أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
هشتمين حکم از احکامي که مرحوم محقق براي نکاح منقطع ذکر کرد اين است که نکاح منقطع اگر با آميزش همراه باشد عدّه دارد[1] و اگر آميزش نشده باشد که عدّهاي نيست. اگر يک نکاح مشروعي بود؛ خواه به صورت نکاح دائم، خواه به صورت نکاح منقطع، خواه به صورت مِلک يمين، خواه به صورت تحليل، «بأحد أنحاي أربعه» که قسم چهارم در حقيقت به قسم سوم برميگردد، اگر يک آميزش مشروع باشد و بعد انفصال حاصل شود؛ «إما بالطلاق أو بالفسخ أو بالإنفساخ أو بانقضاي المدّة أو بهبة المدّة»، در تمام موارد خمسه عدّه دارد. اين آميزش مشروع است که باعث عدّه است؛ وطي به شبهه هم به همين عناوين ملحق است. هر جا آميزش مشروع بود و منظور از مشروع يعني آنچه که حرام نيست و حدّ ندارد حتي در شبهه، آنجا مسئله عدّه مطرح است؛ لذا در نکاح منقطع اگر آميزش صورت گرفته باشد بدون عدّه نخواهد بود. اين مطلب اول بود.
مطلب دوم اين است آنجايي که لغو محض است عدّه نيست. در سه عنوان گفتند عدّه نيست: آنجا که اصلاً آميزش نشده باشد؛ يا آميزش شده باشد، ولي به منزله عدم آميزش است «لعدم القابلية»؛ يا آميزش شده باشد، ولي زمينه براي بارداري نيست «لفقدان القابلية بعد القابلية»، در اين سه مورد جا براي عدّه نيست. آنجايي که «عدم القابلية» است رأساً؛ مثل عدم آميزش، وقتي آميزش نکرده باشند جا براي اختلاط مياه و مانند آن نيست. آنجايي که آميزش شده است، ولي در حکم عدم آميزش است، «لعدم القابلية حدوثاً»؛ مثل کسي که بالغه نشده باشد، «قبل کمال تسع سنين»؛ يا نه، در حکم عدم قابليت است، براي اينکه قابليتِ موجود را از دست داده است؛ مثل يائسه. يائسه، فاقد قابليتِ موجود بود؛ اما نابالغه به قابليت نرسيده است. اين سه عنوان را در روايات دارد که اينها «يَتَزَوَّجْنَ عَلَي كُلِّ حَالٍ»،[2] عدّه ندارد.
ميماند مسئله «عدّه وفات» که يک امر جدايي است، کاري به مسئله آميزش و قبولِ بارداري و اينها ندارد. عدّه وفات را گفتند خواه و ناخواه بايد نگه بدارد، ولو يائسه باشد يا آميزش نشده باشد. بنابراين، اين چند آيه اول بايد تلاوت شود تا حکم اينها روشن شود، بعد برسيم به مسئله رواياتي که اين را بازگو ميکند.
آياتي که در جلسه قبل قرائت شد، يکي آيه چهار سوره مبارکه «طلاق» بود، فرمود: ﴿وَ اللَّائِي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِن نِسَائِكُمْ﴾؛ اين زن گرچه آميزش شده است، ولي آن قابليت قبلي را از دست داده است به منزله عدم قابليت است؛ لذا به منزله عدم آميزش است. اما کسي که ﴿ارْتَبْتُمْ﴾؛ يعني يائسه بودن او مشکوک است؛ قبلاً که يائسه نبود، الآن هم «کما کان»، اگر مشکوک است حکم قبلي بار است. اين زن ﴿فَعِدَّتُهُنَّ ثَلاَثَةُ أَشْهُرٍ﴾؛ سه ماه بايد عدّه نگه دارد. دوم: ﴿وَ اللاَّئِي لَمْ يَحِضْنَ﴾؛ حالا اين ﴿لَمْ يَحِضْنَ﴾ را به نابالغ معنا کردند، يا نه، در سنّ «مَن تحيض» است، اما «و لا تحيض». کسي که در سنّ «مَن تحيض» است، اما «و لا تحيض»، او هم بايد سه ماه عدّه نگه دارد. گروه سوم: ﴿وَ أُولاَتُ الأحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ﴾؛ آن زني که باردار است، عدّه او وضع حمل است به نظر بعضيها «جمعاً بين النصوص»، «أبعد الأجلين» است. اينها اختصاصي به نکاح دائم ندارد، اگر آميزش شده باشد اين احکام بر آن بار است.
ولي در سوره مبارکه «احزاب» آيه 49 به اين صورت است: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَكَحْتُمُ الْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِن قَبْلِ أَن تَمَسُّوهُنَّ فَمَا لَكُمْ عَلَيْهِنَّ مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَهَا﴾؛ قبل از آميزش هيچ عدّهاي نيست، ﴿فَمَتِّعُوهُنَّ وَ سَرِّحُوهُنَّ سَرَاحاً جَمِيلاً﴾. از آيه چهار سوره مبارکه «طلاق» اگر مفهوم گرفته شود، معلوم ميشود که يائسهايي که «متحقق اليأس» است او عدّه ندارد؛ صغيره و نابالغ عدّه ندارد، آنها که در سنّ اين هستند که حيض ببينند ولي حيض نبينند، اينچنين هستند؛ اما آنکه اصلاً در اين سنّ نيست، عدم ملکه نيست. برخيها گفتند به اينکه از مجموع سوره «طلاق» فقط همين سه قسم استفاده ميشود: «مشکوک اليأس»، زني که «في سنّ من تحيض و لا تحيض» و زني که باردار است؛ اما يائسه «متحقق اليأس» و صغيره و نابالغه، حکم آنها استفاده نميشود؛ بعضي ميگويند از مفهوم آنها درميآيد. اما آيه سوره «احزاب» براي کسي است که آميزش نشده است. اما در سوره مبارکه «بقره» آيه 234 اين است: ﴿وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنكُمْ﴾ که سخن از عدّه وفات است، ﴿وَ يَذَرُونَ أَزْوَاجاً﴾، اينها ﴿يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً﴾ چهار ماه و ده روز؛ سخن از يأس و عدم يأس نيست، سخن از حمل و عدم حمل نيست، سخن از آميزش و عدم آميزش نيست، هيچ کدام از اينها نيست. اطلاق آيه اين است که چه آميزش شده باشد چه آميزش نشده باشد، چه حامل باشد چه نباشد، چه يائس باشد چه نباشد. ﴿وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنكُمْ﴾؛ مردهايي که ميميرند، ﴿وَ يَذَرُونَ أَزْوَاجاً﴾، اين زنها ﴿يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً﴾، چهار ماه و ده روز بايد صبر کنند؛ حالا مسئله «حِداد» حکم ديگري است؛ يعني پرهيز از زينت. ﴿فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ﴾؛ اين چهار ماه و ده روز که گذشت؛ ﴿فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيَما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ﴾، هر تصميمي که بگيرند اينها آزادند، به شما مربوط نيست، ﴿وَ اللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ﴾. ظاهر اين آيه اين است که بنا بر اينکه نکاح منقطع هم در اين مجموعه مشمول باشد، چه يائسه باشد چه نه، چه آميزش شده باشد چه نه، چه باردار باشد چه نه، او بايد عدّه نگه دارد. عدّه وفات کاري به آن عِدَد ندارد. آن عدّه تحديد شده که سه ماه است يا کمتر يا بيشتر، براي کساني است که به غير موت فاصله بگيرند؛ يعني از راه طلاق يا از راه فسخ، يا از راه انفساخ، يا از راه انقضاي مدّت يا از راه هبه مدّت و مانند آن؛ اما اگر «بالموت» بين زن و شوهر فاصله شود، آن ديگر به نام عدّه وفات است و عدّه وفات هم حکم خاص خودش را دارد.
در جريان «عدّه وفات» مستحضريد گفتند اگر مردي مُرد و زن او بعد از دو سال فهميد شوهرش مُرده است، از همانوقت بايد عدّه وفات نگه دارد؛ اين يک حکم خاصي است، اين کاري به اختلاط مياه و مانند آن ندارد. در روايات هست که اگر چنانچه مردي رخت بربست و مُرد و همسر او بعد از دو سال فهميد که شوهرش مُرده است بايد عدّه وفات نگه دارد.
در وسائل جلد بيست و دوم باب 28 روايات آن اين است: «بَابُ أَنَّهُ يَجِبُ عَلَي الزَّوْجَةِ أَنْ تَعْتَدَّ عِدَّةَ الْوَفَاةِ مِنْ يَوْمِ يَبْلُغُهَا الْخَبَرُ وَ لَوْ كَانَ بَعْدَ مَوْتِهِ بِسِنِين»؛[3] حالا او در زندان بود يا اسير بود يا ارتباطي هم نداشتند، بعد از چند سال فهميد که شوهرش مُرد، همانوقت بايد عدّه نگه دارد. روايات متعدّدي است که سند آنها معتبر است. روايت اول اين است که «مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا عليهما السلام فِي الرَّجُلِ يَمُوتُ وَ تَحْتَهُ امْرَأَةٌ وَ هُوَ غَائِبٌ قَالَ تَعْتَدُّ مِنْ يَوْمِ يَبْلُغُهَا وَفَاتُهُ».[4]
روايت دوم دارد که «فَعِدَّتُهَا مِنْ يَوْمِ يَبْلُغُهَا إِنْ قَامَتِ الْبَيِّنَةُ أَوْ لَمْ تَقُمْ»،[5] ولي همينکه براي او ثابت شود که شوهرش مُرده است بايد عدّه وفات نگه دارد.
روايت هشتم اين باب که مرحوم شيخ طوسي به اسناد خود «عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَي عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عليهما السلام» نقل کرد اين است که «الْمُتَوَفَّى عَنْهَا زَوْجُهَا وَ هُوَ غَائِبٌ تَعْتَدُّ مِنْ يَوْمِ يَبْلُغُهَا وَ لَوْ كَانَ قَدْ مَاتَ قَبْلَ ذَلِكَ بِسَنَةٍ أَوْ سَنَتَيْن»؛[6] يک سال يا دو سال قبل مُرده است، اين يک حکم تعبدي احترام خانوادگي است که شارع گذاشته است، اين کاري به مسئله اختلاط مياه و مانند آن ندارد.
اما در قبالش زنهايي که عدّه ندارند؛ اينهايي که آميزش نشدند يا در حکم عدم آميزش هستند؛ يا قابليت را از دست دادند، يا قابليت ندارند. وسائل جلد بيست و دوم صفحه 183 روايت پنج از باب سوم؛ در آنجا دارد که «سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام يَقُولُ ثَلَاثٌ يَتَزَوَّجْنَ عَلَى كُلِّ حَالٍ»؛ سه طايفه از زنها هستند همينکه از شوهرها جدا شدند به استثناي مسئله عده وفات، همينکه از شوهرها جدا شدند «بالطلاق أو بالفسخ أو بالإنفساخ أو بإنقضاء المدة أو بهبة المدة»، اگر با يکي از اين عناوين زني از شوهرش جدا شد، «ثَلَاثٌ يَتَزَوَّجْنَ عَلَى كُلِّ حَالٍ الَّتِي قَدْ يَئِسَتْ مِنَ الْمَحِيضِ وَ مِثْلُهَا لَا تَحِيضُ قُلْتُ وَ مَتَي تَكُونُ كَذَلِكَ قَالَ إِذَا بَلَغَتْ سِتِّينَ سَنَةً» ـ که اين روايت را حمل کردند بر بعضي؛ چون روايات باب پنجاه هم هست، باب 52 هم هست که گفتند اين به اختلاف منطقه زيست آن زنهاست ـ بعد هم فرمود: «فَقَدْ يَئِسَتْ مِنَ الْمَحِيضِ وَ مِثْلُهَا لَا تَحِيضُ»، يک؛ «وَ الَّتِي لَمْ تَحِضْ وَ مِثْلُهَا لَا تَحِيضُ»، دو؛ «قُلْتُ وَ مَتَي يَكُونُ كَذَلِكَ قَالَ مَا لَمْ تَبْلُغْ تِسْعَ سِنِينَ فَإِنَّهَا لَا تَحِيضُ وَ مِثْلُهَا لَا تَحِيضُ»؛ نه تنها اين دختر، بلکه اين سنّ، سنّ حيض نيست. قسم سوم: «وَ الَّتِي لَمْ يُدْخَلْ بِهَا»؛ آنکه آميزش نشده است، اينها عدّه ندارند. اما آنچه که فعلاً محل ابتلاست اين است که رحم کسي را درآوردند، يک؛ يا درنياوردند رحم را نازا و نابارور کردند، دو؛ يا نطفه مرد را در تأثير فاعلي انداختند، سه؛ يا نطفه زن را، نه رحم! نطفه زن را از پذيرش باروري منع کردند، چهار؛ يقيناً اين زن باردار نميشود. آيا اينقدر جزم داريم که حکمت است و علت نيست؟ آيا آنقدر اطمينان داريم که اين نصوص از اين طوايف چهارگانه منصرف نيست؟ يعني لغو محض است؟ اينها بايد عدّه نگه دارند با اينکه لغو محض است؟ اگر کسي جزم دارد به تعبد محض؛ نظير عدّه وفات، «يعمل به»؛ اما اگر کسي احتمال انصراف ميدهد که اين نصوصي که ميگويد اين زنها که وقتي آميزش شدهاند بايد عدّه نگه دارند، در جايي است که احتمال عدّه باشد؛ اما اين عناوين چهارگانه ما يقين داريم که ديگر پذيرش حمل نيست، از باب انصراف نصوص است، نصوص از اينها منصرف است. اگر کسي چنين احتمالي داد که نصوص عدّهنگهداري از اين طوايف اربع و مانند آنها منصرف است، ديگر ميتواند برابر انصرافي که در ذهن شريف او آمده فتوا بدهد؛ اما اگر مسئله حکمت بود، نه علت، ما هيچ رمز و رازي براي اين کار کشف نکرديم، ميگفتيم به اينکه فقط اين سه گروهاند که عدّه ندارند؛ يعني کسي که آميزش نشده، يا آميزش شده ولي هنوز قابليت بارداري ندارد، يا آميزش شده قابليت خود را از دست داده است «کما في سنّيه» است، اين سه گروه است. اما اين چهار گروه که به منزله همانهايي هستند که قابليت را از دست دادهاند، اينها را ما نميتوانيم بگوييم؛ البته اگر تعبد محض باشد نميشود اين حرفها را زد.
پرسش: حداقل شک در اختلاط مياه اين است که بايد عدّه نگه داشته شود.
پاسخ: بسيار خوب! معناي اين آن است که احتمال انصراف اصلاً مطرح نيست و آن تعبد محض است. در جريان «قطع» ديگر شکي در کار نيست. اين عناوين چهارگانهاي که مثال زده شد، شک در کار نيست تا ما احتياط کنيم. از نظر اختلاط مياه اگر رمز و راز عدّه نگهداري باشد، اين موارد چهارگانه «مقطوع العدم الاختلاط» است؛ ولي اگر کسي بگويد تعبد محض است، البته بايد عدّه نگهداشت.
حالا چون روز چهارشنبه است يک مقداري هم اين بحث نوراني حضرت صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) که در آستانه ميلاد آن حضرت هستيم اين را عرض کنم. وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) اين تعبير را دارد که امت اجماع کرده است بر هضم حق مسلّم صديقه کبريٰ(سلام الله عليها). اين چه عظمتي است که براي برداشتن يک بانويي، امت بايد اجماع کند تا او را انزواي سياسي بدهند! در تمام نهج البلاغه که يکجا چاپ شد کلام 87 است، صفحه 607 تا 609 که وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) در دفن صديقه کبريٰ اين فرمايشات را فرمود. فرمود به اينکه «وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُك بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَيَّ وَ عَلي هَضْمِهَا حَقَّها»؛ يعني براي هضم حق صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) يک نفر و دو نفر و مانند آن اين توان را نداشتند، يک کاري بود که همه دست به هم دادند اين کار را کردند، وگرنه گرفتن يک تکه مِلک که خود حضرت فرمود که «وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَكٍ»؛[7] فدک حق مسلّم ما بود يک عدّهايي طمع کردند ما هم براي اينکه اختلاف داخلي نشود صرف نظر کرديم، آنوقتي هم که دست ما بود که بهرهاش را به فقرا ميداديم. اما از اينکه امتي بايد قيام کند تا حق آن حضرت را بگيرد، اين هم عظمت و قدرت سياسي، هم عظمت و قدرت معنوي حضرت را در آن عصر ميرساند. آن که از مرحوم مفيد در يادم هست نقل شد، آنجايي که صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) خواست بفرمايد به اينکه «خلّوه عَميّ و إلا لأکشفن رأسي»، آنجا وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) دارد به سلمان گفت سلمان! برو به دختر پيغمبر بگو جلوي اين کار را بگيرد و نفرين نکند «فَإِنِّي أَرَي جَنْبَتَيِ الْمَدِينَةِ تُكْفَئَان»؛[8] من ميبينم دو طرف پهلوي مدينه دارد ميلرزد. سخن از ستون مسجد و لرزش ستون نبود. اين ليواني که کج ميشود آب آن ميريزد ميگويند «انکفاء، انکفاء». فرمود: من ميبينم دو طرف مدينه دارد ميلرزد؛ «فَإِنِّي أَرَي جَنْبَتَيِ الْمَدِينَةِ تُكْفَئَان» که سلمان آمد خدمت حضرت عرض کرد که ديگر نفرين نکنيد. او را اگر کسي بخواهد ساکت کند، همان بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است فقط. اينکه حضرت هم فرمود: «وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُك بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَيَّ وَ عَلي هَضْمِهَا حَقَّها»، از همين قبيل است.
اما آنکه فرمود: «فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ»،[9] آن را شايد قبلاً اشاره شد به اينکه اين جزء اصطلاحات روايي ماست که انسانها «رَهَائِنِ الْقُبُور»[10] هستند در بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) هست که فرمود ابدان رهائن قبر است، در گرو قبر است.[11] اين اختصاصي به آن حضرت ندارد؛ حالا آن وديعه، وديعه نبوي(صلوات الله و سلامه عليه و علي آله) بود که به حضرت رسيد يا نه، همين «وديعة القبور» است. غرض اين است که اصطلاح روايي اين است که انسانها «رَهَائِنِ الْقُبُور» هستند، وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آخرين جمعه ماه شعبان، اين خطبه را ايراد کردند که «قَدْ أَقْبَلَ إِلَيْكُمْ شَهْرُ اللَّه»، در آنجا دارد که «إِنَّ أَنْفُسَكُمْ مَرْهُونَةٌ بِأَعْمَالِكُمْ فَفُكُّوهَا بِاسْتِغْفَارِكُمْ»؛[12] فرمود آقايان! شما در رهن هستيد، در گرو هستيد؛ چون انسان بدهکار يعني کسي که «حق الله» دارد يا «حق الناس» دارد به هر حال بدهکار است و کسي که بدهکار است بايد گرو بدهد. در مسائل مادي يا خانه يا فرش يا زمين اينها را گرو ميدهند؛ اما نسبت به حقوق الهي که نميشود آدم خانهاش را گرو بدهد يا فرش خود را گرو بدهد! خود آدم را گرو ميگيرند. فرمود: «إِنَّ أَنْفُسَكُمْ مَرْهُونَةٌ بِأَعْمَالِكُمْ»؛ اينکه ميبينيد بعضيها ميگويند من هر چه ميخواهم خودم را کنترل کنم نميتوانم، بيچارهها راست ميگويند، چون بند هستند، وقتي کسي بند است و در گرو ديگري است، در برابر ديگري حرف ميزند. او ميگويد من هر چه ميخواهم نماز شب بخوانم نميتوانم، يا هر چه ميخواهم جلوي چشمهايم را نگه بدارم نميتوانم. اين درست است که «امتناع بالإختيار لا ينافي الإختيار»؛ اما الآن چون گرفتار ديگري است بله براي او سخت است. فرمود شما در گرو ديگران هستيد و ماه مبارک رمضان، ماه رحمت و برکت است، «فَفُكُّوهَا بِاسْتِغْفَارِكُمْ»؛ بياييد فکّ رهن کنيد. کسي که بدهکار است اگر مالي تهيه کند بپردازد، رهن را آزاد ميکند. فرمود ماه مبارک رمضان ماه فکّ رهن است:«فَفُكُّوهَا بِاسْتِغْفَارِكُمْ».
غرض اين است که اين تعبير وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) که فرمود: «فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ»، اين ناظر به آن اصل کلي است که انسانها «رَهَائِنُ الْقُبُور» هستند؛ اين بدن از خاک است و زمين اين بخش خاکي ما را طلب دارد و از ما ميگيرد. اما آنهايي که مالک أرض هستند و مانند آن، اصلاً بدهکار نبودند تا اينکه گرو بسپارند.
مطلب ديگري که شايد آن هفته يا هفته اسبق نقل شد، اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است بعد از اينکه قسمتي از مصر را معاويه(عليه من الرحمن ما يستحق) غارت کرد و «محمد بن أبيبکر» را که نماينده مستقيم حضرت امير(سلام الله عليه) بود و حضرت هم خيلي از او راضي بود و تعريف کرد، او را کُشت و مسلّط شد، بعد از آن وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) اين جملهها را گفتند، گفتند ما بنايمان اين بود که حق را از دست غاصبان بگيريم، ولي آنها از دست ما دارند ميگيرند شما چکار داريد ميکنيد؟! و آن دستور را دادند.
اين کتاب شريف تمام نهج البلاغه دوتا چاپ شده: يکي هفت جلدي است، يکي هم يک جلد قطور است که باهم چاپ شده است. آن هفت جلدي با سند و مدارک و اسنادش چاپ شده است که کتاب خوبي است؛ اما اين يک جلدي خود متن است. و سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) همانطوري که قبلاً هم ملاحظه فرموديد خطبهها را تقطيع کرده گزيدهاي از خطبهها، گزيدهاي از نامهها، گزيدهاي از وصاياي حضرت را ذکر کرده است. تنها سندي است که وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) مرقوم فرمودند و دستور دادند که در تمام روزهاي جمعه اين را در خطبههاي نماز جمعه بخوانند: «أمر أن يُقرأ علي الناس كل يوم جمعة»؛ در اين هفت جلدي در صفحه 292 و 293 اين جملهاي که ميخواهيم عرض کنيم هست؛ ولي خطبه مفصل است اصل اين خطبه ده بيست صفحه قبل است و ده بيست صفحه هم بعد، ولي مطلبي که حالا ما ميخواهيم نقل کنيم آن در صفحه 292 و 293 است. در تمام نهج البلاغة که باهم يکجا چاپ شد، آنجا از صفحه 868 شروع ميشود تا ميرسد به صفحه 881 که اين وسطهاي خطبه است. آنکه منظور ما بود در آن جلسه و اين جلسه اين است که حضرت فرمود مرا وادار کردند که بروم مسجد و سقيفه را امضا کنم و ميدانيد من يک آدمي نبودم که با هر فرصتي مثلاً تسليم بشوم؛ ولي دستم خالي بود. فرمود اين را هر جمعه براي مردم بخوانيد. «وَ لَوْ كَانَ لِي بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَمِّي حَمْزَةُ»؛ اگر بعد از رحلت حضرت من ياوراني اينچنين ميداشتم عموي من حمزه اگر بود، يک؛ «وَ لَوْ كَانَ لِي بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَمِّي حَمْزَةُ وَ أَخِي جَعْفَرٌ لَمْ أُبَايِعْ كَرْهاً»، «وَ لَكِنِّي بُلِيتُ بِرَجُلَيْنِ حَدِيثِي عَهْدٍ بِالْإِسْلَام»؛ من دوتا فاميل دارم که اينها تازه مسلمان هستند «الْعَبَّاسِ وَ عَقِيلٍ» و از اينها هم کاري ساخته نيست. من اگر جعفر را ميداشتم، من اگر حمزه را ميداشتم، هرگز سقيفه را امضا نميکردم. فرمود اين را هر جمعه براي مردم بخوانيد که من امضا نکردم سقيفه را.
يک نامهاي معاويه براي حضرت نوشته بود که اهانت کرده بود در آن نامه. آن نامه در نهج البلاغه نيست، ولي جواب آن هست. حضرت در پاسخ به معاويه فرمود: «أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْت»؛[13] تو خواستي به من اهانت کني خودت رسوا شدي؛ بله، مرا با دست بسته بردند! معناي اين آن است که سقيفه باطل است، اگر حق بود که من با دست بسته نميرفتم. من اگر بخواهم باطل را امضا بکنم، حتماً بايد با دست بسته امضا بکنم. تو رفتي به من اهانت کردي خودت رسوا شدي. شما سقفي هستيد و ما سقيفه را هرگز با دست باز امضا نميکنيم.
اينجا هم فرمود: هر هفته براي مردم بخوانيد که ثابت شود که سقيفه «بيّن الغي» است، غدير «بيّن الرشد» است، ما با دست بسته سقيفه را امضا کرديم و من در اثر تنهايي سقيفه را امضا کردم. اينکه وجود مبارک صديقه کبريٰ(سلام الله عليها) هفته يکي يا دو بار تا قبرستان بقيع پياده ميرفتند به دليل عظمت آن حمزه بود! براي همه شهدا مخصوصاً براي حمزه! فرمود اگر عموي من حمزه و برادرم جعفر بود، من سقيفه را زير و رو ميکردم، امضا نميکردم.
اين خطبهاي است که حضرت فرمود هر جمعه بخوانيد، ما اصلاً اولين بار است که تازه به گوش ما ميرسد! ما هم شيعه علي هستيم. مبادا خيال کنيد نهج البلاغه مانند رسائل و کفايه است که همينطور مطالعه کنيد، حواستان جمع باشد! اين کتاب جان کَندن علمي ميخواهد؛ خطبه حضرت زهرا(سلام الله عليها) هم همينطور است، آن سه چهار سطر اول خطبه حضرت، بدون استاد ممکن نيست، بقيه آن چرا! ما تازه اولين بار داريم ميشنويم که حضرت فرمود اگر حمزه بود، اگر جعفر بود من سقيفه را زير و رو ميکردم. اين کتاب ديني ماست! اين تالي تلو قرآن است! نهج البلاغه «إلا و لابد» بايد درسي شود. خدا غريق رحمت کند مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) را! بخش قابل توجهاش را مرحوم کليني با سند نقل کرده است. در همين جلد اول اصول کافي مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) دارد که اگر تمام جنّ و انس جمع شوند و در بين آنها پيغمبر نباشد و بخواهند خطبه بخوانند، خطبه کسي که «بأبي و أمي» پدر و مادرم فداي او ـ درباره حضرت امير(سلام الله عليه) اين سخن را ميگويد ـ نميتوانند مثل او بياورند.[14] بعد آن خطبه را شرح ميدهد. مرحوم کليني يک فيلسوف غني و قوي بود، ميگويد چرا اين خطبه اينقدر قوي است که من ميگويم اگر تمام جن و انس جمع شوند مثل آن نميتوانند بياورند؟ براي اينکه آن شبهه ازليّت ملحدان را حضرت امير(سلام الله عليه) پاسخ داد. آنها که ميگويند ـ معاذالله ـ خدايي نيست، ميگويند خدا اگر باشد عالَم را يا «من شيء» خلق کرد يا «من لا شيء»! خدا عالَم را از چه خلق کرد؟ به هر حال آسماني ساخت، زميني را ساخت، انسان را که ساخت گفت انسان را از چه خلق کردم! اما اصل نظام را که آفريد از چه خلق کرد؟ يا «من شيء» است يا «من لا شيء»! اگر «من شيء» باشد معلوم ميشود قبلاً يک موجوداتي بود که خدا نداشت و خدا از آنها عالم را ساخت؛ پس ميشود يک چيزي موجود باشد و خدا نداشته باشد و اگر «من لا شيء» باشد، «لا شيء» که عدم است از عدم که نميشود انسان آسمان بسازد يا زمين بسازد! و شيء هم که خارج از نقيضين نيست و ارتفاع نقيضين محال است. اين شبههاي بود از ديرزمان منکران توحيد داشتند.
در خطبه نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) پاسخ داده شد؛ ولي 25 سال قبل از اينکه خطبه حضرت امير(سلام الله عليه) خوانده شود و پاسخ داده شود، در همين خطبه دو سه سطري اول خطبه فدکيه حضرت زهرا(سلام الله عليها) به آن پاسخ داده شد. مثل مرحوم کليني ميخواهد بفهمد که فرق اين خطبهها چيست! در اين نقضها و القائات شبههايي يک مغالطهاي است که غير نقيض را نقيض تلقي کردند؛ بله، رفع نقيضين محال است، جمع نقيضين محال است. عالَم «من شيء» باشد محال است، «من لا شيء» باشد محال است، جمع نقيضين محال است، رفع نقيضين محال است، اينها درست است. اما نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست، بلکه «لا من شيء» است؛ چون اگر «من شيء» باشد که «من شيء» موجبه است، نقيض موجبه که موجبه نيست! «نقيض کلّ رفع أو مرفوع».[15] نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست؛ چون «مِن» يا تبعيضيه است، يا نشويه است. يک مبدأ وجودي ميخواهد. نقيض «من الف»، «من لا الف» نيست؛ نقيض «من الف»، «لا من الف» است، نه «من لا الف». شما همين جلد اول اصول کافي را را نگاه کنيد، چه اصراري دارد مرحوم کليني که اين را خوب حل کند.
وجود مبارک صديقه کبريٰ در همين اول خطبه فدکيه فرمود: «أَبْتَدِئُ بِالْحَمْد .... ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْء»؛[16] يعني بديع است، نوآور است، خدا نوآور است. او ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[17] است يعني چه؟ يعني هيچ نبود، با اراده حق پيدا شد، نه اينکه اشياء و موادي بود خدا اين را جمع و جور کرده؛ مثل انسان که خاک بود و گِل بود و مثل اينها. نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است، نه «من لا شيء»! اين در سطر اول و دوم خطبه فدکيه هست، در خطبه نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) هم که بعد از 25 سال ايراد فرمودند هم هست و مرحوم کليني ميگويد: اگر جن و انس جمع بشوند و در بين آنها پيغمبر نباشد نميتوانند اينطور تحليلي حرف بزنند. آنگاه مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد شما يک قيدي را هم اضافه بکن! هر پيغمبري هم نميتواند مثل علي سخن بگويد.[18] آنوقت از آن به بعد ديگر شبههاي براي الحاديها نماند. خدا ﴿بَديعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ است، نوآور است. اين نوآوري سؤال ندارد که از چيست؟ او از ندارد؛ نه «من شيء» است، نه «من لا شيء»؛ بلکه «لا من شيء» است.
غرض اين است که در همين اول دارد که «أَمَرَ أَنْ يُقْرَأَ عَلَي النَّاسِ کُل يُوم الجُمعة وَ ذَلِكَ أَنَّ النَّاسَ سَأَلُوهُ عَنْ أَبِي بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ، فَغَضِبَ عَلَيْهِ السَّلَام وَ قَالَ أَوَ قَدْ تَفَرَّغْتُمْ لِلسُّؤَالِ عَمَّا لَا يَعْنيكُمْ»؛ ميآيد يک چيزهايي سؤال ميکنيد که به درد شما نميخورد، شما الآن مشکل اساسي مملکت را حل کنيد، مگر نشنيديد در مصر چه خبر است!؟ «وَ هذِهِ مِصْرُ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ شيعَتي بِهَا قَدْ قُتِلَتْ وَ قَتَلَ مُعَاوِيَةُ بْنُ حَديجٍ مُحَمَّدَ بْنَ أَبي بَكْرٍ فَيَا لَهَا مِنْ مُصيبَةٍ مَا أَعْظَمَ مُصيبَتي بِمُحَمَّدٍ فَوَ اللَّهِ مَا كَانَ إِلَّا كَبَعْضِ بَنِيَّ»؛ او به منزله بعضي از فرزندان من بود، «سُبْحَانَ اللَّهِ بَيْنَا نَرْجُو أَنْ نَغْلِبَ الْقَوْمَ عَلى مَا في أَيْديهِمْ إِذْ غَلَبُونَا عَلي مَا في أَيْدينَا»، بعد فرمود: «وَ أَنَا مُخْرِجٌ لَكُمْ كِتَاباً فيهِ تَصْريحُ مَا سَأَلْتُمْ وَ أَسْأَلُكُمْ أَنْ تَحْفَظُوا مِنْ حَقّي مَا ضَيَّعْتُمْ فَاقْرَؤُوهُ عَلي شيعَتي وَ كُونُوا عَلَي الْحَقِّ أَعْوَاناً»، بعد به «عبيد الله بن أبي رافع» که دفتردار و نويسنده رسمي آن حضرت بود فرمود: «أَدْخِلْ عَلَيَّ عَشَرَةً مِنْ ثِقَاتِي»؛ دهتا از موثقين را جمع بکن! «عبيد الله بن أبي رافع» به حضرت عرض کرد که اين ده نفر چه کسانياند که مورد وثوق شما هستند من آنها را بخوانم: «فَقَالَ سَمِّهِمْ لِي يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ أَدْخِلْ أَصْبَغَ بْنَ نُبَاتَةَ وَ أَبَا الطُّفَيْلِ عَامِر بْنَ وَاثِلَةَ الْكِنَانِيَّ وَ زِرَّ بْنَ حُبَيْشٍ الْأَسَدِيَّ وَ جُوَيْرِيَةَ بْنَ مُسْهِرٍ الْعَبْدِيَّ وَ خَنْدَقَ بْنَ زُهَيْرٍ الْأَسَدِيَّ وَ حَارِثَةَ بْنَ مُضَرِّبٍ الْهَمْدَانِيَّ وَ الْحَارِثَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ الْأَعْوَرَ الْهَمْدَانِيَّ وَ مَصَابِيحَ النَّخَعِيَّ وَ عَلْقَمَةَ بْنَ قَيْسٍ وَ كُمَيْلَ بْنَ زِيَاد» تا ميرسد به «عُمَيْرَ بْنَ زُرَارَة»، اين ده نفر بودند «فَدَخَلُوا إِلَيْهِ فَقَالَ لَهُمْ خُذُوا هَذَا الْكِتَابَ وَ لْيَقْرَأْهُ عُبَيْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِي رَافِع» که نويسنده رسمي من است «وَ أَنْتُمْ شُهُودٌ كُلَّ يَوْمِ جُمُعَةٍ فَإِنْ شَغَبَ شَاغِبٌ عَلَيْكُمْ فَأَنْصِفُوهُ بِكِتَابِ اللَّهِ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَه»، بعد اين نامه را داد به اينها که فرمود اين نامه را مسئول دفتر من بخواند و شما هم حضور داشته باشيد و هر هفته هم بخوانند که من آن نبودم و نيستم که سقيفه را امضا بکنم. يک بار و دو بار نه، هر هفته بخوانيد که اگر حمزه و جعفر را ميداشتم بساط سقيفه را بهم ميزدم.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص251.
[2]. وسائل الشيعة، ج22، ص183.
[3]. وسائل الشيعة، ج22، ص228.
[4]. وسائل الشيعة، ج22، ص228 و229.
[5]. وسائل الشيعة، ج22، ص229.
[6]. وسائل الشيعة، ج22، ص230.
[7]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، نامه45.
[8]. الاختصاص، النص، ص186.
[9]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه202.
[10]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، نامه45.
[11]. الصحيفة السجادية، دعاي سوم.
[12]. عيون أخبار الرضا(عليه السلام)، ج1، ص296.
[13]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، نامه28.
[14]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص136.
[15]. شرح المنظومة، ج1، ص256.
[16]. دلائل الإمامة(ط ـ الحديثة)، ص111.
[17]. سوره بقره، آيه117؛ سوره انعام، آيه101.
[18]. شرح أصول الکافی(صدرا)، ج4، ص47.