، در سوره «طلاق» هم فرمود: ﴿مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا﴾؛ هيچ وقت آدم وارسته نميماند در کار بالاخره يک برونرفتي دارد يک راهحلي برايش پيدا ميشود. در مسائل علمي اگر کسي واقعاًٌ آدم وارسته نباشد خيلي از معارف دين را نميفهمد اين يک مشکل، مشکل قرآني. مشکل روايي اين است که «حُبُّکَ الشَّيء يُعمِي وَ يُصِم»؛[29] آدم اگر دلبسته اين ذخارف بود، آن رذائل را نميفهمد، واقع آن را نميفهمد، اگر کسي به يک غذايي دلبسته بود، زيان و ضرر آن غذا را که با دستگاه گوارش او نميسازد نميفهمد، فرمود: «حُبُّکَ الشَّيء يُعمِي وَ يُصِم» مگر ما نميخواهيم يک چيز خوبي بفهميم؟ اگر به او خيلي علاقهمند باشيم درست او را نميفهميم. اشخاص هم همينطور هستند. ميخواهم درباره کسي اظهار نظر بکنيم، اگر او خيلي مورد علاقه ما باشد درست نميتوانيم اظهار نظر کنيم «بُغضُکَ الشَّيء يُعمِي وَ يُصِم». دشمني هم همينطور است اگر ما نسبت به يک مطلبي نسبت به يک چيزي کراهت داشته باشيم سود و زيان آن را درست تشخيص نميدهيم، اين راه را ميبندد براي اينکه بيرون از دروازه ادراک که نيست تا آن محدوده درون ماست تا عقل نظر بخواهد استدلال کند اين پاي او را ميگيرد. اين حرفها، حرفهاي آسماني است، اين حرفها در علوم حسي و تجربي خريدار ندارد، کسي اين حرفها را نميزند، هر چه فلان شخص بگوييم که اين بد است، چون دوست دارد، اين بدي او را نميفهمد، وقتي بدي او را ميفهمد که «لابشرط» باشد، اين گذشته از مسئله اخلاقي يک راه دقيق و عميق و عريق معرفتي است. در معرفتشناسي اگر کسي خواست واقعاً اين شئ را بفهمد، بايد بدون حب و بغض در آن برهان اقامه کند، وگرنه اگر يک چيزي محبوب او بود اين درست نميفهمد، مبغوض او بود درست نميفهمد. حبّ اثر تعيينکننده دارد چه اينکه بغض هم اين چنين است و اينکه در بعضي از روايات آمده است که «هَل الدِّينُ إلا الحُبّ»،[30] حبّ الهي اساس کار است. عبادتهاي ما رفتار و گفتار ما درس و بحث ما که اين درس و بحث ما مثل نافله است يا واجب است که واجب کفايي است، ما ميتوانيم يک معامله و تعامل دو جانبه با خداي سبحان داشته باشيم. از بس، خدا کريم است، البته در فصل سوم او؛ يعني مقام فعل، نه مقام ذات، نه صفات ذاتي که خارج از منطقه بحث است.
ما اگر خدا را عبادت کرديم «خَوفَاً مِنَ النَّار» اين يک جانبه است او ديگر از ما خوفي ندارد؛ ولي اگر «حُبَّاً لَهُ»[31] عبادت کرديم دو جانبه است او هم محب ما ميشود خب ما يک تجارت دو جانبه بکنيم هم عبادت بکنيم «حبا له» هم محبت او را بدست بياوريم ما اگر خدا را عبادت کرديم «خَوفَاً مِنَ النَّار» که اين عبادت بردگان است ترس است فقط نجات از آتش نصيب ما ميشود اما محبوب الهي بشويم که نيست، فرمود چرا اين را هدر ميدهيد؟ يک کاري بکنيد که هم از خطر برهيد، يک؛ هم به شرف برسيد، دو؛ و آن اينکه «حُبَّاً لَهُ» عبادت بکنيد، اگر «حبا لله» عبادت کرديد، محبوب او ميشويد، ﴿إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني﴾ که ﴿يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾.[32] آدم تمام تلاش و کوشش خود را بکند يک جانبه که نسوزد! يک وقت است که نه تلاش و کوشش خود را ميکند نميسوزد، يک؛ بهشت ميرود، دو؛ محبوب خداي خود ميشود، سه. در سوره مبارکه «آل عمران» ذات اقدس الهي به رسولش(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: به مردم بگو، « ﴿قُل إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني﴾، چون من «حبيب الله» هستم حد وسط هستم، ﴿فَاتَّبِعُوني﴾، چون من حبيب او هستم، پيرو «حبيب الله»، ميشود حبيب الله. ﴿فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ﴾ ما يک وقت است که اعمال ميدهيم فقط هراس از جهنم ميگيريم که نسوزيم يک وقتي اعمال انجام ميدهيم که هم نجات از دوزخ هم ورود در بهشت است هم دريافت محبت الهي است آن وقت اين محبت با همه محبتهاي عالم فرق دارد؛ تا حال شنيديم و گفتيم و نوشتيم که «حَبُّکَ الشّيء يُعمِي وَ يُصِم»، الآن ميگوييم و ميشنويم و مينويسيم که «حَبُّکَ الشّيء يُبَصِّرُ وَ يُصَمّي» بينا ميکند آدم را شنوا ميکند. يک محبّتي است که آدم را کر و کور ميکند، يک محبّتي است که آدم را بصير و سميع ميکند «حب الله» اينطور است اين از آن قبيل است كه «حَبُّکَ الشّيء يُعمِي وَ يُصِم» ـ معاذ الله ـ يا نه آدم را آدم را سميع و بصير ميكند درست است «الشي» مطلق ذكر شده است اما اين عمي و بصر نشان ميدهد كه شیء غير الهي است، اگر كسي «حبيب الله» بود هم بصير ميشود هم سميع ميشود؛ براي اينكه فرمود: ﴿اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم﴾[33] هم زنده ميشود. بنابراين بدين صورت نيست كه «حَبُّکَ الشّيء يُعمِي وَ يُصِم» محبوب هر چه ميخواهد باشد، نه؛ محبوب اگر قرآن بود، محبوب اگر عترت بود كه حرف خدا را ميزند، بيگانه كه نيست، اگر اينها بودند «يؤمي» نيست «يصم» نيست؛ بلكه «يحيي و يبصّر و يسمّع» اينجور است. پس آدم ميتواند تمام سرمايهها را بدهد براي اينكه دوزخ نرود اين همّت ضعيف است، يك وقتي است ميتواند سرمايهها را بدهد دوزخ نرود بهشت برود محبت الهي را هم تأمين بكند كه وقتي محبت الهي آمد همه چيز خواهد آمد.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . شرائع الاسلام، ج2، ص55.
[2] . شرائع الاسلام، ج2، ص55 ـ 58..
[3] . جواهر الکلام، ج24، ص312.
[4] . انوار الفقاهة ـ کتاب البيع(لکاشف الغطاء ـ حسن)، ص291.
[5] . تذکرة الفقهاء(ط ـ الحديثة)، ج11، ص271 و 272.
[6] . جواهر الکلام، ج24، ص312.
[7] . انوار الفقاهة ـ کتاب البيع(لکاشف الغطاء ـ حسن)، ص291.
[8] . الکافی(ط- الاسلامية)، ج5 ، ص294.
[9] . سوره بقره، آيه187.
[10] . سوره مائده، آيه6.
[11] . شرائع الاسلام، ج2، ص58.
[12] . شرائع الاسلام، ج2، ص58.
[13] . سوره بقره، آيه189.
[14] . الکافی(ط ـ الاسلامية)، ج5، ص150.
[15] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، حکمت447.
[16] . شرائع الاسلام، ج2، ص58.
[17] . سوره بقره، آيه164؛ سوره آۀ عمران، آيه190.
[18] . سوره ابراهيم، آيه32 و 33؛ سوره نحل، آيه12 و . . .
[19] . سوره حدِد، آيه20.
[20] . سوره محمد، آيه36.
[21] . سوره انبياء، آيه16؛ سوره دخان، آيه38.
[22] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، حکمت43.
[23] . نهج البلاغه(للصبحی صالح)، حکمت131.
[24] .
[25] .
[26] .
[27] . سوره انفال، آيه29.
[28] . سوره طلاق، آيه2.
[29] . من لا يحضره الفقيه، ج4، ص380.
[30] . المحاسن، ج1، ص263.
[31] . الکافی(ط ـ الاسلاميه)، ج2، ص84.
[32] . سوره آل عمران، آيه31.
[33] . سوره انفال، آيه24.