أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
﴿الر كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴿1﴾ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاّ اللَّهَ إِنَّنِي لَكُم مِنْهُ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ﴿2﴾ وَ أَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُمَتِّعْكُم مَتاعاً حَسَناً إِلَي أَجَلٍ مُسَمّي وَ يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ وَ إِن تَوَلَّوْا فَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ كَبِيرٍ﴿3﴾ إِلَي اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ وَ هُوَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴿4﴾.
سوره مباركه «هود» در مكه نازل شد و 123 آيه دارد و از انسجام آن روشن است كه همه اينها يا غالب اينها باهم نازل شده است. عناصر محوري اين سوره هم مثل ساير سور مكي اصول دين است؛ يعني مربوط به توحيد و نبوت و معاد، مسئله هدايت و رهبري مردم، خطوط كلي عقايد و اخلاق و فقه مطرح است و خطوط جزيي در سور مدني طرح شده است. تفاوت سوره مباركه «يونس» كه بحث آن گذشت با سوره «هود» در اين است كه آن سوره و اين سوره گرچه هر دو در مكه نازل شدند و سور مكی محور اصلي آنها اصول دين است؛ لكن گاهي توحيد پررنگتر از ساير اصول مطرح است گاهي مسئله نبوت و وحي و رهبري. در سوره مباركه «يونس» قسمت مهم آن جريان وحي و نبوت و اينها طرح ميشد، آغاز آن سوره اين بود كه ﴿الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْحَكِيمِ ٭ أَكَانَ لِلنَّاسِ عَجَباً أَنْ أَوْحَيْنَا إِلَي رَجُلٍ مِنْهُمْ أَنْ أَنذِرِ النَّاسَ وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ قَالَ الْكَافِرُونَ إِنَّ هذَا لَسَاحِرٌ مُبِينٌ﴾[1] که سوره با امكان تلقي وحي ميل به مقام نوبت و رسالت شروع شده؛ پايان سوره يونس همين بود كه بحث آن گذشت: ﴿قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمُ الْحَقُّ مِن رَبِّكُمْ فَمَنِ اهْتَدَي فَإِنَّمَا يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَن ضَلَّ فَإِنَّمَا يَضِلُّ عَلَيْهَا وَ مَا أَنَا عَلَيْكُم بِوَكِيلٍ﴾.[2] اما سوره مباركه «هود» كه الان شروع شد، عنصر محوري و اصلي آن همان مسئله توحيد است بعد از جريان قرآن كه قرآن كتابي است آياتش محكم تفسير شده است ﴿مِن لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾ از توحيد سخن به ميان آورد ﴿أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاّ اللَّهَ إِنَّنِي لَكُم مِنْهُ نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ﴾. پايان همين سوره مباركه «هود» كه به سوره يوسف(سلام الله عليه) ختم ميشود اين است: ﴿وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الأمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ﴾.[3]
بنابراين صدر و ساقه سوره مباركه «هود» ناظر به مسئله توحيد است، صدر و ساقه سوره مباركه «يونس» ناظر به مسئله وحي و نبوت است. هم آن سوره كه جريان وحي و نبوت را دارد مسائل اعتقادي ديگر مثل توحيد و معاد را در بر دارد هم سوره «هود» كه مسئله توحيد را محور قرار داده است مسئله وحي و نبوت را دارد، چون غالب مسائل صور مكي مربوط به اصول دين است؛ الا اينكه يكي از ديگري بيشتر و مهمتر در يكي از اين دو سوره مطرح است. آنچه در سوره «يونس» مطرح است پر رنگتر آن مسئله وحي و نبوت و داوري بين نبي و امت در صورت تخلف و مانند آن است و آنچه در سوره مباركه «هود» محوريترين عنصر هست مسئله توحيد است.
مطلب بعدي آن است توحيدي كه قرآن طرح ميكند مثل خود قرآن است يعني واحدي كه «لا شريك له» را به نام مبدا عالم ميداند از آن واحد «لا شريك له» همان طوري كه در نظام تكوين همه موجودات مخلوق او هستند ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[4] و همه او را نشان ميدهند ﴿وَ فِي الأرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ ٭ وَ فِي أَنفُسِكُمْ أَفَلاَ تُبْصِرُونَ﴾[5] هيچ چيزي نيست كه آيه او نباشد او را نشان ندهد و از او روزي نگيرد و به او تكيه نكند، چون نظام تكوين اين طور است نظام تشريع هم اين چنين است؛ يعني يك عقيده اصلي واجب است انسان داشته باشد به نام «لا إله إلا الله»، از اين عقيده اصلي عقايد ديگري نشات ميگيرد، همان خدايي كه «وحده لا شريك له»، او هادي ما است او رب ما است اين اسماي حسنايي كه در «جوشن كبير» آمده اينها همه شرح همين «لا إله إلا الله» است؛ اگر رازق است اگر خالق است اگر قابض است اگر آخذ است اگر معطي است اگر وفیّ است اگر وليّ است همه اينها شئون همان وحدت مطلقه است و آن واحد مطلق با اين اسماي حسنايش ما را ميپروراند هر كاري كه ما داشته باشيم چه درعقايد چه در اخلاق چه در اعمال به توحيد برميگردد. معتقديم «بأنه واحدٌ لا شريك له»، معتقديم «بأنه المبدأ و المعاد»، معتقديم به اينكه ﴿بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً﴾[6] معتقديم به اينكه ﴿مَا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ﴾[7] و همه اينها گزارشگران الهي هستند و ساير عقايد. هر عملي هم كه انجام ميدهيم بايد براي او باشد و بدانيم كه در محضر او هستيم در مشهد او هستيم؛ اگر عمل براي او نباشد به جايي نميرسد. در نظام تكوين اگر كسي خيال بكند چيزي در عالم خودرو يافت شده اين محال است، آن «تكويناً» محال است. اگر كسي عملي را انجام دهد «لا لله» اين تشريعاً لغو است به آن ميگويد «زَبد جُفاء»، اين آببرد است كه ﴿فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً﴾[8] عقيدهاي كه الهي نباشد اخلاقي كه الهي نباشد اعمال و گفتار و رفتار و نوشتاري كه الهي نباشد لازم نيست كسي اين را از بين ببرد؛ اين مانند كف روي آب، ﴿فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً﴾؛ يعني آببرد است به هر حال خود به خود از بين ميرود.
پس در نظام تكوين ممكن نيست موجودي به غير خدا تكيه كند و از هستي سهمي داشته باشد. در نظام تشريع ممنوع است نه ممتنع. در نظام تكوين ممتنع است در نظام تشريع ممنوع است كه انسان عقيدهاي اخلاقي عملي داشته باشد كه به «الله» ختم نشود اين چنين چيزي ممنوع است بازگشت اينها به همان امتناع است؛ يعني به جايي نميرسد اين «بايد و نبايد»هايي كه در حكمت عملي مطرح است از نظر اسلام هم مسبوق است به پايگاه تكوين، هم ملحوق است به پايگاه تكوين؛ يعني در وسط به عنوان يك قانون اعتباري به عنوان «بايد و نبايد» به عنوان يك تكليف مطرح است؛ ولي چون از آن حقايق تكوينيه مايه گرفته، بعد هم به يك حقايق تكويني تبديل ميشود اين محفوف به دو واقعيت تكويني است: يعني مسبوق است به حقايق تكويني، ملاكهاي تكويني، مصالح و مفاسد تكويني و ملحوق است به بهشت و جهنم كه امور تكويني است؛ لذا مسائل اخلاقي مسائل حقوقي مسائل فقهي گرچه به حسب ظاهر امور اعتباري هستند «بايد و نبايد» اعتباري هستند اما يك «بايد و نبايد»ي نيست كه از فرهنگ مردم گرفته شده باشد از آداب و عادات و سنن و رسوم مردم گرفته شده باشد؛ نظير بسياري از مكاتب غير ديني كه قائل به اقامه برهان نيست مردم اين منطقه اين جور ميپسندند «چرا» ندارد. كسي از فلان چيز خوشش ميآيد از فلان رنگ خوشش ميآيد اين هيچ برهاني نميپذيرد اينها غالبا ميگويند هنر، جمال اينها برهانپذير نيست اينها دلپذير است، كسي از فلان رنگ خوشش ميآيد از او دليل بخواهيد برهان برايشان اقامه كنيد كه آن رنگ به اين دليل بهتر است من به آن دل ميبندم نيست از فلان آهنگ خوشش ميآيد از فلان غذا خوشش ميآيد. يك وقت است كه برهان طبي دارد ميگويد فلان غذا چون مقوي است يا فلان غذا چون براي فلان بيماري خوب است من دوست دارم اين حرف عالمانه است و برهانپذير است. اما در بين غذاهاي گوناگون يعني يك سفره مهماني كه پنج شش رنگ غذا است كسي يكي از اينها را بهتر از غذاهاي ديگر دوست دارد اين هيچ برهاني هم ندارد كه چرا اين غذا را دوست دارد صداها اين طور است رنگها اين طور است بوها اين طور است. در انتخاب عطرها اين طور نيست كه همه يكسان باشند و هر كسي دليل داشته باشد كسي از اين عطر خوشش ميآيد. وقتي به پارچه فروشي رفتند انواع و اقسام پارچه هست هر كسي يك رنگ خاصي را ميپذيرد هيچ برهاني هم ندارد؛ حالا يا واقعاً برهان ندارد يا مكشوف نيست كه سرّش چيست كه فلان شخص فلان رنگ را ميپذيرد واقعاً ممكن است برهان داشته باشد؛ اما به هر حال قوانين بشري بر اساس آداب، عادات، سنن، فرهنگ و رسوم مردم اين قانون جعل ميشود برهانپذير هم نيست؛ اما قوانيني كه انبيای الهي آوردند اين چنين نيست كه از آداب و عادات و سنن و رسوم مردم گرفته شده باشد تا برهانپذير نباشد. اين از يك طرف مسبوق است به ملاكهاي تكويني، مصالح تكويني و مفاسد تكويني؛ لذا مسئله وجوب و حرمت و اينها از آنها نشأت گرفته است. از طرف ديگر بعد از مرگ به صورت بهشت و جهنم ظهور ميكند اينها هم حقايق تكويني هستند آن جا ديگر ﴿وَ أَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفّي﴾[9] كه ديگر با كندو و زنبور عسل درست نشده با همين عقايد و اخلاق ﴿وَ أَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفّي﴾ درست شده. اگر همين عقايد، همين اعمال، همين اخلاق به صورت ﴿لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ﴾ در ميآيد ﴿وَ أَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفّي﴾ در ميآيد همين اعمال است. اگر بر اساس ظهور اعمال اين عقايد اين اخلاق اين اعمال، در آينده به حقايقي تکويني تكيه ميكند و در گذشته از حقايقي گرفته شده، يعني هم مسبوق به حقايق است هم ملحوق به حقايق است لذا برهانپذير است؛ لذا اخلاق اسلامي برهانپذير است طبق قرارداد نيست اگر كسي ميگويد از جهنم ميترسم برهانپذير است. يک وقت كسي ميگويد من از سوسك ميترسم اين غربيها و بسياري از اينها كه مسئله عقايد ديني و اسلامي و جهنم و مانند آن را و اين خوف و اميد را تلقي ميكنند، همان طوري كه ايمان را كه ميگويند علمي نيست برهانپذير نيست اينها خيال ميكنند نظير همين آيات و سنن است؛ ديگر نميدانند از طرفي مسبوق به حقايق است و از طرفي محلوق به حقايق است واقعيتي است، ترس از جهنم نظير ترس از مار است نه ترس از سوسك. مار به هر حال آسيب ميرساند مسموم ميكند، گناه واقعا سمّ است. اين چنين نيست كه اگر كسي آبروي ديگري را برده با قلم يا گفتار نيش زده، هيچ خبري نباشد، همين نيش در قيامت به صورت خاري ظهور ميكند و به خورد او ميدهند. اين كه ميفرمايد: ﴿لَيْسَ لَهُمْ طَعَامٌ إِلاّ مِن ضَرِيعٍ﴾؛[10] «ضريع» همين تيغ بيابان و خار بيابان است كه شتر ميخورد. آن جا كه حالا علفهاي اين چنيني نيست كه تيغي داشته باشد خاري داشته باشد بگويند بخور! ميگويند: ﴿هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴾[11] اين تيغي و اين نيشي كه زدي همين است.
بنابراين ترس از قيامت و جهنم و عذاب الهي نظير ترس از سوسك نيست كه كسي بگويد من نميترسم ديگري ميترسد؛ اينها واقعيتهايي است كه برهانپذير است و چون واقعيتها برهانپذير است اين «بايد و نبايد»هاي اعتباري به استناد آن حقايقي كه از آنها گرفته شده به استناد حقايقي كه در آينده به آن صورتها تبديل ميشود قابل برهان است؛ لذا روح اين ممنوع به ممتنع برميگردد. فتحصّل در نظام تكوين ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾ همه از او هستند و همه به سوي او هستند ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ﴾[12] و در اين فاصله بين صعود و نزول، بين نزول و عود او را نشان ميدهند چيزي در جهان نيست كه آيه او نباشد او را نشان ندهد، چه اينكه چيزي نيست كه از او صادر نشده باشد و به او ختم نشود؛ اين در نظام تكوين.
در نظام تشريع هم همين طور است؛ اگر مثلاً شش هزار و اندي آيه دارد و اگر فقه هزارها مسئله دارد، اگر اخلاق صدها مسئله دارد اگر عقايد صدها مسئله دارد، اصل همه «لا إله إلا الله» است بقيه شرح «لا إله إلا الله» است؛ اگر عقايد است از توحيد مايه ميگيرد و به توحيد ختم ميشود، اخلاق است اين چنين است، اعمال است اين چنين است و قرآن كريم اين را تبيين ميكند؛ يعني تمام مسائل اعتقادي را كه مطرح ميكند از وحدت خداي سبحان سخن به ميان ميآورد؛ در جريان معاد اين چنين است در جريان وحي و نبوت اين چنين است در جريان اخلاق و اعمال اين چنين است. ما حكمي نداريم كه به توحيد ختم نشود و از توحيد مايه گرفته نشود؛ لذا اين ميشود اصل. بيان لطيفي را مرحوم صدوق(رضوان الله تعالي عليه) در كتاب شريف توحيد نقل ميكنند كه وجود مبارك پيغمبر(صلی الله عليه و آله و سلم) فرمود نه من، نه هيچ پيامبري قبل از من كلمهاي برتر از «لا إله إلا الله» نياورده همين است.[13] اين «لا إله إلا الله» حرف اول او آخر است؛ اين ميشود اصل، بقيه ميشود فروع، نه اين كلمه معادل دارد نه برتر، نه مثل دارد نه برتر، وقتي مثل نداشت يقيناً برتر هم ندارد.
اين ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾ اين ميتواند اين چنين باشد؛ يعني خود قرآن كتاب حكيم است، اين كتاب حكيم اين كتاب متقن اصلش توحيد است بقيه زير مجموعه توحيد است. اين يك معناي ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾ اين حق است و حرفي در آن نيست؛ اما آيهاي كه فرمود: ﴿الر كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾ همين را ميخواهد بگويد كه خيليها به اين روال معنا كردهاند؛ يا نه، يك معناي دقيقتري ارائه ميدهد كه سيدنا الاستاد آن را تعقيب ميكند.[14] در اين آيه محل بحث سوره مباركه «هود» كه اوّلين آيه اين سوره است كه فرمود: ﴿الر كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾؛ اين ﴿مِن لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾ ميتواند تشريح كند كه چگونه محكم، مفصل شد. چه اينكه در آغاز سوره مباركه «زخرف» كه ملاحظه بفرماييد يك مقدار بازتر بيان شده. در آغاز سوره «زخرف» اين است كه ﴿حم ٭ وَ الْكِتَابِ الْمُبِينِ ٭ إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾[15] ما اين را عربي كرديم به صورت شش هزار و اندي آيه در آورديم تا شما تعقل كنيد. عربي مبين هم هست كه «يُبِينُ الْأَلْسُنَ وَ لَا تُبِينُهُ الْأَلْسُنُ».[16] اما همين كتاب در لدن و در نزد ما كه لدن ظريفتر از عند است؛ گاهي ممكن است كتابي نزد انسان باشد بگويند اين كتاب نزد فلان كس است؛ اما در قفسه كتابخانه او است نه الان در دستش باشد. اگر چيزي در اختيار كسي باشد ولي فعلا در دستش نباشد، ميگويند اين «عنده» است نزدش است؛ اما شايد لدن نگويند لدن آن است كه «بالفعل» نزد او باشد در دستش باشد. «علم لدني» چنين علمي است كه انسان ميرود تا جايگاهي كه خداي حكيم معلم او است و اين مطالب را بلاواسطه فرا ميگيرد. علم لدني علمي نيست در قبال علوم ديگر كه مثلا ما بگوييم يك علوم عقلي داريم يك علوم نقلي داريم مثلاً علوم تجربي داريم رياضي داريم، حکمت و کلام داريم، فقه و اصول داريم علم لدني داريم اين چنين نيست كه علم لدني يك موضوع و محمول و مبادي و مسائل داشته باشد در قبال چيزی؛ همين حقايق و معارف را اگر انسان از استاد ياد بگيرد از كتاب ياد بگيرد اين ته جوي و جدول آب خورده، اما اگر به همراه اين جوي و جدول برود برود سر چشمه، همين آب را «من لدن» عين بگيرد ميشود آب لدني. اگر كسي برود بالا دست نخوردهاش را بگيرد يقيناً ميشود معصوم. آن جا جا براي اشتباه نيست جا براي غفلت و سهو و مانند آن نيست. همه انبيا و اوليا اين علم را «من لدنه تعالي» ميگيرند. فرمود اين كتاب نزد ما «عليّ حكيم» است، آن جا نه عبري است نه عربي، وقتي نازل شد نازل شد نازل شد به افق لفظ در آمد ميشود عربي. ما اين كتاب را كه آن جا حكيم است اينجا عربي مبين كرديم. ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾؛ غالب مفسرين اينها را با سير افقي تفسير كردند؛ شما تبيان مرحوم شيخ را ملاحظه بفرماييد بعد امين الاسلام طبرسي در مجمع و مفسران اهل سنت غالبا اينها بر اساس سير افقي معنا ميكنند، ميگويند قرآن يك سلسله اصولي دارد يك سلسله فروعي، يك سلسله كلياتي دارد يك سلسله جرئياتي، يك سلسله متوني دارد يك سلسله شروحي، يك سلسله محكماتي دارد بعد اينها را تبيين ميكند، آنها ﴿أُحْكِمَتْ﴾ است بقيه ﴿فُصِّلَتْ﴾ است كه شارح آن هستند اين حق است قرآن اين چنين هست؛ اما آيا آياتي كه دارد ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾ اين را ميخواهد بگويد يا نه، اينكه هر دو هم ﴿أُحْكِمَتْ﴾ آن «لدي الناس» است هم ﴿فُصِّلَتْ﴾ آن «لدي الناس» است، «لديكم» است نه «لدي الله». آنكه «من لدن الحكيم خبير» است يا ﴿وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ است اين بيانگر آن سير عمودي و نزولي قرآن كريم است؛ يعني در اين سير عمودي نه افقي، يك مرحله آن محكم است يك مرحله آن مفصل است يك مرحله آن اصل است، يك مرحله آن فرع است يك مرحله آن كلي سعهاي است نه كلي مفهومي، قابل صدق بر كثيرين، يك مرحله آن دامنه او و ذيل اوست و مانند آن، و آن از اينجا نشأت ميگيرد كه قرآن كريم از نزد ذات اقدس الهی نازل شده است كه فرمود: ﴿إِنَّا أَنْزَلْناهُ في لَيْلَةِ الْقَدْر﴾،[17] ﴿إِنَّا أَنْزَلْناهُ في لَيْلَةِ مَبَارَکَة﴾[18] يا ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذي أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآنُ﴾.
قرآن كريم نازل شده است، اين يك مطلب؛ باران هم نازل ميشود، اين هم دو مطلب كه خداي سبحان براي شما مطر نازل ميكند. آيا نازل شدن قرآن كريم نظير نازل شدن قطرات باران از سنخ انداختن است؟ يا از سنخ آويختن حبل و طناب است؟ يك وقت است كسي در عرش قرار دارد طنابي را مياندازد تا كساني كه در چاه طبيعت هستند اين طناب را بگيرند و بالا بيايند و نجات پيدا كنند؛ طناب را نازل كرد باران را هم نازل كرد. آيا قرآن را نازل كرد يعني قرآن را مثل قطرات باران انداخت؟ يا قرآن را مانند دامنه طولاني طناب و حبل متين آويخت نه انداخت؟ قرآن نازل شده است قطرات باران هم نازل شده است؛ اما يكي به نحو انداختن است يكي به نحو آويختن. فرمود ما كه قرآن را نينداختيم، قرآن را آويختيم، آن را حفظ ميكنيم و به شما هم ميگوييم اين حبل را بگيريد. چون روايات نوراني ثقلين كه «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ»[19] آن جا فرمود يکی «كتاب الله» است «احدهما اكبر» است يكي «كتاب الله» است ديگري عترت(عليهم السلام) است در تبيين كتاب الله فرمود: «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي وَ الطَرَفُ الآخَرُ بَأَيدِيکُم».[20] فرمود قرآن «حبل الله» است «حبل المتين» است «ثقل اكبر» است يك طرفش به دست خدا است يك طرفش به دست شما است. شما وقتي اين را گرفتيد هيچ كسي ديگر نميتواند شما را به هلاكت برساند و از بين ببرد براي اينكه دستآويز محكم داريد اين عروه وثقياي است كه ﴿لاَ انفِصَامَ لَهَا﴾ چرا اگر اين كار را كرد ﴿يُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَي لاَ انفِصَامَ لَهَا﴾؛[21] هيچ عاملي باعث انفصال و گسستن و شكستن اين عهد و پيمان و اين طناب نيست چرا؟ براي اينكه يك طرفش به دست خدا است؛ اگر يك طرفش به دست خدا است هر كس اين را گرفته محكم بالا ميآيد. به ما گفتند بگير، بخوان، بفهم و بالا بيا! پس قرآن حبل آويخته است نه باران انداخته؛ اين است كه گفتند قرآن بطني دارد هر بطني بطني دارد تا هفتاد بطن تا هفتصد بطن كذا و كذا؛ يعني از عربي مبيني كه در حوزهها است تا «لدي الله» همهاش قرآن است و اگر كسي خواست ميانبُر كند به وسطها برسد ممكن نيست بايد اين عربي مبين را حفظ بكند ظاهرش را بگيرد، عمل بكند با حفظ ظاهر و با درك اين معاني ظاهري به كمك روايات معتقد باشد عمل بكند و برود بالا. اگر ـ معاذالله ـ يك گوشه آن را رها كرده و گفت من كار به ظاهر ندارم اين وسطها راهش نميدهند، براي اينكه تنها راهش عبور از ظاهر است. اگر كسي ظاهرش را نگرفته، نفهميده و باور نكرده و عمل نكرده كه حلقات وسط راهش نميدهند.
پس اين قرآن ﴿أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ﴾ آن جا كه هست محكم است متقن است متن است بعد از آن جا آويخته شده آويخته شده همه مراحل را طي كرده تا رسيده به صورت عربي مبين. ﴿كِتَابٌ أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾ اين از كجا اين احكام و تفصيل نشأت گرفته؟ ﴿مِن لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ﴾. در سوره مباركه «زخرف» اين را بازتر بيان كرده فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ﴾، ﴿وَ إِنَّهُ﴾ همين ﴿فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾ آن جا اصلا لفظ نيست تا عربي باشد يا عبري، آن جا «علي حكيم» است اينجا عربي مبين است؛ شما اگر عربي مبين را گرفتيد متوجه شديد معتقد شديد متخلق شديد عمل كرديد به آن «علي حكيم» ميرسيد؛ البته همه به سمت «علي حكيم» حركت ميكنند اما بعضيها اوايل راه و بعضي وسطهاي راه ميخشكند. اين بيماريها اين مرضها اين مرگها اين انحرافها نميگذارد كه به بالا برسند. الان شما ببينيد همه اين آبهايي كه از بالا آمده به طرف دريا ميروند، اما تنها بخشي از آبها است كه خودشان را به دريا ميرسانند قسمت مهم اين آبها همين وسطها فرو ميروند؛ اين طور نيست كه هر آبي بتواند خودش را به اقيانوس برساند كدام آب است كه به طرف دريا نميرود؟ همه به طرف دريا ميروند آنكه سيل است هيچ چيز جلوي آن را نميگيرد اگر سيلبند زدند اين سيلبند است كه اين مانع را از بين ميبرد براي خودش راه درست ميكند آن راه نميخواهد براي سيل كسي راه درست نميكند، جلويش را گرفتند اين مانع را، اين خانه را، اين زمين را همه اينها را از بين ميبرد تا خودش را به دريا برساند اين سيل است؛ اما آبهاي كوچك و كوتاه و مختصر اينها تا نزديكهاي دريا رسيدند به هر حال فرو ميروند و خشك ميشوند. برخي از اين آبها خودشان را به لبه دريا ميرسانند، اين چنين نيست كه حالا همه به دريا برسند ولي به سمت دريا حركت ميكنند وظيفهشان هم همين است چون به سمت دريا حركت ميكنند رسالتشان همين است كه هر كس چه زمين تشنه، چه گياه تشنه، چه حيوان تشنه، چه انسان تشنه، اصلا تلاش و كوش آنها اين است كه به دنبال تشنه میروند ميگويند اين خروش آب اين است، بيش از آن مقداري كه تشنه به سراغ آب ميرود آب را خدا به دنبال تشنه ميفرستد كه تشنه را پيدا كند و او را سيراب كند حالا زمين تشنه شد گياه تشنه شد حيوان تشنه شد رسالت آنها اين است. راهشان را هم طي ميكنند؛ منتها هر كسي اندازه خاص خودش را دارد در همان جا فرو ميرود همه به دريا نميرسند.
در جريان ﴿أَلاَ إِلَي اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ﴾ هم همين طور است؛ اين طور نيست كه همه به مقام ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾[22] برسند كه همه به طرف «الله» ميرسند بعضي «عبد القابض» هستند «عبد الباسط» هستند و «عبد الرزاق» هستند و «عبد الخالق» هستند و «عبد الوسيط»، «عبد الوليّ» هستند و «عبد الكريم» هستند تا برسند به ﴿عَبْدِهِ﴾ كه ﴿سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ﴾؛[23] خوب ﴿عَبْدِهِ﴾ كه همه نيستند تا به ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾ راه پيدا كنند.
بنابراين همه از او هستند همه به طرف او هستند؛ منتها «كلٌ علي حدّه»؛ اين ميشود سير عمودي قرآن. اگر قرآن نازل شد و اگر آويخته است نه انداخته، اگر گفتند: ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً﴾؛[24] اگر فرمودند: «أَحَدُ طَرَفَيهِ بِيَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالي» معلوم ميشود آن قلهاش «عليّ حكيم» است، آن حكيم است، آن ﴿أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ﴾ است اين دامنه دشت، ﴿ثُمَّ فُصِّلَتْ﴾ است.
«والحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره يونس، آيات1 و 2.
[2]. سوره يونس، آيه108.
[3]. سوره هود، آيه123.
[4]. سوره رعد، آيه16؛ سوره زمر، آيه62.
[5]. سوره ذاريات، آيات 20 و 21.
[6]. سوره ممتحنة، آيه2.
[7]. سوره ق، آيه18.
[8]. سوره رعد، آيه17.
[9]. سوره محمد، آيه15.
[10]. سوره غاشية، آيه6.
[11]. سوره نمل، آيه90.
[12]. سوره شوری، آيه53.
[13]. التوحيد(للصدوق)، ص18؛ «مَا قُلْتُ وَ لَا قَالَ الْقَائِلُونَ قَبْلِي مِثْلَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه».
[14]. الميزان في تفسير القرآن، ج10، ص 136ـ 139.
[15]. سوره زخرف، آيات 1 ـ 4.
[16]. الکافي(ط ـ الإسلامية)،ج2، ص632.
[17]. سوره قدر، آيه1.
[18]. سوره دخان، آيه3.
[19]. دعائم الاسلام، ج1، ص28.
[20]. الخصال، ج1، ص66.
[21]. سوره بقره، آيه256.
[22]. سوره نجم، آيه8.
[23]. سوره إسراء، آيه1.
[24]. سوره آل عمران، آيه103.