اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِن قَبْلِكَ وَبِا لْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (4)﴾
تقواي اعتقادي پارسايان
در تشريح شرايط بهرهبرداري از قرآن ـ كه قرآن براي متّقيان نافع است ـ اموري گذشت كه اينها تشريح ابعاد تقوا بود؛ بُعد تقواي اعتقادي؛ تقواي عبادي و تقواي مالي. در تقواي اعتقادي بياني را اجمالاً فرمود كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ﴾[1]، همان بيان را هم در اين بخش مقداري تفصيلاً ذكر ميكند و در ساير آيات همين سوره و ديگر سور بازتر بيان ميكند. راجع به تقواي عبادي و مالي تا حدودي بحثش گذشت. امّا در تتمهٴ بحث راجع به تقواي اعتقادي به مسئلهٴ اعتقاد به وحي و نبوّت ميرسيم.
نبوت خاصه و نبوت عامه
نبوّت دو قسم است: يك نبوّت عامّه است و يك نبوّت خاصّه؛ نبوّت عامّه آن است كه مخصوص به يك پيامبر معيّن نيست، اصل ضرورت وحي و رسالت مطرح است و اينكه خداي سبحان براي هدايت بشر از راه وحي آنها را تربيت ميكند و بشر بدون پيامبر و وحي نميتواند به سعادت راه يابد؛ نبوّت خاصّه آن است كه مخصوص به انبياي معيّن است؛ مثل آنچه بر موساي كليم، عيساي مسيح(عليهما السّلام) و همچنين آنچه بر رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شده است. در اين قسمت فرمود: متّقيان كه داراي تقواي اعتقادياند، گذشته از اعتقاد به توحيد، اعتقاد به وحي و رسالت هم دارند: ﴿وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُ نْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُ نْزِلَ مِن قَبْلِكَ﴾؛ يعني اينها به كلّ وحي مؤمناند؛ خواه وحياي كه بر شما نازل شد، خواه وحياي كه بر انبياي پيشين نازل شد.
ايمان به حقانيت همهٴ انبيا و تفاوت آنها در درجات
اين معنا كه متقيان و مؤمنينِ واقعي بر مطلقِ وحي صحّه ميگذارند و به مطلق وحي ايمان ميآورند، در همين سورهٴ «بقره» در پايانش به اين صورت آمده است كه ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِن رَبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ﴾، آنگاه فرمود: ﴿كَلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَمَلاَئِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ﴾؛ يعني چه پيامبر و چه امّت؛ هم به خدا؛ هم به فرشتگان خدا؛ هم به كتابهاي خدا [و] هم به آورندگان كتابهاي الهي (به نام مرسلين) ايمان ميآورند و حرف آنها اين است كه ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ﴾[2]؛ ما بين هيچ يك از انبيا فرقي نميگذاريم، همه حقّاند و از طرف خداي سبحان آمدهاند؛ گرچه اينها داراي درجات گوناگوناند كه ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾[3]؛ ولي اصل اينكه وحي از جانب خداست و حقّ است، به آن ايمان دارند (در اين جهت بين انبيا فرقي نيست). اين بياني كه خدا از زبان مؤمنين نقل كرد كه سخن مؤمنين اين است: ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ﴾؛ يعني ما هيچ فرقي نميگذاريم [و] به حقّانيت همه معتقديم و امّا آن بياني كه خود خدا دربارهٴ انبيا فرمود، آن راجع به تفاوت درجات انبياست كه فرمود: ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾[4]؛ اين ﴿فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾ بر اساس حقّانيت همه تنظيم شده است؛ يعني با اينكه همه حقّاند؛ ولي درجاتشان فرق ميكند (آن تفضيل درجات است)؛ نه اينكه اينها در حق و غير حق باهم فرق دارند. پس يك جا سخن از آن است كه همه حقّاند: ﴿لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِن رُسُلِهِ﴾[5]؛ يك جا سخن از تفاوت درجات خود مرسلين است كه خدا فرمود: ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ﴾.
تلازم بين ايمان به قرآن با ايمان به نبوت عامه
پس مؤمنين و متّقيان كسانياند كه به وحي عامّ و خاصّ معتقد باشند و به حقّانيت همهٴ اينها ايمان بياورند. اين معنا را گذشته از اينكه در پايان سورهٴ «بقره» تبيين فرمود، در همان آيه كه بحثهاي قبل هم در آن زمينه بود مبسوطاً بيان كرد كه فرمود: ﴿وَلكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْيَومِ الآخِرِ وَالْمَلاَئِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ﴾[6]؛ اين در حقيقت، ايمان به وحي مطلق و مقيّد است؛ ايمان به نبوّت عامه و خاصه است. و از طرفي ديگر اگر كسي به قرآن ايمان آورد يعني اين جملهٴ ﴿وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُ نْزِلَ إِلَيْكَ﴾ دربارهٴ او صادق بود، او يقيناً به حقّانيت همهٴ انبيا و وحيهاي پيشين ايمان دارد، زيرا قرآن از چند نظر راجع به حقّانيت انبياي پيشين سخن گفت: امّا از اين جهت كه انبياي پيشين هم اسلام آوردند و قرآن هم اسلام آورد، اگر كسي به حقيقت قرآن ايمان داشته باشد، به حقيقت انبيا و وحي پيشين [هم] ايمان دارد (اين روشن است)، زيرا انبياي پيشين هم غير از اسلام دينِ ديگر نياوردند، چون ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾[7] و قرآن هم كه اسلام آورد، پس اگر كسي به قرآن ايمان آورد، به همهٴ وحيهاي انبياي پيشين ايمان آورد، (دربارهٴ اصول و خطوط كلّي معارف). و از طرف دوم (راه دوم)، قرآن كه آمد، حرف همهٴ انبياي پيشين را تصديق كرد به عنوان ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾[8]، [پس] اگر كسي به قرآن ايمان آورد يقيناً به انبياي پيشين هم مؤمن است، زيرا قرآن، مصدّقِ كتب گذشتگان است [و] بر حرف انبياي پيشين(عليهم السّلام) صحّه ميگذارد (پس اگر كسي به قرآن ايمان آورد، به حقّانيت كتب انبياي پيشين هم ايمان آورد). راه سوم آن است كه قرآن مبسوطاً دربارهٴ انبيا بحث كرد، به عنوان ﴿تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ﴾[9] [سرگذشت] بسياري از انبيا را مبسوطاً در قرآن بيان كرد؛ خداي سبحان به رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميفرمايد: ﴿وَمَا كُنتَ ثَاوِياً فِي أَهْلِ مَدْيَنَ﴾[10]؛ تو در مدين نبودي ولي جريان اين است؛ تو در هنگام طور نبودي[11]، جريان وحييابي موساي كليم اين است؛ تو در هنگام تكفّل و سرپرستي مريم نبودي ولي جريان قرعه از اين قرار بود[12]؛ كل اين خصوصيتها را بيان كرد، بعد فرمود: ﴿تِلْكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ﴾. آنگاه فرمود: انبيا و مرسلين دو قسماند: ﴿مِنْهُم مَن قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَمِنْهُم مَن لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ﴾[13]؛ بعضيها ما قصّهٴ اينها را مبسوطاً بيان كرديم و قِصَص بعضيها مبسوطاً نيامد [است]. پس با اين سه راه ميتوان ثابت كرد اگر كسي به قرآن ايمان آورد، حتماً به حقّانيت كتب و انبياي پيشين هم ايمان آورد: يكي اينكه همه اسلام ميآورند، چون ﴿إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ﴾[14]؛ يكي اينكه قرآن بالاجمال بر حرف انبيا صحّه ميگذارد، به عنوان ﴿مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ﴾[15]؛ يكي اينكه در متن قرآن، جريان بسياري از انبيا مبسوطاً آمده است كه ﴿مِنْهُم مَن قَصَصْنَا عَلَيْكَ وَمِنْهُم مَن لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ﴾[16].
پس اگر كسي به قرآن ايمان آورد، يقيناً به حقّانيت انبياي پيشين هم ايمان ميآورد؛ ولي براي اهميّت مطلب آن را عليحده [جداگانه] ذكر كرد؛ فرمود: ﴿يُؤْمِنُونَ بِمَا أُ نْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُ نْزِلَ مِن قَبْلِكَ﴾. اينكه ملاحظه ميفرماييد در مظاهر ديني ما احترام به انبياي پيشين تثبيت شده است به خاطر همين است. اگر در مَشاهد مشرّفه، انسان به حضور ولياي از اولياي الهي بار مييابد و عرض ادب ميكند، اول از آدم شروع ميكند [و] به پيشگاه آنها عرض ادب ميكند تا به آن وليّ از اولياي الهي برسد؛ اين نشانهٴ ايمان به «مَا أُ نزِلَ مِن قَبْلِ» است، كه انسان بر حقّانيت همهٴ آنها صحّه ميگذارد و نسبت به همهٴ آنها عرض ادب ميكند.
ضرورت ايمان اجمالي به اديان گذشته و ايمان تفصيلي به اسلام
منتها تفاوتي كه بين اين دو مطلب هست ـ يكي ايمان ﴿بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ و يكي هم ايمانِ به ﴿وَمَا أُ نْزِلَ مِن قَبْلِكَ﴾ ـ اين است كه دربارهٴ ايمانِ به آنچه قبل نازل شد، ايمان اجمالي كافي است؛ ولي دربارهٴ آنچه بر رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شد، ايمان اجمالي كافي نيست؛ چون انسان موظّف است (مكلّف است) بايد جميع خصوصيّات و احكام را ياد بگيرد كه عمل كند؛ البتّه [براي] بعضي از درجاتِ معارف، ايمان اجمالي كافي است؛ بعضي از اموري كه عملي نيست، محل ابتلاي عملي نيست، فقط جنبهٴ علمي دارد، آن هم معرفتش بر همه لازم نيست؛ ولي نسبت به احكام ـ چون محل ابتلاست ـ معرفت تفصيلي لازم است چون عمل تفصيلي لازم است و نسبت به غير احكام، معرفت اجمالي كافي است يا براي بعضي تفصيلاً، براي بعضي اجمالاً، عليايّحال شناخت تفصيلي همهٴ احكام بر همهٴ مكلّفين لازم است؛ ولي شناخت تفصيلي حِكَم و معارف به طور تفصيل بر همه لازم نيست.
پرسش ...
پاسخ: يقين كه داشته باشد كافي است، ولو اجمالاً؛ امّا [اينكه] به طور گسترده بحث بكند دربارهٴ اسماي حسناي خداي سبحان، آن طوري كه در پايان سورهٴ «حشر» آمده است (بحث مفصّل دربارهٴ اسماي حسناي خداي سبحان بكند) اينها البتّه براي تودهٴ مردم لازم نيست. ﴿يُؤْمِنُونَ بِمَا أُ نْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِن قَبْلِكَ﴾؛ در برابر اين، گروهي بودند ـ كه به عنوان كفّار و منافق خواهد آمد ـ كه اينها عدوّ خدا و ملائكه و جبرئيل و امثالذلك بودند: ﴿مَنْ كَانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَمَلاَئِكَتِهِ وَرُسُلِهِ وَجِبْرِيلَ وَمِيكَالَ﴾[17] كه عدّهاي دشمنان فرشتگان حق بودند؛ امّا مؤمنين كسانياند كه به حقّانيت همهٴ اين معارف صحّه ميگذارند و ايمان ميآورند.
شامل شدن ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ نسبت به قرآن و حديث
مطلب بعدي راجع به اين است كه ﴿يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾، مخصوص به قرآن نيست؛ آنچه بر قلب مطهر رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل شد متّقيان [به آن] ايمان دارند؛ خواه به صورت قرآن باشد؛ خواه به صورت حديث قدسي باشد [و] خواه به صورت روايتهاي ديگر. بسياري از معارف است كه رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از راه فرشتهٴ وحي به عنوان حديث دريافت كرد، آن را هم انسان بايد ايمان بياورد؛ مثلاً حضرت فرمود: «إن الروح الامين نفث في روعي انه لن تموت نفس حتي تستكمل رزقها»[18]؛ فرمود: «روح القدس» در جانم دميد (اين مطلب را) كه هيچكس نميميرد مگر اينكه روزي خود را استيفا كند. اين «ممّا انزل الله علي قلب الرّسول» است و ايمان به اين هم لازم است؛ اينكه احكام را (جزئيّات را)، خداي سبحان بر قلب رسول خودش(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل كرد، ايمان به آن واجب است. اگر گفته شد: احكام دو قسم است: بعضي «فرضُالله» است؛ بعضي «فرضُالنّبي»؛ نه به آن معناست كه نبي «مِنْ عنده» چيزي ميافزايد؛ نبيّ مُسَدَّد است به ﴿لاَ تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ﴾[19] و همچنين ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحَي﴾[20]، بنابراين هرچه به عنوان دين از رسول خدا شنيده ميشود اين «ممّا انزله الله علي قلبه» خواهد بود؛ خواه به صورت قرآن بازگو بشود؛ خواه به صورت حديث، چون هر دو «حكمالله» است؛ خواه به عنوان «فرضالنّبي» [و] خواه به عنوان «فرضالله». «فرضُالنّبي» و «فرضُالله» هر دو «فرضالله» است، چون شارع حقيقي خداي سبحان است، خداست كه بايد براي انسان وظيفه تعيين كند، بنابراين ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾[21]؛ هم شامل قرآن ميشود [و] هم شامل احاديثي كه بر قلبش نازل شده است.
ضرورت تنزل وحي جهت دريافت آن توسط پيامبر اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
و اين ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾[22] نه تنها به آن معناست [كه] آنچه نازل شده است و در عالم طبيعت به صورت لفظ در آمده است تو اخذ كردي، بلكه هرچه هم كه رسول خدا بالا برود و معراجي داشته باشد و در معراج دريافت بكند، باز هم ﴿مَا أَنْزَلَ اللّهُ عَلَي رَسُولِهِ﴾[23] است. بيان ذلك اين است كه گرچه رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) عروج كرده است [و] بالا رفته است، گرچه از زمين در آن معراج به آسمانها و مدارج و معارج راه يافته است؛ امّا هرچه را هم كه آنجا دريافت كرده است، باز آن هم ﴿مَا أَنْزَلَ اللّهُ عَلَي رَسُولِهِ﴾ است، چرا؟ چون گرچه حضرت از سطح زمين و از عالم طبيعت و امثال ذلك سفر كرد [و] نسبت به ما عروج است؛ ولي باز وقتي در برابر وحي قرار ميگيرد، آن وحي بايد تنزّل كند تا او بيابد، از مبدأ وحي تنزّل كند تا او بيابد؛ خواه در مرحلهٴ نازله وحي را بگيرد؛ خواه در مرحلهٴ عاليه، در هر دو حال تنزّليافتهٴ از خداي سبحان است، منتها در آن مرحله واسطه كمتر است يا واسطهاي نيست؛ ولي عليايّحال وحي تنزّل ميكند [و] به صورتي درميآيد كه حضرت ميبيند و ميفهمد. در آن مرحلهاي كه ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيم﴾[24]، باز آنجا هم مسئله تنزّل است. اين دو آيهاي كه در پايان سورهٴ «بقره» نازل شد (يعني ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِن رَبِّهِ﴾[25] الي آخر) را گفتهاند در معراج، رسول خدا مشافهتاً و بدون واسطه تلقّي كرده است؛ [لكن] اين تلقّي نه به آن معناست كه اين آيهٴ «ممّا أنزله الله» نيست، براي اينكه حضرت بالا رفته است [و] آيه پايين نيامده، براي اينكه گرچه حضرت نسبت به زمين و اهل زمين بالا رفته است؛ ولي بالأخره هر جا هم كه برود، تا حقّ سخنانش تنزّل نكند، رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دريافت نميكند. پس كلِّ قرآن و كلّ احاديث؛ خواه آنچه در سطح طبيعت تنزّل كرده است؛ خواه آنچه را كه رسول خدا ترقّي كرده است و يافته است، هر دو «ممّا أنزَلهُ اللّهُ عَلَي رَسُول الله» است و هر دو را اين شامل ميشود.
عدم وجود شك در مقام اخلاص
پرسش ...
پاسخ: چون آنجا شكبردار نيست؛ خودِ الفاظ نشان ميدهد و آن ديد، ديدِ شك نيست. وقتي از معصوم(عليه السّلام) سؤال كردند كه چگونه رسول خدا [صلّي الله عليه و آله و سلّم] ميفهمد پيامبر شده است، ميفرمايد: «يوفّق لذلك»[26]. انسان به موطني ميرسد كه باطل در آنجا نيست، وقتي باطل در آنجا نبود، شك هم در آنجا نيست. در بحثهاي قبل نمونهاش گذشت [كه] انسان وقتي در عالم طبيعت بهسر ميبرد، چون در عالم طبيعت حق است و باطل، نسبت به يك فرد ثالث شك ميكند كه آيا اين فردِ ثالث از حق است يا از باطل؛ ولي اگر به موطني رسيد كه جز حق چيزي در آن موطن نبود و باطل در آن موطن اصلاً وجود نداشت، او هرچه ببيند جزم دارد كه حق است، زيرا شك، فرع بر وجود باطل است؛ اگر جايي هم باطل بود هم حق، دربارهٴ فرد سوم انسان شك ميكند كه آيا از قسم حق است يا از قسم باطل. اگر انسان به جايي رسيد كه شيطان در آنجا راه نداشت ـ يعني به مرز اخلاص راه يافت كه دست شيطان به مرز اخلاص نميرسد ـ وقتي شيطنت آنجا راه نداشت، باطل آنجا راه ندارد، وقتي باطل آنجا راه نداشت، انسان هر چه ميبيند جزم پيدا ميكند كه حق است؛ خواه از نزديك ببيند خواه از دور؛ مثلاً اگر در كتابخانهاي جز قرآن كتاب ديگر نباشد، انسان هر كتابي از دور يا نزديك ببيند يقين دارد قرآن است؛ ولي اگر در كتابخانهاي غير از قرآن يك كتاب ديگري هم بود، انسان از دور كتابي را ديد، شك ميكند كه اين قرآن است يا غير قرآن. اصولاً شك، در جايي است كه دو قسم باشد؛ تا انسان در فرد ثالث شك كند كه از قسم اول است يا قسم دوم. و اگر شيطنت در مقام اخلاص راه ندارد و شيطان رجيم شده است [و]، از آنجا پرت شده است و سركوب شده است، اگر انساني به آن مرحله رسيد، هيچ شك نميكند؛ آنگاه در همهٴ خصوصياتش جزم دارد كه چه چيزي حديث است و چه چيزي قرآن است؛ چه آيه را كجا بيان كند و چه حديث را كجا تبيين كند، همه و همه مقطوع خواهد بود.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ آن بايد در سورهٴ «انعام» بحث بشود كه آيا منظور [از] كتاب مبين، قرآن است يا كتاب مبين چيز ديگري است؛ ﴿مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْءٍ﴾[27] آيا قرآن است يا كتاب تكوين است. البته اگر منظور [از] آن كتاب مبين، قرآن باشد، قرآن يك اصول كليه دارد و يك فروع جزئيّه؛ آن اصول كليه را خود متعرّض است و فروع جزئيّه را به عنوان شريعت و منهاج به وسيلهٴ فرشته براي رسول خدا[صلّي الله عليه و آله و سلّم] تبيين ميكند؛ آنها فروع قرآناند؛ نه اينكه محتواي مستقيم قرآن كريم باشند.
نتيجه
بنابراين اگر كسي به ﴿مَا أُنْزِلَ إِلَي الرَّسُولِ﴾[28] ايمان دارد، به جميع آنچه رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود مؤمن است؛ خواه حضرت بالا رفته باشد و گرفته باشد؛ خواه فرشتهٴ وحي تنزّل كرده باشد و آورده باشد؛ همه و همه «ممّا أَنزَلَه اللَّهُ» است، زيرا تا از ذات اقدس الهي فيضش تنزّل نكند، احدي به آن دسترسي ندارد؛ خواه به صورت ترقّي در «معراج» [و] خواه به صورت تنزّل در حال عادي؛ خواه معالواسطه دريافت كند [و] خواه بلاواسطه.
عاليترين مقام قرب رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
مرحوم ابنبابويه قمي(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيد صدوق نقل ميكند كه زراره از امام صادق(سلام الله عليه) ميپرسد: «الغشيّه الّتي كانت تصيب رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم)»؛ عرض كرد اينكه نقل كردند گاهي يك غشيه و مدهوشي حضرت را فرا ميگرفت اين چه بود؟ امام ششم(سلام الله عليه) ـ طبق اين نقل ـ فرمود: «ذاك إذا لم يكن بينه و بين الله احد ذاك اذا تجلي الله له»[29]؛ فرمود: «[اي] زراره! آن حالتي كه شنيدي رسول خدا غشيه ميگرفت، مدهوش ميشد و از خود بيخود ميشد، آن وقتي بود كه خداي سبحان براي او تجلّي ميكرد و آن وقتي بود كه بين خداي سبحان و رسول خدا احدي واسطه نبود (فرشتهاي واسطه نبود)»، اين عاليترين مقام قرب رسول خداست و در آن حال هم هر چه باز دريافت ميكند تنزّليافته كلام حق است.
اقسام تنزّل
و معناي تنزّل اين نيست كه تجافي باشد؛ تنزّل گاهي به صورت تجلّي است [و] گاهي به صورت تجافي. در تنزّلهاي مادّي مثل اينكه قطرات باران از بالا تنزّل ميكند يا جسمي از بالا تنزّل ميكند، اين با تجافي همراه است [و] تنزّلي كه با تجافي و ماديّت همراه باشد، لازمهاش آن است [كه] اين شيء وقتي در مرحلهٴ بالاست، در مرحلهٴ پايين نيست [و] وقتي هم كه [به] مرحلهٴ پايين آمده، در مرحلهٴ بالا نيست؛ مثلاً قطرات باران كه تنزّل ميكنند چون به صورت تجافي است، وقتي اين قطرهٴ باران بالاست، ديگر در زمين نيست [و] وقتي به زمين آمد، ديگر در بالا نيست، اين را ميگويند تنزّل به نحو «تجافي» كه تنزّلِ مادّي است. يك وقت تنزّل به نحو «تجلّي» است؛ نه تجافي ـ همين بياني كه الآن به وسيلهٴ زراره از امام صادق(سلام الله عليه) به ما رسيده است ـ تنزّلي كه به نحو تجافي باشد؛ يعني آن مطلب حقيقي كه در موطن خود موجود است، آن پايين نميآيد، آن همواره در موطن خود هست، بلكه رقيق ميشود [و] مرحلهٴ نازلهٴ آن به صورت لفظ درميآيد تا قابل گفتن، نوشتن، شنيدن و خواندن باشد تا ديگران با آن در ارتباط باشند (اين را ميگويند «تنزّل به نحو تجلّي»)، مثلاً اگر يك عالم و محقّقي يك مطلب عقلي را در عاقلهٴ خود تحقيق كرده است، اگر خواست آن مطلب را براي كسي بيان كند (با قلم يا با بيان)، آن مطلب عقلي را از عاقله تنزّل ميدهد؛ تنزّل ميدهد نه يعني از جانش و از عقلش آن مطلب را بيرون ميآورد [و] به صورت گفتار يا نوشتار درميآورد، بلكه آن مطلب را بعد از تعقّل در مرحلهٴ قوهٴ خيال ترسيم ميكند كه آن مطلب عقلي را به صورت فارسي بيان كنم يا عربي؟ براي آن يك مقدمه ذكر ميكنم، دو دليل ذكر ميكنم و يك خاتمه مثلاً؛ اين را از مرحلهٴ عاقله يك درجه تنزّل داد، در مرحلهٴ خيال آورد [و] تنظيم كرد، آنگاه آنچه را كه در مرحلهٴ خيال تنظيم كرد، به وسيلهٴ قلم يا به وسيلهٴ زبان براي ديگران بيان ميكند و ميگويد آنچه را كه من فهميدم براي شما گفتم؛ نه يعني آنچه را كه در عاقله دارم پايين آوردم و ديگر در عاقلهٴ من چيزي نيست، بلكه آن را تنزّل دادم، به صورت لفظ درآوردم كه قابل گفتن و نوشتن شده است تا ديگري بشنود و بخواند. اين يك نحو تنزّل است به نحو تجلّي، آن اوّلي يك نحو تنزّل است به نحو تجافي.
تنزّل قرآن به نحو تجلّي، نه به نحو تجافي
قرآن كه تنزّل ميكند، نه آن طوري است كه باران تنزّل ميكند؛ خدا باران را هم ميفرستد و قرآن [را] هم ميفرستد؛ امّا باران وقتي تنزّل ميكند به نحو تجافي است [يعني] وقتي بالاست ديگر پايين نيست [و] وقتي هم به زمين آمد، ديگر بالا نيست؛ امّا قرآن را كه تنزّل داده است، اين طور نيست [كه] وقتي قرآن را به دست مردم داد ديگر اين علوم و معارف در مخزن نباشد! ديگر فرشتگاني كه حاملان قرآن بودند چيزي از قرآن نداشته باشند! اين قرآن از كانال وحي گذشت: ﴿بِأَيْدِي سَفَرَةٍ ٭ كِرَامٍ بَرَرَةٍ﴾[30]؛ يعني لحظه به لحظه، درجه به درجه، فرشتگان كريمِ امين، حاملان وحياند؛ هر كدام از اينها به موقع خود چيز ميفهمند [و] به همان اندازه كه فهميدند نگه ميدارند، آنگاه از اين مسير پايينتر ميآيد، تنزّل ميكند، به صورت لفظ درميآيد كه فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ﴾[31]. اين كتاب يك سَرش عربي است و قابل گفتن و نوشتن است و در دست انسانهاست؛ يك سَرش همان لقاي حق است كه ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾[32] كه آنجا ديگر سخن از عبري، عربي، لفظ، فارسي و امثال ذلك نيست، آنجا جاي لفظ نيست؛ آنجا قبل از خلقت سماوات، ارض، عالم الفاظ و امثالذلك است؛ آن وقت اين كتاب ميشود «حبلالله». انسان اگر اين حبلالله را گرفت، از نازلترين درجهاش ميتواند شروع كند تا به آن درجهٴ قصوايش برسد كه «يقال لقارئ القرآن إقرأ و ارق»[33] تا هر اندازهاي كه بتواند بخواند و بفهمد راه باز است، چون هر اندازه انسان رشد كند باز ميبيند قرآن بالاسر اوست، لذا آن درجاتي را كه رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيده است [و] در معراج تلقّي كرده است، باز ميبيند از بالا چيزي نصيبش ميشود؛ باز ميبيند او مادونِ معارف بلند قرآن كريم است؛ اين طور نيست كه همسطح باشد، اگر همسطح باشند اِنزال و تنزّل نيست؛ وقتي حضرت به مقامات عاليه رسيد، باز ديد از بالا چيزي بر او نازل ميشود و آن عظمت را هم از جان و دل مييابد. آنجا كه اوّل مييابد بعد ميبيند، آنجا كه اول ميفهمد بعد ميشنود، آنجا كه اوّل ﴿مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي﴾[34] است، بعداً ﴿مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَي﴾[35] است، باز هم در آنجا ميبيند از بالا بر او انزال ميشود؛ بر خلاف علوم ما كه ما اوّل ميشنويم و ميبينيم بعداً ميفهميم؛ حضرت اوّل ميفهميد بعد ميديد؛ اوّل ﴿مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي﴾ بود، بعد ﴿مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَي﴾. در هر مرحلهاي كه باشد ميبيند از بالا بر او تنزّل ميكند، قهراً ﴿يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ﴾ شامل كلّ اين درجات خواهد شد؛ هر درجهاي كه بر رسولالله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) تنزّل يافته است و حضرت ولو در درجهٴ عاليه ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾[36] تلقّي كرده است، باز ﴿ما انزل اليه﴾[37] است؛ گرچه حضرت بالا رفت؛ ولي باز زير پوشش وحي الهي بود.
جسماني و روحاني بودن معراج پيامبر اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)
پرسش ...
پاسخ: نه ديگر؛ با جسم است؛ منتها يك وقت انساني كه جسم دارد، در جايي كه حضور دارد، مسائلي در آنجا مطرح است كه بعضي از مسائل را جسم با آن در ارتباط است [و] بعضي از مسائلش را جان. الآن كه همهٴ ما اينجا نشستهايم، جسمي داريم و روحي داريم؛ مطالبي كه مطرح ميشود شنيدنش مربوط به جسم ماست (يعني اين كارهاي فيزيكي را گوش انجام ميدهد)؛ دركش مربوط به جان ماست. الآن هم كه ما اينجا نشستهايم وقتي مطلبي درك ميشود، جسم در اين درك دخيل نيست؛ نه اينكه جسم نداريم؛ جسم داريم منتها كار دو قسم است: آن نازل را جسم انجام ميدهد، آن عالي را جان انجام ميدهد؛ گفتن و شنيدن مربوط به ابزار جسمي است، فهميدن و تحليل كردن مربوط به جان است. رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم، معراجش هم جسماني بود و هم روحاني؛ منتها برخوردهايش آنجا كه جاي سمع و بصر است، ادوات سمع و بصر لازم است [و] آنجا كه جاي ﴿دَنَا فَتَدَلَّي﴾[38] است، ديگر جسم نيست؛ نه [اينكه] او جسم ندارد، [بلكه] جسم در آنجا راه ندارد؛ مثل الآن همين جا كه ما نشستهايم، اين حرفهايي كه ميزنيم، در بعضي از مراحل جسم ما سهيم است؛ اما در درك اين معارف كلي ما جسم نداريم؛ آنجا كه جاي درك است، جسم حضور ندارد؛ نه [اينكه] ما جسم نداريم.
درك افعال توسط روح
پرسش ...
پاسخ: ابزارِ كار است؛ آنها هم كه نابغه هستند [و] ابزارِِ مغزيشان قويتر است، درك مربوط به جانشان است نه مربوط به آن مغز؛ مثل كسي كه بينايياش قوي است، شبكهٴ ديدش [و] دستگاه فيزيكي چشمش قوي است؛ اما «ديد» براي باصره است نه براي چشم. ما يك چشم داريم كه نگاه ميكند، يك باصره داريم كه ميبيند؛ ديدن غير از نگاه كردن است؛ نظر غير از رؤيت است، رؤيت مربوط به باصره است، كارهاي فيزيكي البته مربوط به چشم است. آن روحِ قوي كه ميبيند غير از آن جسمي است كه عكسبرداري ميكند، جسم كارهاي خودش را البته بايد انجام بدهد.
پرسش ...
پاسخ: البتّه؛ ابزار خوبي است؛ مثل اينكه كسي سامعه خوبي، باصرهٴ خوبي و امثال ذلك داشته باشد او بهتر درك ميكند؛ ولي درك از آنِ روح است؛ نه [اينكه] درك از آنِ جسم باشد.
بازگشت به بحث (تنزّل قرآن به صورت تجلّي)
پرسش ...
پاسخ: سورهٴ مباركهٴ «اسراء»، جريان «اسراء» را بيان ميكند؛ نه معراج را، سورهٴ «نجم» ـ به شهادت روايات ـ جريان «معراج» را تبيين ميكند.
پرسش ...
پاسخ: بله؛ يك قسمتش در سورهٴ «اسراء» آمده است كه سير زميني حضرت است، يك قسمتش در سورهٴ «نجم» ـ به شهادت روايات ديگر ـ آمده است كه مربوط به عروج حضرت است.
منظور آن است كه هر چه بر حضرت تنزّل بشود [و] هر چه حضرت بيابد؛ خواه در زمين، خواه در آسمان؛ خواه در معراج، خواه در غير معراج، همه و همه تنزليافتهٴ از مقام علمي ذات اقدس الهي است؛ او از دست معلّم خود (كه خداي سبحان است) اين معارف را دريافت كرده است، پس به هر مرحله هم برسد، باز علمِ حق است كه تنزّل كرده است [و] به صورت قرآن در آمده. اين حديث شريف را هم حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود (آن طوري كه در نهجالبلاغه است) و هم از امام صادق(سلام الله عليه) [نقل شده] كه فرمود: «لقد تجلّي الله لخلقه في كلامه ولكنّهم لا يبصرون»[39] ـ با يك تفاوت كوتاهي بين آنچه امام صادق(سلام الله عليه) فرمود و آنچه در نهجالبلاغه است اينچنين است ـ در نهجالبلاغه عبارت اين است كه «فتجلّي لهم سبحانه في كتابه من غير أن يكونوا رأوه»[40]؛ خداي سبحان در كتابش براي مردم تجلّي كرده است ولي اينها خدا را نميبينند. اين تنزّل به نحو تجلّي است؛ نه به نحو تجافي. پس اين طور نيست كه اگر خدا قرآن را نازل كرد مثل آن است كه انسان يك كتابي را از بالاي قفسه آورده باشد پايين؛ اينچنين نيست كه كتابي را داده باشد به جبرئيل(سلام الله عليه) بعد بفرمايد اين كتاب را ببر پايين، كه اين بشود مثل باران، بلكه تنزّلش به نحو تجلّي است؛ نه [اينكه] تنزّلش به نحو تجافي [باشد]. آنگاه چون تنزّلش به نحو تجلّي است و خدا تجلّي كرده است، همهٴ اين مراحل را كه رسول خدا طي كند و به آن عاليترين مرحله هم كه برسد، باز ميبيند زير پوشش تنزّل علم خداي سبحان است.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 3.
[2] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 285.
[3] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 253.
[4] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 253.
[5] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 285.
[6] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 177.
[7] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 19.
[8] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 97.
[9] ـ سورهٴ هود، آيهٴ 49.
[10] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 45.
[11] ـ سورهٴ قصص، آيهٴ 46.
[12] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 44.
[13] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 78.
[14] ـ سورهٴ آل عمران، آيهٴ 19.
[15] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 97.
[16] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ 78.
[17] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 98.
[18] ـ كافي، ج 2، ص 74.
[19] ـ سورهٴ قيامت، آيهٴ 16.
[20] ـ سورهٴ نجم، آيات 3 و 4.
[21] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 64.
[22] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 64.
[23] ـ سورهٴ توبه، آيهٴ 97.
[24] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 6.
[25] ـ سورهٴ بقره، آيهٴ 285.
[26] ـ كافي، ج 1، ص 177.
[27] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 38.
[28] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 83.
[29] ـ توحيد، ص 115.
[30] ـ سورهٴ عبس، آيات 15 و 16.
[31] ـ سورهٴ زخرف، آيات 3 و 4.
[32] ـ سورهٴ نمل، آيهٴ 6.
[33] ـ من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 628.
[34] ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 11.
[35] ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 17.
[36] ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 8.
[37] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 81.
[38] ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 8.
[39] ـ بحارالانوار، ج 89، ص 107.
[40] ـ نهج البلاغه، خطبهٴ 147.