17 02 1985 2106953 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 8 (1363/11/28)

دانلود فایل صوتی

 

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرّحمن الرّحيم

﴿ الم (1) ذلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ (2) الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ(3)

مفهوم و اقسام غيب

دربارهٴ ايمان [به] غيب عنايت فرموديد كه هر چه از حواس بيرون باشد و قابل احساس نباشد، «غيب» است، در برابر شهادت [كه] هر چه محسوس است و قابل ادراك حسّي است، جزء عالم شهادت است. و غيب هم به دو قسم تقسيم شده بود: يك «غيب مطلق» و يك «غيب نسبي و قياسي»؛ «غيبِ مطلق» آن بود كه براي همگان غيب است و در همهٴ مقاطعِ وجودي غيب است؛ مثل ذات اقدس الهي كه نسبت به همه غيب است و در همهٴ مقاطع وجودي غيب است؛ يعني چه در دنيا، چه در برزخ، چه در قيامت؛ بعضي از امور «غيب نسبي» است؛ مثل جريان قيامت كه اگر براي عدّه‌اي در دنيا غيب است، براي همين عدّه بعد از موت شهادت است؛ چه اينكه براي اوحديّ از انسانها هم، هم‌اكنون شهادت است.

ايمان بالجمله پارسايان به غيب

و متّقي كسي است كه به غيبِ بالجمله، ايمان بياورد؛ نه غيبِ في‌الجمله. غيب بالجمله را در پايان همين سورهٴ «بقره» مشخّص كرد كه فرمود: ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِن رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ﴾، آن ‌گاه فرمود: ﴿كَلٌّ﴾؛ يعني هم پيامبر و هم مؤمنين، ﴿كَلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلاَئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ﴾، بعد ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ[1]، در ذيل آيه هم گفتند: ﴿رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ[2]. با ﴿رَبَّنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ﴾، مسئلهٴ قيامت را اعتقاد داشتند [و] با ﴿آمَنَ بِاللّهِ وَمَلاَئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ﴾، به وحي و فرشتگان و مبدأ توحيد معتقد شدند. و غيب بالجمله اگر نشد ـ يعني به جميع آنچه را كه قرآن كريم آن را غيب مي‌داند و ايمان به آنها را لازم مي‌داند، اگر غيب بالجمله نشد ـ كفر است؛ خواه غيب في‌الجمله را قبول بكنند يا اصلاً غيب را قبول نكنند.

اعتقاد في‌الجمله مشركان به غيب

اگر كسي به اين اصول كلّيِ دين كه غيب است، مؤمن [و] معتقد نباشد، كافر است؛ خواه اصلاً غيبي را قبول نداشته باشد، مثل مادّيّين؛ يا غيبِ في‌الجمله را قبول دارند و نه بالجمله را، مثل مشركين. بيان‌ذلك اين است كه مشركين اصل غيب را كه «خدايي در عالم هست» قبول داشتند و اينكه خداي سبحان، خالق سماوات و ارض است [را] قبول داشتند؛ در توحيدِ خالقي مشرك نبودند [ولي] در توحيد ربوبي و بعد هم در توحيد عبادي شرك مي‌ورزيدند و دربارهٴ قيامت هم منكر بودند، نسبت به وحي و رسالت هم انكار مي‌ورزيدند، نسبت به فرشتگان هم معتقد نبودند. اينها اصل اينكه عالَم، خدايي دارد و نظام فعلي را خدا آفريد، قبول داشتند كه ﴿لَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ[3]؛ اصل غيب را في‌الجمله قبول داشتند كه خدايي در عالم هست و آفريدگار اين نظام است؛ امّا غيبِ بالجمله را نمي‌پذيرفتند؛ مسئله معاد را كه از اصول مهمّهٴ دين بود نمي‌پذيرفتند؛ وحي و رسالت را هم نمي‌پذيرفتند؛ توحيد ربوبي را هم نمي‌پذيرفتند؛ توحيد عبادي را هم نمي‌پذيرفتند و مانند آن.

انكار غيب توسط مادي‌گرايان

امّا مادّيّين در برابر مشركين، اصلاً غيب را منكرند؛ نه غيب في‌الجمله را [قبول دارند]، نه غيب بالجمله را؛ به هيچ چيزي از غيب معتقد نيستند. اينها كساني‌اند كه [معيار] شناخت آنها حسّ و تجربه است؛ مي‌گويند: هر موجودي محسوس است و هر چه قابل حسّ نيست افسانه است و موجود نيست، چرا؟ چون معيار شناخت آنها حسّ و تجربه است، مي‌گويند: انسان به چيزي معتقد مي‌شود كه آن را بشناسد و چيزي قابل شناخت است كه قابل احساس باشد، زيرا معيار شناخت حسّ و تجربه است و اگر چيزي از محدودهٴ حسّ و تجربه بيرون بود، معيار شناخت ندارد [و] چون معيار شناخت ندارد [پس] وجود ندارد.

نقل انكار غيب مادي‌گرايان در قرآن

اين گروه كه غيب را رأساً منكرند، در سورهٴ «جاثيه» سخن ايشان را اين‌چنين نقل فرمود؛ آيهٴ 24 سورهٴ «جاثيه» اين است: ﴿وَقَالُوا مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ وَمَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ﴾؛ با جملهٴ اوّل قيامت را انكار كردند، گفتند زندگي جز دنيا چيز ديگر نيست؛ عدّه‌اي مي‌ميرند و عدّه‌اي زنده مي‌شوند، جز حيات دنيا حيات ديگري نيست: ﴿وَقَالُوا مَا هِيَ﴾ يعني حياتي نيست، ﴿إِلاَّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا﴾؛ جز دنيا موطن ديگري براي حيات نيست؛ در همين دنياست كه ﴿نَمُوتُ وَنَحْيَا﴾؛ عدّه‌اي از ما زنده مي‌شويم [و] عدّه‌اي مي‌ميريم (پس دربارهٴ قيامت با اين جمله انكار كردند)، دربارهٴ اصل مبدأ هم با جملهٴ بعد انكار كردند؛ گفتند: ﴿وَمَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾؛ روزگار است كه ما را با گذشتش فرسوده مي‌كند، مبدئي باشد كه مُميت باشد، اين‌چنين نيست؛ چه اينكه مبدئي باشد كه از او به ما حيات برسد نيست [و] روزگار است كه با گذشتش ما را فرسوده مي‌كند و هلاك مي‌كند و بعد از هلاكت ديگر خبري نيست، پس ﴿مَا هِيَ إِلاَّ حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا﴾، اين انكار معاد؛ ﴿وَمَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ﴾، اين انكار مبدأ. اگر مبدئي نبود و معادي نبود، پيامبري و وحي و رسالتي هم نيست، چون اگر مبدئي باشد و معادي باشد، يك رسالتي لازم است تا اين انسانها را كه مقصد دارند راهنمايي كند،  اگر مبدئي نبود و هدفي هم نبود، راهنمايي و هدايتي هم نيست و اگر مبدئي نبود [و] مرسِلي نبود، [قهراً] رسول و رسالتي هم نخواهد بود، پس رسول و رسالت را بالالتزام انكار كردند؛ گذشته از اينكه در آيات ديگر بالصّراحه و بالمطابقه انكار مي‌كردند، مبدأ و معاد را هم بالصّراحه انكار كردند. اين انكار غيب رأساً، دربارهٴ مشركين هم انكار غيب است في‌الجمله؛ براي اينكه در بسياري از آيات دربارهٴ مشركين اين‌چنين مي‌فرمايد كه «[اگر] از آنها بپرسيد كه اين نظام را چه كسي آفريد مي‌گويند خدا آفريد»[4].

پرسش ...

پاسخ: اين دو طرز فكر هميشه بود، الآن هم هست؛ منتها آنچه انبيا بيشتر با آن روبه‌رو بودند همان شرك بود. عدّه‌اي مي‌گفتند: اصلاً چيزي به نام مبدأ و معاد نيست؛ اينها مي‌گويند: ﴿وَمَا يُهْلِكُنَا الاَّ الدَّهْرُ[5]؛ اينها مادّي محض بودند.

پذيرش ربوبيّت بتها توسط مشركان و تفاوت اعتقاد آنان با مادي‌گرايان

عدّه‌اي مي‌گفتند: خدايي هست ولي كاري با انسان ندارد؛ يعني اصل خلقت را به خدا نسبت مي‌دادند؛ امّا ربوبيّت را به «ارباب متفرقه» استناد مي‌دادند. مشركين كه نمي‌گفتند احيا و اِماته ما به دَهر منسوب است؛ مي‌گفتند: احيا و اِماته از آنِ ربي است كه رب‌الارباب او را اداره مي‌كند (دهري را معتقد نبودند)؛ مشركين مي‌گفتند: اهلاك ما، احياي ما و اِماتهٴ ما به عهدهٴ اين «ارباب متفرّقون» است كه اين «ارباب متفرّقون» تحت تدبير ربّ‌العالمين‌اند، او ربّ‌الأرباب است؛ ربّ ما نيست و ما اين اربابمان را عبادت مي‌كنيم تا ما را نزد آن ربّ‌الأرباب مقرّب كنند كه ﴿مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَي اللَّهِ زُلْفَي[6]، او ربّ‌الأرباب است و كار اساسي به دست اوست؛ امّا كارهاي ما را اين بُتها اداره مي‌كنند. [البته] بُتها؛ نه يعني چوبها، اين چوبها و سنگها مجسّمه‌هاي آن بُتهاي راستينشان بود؛ حالا يا ستاره‌پرست بودند يا جن‌پرست بودند يا بزرگان بشري را مي‌پرستيدند يا فرشته‌پرست بودند،  بالأخره اين بتها مجسّمهٴ آن معبودهاي آنهاست [كه] در حقيقت آنها را عبادت مي‌كردند و هرگز نمي‌گفتند روزگار است كه ما را مي‌ميراند.

پس آنها كه منكر غيب‌اند؛ يا اصلاً به هيچ شأني از شئون غيب معتقد نيستند، مثل مادّيّين؛ يا به بعضي از شئون غيبي معتقدند، مثل وثنييّن. امروز هم دو قسم است، منكرين غيب دو گروه‌اند: عده‌اي بت‌پرستان‌اند؛ نظير بوداييها و امثال ذلك كه از اين جهت برخي از غيب را قبول دارند و برخي را منكرند و عدّ‌ه‌اي هم ملحدند و ماركسيست‌اند كه رأساً غيب را منكرند. دين همواره با اين دو گروه روبه‌رو بود؛ منتها تزاحمِ مستقيمش با همين مشركين بود.

متفاوت بودن منشأ انكار غيب

مطلب بعد اين است كه اينها كه منكرند؛ خواه غيب را رأساً انكار كنند؛ مثل مادّيّين، خواه غيب را في‌الجمله قبول داشته باشند، اما بالجمله را انكار كنند؛ مثل مشركين، اينها چند دسته‌اند: عدّه‌اي از آنها جزء تودهٴ مردم‌اند كه اينها بر اساس مسائل سنتّي و تقليد آبا، آن جاهليّت و آن بت‌پرستي را مي‌پذيرفتند؛ وقتي از اينها سؤال مي‌كرديد كه اين بتها را چرا مي‌پرستيد؟ مي‌گفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَي آثَارِهِم مُقْتَدُونَ[7]؛ اين حرفِ توده مردم بت‌پرست بود. برهاني براي اين شرك اقامه نمي‌كردند و اصراري هم نداشتند؛ منتها اين سنّت، اينها را وادار كرده بود كه به بت‌پرستي تن در دهند؛ گروه دوم همان مستكبراني بودند كه مسئله براي آنها حل شده بود؛ امّا چون با منافع اينها در تماس و اصطكاك بود در برابر غيب مي‌ايستادند و ايمان نمي‌آوردند؛ گروه سوم، علما، دانشمندان و توجيه‌گران اين مكتبهاي الحادي‌اند، كه حرف سه گروه را قرآن كريم نقل مي‌كند.

تودهٴ مردم حرفشان تقليد است كه ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَي أُمَّةٍ﴾؛ مستكبران هم حرفشان زورمداري است كه مي‌گويند: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ[8]، با اينكه بعد از جريان معجزات موساي كليم(سلام الله عليه)، حق براي آنها روشن شد، مع‌ذلك در برابر حق ايستادند و گفتند: اين سحر است و نظاير آن (با اينكه حق براي آنها روشن شد)؛ گروه سوم كساني‌اند كه مسئلهٴ شرك را و مسئله مادّيت را با براهين عقلي ـ به خيال خود ـ توجيه مي‌كنند. امروز هم اسلام با همين سه گروه روبه‌روست: عده‌اي كافرِ سنّتي‌اند ـ شما وقتي در اين كشورهاي بودايي مذهب سفر مي‌كنيد، مي‌بينيد اينها اين بودايي‌ بودن را بر اساس سنّت يافته‌اند ـ؛ عد‌‌ه‌اي هم كه اين مذهب حافظ منافع آنهاست؛ عده‌اي هم توجيه‌گران اين مذهب‌اند.

مروّجان بت‌پرستي در منظر قرآن

وقتي بت‌پرستي را قرآن نقل مي‌كند؛ مي‌فرمايد: سه گروه بودند كه بت‌پرستي را رواج مي‌دادند: عده‌اي همان جاهلين از بت‌پرستها هستند كه بر اساس تقليد اين روش را تعقيب مي‌كردند؛ عده‌اي هم سران استكبار بودند كه كليددار بتكده‌ها بودند؛ عده‌اي هم بر اساس قياسات خام، اين مرام را ترويج مي‌كردند؛ مي‌گفتند: اگر اين مرضيّ خدا نباشد، خدا جلوي ما را مي‌گيرد؛ اگر خدا نخواهد كه ما شرك و بت‌پرستي را ترويج نمي‌كنيم ـ كه اين خلطِ اراده تشريع با تكوين است كه بحثهايش به خواست خدا بايد بيايد ـ؛ اگر خدا نمي‌خواست كه ما تن به شرك نمي‌داديم. علما و دانشمندانِ مشركين، امروز هم همين توجيهات را دارند؛ يعني آنها كه بت‌پرست‌اند مي‌گويند: چون خدا را نمي‌شود شناخت و او را عبادت كرد، بايد مظاهر او را عبادت كرد. حرف علمايِ بت‌پرست اين است كه چون خدا نامحدود است و قابل درك نيست [و] در نتيجه قابل ستايش و عبادت نيست، بايد مظاهر محدود او را عبادت كرد (اين حرف دانشمندان آنهاست). همهٴ اين حرفها را قرآن كريم در مواطن خاصّه نقل مي‌كند و ردّ مي‌كند.

انكار غيب توسط مستكبران با وجود يقين به حقانيت وحي و رسالت 

در سورهٴ «نمل» جريان كفرِ آن سران استكبار را اين‌چنين نقل مي‌كند؛ فرمود: بعد از اينكه موساي كليم(سلام‌الله‌عليه) آياتش را ارائه داد: ﴿فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آيَاتُنَا مُبْصِرَةً﴾؛ يعني آيات بينا و روشن، معجزات مبصر؛ يعني معجزهٴ روشن، وقتي براي اينها تبيين شد، ﴿قَالُوا هذَا سِحْرٌ مُبِينٌ[9]؛ يعني بعد از اينكه ديدند عصايي به صورت مار دَمان در آمد و همهٴ آن سحر‌ها را هم بلعيد يا بطلان آنها را آشكار كرد، مع‌ذلك ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ[10]؛ با اينكه يقين به حقّانيّت اين وحي و رسالت داشتند [اما] انكار كردند؛ علم داشتند ولي ايمان نداشتند. علم، يك فعل اختياري نيست كه كسي بخواهد بگويد: «من مي‌خواهم عالم بشوم» يا «نمي‌خواهم عالم بشوم»، [زيرا] وقتي دليل اقامه شد، نفس در برابر دليل، مضطرّ است و مي‌پذيرد. اينكه مي‌گويند: «اين قضيّه ضروري است»، براي آن است كه نفس وقتي در برابر چنين قضيهٴ روشن قرار بگيرد، مضطرّ به قبول است؛ يعني مضطرِّ به فهميدن است، نمي‌تواند بگويد: «من نمي‌خواهم بفهمم»؛ يعني اگر معجزه‌اي را ديد، مي‌فهمد اين اعجاز است و اگر «دو را در كنار دو» قرار داد و جمع كرد، مي‌فهمد كه «دو دو تا چهارتاست»، نمي‌تواند بگويد: «من نمي‌خواهم بفهمم». فهم، فعلِ اختياري نفس نيست كه انسان بگويد: «من مي‌خواهم بفهمم» يا «من نمي‌خواهم بفهمم»، [انسان] مي‌تواند در مقدّمات، اعمال اختيار كند؛ مي‌تواند بگويد من گوش نمي‌دهم يا مطالعه نمي‌كنم؛ ولي نمي‌تواند بعد از اقامهٴ برهان بگويد: «من نمي‌فهمم، من اين را نمي‌فهمم». امّا ايمان، فعلِ اختياري نفس است؛ بين نفس و ايمان، اراده، متخلّل است. بعد از اينكه حقّ براي نفس روشن شد، آن‌ گاه نفس، مكلّف است كه ايمان بياورد؛ گاهي ايمان مي‌آورد [و] گاهي با اينكه حق براي او روشن شد اعتقاد پيدا نمي‌كند [و] گردن نمي‌نهد. آن انقياد، گردن‌نهادن، پذيرفتن، دل را با او عقدبستن، معتقدشدن و با جان گره‌زدن را مي‌گويند: «اعتقاد و ايمان»؛ اين يك امر اختياري است و تحت تكليف هم است. مستكبرين بعد از يقينِ علمي، انكار كردند؛ نه يعني جحدِ در برابر علم، [بلكه] جحدِ در برابر ايمان؛ با اينكه بعد از آيات مبصره (يعني معجزات روشن) حقّانيّت و وحي و رسالت موساي كليم(سلام الله عليه) بر آنها روشن شد، بعد از يقين علمي، انكار ايماني داشتند: ﴿وَجَحَدُوا بِهَا﴾؛ يعني به اين آيات و بيّنات روشن؛ امّا ﴿وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ[11]؛ با اينكه يقين علمي داشتند، انكار ايماني داشتند. اينها منكر غيب‌اند [و] به غيب ايمان ندارند؛ گرچه اين غيب براي آنها روشن شده باشد. گروه سوم كه از همه بدترند و امروز اين گروه، گروه خطرناكي است، همان منطق حسّ و اصالت حس است؛ آنها حرفشان اين است كه چيزي را ما مي‌پذيريم كه محسوس باشد، [دربارهٴ] چيزي كه بيرون از حس باشد، ما معيار شناخت نداريم.

پاسخ قرآن به منكران غيب

بر عوامها نمي‌شود خيلي تكيه كرد؛ اگر رهبرها برگردند اينها هم برمي‌گردند؛ با استكبار نمي‌شود از راه دليل، انسان تا آخر بسنده كند، زيرا دليل روشن را كه اينها ديدند در قبالِ دليلِ روشن انكار كردند، [لذا] با اينها چاره‌اي جز سيف نيست كه «الجنّة تحت ظلال السّيوف»[12]؛ امّا با علما و دانشمندانشان بايد بحث كرد. قرآن كريم، همِّ اساسي‌اش را دربارهٴ اين بُعد خلاصه مي‌كند كه معيار شناخت، «عقل» و «وحي» است؛ نه «حسّ» و «تجربه». مردم را آن علما بايد روشن كنند و استكبار جهاني را بايد سيف از بين ببرد؛ چاره غير از اين نيست. اگر در برابر مستكبران، شما هر برهاني اقامه كنيد؛ حتّي آيات مبصره و آيات روشن مثل عصاي موسي، اينها باز اهل انكارند؛ بنابراين دليل، تنها براي دو گروه نافع است: نسبت به مقلّدين به اينها مي‌گويد: اگر شما اهل تقليديد، در تقليدتان لااقل محقّق باشيد كه بدانيد از چه كسي تقليد مي‌كنيد؛ به علما و دانشمندان مادّي و الحادي مي‌فرمايد: شما معيار شناختتان را بايد عقل قرار بدهيد نه حسّ و تجربه، زيرا در همان محور هم كه به تجربه‌ بها مي‌دهيد به بركت عقل است. اگر عقل ـ كه يك موجودِ مجرّد غيبي است ـ نباشد، تجربه پشتوانه ندارد، چون تجربه غير از استقرا است؛ تجربه غير از حسّ مكرّر است. وقتي شما به يك مطلبي به وسيلهٴ تجربه جزم پيدا مي‌كنيد كه يك قياسِ خفي در كنار اين حسّ مكرّر ضميمه باشد كه تجربه را جزء يقينيّات كند و از مرز استقراي ناقص بيرون بياورد.

سرّ مفيد يقين ‌بودن تجربه و رابطهٴ آن با عقل

استقرا مفيد يقين نيست؛ [ولي] تجربه مفيد يقين است، سرّش آن است كه تجربه عبارت از حسّ مكرّري است كه در پناه يك قياس كلّي، مفيد يقين باشد؛ تجربه بدون قياس نخواهد بود و قياس هم يك كبراي كلّي دارد و آن كبراي كلّي را؛ نه با عينك مي‌شود ديد، نه در آزمايشگاه مي‌شود ديد، نه در رصدخانه مي‌شود ديد [و] جز انديشهٴ كليِ عقلي، راه ديگري براي درك آن كلّي نيست. قرآن كريم اصراري دارد بر مسئله تفكر [و] بر مسئله تعقّل؛ تا ثابت كند معيار شناخت، حس [و] تجربه نيست؛ گرچه حسّ و تجربه معتبر است؛ امّا در طول عقل است، نه در عرض عقل و اگر ما دليل عقلي را برداريم، هرگز تجربه، مفيدِ جزم و يقين هم نخواهد بود. اين را در طيّ اين بحثها عنايت بفرماييد.

رابطهٴ عقيده، اخلاق و عمل

اينكه فرمود: متّقين كساني‌اند كه به غيب ايمان بياورند ـ و بعضي از آن غيبها را در همين آيات اوليهٴ سورهٴ «بقره» بيان كرد و خلاصهٴ غيب را در پايان همين سوره تبيين فرمود ـ آيا ايمان به غيب كه بخشي از ايمان است و به دنبالش پيدايش حالات و تحصيل اخلاق است و به دنبالش اعمال ـ در اينكه اين سه امر در انسان مؤمن وجودش لازم است حرفي نيست ـ، آيا اصل، اعتقاد است، و اخلاق و عمل فرع [هستند]؛ يا اصالت ازآنِ عمل است، و اعتقاد و اخلاق فرع‌اند؟ آن بحث شناخت و امثال ذلك در طيّ مسائل بعد بايد بيايد؛ [اما] الآن يك مطلب ديگري مطرح است و آن اين است كه قرآن كريم كه متّقيان را توصيف مي‌كند، مي‌فرمايد: اينها ايمان به غيب دارند، نماز را اقامه مي‌كنند، زكات را پرداخت مي‌كنند و مانند آن، معلوم مي‌شود؛ هم اعتقاد لازم است، هم عمل لازم است و بين عمل و اعتقاد هم قهراً خُلق لازم است، زيرا اگر حال نباشد؛ يعني خُلق نباشد [و] صفت نباشد، ارتباط عمل با آن عقيده گسيخته است؛ هرگز عقيده تماس مستقيمي با عمل ندارد، حالتي در وسط هست به نام خُلق و صفت نفساني [كه] اين خُلق رابط بين اعتقاد است و عمل، كه مجموع ايمان عبارت از عقيده قلبي خواهد بود و حالتهاي دروني به نام خُلق و اوصاف نفساني خواهد بود و عمل به اركان.

اصالت ‌داشتن معرفت در داوري بين معرفت، خُلق و عمل

آيا اصل ازآنِ معرفتِ قلب و علم و شهود است و اين اوصاف دروني و اعمال بيروني، فرع‌اند (كما ذهب اليه بعض)؛ يا نه؛ آن علم و معرفت كه باعث پيدايش اخلاق و احوال است، همه و همه فرع و مقدّمه‌اند براي انجام عمل خارجي و عملِ با اركان (كما ذهب اليه بعض آخر)؟ آيا اصالت ازآنِ علم و معرفت است و خُلق و عمل زمينه است كه آن شكوفا بشود يا اصالت ازآنِ عمل است و معرفت و خُلق براي عمل است؟ بعد از فراغ از اينكه در «ايمان» هر سه امر لازم است؛ يعني هم معرفت لازم است، هم حال به نام وصف دروني و خلق لازم است و هم عمل (تحصيل هر سه لازم است) و بعد از فراغ از اين‌چنين اعمال واجبات الهيه‌اند و بايد انجام داده بشوند، بعد از فراغ از اين، آن ‌گاه بايد ديد كه مسئلهٴ معرفت و احوال و اعمال در عرض هم‌اند يا در طول هم‌اند؟ اگر در طول هم‌اند، [آيا] اصالت ازآنِ معرفت است و خُلق و عمل زمينه و مقدّمه‌اند (كما ذهب اليه بعض)؛ يا اصالت از آنِ عمل است و معرفت و خلق مقدّمه است براي عمل‌كردن (كما ذهب اليه بعض آخر)؟ اگر اصالت در حقيقت انسان، از آنِ جان انسان است، اگر عمرِ عمل محدود است، اگر مرز عمل مشخّص است و آنچه مرز‌بردار نيست جان انسان است و اوصاف قلبي انسان، معلوم مي‌شود اصالت ازآنِ معرفت است و هر خُلق و عملي كه بر انسان واجب است [كه] انجام بدهد، براي آن است كه آن معرفت شكوفا بشود؛ يعني براي آن است كه ﴿وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ[13] جامهٴ عمل بپوشد.

انجام تكاليف، عامل شكوفايي معرفت و لقاي الهي 

اين ﴿وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ﴾ مي‌فرمايد: آنچه مهمّ است، يقين و معرفت ذات اقدس الهي و اسماي حسناي حق است [و] آن حاصل نمي‌شود مگر با عمل؛ يعني عمل به منزلهٴ گردگيري آينهٴ جان است؛ تلاش و كوشش‌ كردن، تهذيب ‌كردن، غبارزدايي كردن، براي آن است كه آينه شفّاف بشود، آن خُلق و صفت نفساني كه در نفس پيدا شد، آن شفّافيِ آينه است، آن تابشِ نورِ ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ[14] كه معرفت حقّ است، به منزلهٴ نتيجه است. انسان عمل مي‌كند [و] گردگيري مي‌كند كه جان را شفّاف بكند كه خدا در آن جان بتابد. [در] اين ادعيهٴ سحرهاي ماه مبارك رمضان كه قرائت مي‌كنيد، ملاحظه مي‌فرماييد [كه] انسان آن كمال مطلق، بهاي مطلق، جمال مطلق، جلال مطلق، رحمت مطلق و قدرت مطلق را مي‌طلبد، آن است كه حدّ و مرز ندارد و تمام اين اعمال براي آن است كه آينهٴ جان گردگيري بشود و تمام آن اوصاف نفساني به منزلهٴ شفّاف ‌شدن آينهٴ جان است كه خدا در آن بتابد؛ آن است كه هدف نهايي است: ﴿وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ[15]. و چيزي باجلال‌تر از يقين نيست؛ چه اينكه چيزي هم كمتر از يقين خلق نشده است؛ آن است كه نعمت عظماي حق است، آن است كه انسان وقتي به آن مرحله رسيد مي‌بيند حدّ و مرزي براي او نيست؛ وگرنه عمل مقدارش محدود است.

اصالت روح و فرعي ‌بودن بدن

انسان تا [در] دنياست مكلّف به عمل است، وقتي از دنيا وارد عالم برزخ شد، آن روز، روز حساب است، نه روز عمل. امّا نتيجهٴ عمل را «جان» مشاهده مي‌كند؛ آن عالي‌ترين لذّت را «جان» مي‌برد و بدن در همهٴ اين مراحل كه تابع نفْس است به مقدار خود سهمي دارد و به مقدار خود هم از آن بهشت بهره مي‌برد، اصالت ازآنِ «جان» است. اگر اصالت ازآنِ «جان» است، اين‌چنين نيست كه معرفت و خُلق و عمل در عرض هم باشند، بلكه در طول هم‌اند، و آن‌چنان نيست كه «عمل» اصل باشد و «معرفت» و «خُلق» زمينه و مقدّمه باشند؛ گرچه تأثير متقابل دارند [يعني] هر اندازه انسان معرفتش بيشتر [باشد] عملش خالص‌تر است؛ چه اينكه هر اندازه عمل خالص‌تر باشد معرفت بيشتر است؛ ولي عمل و خُلق براي آن است كه جان شفّاف بتواند به خداي سبحان عرض كند: «إلهي هب لي كمال الإنقطاع إليك»[16]؛ آن را طلب بكند كه آن عالي‌ترين مرحله است و حدّ نهايي است.

پرسش ...

پاسخ: آن معرفت، خُلق مي‌آورد و خُلق، عمل مي‌آورد.

پرسش ...

پاسخ: نه؛ هر مرتبه‌اي از آن معرفت، اثر مي‌گذارد در خُلق و عمل [و] هر اندازه‌اي از اندازه‌هاي عمل و خُلق، در شكوفايي معرفت نقش دارد. تعبير قرآن كريم اين است كه ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ﴾؛ يعني اعتقادات طيّبه به طرف خدا صعود مي‌كند؛ منتها ﴿وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ[17]؛ عمل صالح، اين كلمهٴ طيّب را از زير كمك مي‌كند كه آن بالا برود. خودِ عمل، آن توان را ندارد كه به لقاي حق برسد، آنچه توان لقاي حق را دارد معرفت است كه عمل و خُلق، مقدّمه و زمينه است براي آن.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 285.

[2]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 285.

[3]  ـ سورهٴ لقمان، آيهٴ 25.

[4]  ـ سورهٴ عنبكوت، آيهٴ 61.

[5]  ـ سورهٴ جاثيه، آيهٴ 24.

[6]  ـ سورهٴ زمر، آيهٴ 3.

[7]  ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 23.

[8]  ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 14.

[9]  ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 13.

[10]  ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 14.

[11]  ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 14.

[12]  ـ مستدرك وسائل الشيعه، ج11، ص11.

[13]  ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 99.

[14]  ـ سورهٴ نور، آيهٴ 35.

[15]  ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 99.

[16]  ـ مفاتيح‌الجنان، مناجات شعبانيه.

[17]  ـ سورهٴ فاطر، آيهٴ 10.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق