09 01 2019 459536 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 411 (1397/10/19)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

مرحوم محقق در تتميم بحث قبلي که در فصل دوم از فصول پنج‌گانه بخش چهارم کتاب «نکاح» ذکر کرده بودند، اين بود که مهر بايد معين باشد، طوري که از جهل غرري و سفهي و ضرري مصون بماند؛ لذا بعد از اينکه فرمودند مهر مي‌تواند يک سوره‌اي از سُوَر قرآن باشد، حالا درباره آن دارند توضيح مي‌دهند و قيود آن را ذکر مي‌کنند. فرمودند: «و لابد من تعيين المهر بما يرفع الجهالة» که سفهي و غرري و مانند آن نباشد، «فلو أصدقها تعليم سورة وجب تعيينها»، «أصدقها» يعني «جعل صداقها تعليم سورة»؛ همانطوري که در جريان «سهل بن سعد ساعدي»[1] ياد شده است که اگر تعليم سوره‌اي از سور قرآن مهريه کسي بود، بايد مشخص باشد که اين سوره جزء طِوال است مِئين است قصار است چه سوره‌اي است؟ «و لو أبهم»؛ بگويد که سوره‌اي از سور قرآن را من ياد شما مي‌دهم، اين مبهم «کالمجهول» است و مجهول باطل است و باطل «کالمعدوم» است و گويا «مهر المسمّي» ذکر نشده تبديل به «مهر المثل» مي‌شود، با طي اين چند اصل. «و لو أبهم فسد المهر» زيرا مجهول در حکم فاسد هست، لذا همين حکم را دارد، يعني حکم عدم مذکور را دارد؛ وقتي که مهر باطل بود و چون باطل به منزله معدوم است گويا «مهر المسمّي» ذکر نشده است، آنوقت قاعده اين است که اگر «مهر المسمّي» ذکر نشده و آميزش نبود و فاصله گرفته شد او چيزي طلبکار نيست؛ اما چون اينجا سخن از تفويض است خود را آماده کرده است، اگر با آميزش فاصله شد که «مهر المثل» است، بي‌آميزش باشد که حکم تفويض را دارد. در تفويض «مهر المثل» نيست متعه است که «متعوهنّ». در «مهر المثل» معيار، جمال و شکوه و اصالت خانوادگي زن هست. در «متعوهنّ» معيار، امکانات و قدرت مالي مرد است. پس متعه معيار آن قدرت مالي مرد است، «مهر المثل» معيار آن خصوصيت آن زن است. فرمود: «و كان لها مع الدخول مهر المثل»، و عدم دخول هم سخن از متعه است که بعد خواهد آمد. حالا اين درباره تعيين سوره.

دوتا حرف است که اين سوره بايد مشخص باشد که سوره طِوال است، مِئين است ـ مئين يعني سوره‌هايي که دويست آيه دارد ـ يا قصار است. حالا بعد از تعيين اينکه اين سوره جزء طِوال است يا مِئين است يا قصار ـ طِوال مثل سوره مبارکه «بقره» و مانند آن، مِئين يعني سوره‌هايي که دويست آيه دارد، قصار هم که مشخص است ـ تعيين هم لازم است يا نه؟ مي‌فرمايد: «و هل يجب تعيين الحرف» که به کدام حرف؟ به کدام قرائت؟ قرائت «حفص» باشد قرائت «عاصم» باشد، کدام قرائت باشد؟ «و هل يجب تعيين الحرف قيل نعم» که به کدام قرائت يادش بدهد، «و قيل لا»؛ لازم نيست چون همه اينها يکسان است در جواز، در صورتي که دليل بر صحت اينها باشد. «و قيل لا»؛ يعني «لا يجب التعيين»، «و يلقنها الجائز»؛ آن قرائتي که شرعاً دليل بر جواز آن داريم همان کافي است. مرحوم محقق مي‌فرمايد: «و هو أشبه» که تعيين قرائت لازم نيست؛ أشبه همين است که آن قرائتي که جايز و صحيح است اگر همان را تعليم بدهد کافي است. «و لو أمرته بتلقين غيرها لم يلزمه»؛ حالا اگر تعيين به دست زن باشد بگويد که حتماً بايد فلان قرائت را يادم بدهيد، اين لازم نيست، چرا؟ چون تعيين «کلي في المعين» گاهي به دست مشتري است و گاهي به دست بايع؛ در اينگونه از موارد زوج به منزله بايع است و زن به منزله مشتري، لکن قرينه همراهي مي‌کند که تعيين به دست بايع باشد که البته در آن بحث است. مي‌فرمايد به اينکه «و لو أمرته بتلقين غير» آن قرائت، «لم يلزم» اين زوج را که برابر با آن قرائت پيشنهادي زن يادش بدهد، او اصرار دارد که به قرائت «عاصم» باشد يا قرائت «حفص» باشد، اين بر مرد لازم نيست. «لأن الشرط لم يتناولها»؛ اينها شرط کردند تعليم سوره‌اي؛ چون مشخص نکردند و تعيين آن هم به دست زن نبود، اگر زن پيشنهاد يک قرائت خاص داد بر مرد پذيرش آن واجب نيست، ممکن است قبول بکند ولي واجب نيست. اين عصاره فتواي مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه).[2]

اما «والذي ينبغي أن يقال»: اين سور قرآن که 114 تا است و فاصله بين اينها زياد است، تعليم بعضي از اينها در يکي دو ساعت حداکثر کافي است و تعليم بعضي از اينها يکي دو سهماه طول مي‌کشد، اين حتماً بايد مشخص بشود، بايد معلوم شود که تعليم کدام سوره است. لذا حتماً تعليم آن سوره‌اي که جزء مهر قرار مي‌گيرد واجب است، زيرا بين سوره «بقره» با سوره «کوثر» خيلي فاصله است؛ آن دو سهماه وقت مي‌خواهد، اين در ظرف يک ساعت حل مي‌شود. اين تفاوت زائد و فاحش نشان مي‌د‌هد که اين جهل، جهل غرري است اين سفه، سفه غرري است و اينگونه از امور که خود عقلا تسفيه مي‌کنند شارع مقدس امضا نمي‌کند، نمي‌شود که ما به اطلاق ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُود﴾[3] تمسک بکنيم، زيرا اينها جزء امضائيات شرع است، يک؛ و شارع مقدس بناي عقلا را امضا کرد، دو؛ بناي عقلا در اينگونه از موارد تسفيه است تجهيل است، مي‌گويند شما جاهلانه کار کرديد سفيهانه کار کرديد، اين را امضا نمي‌کنند سرزنش مي‌کنند، سه؛ يا يقيناً ﴿أَوْفُوا﴾ از اينها منصرف است يا لااقل اينها را شامل نمي‌شود. اصل حاکم در معامله هم اصل «عدم انتقال» است. بنابراين اينها جزء تعبديات نيست که ما به اطلاق آن تمسک بکنيم. در اينگونه از موارد که هم پدر هم مادر هم عقلاي ديگر تسفيه مي‌کنند اين جوان را که چرا برابر تاريخ تولدت مهريه قرار دادي؟! اين معلوم مي‌شود که سفهي است. در جهل هم همينطور است؛ يا جهل است يا عدم قدرت در پرداخت، اينها به هر حال سفهي است. و چون بين سوره طولاني نظير «بقره» و سوره کوتاه نظير «کوثر» فاصله فراوان است حتماً بايد آن سوره مشخص بشود.

اما تعيين قرائت؛ هر قرائتي که اين چهارده راوي از آن هفت قاري نقل کردند که قرآن زبر بخوانند با چهارده روايت، هر کدام از آن هفت نفر دو نفر شاگرد مخصوص داشتند که قرائت آنها را نقل کردند. اينکه مي‌گويد «قرآن زبر بخواني در چارده روايت»،[4] چون آن «قُرّاء سبعه» هر کدام دوتا راوي مشخص داشتند، دوتا هفتتا مي‌شود چهاردهتا؛ ايشان مي‌گويد من چهارده قرائت از آن هفت قاري معروف را از حفظ دارم. به هر تقدير آيا قرائت هفتتاست؟ يا به تعبير مرحوم شهيد ثاني در مسالک بيش از هفت تاست و اين هفتتا بودن به حسب تواتر است نه اصل قرائت ولو قرائت به خبر واحد باشد. بعضي‌ها خواستند بگويند که اين هفت قرائت متواتر است، بقيه متواتر نيست؛ نظر شريف ايشان اين است که اين قرائت‌هاي متواتر أعم از آن هفت قرائت معروف و غير آن است. چرا گفتند قرائت هفتتاست؟ گفتند به اينکه چون در روايت دارد همانطوري که مرحوم کليني نقل کرد: «نَزَلَ الْقُرْآنُ عَلَي سَبْعَةِ أَحْرُف»،[5] اينها خيال کردند که اين «سَبْعَةِ أَحْرُفٍ» يعني هفت قرائت؛ در حالي که در شواهد ديگر هست که قرآن کريم مطالب اصلي‌ آن هفت بخش است، امر است، نهي است، قصه است، بحث‌هاي غيبي است، شرح «کذا و کذا». منظور از «سَبْعَةِ أَحْرُف» يعني «سبعة قسم» هفت بخش است هفت مطلب است، نه هفت قرائت، کاري به مسئله قرائت ندارد. [6]

«علي أيّ حال» يک بحث اين است که قرائت جايز است يا نه؟ آن با خبر واحد معتبر کافي است، تواتر لازم نيست. اگر يک خبر واحد صحيح داشته باشيم که امام(سلام الله عليها) اينطور قرائت کردند فرمودند اينطور مي‌شود، اين بله؛ يا فلان شخص که از شاگردان امام است بگويد من شنيدم که امام اينطور قرائت کرده است. خبر واحدي که حجت باشد، مجوّز همان قرائت است در نماز و غير نماز مي‌شود آنطور خواند. يک وقت است که در يک جاي خاصي دستور مي‌رسد که به اين سبک قرائت کنيد، آن «يؤخذ به»؛ اما اگر دستور خاص نرسيد نيازي به تواتر ندارد. و اينکه تواتر اختلاف قرائت با صيانت قرآن از تحريف هم سازگار است، اين هم بحثي است که در علوم قرآن مطرح است. وقتي که ذات أقدس الهي اين کتاب را بر پيامبر خود (صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل مي‌کند به همراه او معناي آن، ظاهر آن باطن آن تأويل آن تفسير آن همه را ذکر مي‌کند، نحوه قرائت آن را هم ذکر مي‌کند. اينکه ائمه(عليهم السلام) ميفرمايند، اينها که ـ معاذالله ـ از خودشان نمي‌گويند. معناي اينکه قرائت متعدد است؛ يعني همراه با نزول قرآن همانطوري که تأويل آن آمده اسرار آن آمده، جواز قرائت‌هاي گوناگون هم آمده است که به هر کدام از اين زبان‌ها بخواهند بخوانند جايز است. مستحضريد خود مرحوم صاحب جواهر و اين بزرگان که مي‌گويند اختلاف قرائت در زمان خود پيغمبر بود،[7] براي اينکه شما يک کلمه را الآن در خود ايران وقتي که القاء کرديد مي‌بينيد که شمالي يک سبک قرائت مي‌کند، جنوبي يک سبک مي‌خواند، شرقي يکطور قرائت مي‌کند، غربي يکطور مي‌خواند، همه همين کلمه را مي‌گويند. اين «عربي مبين» که نازل شد، حجاز يک طبع، يمن يکي و در خود حجاز قبائل مختلف بودند تلفظ‌هاي گوناگون داشتند، همه اينها «عربي مبين» است. اگر همزمانِ نزول قرآن اين توسعه نازل شده باشد اين مي‌شود حکم شرعي، اين را نمي‌شود گفت که ـ معاذالله ـ اختلاف قرائت نشانه تحريف است، براي اينکه قرآن به يک سبک و به يک لسان نازل شده، بقيه چيست؟! بقيه همراه اين است. يک سلسله اسرار قرآن است که با آن روايت‌هاي مکتوم حل مي‌شود، يک سلسله آثار قرآن است که با ظواهر فعلي و قولي خود ائمه(عليهم السلام) حل مي‌شود؛ اينچنين نيست که قرآن تنها نازل شده باشد يعني لفظ خالي نازل شده باشد؛ هم اسرار نازل شد که تأويل قرآن است پيش آنهاست، هم آثار آن نازل شده است که ديگران هم مي‌توانند از آن باخبر بشوند و خود اينکه مي‌گويند همينکه اين لفظ را بدهيد اينها بخوانند خود ائمه فرمودند: «اقْرَأْ كَمَا يَقْرَأُ النَّاس‏».[8]

بنابراين تعدد قرائت ـ معاذالله ـ دليل يا نشانه تحريف نيست. يک کلمه را وقتي که در فضاي حجاز، در فضاي خود مکه به همين عربي که عرب‌هاي فصيح هستند که به أنحاء گوناگون تلفظ مي‌کنند، اين به لهجه اينها برمي‌گردد، اين به کيفيت تلفظ اينها برمي‌گردد، همه اينها را دين تجويز کرده است؛ البته يا خبر واحد يا خبر متواتر.

پرسش: در بعضي از روايات از امام باقر(سلام الله عليه) نقل شد که ما يک قرائت بيشتر نداريم. [9]

پاسخ: اين يک قرائت در برابر آن هفت قرائت است. آن هفت قرائت يک حرف در برابر آن هفت حرف است. آن هفت حرف در برابر اينکه امر و نهي و دنيا و آخرت و مانند آن است، يک مطلب بيش نداريم و آن توحيد است. همانطوري که آن هفت حرف به معناي هفت قرائت نيست؛ يعني هفت سنخ است، اين يک حرف هم جامع آن حروف سبعه است؛ يعني همه آن توحيد است؛ يعني شما کلّ قرآن را وقتي بررسي مي‌کنيد از خدا شروع مي‌شود و به خدا ختم مي‌شود، اوست و اوصاف او و اسماي او و افعال او و اقوال او و آثار او. قرآن شرح آن چيزي است که در خارج هست، چيزي در خارج نيست که آيه او نباشد. اين «علي حرف واحد» است در برابر آن حروف سبعه؛ آن حروف سبعه که به معناي لفظ و قرائت نيست، معناي مطلب است امر هست نهي هست قصه هست و مانند آن، کل اين حروف سبعه درباره توحيد حق تعالي است؛ لذا کل اين عالم را شما بخواهيد بررسي کنيد همه آنها مي‌شود آيه حق.

مستحضريد اين آيه يعني علامت. علامت‌ها دو قسم است: يک قسمت علامت‌هاي اعتباري است؛ مثل اينکه پرچم فلان مملکت علامت استقلال فلان مملکت است. اين پارچه با اين رنگ خاص اگر بر چوبي يا يک جايي نصب بشود اين نشانه استقلال آن مملکت است؛ اما وقتي در کارخانه و مانند آن هست و حالات ديگر ندارد، اين علامت نيست و در کشورهاي ديگر هم اين پارچه علامت نيست؛ اين علامت يک امر قراردادي است. آن فلزي که بر دوش يک مسئول نظامي است اين علامت فلان درجه است. اين علامت‌ها و آيت‌ها اينها اعتباري است. اما بخش ديگر که مقابل اينهاست آن آيت و علامت‌هاي حقيقي است؛ مثل اينکه مي‌گويند چمن آيت آب است که اگر آب نبود و نباشد اين چمن سبز نيست؛ يا دود، آيت و علامت آتش است اين تکويني است و جهان که ﴿وَ فِي الأرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ ٭ وَ فِي أَنفُسِكُمْ أَ فَلاَ تُبْصِرُونَ﴾؛[10] در آسمان آيات است، در زمين آيات است، در درون شما آيات است؛ يعني آيات تکويني. اين يک مطلب که آيت دو قسم است يا اعتباري است يا حقيقي.

اين آيت بودن اشياء که مي‌گوييم زمين آيه است، آسمان آيه است، شب آيه است، روز آيه است، اين آيت بودن وصف عرضي اشياء نيست؛ نظير «الماء حارّ» يا «الماء بارد» که يک عرض مفارق باشد که يک شيء گاهي آيت باشد گاهي نباشد. چمن آيت آب هست مادامي که سبز است؛ ولي وقتي پژمرده شد و به خاک تبديل شد ديگر آيت آب نيست. دود آيت آتش هست مادامي که دود است؛ اما وقتي بالا رفت و تبديل به هوا شد و صاف شد ديگر آيت آتش نيست. اين شيء در يک مقطع خاص آيت است. اشياء که آيت حق هستند همانطوري که آيت حقيقي‌اند نه آيت اعتباري، اين وصف آيت بودن براي اشياء عرض مفارق نيست. اين هم دو اصل.

عرض لازم و عرض ذاتي هم نظير زوجيت أربعه نيست؛ زيرا زوجيت أربعه ذاتي اوست به معناي عرض ذاتي. در درون ذات أربعه زوجيت نيست؛ زيرا زوجيت از سنخ کيفيت مخصوص به کميت است و أربعه کمّ است، اينها دو تا مقوله‌اند هيچ ارتباطي بين کم و کيف نيست؛ آن جزء مقدار است، اين جزء کيفيت است. اين زوجيت عرض ذاتي أربعه هست؛ يعني بيرون دروازه ايستاده است، اين سه. اشياء که آيت حق‌اند از سنخ زوجيت أربعه نيست، «الأربعة زوجٌ بالضرورة»، «الأرض آيةُ الحق بالضرورة»؛ اما خيلي فرق است.

چهارم؛ اين ذاتي بودن آيت براي اشياء، از سنخ ذاتي بودن ناطقيت براي انسان نيست که ذاتي ماهيت باشد. مي‌گوييم «الانسانُ ناطقٌ بالضرورة»، «الأرضُ آيةُ الحق بالضرورة»؛ اما آن ذاتي براي ماهيت است که ماهيت زير مجموعه هستي است و اين فوق ماهيت است، کاري به معنا ندارد؛ چون ماهيت در رتبه بعد از هستي است، يک چيزي که هستي مي‌يابد ماهيت خاص را به همراه دارد. لذا وقتي که اگر «الإنسانُ موجودٌ» را به يک نحوي بدهي مي‌گويد «الإنسان» مبتدا، «موجودٌ» خبر است. به يک حکيم بدهيد مي‌گويد «الإنسان» خبر مقدم، «موجودٌ» مبتداي مؤخر است؛ زيرا هستي است که به تعين انسانيت در مي‌آيد، نه انسانيت هستي مي‌يابد! تا هستي نباشد که انسانيت و غير انسانيتي نيست. اينکه مي‌بينيد در تفسير آيات فرق است، در تأويل آيات فرق است، چه خبري مقدم است و چه مبتدايي مؤخر است، چه مبتداست و چه خبر است، آنها را علم تعيين مي‌کند نه آن رفع و نصب! اگر چنانچه بگوييم «کان الإنسانُ موجوداً» اين را اسم «کان» بدانيم، اين اسم «کان» نخواهد بود، اين خبري است مقدم و آنکه مؤخر است اسمي است مؤخر «کان الإنسانَ موجودٌ»؛ چون هستي است که به صورت انسانيت در مي‌آيد، نه انسانيت هستي بيابد.

پس آيت بودن اشياء براي حق تعالي آيت تکويني است نه اعتباري، اصل اول؛ عرض مفارق نيست، اصل دوم؛ عرض ذاتي نظير زوجيت نيست، اصل سوم؛ ذاتي باب ماهيت نيست، اصل چهارم؛ ذاتي باب هويت است مثل «الوجودُ موجودٌ»، اصل پنجم. اگر چنين چيزي آيت حق است، هيچ غفلتي ندارد؛ لذا قرآن مي‌فرمايد اين در آيت بودن هيچ مشکلي ندارد، اگر کسي نمي‌بيند کور است و علم ديني از همين جا پيدا مي‌شود. چون تمايز علوم به تمايز اغراض نيست، يک؛ به تمايز محمولات نيست، دو؛ به تمايز نِسَب نيست، سه؛ چون همه اينها به موضوع برمي‌گردد، به تمايز موضوعات است. آن بزرگواراني که تلاش کردند ميگويند تمايز علوم به تمايز اهداف است، خيلي بيرون دروازه حرف زدند! درست است اغراض فرق مي‌کنند، اما اغراض را مسائل مي‌سازند. درست است مسائل سازنده اهداف‌اند، اما مسائل سهتا عنصر دارند که دوتاي آن اصلي و يکي فرعي است؛ يک موضوع دارند، يک محمول دارند و يک نسبت. محمول را موضوع تعيين مي‌کند، نسبت را طرفين تعيين مي‌کنند، حرف اول علم را موضوع علم مي‌زند؛ لذا تمايز علوم به تمايز موضوعات خواهد بود. علومي که در دانشگاه‌ها و غير دانشگاه‌ها مطرح است که موضوع آن علوم نظام هستي است، از زمين و زير زمين تا آسمان و فوق آسمان هر چه هست وقتي محل بحث قرار گرفت درباره خداست؛ مگر حالا کسي کور باشد نبيند. ما علم غير ديني نداريم يعني علم تکويني؛ اما علمي که موضوع آن فعل انسان است مثل سياست، صنعت، مديريت، تجارت، کشاورزي، دامداري، مديريت يا ساير حِرَفي که به اينها بر مي‌گردد مثل هنر، نويسندگي، سازندگي، خوانندگي، نوازندگي و هر چه که باشد اينها فعل انسان است. علمي که موضوع آن فعل انسان است، اين مي‌تواند ديني باشد و مي‌تواند غير ديني باشد؛ اگر مطابق با دستور دين بود مي‌شود ديني و اگر مطابق با دستور دين نبود مي‌شود غير ديني.

«فتحصّل» علمي که موضوع آن نظام هستي، اين فرض ندارد که ديني نباشد؛ چون ديني بودنِ علم را موضوع تعيين مي‌کند، نه عالم! لذا در قرآن کريم مي‌فرمايد آنها که نمي‌بينند کور هستند: ﴿مَثَلُ الَّذينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَع﴾ اينها ﴿صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُون﴾.[11] حالا اگر کسي کور بود که اين علم را غير ديني نمي‌کند. اينکه مي‌گوييم دانشگاه‌ها وقتي اسلامي مي‌شود که دانش، اسلامي باشد. اسلامي شدن دانشگاه راه‌هاي فراواني دارد و آن راه‌هاي بسيار خوبي است؛ نمازخانه باشد، نماز جماعت باشد، تفکيک جنسيت باشد و ده‌ها مسائل ديگر، اينها مسلمان تربيت کردن است؛ اما حرف اصلي دانشگاه را دانش مي‌زند. اگر دانش، ديني شد اين فضا، فضاي ديني خواهد بود. مگر آيت بودن خدا قابل انکار است که مثلاً ما بگوييم فلان کس مي‌بينند يا نمي‌بينند تقصير آيت است! فرمود تاريکي آيتِ روشن ماست: ﴿وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنَا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً﴾.[12] ظلمت شب آيت حق است، تاريکي آيت شفاف و روشن حق است، هر چه هست نظم اوست تدبير اوست کار اوست؛ ﴿يُكَوِّرُ اللَّيْلَ عَلَي النَّهارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهارَ عَلَي اللَّيْل﴾[13] است، ﴿يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَ يُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْل[14] هست. فرمود اين تاريکي آيه روشن خداست؛ چون نظم و فعل اوست. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) که در نهج البلاغه دارد: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه‏»؛[15] يعني اينها همه جَلَوات الهي است، تجلّيّات الهي است. اگر فعلِ حق است و بحث درباره فعلِ حق فرض ندارد که ديني نباشد؛ پس همه اين علوم ديني است. و اگر آن عالِم کور بود، تمايز علوم به تمايز عالِم نيست، به تمايز استاد نيست، به تمايز مؤلف نيست، به تمايز تدريس کننده نيست؛ بلکه تمايز علوم به تمايز موضوعاتش است. اين فعل خداست، حالا کسي نمي‌بيند مطلبي ديگر است. اين علم، علم ديني است؛ مثل اينکه کسي درباره قرآن دارد بحث مي‌کند، خيال مي‌کند اين قرآن کتاب عربي است؛ حالا او نمي‌بيند، وگرنه اينکه «کلام الله» است.

غرض اين است که اينکه مي‌گويند قرآن بر يک حرف نازل شد؛ يعني سرتاپاي قرآن کريم شما هر چه بحث کنيد، غير از اينکه اسم خدا، وصف خدا، فعل خدا، قول خدا، آثار خدا چيزي ديگر در قرآن نيست. بر يک حرف نازل شده است. حالا اين حرف واحد به هفت بخش تقسيم شده است. تتمه بحث که ـ إن‌شاءالله ـ اگر لازم بود درباره اختلاف قرائت هم بحث مي‌شود.

حالا چون روز چهارشنبه است يک حديث نوراني را هم از وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) نقل کنيم. حضرت فرمود: انسان «أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً»؛ ـ اين در نهج البلاغه هست[16] ـ فرمود انسان يک عمري دارد که حالا در زمين زندگي مي‌کند مشخص است؛ ولي شب بميرد از زمان و زمين بيرون مي‌آيد، روز بميرد از زمان و زمين بيرون مي‌آيد، مي‌شود سرمدي. «أَيُّ الْجَدِيدَيْن»؛ يعني شب و روز. «ظَعَنُوا» ظَعن يعني کوچ. «أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً». ما يک ازل داريم، يک ابد داريم و يک مجموع ازل و ابد داريم که مي‌گويند سرمد. انسان وقتي از بدن فاصله گرفت مي‌شود سرمدي؛ او هميشه بود، هميشه هست، هميشه خواهد بود. آقايان! اين نظير «لا تَنْقُض»[17] نيست که با هفت هشت سال درس خواندن حل بشود! تصوّر آن هفت هشت سال مي‌خواهد که چگونه انسان سرمدي مي‌شود؟! «أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا»؛ شب کوچ بکند روز کوچ بکند، از اين دو نبش بيرون مي‌آيد، از نبش تاريخ بيرون مي‌آيد، نه تنها مي‌ماند براي هميشه، معلوم مي‌شود که هميشه بود. «أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً». سرمد يعني نه گذشته محدود دارد و نه آينده محدود، انسان يک چنين موجودي است، و چون اينچنين است يک کالا و توشه سرمد مي‌طلبد، يک چيزي که نپوسد، با گذشت تاريخ کهنه نشود، همواره نو و تازه باشد مي‌خواهد، براي اينکه او زنده است و زنده غذا مي‌خواهد، غذاي او يک کالاي ابد باشد؛ آن توحيد ابدي است، آن تقوا ابدي است. اين هم از بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است؛ اين آيه: ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْت﴾ را که حضرت قرائت کرد، سؤال کردند ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْت﴾[18] چيست؟ مستحضريد که حرام را حرام گفتند چون دين انسان را از آن محروم و ممنوع کرده است، و حرام را سُحت مي‌گويند چون پوست آدم را مي‌کَند. اينکه فرمود: ﴿فَيُسْحِتَكُمْ﴾[19] ميببينيد بعضي از حيوانات هستند که وقتي اين نهال دارد سبز مي‌شود پوستش را کَندند اين خشک مي‌شود چون اين درخت از راه پوست نفس مي‌کشد. «أسحتَ الشجرة» يعني پوست آن را کَند. ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْت﴾؛ يعني مال حرام پوست انسان را مي‌کَند، مثل سکه فلان، سکه فلان، سکه فلان! پس‌فرداي آن هم اعدام! اينچنين نيست که حالا پس‌فردا اعدام شد تمام بشود. حضرت فرمود: ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْت﴾ آنها که عادت کردند به سُحت‌خوري، کساني‌اند که کار را براي مردم مي‌کنند هداياي آنها را قبول مي‌کنند،[20] شما که کار کرديد حقوق خود را مي‌گيري، حالا اين روميزي و زيرميزي و مانند آن براي چيست؟! در بخش‌هاي ديگر قرآن فرمود اين مال حرام پوست اينها را مي‌کَند؛ يعني راه نفس اينها را مي‌بندد که مي‌شود چوب خشک و وقتي چوب خشک شد به درد هيچ کاري نمي‌خورد فقط به درد سوختن مي‌خورد. انسان يک وقتي مي‌رود کنار چاه زمزم، دلو مي‌اندازد آب طيب و طاهر در مي‌آورد که وجود مبارک حضرت وقتي در مدينه تشريف داشتند «كَانَ يَسْتَهْدِي مَاءَ زَمْزَمَ»،[21] علاقمند بود که کساني که از مکه مي‌آيند آب زمزم را براي او هديه بياورند، اين يک برکتي است. يک وقتي چاه فاضلاب است اگر کسي دلو انداخت در چاه فاضلاب چه چيزي در مي‌آيد؟ فرمود اين رشوه‌اي که شما به فلان مأمور، به فلان قاضي، به فلان مسئول مي‌دهي: ﴿تُدْلُوا بِها إِلَي الْحُكَّام﴾؛[22] يعني يک دلو انداختي در چاه دل او و امضاي باطل از آن در آوردي، اين فاضلاب است! قرآن چگونه تعبير بکند؟! چيزي بود که نگفت؟! يا طوري بود که نگفت؟! يا شيئي بود که نگفت؟! هم از اينکه پوست آدم را مي‌کَنند گفته، هم از اينکه شما يک دلو انداختي در چاه فاضلاب و يک مشت فاضلاب در آوردي، خوشحال نباش! ﴿وَ تُدْلُوا بِها إِلَي الْحُكَّام﴾، همين حکّامي که فرمود ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْت﴾، درباره همين‌هاست. اين تعبير ﴿وَ تُدْلُوا بِها إِلَي الْحُكَّام﴾ درباره همين ﴿أَكَّالُونَ لِلسُّحْت﴾ است. فرمود حواست جمع باشد! حالا او به نفع تو امضا کرد؛ ولي يک مُشت فاضلاب از اين دلو در آوردي. فرمود: «شَرِّقَاً وَ غَرِّبَاً» هر چه باشد ما اينجا گفتيم.[23]

اين جمله نوراني در بيانات الهي وجود مبارک امام سجاد(سلام الله عليه) هم هست در همين صحيفه سجاديه ـ همين دعاي اول صحيفه سجاديه است ـ اينها انسان را معنا کردند، ديگران مي‌گويند انسان «حيوانٌ ناطق». حضرت فرمود اين «حيوانٌ ناطق» حرفي است که يک حيواني است که حرف مي‌زند، اينکه انسان نشد! اگر ذات أقدس الهي راه حمد را به ما نشان نمي‌داد، ما در برابر نعمت‌هاي الهي حمد و ستايش نمي‌کرديم، همين انسان و همين افراد: «لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَي حَدِّ الْبَهِيمِيَّة». فرمود به اينکه «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَوْ حَبَسَ عَنْ عِبَادِهِ مَعْرِفَةَ حَمْدِهِ عَلَي مَا أَبْلَاهُمْ مِنْ مِنَنِهِ الْمُتَتَابِعَةِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ مِنْ نِعَمِهِ الْمُتَظَاهِرَةِ لَتَصَرَّفُوا فِي مِنَنِهِ فَلَمْ يَحْمَدُوهُ»؛ اگر دستور نداده بودند که شما در برابر نعمت الهي حمد بکنيد ما را راهنمايي نمي‌کردند، انسان در همين نعمت‌هاي الهي تصرف مي‌کرد و او را هم حمد نمي‌کرد و نعمت را هم بجا مصرف نمي‌کرد. «لَتَصَرَّفُوا فِي مِنَنِهِ فَلَمْ يَحْمَدُوهُ وَ تَوَسَّعُوا فِي رِزْقِهِ فَلَمْ يَشْكُرُوهُ»، اين يک مقدم و تالي که اين به صورت قياس مرکّب در مي‌آيد. «وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ»؛ يعني اگر جامعه‌اي طوري باشد که در نعمت الهي تصرف بکند ولي شاکر نيست، حمد نمي‌کند؛ «لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِيمِيَّة». آقايان! دعا تنها اين نيست که خدايا پدر و مادر مرا بيامرز يا فلان بيمار را شفا بده، دعا درس حکمت است. «الإنسان ما هو»؟، اين مسئله دعاست؟! امام سجاد(سلام الله عليه) مي‌فرمايد: «الانسانُ حيوانٌ ناطقٌ حميد»، «حميد» فصل أخير اوست؛ اگر حمد نباشد انسان نيست. دعا يعني اين! آن دعا که خدايا بيمارم را شفا بده، پدرم را بيامرز هم دعاست؛ اما اين دعا حکمت است «الانسانُ حيوانٌ ناطقٌ حميد» که اگر اهل حمد نباشد انسان نيست. حضرت نمي‌خواهد ـ معاذالله ـ به کسي بد بگويد. «لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَی حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ فَكَانُوا كَمَا وَصَفَ فِي مُحْكَمِ كِتَابِه: ﴿إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا﴾[24] وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی مَا عَرَّفَنَا مِنْ نَفْسِهِ وَ أَلْهَمَنَا مِنْ شُكْرِهِ وَ فَتَحَ لَنَا مِنْ أَبْوَابِ الْعِلْمِ بِرُبُوبِيَّتِهِ وَ دَلَّنَا عَلَيْهِ مِنَ الْإِخْلَاصِ لَهُ».

«و الحمد لله رب العالمين»



[1]. وسائل الشيعة، ج‏21، ص242.

[2]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص269.

[3]. سوره مائده، آيه1.

[4]. ديوان حافظ، غزل94؛ «عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ ٭٭٭  قرآن زبر بخواني در چارده روايت».

[5]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏2، ص630؛ «إِنَّ الْقُرْآنَ نَزَلَ عَلَي سَبْعَةِ أَحْرُف‏».

[6]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج‌8، ص181.

[7]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌31، ص31.

[8]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏2، ص633.

[9]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏2، ص630؛ «إِنَّ الْقُرْآنَ وَاحِدٌ نَزَلَ مِنْ عِنْدِ وَاحِدٍ وَ لَكِنَّ الِاخْتِلَافَ يَجِي‏ءُ مِنْ قِبَلِ الرُّوَاة».

[10]. سوره ذاريات، آيات20و21.

[11]. سوره بقره، آيه171.

[12]. سوره إسراء، آيه12.

[13]. سوره زمر، آيه5.

[14]. سوره حج، آيه61؛ سوره لقمان, آيه29؛ سوره فاطر، آيه13؛ سوره حديد، آيه6.

[15]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه108.

[16]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), خطبه221.

[17]. وسائل الشيعه، ج2، ص356؛ «لَا تَنْقُضِ الْيَقِينَ أَبَداً بِالشَّكِّ».

[18]. سوره مائده، آيه42.

[19]. سوره طه، آيه61.

[20]. وسائل الشيعة، ج‏17، ص95؛ «فِي قَوْلِهِ تَعَالَي‏ ﴿أَكَّالُونَ‏ لِلسُّحْت﴾ قَالَ هُوَ الرَّجُلُ يَقْضِي لِأَخِيهِ الْحَاجَةَ ثُمَّ يَقْبَلُ هَدِيَّتَهُ».

[21]. وسائل الشيعة، ج‏25، ص262؛ «أَنَّ النَّبِيَّ ص كَانَ‏ يَسْتَهْدِي‏ مَاءَ زَمْزَمَ‏ وَ هُوَ بِالْمَدِينَة».

[22]. سوره بقره، آيه188.

[23] . الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج، ص339؛ «قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع لِسَلَمَةَ بْنِ كُهَيْلٍ وَ الْحَكَمِ بْنِ عُتَيْبَةَ شَرِّقَا وَ غَرِّبَا فَلَا تَجِدَانِ عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ».

[24]. سوره فرقان، آيه44.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق