اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي المَلاَءِ مِن بَني إِسْرَائِيلَ مِن بَعْدِ مُوسَي إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ أََلاَّ تُقَاتِلُوا قَالُوا وَمَا لَنَا أَلاَّ نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَقَدْ أُُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ القِتَالُ تَوَلَّوْا إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (246)﴾
بيان اصل مطلب آيات محل بحث
بعد از گذراندن آن مقدمه كه درباره جهاد به جان و جهاد مال بود وارد اصل مطلب ميشود. اصل مطلب داستاني است درباره گروهي از بنياسرائيل كه اينها در اثر ستم يك طاغي هم مجبور به تبعيد و دوري از بلاد شدند هم محكوم به تفرقه بين پدر و پسر و مانند آن. عدهاي به اسارت رفتند يا به زندان افتادند، عدهاي هم از ديارشان اخراج و تبعيد شدند و اين جريان بعد از موساي كليم (سلام الله عليه) اتفاق افتاده است. اين گروه آواره، به يكي از انبياي الهي كه بعد از موساي كليم (سلام الله عليه) به سِمَت نبوت رسيده بود پيشنهاد دادند كه ما آماده دفاع و مبارزهايم براي ما يك فرمانده لشكري مشخص كن كه ما با فرمانروايي آن امير لشكر بجنگيم. آن پيامبر به اينها فرمود شايد شما در صورت وجوب جهاد و دفاع نتوانيد مقاومت كنيد آنها گفتند هيچ علتي براي عدم مقاومت نيست، بلكه همه انگيزههاي مبارزه هست، زيرا ما را تبعيد كردند بين ما و فرزندان ما جدايي انداختند، عدهاي به اسارت عدهاي به زندان عدهاي آواره بنابراين جمع ما را متفرق كردند ديگر وجهي براي سكوت و آرامش ما نيست اصرار كردند كه ما حاضر براي دفاع هستيم و ما فقط منتظر يك فرمانده لشكريم. وقتي از طرف خداي سبحان بر آنها نبرد واجب شد و فرمانده لشكر هم معين شد آنها اول در خصوص آن فرمانده لشكر اعتراضي داشتند بعد درباره اصل جنگ سستي كردند و عده زيادي دست از مقاومت كشيدند و گروه اندكي كه اهل صبر و بردباري بودند به رهبري آن فرمانده لشكر دفاع را ادامه دادند تا سرانجام پيروز شدند و در بين اين پيروز شدهها، داوود (سلام الله عليه) بود كه آن طاغي يعني جالوت را كشت و اين آوارهها را از شر آن طاغي نجات داد، در ذيل اين قصه هم خداي سبحان ميفرمايد: ﴿لَوْلاَ دَفْعُ اللّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الأَرْضُ وَلكِنَّ اللّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَي العَالَمِينَ﴾[1] اين اجمال داستان است كه در ضمن پنج، شش آيه مطرح ميشود. در اين آيهاي كه تلاوت شد خداي سبحان به رسولش ميفرمايد مگر نميبيني! خطاب به رسول، غير از خطاب به عامه مردم است. رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) از آن جهت كه از غيب باخبر بود و خداي سبحان هم به رسولش فرمود كه ﴿تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ﴾[2]؛ غيب، براي او مشخص و مشهود بود و همين خطاب كه شامل عامه مسلمين است ناظر به آن است كه شما اگر فحص علمي كنيد به اين مطلب ميرسيد و اين مطلب مستور نيست؛ اگر جستجو كنيد به رؤيت شما هم ميرسد يعني آنچنان روشن است كه در حد ديدن است و چرا شما اين صحنه را نميبينيد؟
قرآن كتاب هدايت الهي
همان طوري كه در بحثهاي قبل ملاحظه فرموديد، چون قرآن كتاب هدايت است نه كتاب قصه، آنچه مربوط به قصه و داستان است در اين جريان نيامده مثلاً اسم آن پيامبر چه كسي بود، در چه عصري بود، در كدام سرزمين بود خصوصيتهاي تاريخي و جغرافيايي كه نقشي ندارد نيامده. فقط فرمود اين جريان مربوط به بنياسرائيل بود و بعد از موساي كليم بود و پيامبري هم مخاطب شد كه فرمانده لشكر تهيه كند و از طرف خداي سبحان كسي را هم فراهم كرد، عدهاي كه مقاومت كردند پيروز شدند عدهاي كه مقاومت نكردند به همان ذلت ماندند.
دستور خداوند در دفاع از سرزميني در پرتو جهاد في سبيل الله
نكته مهمي كه در اين آيه است اين است كه دفاع از سرزمين، جنگ ﴿في سبيلالله﴾ است اين از آن نكات برجسته اين كريمه است. اگر آوارههايي براي استرداد سرزمين و وطن خود قيام بكنند اين جنگ، جنگ ﴿في سبيلالله﴾ است اگر مظلوميني براي رهايي اسرا و زندانيان مبارزه كنند اين دفاع، دفاع ﴿في سبيلالله﴾ است. يك وقت پيامبري به دستور خداي سبحان با طاغيان عصرش مبارزه ميكند كه آنها را به دين دعوت كند. اينجا روشن است كه جهاد ابتدايي است و جنگ ﴿في سبيلالله﴾ است. يك وقت، طاغيان عليه پيامبري به مبارزه برميخيزند كه دين او را خاموش كنند و هدف جز خاموش كردن دعوت به دين او نيست و آن پيامبر به دفاع برميخيزد اينجا هم روشن است كه جنگ ﴿في سبيلالله﴾ است. اينها از مصاديق بارز ﴿في سبيلالله﴾ است يك وقت گروهي را از سرزمين آنها آواره كردند، جنگ وطني است گروهي را تبعيد كردند عدهاي را اسير گرفتند و عدهاي را به زندان بردند براي آب و خاك آنها و اينها مظلوماند آيا خداي سبحان دستور داد كه مظلوم براي حق خود دفاع بكند يا نه، اگر كسي به خدا معتقد بود و معتقد بود كه خدا فرمود براي حفظ وطنت و استرداد آب و خاكت و آزادي زندانيهايت و رهايي اسرايت قيام بكن اين جنگ، جنگ ﴿في سبيلالله﴾ است. يك وقت است كسي به خدا و قيامت معتقد نيست _معاذالله_ آن اصلاً ﴿في سبيلالله﴾ ندارد آن همهاش «في سبيل الغي» است، نظير انقلابهايي كه در روسيه شده انقلابهايي كه در كشورهاي كمونيستي شده و امثال ذلك. يك وقت كسي به خدا و قيامت معتقد است خب خداي سبحان همان طوري كه دستور پرهيز از ظلم ميدهد دستور پرهيز از انظلام و مظلوم شدن را هم ميدهد. اگر كسي براي پس گرفتن آب و خاكش به دستور خداوند قيام بكند اين جنگ، جنگ ﴿في سبيلالله﴾ است، لذا شما اين آيه مباركه را خوب بررسي ميفرماييد، ميبينيد اصلاً سخن از اين نيست كه آن جالوت براي خاموش كردن دين قيام كرد و اين بنياسرائيل پابرهنه براي روشن كردن چراغ دين قيام كرده باشد اينچنين نيست. آنها استدلالشان اين بود كه ﴿قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا﴾ و دو بار هم اين كلمه ﴿في سبيلالله﴾ را بازگو كردند. گرچه اين كلام، كلام آن بنياسرائيل است نه كلام آن پيامبر، ولي با پيامبرشان در ميان گذاشتند و اگر جنگ براي آزادي زنداني يا اسير يا استرداد آب و خاك جنگ ﴿في سبيلالله﴾ نميبود، آن پيامبر هرگز نميگفت كه اين جنگ كه ﴿في سبيلالله﴾ نيست.
پرسش ...
پاسخ: بسيار خب، آنها مطلق است؛ قابل حمل است بر جايي كه دفاع باشد از حريم دين، اما اين آيه كه ديگر قابل آن حمل نيست كه ما بگوييم دفاع از دين ﴿في سبيلالله﴾ است، نه دفاع از آب و خاك هم قتال ﴿في سبيلالله﴾ است دفاع از محرومين هم ﴿في سبيلالله﴾ است به اين شرط كه انسان مدافع، الله را معتقد باشد و بهشت و جهنم را عقيده داشته باشد. اگر انقلابي نظير انقلاباتي كه در اين سده اخير اتفاق افتاده است اينها مطرح باشد اينها دفاع و قتال ﴿في سبيلالله﴾ نيست ولو براي آب و خاك اما اينكه گفته ميشود «من قُتل دون ماله فهو شهيد»[3]، «من قُتل دون مظلِمته فهو شهيد»[4] «مَن قُتِل دون عِرضِهِ فهُو شهيد»[5] در صورتي كه اين حُسن فعلي در كنار آن حسن فاعلي باشد يعني آن انسان مقاتل و مبارز به خدا و قيامت معتقد باشد و بداند گرچه اين كار، كار خوبي است ولي خدا دستور داد. اگر سخن از آب و خاك است لا غير، اين همان «سبيل غي» است «سبيل طاغوت» است، ولي اگر سخن از اين است كه خدا فرمود آب و خاكتان را حفظ كنيد اين سخن از ﴿في سبيلالله﴾ است، نكته مهم آيه همين است.
پرسش ...
پاسخ: چرا في سبيلالله است ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾[6] حالا اسلام در آن وقت يهوديت بود؛ يهوديت اصيل غير محرَّف، در زمان عيسي (سلام الله عليه) مسيحيت اصيل غير محرف بود در زمان وجود مبارك خاتم (صلوات الله و سلامه عليه) همين دين است كه ما اين دين مشرفيم و براي ابد محفوظ خواهد بود، چون ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾ اگر اختلافي است در مذهب است. بنابراين در اين آيهاي كه به پيامبرشان گفتند چرا ما نجنگيم در حالي كه ﴿قَدْ أُُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا﴾ معلوم ميشود اگر يك گروه آوارهاي براي پس گرفتن آب و خاكشان به دستور خدا قيام بكنند اين قتال،﴿في سبيلالله﴾ است و صدر اين جريان كه فرمود: ﴿وَقَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ﴾[7] اين را هم شامل ميشود چرا، براي اينكه فرض ندارد كه اين صدر به منزله لوحه و تابلوي بحث است و كل بحث و محتواي بحث درباره پس گرفتن آب و خاك و آزادي زنداني و اسير است آن وقت آن ﴿قاتِلوا﴾ كه به منزله تابلوي اين بحث است اين قسمت را شامل نشود.
اولويّتهاي دفاع از دين
اگر كسي به خدا و ما جاء به النبي (صلي الله عليه و آله و سلم ) معتقد بود و به دستور خدا براي استرداد آب و خاكش قيام كرد اين قتال، قتال في سبيلالله است؛ منتها اگر جنگ به اصل و فرع پرداخت يعني آن طاغي هم به دين حمله كرد هم به آب و خاك خب، اينجا پيداست همان طوري كه دين اصل است و آب و خاك فرع انسان تمام تلاشش را براي حفظ دين ميكند وقتي دين ماند همه فروع هم در كنارش هست آنجاست كه انسان ميگويد وقتي كه دين مطرح است هرگز به فكر آب و خاك نباشيد براي اينكه آب و خاك فرع است و دين اصل، دين كه آمد همه فروع را در بر دارد.
تبيين معناي ملاء و مقصود آن در آيهٴ محل بحث
اينكه فرمود: ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي المَلاَءِ مِن بَنَي إِسْرَائِيلَ﴾ اين كلمه ملأ گر چه در موارد ديگر به معناي اشراف و امثال ذلك آمده است، دربارياني كه چشم پر كناند اما اينجا ناظر به انبوه جمعيت است وگرنه پابرهنههاي آواره كه اشراف نبودند تا خدا فرمود اينها ملأند. در اينجا «ملأ» همين جمعيت انبوه چشم پركن كه عده آنها كم نبود و توان رزمي را هم داشتند در اثر اينكه جمعيتشان زياد بود اينها «ملأ» بودند. اگر بگوييم به قرينه ما كان كه قبلاً اينها جزء اشراف بودند، اين بدون مجاز نيست چون عنوان «ملأ» ظهور در فعليت دارد يعني اينها بالفعل ملأند و اگر «ملأ» به معناي اشراف و اشرافزادگان باشد اينها يك روزگاري اشراف زاده بودند، الآن مدتها است كه تبعيدند آوارهاند عدهاي از اينها به زندان و عدهاي هم به اسارت رفتند پس فعلاً آن اشرافيت را از دست دادهاند؛ فعلاً به آن معنا ملأ نيستند اما از اين جهت كه يك جمعيت انبوهياند از اين جهت ملأند و ظرف پر را كه «مملؤ» ميگويند براي اينكه ملأ يعني پر، اينها جمعيت فراواني بودند؛ منتهي رهبري جنگ كم بود كه به پيامبرشان پيشنهاد دادند: ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي المَلاَءِ مِن بَنَي إِسْرَائِيلَ مِن بَعْدِ مُوسَي﴾
جمع شدن جهات پيروزي در گروهي از بنياسرائيل
سر اينكه تنها از بنياسرائيلاند و سرّ اينكه بعد از موسي هستند براي اينكه در اصل داستان دخيل است. بنياسرائيل بالأخره آن مبارزه با آل فرعون را ديدهاند و پيروز شدند و اين هم بعد از جريان موسي بود براي اينكه آن همه معجزات را از موساي كليم مشاهده كردهاند، هيچ داعي براي وهن و سستي نيست ملتي كه خودش تجربه كرد پيامبري هم كه الآن نبوت آنها را به عهده دارد جانشين كسي است كه او آل فرعون را به دريا انداخت. بنابراين همه جهات پيروزي در آنها است؛ هم انگيزه جنگ هم علل پيروزي ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَي المَلاَءِ مِن بَنَي إِسْرَائِيلَ مِن بَعْدِ مُوسَي﴾ موساي كليم (سلام الله عليه) كه آمد.
پرسش ...
پاسخ: براي اينكه پيامبر ميديد كه اينها اهل مبارزه نيستند تا فرصت مناسب برسد و آمادگي اينها را ميخواهد و چون هم ميديد اينها آماده نيستند تشويق نكرده بود تا آن گروه خاص برسند.
پرسش ...
پاسخ: آخر اينها آوارهاند آواره كه اشراف نيست، به قرينه ما كان ميشود.
انبياي بنياسرائيل حافظان شريعت موسي(ع)
در جريان بنياسرائيل خداي سبحان ميفرمايد كه اينها بعد از موساي كليم، انبيايي آمدند كه طبق تورات عمل ميكردند. آيه 44 سوره «مائده» اين است كه ﴿إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُديً وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِن كِتَابِ اللّهِ﴾؛ فرمود ما تورات را فرستاديم كه هدايت و نور را در بردارد و انبياي بعد از موسي (سلام الله عليه) بر اساس تورات حكم ميكردند چون موساي كليم (سلام الله عليه) جزء اولوا العزم است و انبياي ديگر حافظان شريعت موسي هستند تا زمان عيسي (سلام الله عليه) كه آن هم از انبياي اولوا العزم است و اين انبياي بنياسرائيل كه بين موسي و عيسي (سلام الله عليهم اجمعين) بودند، اينها حافظان شريعت موسوي بودند خودشان شريعتي نداشتند، لذا فرمود: ﴿يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا﴾
في سبيل الله بودن جنگ در صورت رهبري پيامبر
آن انبيايي كه اسلام آوردند و مسلم بودند و رهبران امتهاي اسلامي بودند بر اساس تورات حكم ميكردند و اين پيامبري هم كه فعلاً مورد پيشنهاد قرار گرفت اين هم بر اساس تورات حكم ميكند، اما وقتي كه اين پيشنهاد را شنيدند كه ﴿ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ﴾ معلوم ميشود كه جنگ، بدون رهبري نخواهد بود ديگر آن پيامبر نگفت خب خودتان برويد بجنگيد هم ضرورت دفاع مشخص ميشود و هم دفاع ﴿في سبيلالله﴾ است اگر كسي به خدا معتقد باشد و هم اينكه يك راهنما و فرمانده جنگ ميطلبد: ﴿ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً﴾ منتهي فرمانده جنگ يا مستقيماً بايد خود پيامبر باشد يا مبعوث من قِبَل النبي تا بشود ﴿في سبيلالله﴾ اگر حسن فعلي داشت بايد حسن فاعلي هم داشته باشد، يك وقت است كه نه پيامبر است، نه نائب پيامبر است نه ولي مسلمين است نه نائب امام است نه نائب خاص است نه نائب عام، آنگاه نوبت به عدول مؤمنين ميرسد كه حِسبه است، ولي تا پيامبرهست در عصر نبوّت بالأخره بايد استيذان بشود، اينها نگفتند كمك مالي بكن و اينها فقط براي آب و خاك نخواستند بلكه آب و خاك را ﴿في سبيلالله﴾ ميخواستند وگرنه خودشان ميتوانستند كسي را انتخاب بكنند جنبه دفاعي محض داشته باشد، ولي ميخواستند زير پوشش وحي و رسالت باشد كه بشود في سبيلالله، لذا از پيامبرشان مسئلت كردند كه يك فرمانده لشكري و فرمانرواي جنگي زير نظر پيامبرشان به اين سمت نسب بشود: ﴿ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً﴾ و چون به پيامبرشان گفتند منظورشان اين است كه از خدا بخواه كه كسي را براي ما معين كند، چون تماس با پيامبر از آن جهت كه او پيامبر است در حقيقت تماس ارتباط با خداست يعني از خداي سبحان طلب كن كه با وحي، وضع جنگ ما را مشخص كنند.
پرسش ...
پاسخ: كجا؟ ﴿ملكاً﴾، چون در حقيقت درباره بنياسرائيل خداي سبحان تعبير به ملوك فرموده است كه ﴿جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَجَعَلَكُم مُلُوكاً﴾[8] «ملوك» يعني فرمانروا، خود مَلِك بودن يعني فرمانروا از بس 2500 سال با اين لغت بازي كردند كه الآن بدنام شد وگرنه ملك يعني فرمانروا، يكي از اسماي حسناي خداي سبحان است او ملك يوم الدين است. خود ملك بودن و فرمانروا بودن و مسلط بر سلطه بودن بد نيست، از بس با اين نام و با اين محتوا بد رفتار كردند بد شد.
پرسش ...
پاسخ: بله ديگر، براي اينكه ملك الملوك يعني همان شاهنشاهي، شاهنشاهي كه به ايران داده بودند براي اينكه از كشورهاي ديگر باج ميگرفت كشورهاي ديگر ملك داشت و امپراطوري ايران از آن ملوك باج ميگرفت ميشد ملكِ ملوك، وقتي هم كه به همه باج داد باز هم شاهنشاه بود. آن روزي كه اين كشور از همه باج ميگرفت ملك الملوك بود بر اساس اين جهت كه بالأخره كشورهاي كوچك از او حريم ميگرفتند، بعد هم اين نام را حفظ كردند با همين نام خوش زنده بودند در حالي كه به همه هم باج ميداد؛ عبيد همه ملوك بود بعد هم كشور، كشور شاهنشاهي بود البته بدترين نام پيش حضرت بود الآن هم به همين مناسبت بدترين نام همين است.
معناي «مَلِك» در قرآن
مَلِك كه قرآن كريم ميگويد يعني كسي كه از طرف خداي سبحان داراي مُلك باشد، چون اين مُلك را خدا ميدهد كه ﴿ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ﴾[9].
پرسش ...
پاسخ: مثل امام، مگر امام اسم خوبي است ﴿ وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ﴾[10] ﴿قَاتِلُوا أَئِمَّةَ الكُفْرِ﴾[11] يك كسي ميآيد مثل پسر پيغمبر در جماران به اين كلمه آبرو ميدهد وگرنه شما قدري دورتر برويد قدري كنارتر برويد در خليج و غير خليج با اين نام هم دارند بازي ميكنند، آنجا چيزي بدتر از اين نام نيست نزد مردم، نزد طبقه محروم چيزي بدتر از اين كلمه نيست، مثل خليفه ميشود حضرت اميرالمؤمنين اينجا اين پسر پيغمبر اين كلمه را آبرو داد.
در اين كلمه كه ﴿ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً﴾ يعني كسي كه از طرف خداي سبحان داراي سلطنت باشد، چون در ذيل همين آيه آمده است كه ﴿وَاللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ﴾[12] و اصولاً خداي سبحان بنياسرائيل را به اين سِمَت نائل كرد كه ﴿جَعَلَكُم مُلُوكاً﴾[13] اين را از خداي سبحان ميخواستند؛ منتهي به پيامبرشان از آن جهت كه واسطه فيض است گفتند: ﴿ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً﴾،﴿ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً﴾ جواب شرط اين است كه چه كار كنيم: ﴿نُقَاتِل فِي سَبِيلِ اللّهِ﴾ نه اينكه او بر ما مسلط باشد بلكه او جريان مبارزه ما را سازماندهي كند همين ﴿نُقَاتِل فِي سَبِيلِ اللّهِ﴾ اين پيشنهاد آنها.
استفاده استفهام تقريري از «هل عسيتم»
﴿قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ أَلاَّ تُقَاتِلُوا﴾ اين «عسي» وقتي با «هل» كنار هم قرار گرفت در اينگونه از موارد يك استفهام محض را تفهيم نميكند بلكه يك استفهام تقريري را بيان ميكند؛ سخن از شايد نيست سخن از اينكه مظنون من اين است كه شما وفادار نيستيد سخن از اين است ﴿هَلْ عَسَيْتُمْ﴾ كه ﴿إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ أَلاَّ تُقَاتِلُوا﴾ آنها اگر نتوانستند سؤالشان را درست تبيين كنند و بگويند كه از خدا بخواه براي ما فرمانده لشكر معين كند، ولي اين پيامبر در جواب مسئله را خوب باز كرد.
سرّ تعبير به فعل مجهول «كُتِب»
فرمود اگر ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ﴾ نه اينكه «بَعثتُ لكم مَلِكاً» نفرمود «ان بعثتُ لكم مَلِكاً»؛ اگر من فرمانده لشكر معين كردم شايد شما مقاومت نكنيد فرمود اگر خواسته شما عملي شد و قتال بر شما واجب شد نظير ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُم﴾[14] كه آيه قتالي كه قبلاً گذشت. آن كه كاتب و فارض است آن كه فرض و واجب ميكند خداست، لذا نام ذات اقدس الهي را براي تفخيم و تعظيم ذكر نفرمود نفرمود؛ «كتب الله عليكم القتال» فرمود ﴿كُتِبَ﴾ براي اينكه همان نكتهاي كه در آن آيه بود اينجا هم است اين رو در رو قرار گرفتن عبد و مولا باعث ميشود كه هتك حرمت بشود اگر بگويد «كَتَبَ الله عليكم القتال و هو كره لكم» يعني خدا مطلبي را گفت شما نميپسنديد، اما اگر فعل مجهول باشد و فاعل ذكر نشود اين هتك و اهانت انتزاع نخواهد شد، فرمود: ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُم﴾ در جريان صوم هم همين طور است كه ﴿كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ﴾[15] چيزي كه زجر دارد رو در رو قرار نميگيرد خدا با بندهاش كه بگويد من اين كار را كردم براي شما سخت است، من اين كار را كردم شما بي ميلايد.
علّت اتمام حجّت پيامبر بر بنياسرائيل
در اين آيه هم فرمود كه ﴿هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ أَلاَّ تُقَاتِلُوا﴾ خب اگر خدا بر شما قتال و دفاع را واجب كند آن وقت است كه فرمانده لشكر هم تعيين خواهد شد، ولي شايد شما مقاومت نكنيد، اين يك اتمام حجت. اين اتمام حجت يا براي آن است كه زمينه ستم پذيري را آن پيامبر در اين امت ديد گفت شما اهل نبرد نيستيد يا به وحي الهي، خداي سبحان آن پيامبر را آگاه كرد كه اينها اهل استقامت نيستند و هر يك از دو امر باشد مصحِح گفتن ﴿هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ﴾ است؛ منتهي ذيل آيه مشعر به اين نكته است كه خدا ميداند اينها اهل مقاومت نيستند و همين معنا را خداي سبحان به آن پيامبر، وحي فرستاد، لذا آن پيامبر در صدر جريان فرمود كه ﴿هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ أَلاَّ تُقَاتِلُوا﴾.
بيان سرّ مقاتلهٴ في سبيل الله
خب، اين ملاء بنياسرائيل كه از اول گفتند: ﴿نُقَاتِل فِي سَبِيلِ اللّهِ﴾ الآن سرّ مقاتله ﴿في سبيلالله﴾ را تشريح ميكنند و ميگويند ﴿قَالُوا وَمَا لَنَا أَلاَّ نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَقَدْ أُُُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا﴾ چرا ما در راه خدا نجنگيم در حالي كه ما را آواره كردند، از ديارمان تبعيد كردند و از فرزندانمان هم باز داشتند نه آنها را ميبينيم نه آنها ما را ميبينند، حالا يا براي اينكه آنها به زندان افتادند و اسير شدند يا اردوگاه آنها مشخص نيست كجاست اگر اردوگاه آوارهها مشخص نبود صادق است كه پدران بگويند ﴿قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا﴾ اگر هم آنها به زندان رفتند يا اسير شدند باز هم صادق است كه بگويند: ﴿قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا﴾ به هر حال يك ذلت است ﴿قَالُوا وَمَا لَنَا أَلاَّ نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَائِنَا﴾.
نحوهٴ استفادهٴ في سبيل الله بودن جنگ براي رهايي سرزمين
در اين دو باري كه اين جمله تكرار شد و با پيامبر هم در ميان گذاشتند و اگر حرف باطل بود آن پيامبر ميگفت كه دفاع براي آب و خاك كه ﴿في سبيلالله﴾ نيست، دفاع براي آزادي زنداني و رهايي اسير كه في سبيلالله نيست. اينكه دو بار به پيامبرشان ميگويند و او امضا ميكند با سكوت و مهمتر از همه، قرآن كريم اين قصه را نقل ميكند بدون اينكه تخطئه كند، چون قرآن كتاب داستان نيست كه حرف زيد و عمرو را نقل كند بگويد زيد اينچنين گفت بكر اينچنين گفت، ممكن نيست حرفي را قرآن نقل بكند و باطل باشد مگر اينكه آن حرف را رد ميكند و اگر رد نكرد مرضي او است، معلوم ميشود دفاع از آب و خاك دفاع از زنداني دفاع از اسرا اگر مسلمان بودند و به دستور خدا بود اين ﴿في سبيلالله﴾ است؛ لازم نيست كه حتماً جنگ مستقيماً تماسي با خود دين داشته باشند، البته اين جنگ جنگ ديني است براي اينكه دين ميگويد شما افراد را از سرزمينشان بيرون نكنيد دين ميگويد به كسي ظلم نكنيد دين ميگويد مال كسي را نگيريد اينها را دين ميگويد اما يك وقت بحث جنگ، جنگ ديني است كه نظير جنگهاي صدر اسلام، يك وقت جنگ، جنگ ديني نيست متدينين را از سرزمينشان آواره كردند اين متدينين چون به دستور عقل و شرع موظفاند دفاع كنند اگر طبق اين فرمان، قيام كردند جنگشان قتال ﴿في سبيلالله﴾ است. بعد در ذيل آمده است كه ﴿فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ القِتَالُ﴾ وقتي اصل قتال واجب شد قهراً فرماندهاي هم براي اين جنگ مشخص ميشود ﴿تَوَلَّوْا﴾؛ همين آواره هاي سرزمينشان اعراض كردند ﴿إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُم﴾ مگر گروه كمي از اينها مقاومت كردند و سرانجام پيروز شدند ﴿وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾.
بيان نكتهٴ تعبير به جملهٴ «و الله عليم...»
اين ﴿وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾ نشانه آن است كه اگر كسي تن به ظلم بدهد و بعد از وجوب دفاع مقاومت نكند ظالم است وگرنه در اينجا مناسبت نداشت كه بفرمايد ﴿وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾ خدا هم ميداند كه چه كسي ظالم است، اين ذيل تأييد ميكند آنكه پيامبر فرمود: ﴿هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ أَلاَّ تُقَاتِلُوا﴾ اين به وحي الهي بود؛ خدا ميداند آن گروه ستم پذير، منظلم كه با سكوتشان ظالم را تقويت ميكنند و خودشان به نوبه خود ظالماند اينها معلوم حق بودند و خداوند اين جريان را به آن پيامبر گفت، لذا آن پيامبر فرمود كه شايد اگر جنگ واجب بشود شما مقاومت نكنيد: ﴿وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ﴾. اين به منزله متن قصه است آن دو آيهاي كه ﴿قَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ﴾[16] و﴿مَن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ﴾[17] آنها به منزله تابلوي بحث است؛ يك وقت انسان وارد بحث كه ميشود شناسنامه آن بحث را آن تابلو مشخص ميكند آن دو آيه به منزله تابلوي بحث است كه ما در اين فراز، در اين نُه آيه دربارهٴ جهاد با جان و مال سخن ميگوييم وارد بحث كه شدند اول متن گونه اين قصه بيان شد، آنگاه شرحش در آيات بعد ميآيد.
ادلّهٴ بنياسرائيل در ردّ صلاحيتِ طالوت براي فرماندهي
شرح از اينجا شروع ميشود كه ﴿و قَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكاً﴾[18] فرمود شما پيشنهاد دو مطلب را داشتيد؛ يكي اصل قتال، يكي فرمانده. لشكر اصل قتال تثبيت شده است براي اينكه فرمانده لشكر معين شد. خب، فرمانده لشكر براي اجراي آن قتال تثبيت شده است ﴿و قَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكاً﴾؛ فرمانده لشكرتان شخصي است به نام طالوت، اين بنياسرائيل آواره به دو دليل استدلال كردند كه او صلاحيت فرماندهي لشكر را ندارد: ﴿ قَالُوا أَنَّي يَكُونُ لَهُ المُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ﴾[19]؛ او از كجا ميتواند ملك ما و فرمانده ما باشد در حالي كه اين مال ماست اين هنوز به آن «عظم باليه» دارد افتخار ميكند، امروز هم كه آواره شد به همان نياكان دارد افتخار ميكند چون خداوند درباره بنياسرائيل يك تفضل زائدي اعمال كرد. در آيه بيست سوره «مائده» فرمود: ﴿وَإِذْ قَالَ مُوسَي لِقَوْمِهِ يَاقَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيَاءَ وَجَعَلَكُم مُلُوكاً وَآتاكُم مَا لَمْ يُؤْتِ أَحَدَاً مِنَ العَالَمِينَ﴾ چون نوع اين انبياي ابراهيمي، اينها فرزندان يعقوباند اسرائيلُ اللهاند ﴿اسرائيل﴾اند[20] يعني بنده خدا هستند و از نسل يعقوب اين انبياي فراوان برخاستند و در بين اينها هم عدهاي به ملك و سلطنتي رسيدند كه «لا يَنْبَغِي لاحدٍ مِن بَعدِه»[21] و آن جريان سليمان (سلام الله عليه) است كه البته بعد از جريان موسي است، ولي در بين بنياسرائيل انبيا فراوان بودند ملوك فراواني هم بودند كه در تحت رهبري انبيا كار ميكردند و اين نعمتي كه خدا به بنياسرائيل داد به كسي نداد، زيرا قومي داراي اين همه انبيا و اين همه قدرت، كسي مثل اينها نبود چون اينها داراي انبياي فراواني بودند و در بين اينها ملوك فراواني در تحت رهبري انبيا حكومت ميكردند اين توقع را براي بنياسرائيل باز كرد گفت ﴿وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ﴾[22] مدعاي خود را با دو بيان طبق گفته سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) مستدل كردند[23]؛ گفتند طالوت حق ملك و فرمانروايي ندارد به دو دليل؛ يكي اينكه ما از او اولائيم اين چون روشن بود اين را ديگر باز نكردند، گفتند: ﴿َنَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ﴾ براي اينكه دودمان ما دودمان حكومت بود، ما از نسل حاكمان و هيئت حاكمه بوديم اين را چون روشن بود ديگر باز نكرد كه به چه دليل ﴿وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ﴾ دليل دوم اين است كه اين طالوت، لايق نيست براي اينكه ﴿ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ المَالِ﴾[24] او فقير است و فقير نميتواند فرمانده لشكر باشد، نميتواند مَلِك باشد او از امكانات مالي فراواني برخوردار نيست و كسي هم كه از امكانات فراواني برخوردار نيست نميتواند ملك باشد.
پرسش ...
پاسخ: نه؛ از آن جهت اعتراض نداشتند اگر يك آدم ضعيف بيمار بود اعتراض ميكردند، اما اگر كسي نيرومند باشد كه جا براي اعتراض نيست آن استدلال خداست نه اعتراض اينها، اينها اعتراض كردند كه او حق ملك و حق فرمانروايي ندارد به دو دليل؛ يكي اينكه او از خاندان اشراف نيست از خاندان ملوك نيست ملوك ماييم، ماييم كه جزء نوههاي ملوك بوديم. دليل ديگر اين كه او متمكن نيست، كسي بايد فرمانده ما باشد كه از نظر امكانات مالي غني باشد، اين دو دليل.
بيان ردّ ادلّهٴ قوم بنياسرائيل از طرف خداوند متعال
هر دو دليل را خداي سبحان نفي كرد و رد كرد فرمود اما آنكه گفتيد ﴿َنَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ﴾[25] شما هم اگر چهار قدم جلوتر برويد نياكانتان يك آدمهاي عادي بودند خب، مُلك براي خداست ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُم﴾[26] اين صفوة الله است خدا او را برگزيد شما چهار نسلتان را ميبينيد قدري كه جلوتر برويد آن جد اعليتان يك آدم پابرهنه بود بالأخره، اينچنين نيست كه شما يك سلسله جدايي داشته باشيد كه در، اين الغارات آمده است كه به حضرت امير (سلام الله عليه) عرض كردند كه چرا عدل و تساوي را در بين عرب و غير عرب اعمال ميكنيد حضرت بنياسماعيل و بنياسحاق برابرند.[27] حالا يكياش از هاجر است يكي از ساره كه فرق نميآورد، قدري كه جلوتر برويم ميبينيم كه اصل هر دو يكي است. شما چرا وسطهاي قضيه را ميگيريد شما گر چه از دودمان شرفيد ولي آن سر سلسله اشرافتان يك فقيرزاده بود، پس ميشود طبق صفوه الهي كسي مصطفا بشود، پس آن دليل اولتان باطل. اينكه گفتيد: ﴿نَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ﴾ اين نه، چرا؟ براي اينكه ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُم﴾[28] در ذيل هم همين مسئله را مشخص كرد كه ﴿وَاللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ﴾[29]؛ ملك كه براي شما نيست ملك براي خداست او هر كه را صالح ببيند اعطا ميكند. دليل دوم كه گفتيد او از امكانات مالي برخوردار نيست اين دليلتان في نفسه باطل است، براي اينكه فرمانده لشكر بايد تخصص نظامي داشته باشد و قدرت بدني، بيش از اين لازم نيست اين كسي كه خدا او را فرمانده قرار داد هم در رموز نظامي عالم و دانشمند است و هم قدرت بدني دارد، بيش از ديگران ﴿وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي العِلْمِ وَالجِسْمِ﴾[30] اين علم يا مطلق علوم است حتي آن علوم نظامي يا مخصوص نظامي است. نسبت به فنون و علوم جنگي نص است و نسبت به علوم ديگر ظاهر حالا ممكن است اديب هم باشد حكيم و فقيه هم باشد و ممكن است نباشد، ولي نسبت به علم جنگ، نص است در علوم و فنون نظامي او متخصص است تخصص در اين رشته را ميگويند علم مبسوط ﴿زَادَهُ بَسْطَةً فِي العِلْمِ﴾ يعني علم فرمانروايي و علم اداره مملكت يا اداره يك لشكر.
فرمود: ﴿زَادَهُ بَسْطَةً فِي العِلْمِ وَالجِسْمِ﴾[31] باز براي جواب اول آن مسئله فرمود: ﴿وَاللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ﴾.در آن آيه سوره «آلعمران» كه قبلاً قرائت شد اگر نفرمود «تعطي مُلكَكَ من تشاء» چون در صدر آيه آمده است كه ﴿قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ المُلْكِ﴾[32] بعد فرمود: ﴿تُؤْتِي المُلْكَ مَن تَشَاءُ﴾ اينجا چون سخن از مالك الملك نبود، لذا ملك را اضافه كرد فرمود: ﴿يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ﴾ آنجا چون در صدر آيه فرمود كه ملك براي خداست، ديگر در جمله بعد نفرمود «تؤتي مُلكَكَ من تشاء» فرمود: ﴿تُؤْتِي المُلْكَ مَن تَشَاءُ﴾ اما اينجا چون آن جمله نيامده، ملك را به خدا اضافه كرد فرمود: ﴿وَاللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ﴾ چون حكيم است اعطايش هم حكيمانه است، پس آن استدلال اولتان كه ﴿نَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ﴾[33] ناتمام است. مُلك براي خداست او هم كه صفوة الله است.
«وَ الحَمدُ للهِ رَبّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 251.
[2] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 49.
[3]. من لايحضره الفقيه، ج4، ص95.
[4]. الكافي، ج5، ص52.
[5] . فقه السنّة، ج2، ص484.
[6]. سورهٴ آلعمران، آيهٴ 19.
[7] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 244.
[8] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 20.
[9] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247.
[10] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 41.
[11] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 12.
[12] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247.
[13] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 20.
[14] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 216.
[15] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 183.
[16] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 244.
[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 245.
[18] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[19] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[20] . سورهٴ بقره، آيه40.
[21] ـ ر. ك: سورهٴ ص، آيهٴ 35.
[22] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[23] . الميزان، ج2، ص286 و 287.
[24] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[25] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[26] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[27] . الغارات، ج1، ص46.
[28] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[29] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247.
[30] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[31] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247
[32] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 26.
[33] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 247