أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (23) فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوْا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (24)﴾
طرح مباحث اعجاز
بعد از اثبات اينكه قرآن معجزه است و اتيان مثل قرآن ميسّر نيست، آنگاه بايد بحث بشود كه محدودهٴ اعجاز كجاست و ارتباط اعجاز با صدق مدّعي رسالت چگونه است؟ چرا هر كه معجزه آورد، پيغمبر است؟ چه ارتباط ضروري بين اعجاز و صدق مدشعي رسالت است؟
ـ معناي معجزه
امّا آن مسئله اولي كه معجزه چيست و محدوده اعجاز تا كجاست؟ معجزه آن است كه كاري را انساني انجام بدهد كه در گذشته يا آينده، طبق جريان عادي آن كار يافت نخواهد شد. نه شخصي ميتواند مثل آن كار را انجام بدهد، نه در حوادث خارج و حوادث يوميّه مثل آن طبق علل و عوامل عادي يافت ميشود؛ اينكار را «معجزه» ميگويند و اختصاصي هم به قرآن كريم ندارد. آنچه را كه انبياي گذشته آوردند، آن هم محكوم اين اصل است كه هيچ فرد عادي نميتواند كاري كه يكي از انبياي پيشين(عليهم السلام) كردند بكند، يا طبق علل و عوامل عادي هم ممكن نيست كاري مشابه كار انبيا يافت بشود.
قهراً يك بحث در اين خواهد بود كه، معجزه با محالات ذاتي و عقلي چه ارتباطي دارد؟ يك بحث هم در اين است كه معجزه با علوم غريبه ديگر چه ارتباطي دارد؟ چه فرق است بين معجزه، سحر و مانند آن از علوم غريبه كه «مراتض» و مانند آن انجام ميدهند؟ و شعاع اعجاز تا كجاست، آيا معجزه ميتواند در يك محال عقلي تصرف كند يا نه؟
ـ محدودهٴ نفوذ اعجاز
امّا اين مطلب كه شعاع معجزه تا كجاست؟ شعاع اعجاز در حدّ محالهاي عادي است، به محالهاي عقلي راه ندارد؛ يعني چيزي كه ذاتاً محال است و عقل بر استحاله آن برهان اقامه كرده است اين در دسترس اعجاز نيست.
ـ علت عدم دسترسي معجزه به امر ضروري
نه ميتوان چيزي كه عقلاً ضروري است او را از بين برد و نه ميتوان چيزي را كه عقلاً ممتنع است او را موجود كرد، دو طرف يك امر ضروري از دسترس اعجاز بيرون است، نه يك شيء واجب را ميشود با معجزه برداشت و نه شيء ممتنع را ميشود با معجزه اثبات كرد؛ زيرا اگر يك شيء ممتنعي در دسترس معجزه قرار بگيرد، آنگاه به خود معجزه هم نميتوان استناد كرد؛ زيرا ما ميخواهيم به وسيله معجزه، صدق مدّعي رسالت را اثبات كنيم، آن با يك برهان عقلي خواهد بود، اگر به عقل و براهين عقليه اعتنايي نشود و اگر به سرمايههاي عقلي آسيبي برسد، هرگز يك متفكّر عاقل نميتواند از معجزه پيببرد كه آورنده معجزه پيغمبر است و هرگز نميتواند استدلال كند كه وجود نبيّ در عالم ضروري است، زيرا اگر كسي خواست استدلال كند كه وجود پيغمبر ضروري است، آن استدلالش به يك مبادي متّكي است. اگر مبادي عقلي را از عقل بگيرند، او نه ميتواند بر اصل ضرورت رسالت دليل اقامه كند و نه ميتواند از اعجازي كه كسي اقامه كرد، پي به صدق دعواي رسالت او ببرد. قهراً چيزي كه ذاتاً محال است در دسترس اعجاز نيست؛ نه ميشود او را انجام داد، نه ميشود او را از بين برد.
ـ سرّ عدم دستيابي معجزه به امر محال
سرّش آن است كه چيزي كه ذاتاً محال است؛ يعني ذات ندارد، يعني لاشيء است و لاشيء تحت قدرت احدي نيست. نه تنها با معجزه [بلكه] با فوق اعجاز هم نميشود يك چيزي كه ذاتاً محال است او را انجام داد. نميشود گفت قدرت خداي سبحان مطلق و نامحدود است، او «بكل شيء قدير» است؛ بنابراين ميتواند محالات را انجام دهد. سرّش اين است كه، خداي سبحان «بكل شيء قدير» است، نه بلا شيء. ممتنع، لا شيء است، لاذات است، ذات ندارد، شيء بر او صادق نيست. بر يك ممتنع شيء صادق نيست. اگر كسي گفت: دو دوتا بشود پنجتا، اين لا شيء است، «لا يصدق عليه الشيء» اگر چيزي لا شيء شد، داخل در ﴿إِنَّ اللّهَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾[1] نيست؛ چون شيء بر او صادق نيست.
عدم تعلق قدرت الهي بر امر محال ذاتي
در همان جريان معروف كه از امام(سلام الله عليه) سؤال كردند كه، آيا خداي سبحان ميتواند زمين را در پوست تخممرغ جاي بدهد كه نه زمين كوچكتر بشود [و] نه پوست تخممرغ بزرگ، در همين جريان دو روايت را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيدش نقل كرده است كه ملاحظه ميفرماييد. يك روايت اين است كه، وقتي اين سؤال را از حضرت خواستند، حضرت به سائل فرمود: «إفتح عينك»[2]؛ چشمت را باز كن شخص چشمش را باز كرد، حضرت فرمود: چه چيزي ميبيني؟ عرض كرد: آسمان، زمين، فضا و مانند آن را ميبينم، آنگاه فرمود: خدايي كه بزرگتر از زمين (كه مجموع زمين و آسمان باشد) [را] در كوچكتر از تخممرغ (كه شبكه چشم شما باشد) ميتواند جا بدهد؛ پس آن خدا قادر است كه زمين را در تخممرغ جا بدهد. اين روايت معروفي است، البته اين هم يك معنايي دارد، يك تأويلي دارد. شما هر جا وقتي اين روايت را نقل كرديد با قبول حضّار روبروست كه احياناً درود هم ميفرستند؛ ولي همين ابنبابويه قمي(رضوان الله عليه) در همين كتاب قيم توحيدش همين روايت را با طرز ديگر نقل كرد كه از امام(سلام الله عليه) سؤال كردند: آيا خداي سبحان ميتواند زمين را در پوست تخممرغ جا بدهد كه نه زمين كوچكتر بشود، نه بوست تخممرغ بزرگ؟ فرمود: خداي سبحان «بكل شيء قدير» است، «والذي سألتني لا يكون»[3] آنكه تو سؤال كردي شدني نيست، اين ميشود برهان عقلي. آن را براي چه كسي گفت و در جواب چه شخصي گفت، آن بايد علي حده بحث بشود. فرمود: قدرت خدا «بكل شيء» تعلّق ميگيرد [و] محال، لا شيء است «لا يصدق عليه الشيء» ذات ندارد.
جمع نقيضين «لا يصدق عليه الشيء»، جمع ضدّين «لا يصدق عليه الشيء» قهراً تخصصاً بيرون است. نه اينكه چون خداي سبحان «بكل شيء قدير» است؛ پس محالات ذاتي هم مقدور خداست. هر چه شيء شد، مقدور خداي سبحان است و اگر امري لا شيء بود [و]شيء بر او صادق نبود، او قابل نيست كه زير پوشش قدر حق بيايد، نه قدرت حق محدود است [و] او را زير پوشش نميگيرد. قهراً اگر چيزي محال ذاتي شد، تحت هيچ قدرتي قرار نميگيرد، نه اعجاز، نه ما فوق اعجاز و نه مانند آن؛ چون لا شيء است، اين اصل كلّي. مثله علّيّت و معلوليّت هم جزء همين اصول است؛ يعني جزء ضروريات و امور حتمي است كه عقل و وحي روي آن صحّه گذاشتند.
تبيين معناي عليت
معناي علّيّت اين است كه اگر چيزي هستي او عين ذات او نبود، اين محتاج به سبب است؛ نه بيسبب يافت ميشود، نه بيسبب از بين ميرود. هر چيزي كه هستي او عين ذات او نيست، اين نيازمند به سبب است. بخت و اتّفاق و شانس در عالم مستحيل است؛ يعني چيزي كه هستي او عين ذات او نيست، خود به خود يافت بشود يا خود به خود از بين برود؛ زيرا اگر چيزي هستي او عين ذات او نبود، ولي خود به خود يافت شد، معنايش آن است كه «اَحَدُ المتساوييْن» بر مساوي ديگر رجحان پيدا كرده است كه ترجّح «احد المتساويين» بر مساوي ديگر را احدي نگفت، حتّي اشاعره كه احياناً در بين اينها كساني هستند كه ترجيح بلامرجّح را قائلند، امّا ترجّح بلا مرجّع را احدي قائل نشد.
معنيا ترجّح بلا مرجّح
ترجّح بلا مرجّح؛ يعني مثلاً يك عدد چهار شما در سمت راست داريد، يك عدد چهار هم در سمت چپ نوشتيد، خود به خود بدون اينكه بر يكي بيفزاييد يا از يكي بكاهيد، خود به خود اين چهارتا بيشتر [از] آن چهارتا بشود! اين بازگشتش به جمع بين نقيضيْن است؛ زيرا از آن جهت كه اينها مساوياند، رجحاني در كار نيست [و] از آن جهت كه يكي بر ديگري راجح شد، در عين اينكه تساوي هست تساوي نيست؛
مسئله عليت، امر ضروري و قطعي در نزد عقل
لذا مسئله علّيّت را عقل به عنوان يك امر ضروري و قطعي ميداند، ميگويد: «هر چيزي كه هستي او عين ذات او نيست اين نياز به علّت دارد» نه خود به خود يافت ميشود و نه خود به خود از بين ميرود.
عدم درك مسئله علّيت توسط حس و علوم تجربي
اين مسئله عقلي را حسّ كمك ميكند، نه به عنوان برهان بتواند دليل اقامه كند. قانون علّيّت يك قانون علمي نيست، يك قانون حسّي نيست كه انسان با حسّ مسئله را حلّ كند يا با علوم تجربي مسئله علّيّت را تحليل كند؛ چون آنچه را كه انسان با حس يا با علوم تجربي ادراك ميكند،همان تعاقب دو شيء است ما همواره ميبينيم هر وقت تشنه شديم، اب خوردن رفع عطش ميكند؛ گرسنه شديم، غذا خوردن رفع گرسنگي ميكند يا آتش حرارت را به دنبال دارد و مانند آن، آنچه را كه حسّ و تجربه ميبيند، تعاقب دو شيء است، نه علّيّت علّيّت آن پيوند ضروري بين دو شيء است و آن پيوند ضروري را جز عقل چيز ديگر درك نميكند. حس، خواه حس مسلّح، خواه حس عادي، توان اثبات قانون علّيّت را ندارد، علّيّت يك امر عقلي است و لا غير، البته حس كمك ميكند.
نحوهٴ تأييد قانون عليّت توسط وحي
امّا ما فوق عقل ـ كه وحي است ـ حق دارد روي اين قانون صحّه بگذارد. آن همان بيان مبارك اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) بود كه ديروز اشاره شد[4] و اگر امروز رسيديم متن آن عبارت هم خوانده ميشود. قرآن كريم روي اين علّيّت صحّه گذاشت؛ يعني فرمود: چيزي كه هستي او عين ذات او نيست، مخلوق است و تمام موجودات جهان به استثناي ذات اقدس الهي نياز به علّت دارند؛ لذا فرمود: ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[5] هيچ شيئي نيست كه خود به خود يافت شود و اين چنين نيست كه آفرينش خداي سبحان روي نظام علّي و معلولي نباشد، بلكه براي هر موجودي يك حدّ و اندازه است كه نه قبل از آن اندازه و نه بعد از آن اندازه يافت نخواهد شد؛ نظير حلقات سلسلهٴ عدد كه براي هر عدد جاي معيّني است كه نه قبل از آنجا و نه بعد از آنجا، جا ندارد. براي هر موجودي در جهان جاي مشخص است كه نه قبل از آن موطن و نه بعد از آن موقف جا نخواهد داشت. اگر موجودات نيازي به سبب داشتند و اگر براي هر موجودي يك موقف و جاي مشخصي بود كه نه قبل از او راهي داشت و نه بعد از او جايي داشت، اين ميشود نظام علّي؛ مثل حلقات عدد اين معنا را شما در سراسر قرآن ملاحظه ميفرماييد؛ گاهي به عنوان اصل كلّي بيان ميكند، گاهي به عنوان ذكر موارد جزئي.
ـ شواهد قرآني بر محور علّي و معلولي بودن همه عالم
حالا چند نمونه از آيات قرآن ملاحظه ميفرماييد، تا روشن بشود كه هر چه در جهان خارج هست بر محور علّي و معلولي دور ميزند كه علت كلّ، خداي سبحان است و همين معاليل اويند اصل آيهٴ ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[6] روشن است و نيازي به تلاوت ندارد، امّا نظمي كه در جهان حاكم است.
قدر و اندازه داشتن تمام موجودات عالم
در سورهٴ «طلاق» آيهٴ سوم اين است، قبلش فرمود: ﴿وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَهُ مَخْرَجاً ٭ وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيءٍ قَدْر﴾[7]؛ پس يك جا فرمود: ﴿اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾[8]؛ هر چه كه شيء بر او صادق است، مخلوق خداست. در اين كريمه هم فرمود: براي هر شيء يك قدر و اندازه خاصّي خداي سبحان مقرّر كرده است؛ يعني با هَنْدَسه آفريد (اين هدسه معرّب است، معرّب اَنْدَزه و مخفّف اندازه است. خود هَنْدَسَه عربي نيست، تعريب شده است. مُهندِّس يك كلمه عربي نيست، اصلش از اندازه است كه فارسي است) در بعضي از روايات آمده كه خداي سبحان مهندس اين نظام است.[9] مهندِّس؛ يعني با اندازه چيزي را خلق ميكند در بعضي از جوامع روايي ما تعبير «مهندِّس» بر ذات اقدس الهي اطلاق شده است كه عالم بر روال هَنْدَسه تنظيم ميشود؛ يعني هر چيزي اندازهٴ خاص دارد. در اين كريمهٴ سورهٴ «طلاق» هم فرمود: ﴿قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيءٍ قَدْراً﴾[10]؛ پس اينچنين نيست كه هر شيئي را بتوان در جاي ديگر سراغ گرفت؛ همانطوري كه حلقات عدد هر كدام جايي دارند، موجودات جهان خارج هم هر كدام براي خود جايي دارند. در سورهٴ «قمر» هم آيهٴ 49 اينچنين فرمود: ﴿إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ﴾ هم «قَدْر» و هم «قَدَر» هر دو به معناي اندازه است، فرمود: ما براي هر چيزي اندازه قائل شديم.
حفظ و تنظيم موجودات عالم در مخزن غيبي
آنگاه اين مسئله اندازهگيري را فرمود: در مخزن غيبي كه هست اندازه ندارد، در عالم شهود و ظهور كه تنزّل ميكند اندازه دارد. در سورهٴ «حديد» آيهٴ 22 اينچنين فرمود: ﴿مَا أَصَابَ مِن مُصِيَبةٍ فِي الأرْضِ وَلاَ فِي أَنفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتَابٍ مِن قَبْلِ أَن نَبْرَأَهَا إِنَّ ذلِكَ عَلَيٰ اللَّهِ يَسِيرٌ﴾؛ ما قبل از اينكه «باري» باشيم مقدّريم و داراي قضاييم. خداي سبحان يكي از اسماي حسناي او اين است كه باري است. باري؛ يعني آنكه با نظم خاصي چيزي را ميآفريند، با هندَسه خاص چيزي را خلق ميكند. يكي از اسماي حسناي خداي سبحان اين است كه «هو الباري»[11] فرمود: ما قبل از اينكه «باري» باشيم، در مخزن اينها را حفظ كرديم، تظيم كرديم [و] بر اساس آن نقشه و تنظيم شده قبلي، جهان را ميآفرينيم.
در سورهٴ «فرقان» آيهٴ دو اينچنين فرمود: ﴿الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ يَكُن لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَخَلَقَ كُلَّ شَيْءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً﴾؛ پس هر چيزي، هر چه كه شيء بر او صادق است، مخلوق خداست و هر چه كه مخلوق خداست با مقدار و اندازه است؛ لذا در ايه ديگر فرمود: ﴿كُلُّ شَىءٍ عِندَهُ بِمِقْدَار﴾[12] هر چيزي براي خدا با يك اندازه مشخص است
خزائن داشتن تمام موجود عالم در نزد خداي سبحان
در سورهٴ «حجر» اين اصل كلّي را تبيين فرمود، آيهٴ 21 سورهٴ «حجر» فرمود: ﴿وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾، هيچ چيزي نيست، مگر آنكه خزائني پيش ما دارد، نه خزينهاي. براي هر شيء خزائن است، نه براي مجموع اشيا خزائن باشد، تا انسان بگويد براي هر يك شيء يك مخزن است. براي هر شيء چندين مخزن است كه اينها در طور هماند
آيات قرآن كريم، خزانهاي از خزائن علوم الهي
اين بيان امام سجّاد(سلام الله عليه) كه فرمود: هر آيهاي از آيات قرآن كه شما باز كنيد خزانهاي از خزائن علوم الهي است، ناظر به همين است. اين طور نيست كه حالا اگر در ضمن يك آيه بحثهاي فراوان شده است تمام شده باشد. حضرت فرمود: «كلشما فتحت آية»[13]؛ هر وقت شما يك آيهٴاي را باز كرديد [و] داريد تلاوت ميكنيد، درِ خزانهاي از خزائن علوم الهي باز شده است. نبايد اكتفا كرد به اين تفاسير موجود، يا اگر انسان يك مقدار بحث كرد، بگويد: ما حق اين آيه را ادا كرديم؛ چون تمام آيات قرآن، طناب خداست، حبلالله است؛ ﴿وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ﴾[14] اگر حبل است، يك طرفش به دست ماست، يك طرفش به دست خداست. حبل آن طنابي نيست كه تازه او را از كارگاه كه بافته شد، آن را در آورد و اين را جمع كردند، يكجا گذاشتند، آن را كه نميگويند ﴿وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ﴾؛ چون چنگ زدن به يك طناب گوشهافتاده كه انسان را از خطر نجات نميدهد. به آن حبلي بايد اعتصام كرد كه به يك جاي محكم و بلندي بسته است كه انسان بگيرد و نيفتد و بالا برود، آن حبل است؛ و گرنه يك طناب محكمي را كه يكجا لوله كردهاند و افتاده است، چنگ زدن به او كه مشكلي را حل نميكند فرمود: اين قرآن كه دست شماست، يك طرفش به دست من است: ﴿وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ﴾.
اين را مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در كتاب شريف بحار در فضائل قرآن هم نقل كرده است كه در روايات ما آمده: معصومين(عليهم السلام) فرمودند: قرآن يك طرفش دست شماست، يك طرفش به دست خداي سبحان است. «سبب منه بيد الله و سبب بايديكم»[15]؛ يعني يك طرفش «بيده» سبحانه و تعالي، «طرف منه بيده سبحانه»، بنابراين انسان هر چه اين آيه را بگيرد، باز جا دارد كه بالا برود. اينچنين نيست كه اگر يك مقدار بالا رفت، بگويد: من به كنه آيه رسيدم اين ممكن نيست. اين آيهٴ نازلترين مرحلهاش همين است كه به لفظ عربي درآمده است، در جامه و در پيراهن لفظ درآمده است، قابل گفتن و شنيدن است، مراحل بالاترش ديگر سخن از لفظ عبري، عربي و سرياني نيست، آنجا كه همه انبيا راه دارند، سخن از لفظ نيست، تا برسد به جايي كه ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيم﴾[16]
بنابراين براي هر چيزي خزائن است، مخصوصاً براي آيات قرآن: ﴿إِن مِّن شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنَا خَزَائِنُه﴾[17] كه براي هر شيء چندين خزانه است، نه براي مجموع اشيا خزائن باشد كه جمع در برابر جمع باشد؛ نظير ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[18] كه هر كسي به عقد خودش وفا كند نه، جمع در برابر مفرد است؛ يعني براي هر شيء چندين خزانه است: ﴿وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ﴾[19]، نه «خزينته» هر شيء داراي چندين خزانه است؛ لذا علوم اولياي الهي هم فرق ميكند.
نازل كردن خزائن و گنجينههاي موجودات به اندازه معلوم
آنگاه فرمود: ﴿وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾[20] فرمود: هر چيزي كه شما مشاهده ميكنيد، بيش ما خزائني دارد و ما جز به اندازه معلوم تنزّل نميدهيم؛ پس هر موجودي يك سابقه قضا و خزينه دارد كه در آنجا با هماند، وقتي تنزّل ميكند با اندازه مشخص تنزّل ميكند معناي اندازه آن است كه با بعضي از چيزها رابطه دارد، نه با بعضي از چيزها؛ با گذشتهاش يك پيوند ضروري دارد، با آيندهاش يك بيوند ضروري دارد و مانند آن.
زمان تمامي موجودات عالم به دست خداوند متعال
آنگاه همين معنا را در سورهٴ مباركهٴ «هود» با طرز ديگري بيان فرموده است، فرمود: «هر جنبندهاي زمامش به دست خداي سبحان است و خداي سبحان بر صراط مستقيم حركت ميكند» آيهٴ 56 سورهٴ «هود» اين است: ﴿إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُم مَا مِن دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذُ بِنَاصِيَتِهَا إِنَّ رَبِّي عَلَي صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾؛ هيچ جنبندهاي نيست؛ مگر اينكه زمامش به دست خداست و كار خدا بر صراط مستقيم است، با نظم است: ﴿إِنَّ رَبِّي عَلَيٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ اين از اوصاف فعليّه خداي سبحان است؛ چون خودِ صراط مستقيم فعل حق است، نه از اوصاف ذاتيه حق. فرمود: كار خدا بر صراط مستقيم است.
آنگاه از همين معنا در بعضي از سور ديگر تعبير فرمود: سنّت خدا قابل تغيير نيست؛ ﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً﴾[21] كه بخشي از اينها را ظاهراً در سورهٴ «فاطر» بيان فرمود كه هيچگونه تحوّل و تحويلي در سنّت الهي راه ندارد. در سورهٴ «فاطر» آيهٴ 43 اين است: ﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلاً﴾؛ نه جابجايي، نه اصل دگرگوني در سنّت الهي راه ندارد. نه خدا سنّت خود را عوض ميكند؛ چون بهترين سنن است، نه ديگري توان تبديل سنّت را دارد. نه غير خدا ميتواند سنّت الهي را تغيير بدهد و نه خدا عِوض ميكند؛ چون خدا كارش بر صراط مستقيم است و اين سنّت را به عنوان بهترين سنّت آفريد، فرمود: ﴿الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾[22] هم اصل خلقت را و هم زيبايي خلقت را به خود نسبت بداد، فرمود: اين بهترين نظام است؛ لذا جاي تبديل نيست، نه من عوض ميكنم؛ چون اين نظام بسيار نظام خوبي است و نه ديگري توان تغيير دارد؛ لذا ﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلاً وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلا﴾[23] اينها خطوط كلّي است كه با محور علّي و معلولي قابل تطبيق است.
رعايت قانون علّي و معلولي در مسائل جزئي در قرآن
آنگاه در مسائل جزئيّه هم به استناد همين قوانين كلشي سخن ميگويد
؛ ميفرمايد: مرگ و حيات افراد اينچنين است، اگر خدا ﴿خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ﴾[24] براي موت و حيات يك نظمي است، براي هر كس مرگي است: ﴿كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ﴾[25] براي امتها و گروهها مرگي است: ﴿لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَل﴾[26] و اگر نوبت براي انتقال فر برسد، ﴿إِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لاَيَستَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ يَسْتَقْدِمُون﴾[27] همه اينها را طبق نظم بيان ميهكند. از نظر مسائل ديني هم ميفرمايد: كار ما طبق نظم است. ما اگر بخواهيم گروهي را عذاب بكنيم، اينچنين نيست كه ابتدائاً آنها را به دست عذاب بسپريم، بلكه قبلاً پيغمبر ميفرستم، امام حجّت ميكنيم: ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ وَيَحْيَى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ﴾[28] بعد آن وقت عذاب ميكنيم.
ـ رعايت مسئله عليت و معلوليت در دنيا و آخرت
در سورهٴ «اسراء» آيهٴ پانزده ميفرمايد: ﴿وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّيٰ نَبْعَثَ رَسُولاً﴾؛ ما تا پيغمبر نفرستيم و امام حجّت نكنيم، كسي را عذاب نخواهيم كرد؛ چه اينكه در قيامت هم اگر جزايي به انسان ميدهند، جزا موافق با عمل است كه ﴿جَزَاءً وِفَاقاً﴾[29] اين نظام علّي و معلولي، مخصوص دنيا نيست، اين طور نيست كه انسان وقتي وارد برزخ شد، نظام علّي و معلولي به هم بخورد يا در قيامت علّي و معلولي در كار نباشد. هر جا شيئي است كه هستي او عين ذات او نيست، اين نيازمند به سبب است، در آخرت هم اين نظام حاكم است، منتها در دنيا ما فكر ميكنيم كار به دست ماست، در آخرت ميفهميم كار به دست ديگري بود: ﴿تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأسْبَاب﴾[30] اينچنين نيست كه در آخرت اگر كسي خواست معذَّب بشود، جايش را در غير جهنّم قرار بدهند يا اگر خواست مُنَعَّم بشود، جايش را در غير بهشت نه، بهشت حسابي دارد، جهنّم حسابي دارد، تعذيب و انعام هم حسابي دارد و مانند آن، منتها در قيامت معلول ميشود، آنكه همه كارها به عهده او بود و ربّ عالميان بود خداست. امروز خيلي از كارها را ما به خود يا به ديگري نسبت ميدهيم، فردا ميفهميم منشأ ك ار ديگري بود، رب العالمين ديگري است؛ لذا فرمود: ﴿وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّيٰ نَبْعَثَ رَسُولاً﴾[31].
سنت ثابت الهي براي تغيير نعمت
چه اينكه در سورهٴ «انفال» هم آيهٴ 53 فرمود: «ما نعمتهايي را كه به افراد داديم، تا اينها تغيير روش ندهند ما نعمتها را از اينها نميگيريم» اين را به عنوان يك سنت ياد ميكند. آيهٴ 53 سورهٴ «انفال» اين است كه ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَى قَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَابِأَنْفُسِهِمْ وَأَنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ﴾؛ تا اينها اوصاف نفسانيشان را عوض نكنند ما نعمتها را نميگيريم. اگر خصايص نفساني اينها عوض دشد، ما هم نعمت را برميگدانيم. اين يك سنّت است، اينكه فرمود: ﴿لَمْ يَكُ﴾؛ يعني سنّت خدا اين نيست كه نعمتهاي داده را تغيير دهد؛ مگر اينكه مبادي قابلي و گيرندگان آن استحقاق را از دست بدهند، به عنوان يك سنّت ياد كرده است.
عدم ظهور رحمت الهي با اماني و آرزوها
و اگر كسي خيال كند، بدون نظام علّي و معلولي [و] بدون علل و معلول كار پيش ميرود، اين را خداي سبحان نفي كرده است، فرمود: اينچنين نيست كه كار با تمنّي و آرزو حل بشود. آيهٴ 123 سورهٴ «نساء» اين است كه ﴿لَيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَلاَ أَمَانِيِّ أَهْلِ الْكِتَابِ﴾؛ نه كار به اُمنيّه و آرزوي شما مؤمنين است، نه كار به اماني و آرزوهاي اهل كتاب پيش ميرود. عالم، عالم تمنّي نيست [بلكه] عالم، عالم نظم علّي و معلولي است ﴿مَن يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَلاَ يَجِدْ لَهُ مِن دُونِ اللّهِ وَلِيّاً وَلاَ نَصِيراً﴾[32]؛ كسي بد كرد، بد ميبيند.
نفي ظلم از ذات اقدس الهي
﴿وَمَن يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ مِن ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَلاَ يُظْلَمُونَ نَقِيراً﴾[33] نقير؛ يعني آن مقدار كمي كه مرغ با منقارش ميگيرد.
فرمود: نقيري ظلم در عالم نيست. ظلم؛ يعني تجاوز. و اگر يك نقيري ظلم در عالم راه پيدا كند، خدا ميشود ظلاّم ـ معاذ الله ـ چون يك نقير اگر بخواهد رد سراسر عالم در يك گوشه جابجا بشود، كل نظام شيرازهاش ميپاشد؛ لذا فرمود: ﴿وَمَا رَبُّكَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ﴾[34]؛ يعني يك نقير اگر بخواهد ظلم بكند همه بايد جابجا بشوند، آن وقت ميشود «ظلام». يك نقير ظلم در خدا مساوق با ظلاّم بودن اوست. او كم اگر بخواهد ستم بكند، اين كمش عالمگير خواهد بود. مگر نه آن است كه اگر يك نقير ظلم به يك موجود بشود، بايد آن موجود جايش را يا جلوتر يا دنبالتر ببرد خُب، جلوتر جاي موجود ديگري است، دنبالتر جاي موجود ديگري است، قهراً آنها هم بايد جايشان را عوض بكنند. يك سرِ سوزن اگر به يكي از موجودات اسيب برسد، كل نظام ستم ميبيند؛ لذا ظلم در آنجا با ظلاّم بودن آميخته است. فرمود: اصلاً خدا نقيري ظلم نميهكند كه اين ميشود «ظلاّم» و هر چيزي حسابي دارد، كار با اماني و با تمنيات حل نميشود. هر شيئي سببي دارد كه از راه آن سبب بايد به آن شيء رسيد. اينها شواهدي از آيات قرآن كريم بود كه بر محور علّي و معلولي مسئله را تنظيم ميكند.
تفاوت خطبهها با خطابههاي ائمه(عليهم السلام)
امّا آن خطبه مباركهٴ كه به اين قانون اشاره فرمود، در شرح نهجالبلاغه مرحوم ابن ميثم جلد چهارم صفحه 146 اين خطبه است. در اين نهجالبلاغههاي معروف از نظر شمارهگذاري با هم فرق دارد، ولي جلد چهارم شرحنهجالبلاغه ابن ميثم ص 146 اين است: «ومن خطبه له(عليه السلام) في التوحيد و تجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لا تجمعه خطبه»[35] مرحوم سيد رضي ميفرمايد: اين خطبه يك سلسله از اصول و معارف را در بردارد كه ساير خطب اين معارف را دربرندارد؛ البته يك خطبه ديگري است كه مرحوم كليني در كافي نقل ميكند، در آن خطبه كه حضرت استنهاض كرد، نيروها را به جبهه عليه امويان دعوت كرد و آنها را به جبهه رفتن اعزام كرد، قبلاً يك خطبهاي داشت، بعد يك خطابهاي[36]. معمولاً ائمه(عليهم السلام) وقتي با خدا حرف ميزنند در يك سطح خيلي بلند سخن ميگويند و با توده مردم كه سخن ميگويند، در يك سطح متوسط سخن ميگويند. اگر كسي خواست خطبههاي اينها را با خطابههاي اينها بسنجد، خوب ميتواند تشخيص بدهد كه در خطبهها چقدر سخنهاي بلند دارند. در خطابهها چقدر سخنهاي متوسط. آنجا كه با توده مردم سخن ميگويند [و] ميخواهند همه بفهمند، در سطح آنها سخن ميگويند؛ آنجا كه با خداي خود سخن ميگويند كه او حدشي از انسانها راه دارند، در سطح يك معارف بلندي است؛ لذا شما [ميبينيد كه] بين دعاها با روايتهاي فقهي خيلي فرق است، بين خطبهها و خطابهها خيلي فرق است، بين مناجاتها با دستور العمل روزانه ـ كه به توده مردم ميدهند ـ خيلي فرق است، بين اين زيارتنامهها با دستور العمل ديني ـ كه به توده مردم ميدهند ـ خيلي فرق است. آنچه را كه در زيارتنامهها، در مناجاتها، در خطبهها در دعاها ميگويند، مال او حدّي از انسانهاست و اگر كسي خواست اهلبيت(عليهم الصلاة و السلام) راتا حدودي به مقدار درك خود بشناسد، بايد با اَدعيه، مناجات، زيارات و خطابههاي اينها اُنس پيدا كند؛ و گرنه خطابهها و حماسهها كه براي توده مردم است، در يك سطح متوسّطي است.
مقام و منزلت خطبهٴ توحيديه حضرت علي(عليه السلام)
مرحوم كليني بعد از نقل آن خطبه ميگويد: اگر همه جنّ و انس جمع بشوند «فلو اجتمع السنته الجن والانس ليس فيها لسان نبيّ علي ان يتبيّنوا التوحيد بمثل ما اتي به بابي و امي ما قدروا عليه»[37]؛ فرمود: اگر همهٴ جنّ و انس جمع بشوند و در بين آنها پيغمبر نباشد [و] امام نباشد، ولي دانشمندان و صاحبنظران و نوابغ جهان باشند ضرر ندارد، همهٴ جن و انس جمع بشوند [و] نخواهند خطبهاي مثل خطبه عليبنابيطالب را در توحيد بگويند، قادر نيستند؛ اين را مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در اصول كافي دارد. شارحان اصول كافي؛ مثل مرحوم آخوند و ديگران، ميفرمايند: مرحوم كليني يك مقدار احياناً كوتاه آمده است. بايد بگويد: اگر در بين جنّ و انس انبياي اولواالعزم نباشند؛ گرچه ساير پيغمبران هم باشند، نميتوانند مثل علي سخن بگويند تنها اينچنين نيست كه افراد عادي نميتوانند، علما و دانشمندان نميتوانند، انبيا ديگر هم نميتوانند. شما فقط اولواالعزمها را استثنا كنيد، بقيه انباي هم توان آن را ندارند كه مثل اميرالمؤمنين بابي انت و امي ـ سخن بگويند. آن يك خطبهاي است خيلي بلند، آن خطبه را مرحوم محقق داماد در شرح اصول كافي شرح كرده است، ساير شرّاح هم شرح كردند. مرحوم محقق داماد در شرح اصول كافي روي اين خطبه خيلي تكيه ميكند؛ البته اصلش از آن كليني است كه اين ابتكار و اين هنر را داشت كه بگويد: همهٴ جنّ و انس اگر جمع بشوند، نميتوانند مثل اين سخن بگويند.
ـ سرّ ويژگي خطبهٴ توحيديّه حضرت علي(عليه السلام)
سرّش اين است كه اين همان محتواي قرآن را بيان كرده است و در حقيقت اين وصف متعلّق به حال موصوف است؛ يعني ديگران اگر جمع بشوند، مثل محتواي قرآن بياورند مقدور نيست. علي[(عليه السلام)] چون قرآٴ متحرّك است اين توان را دارد. ولي مرحوم سيّد رضي دربارهٴ اين خطبه ميفرمايد: اين خطبه علومي را دارد كه ساير خطب ندارند.
قانون علّيت و معلوليت در خطبه توحيديّه اميرالمؤمنين(سلام الله عليه)
طليعه اين خطبه اين است كه «ما وحدّه من كيّفه ولا حقيقته اصاب من مثّله ولا ايّاه عني من شبّهه ولا صمده من اشار اليه و توهمه» آنگاه فرمود: «كلّ معروف بنفسه مصنوع و كلّ قائم في سواه معلول فاعل لا باضطراب آلةٍ»[38]؛ فرمود: هر چيزي را كه بتواني «بذاته» بشناسي، او خدا نيست. هر چيزي كه ذاتي، ماهيّتي، جنسي، فصلي، مادّاي [و] صورتي دارد كه او را بتواني «بذاته» بشناسي، ذاتش در حيطهٴ درك تو بيايد اين مصنوع است، اين صانع نيست. خدا آن است كه بفهمي كه قابل درك نيست، [قابل] اكتناه نيست، او را با ايات بايد شناخت و از يك راه ديگري از آن جهت كه انسان در مشهد و در محضر خداست، با علم شهودي به مقدار شهود ذات آيات الهي را ميبيند، آن يك راه ديگري است براي شناخت. فرمود: «كلّ معروف بنفسه مصنوع»؛ هر چه را كه شما «بذاته» بتواني بشناسي، اين خالق نيست، مخلوق است. «و كل قائم في سواه معلول»؛ هر چيزي كه به غير تكيه ميكند؛ اگر عرض است به موضوع تكيه ميكند؛ اگر عرض است به موضوع تكيه ميكند اگر صورت است به مادّه تكيه ميكند، اگر نفس است به بدن متّكي است، اگر فرشتگاناند به مبادي بالاتر متكياند، هر چه كه قائم بذات نيست، معلول است [و] هر چه كه به غير وابسته است، معلول است: «و كل قائم في سواه معلول»[39]
وجود مباحث فلسفي در خطبههاي حضرت علي(عليه السلام)
اين در بيانات امام رضا(سلام الله عليه) هست، آن طوري كه مرحوم صدوق در كتاب شريف توحيد نقل كرده است، مشابه همين تعبير كه «كل قائم في سواه معلول»[40]، امّا اگر يك كوتهنظري بگويد: اينها يك اصطلاحات عقلي است كه در زمان عبّاسيان به اسلام آمده است، خُب در زمان اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) كه اين اصطلاحات نيامده. اين قانون علّيّت كه آن وقت راه كشورهاي غير اسلامي به روي كشورهاي اسلامي باز نشده بود. تا اينكه اين اصطلاحات بيايد. اينها چون اهلبيت را نشناختند، خيال كردند كه علوم را اينها بايد از جاي ديگر بگيرند؛ در حالي كه اينها سازنده عصر و سازنده تاريخاند.
حرمت مكّه به احترام وجود رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
ديروز اشاره شد، خداي سبحان به روزگاري قسم ميخورد كه در آن روزگار وليّ وصيّ خدا باشد، يا به يك سرزميني قسم ميخورد كه در آن سرزمين نبيّ خدا باشد. ارگ خدا به مكّه قسم ميخورد، ميفرمايد: من اگر به مكّه قسم ميخورم، به پاس احترام توي پيغمبر است كه در اين مكّه هستي؛ وگرنه مكّه يك سنگ و گلي بيش نيست: ﴿لاَ أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ ٭ وَأَنتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ﴾[41]؛ و گرنه چه حرمتي براي مكّه است كه من به مكّه قسم بخورم. من اگر به مكّه قسم ميخورم، به پاس احترام توست كه تو در اين سرزميني. آنها به سرزمين، به زمان، به زمانه حيثيّت و شرف ميبخشند. نبايد گفت در عصر اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) اين اصطلاحات نبود، بنابراين اين خطب را مثلاً مرحوم سيّد رضي(رضوان الله عليه) جمع كرده است ـ معاذ الله ـ به حضرت امير نسبت داد، اينچنين نيست [بلكه] اينها بيانات خود حضرت(سلام الله عليه) است، فرمود: «و كل قائمٍ في سواه معلول»[42].
عدم بحث از مذومنذ و قد» نسبت به اوصاف خداوند متعال
آنگاه بعد از چند سطر ميفرمايد: «منعتها منذ القِدْمَة و حَمَتْها قَدُ الازليّة»[43] آنجا سخن از «مذ و منذ» نيست، شما «مذد و منذ» را ميخواهيد در كجا پهن كنيد؟! مثل كسي كه بساط مختصري دارد، ميخواهد در كنار اقيانوس كبير پهن كند، آنجا وقتي آن طوفانِ توفنده آمده، سفره او بساط او و خود او را به دريا ميسپارد، اصلاً جاي پهنكردن بساط نيست. فرمود: شما آنجا سخن از «مذ و منذ» [نگوييد] «مذ و منذ» و امثال ذلك مال موجودات محدود است، نه در موجودات ازلي و قديم. سخن از «قد» نيست: «و حمتها قد الازليّة»[44] ازليّت خداي سبحان اجازه نميدهد كه شما آنجا سخن از ماضي، مضارع، حال و امثال ذلك [بگوييد].
آنگاه فرمود: «بها تجلّي صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون و لا يجري عليه السّكون و الحركة و كيف يجري عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو أبدَاَه و يحدث فيه ما هو احدثه»[45]؛ فرمود: خداي سبحان يك موجود ثابت است نه ساكن، او منزّه از قانون حركت و سكون است. حركت و سكون محكوم اوست [و] چيزي كه محكوم خداست، حاكم بر خدا نيست.
عدم ارتباط بين علوم حسي و تجربي با قانون علّيت
بنابراين اين قانون علّيت را كه يك قانون عقلي است و اساس وحي، كتاب و سنّت بر امضاي اين قانون علشيّت و معلوليّت است، اين را بايد عنايت كرد كه از حسّ و تجربه نميتوان به دست آورد. در حسّ و تجربه فقط بر خورد و تعاقب و تداعي دو شيء مطرح است، نه اصل آن ربط ضروري.
سدّ عدم دسترسي معجزه به قانون عليت
و معجزه توان آن را ندارد كه اين قانون علّيّت را به هم بزند؛ يعني يك معلول را بيعلّت ايجاد كند. اگر اين قانون علّيت به هم بخورد؛ يعني بشود معلولي بيعلّت يافت بشود، آنگاه راه انديشهها بسته است. ما با اين معجزه ميخواهيم چه چيزي را ثابت كنيم. اگر خواستيم ثابت بكنيم، بايد بينديشيم و انديشه ما عبارت از آن است كه دو مقدّمه ترتيب بدهيم و نتيجه بگيريم. اگر قانون علّيت به هم خورد؛ يعني بدون سبب ميشود يك مسبّبي را ايجاد كرد خُب؛ بدون مقدّمه ميشود يك نتيجهاي را گرفت. شما هر نتيجه را كه استنتاج كرديد، خصمتان مقابلش را ميگويد. اگر قانون علّيت بهم بخورد، راه براي تفكر باز نيست. شما هر چه بخواهيد استدلال كنيد، ناچاريد دو مقدّمه ترتيب بدهيد [و] يك نتيجه بگيريد. خُب، خصمتان ميگويد «من خلاف اين را استنباط ميكنم» بدون سبب كه ميشود يك مطلبي را گفت خُب، من هم بدون آن دو مقدّمه نتيجه مناقض را ميگويم و هيچ ممكن نيست اگر كسي قانون علّيت را نپذيرفت، به خودش اجازهٴ تفكّر بدهد. وقتي كه يك جا مينشيند و ميانديشد، به اين اطمينان است كه من دو مقدّمه ترتيب ميدهم و يك نتيجه ميگيرم و از اين دو مقدّمه، اين نتيجه معيّن را ميتوان گرفت و اين نتيجه را از غير اين دو مقدّمه نميهتوان گرفت و مانند آن. خب اگر نظام، نظام علّي نباشد ميشود: ﴿فَهُمْ فِي أَمْرٍ مَرِيجٍ﴾[46]؛ يعني در امر هرج و مرجاند. آنگاه هر دو مقدّمهاي براي هر نتيجهاي كافي است يا اصولاً بيمقدّمه ميشود نتيجه گرفت. اصلاً راه بحث بسته است؛ نه انسان ميتواند بينديشد، نه ميتواند با كسي بحث كند، اگر اين نظام علّي و معلولي به هم بخورد.
لذا معجزه آن توان را ندارد كه به نظام علّي و معلولي آسيب برساند؛ يعني بگويد: قانون علّيّت نه، يك معلولي بيهعلّت يافت ميشود، اين چنين نيست؛ پس محدوده معجزه، زير پوشش قانون علّيت است كه خودش هم محكوم قانون علّيّت است.
علت غير عادي داشتن معجزه
آنگاه بايد جستجو كرد كه آيا اين معجزه علل طبيعي و عادي دارد يا علل غير طبيعي و غير عادي دارد؟ پس اصلاً نميشود اصل علّيت را انكار كرد كه معجزه، يعني يك چيزي كه بدون علشت است خلق بشود.
ـ تغيير نظام آفرينش توسط معجزه بر اساس قانون علّيت
اگر ما يك وقت ديديم بر كلّ اين نظام، انبياي الهي مسلّط شدند. بر آب مسلّط شدند، آنچنان كه در جريان طوفان نوح[عليه السلام] بود يا آنچه كه در جريان موساي كليم بود: ﴿فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً﴾[47]، بر هوا مسلّط شدند: ﴿فَسَخَّرْنَا لهُ الرِّيحَ﴾ كه ﴿تَجْرِي بِأَمْرِهِ﴾[48]، بر آتش مسلّط شدند: ﴿يَانَارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاَماً عَلَيٰ إِبْرَاهِيمَ﴾[49]، بر سنگ مسلّط شدند: ﴿اضْرِب بِعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْناً﴾[50] بر قمر مسلّط شدند: ﴿اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ﴾[51]، بر زمين مسلّط شدند: ﴿فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الأرْضَ﴾[52] قرآن كريم كلّ اين نظام را زير پوشش معجزه، قابل تغيير ميبيند. ميگويد: اگر زمين است وضعش با معجزه عوض ميشود؛ اگر هوا و فضا است با معجزه عوض ميشود؛ اگر درياست با معجزه عوض ميشود؛ اگر آتش است با معجزه عوض ميشود؛ اگر اختر آسمان است با معجزه عوض ميشود و اگر سنگ دل كوه است، ميشكافد و ناقهٴ صالح از او بيرون ميآيد.
چيزي نيست كه زير پوشش معجزه عوض نشود، امّا اين به هم ريختگي كه انسان مشاهده ميكند، همهاش بر اساس نظام علّي و معلولي است. خود معجزه هم جزء سنّتهاي الهي است، خود معجزه از سُنن الهي است؛ يعني اين نظام بشر لازم دارد، اين نظام براي بشر پيغمبر لازم دارد، اين نظام براي پيغمبر سلاح لازم دارد و اين نظام بهترين سلاح انبيا را معجزه ميداند. معجزه اين نيست كه يك معلولي بيعلّت يافت بشود، منتها بايد دربارهٴ آن علّت خفيّهاش بحث كرد.
ـ علم انبياي الهي به سبب غير عادي معجزه
براي هر پديدهٴ اعجازآميزي، يقيناً سبب هست؛ حالا آن سبب يا سبب مادّي است يا سبب غير مادي، علي حده بايد بحث بشود و آن سبب را جز انبيا و اولياي الهي ديگران نميدانند، اين هم علي حده بايد بحث بشود، امشا معجزه معنايش اين نيست كه يك شيئي بدون سبب يافت ميشود، بلكه معجزه معنايش آن است كه يك شيئي بدون سبب عادي يافت ميشود. آن سبب غير عادي را اولياي الهي ميدانند و ائمّه ميدانند و انبياي الهي(عليهم الصلاة و عليهم السلام) ميدانند. قهراً منطقه اعجاز مشخص شد كجاست؛ زيرا سقف قانون علّيت و معلوليّت است. از اينجا بالا نميرود كه نظام علّي و معلولي را در هم بشكافد [و] يكي شيئي بيعلّت يافت شود، اينچنين نيست.
معجزه، از سنتهاي الهي
و خود معجزه هم از سنّتهاي الهي است، نبايد گفت اين بر خلاف سنّت است نه، معجزه وقتي كه در رديف كارهاي انبيا و اوليا(عليهم السلام) مطرح ميشود، جزء سنن الهي است؛ يعني خداي سبحان اين بشر را بدون پيغمبر رها نميكند: ﴿لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنفَكِّينَ حَتَّى تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ ٭ رَسُولٌ مِنَ اللَّهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُّطَهَّرَةً﴾[53]؛ خدا اين بشر را بدون پيغمبر رها نميكند و پيغمبر هم كه بدون بيّنه و معجزه نخواهد بود: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ﴾[54]؛ پس هر پيغمبري معجزه دارد. اينها خطوط كلي اعجاز است، خطوط جزئي اعجاز را هم كه در جريان حوادث ياد شده ملاحظه فرموديد؛ چه دربارهٴ آب، چه دربارهٴ آتش و چه دربارهٴ موجودات ديگر. امّا همهٴ اينها داراي يك علل خفيّه است كه آن علل خفيّه را انبيا و اولياي الهي ميدانند.
نتيجه بحث
«فتحصّل ان الاعجاز ما هو؟ تحصّل انّ منطقة الاعجاز ما هي؟ فتحصّل انّ الاعجاز لا يناقض العليّه و المعلوليّه»؛ الاّ اينكه آن علّت حتماً علّت مادي است يا نه، اين بين صاحبنظران اختلاف است. علّت مادّي دارد و ما نميدانيم يا اصلاً علشت مادّي ندارد، فقط علّت غير مادّي دارد، هر چه باشد قابل قبول است. اينطور نيست كه ذاتاً محال باشد؛ البتّه آن قول كه علّت مادّي دارد، منتها ما نميدانيم اقرب به صواب است، ولي همهٴ اينها داراي اسبابي هستند كه اولياي الهي ميدانند.
«والحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 20.
[2] ـ ر . ك توحيد، ص 130.
[3] ـ توحيد، ص 130.
[4] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 186؛ «كل خاتم في سواه معلول».
[5] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 16.
[6] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 16.
[7] ـ سورهٴ طلاق، آيات 3 ـ 4.
[8] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 16.
[9] ـ ر . ك، كافي، ج 1، ص 157؛ محاسن برقي، ج 1، ص 244.
[10] ـ سورهٴ طلاق، آيهٴ 4.
[11] ـ سورهٴ حشر، آيهٴ 24: ﴿هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ﴾.
[12] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ 8.
[13] ـ ر . ك، ج 2، ص 609.
[14] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 103.
[15] ـ بحار، ج 89، ص 102.
[16] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 6.
[17] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 21.
[18] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 1.
[19] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 21.
[20] ـ سورهٴ حجر، آيهٴ 21.
[21] ـ سورهٴ فاطر، آيهٴ 43.
[22] ـ سورهٴ سجده، آيهٴ 7.
[23] ـ سورهٴ فاطر، آيهٴ 43.
[24] ـ سورهٴ ملك، آيهٴ 2.
[25] ـ سورهٴ آلعمران، آيهٴ 185.
[26] ـ سور اعراف، آيهٴ 34.
[27] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 34.
[28] ـ سورهٴ انفال، آيهٴ 42.
[29] ـ سورهٴ نبأ، آيهٴ 46.
[30] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 166.
[31] ـ سورهٴ اسراء، آيهٴ 15.
[32] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 123.
[33] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 124.
[34] ـ سورهٴ فصلت، آيهٴ 46.
[35] ـ نهجالبلاغه، خطبه 186 (خطبه اين مطالب آمده است)؛ شرح نهجالبلاغه، ج 13، ص 69.
[36] ـ
[37] ـ ر . ك كافي، ج 1، ص 163.
[38] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 186.
[39] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 186.
[40] ـ توحيد، ص 35.
[41] ـ سورهٴ بلد، آيات 1 ـ 2.
[42] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 186.
[43] ـ نهجالبلاغه، خطبه 186.
[44] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 186.
[45] ـ نهجالبلاغه، خطبهٴ 186.
[46] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 5.
[47] ـ سورهٴ طه، آيهٴ 77.
[48] ـ سورهٴ ص، آيهٴ 36.
[49] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 69.
[50] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ 160.
[51] ـ سورهٴ قمر، آيهٴ 1.
[52] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 81.
[53] ـ سورهٴ بينه، آيات 1 ـ 2.
[54] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 25.