16 04 2018 465045 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 336 (1397/01/27)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) در اين بخش چهارم که احکام عيوب را ذکر مي‌کنند، اول عيوب مرد را ذکر کردند که زن با يکي از اين عيوب مرد مي‌تواند عقد نکاح را فسخ کند. تعبير هم گاهي به صورت فعل معلوم است، گاهي به صورت فعل مجهول؛ گاهي مي‌گويند که فسخ بکند، گاهي مي‌گويند فسخ مي‌شود؛ مثل «رد» که گاهي فعل معلوم است و گاهي فعل مجهول، گاهي مي‌گويند رد بکند و گاهي مي‌گويند رد مي‌شود. اين اصل جواز رد و فسخ را مي‌رساند، نه اينکه حتماً بايد فسخ بشود؛ يک حکم وضعي را در حد حق، امضا مي‌کند.

درباره مرد فرمود عيوب مرد سه چيز است: «فعيوب الرجل ثلاثة الجنون و الخصاء و العنن»؛ وقتي به «عَنَن» رسيد، فرمود: «و العنن مرض يضعف معه القوة عن نشر العضو بحيث يعجز‌ عن الإيلاج و يفسخ به»؛[1] آيا اين مرض است يا عيب؟ گاهي ممکن است يک چيزي هم عيب باشد و هم مرض؛ يعني اين بيماري نقصي در خلقت اين بيمار ايجاد کرده است. يک وقت است اين بيماري باعث نقص نيست؛ اين مريض تب کرد و بعد از يک مدتي خوب مي‌شود؛ اما يک بيماري است که باعث شده يک عضوي را از دست داده است. اين در عين حال که بيماري است عيب را هم به همراه دارد. اگر معناي عيب اين است که نقص يا زياده‌ايي در اصل ساختار خلقت باشد، آن گاهي همزمان با زادروز اين کودک به همراه اوست يا به وسيله يک حادثه‌اي پيش مي‌آيد.

تعبير مرحوم محقق اين است که «و العنن مرض»، بايد اينچنين تفسير کرد که بيماري است که باعث نقص خلقت است و اين تفسيري که ايشان از «عنن» کردند، همان نقص خلقت را به همراه دارد. فرمود: «و العنن مرض» که «يضعف معه القوة عن نشر العضو» به نحو ملکه، که اصلاً اين عضو آن کار اصلي را ديگر نمي‌تواند انجام بدهد؛ اين مي‌شود نقص خلقت.

بنابراين اگر عيب، نقص يا زياده در ساختار خلقت است، اين گاهي همزمان با بدنيا آمدن اين کودک است، گاهي هم به وسيله بيماري‌ها يا تصادف‌ها پديد مي‌آيد؛ اما اگر مستلزم نقص خلقت نباشد، مرض است. اگر دليل خاصي ما داشتيم که اين هم سبب فسخ است «يؤخذ به»، وگرنه نه.

اما روايات ما مسئله «عنن» را «بالصراحه» مطرح کردند؛ خواه به عنوان عيب باشد که نقص خلقت است، يا يک بيماري خاص، «عنن» منصوص است که باعث فسخ است؛ منتها درباره «عنن» يک توضيحي مي‌دهند. ديگران عيوب مرد چهار چيز دانستند: «جنون»، «خصاء»، «عنن» و «جَب»[2] که ايشان درباره «جَب» ترديد دارند که مي‌فرمايند آيا اگر قطع بشود گوشه‌اي از عضو يا بخشي از عضو، اين عيب هست يا نه؟ اين را مي‌گويند محل بحث است.[3] اما به هر حال «عنن» منصوص است و «عنن» بيماري‌ايي نيست که سبب نقص خلقت نباشد، بلکه يک بيماري خاصي است که سبب نقص خلقت است؛ اين در تصادف‌ها هم همينطور است، در حوادث جنگ و مانند جنگ هم همينطور است.

تتبّعي که بعضي از آقايان کردند ـ که سعي آنها مشکور ـ اين تتبّع چندين فايده را ممکن است به همراه داشته باشد. گاهي مي‌بينيد در مسئله هيچ دليلي نيست مگر يک خبر واحد. کساني هم که به خبر واحد عمل نمي‌کنند مانند مرحوم إبن ادريس، به آن فتوا مي‌دهند. اگر پيشينه تاريخي اقوال مشخص شود، تتبّع اقوال اين مطلب را به عهده داشته باشد که از چه وقت اين فتوا ظهور کرده است؟ استنادش به اين روايت چه وقت بوده است؟ چه فضايي را به خود اختصاص داده که در حد يک شهرت فتوايي در جوامع فقهي خودش را نشان داده است؟ اين شهرت روزافزون شده در حد اجماع منقول درآمده است، يک قدري بارورتر شد، ديگران که تتبّع بيشتري کردند به صورت اجماع محصّل درآمده است؛ بعد وقتي به افرادي مانند إبن ادريس که به عمل خبر واحد عمل نمي‌کنند رسيده، او ادّعاي اجماع مي‌کند؛ در حالي که منشأ اين اجماي محصّل و اجماع منقول آن شهرت است، منشأ پيدايش آن شهرت آن روايتي است که بعضي از بزرگان که مورد اعتماد بعضي ديگران هستند، به آن عمل کردند و کم‌کم کم‌کم شده مشهور، کم‌کم شده اجماع منقول، کم‌کم شده اجماع محصّل؛ وگرنه شما در غالب اين فتاوا مي‌بينيد که مرحوم إبن ادريس در همين مسئله «عنن» دارد فتوا مي‌دهد، در مسئله «خصاء» دارد فتوا مي‌دهد، با اينکه نه خبر واحد محفوف به قرينه قطعيه‌ايي بدست ايشان و ديگران رسيد، نه تواتري در کار است و ايشان هم مخالف سرسخت عمل به خبر واحد است.[4] در بعضي از سال‌هاي قبل بود که اين سرائر ايشان را آورديم خوانديم، صريح عبارت إبن ادريس در سرائر اين است که مگر دين را جز عمل به خبر واحد خراب کرده است؟![5] آن يکي يک خبر نقل کرده! اين يکي يک خبر نقل کرده است! اينقدر با خبر واحد مخالف بود. اين تتبّع اين برکت را دارد اگر چنانچه روشمند باشد، معلوم مي‌شود که خيلي از اجماعاتي که ادعا کردند از شهرت پيدا شده و خيلي از شهرت‌ها در اثر اينکه يک بزرگي به يک خبري عمل کرده است و برخيها تابع او عمل کردند شده شهرت، بعد کثرتي پيدا کرد، به دست إبن ادريس‌ها رسيد، ادعاي اجماع مي‌کنند. وگرنه شما در غالب اين فتاوا مي‌بينيد إبن ادريس موافق با اين بزرگان است، با اينکه ما بيش از يک خبر واحد نداريم، حداکثر دو سهتا خبر است، اينها که مستفيض نيستند چه رسد به متواتر؛ نه خبر واحد محفوف به قرينه قطعيه‌اند که مفيد علم باشند و نه متواتر. اين تتبّع اين اثر را دارد.

غرض اين است که ايشان هم تصريح مي‌کند به اينکه براي اينکه مرز عيب از تدليس جدا شود ـ اين را «بالصراحه» إبن ادريس در همين سرائر دارد ـ مي‌گويد من عمداً اين کار را کردم، براي اينکه اينها دو مبحث جداي از هم است؛ آنجايي که روايت دارد که اگر زنِ کنيزي بگويد من آزاد هستم و خود را به عنوان حُرّه معرفي کند اين تدليس است، عبدي خود را به عنوان آزاد معرفي کند اين عيب نيست اين تدليس است و مرز تدليس از عيب جداست، از همين‌جاها گرفته است.[6]

غرض اين است که اين تتبّع آن کارآمد را دارد. ولي در مسئله ما به هر حال اثر زائدي ندارد؛ چه مرحوم شيخ طوسي فتوا بدهد به اينکه خصاء چيست و در چه حد است، چه فتوا ندهد، روايت هست، معتبر هست؛ چه ايشان عمل بکند و چه عمل نکند؛ چه اين اسنادي که صاحب جواهر به شيخ طوسي داد، صحيح باشد يا نباشد.[7] اينها براي کسي که بخواهد فتواي شيخ طوسي را جمع‌آوري کند، اين خوب است؛ اما بخواهد اصل مسئله را مشخص کند اين «لا يَضُرُّ مَن جَهِلَه و لا يَنفَعُ مَن عَلِمَه».[8]

پس اين سه مسئله شد که از هم بايد کاملاً جدا شود. اگر کسي واقعاً تطوّر فقهي داشته باشد، يک شاهکاري کرده است که چه وقت اين خبر واحد از آن وحدت به درآمد به کثرت رسيد، بعد به شهرت رسيد، بعد به اجماع منقول رسيد، بعد به اجماع محصّل رسيد، به دست إبن ادريس‌ها که رسيد اينها به آن عمل مي‌کنند و خيال مي‌کنند اجماع است؛ در حالي که اين اجماع مدرکي است. و در بحث «اجماع» هم ملاحظه فرموديد که اجماع نظير کتاب نيست، اجماع نظير سنت نيست، اجماع نظير عقل نيست؛ اجماع که خيلي در آن تلاش و کوشش کردند، اگر پيدا بشود نادر است؛ ولي غالب اينها اجماع‌هاي مدرکي است يا مثلاً «محتمل المدرک» است.

فرق «اجماع» و «خبر» اين است که به هر حال خبر شأنيت حجيت را دارد. ما يک خبر ضعيفي که داشته باشيم، اگر يک مقدار فحص شود يک روايت ضعيفي ديگري هم پيدا شود، اين يک مقدار قوت پيدا مي‌کند و اگر فحص بيشتري شود يک روايت ديگري پيدا کنيم، مضمون اين خبر قدرت بيشتري پيدا مي‌کند و اگر يک روايت معتبري پيدا کرديم، اين کاملاً زنده مي‌شود؛ اين لحظه به لحظه رشد مي‌کند. اما وقتي اجماعي داشته باشيم که دليلش روشن نيست، خيال مي‌کنيم که اجماع حدسي است يا حسي است؛ اگر يک نسخه خطي پيدا شود يک روايت ضعيفي در آن باشد، يک مقداري اين اجماع کمرنگ مي‌شود؛ اگر يک نسخه کهن ديگري پيدا بشود يک روايت ديگري در آن باشد، اين ضعفش بيشتر مي‌شود؛ اگر يک روايت معتبري پيدا شود، اين اجماع مثل آدمبرفي آب مي‌شود. اين چه منبعي است که اگر يک دليلي مؤيد اين بود اصلاً آب مي‌شود؟! اينکه عرض مي‌کنيم در «اصول» بايد گوش اجماع را کشيد از بالا به پايين آورد و دست عقل را از پايين گرفت به بالا برد؛ براي اينکه عقل همين است. اگر ما يک برهان عقلي داشتيم، هر دليل نقلي که پيدا شود اين شکوفاتر مي‌شود، اين مي‌شود منبع؛ خبر از همين قبيل است، اجماع از همين قبيل است، چه اينکه آيه حساب آن روشن است. اما اجماع همينکه يک دليلي پيدا شود و ما يقين داشته باشيم يا طمأنينه داشته باشيم که مدرک مجمعين است، اين مثل آدمبرفي آب مي‌شود و اصلاً هيچ خبري از آن نيست. ما نمي‌توانيم بگوييم که دو دليل داريم: يکي فلان خبر و يکي اجماع، کلاً اجماع مثل آدمبرفي آب مي‌شود. چيزي که اينطور است، اين منبع دين نيست. چيزي که اگر يک سندي پيدا شود مانند اين، اين «کأن لم يکن» مي‌شود. اما برخلاف روايت؛ هر چه روايت‌هاي ديگر پيدا شود، اين شکوفاتر مي‌شود، پر و بالش قوي‌تر مي‌شود، پروازش بيشتر مي‌شود.

به هر تقدير، شما خيلي از موارد مي‌بينيد اينها که مخالف حجيت خبر واحدند مانند إبن ادريس، با اينکه بيش از يک خبر واحد در مسئله نيست، حداکثر دو سهتا که مي‌شود روايت مستفيض، به هر حال اين خبر واحد است؛ اين نه خبر واحد محفوف به قرينه قطعيه است که يقين‌آور باشد، نه نظير متواتر است که يقين‌آور باشد. در غالب اين مسائل شما مي‌بينيد که إبن ادريس موافق است و غالب اينها هم به اجماع بسنده مي‌کنند؛ در حالي که سند اجماع همان رواياتي است که در مسئله است. اين تتبّع اگر بشود، يک تأثيري در «فقه» مي‌گذارد. و اصل «اصول» هم از «فقه» است، ما قبلاً «اصول» نداشتيم؛ يعني در عصر خود ائمه(عليهم السلام) آنچه بود «فقه» بود. فنّ شريف «اصول» از «فقه» رفته است؛ اول «قواعد فقهيه» رفته، بعد «قواعد اصوليه» رفته، بعد براي فهم متن يک سلسله ضوابطي را ذکر کردند، ديگران هم دارند ما هم داريم. علماي اسلام(حفظهم الله) يا (رضوان تعالي الله عليهم) سعي بليغ داشتند در شکوفا کردن فنّ شريف «اصول»؛ اما علم اصول يک علم آلي است، نه علم اصالي، يک؛ يعني آلت فهم است؛ مانند «منطق» و «ادبيات»؛ دوم اينکه هيچ ارتباطي با اسلام ندارد. همين قواعدي که در دو جلد کفايه است را شما به چين و ژاپن ببريد آنها خيلي خدا را شکر مي‌کنند که قانون فهم متن را دقيقاً شناسايي کردند. آن متن تورات باشد، همين مباحث الفاظ براي او کارآيي دارد؛ انجيل باشد همينطور است؛ زرتشتي باشد همينطور است؛ کمونيسم باشد همينطور است؛ آن مانيفيست‌هاي سکولار و لائيک و اينها باشند همينطور است. ما اگر خواستيم يک متني را بفهميم که اين «امر» دارد، «نهي» دارد، «ظاهر» دارد، «أظهر» دارد، «نص» دارد، «مفهوم» دارد، «منطوق» دارد، «عام» دارد، «خاص» دارد، «مطلق» دارد، «مقيد» دارد، اين اختصاصي به اسلام ندارد؛ يک آلتي است براي فهم متن «أيُّ متنٍ کان». مسلمان‌ها تلاش و کوششي کردند در اينکه اين ابزار را خوب بسازند مانند نردبان؛ يک وقت است که کسي با اين نردبان مسجد مي‌سازد، يک وقت با اين نردبان کليسا مي‌سازد، يک وقت با اين نردبان کنيسه مي‌سازد، يک وقت با اين نردبان ميکده مي‌سازد، نردبان نردبان است! منتها حالا گاهي ممکن است مسلمان‌ها در ساخت اين نردبان دقيق‌تر باشند نردبان محکم‌تر، حسابي‌تر، رسمي‌تر بسازند؛ مانند «منطق» است، «منطق» روش انديشه است و اگر کسي بخواهد استدلال کند بايد اين را بداند. «نحو» و «صرف» روش حرف زدن است، آدم که نمي‌تواند زبانش را باز کند هر طوري حرف بزند! اين متنِ عربي اگر روايي باشد قانونش اين است؛ تورات و انجيل باشد همين است؛ متن زرتشتي باشد همين است؛ متن لائيک باشد همين است؛ مانيفيست کفار باشد همين است. غرض اين است که مسلمان‌ها در باروري فنّ «اصول» تلاش و کوشش زائدي کردند ـ حشر آنها با اولياي الهي! ـ اما اين علم، علمي است آلي نه اصالي؛ يعني آلت فهم متن است «أيُّ متنٍ کان».

اگر چنانچه اين تحليل تاريخي در پيشينه‌ها روشن شود، ـ که البته اين يک کار گروهي مي‌خواهد ـ آنوقت در خيلي از موارد معلوم مي‌شود که جناب إبن ادريس و مانند إبن ادريس(رضوان الله عليهم) که مخالف حجيت خبر واحدند، با ساير بزرگان هم‌فتوا هستند؛ منتها توجه ندارند اين شهرت يا اجماع منقول يا اجماع محصّلي که در دست اينها هست و اينها به استناد اين شهرت يا اجماع دارند فتوا مي‌دهند، منشأش آن روايت است. يک اجماعي که هيچ سندي نداشته باشد و تعبد محض باشد، بسيار اندک است.

پرسش: بعضي از محققين فرمودند که اگر اين مسئله مستحدثه باشد اجماع مدرکي اشکال دارد؛ ولي اگر امّهات مسائل اصولي است که قبلاً مطرح بوده و الآن هم هست، مدرکي بودن اين اجماع مشکل‌آفرين نيست.

پاسخ: نه، براي اينکه معلوم مي‌شود که خود اجماع نيست، آن مدرک مي‌شود حجت. اين را همه محققاني که در فنّ «اصول» کار کردند باور دارند که چه سابق چه لاحق، اگر مدرکي باشد خود آن مدرک حجت است، نه اين اجماع؛ ما هم اگر در آن عصر بوديم همينطور فتوا مي‌داديم، الآن ما هم به استناد همان مدرک اين فتوا را مي‌دهيم.

غرض اين است که اجماع در قبال سنت نيست. اجماع بر فرضي که معتبر باشد، زير مجموعه سنت است، در حد خبر است. آنکه منبع اصلي حکم ديني است، اراده الهي است «و لا غير»: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّه،[9] يک؛ ما که فرد عادي هستيم به هيچ وجه از آن حکم الهي خبر نداريم، دو؛ معصوم(عليه السلام) که سِمَتي از طرف ذات أقدس الهي دارد از را وحي و الهام از اراده الهي باخبر است، سه؛ ما به وسيله تقرير معصوم، فعل معصوم، قول معصوم، مي‌فهميم که ذات أقدس الهي به اينها چه فهمانده است، اين چهار. اين را يا از راه خبر مي‌فهميم يا از راه اجماع مي‌فهميم که به هر حال اجماع حدسي يا حسي در حد خبر است و زير مجموعه سنت است. آن سنت يا با خبر کشف مي‌شود يا با اجماع؛ چه اجماع حدسي باشد و چه اجماع حسي باشد، اجماع کاشف از سنت است نه در برابر سنت، نه اينکه منبع دين ما قرآن باشد، سنت اهل بيت باشد، اجماع باشد، خير! اجماع مانند خبر، زير مجموعه سنت است. ما سنت اهل بيت(عليهم السلام) را، سنت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) را يا از راه قول او، يا از راه فعل او، يا از راه تقرير او کشف مي‌کنيم. اجماع کاشف سنت معصومين است، نه در کنار سنت معصومين. عقل کاشف آن است که ذات أقدس الهي به اينها چه فرموده است. عقل هم هيچ يعني هيچ! ـ به نحو سالبه کليه ـ ذر‌ّه‌اي حکم از عقل نيست. اينکه مي‌گوييم: «اين مطلب عقلاً و شرعاً اينچنين است»، اين تام نيست؛ بايد بگوييم: «عقلاً و نقلاً»، چون عقل در مقابل شرع نيست، در مقابل نقل است. شرع مقابل ندارد، ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّهِ. شرع صراط است، راه است و راه فقط براي مهندس است. عقل چراغ است، ذرّه‌اي در شريعت نقش ندارد. اين چراغ، شريعت را مي‌فهمد نه شريعت‌ساز باشد. مهندس صراط مي‌سازد: ﴿وَ أَنَّ هذا صِراطي‏ مُسْتَقيماً﴾.[10] چراغ در حد آفتاب هم باشد، ذرّه‌اي در هندسه و تأسيس صراط سهمي ندارد، فقط راه را نشان مي‌دهد، چاه را نشان مي‌دهد. اين «کُلُّ ما»، نه «کُلَّما»! ـ اين «کُل» مضاف و مبتداست، اين «ما» مضاف‌اليه است، نه «کُلَّما»؛ آن «کُلَّما» صور «کُلَّما کانت الشمس طالعة» حرف است، اين «کُل» اسم است و مضاف است و مبتداست ـ «كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ الْشَّرْعٌ حَكَمَ بِهِ العَقْلُ»،[11] «بيّن الغي» است اين حرف، براي اينکه عقل حکمي ندارد. سراج با صراط نمي‌شود هماهنگ کرد. چراغ هيچ عُرضه‌اي ندارد، فقط نشان مي‌دهد که کجا راه است و کجا چاه است؛ اما راه را چه کسي احداث کرد؟ آن را شارع احداث کرد، صراط براي شرع است. شارع گاهي به زبان پيغمبر خودش(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و گاهي به زبان ائمه(عليهم السلام) مي‌گويد، گاهي به زبان عقل مي‌گويد. لذا اگر حکمي را عقل کشف کرد، نبايد گفت عقل حکم کرد. عقل محمول را براي موضوع ثابت مي‌کند و در فضاي تصديق يک حکمي دارد بنام «اصل»، نه در فضاي شريعت بنام «بايد» و مانند آن. اگر يک حکمي را مثلاً «العدل حَسَنٌ» يا «العدل کذا»، عقل حکم کرد؛ چه عقل حکيم باشد، چه عقل فقيه باشد، چه عقل اصولي باشد، قبل از اينکه اين آقا به دنيا بيايد، اين قانون بود، بعد از مرگ او هم اين قانون هست؛ پس او اين قانون را نساخته است. قبل از اينکه اين چراغ روشن شود اين راه بود، وقتي فتيله اين چراغ پايين کشيده شد يا نفت آن تمام شد و اين چراغ خاموش شد، باز هم اين راه هست.

پرسش: ...

پاسخ: عقل در رديف خبر هست که کشف مي‌کند. منبع اصلي دين، اراده الهي است: ﴿إِنِ الْحُكْمُ إِلاّ لِلَّه که خود پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) هم تابع اين هستند.

پرسش: ...

پاسخ: مي‌خواهيم بگوييم اصلاً در عرض کتاب و سنت نيستند، آنها از صراط خبر مي‌دهند؛ يعني در کشف، در عرض آنها هستند، کشف مي‌کنند، ارزش کشفي دارند، معرفت‌شناسي است. ما بخواهيم اثبات بکنيم راه همين است.

پرسش: ما ارزش فقهي ميخواهيم.

پاسخ: «فقه» به وسيله اينها ثابت مي‌شود. «فقه» يعني احکام در معرفت‌شناسي به وسيله اينها ثابت مي‌شود، در هستي‌شناسي فقط به اراده «الله» است؛ يعني اين «بايد و نبايد» را غير از ذات أقدس الهي کسي نگفته و نمي‌گويد. به وجود مبارک پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) مي‌فرمايد به اينکه اين کار را بکنيد، اينها مي‌گويند: ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾؛[12] منتها ما «بلا واسطه» نمي‌فهميم از ذات أقدس الهي که خدا چه فرمود، اينها با وحي مي‌فهمند. ما اگر خواستيم ببينيم ذات أقدس الهي به اينها چه گفته است؛ يا از راه قرآن است يا از راه سنت است يا به وسيله عقل مي‌فهميم، خبر و اجماع براي ما سنت را کشف مي‌کنند. يک مطلب اين است که عقل در مقابل شرع نيست، شرع مقابل ندارد، چون شرع صراط است و عقل سراج؛ عقل چراغ است و شرع راه، اينها که مقابل هم نيستند، ما دوتا راه نداريم.

پرسش: ...

پاسخ: ما قياس نداريم، ما فقط پيرو آن قانون هستيم؛ خبر واحد براي ما حجت است، قول معصوم حجت است. آنها چون «حَسْبُنَا كِتَابُ‏ اللَّه»[13] گفتند و درِ اهل بيت(عليهم السلام) را بستند، دستشان خالي است. همانطوري که خود إبن رشد تصريح کرده است، مي‌گويد رواياتي که از شخص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به ما رسيده اندک است، احکام الهي هم زياد است؛ پس ما ناچاريم به قياس عمل کنيم. قياس هم همان تمثيل منطقي است که جلسه قبل عرض شد به اينکه اگر در اسلام به عنوان 1400 سال عمرِ نهي از قياس مي‌گذرد، در آکادمي‌هاي علمي الآن چهارهزار سال است که عمرش مي‌گذرد. در طي اين چهارهزار سال همه محققان آمدند گفتند که قياس فقهي و اصولي که همان تمثيل منطقي است حجت نيست؛ يا قياس اقتراني، يا استقراء تام. تمثيل که قسم سوم است که همان قياس فقهي يا اصولي است، اين حجت نيست.

عقل به هيچ وجه حکم ندارد، عقل فقط ثبوت محمول براي موضوع را کشف مي‌کند، نه ايجاد بکند؛ منبع هستي‌شناسي نيست، منبع معرفت‌شناسي است. ما از کجا بفهميم که خدا چه گفته است، نه اينکه خودمان چه بگوييم! چه بگوييم کار ما نيست؛ حتي «العدل حَسَنٌ» را عقل مي‌بيند، نه اينکه عقل راه را احداث و تأسيس بکند. به دليل اينکه قبل از اينکه اين عقل به بار بنشيند؛ عقل اين حکيم يا عقل متکلم، اين قانون بود و بعد از مرگ او هم اين قانون هست.

پرسش: ...

پاسخ: عقل عملي مدير داخلي خودش است کاري ندارد، يک کسي تدبير مي‌کند کار خودش را؛ اين حکم و قانون بودن يک اعتباراتي است که تنظيم مي‌کند من چگونه زندگي بکنم؟ يا شهر خودم را چگونه اداره بکنم؟ يا اين ترافيک را چگونه حل بکنم؟ اين مدبّريت است که قواعد کلي را از شرع مي‌گيرد، آن «منطقة الفراغ» را مشخص مي‌کند؛ آنوقت آن «منطقة الفراغ» را طرزي تنظيم مي‌کند يا کارهاي خودش را طرزي تنظيم مي‌کند که با «منطقة الفراغ» هماهنگ باشد. اين مدير داخلي است، اما بخواهد قانون وضع بکند اينچنين نيست.

پس شرع مقابل ندارد، يک؛ شرع صراط است، صراط فقط به دست مهندس هستي است و آن ذات أقدس الهي است. انبيا و اوليا(عليهم السلام) اولين صراط‌شناس هستند و اين صراط را خودشان عمل مي‌کنند و به ديگران هم مي‌گويند که به دنبال ما بياييد. آن بخش‌هايي هم که مرحوم کليني و مانند کليني دارند که ذات أقدس الهي به اينها تفويض کرده که در فقه ما هم هست که اين دو رکعت اول رباعيه «فرض الله» است و دو رکعت آخر «فرض النبي» است؛[14] يعني آن در قرآن و مانند قرآن «بالصراحه» نيامده، در معراج و مانند معراج ذات أقدس الهي به پيامبر فرمود، آنوقت پيامبر براي ما «بالصراحه» بازگو مي‌کند؛ وگرنه «فرض النبي» اينطور نيست که ذات مقدس حضرت در قبال ذات أقدس الهي قانون دين وضع کند که دين بياورد، اينچنين نيست.

بنابراين عقل آن سِمَت را دارد که کشف بکند در رديف نقل؛ اما اجماع در رديف خبر کاشف از سنت است. ما اگر يک چيزي را در سنت نيافتيم، عقل مي‌تواند کشف کند که به دست ما نرسيده است؛ اما اجماع چنين کاري ندارد، خبر واحد چنين کاري ندارد. خبر وقتي که چيزي نبود، از چه چيزي گزارش بدهد؟! اما عقل اين قدرت را دارد. اگر ما از ظاهر يک روايتي يا يک آيهايي پيدا کرديم که ـ معاذالله ـ فلان پيامبر در فلان جا معصيت کرد، هيچ خبري هم نداريم که اين را توجيه کند، عقل فوراً به ميدان مي‌آيد توجيه مي‌کند مي‌گويد ممکن نيست که اين خبر درست باشد، اين با عصمت سازگار نيست؛ يا توجيه قابل باوري دارد يا اگر توجيه قابل باوري نداشته باشد ولو روايت صحيحه هم باشد، مي‌بوسد مي‌گذارد کنار، مي‌گويد علمش را به اهلش برمي‌گردانيم.

پرسش: ...

پاسخ: بله، به وسيله چراغ؛ اين چراغ دست شماست، اگر افتادي من با اين چراغ احتجاج مي‌کنم که تو که چراغ داشتي، چرا بيراهه رفتي؟! بيان نوراني امام کاظم(سلام الله عليه) به هشام اين است که «يَا هِشَامُ إِنَّ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حُجَّتَيْنِ»[15] دوتا چراغ هست. اين «يا هشام، يا هشام، يا هشام»! که مرحوم کليني نقل کرده است، در تحف[16] هم آمده است که جزء وصاياي وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) است نسبت به هشام، مي‌فرمايد: «يَا هِشَامُ إِنَّ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حُجَّتَيْن». عقل آنقدر قدرت دارد که چراغ است؛ البته هر چه دارد «من الله» است، از خودش که هيچ چيزي ندارد. عقل آنقدر قدرت و بها دارد که خدا به او بها داده است، به او اجازه داده است که در قبال خدا احتجاج کند. در بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» که سرّ رسالت عامه را ذکر مي‌کند، مي‌فرمايد: ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين﴾؛ ما انبياي فراواني فرستاديم، بعضي‌ها قصه آنها در قرآن آمده، بعضي‌ها نيامده. ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُل؛[17] ما اگر انبيا نمي‌فرستاديم، در دنيا مخصوصاً در آخرت، عقل به منِ خدا مي‌گويد تو که مي‌دانستي ما به چنين جايي مي‌آييم، چرا راهنما نفرستادي؟! اين عظمت عقل است، اين شکوه و جلال عقل است. اين بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» دارد که ﴿لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ، اين «بَعد» در آيه که ظرف است مفهوم دارد، چون در مقام تهديد است ـ ظرف معمولاً مفهوم ندارد ـ يعني قبل از رسالت، اين عقل مي‌توانست ـ معاذالله ـ عليه خدا استدلال کند و بگويد تو که مي‌دانستي ما با مُردن نمي‌پوسيم به چنين جايي مي‌آييم، چرا راهنما نفرستادي؟! در دنيا تو که مي‌دانستي ما با يک علم محدودي داريم زندگي مي‌کنيم، اين همه حوادث در عالم هست موجودات در عالم هست ماهي‌ها در دريا هست، پرنده‌ها در هوا هست، ما نمي‌دانيم چه حلال است چه حرام است، چرا راهنما نفرستادي؟! از اين باعظمت‌تر فرض دارد که اگر ما انبيا نمي‌فرستاديم، انسان براساس عقلي که دارد عليه «الله» احتجاج مي‌کند؟! اين حجت عقل است. آنوقت همين بيان را وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) در آنچه که مرحوم کليني نقل کرد، در آنچه که در تحف هست، در جوامع روايي ديگر هم هست، در همين كتاب «عقل و جهل»‏، «يَا هِشَامُ إِنَّ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَة»، که انبيا و مرسلين هستند، «حُجَّةً بَاطِنَةً ... فَالْعُقُول». منتها عقل غير از وهم است، عقل غير از خيال است، از ظن و وهم و مانند آن بايد پرهيز کرد. حداقل آن 24 مقدمه‌اي که اثري از آنها در حوزه‌هاي ما نيست، آنها را آدم بايد بداند؛ چون عقل سرراهي نيست که آدم بگويد عقل دارم، عقل دارم! آن نکراء و مانند آن را هم بايد کنار بگذارد. آن مقدمات ديرياب را شناسايي بکند و با آن مقدمات، قياس ترتيب بدهد و از نتيجه قياس بهره بگيرد تا بشود آدم عاقل؛ وگرنه وهم و خيال که برهان نيست و آن حجتي را هم که ذات أقدس الهي به آدم نشان مي‌دهد همان است که خودش مشخص کرده است، برهان اقامه کرده است. اين است که مي‌فرمايد: ﴿وَ تِلْكَ حُجَّتُنَا آتَيْنَاهَا إِبْرَاهِيمَ عَلَي قَوْمِهِ﴾[18] اين است؛ ما به او برهان نشان داديم، برهان اقامه کرديم. بناي عقلا، فهم عرف، اينها هرگز انسان را به آن عقل برهاني نمي‌رساند. آنها يک مقدمات خاص خودش را دارد و از همه اينها بايد بگذرد؛ منتها با ظاهر و مانند آن هم به دست نمي‌آيد.

غرض اين است که عقل در رديف سنت است، خبر و اجماع زير مجموعه سنت‌اند، از سنت کشف مي‌کنند. عقل خودش کاشف است، اين چراغي است که ذات أقدس الهي روشن کرده است؛ با اين چراغ خدا را مي‌شناسيم، با اين چراغ وحي را مي‌شناسيم، با اين چراغ ولايت را، امامت اهل بيت(عليهم السلام) را مي‌شناسيم.

«و الحمد لله رب العالمين»



[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص262 و 263.

[2]. كشف الرموز في شرح مختصر النافع، ج‌2، ص175؛ المختصر النافع في فقه الإمامية، ج‌1، ص186.

[3]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص263.

[4]. السرائر الحاوي لتحرير الفتاوی، ج‌2، ص612.

[5]. السرائر الحاوي لتحرير الفتاوی، ج‌1، ص20؛ «و لا أعرّج الى أخبار الآحاد فهل هدم الإسلام إلّا هي».

[6]. السرائر الحاوي لتحرير الفتاوی، ج‌2، ص611.

[7]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌30، ص323.

[8] . الکافی(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص32.

[9]. سوره انعام، آيه57.

[10]. سوره انعام، آيه153.

[11]. اصول الفقه(مظفر)، ج1، ص208.

[12]. سوره انعام، آيه50؛ سوره يونس، آيه15؛ سوره احقاف، آيه9.

[13]. الأمالي (للمفيد)، النص، ص36؛ نهج الحق و كشف الصدق، ص273؛ «قَوْلُهُ عَنِ النَّبِيِّ(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)‏ لَمَّا طَلَبَ فِي حَالِ مَرَضِهِ دَوَاةً وَ كَتِفاً لِيَكْتُبَ فِيهِ كِتَاباً لَا يَخْتَلِفُونَ بَعْدَهُ وَ أَرَادَ أَنْ يَنُصَّ حَالَ مَوْتِهِ عَلَي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ(عَلَيْهِ السَّلَام)‏ فَمَنَعَهُمْ عُمَرُ وَ قَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ لَيَهْجُرُ حَسْبُنَا كِتَابُ‏ اللَّهِ‏ فَوَقَعَتِ الْغَوْغَاءُ وَ ضَجِرَ النَّبِيُّ(صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)‏»؛ صحيح البخاري، ج1، ص120.

[14] . الرسائل الفشاركية، ص364.

[15]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص16.

[16] . تحف العقول، النص، ص386.

[17]. سوره نساء، آيه165.

[18] . سوره انعام، آيه83.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق