21 05 1986 2936159 شناسه:

تفسیر سوره بقره جلسه 215(1365/02/31)

دانلود فایل صوتی

بسم الله الرّحمن الرّحيم

﴿وَإِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (۱۲٤)﴾

امامت در قرآن

برسي معاني محتمل دربارهٴ «امام»

مهم‌ترين مسئله‌اي كه در اين كريمه است: يكي تبيين معناي امامت است، يكي هم استدلال اين آيه بر لزوم عصمت امام؛ امّا مسئله اولي كه تبيين معناي امامت باشد بحث در آن در دو مقام خلاصه مي‌شود:

 

ـ نقد تفسير امامت به نبوت

مقام اول اينكه آيا اين امامت همان نبوت است يا نه؟ اگر ثابت شد امامت همان نبوت است ديگر نيازي به بحثهاي بعدي نيست. ولي اگر ثابت شد امامت غير از نبوت است بايد در اين زمينه بحث شود كه مراد از امامت چيست؟ در مقام اول ملاحظه فرموديد كه ثابت شد امامت غير از نبوت است. چرا؟ چون اين سئوال و جواب و اين فيض خاص در دوران پيري براي ابراهيم(سلام الله عليه) پيدا شد، آن وقتي كه ابراهيم داراي ذريه بود آن وقت خداي سبحان او را امام كرد و ذريّه داشتن حضرت و فرزند داشتن حضرت در دوران پيري بود كه گفت: ﴿الحمد لله الّذي وهب لي علي الكبر اسماعيل و اسحاق﴾[1] و مانند آن. در دوران پيري او داراي ذريه شد و چون در دوران پيري داراي ذريه بود؛ پس در اين لحظه اي كه سؤال و جواب مي شود او يقيناً پيغمبر بود، گذشته از اينكه همين محاوره و همين وحي فرستادن با نبوت همراه است، ديگر ممكن نيست خدا به غير پيغمبر وحي بفرستد و مانند آن. پس طبق اين دو شاهد اين امامت غير از نبوت است و از نظر ادبي هم كه ملاحظه فرموديد، جاعل كه اسم فاعل است وقتي عمل مي‌كند و نصب مي‌دهد كه به معناي حال يا استقبال باشد، نه به معنايِ ماضي ﴿انّي جاعلك للناس اماماً﴾ يعني الآن يا آينده من تو را امام مي‌كنم و اين چون در زمان پيري است و در اين زمان ابراهيم(سلام الله عليه) يقيناً پيغمبر بود؛ پس اين امامت غير از نبوت است.

اثبات اينكه امامت در آيه غير از نبوت است خيلي سخت نيست كه اين مقام اول بحث بود و قبلاً گذشت.

مقام ثاني بحث اين است كه حالا كه ثابت شد امامت غير از نبوت است بايد بحث شود كه مَا المُراد من الامامة؟ امامت چيست؟

 

ـ نقد تفسير امامت به قدوه و نمونه

احتمال اول اين بود كه امام يعني أسوه و الگو و مقتدا: ﴿انّي جاعلك للناس اماماً﴾؛ يعني للناس قدوةً و اسوةً اين معنا درست است كه يكي از معاني امامت است و امام أسوهٴ امّت است ولي ابراهيم(سلام الله عليه) از دير زمان أسوهٴ مردم بود، هر پيغمبري هم اسوهٴ امت است، چون پيغمبر معصوم است، سنت او و سيرهٴ او براي امتش حجّت است و اين مي‌شود أسوه. كدام پيغمبر است كه الگو براي مردم نيست؟ اگر پيغمبر است و معصوم است، اعتقادش و اخلاقش و اعمالش، امامِ عقائد و اخلاق و اعمال است كه مردم عقيدهٴ خود و خلق خود و عمل خود را تابعِ عقيده و خُلق و عمل پيغمبرشان مي‌كنند؛ پس هر پيغمبري إمام است، يعني اسوه و الگو است؛ پس اين احتمال هم روا نيست.

 

ـ نقد تفسير امامت به امامت بر پيامبران

احتمال دوم كه ابراهيم امام شد نه يعني اسوه براي مردم شد، امام امت شد، بلكه امام أنبيا شد، امام أئمه شد كه أنبياي ديگر به او اقتدا كردند به شهادت اينكه خداي سبحان به پيغمبر فرمود: ﴿و اتّبع ملة إبراهيم حنيفاً﴾[2]، معلوم مي‌شود كه ابراهيم(سلام الله عليه) ديني داشت كه اين دينش قدوهٴ اديان آينده بود و خودش امام أنبياي بعدي بود.

اين چند اشكال داشت كه عنايت فرموديد بعضي از اشكالات، شبهات داخلي بود، بعضي، شبهات خارجي، شبهات داخلي‌اش اين بود كه با خود آيه سازگار نيست، خدا فرمود: ﴿جاعلك للناس اماماً﴾ نه «للانبياء والائمه اماماً»؛ تو را امام مردم كرديم، نه اينكه امام براي أنبياي هدي شبههٴ دوم اين بود كه خداي سبحان خود ابراهيم(سلام الله عليه) را جزء شيعيان نوح مي‌داند، آنكه «امام الأنبياء» است و «امام الائمه» است و پيشگام اين قافله است، نوح(سلام الله عليه) است نه ابراهيم. براي اينكه خداي سبحان ابراهيم را جزء شيعيان نوح مي‌داند، مي‌فرمايد: ﴿و انّ من شيعته لإبراهيم﴾[3] لذا ملاحظه فرموديد در عين حال كه خداي سبحان براي همهٴ أنبيا حرمت قائل است، تنها كسي كه درود جهاني براي او مي فرستد نوح است. نسبت به ساير أنبيا مي‌فرمايد: ﴿سلامٌ علي ابراهيم﴾[4]، ﴿سلام علي موسي و هارون﴾[5] و امثال و ذالك، امّا وقتي نوبت به نوح مي‌رسد، مي‌فرمايد: ﴿سلامٌ علي نوح في العالمين﴾[6]: يعني هر كسي در هر گوشهٴ عالم به خيري مي‌رسد در كنار سفرهٴ نوح(سلام الله عليه) نشسته است. گرچه همهٴ أنبيا رنج ديده‌اند، امّا هيچ پيغمبري به اندازهٴ نوح براي هدايت مردم زحمت نكشيد كه ده قرن تقريبي او رنج مي‌بيند، يعني ﴿فلبث فيهم ألف سنة الاّ خمسين عاماً﴾[7]؛ 950 سال رسالت داشت. اين رنج ٩٥٠ ساله باعث شد كه سلام جهاني را به دنبال داشته باشد: ﴿سلامٌ علي نوحٍ في العالمين﴾[8].

پس ابراهيم امام الأنبياء نيست، امام الائمه نيست آنكه امام الأنبياء است و امام النبيين است، نوح(سلام الله عليه) است. پس امامت به معناي اسوه و الگو نيست براي اينكه اين معنا را قبلاً ابراهيم دارا بود، امامت به معناي امامِ أنبيا نيست براي اينكه باشاهد داخلي و خارجي سازگار نيست.

 

ـ نقد تفسير امامت به زعامت سياسي ـ اجتماعي

عمده اين احتمال سوم است كه امامت يعني سرپرستيِ جامعه، امام يعني رهبر، يعني حاكم، يعني زعيم مردم، يعني كسي كه حكومت تشكيل بدهد. امام يعني حاكم: ﴿انّي جاعلك للناس اماماً﴾؛ يعني «انّي جاعلك للناس حاكما»؛ حاكم غير از قاضي است، قاضي در تحت رهبري حاكم به سر مي‌برد. احكام ولايتي را حاكم به عهده مي‌گيرد. نصب قاضي به عهده حاكم است. حكومت اصل است و قضا فرعي از فروعات حكومت است. ﴿انّي جاعلك للناس اماماً﴾؛ يعني «انّي جاعلك للناس حاكماً، انّي جاعلك للناس زعيما».

 

ـ الف . عدم انفكاك پيامبري از زعامت

امامت به اين معنا حق است. يكي از مصاديق امامت، حكومت و رهبري است ولي اين معنا را ابراهيم(سلام الله عليه) قبلاً داشت اولاً و هر پيغمبري هم باشد زعيم و امام باشد ثانياً، نمي‌شود گفت پيغمبر داراي نبوت هست و داراي امامت به معناي رهبري نيست. از آن طرف ممكن است كسي امام باشد و نبي نباشد؛ مثل ائمه(عليهم السلام) كه اين حق حكومت را دارند مثل حضرت امير(سلام الله عليه) ولي از آن طرف فرض صحيح ندارد كه كسي نبي باشد و امام نباشد. بيان ذلك همان برهان عقلي بود كه نقل شد، گرچه مرحوم امين‌الاسلام در مجمع فرمود به اينكه ممكن است كسي پيغمبر باشد ولي امام نباشد[9]. امّا اين قابل پذيرش نيست.

 

ضرورت نبوت و رسالت

آن دليل عقلي كه مي‌گويد: مردم پيغمبر مي‌خواهند، به اين اكتفا نمي‌كند كه مردم مسئله گو بخواهند. اگر كسي مسئله گو باشد آن شبهه عقلي حل نمي‌شود. احتياج مردم به پيغمبر براي تشكيل حكومت است و نظم كه انسان متجاوز را تأديب كند، جلوي هرج و مرج را بگيرد، با مسئله گفتن كه جلوي هرج و مرج گرفته نمي‌شود؛ دليل عقلي كه انسان پيغمبر مي‌خواهد و همين دليل عقلي را ائمه(عليهم السلام) مخصوصاً امام هشتم(سلام الله عليه) عنايت فرمود كه به اين دليل مردم پيغمبر مي‌خواهند، براي آن است كه جلوي تجاوز مردم گرفته بشود، جلوي تجاوز كه با مسئله گفتن گرفته نمي‌شود. اگر پيغمبر باشد فقط مردم را در برابر خير به بهشت بشارت بدهد، در برابر شرّ از دوزخ بترساند، كاري بامردم نداشته باشد فقط موعظه كند، نه سلاطين جور در برابر اينها مي‌ايستند، نه اينها را مي‌كشند و نه كاري با اينها دارند اينكه مي‌بينيد قرآن مي‌فرمايد كه چقدر أنبيا را اينها كشتند، معلوم مي‌شود كه أنبيا داعيه داشتند. اگر كسي مسئله بگويد، موعظه كند، سلاطين جور كه با او كاري ندارند، اينكه خداي سبحان مي‌فرمايد چقدر انبيا را أينها كشتند، مي‌فرمايد: چقدر أنبيا بودند كه صف آرائي كردند جبهه تشكيل دادند ستادي تشكيل دادند: ﴿و كأينّ من نبيّ قاتل معه ربّيّون كثيرٌ﴾[10]، اينكه مي فرمايد: ﴿يقتلون النبيّين بغير حق﴾[11] يا ﴿يقتلون الأنبياء بغير حقّ﴾[12] براي اينكه أنبيا كار داشتند با حكومتها، اگر كاري نداشتند فقط موعظه مي كردند، با واعظ كه كسي كاري ندارد كه.

سؤال ...

جواب: نه آن برهان عقلي تأمين مي‌شود. نه اين ظواهر نقلي قابل توجيح است. اگر كسي پيغمبر باشد كارش فقط تبشير به ‌بهشت و انذار جهنم باشد، نه جلوي هرج و مرج جامعه گرفته مي شود و آن دليل عقلي تأمين نخواهد شد اولاً، نه با ظواهر قرآن سازگار است ثانياً، اينكه قرآن مي‌فرمايد: أنبيا صف‌آرائي كردند، معلوم مي‌شود كه هر پيغمبري حرفي دارد. از اينكه طاغوتيان به زير دستانشان مي‌گفتند: اين كسي كه ادعاي پيغمبري دارد، مي‌خواهد شما را از اين سرزمين بيرون كند، معلوم مي‌شود داعيه‌اي داشتند، منتها راه أنبيا اوّل احتجاج بود بعد از اينكه اين برهان به حدّ نصاب رسيد. همراهش يا بعد موعظه حسنه بود بعد دست به تبر يا دست به شمشير. اينچنين نبود كه يك پيغمبري بيايد فقط مسئله بگويد، مگر اينكه يك پيغمبري مسئول باشد كسي زيردست او نبوت فرعي داشته باشد كه كار او إرشاد باشد، آنگاه حاكم آن پيغمبر برتر است كه حكومت تشكيل داد، منتها اين پيغمبر كه زير پوشش آن نبي به سر مي‌برد، كارش ارشاد است اگر مثلاً لوط(سلام الله عليه) حكومتي تشكيل نداد، چون زير تربيت ابراهيم(سلام الله عليه) بود.

 

دليل عقلي

اين معنا قابل پذيرش نيست كه كسي پيغمبر باشد و مسئول اجرا نباشد. توضيحش هم اين بود كه انسان نظم مي‌خواهد، آن نظم بايد جلوي هرج و مرج را بگيرد و تنها عاملي كه جلوي هرج و مرج را مي‌گيرد دين الهي است و دين الهي وقتي جلوي هرج و مرج را مي‌گيرد كه گذشته از دستورات شخصي و عبادي دربارهٴ تجاوز به حدود و حقوق هم برنامه داشته باشد و وقتي جلوي هرج و مرج را مي‌گيرد كه مسئولِ اجرا هم مشخص باشد و وقتي جلوي هرج و مرج گرفته مي‌شود كه مسئول اجرا شروع به كار كند و اين برنامه‌ها را اجرا كند. اين خاصيت آن كار خداست، حالا گاهي موفق مي‌شوند، گاهي موفق نمي‌شوند. گاهي مردم توفيق دارند. گاهي مردم توفيق ندارند. آن ديگر به مردم بسته است. حالا اگر مردم حكومت يك پيغمبري را نپذيرفتند. اين نه اشكال عقلي دارد، نه اشكال نقلي؛ نظير همانكه قبلاً عرض شد كه خدا مي‌فرمايد: ما اگر فلان قريه را خراب كرديم براي اينكه فقط يك خانواده به اين پيغمبر ايمان آوردند: ﴿فما وجدنا فيها غير بيتٍ من المسلمين﴾[13]، مثل اينكه ساير ائمه(عليهم السلام) حق شرعيشان اين بود كه حكومت تشكيل بدهند، منتها مردم آن توفيق را نداشتند كه استفاده كنند. آنچه كه از طرف خدا است فرستادن حكام است كه ديگر از آن طرف محذور نباشد، حالا مردم گاهي موفق مي‌شوند، گاهي توفيق از آنها سلب مي‌شود مسئلهٴ ديگري است كه آنچه كه به خدا برمي‌گردد بايد بي اشكال باشد. آنچه كه به برهان عقلي برمي‌گردد بايد بي‌اشكال باشد، پس چون هر پيغمبري امام است و ممكن نيست كسي به عنوان واعظ از طرف خدا بيايد و كاري به مردم نداشته باشد، پس ابراهيم(سلام الله عليه) پيغمبر بود و اين پيغمبريش هم با امامت همراه بود؛ اين برهان عقلي است.

 

ـ شواهد نقلي

1 . دفاع مسلحانه پيامبران از دين

شواهد نقلي آن هم اين است كه يك حاكم مگر چه مي‌كند؟ اگر ابراهيم همراه نبوتش امامت مي‌داشت چه مي‌كرد كه الآن نكرد؟ اگر ابراهيم حق تشكيل حكومت داشته بود چه كار مي‌كرد؟ مثل اينكه موساي كليم كه حق تشكيل حكومت داشت، همان كاري كه موسي كرد قبلش ابراهيم(سلام الله عليهما) كرد، موساي كليم اولاً احتجاج كرد، با قول ليّن احتجاج كرد. ابراهيم هم همين كار را كرد. موساي كليم موعظه حسنه داشت، ابراهيم(سلام الله عليه) داشت. موساي كليم گروهي را تربيت كرد كه به دور اوجمع شدند، ابراهيم هم همين كار را كرد. موساي كليم اعلام موضع كرد و اعلام انزجار كرد، ابراهيم هم قبلاً همين كار را كرد. موساي كليم هجرت كرد، اين هم هجرت كرد. موساي كليم دست به عصا برد، او هم دست به تبر برد. اگر ابراهيم[عليه السلام] امام بود و حكومت مي‌خواست تشكيل بدهد چه كار مي‌كرد كه الآن نكرد. اگر يك كسي عهده‌دار مسئله گفتن باشد كه خود را به آب و آتش نمي‌زند كه، دست به تبر نمي‌برد كه. در همان آيه‌اي كه ديروز تلاوت شد در سورهٴ مباركهٴ حديد خداي سبحان اين مسئلهٴ آهن فرستادن را اين وسط ذكر كرده، فرمود به اينكه ما أنبيا را فرستاديم همراه اينها بينات و كتاب فرستاديم: ﴿ليقوم الناس بالقسط﴾ بعد ﴿و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب﴾[14]؛ فرمود: سرّ اينكه ما أنبيا را با بينات و كتاب فرستاديم و سرّ اينكه آهن فرستاديم معلوم بشود كه چه كسي دين خدا را ياري مي‌كند، اين جملهٴ دوّم را در كنار ﴿ليقوم الناس بالقسط﴾ ذكر نكرد، فرمود: ما أنبيا را فرستاديم، با آنها بينات و معجزات و كتاب فرستاديم، بعد آهن فرستاديم كه كارهاي سخت از آهن برمي‌آيد، منافعي هم دارد، بعد فرمود: ﴿وليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب﴾ أنبيا را كه با اين امور فرستاديم، هم براي آن است كه مردم قيام به قسط بكنند و هم معلوم بشود چه كسي دين مردم را ياري مي‌كند. خب اگر اين آهن نقشي نمي‌داشت، خب اين جمله را قبلاً ذكر مي‌كرد، نه بعداً. اين را در همان سورهٴ مباركهٴ حديد ملاحظه فرموديد كه بعد از اينكه فرمود: ﴿و أنزلنا الحديد فيه بأسٌ شديد﴾، آن‌گاه فرمود: ﴿و ليعم الله من ينصره و رسله بالغيب﴾.

 

نمونه‌اي از خطوط كلي نبوت

آيهٴ 25 سورهٴ حديد: ﴿لقد أرسلنا رسلنا بالبيّنات﴾؛ اين هم مخصوص به يك پيغمبر دون پيغمبري نيست، اينها جزء خطوط كلي نبوّت است، اين براي نبوت عامه است. در بحثهاي قبل ملاحظه فرموديد كه يك وقت قرآن سرگذشت يك پيغمبر را ذكر مي‌كند، گاهي اوصاف كلّ پيغمبر را ذكر مي‌كند، به عنوان نبوت عامه. اينكه مي‌گويد: هيچ پيغمبري نيست، مگر اينكه انسان بايد باشد. اينكه مي‌گويد: هيچ پيغمبري نيست مگر اينكه مرد بايد باشد؛ اينها جزء آثار نبوت عامه است. در اين كريمه هم فرمود: ﴿لقد أرسلنا رسلنا﴾؛ مخصوص به يك پيغمبر نيست يعني أنبيا را ما با اين امور مجهز كرديم ﴿... بالبينات و أنزلنا معهم الكتاب و الميزان ...﴾ خب چرا بينات و كتاب و ميزان به همراه انبياء فرستاديم؟ ﴿... ليقوم الناس بالقسط﴾[15]؛ تا اينكه مردم خودشان به قسط و عدل قيام كنند. خب يعني هر كسي خودش آدم خوبي بشود يا نه هر كسي موظف است خودش خوب بشود. ديگران را هم خوب كند؟ فرمود: ما أنبيا را نفرستاديم كه هر كس فقط خودش را دريابد: ﴿ليقوم الناس بالقسط﴾؛ هر كسي خودش قيام به قسط كند. براي اينكه همراه أنبياء آهن هم فرستاديم. ﴿... و أنزلنا الحديد﴾؛ اساس آهن اين نيست كه با او خانه بسازند بشود تير آهن، اساس آهن اوّل شمشير است كه ﴿فيه بأس شديد﴾ بعد ﴿و منافع للناس﴾، ﴿و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب﴾[16]. اين ﴿و ليعلم﴾ گرچه عطف است بر ﴿ليقوم الناس بالقسط﴾ امّا بعد از إنزال حديد ذكر شد، فرمود: خداي سبحان أنبيا را با اين امور فرستاد براي دو نكته: يكي اينكه هر فردي آدم خوب بشود، يكي اينكه هر فردي دين خدا را ياري كند. خب با چه چيز ياري كند؟ با آهني كه بأس شديد دارد ياري كند.

 

بزرگ‌ترين جهاد، اجتهاد فكري و مبارزه فرهنگي

اول با احتجاج فكري كه آن مهم‌تر از آهن است، چون ﴿جاهدهم به جهاداً كبيرا﴾[17]؛ أنبيا اول جهاد فكري كردند، بعد دست به تبر و شمشير بردند. جهاد فكري البته بزرگترين جهاد است، خداي سبحان فرمود: ﴿و جاهدهم به جهاداً كبيراً﴾؛ اين جهاد كبير را كه دربارهٴ غزوات و جنگها نفرمرد كه، فرمود: مهمترين جهاد، جهاد فكري و جهاد علمي است، با قرآن با اينها مبارزهٴ بزرگ بكن؛ چون مهم‌ترين مبارزه، مبارزهٴ فرهنگي است، اگر نشد جهاد كوچك، شمشير گرچه بأس شديد دارد امّا نسبت به فكر بأس شديد كه ندارد. جهاد كبير جهاد فكري است، فرمود: ﴿و جهادهم به جهاداً كبيراً﴾، نشد دست به شمشير ببر.

در اين كريمه هم فرمود: ما بينات فرستاديم، آهن فرستاديم براي اينكه هم مردم خودشان آدم خوب بشوند، هم دين خدا را ياري كنند: ﴿و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب﴾؛ اين اگر فقط مربوط به بينات بود در كنار ﴿ليقوم الناس بالقسط﴾ ذكر مي‌شد، يعني اگر فقط هدايت مردم با موعظه مطرح بود اين را در همان جملهٴ اوليٰ ذكر مي‌كرد، مي‌فرمود: ﴿لقد أرسلنا رسلنا بالبينات و أنزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب﴾[18]؛ اگر فقط سخن از نصرت فكري بود. امّا تنها نصرت فكري مطرح نيست، هم نصرت فكري مطرح است، هم نصرت رزمي. لذا مسئله آهن و بأس شديد و امثال ذلك را وسط ذكر كرد، آنگاه فرمود به اينكه أنبيا كه با اين دو عامل آمدند، يعني با بينات و ميزان آمدند، ما هم از آن طرف بأس شديد را به آهن داديم و آهن فرستاديم براي اينكه معلوم بشود چه كسي دين خدا را ياري مي‌كند؛ پس هيچ پيغمبري نيامد كه مسئول اجراي حدودش نباشد، نه دين پيغمبر ناقص بود كه مسئلهٴ حدود تعزيرات در آن نباشد اين يك، نه مجري آن حدود و تعزيرات مبهم بود كه معلوم نباشد چه كسي حدود را اجرا كند دو، نه هرج و مرج در دين راه داشت كه هر كسي بخواهد حدود و تعزيرات را اجرا كند اين سه، مي‌شود پيغمبر بيايد و همراهش حدود و تعزيرات نباشد؟! خب، اگر كسي، كسي را كشت، به حقوق كسي تجاوز كرد در آن دين برنامه‌اي هست يا نيست؟ اگر برنامه‌اي هست، مجري آن حد و تعزير چه كسي است؟ خود مردمند كه بشود هرج و مرج يا خود پيغمبر است؟ اگر فرض صحيح ندارد كه كسي پيغمبر باشد و مجري احكامش نباشد؛ پس «كل نبيٍ فهو امام، كل نبيٍ فهو زعيم»، اين بخش از فرمايش مرحوم امين الاسلام در مجمع قابل قبول نيست. از آن طرف ممكن است كسي امام باشد و پيغمبر نباشد، چون در تحت رهبري پيغمبر به سر مي‌برد؛ مثل ائمه(عليهم ‌السلام) ولي از آن طرف فرض ندارد كه كسي پيغمبر باشد فقط كارش موعظه و مسئله گفتن باشد.

 

2 . شهادت بسياري از أنبيا(عليهم السلام) در نبردها

شواهدي هم كه هست اين است كه خداي سبحان مي‌فرمايد أنبياء را اينها كشتند و چقدر از أنبياء بود كه رزم داشتند، جنگ داشتند، قتال داشتند. خب اگر نبوت همراه با امامت نباشد، آن أنبيايي كه امام بودند خب كم بودند. مگر چند تا پيغمبر را خداي سبحان به عنوان امام در قرآن ياد كرده است. اينكه فرمود: ﴿كايّن من نبيٍّ قاتل معه ربّيّون كثير﴾[19]؛ نشانهٴ آن است كه هر نبي بالاخره مسئوليتي دارد. آن تعبيرات در سورهٴ آل‌عمران و أمثال اين آيات كه در سورهٴ آل‌عمران آمده، در سورهٴ آل‌عمران آيهٴ 146 اين است كه فرمود: ﴿و كايّن من نبيٍّ قاتل معه ربّيّون كثير﴾؛ چقدر پيغمبر بودند كه صف آرائي كردند و جهاد داشتند و جنگهاي فراواني داشتند كه عنوان، عنوان نبي است، نه عنوان ائمه يا عنوان ملوك، نفرمود چقدر ائمه بودند كه حكومت تشكيل دادند يا چقدر ملوك بودند كه حكومت تشكيل دادند، فقط گفت: چقدر أنبيا بودند. اين أخذ عنوان نشانهٴ آن است كه نبي مسئول اجرا احكام خودش است: ﴿و كايّن من نبيٍ قاتل معه ربّيون كثير فما وهنوا لما أصابهم في سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحبّ الصابرين ٭ و ما كان قولهم اِلاّ أن قالوا ربّنا اغفر لنا ذنوبنا و إسرافنا في أمرنا و ثبّت أقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين﴾[20]، اينها هيچ ضعفي به خود نشان ندادند، هرگز أهل مسكنت نبودند، اهل حركت بودند. آن كسي كه گرفتار ضعف است و زمين‌گير است و يك‌ جا آرميده است و ساكن شده است به او مي‌گويند: مسكين؛ قدرت حركت ندارد. فرمود: انبيا مسكين نبودند، ساكن نبودند، زمين‌گير نبودند، اينها متحرك بودند جنگ مي‌كردند و آنچه هم كه به اينها مي‌رسيد صبر مي‌كردند و اظهار ضعف نمي‌كردند. در همين سورهٴ آل‌عمران آيهٴ 112 مي‌فرمايد به اينكه ﴿و يقتلون الأنبياء بغير حق﴾[21]؛ همين اين بني اسرائيل. أنبياي فراواني را بدون حق كشتند. اين قتل أنبيا به غير حق.ٰ در چند جاي قرآن است. تنها اين آيه نيست. پس عنوان هم، عنوان ملوك يا ائمه نيست كه ائمه را كشتند. ملوك را كشتند، فرمود: أنبيا را كشتند. معلوم مي‌شود «نبي بما انّه نبي» مسئوليتي دارد و ما مي‌بينيم رسول خدا(صليٰ الله عليه وآله وسلّم) كه يقيناً حكومت داشت و امامت داشت.

 

ـ سيرهٴ مشترك پيامبر اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و ابرهيم خليل(عليه السلام)

 هر كاري كه پيغمبر كرد مشابه اين را ابراهيم(سلام الله عليه) در همان ادوار قبلي كرده است؛ يك پيغمبر اول احتجاج حسن دارد؛ مثل آنكه موساي كليم داشت، مثل آنكه پيغمبر اسلام داشت، بعد عدّه‌اي به او ايمان مي‌آورند و اعلام موضع مي‌كند، قهراً مجبور مي‌شود ترك وطن كند، مهاجرت كند. وقتي گروهي فراوان به او گرويدند، ايمان آوردند، جنگ را شروع مي‌كند، نبرد را شروع مي‌كند. همهٴ آن كارهايي را كه پيغمبر ما داشت ابراهيم خليل هم داشت در ادوار گذشته، اگر اعلام موضع بود كه ﴿و أذان من الله و رسوله ... أنّ الله بريءٌ من المشركين و رسوله﴾[22]؛ همين اعلام موضع در ابراهيم خليل قبلاً هم بود كه گفت: ﴿اننّي بَرٰاءٌ ممّا تعبدون﴾[23] يا من وقوم من ﴿إنّا برٰاؤا منكم﴾[24]. اگر مسئله مهاجرت بود: ﴿إنّي مهاجرٌ الي ربّي﴾[25] در جريان ابراهيم خليل بود ﴿و أعتزلكم و ما تدعون من دون الله﴾[26] بود. اگر مبارزهٴ فرهنگي موضعي بود: ﴿يا أبت لم تعبد ما لا يسمع﴾[27] در آن بود. اگر كاري كه با سران شرك و استكبار داشتند. ابراهيم خليل هم داشت: ﴿ألم تر الي الذي حاجّ إبراهيم في ربّه أن ٰاتاه الله الملك﴾[28] كه با نمرود در افتاد و احتجاج فكري داشت. اگر بت‌شكني بود، بت‌ها را از كعبه به دور انداختن بود، همان كار را هم ابراهيم با تبر كرد: ﴿فجعلهم جذاذاً إلاّ كبيراً لهم﴾[29]. اگر ديگران جمع شدند پيغمبر را آسيب برسانند، دربارهٴ ابراهيم خليل هم همينطور بود. خب يك رهبر مگر چه مي‌كند؟

 

ـ ب . نادرستي حصر امامت ابراهيم(عليه السلام) در زعامت

آن‌گاه ملاحظه مي‌فرمائيد، خداي سبحان در دوران پيري كه ديگر كاري از ابراهيم(سلام الله عليه) ساخته نيست حالا دوران رحلت اوست، دعاهاي او يكي پس از ديگري شروع مي‌شود ذراري او آمدند، آن وقت كه نوه هم پيدا كرد؛ چون خدا مي‌فرمايد: او از ما فرزند خداست، ما نه تنها به او فرزند داديم به او نوه هم داديم، اينكه از يعقوب به عنوان نافله ياد مي‌كند: نافله از نفل است، نفل يعني زائد. فرمود: از ما فرزند خواست ما به او اسماعيل و اسحاق داديم: ﴿و يعقوب نافلةً﴾[30]؛ به او نوه داديم كه زائد بر فرزند است. خب حالا كه فرزندهاي متعدد پيدا كرد، نوه پيدا كرد، مرتب دارد دعا مي‌كند: ﴿ربّ اغفر لي و لوالديّ﴾[31]؛ دوران رفتن اوست. آن‌گاه خدا مي‌فرمايد: ﴿إنّي جاعلك للناس إماما﴾؛ اماماً يعني زعيماً، ما تو را حاكم كرديم و هيچ اثري هم از اين حكومتش نقل نكند، پس چي شد؟ خدا او را امام كرد يعني رهبر كرد، چه كار كرد از آن به بعد؟ آن قصه‌اش تاريك است، قرآن نقل نكرد!

 

عدم نقل آثار حكومت حضرت ابراهيم(عليه السلام)

خب اين همه تلاش و كوشش براي اين بود كه او به امامت برسد، وقتي به امامت رسيد لابد در برابر طاغوتيان مي‌ايستاد، او را قرآن نقل مي‌كرد اين قرآني كه مي‌فرمايد: ابراهيم ملتش اسوهٴ ملل است و خودش اسوه است: ﴿و اتّبع ملة إبراهيم﴾[32]، اگر به حكومت و رهبري در دوران آخر عمر رسيده باشد، يقيناً نشانه‌هاي حكومت و رهبري او را نقل مي‌كرد، او چه كرد. تمام جزئيات مبارزات او را نقل كرد، چه اينكه تمام مبارزات أنبيا بعدي را نقل كرد، امّا وقتي كه به دوران پيري مي‌رسد، مي‌گويد: ما ابراهيم را به امامت رسانديم اصلاً نقل نمي‌كند كه نتيجه امامت چه شد. ما بگوئيم: تاريخ گنگ بود، خب تاريخ گنگ است، قرآن كه بايد اشاره بكند يا بگوئيم: حكومت در آن وقت ساده بود؛ خب آن وقت ممكن است كه يك زندگي ساده‌اي داشتند، امّا يك قدري جلوتر مي‌رويم مي‌بينيم قرآن كريم مي‌فرمايد به اينكه قبل از شما مرداني بودند كه وضع ماليشان از شما بهتر بود، زندگيهائي داشتند، قصرهايي داشتند كه شما به آن قصرها نمي‌رسيد: ﴿أرم ذات العماد ٭ الّتي لم يخلق مثلَها في البلاد﴾[33]؛ وضع مالي آنها بيشتر بود. استكبار آنها بيشتر بود، به پيغمبر اسلام مي‌فرمايد: اين سران قريش كه در برابر تو مي‌ايستند، گرچه متمكن‌اند و مال دارند و زورمندند ولي ﴿و ما بلغوا معشار ما ءٰاتيناهم﴾[34]؛ اينها با عشري از اعشار زورِ قلدرهاي سابق نرسيدند، ما آنها را خاك كرديم. اينها كه چيزي نيستند. دربارهٴ قارون كه مي‌فرمايد: ﴿ما انّ مفاتحه لتنوءُ بالعصبة﴾[35]، همانجا در كنارش دارد كه قبل از قارون افرادي بودند كه ﴿اشدّ منه قوّة و اكثر جمعاً﴾[36] از او بودند، ما آنها را خاك كرديم اينچنين نيست كه انسان بگويد: زندگي اوايل ساده بود و حكومت و امامت آنجا خيلي ساده بود و قرآن مطرح نكرد، قبل از ابراهيم كه جريان عاد و ثمود مطرح است كه قبل از ابراهيم است، آنها أنبياي نوحي‌اند، نه أنبياي ابراهيمي. آنها قبل از ابراهيم(سلام الله عليه) بودند مي‌فرمايد: مسئله عاد و ثمود اينچنين است كه ﴿إرم ذات العماد ٭ التي لم يخلق مثلها في البلاد﴾[37]، آنها بودند كه ﴿و تنحتون من الجبال بيوتاً فارهين﴾[38]؛ امكاناتي داشتند كه قصرهاي سنگي در دل كوه مي‌ساختند. اگر يك چنين امكاناتي بود، اگريك ‌چنين استكباري بود كه قرآن وقتي جريان قارون را نقل مي‌كند در كنارش مي‌گويد: سرمايه‌دارتر از او قبلاً بودند ما آنها را به دست هلاكت سپرديم. اگر به سران قريش مي‌رسد مي‌فرمايد: اينها كه عشري از اعشار قدرت پيشينيان را ندارند: ﴿و ما بلغوا معشار ما ٰاتيناهم فكذّبوا رسلي﴾[39]؛ ما آنها را به دست هلاكت سپرديم.

پس نمي‌شود گفت به اينكه تاريخ گنگ است و جريان حكومت ابراهيم را اصلاً ثبت نكرده است، ما بحث تاريخي نداريم؛ خطوط كلي را قرآن بايد بيان كند و تاريخ عهده دار تفصيل اوست، ما الآن بحث تاريخي نداريم نه مي‌توان گفت به اينكه تاريخ گنگ است؛ چون تاريخ مبهم است، امّا قرآن كه نور است. قرآن كه امامت را با اين جلال و شكوه نقل مي‌كند بايد رهآورد آن را هم بگويد و نه مي‌توان گفت: زندگي آنها و حكومت آنها خيلي كمرنگ و رقيق بود، خيلي جزئي بود، حكومت يك امام نظير دهداري يك دهبان است، نه اينچنين نبود، بلكه اگر آثار پيشينيان قويتر نبود، كمتر هم نبود. چون هلاكتها آمده، سيلها آمده، زلزله‌ها آمده بسياري از هلاكتهاي دسته جمعي آمده آثار آنها محو شد، نمي‌شود گفت به اينكه آنها حكومت نداشتند يا نمي‌شود گفت حكومت آنها يك امر رقيقي است. خب آن كسي كه مي‌گويد: ﴿أنا أحيي و أميت﴾[40]، در برابر او ابراهيم نبايد بايستد؟ آن فكر كه از بين نرفت؛ اگر خود آن شخص از بين رفته باشد بالاخره فكرش كه هست. اصلاً ابراهيم براي چه امام شد؟ براي اين است كه ديگر كسي نگويد ﴿أنا أحيي و اميت﴾. آن وقت قرآن بگويد: ﴿انّي جاعلك للناس اماما﴾ و اصلاً مطرح نكند كه او در برابر اين افكار چه كرد و همهٴ اينها را مال قبل بداند. اينچنين نيست. پس هم عقلاً هر پيغمبري امام است امام يعني رهبر، زعيم، حاكم مسئول اجراي احكام و هم ابراهيم(سلام الله عليه) همهٴ اين كارهاي حكومتي را قبلاً داشت اگر ابراهيم زعيم بود چه مي‌كرد كه نكرد؟! اگر زعيم بود همهٴ مبارزات فكري و غيرفكري را به عهده مي‌گرفت و حالا هم گرفته؛ پس نمي‌شود گفت كه اين امامت به معناي رهبري است، چون امام به معناي رهبر قبلاً وصف ابراهيم(سلام الله عليه) بود.

اين احتمال دوم را هم مرحوم امين الاسلام درمجمع دادند كه فرمودند: ابراهيم قبلاً امام نبود يعني زعيم نبود، حاكم نبود، بعد حاكم شد. خب ديگر در برابر اين سؤال هيچ جوابي ندارند، چون سئوالي مطرح نمي‌كنند. خب حالا كه حاكم شد چه كرد؟ و همهٴ آن كارهايي را كه قبلاً كرده بود، در برابر طاغوت كه قبلاً خود را به آتش زده بود. الآن چه كرد؟

 

نقد تفسير «ملك عظيم» به سلطنت ظاهري دنيا

آن‌گاه گاهي گفته مي‌شود به اينكه اين ﴿و من ذرّيّتي﴾ كه خداي سبحان مي‌فرمايد ذريهٴ مرا هم به مقام امامت برسان، خداي سبحان اجابت كرد فرمود: ﴿لاينال عهدي الظالمين﴾؛ يعني ذريهٴ تو دو قسمتند: بعضي ظالمند، بعضي غيرظالم. آنها كه ظالم نيستند به امامت مي‌رسند. حالا ما ببينيم ذريه ابراهيم كه به مقام امامت رسيدند چه كساني هستند، آيا امامت يعني ملك شدن، يعني سلطان شدن يا امامت چيز ديگري است؟ گاهي گفته مي‌شود به اينكه خداي سبحان آل‌ابراهيم را حكمت و كتاب داد و به اينها ملك عظيم داد كه فرمود: ﴿آتينا ٰالإبراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكاً عظيماً﴾[41]؛ اين ملك عظيم همان امامتي است كه خداي سبحان دربارهٴ درخواست ابراهيم به ذريهٴ او داد. آيا مَلِك بودن يعني امام بودن؟ آيا مُلك يعني امامت؟

 

ـ عدم استيلاي حضرت يوسف(عليه السلام) بر حكومت

گاهي گفته مي‌شود كه اولاد ابراهيم يعني أنبياي بعدي. اينها به مقام امامت رسيدند؛ مثلاً يوسف پيغمبر(سلام الله عليه)  گذشته از نبوت به مقام امامت رسيد، براي اينكه مَلِك شد. حالا ببينيم او امام شد يا نشد؟ اينكه گفته مي‌شود يوسف(سلام الله عليه) امام شد و از اين وزير دارائي و اقتصاد بودن او مقام امامت را استفاده كردن ببينيم درست است يا نه؟ امام يعني چه؟ امامي كه خداي سبحان جعل مي‌كند و امامتي كه به ابراهيم داد يعني دين الهي را پياده كند، مسئول اجراي دين الهي، زعيم مردم در مسائل اعتقادي و ديني و اجراي حدود الهي. خداي سبحان كه دربارهٴ يوسف سخن مي‌گويد ببينيم آيا اين سلطنتي كه يوسف به او رسيد. اين همان امامت است؟ اين همان اجابت دعاي ابراهيم است يا چيز ديگر؟ وقتي يوسف(سلام الله عليه) به زندان افتاد و آن خوابها را تعبير كرد و آنها كه خوابشان تعبير شد و نجات پيدا كردند جريان را به ملك مصر رساندند پادشاه مصر اينچنين گفت: (آيهٴ ٥٤ سورهٴ يوسف)، ﴿و قال الملك ائتوني به أستخلصه لنفسي﴾[42]: تازه سلطان مصر براي تعبير رؤياي خود به هوش آمد و گفت: پس آن زنداني كه تعبير خواب دارد او را پيش من آوريد تا من او را جزء خواص و مخلصين خود قرار بدهم: ﴿أستخلصه لنفسي فلمّا كلّمه قال إنّك اليوم لدينا مكين امين﴾[43]، آنگاه وزير اقتصاد كرد: ﴿قال اجعلني علي خزائن الأرض إنّي حفيظٌ عليم﴾[44]؛ بعضي خواستند بگويند: اين امامت است، اين همان اجابت دعاي ابراهيم است.

ابراهيم به خداي سبحان عرض كرد: ﴿و من ذرّيّتي﴾؛ يعني ذريهٴ مرا هم امام كن، خداي سبحان فرمود: از آنها ذريه‌اي كه عادلند، ما آنها را امام مي‌كنيم. يكي از آن ذريّه كه عادل است و محسن است و به امامت رسيد، مي‌گويند: يوسف است حالا ببينيم يوسف امام شد يا نشد؟ وزير اقتصاد يك پادشاه كافر. اينكه امام نيست، اينكه امامت نيست. كدام حكم از احكام خدا را او توانست اجرا كند و حكومت تشكيل بدهد؟ او كه اصلاً در برابر اين ملك نايستاد. امام يعني رهبر، نه وزير اقتصاد و دارائي. امام يعني زعيم، آنگاه بعضيها فكر مي‌كردند اين آيه‌اي كه در پايان سورهٴ يوسف است كه يوسف عرض كرد: ﴿ربّ قد ٰاتيتني من الملك و علّمتني من تأويل الأحاديث فاطر السمٰوات و الأرض أنت وليّي في الدّنيا و الآخرة توفّني مسلماً و ألحقني بالصالحين﴾[45]؛ خدايا تو به من ملك دادي. اين ملك را به امامت تفسير كردند و تطبيق كردند، مرا ملك دادي يعني مرا امام كردي، يعني دعاي ابراهيم را، جدّم را دربارهٴ من مستجاب كردي مرا امام كردي، خب امام يعني چه؟

 

تقيهٴ حضرت يوسف(عليه السلام) در اجراي قانون رسمي مصر و حكم طاغوت

امام يعني مجري حدود الهي، ببينيم يوسف(سلام الله عليه) وقتي وزير اقتصاد و دارائي شد دين الهي را اجرا كرد يا تقيةً مجبور بود دين همان طاغوت را اجرا كند، در همين سورهٴ مباركهٴ يوسف وقتي كه برادر  خود را دارد پيش خود نگه مي‌دارد، مي‌فرمايد به اينكه راه اينكه يوسف(سلام الله عليه) برادر خود را گرفت اين بود (آيهٴ ٧٦ سورهٴ يوسف) تنها قصه‌اي كه خداي سبحان از يوسف نقل مي‌كند، وقتي وزير اقتصاد و دارائي شد گذشته از آن توزيع عادلانه، اين بود كه برادر خودش را پيش خودش آورد، پدر و مادر خودش را هم پيش خودش آورد. اينكه امامت نشد، اينكه تشكيل حكومت نشد، اينكه مبارزه با طاغوت نشد، فرمود به اينكه ﴿فبدأ بأوعيتهم قبل وعاء أخيه ثمّ استخرجها من وعاء أخيه كذلك كدنا ليوسف﴾[46]؛ ما براي اينكه برادر يوسف را به او برسانيم، اين راه را نشان او داديم كه از اين راه بتواند برادر خود را پيش خود نگه بدارد، چرا؟ براي اينكه ﴿ما كان ليأخذ أخاه في دين الملك الاّ أن يشاء الله﴾[47]؛ يعني ديني كه آنروز حاكم بود، دين همين سلطان مصر بود، او كه سلطان نبود، او كه حاكم نبود، او وزير اقتصاد و دارائي بود؛ مسئول حفظ ارزاق و توزيع عادلانه ارزاق بود. اين را كه امام نمي‌گويند، فرمود: دين حاكم بر مصر، دين همان طاغوت بود. در آن دين گرفتن جز از آن راه ممكن نبود، اگر كسي متهم به سرقت بود خود او را مي‌گرفتند. در اسلام مسئلهٴ قطع يد است، در پيش آنها اينچنين بود فرمود: دين حاكم بر مصر همين بود و روي اين مقررات و قوانين اگر يوسف مي‌خواست برادر خود را بگيرد، چاره جز اين راه نبود: ﴿ما كان ليأخذ أخاه في دين الملك إلاّ﴾ از اين راه؛ پس دين حاكم دين همان سلطان بود.

 

ايتاء ملك و سلطنت ظاهري به بَرّ و فاجر

خب اگر يوسف كه وزير اقتصاد و دارائي است مي‌شود امام، آن سلطان كه مي‌شود أمام الامام، اينكه امامت نيست. براي اينكه خداي سبحان به ابراهيم نفرمود كه ﴿و اذ ابتلي إبراهيم ربّه بكلماتٍ فأتمّهن قال إنّي جاعلك للناس إماما﴾ [و اين امامت] اين يك ملك صوري است، اين مقام را خداي سبحان به بَرّ و فاجر مي‌دهد، اين همان ﴿تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء﴾[48]؛ اين ملك را خداي سبحان هم به نمرود داد، فرمود: ﴿ألم تر الي الذي حاجّ إبراهيم في ربّه أن ٰاتاه الله الملك﴾[49]، هم به يوسف داد، هم به سليمان داد. اين غير از امامت است. امامت آن است كه انسان زعيم مردم بشود در اجراي حدود الهي و لاغير. اين ملك و سلطنت و حكومت يك امر صوري و ظاهري است، خدا به بَرّ و فاجر مي‌دهد، اگر يوسف گفت: ﴿رب قد آتيتني من الملك﴾[50]، همين معنا را خدا دربارهٴ نمرود هم فرمود: ﴿الم تر الي الذي حاجّ إبراهيم في ربّه أن ٰاتاه الله الملك﴾[51]؛ اين «ايتاء» را خدا به خود نسبت داد، فرمود: ما به او ملك داديم.

نتيجه

پس اين ملك غير از امامت است: اين ملك را خدا به عنوان آزمون به همه مي‌دهد اولاً، و يوسف هم كه شد وزير اقتصاد، كاري از اين جهت انجام نداد ثانياً، تنها كاري كه كرد اين بود كه برادر خودش را روي مقررات دين ملك گرفت: ﴿ما كان ليأخذ أخاه في دين الملك﴾[52] اين دين همان مقرراتي بود كه مصري‌ها داشتند فرعون هم داشت فرعون به مردم مصر مي‌گفت به اينكه موسيٰ مي‌خواهد دين شما را از بين ببرد: ﴿إنّي أخاف أن يبدّل دينكم أو أن يظهر في الأرض الفساد﴾[53]؛ او مي‌خواهد دين شما را از بين ببرد ديني كه فرعون دم از او مي‌زد و خود را حامي آن مي‌دانست همان شرك و وثنيت بود، مي‌گفت: من مي‌ترسم موسي دين شما را از بين ببرد. آن مقررات حاكم به نام دين است، يوسف هم كه آمد روي همين مقررات كاركرد، نه شده امام؛ پس نمي‌شود گفت: يوسف كه گفت: ﴿ربّ قد آتيتني من الملك﴾[54]؛ يعني اين اجابت دعاي ابراهيم است. حالا بقيه را ملاحظه بفرمائيد.

«والحمدلله رب العالمين»

 

[1]  ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ 39.

[2]  ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 125.

[3]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 83.

[4]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 109.

[5]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 120.

[6]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 79.

[7]  ـ سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 14.

[8]  ـ سورهٴ صافات، آيهٴ 79.

[9]  ـ مجمع البيان، ج 1، ص 380.

[10]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 146.

[11]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 21.

[12]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 112.

[13]  ـ سورهٴ ذاريات، آيهٴ 36.

[14]  ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 25.

[15]  ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 25.

[16]  ـ همان.

[17]  ـ سورهٴ فرقان، آيهٴ 52.

[18]  ـ سورهٴ حديد، آيهٴ 25.

[19]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 146.

[20]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 146 ـ 147.

[21]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 112.

[22]  ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 3.

[23]  ـ سورهٴ زخرف، آيهٴ 26.

[24]  ـ سورهٴ ممتحنه، آيهٴ 4.

[25]  ـ سورهٴ عنكبوت، آيهٴ 26.

[26]  ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 48.

[27]  ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 42.

[28]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.

[29]  ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 58. 

[30]  ـ سورهٴ أنبيا، آيهٴ 72.

[31]  ـ سورهٴ نوح، آيهٴ 28.

[32]  ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 125.

[33]  ـ سورهٴ فجر، آيات 7 ـ 8.

[34]  ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 45.

[35]  ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 76.

[36]  ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 78.

[37]  ـ سورهٴ فجر، آيات 7 ـ 8.

[38]  ـ سورهٴ شعراء، آيهٴ 149.

[39]  ـ سورهٴ سبأ، آيهٴ 45.

[40]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.

[41]  ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 54.

[42]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 54.

[43]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 54.

[44]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 55.

[45]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 101.

[46]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 76.

[47]  ـ همان.

[48]  ـ سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 26.

[49]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.

[50]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 101.

[51]  ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 258.

[52]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 76.

[53]  ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 26.

[54]  ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 101.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق