18 02 1985 2106984 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 9 (1363/11/29)

دانلود فایل صوتی

 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرّحمن الرّحيم

﴿ الم (1) ذلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ (2) الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ(3)

مفهوم واژه «غيب»

ضمن اينكه قرآن كريم هدايت متّقيان است، اهل تقوا را توصيف مي‌كند مي‌فرمايد: متّقيان كساني‌اند كه به غيب ايمان بياورند. هر چه از حواس، نهان است غيب است؛ يعني چيزي كه قابل ادراك با حواس نيست (چيزي كه با حواس قابل ادراك نيست) غيب است ـ خواه با تمثّلات، قابل ادراك باشد ـ يا فوق آن باشد ـ و چون خداي سبحان با چشم ادراك نمي‌شود: ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ[1]، پس او غيب است. و اينكه مسئلهٴ ادراك ابصار نفي شده است، خصيصه‌اي براي چشم نيست، چشم به عنوان نمونه ذكر شده است؛ ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ﴾ يعني «لا تدركه الحواس»؛ نه‌تنها چشم نمي‌بيند، بلكه گوش هم نمي‌شنود. ذات اقدس الهي جزء مسموعات نيست؛ همان طوري كه جزء مبصرات نيست؛ جزء مشمومات نيست، جزء ملموسات نيست و جزء مطعومات هم نيست؛ همان طوري كه جزء مبصرات هم نيست؛ ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ﴾ يعني «لا تناله الحواس».

قابل اكتناه و احاطه نبودن خداي سبحان

انسان به هر مرحله‌اي كه برسد، نسبت به ذات اقدس الهي باز اكتناه ندارد كه به كنه ذات برسد؛ نه‌تنها ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ[2]، «لا تحيط به القلوب و العقول»؛ عقل و قلب هم توان احاطهٴ به خداي سبحان را ندارند؛ نه از راه بحثهاي حصولي و نه از راه مجاهدتهاي حضوري، زيرا اگر خداي سبحان مانند ديگر امور، قابل اكتناه و احاطه به كنه بود، مِثلي مي‌داشت؛ در حالي كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ[3]. اين ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾، از محكم‌ترين آيات محكمهٴ حق است كه به هيچ وجه قابل توجيه و تأويل نيست و نكره در سياق نفي، مفيدِ عموم است؛ يعني هيچ چيزي؛ نه در عالم طبيعت، نه در عالم مِثال، نه در مجرّدات عقلي همانند خداي سبحان نيست: ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ﴾، بنابراين؛ نه نه مي‌توان با برهانهاي حصولي به ذات اقدس الهي احاطه علمي پيدا كرد و نه با مجاهدتهاي شهودي.

پرسش ...

پاسخ: بله؛ اگر هم زايده نباشد، گفتند به طريق اوليٰ نفي مي‌كند؛ اگر مِثل او مِثل نداشت، خود او به طريق اولي [مثل ندارد]، كه يا زايده باشد يا نه، در هر دو حال قابل استدلال است (اگر مثل او مَثيل نداشت، خودش به طريق اوليٰ [ندارد]).

و اين ايمان به غيب معنايش آن است [كه] چيزي كه قابل ادراك با حواس نيست، انسان به آن ايمان داشته باشد؛ خواه خودش به حدّي برسد كه به مقدار وسع، آن را مشاهده بكند يا نكند، آن غيب است علي‌ايّ‌حال.

ايمان به غيب رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اميرالمؤمنين(عليه السلام)

بنابراين اگر دربارهٴ رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيده است كه ﴿مَا كَذَبَ الفُؤَادُ مَا رَأَي[4] يا دربارهٴ اميرالمؤمنين خود حضرت [امير](سلام الله عليه) فرمود: «ما كنت أعبد ربّاً أره»[5] يا «أ فأعبد ما لا أري»[6]؛ يعني من آن نيستم كه نبينم و عبادت كنم، من مي‌بينم و عبادت مي‌كنم ـ كه منظور، مشاهدهٴ قلب است؛ نه مشاهدهٴ ابصار ـ باز هم ايمان به غيب است؛ زيرا او با قلب مي‌بيند نه با بَصَر، چون در همان خطبه‌اي كه فرمود: «أ فأعبد ما لا أريٰ»، فرمود: «لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقائق الإيمان»[7]؛ اگر قلب با حقيقت ايمان مي‌بيند، منافات ندارد كه آن مشهود، غايب باشد؛ در عين حال كه «هو الشاهد» است، «هو الغائب» است، لذا در عين حال كه «هو الظاهر» است، «هو الباطن» است. اگر او ظهورش با بطون آميخته نبود كه ابصار او را درك مي‌كرد[ند]؛ ولي چون ظهورش عين بطون است: «هو الظاهر و الباطن»[8]، لذا ابصار او را درك نمي‌كنند. و اگر حضرت به جايي رسيد كه با چشم دل، ذات اقدس الهي را به مقدار ميسور مشاهده مي‌كند، باز اين منافات با غيب‌ بودن خداي سبحان ندارد: «هو الغائب»، چرا؟ چون ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ[9] و «لا تدركه الحواس»[10] پس آنها هم گرچه خداي سبحان مشهودشان است [ولي] ايمانشان باز ايمان به غيب است، زيرا خداي سبحان «هو الباطن» است؛ در عين حال كه «هو الظاهر» خواهد بود.

پرسش ...

پاسخ: غيب مطلق است، چون احدي به او اكتناه ندارد. اگر موجودي به كنهش راه پيدا كند، معلوم مي‌شود مَثيل دارد؛ در حالي كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ[11]؛ [اين] مي‌شود غيب مطلق.

سه احتمال در عبارت ﴿بِالْغَيْبِ﴾

در اين ﴿الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ دو احتمال ديگر هم مطرح است. چون تا كنون اين‌چنين بيان مي‌شد كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ يعني به يك حقيقتي كه غايب از حواس است ايمان دارند ـ كه اين غيب، متعلَّق ايمان است ـ متّقين كساني‌اند كه مؤمن به غيب‌اند؛ متعلّق ايمانشان غايب از حواس است.

دو احتمال ديگر كه هست اين است كه، يكي [اينكه] اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾ ظرف باشد نه متعلّق؛ يكي اينكه «باء» كلمه‌اي باشد كه بر سر آلات و ادوات در مي‌آيد؛ نظير «كتب بالقلم». امّا احتمال اوّل كه [در] ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾، اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾ حال و ظرف باشد؛ در اين بخش از آيات سورهٴ «بقره» خدا منافقين را معرّفي مي‌كند كه منافقين در زمان خلوت ايمان ندارند و در جلوت ايمان دارند؛ يعني «لا يؤمنون بالغيب و يؤمنون بالشهادة»؛ در ظاهر مؤمن‌اند [و] در نهان كافرند، ﴿وَإِذَا خَلَوْا إِلَي شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ[12]؛ وقتي در جمعِ مؤمنين آمدند مي‌گويند: ما مؤمنيم؛ امّا وقتي با كفّار و شياطين خلوت كردند، ﴿قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ[13]، پس منافق «يؤمن في حال الحضور و لا يؤمن في حال الغيب»؛ متّقي كسي است كه همان طوري كه در حال حضور مؤمن است در حال غيبت هم مؤمن باشد؛ يعني [در] خلوت و جلوتش با ايمان است؛ در حضور ديگران اگر مؤمن است، در غياب ديگران هم مؤمن است (اين يك وجه). وجه دوم اين باشد كه [«باء» در] اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾، «باء سببيّه» باشد؛ نظير «كتبت بالقلم»؛ ﴿الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ يعني به وسيلهٴ غيب ايمان دارند، چون قلب، غيب است و زبان، شهادت، اينها با قلب مؤمن‌اند نه با زبان؛ در برابر قول منافقين كه با زبان مؤمن‌اند ولي قلوبشان از ايمان سهمي ندارد كه در سورهٴ«آل‌عمران» جريانشان را اين‌چنين نقل مي‌كنند: ﴿وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ نَافَقُوا وَقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا قَاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَوِ ادْفَعُوا قَالُوا لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاكُمْ هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلاِْيمَانِ يَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِمْ[14]؛ اينها با زبانشان مي‌‌گويند مؤمنيم، با قلبشان نمي‌گويند و متّقي كسي است كه با قلبش بگويد مؤمنم، پس منافق با زبان مي‌گويد، متّقي با قلب مي‌گويد؛ زبان، ظاهر است و قلب، غيب.

نتيجه

پس [درباره] اين ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾، تا كنون سه احتمال بيان شد: يكي اينكه اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾ متعلّقِ ايمان باشد كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ يعني يؤمنون به چيزي كه غايب از حواس است ـ كه تا كنون بحث در اين زمينه بود ـ؛ دو احتمال ديگر يكي اينكه اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾ ظرف باشد، يكي اينكه «باء» باي سببيّه و ابزار باشد؛ يكي اينكه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ يعني «يؤمنون حال الغيب كما يؤمنون حال الشهادة» در برابر منافقين كه منافقين «يؤمنون حال‌الشهادة» ولي «و لا يؤمنون حال الغيب»؛ دوم اينكه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ يعني بالقلب كه قلب، غيب است؛ در برابر منافقيني كه منافقين «يؤمنون بأفواههم ولم تُؤمِن قُلوبهم».

دلايل قائلان به جمله ‌حاليّه‌ بودن ﴿بِالْغَيْبِ﴾

امّا آنها كه گفتند: منظور [از] ايمان به غيب يعني ايمانِ به حالتِ غيب است و اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾ را «حال» گرفتند (يعني «في حال الغيب») به چند دليل استدلال كرده‌اند: يكي اينكه اگر اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾ متعلَّق ايمان باشد (يعني متّقين ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾) لازمه‌اش تكرار است، براي اينكه بعد فرمود: ﴿يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ[15] كه اين وحي است، اين هم غيب است؛ ﴿بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ[16] كه اين معاد است، اين هم غيب است؛ چون لازمه‌اش تكرار است، پس «باء» در ﴿بِالْغَيْبِ﴾ به معناي صله و تعديه نيست كه «يؤمنون بما هو غائب»، براي اينكه آن بقيه و بعديها هم ايمان به غيب است. وجه ديگر آن است كه اگر متّقي، ايمان به غيب دارد، چون ايمان بدون علم ممكن نيست، پس لازمه‌اش آن است كه متّقيان، عالم به غيب باشند تا به غيب ايمان بياورند؛ در حالي كه علم غيب مخصوص خداي سبحان است. سوم اينكه اگر ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾، مراد اين باشد كه اينها به غيب ايمان مي‌آورند و مصاديق غيب هم خداي سبحان و اسماي حسنايش باشد، لازمه‌اش آن است كه ما اين غيب را به معناي غايب بگيريم و غيبِ به معناي غايب بر خداي سبحان اطلاق بشود؛ در حالي كه غيب بر چيزي اطلاق مي‌شود كه حضور هم بر آن اطلاق بشود. چيزي كه گاهي حضور دارد [و] گاهي ندارد، بر آن اطلاق غيب و حضور رواست؛ امّا چيزي كه نمي‌شود گفت «او حاضر است»، نمي‌شود [هم] گفت «او غيب است»، [چون] غيب و حضور دو وصف متقابل يك مقسم‌اند؛ آن مقسمي كه قابل حضور است اگر حضور نداشت مي‌شود غايب و چون كلمهٴ «حضور» بر خداي سبحان اطلاق نمي‌شود، «غيب» هم بر خداي سبحان اطلاق نخواهد شد.

اشكال بر دلايل قائلان به جمله ‌حاليه‌ بودن ﴿بِالْغَيْبِ﴾

اين سه وجهي است كه قائلين به اينكه اين ﴿بِالْغَيْبِ﴾ حال است، به آن استدلال كرده‌اند، ظاهراً هيچ‌كدام از اين وجوه سه‌گانه تامّ نيست. امّا اينكه گفته شد «اگر ﴿بِالْغَيْبِ﴾ را متعلّق ايمان بگيريم، لازمه‌اش تكرار است»، تكرار نيست، [بلكه] لازمه‌اش تفصيلِ بعد از اجمال است نه تكرار، چون همهٴ مصاديق غيب را بعداً ذكر نفرمود، فقط مسئلهٴ وحي و مسئلهٴ قيامت را ذكر فرمود؛ مسئلهٴ مبدأ و توحيد را ذكر نفرمود، پس مسئلهٴ مبدأ و توحيد مي‌ماند، مندرجِ تحت غيب است و مسئلهٴ وحي و رسالت را علي‌حده [جداگانه] ذكر مي‌كند (از باب ذكر تفصيل بعد از اجمال، نه از باب تكرار) و ثانياً ايمان به غيب، علمِ به غيب را لازم دارد؛ اما علمهاي حصولي و استدلالي و اجمالي به غيب كه ممكن است، آن مقداري كه با براهين عقليّه انسان، غيب را مي‌تواند اثبات كند، به آن مقدار كه علم غيب ممكن است؛ يعني با دليل عقلي، انسان مبدأ را اثبات مي‌كند، به همين مقدار علم غيب دارد؛ با دليل عقلي، ضرورت وحي و رسالت را ثابت مي‌كند، به همين مقدار علم غيب دارد؛ با دليل عقلي، ضرورت معاد را تثبيت مي‌كند، به همين مقدار علم غيب دارد. اين علوم غيبيّه براي انسانها به تعليم خداي سبحان ممكن است؛ [اما] آن اسرار نهاني و نهفته است، آن مسئله قضا و قدر است، مسئله عرش و كرسي و آن خصوصيّات عينيّه است [و] آن جزئيّات خارجيّه است كه ميسور هر كسي نيست؛ وگرنه اين گونه از معارفي كه عقل [به آن] راه دارد، اين گونه از معارف غيبي براي انسانها به تعليم الهي مقدور است. و از طرفي هم شما در وجه اوّل گفتيد: «ما اگر غيب را متعلّق ايمان بدانيم لازمه‌اش تكرار است؛ براي اينكه ايمان به وحي [و] ايمان به آخرت، اينها جزء غيب است»، پس شما قبول كرديد كه انسان به غيب علم دارد، مگر ﴿وَبِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ[17] ايمان به غيب نيست؟ مگر ﴿يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ[18] ايمان به غيب نيست؟ [خب] ايمان هم كه مسبوق به علم است، [زيرا] انسان تا به غيب علم نداشته باشد كه ايمان نمي‌آورد، ايمان پذيرشِ بعد از فهم است؛ انسان وقتي قيامت را فهميد، نسبت به آن پذيرش دارد؛ وقتي وحي و رسالت را فهميد، نسبت به آن پذيرش دارد. شما كه قبول كرديد بسياري از غيبها را اين بخش از آيات ذكر كرد؛ ايمان به وحي ايمان به غيب است، اين را قبول كرديد؛ ايمان به آخرت ايمان به غيب است، اين را هم قبول كرديد و هر ايماني هم مسبوق به علم است، اين را هم باهم قبول داريم، پس بايد بپذيريد كه انسانها به غيب عالم‌اند كه به غيب مؤمن‌اند، پس اين مقدار از علم غيب را هم شما مي‌پذيريد، هم ما، محذوري هم ندارد؛ اين مقدار از علم غيب كه ادلّه عقلي، آنها را باذن الله براي انسان تثبيت مي‌كند ضرري ندارد. و امّا وجه سوم كه گفتند «غيب بر خداي سبحان اطلاق نمي‌شود، براي اينكه غيب و حضور دو وصف متقابل يك مقَسم مشترك است» دليلي بر آن اقامه نكردند؛ به چه دليل هر جا غيب اطلاق مي‌شود، حضور هم بايد اطلاق بشود؟ اين اولاً، ثانياً؛ مگر خداي سبحان ظاهر نيست؟ ظهور و حضور فرقي ندارد، اگر ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ[19]، پس «هو الظاهر» است؛ چه اينكه «هو الباطن» هم است؛ اگر ظهور دارد حضور هم دارد، پس خدا ظاهر است، آن ‌كه ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ[20] است ظاهر است، خُب اگر ديگري نديد چون ﴿وَعَلَي أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ[21] اگر كسي نديد؛ نه براي آن است كه خدا غايب است، [بلكه] در حقيقت، ديگري نابينا است و اگر ديگري نابينا نبود، خداي سبحان كه ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ است [كه] احتجابي ندارد.

بيان سيدالشهداء(عليه السلام) دربارهٴ رؤيت خداي سبحان

اين بيان معروف سيّدالشّهداء(سلام الله عليه) در دعاي «عرفه» كه عرض كرد: «أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتّي يكون هو المظهر لك ... عميت عين لا تراك عليها رقيباً»؛ نه به اين معناست كه حضرت نفرين كرده باشد كه اگر كسي تو را نبيند كور باد؛ نه، [بلكه به اين معناست كه] «آن‌ كه تو را نمي‌بيند نابيناست»، نفرين نيست؛ نه [اينكه] اگر كسي تو را نديد كور بشود، اگر كسي تو را نمي‌بيند براي اين است كه نابيناست؛ وگرنه تو ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾ هستي. «عميت عين لا تراك عليها رقيباً و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّك نصيباً»[22]؛ نه يعني اگر كسي دوست تو نبود، ان‌شاءالله ضرر ببيند؛ اين نفرين نيست، [بلكه يعني] آن‌ كه در اين دنيا [و] در اين جهان هستي، كالاي محبّت تو را نخريد ضرر كرد؛ نه اينكه ضرر بكند ان‌شاءالله، سخن از نفرين نيست. نه آن جملهٴ «عميت عين لا تراك عليها رقيباً» نفرين است و نه جملهٴ «خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّك نصيباً» نفرين است. اين جملهٴ دوم ناظر به مسائل عملي است؛ يعني آن ‌كه تو را دوست نداشت طرفي نبست [و] در اين تجارتگاه چيزي عايدش نشد؛ هر چه خريد بايد از دست رها بكند [و] با دست خالي و روي سياه برود اين خاصيّت كسي است كه محبّت خدا را نخريد؛ «خسرت صفقه عبد» كه «لم تجعل له من حبّك نصيباً». اين [انسان] هر روز دارد عمر مي‌دهد؛ اين سرمايه، و در برابرش هيچ نمي‌گيرد، چون آنچه را كه به عنوان بازي سرگرمش كردند طولي نمي‌كشد كه از او مي‌گيرند، آن ‌كه بايد بماند او نخريد؛ بنابراين اين سرمايه را داد و چيزي نخريد [و] اگر تاجري سرمايه بدهد و چيزي نگيرد خاسر است؛ فرمود: «خسرت صفقة عبد» كه «لم تجعل له من حبّك نصيباً»؛ اين نفرين نيست. بنابراين «هو الظاهر».

آميخته‌ بودن وصف ظاهر و غايب در خداي سبحان

اگر «هو الظاهر» است، حاضر هم خواهد بود و اگر حاضر است، كسي كه نديد، نسبت به او غيب خواهد بود؛ چون ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ[23]، غيب است [و] چون «تدركه القلوب بحقائق الإيمان»[24]، حاضر است. اگر «هو الظاهر»، تنها «هو الظاهر» بود، خب «تدركه الأبصار» مي‌شد؛ [اما] چون «هو الظاهر و الباطن»[25] است، ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ﴾ است، چون باطن است [و] «تدركه القلوب بحقائق الإيمان» است، چون ظاهر است. در بيانات حضرت امير(سلام الله عليه) هست كه «كلّ ظاهر غيره غير باطن»[26]؛ هر ظاهري غير خداي سبحان باطن نيست، «و كل باطن غيره غير ظاهر»[27]؛ هر باطني غير خدا غير ظاهر است؛ يعني دربارهٴ غير خدا، ظاهر در مقابلِ باطن است [يعني] اگر چيزي ظاهر شد باطن نيست و باطن در مقابلِ ظاهر است [يعني] اگر چيزي باطن شد ظاهر نيست؛ امّا دربارهٴ ذات اقدس الهي ظهورش عين بطون است، چون بر اساس شدّت نورانيّت، باطن است و بر اساس شدّت نورانيّت، ظاهر است. آن ‌كه نمي‌بيند براي اين است كه چشمش ضعيف است؛ نه [اينكه] از آن طرف حجابي باشد.

علي‌ايّ‌حال خداي سبحان اگر حضورش با غيب آميخته است و غيبش با حضور آميخته است، لازمه‌اش آن است كه «لا تدركه العيون بمشاهدة العيان»[28] با «تدركه القلوب بحقائق الايمان»[29] آميخته باشد.

پرسش ...

پاسخ: بله؛ اگر حضورِي محدود بود و غيبي محدود بود، آن حضور در مقابل غيب است و اين غيب در مقابل آن حضور؛ آن ‌كه حاضر است ديگر غايب نيست و آن ‌كه غايب است حاضر نيست؛ [مثلاً] كسي كه در اين مسجد است غايب نيست و كسي كه بيرون است حاضر نيست؛ امّا اگر حضوري نامحدود بود و غيبتي هم نامحدود، آن حضور، عين اين غيبت خواهد بود و اين غيبت، عين آن حضور خواهد بود، چون رودرروي هم نيستند؛ اگر محدود بودند، مرز هر كدام مشخّص بود [و] رودرروي هم بودند.

پرسش ...

پاسخ: نه؛ اين موجودِ غايب چون همه جا هست، در مقابل او چيزي نيست تا انسان بگويد «او غايب است و ديگري حاضر» و چون حضور و ظهورش نامحدود است، از چيزي پنهان نيست. اگر با چشم ديده مي‌شد، مي‌شد يك ظهورِ محدود، چون چشم يك طرف را مي‌بيند؛ اگر چيزي ظهورش قابل احساس با چشم بود، مي‌شود ظهور محدود؛ ولي اگر ظهور نامحدود بود؛ روبه‌رو هست، خَلف، اَمام، يَمين، فَوق و تَحت هست، در چشم هست، در ديدهٴ چشم هست، در بيننده هست، «داخل في كلّ شيء لا بالممازجه» هست؛ بنابراين نمي‌شود او را با چشم ديد. اگر با چشم مي‌بينيم، بايد حتماً يك جهت باشد و لاغير؛ چيزي كه در چشم است، در ديدن هست، در فهم هست، در فهمنده هست، و ليس بشيء منها، او را نمي‌شود با چشم ديد. بنابراين اگر ظهور، محدود بود در برابر غيبت است؛ ولي اگر ظهور نامحدود بود عين بطون است؛ لذا ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ[30]. بيان حضرت امير(سلام الله عليه) كه فرمود: «هر ظاهري غير خدا، غير باطن است»، براي آن است كه ظهورِ غير خدا محدود است، ظهور محدود در برابر بطون است، بطونِ محدود در برابر ظهور است؛ امّا اگر ظهور، نامحدود بود [و] همه جايي شد، احدي نمي‌تواند اين ظاهر را اكتناه كند، لذا «هو الظّاهر و الباطن»[31] خواهد شد.

اشكال بر «باء» سببيّه بودن «باء» در عبارت ﴿بِالْغَيْبِ﴾

بنابراين اگر كسي به يكي از اين وجوه سه‌گانه استدلال كند و بگويد: «منظور از اين غيب، حالت است؛ نه متعلّق؛ يعني ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ به اين معناست كه يؤمنون في حال الغيب»، اينها تامّ نيست؛ چه اينكه اگر وجه سوم باشد كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾ يعني «يؤمنون بالقلب» ـ كه «باء»، باي سببيّه باشد ـ [يعني] متّقي كسي است كه با قلب ايمان مي‌آورد. آن‌ گاه لازمه‌اش آن است كه مسئله توحيد در اين بخش نيامده باشد و با سياق هم سازگار نيست، چون سياق اين چهار يا پنج آيه، همه آن است كه «باء» در متعلّق در آمده؛ نه [اينكه] «باء» باي سببيّه باشد، چون بعدش ﴿يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ[32] است [كه] اين «باء» براي تعديه تعلّق گرفته است و همچنين ﴿بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ[33]؛ يعني «يوقنون بالآخرة» كه اين «باء» به متعلّق تعلّق گرفته است؛ نه اينكه «باء» سببيّه باشد. وحدت سياق اقتضا مي‌كند كه اين «باء»، للتعديه و الصله باشد؛ نه للحال و نه للسببيّه؛ نه [اينكه] يؤمنون به سبب قلب، بلكه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾، «يؤمنون بالوحي» و «يؤمنون بالقيامة» كه وحدت سياق نشانهٴ آن است كه اين «باء» للتعديه است.

پرسش ...

پاسخ: آن‌كه از اسماي خداي سبحان مؤمن است؛ يعني امان مي‌دهد؛ نه ايمان مي‌آورد (امان مي‌دهد)، خُب اين ديگر وصف متّقين نيست، [اينجا] خدا دارد متّقين را معرّفي مي‌كند.

پرسش ...

پاسخ: بله؛ اين ايمان به غيب معنايش آن است كه كلّ جهان را خدايي كه ﴿لا تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ[34] اداره مي‌كند، اين معني ايمان به غيب است؛ حتّي هستي‌اش و حتّي كمالات هستي‌اش (اين معني ايمان به غيب است) اگر كسي به غيب ايمان دارد؛ يعني آنچه در جهان هست به وسيلهٴ مبدأ غيب است كه خداي سبحان، ما و جهان و فيوضات جهان و ما را اعطا كرده است.

نظر مختار در معناي «باء» در عبارت ﴿بِالْغَيْبِ﴾

و اگر بشود بين اين سه وجه، يك جامع انتزاعي فرض كرد، آن خوب است؛ [يعني] متّقي كسي است كه مؤمن به غيب است؛ يعني به «لا تدركه الحواس»[35] ايمان دارد (كه وجه اوّل است)؛ مؤمن به غيب است؛ يعني در جلوت و خلوت مؤمن است [و] مؤمن به غيب است؛ يعني با قلب و با لسان مؤمن است. در برابر كساني كه ﴿إِذَا خَلَوْا إِلَي شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ[36]، متقين اين‌چنين نيستند، بلكه در غيب و حضور مؤمن‌اند و در برابر كساني كه ﴿يَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَا لَيْسَ فِي قُلُوبِهِم[37]، مؤمنين اين‌چنين نيستند، متّقين اين‌چنين نيستند، بلكه به غيب، يعني به قلب كه غيب است مي‌گويند «امنّا» و امثال ذلك. اگر امر جامعي بين اين وجوه ثلاثه پيدا شد كه قابل قبول است و اگر نشد وجه اوّل اوليٰ است.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 103.

[2] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 103.

[3] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 11.

[4] ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 11.

[5] ـ كافي، ج 1، ص 98.

[6] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 179.

[7] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 179.

[8] ـ بحارالانوار، ج 90، ص 129 و 130.

[9] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 103.

[10] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 186.

[11] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ 11.

[12] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 14.

[13] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 14.

[14] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 167.

[15] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 4.

[16] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 4.

[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 4.

[18] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 4.

[19] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 3.

[20] ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.

[21] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 7.

[22] ـ مفاتيح‌الجنان، دعاي عرفه.

[23] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 103.

[24] ـ نهج‌البلاغه، خطبه 179.

[25] ـ بحارالانوار، ج 90، ص 129 و 130.

[26] ـ بحارالانوار، ج4، ص309.

[27] ـ بحارالانوار، ج4، ص309.

[28] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 179.

[29] ـ نهج‌البلاغه، خطبهٴ 179.

[30] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 3.                                                        

[31] ـ بحارالانوار، ج 90، ص 129 و 130.

[32] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 4.

[33] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 4.

[34] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 103.

[35] ـ نهج‌البلاغه، خطبه 186.

[36] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 14.

[37] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 167.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق