24 01 2018 439501 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 295(1396/11/04)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

عناصر محوري نکاح منقطع چهار چيز بود: يکي «صيغه» بود که اين کار، با معاطات و عقد فعلي حاصل نمي‌شود، حتماً بايد با عقد لفظي باشد و الفاظ آن هم محدود و مشخص است. دوم «محلّ» بود که زوج و زوجه بايد مشخص باشد. سوم «مَهر» بود که مقدار آن هم بايد ماليت داشته باشد و هم مُلک اين شخص باشد؛ خواه مِلک او باشد يا نه، و هم از غَرر و امثال اينها مصون باشد. چهارم «مدت» که بحث بعدي است.[1]

در جريان «مَهر» فرمودند به اينکه «و لو وهبها المدة قبل الدخول لزمه النصف».[2] اصل مَهر را فرمودند که «و يلزم دفعه بالعقد»؛ چون عقد مملِّک است، همان‌طوري که زوج حق استفاده از بُضع را دارد، زوجه هم حق بهره‌برداري از مَهر را دارد؛ لذا «يلزم» دفع اين، به سبب عقد. و اگر مدت معين را زوج ببخشد به زوجه ـ حالا تعبير هبه يک مقداري آسان نيست، هبه بايد به عين تعلق بگيرد، اين مدت در ذمه زوجه است، آيا مطلب ذمي را هم هبه مي‌گويند يا نه؟ يک اصطلاح فقهي است که بايد با قرينه حل شود؛ لذا مرحوم صاحب جواهر و ساير فقها اين را تضمين و تأمين کردند که اگر مرد ذمه زوجه را ابراء کند؛ اگر هبه در اين‌گونه از مسائل ذمّي هم تعلق بگيرد تعبير به هبه درست خواهد بود؛ اما اگر در هبه شرط است که موهوب عين باشد، تعبير به هبه از «ابراء ما في الذمه» آسان نيست. فرمود: «و لو وهبها المدة قبل الدخول لزمه النصف»، اين برهان مي‌خواهد که آيا اين نظير عقد دائم است که به صرف عقد، نصف مَهر ملک لازم مي‌شود، نيمي ديگر مِلک متزلزل است و متفرّع بر آميزش است، اين برهان و دليل مي‌خواهد که دليل آن را ذکر مي‌کنند. «و لو وهبها المدة قبل الدخول لزمه النصف و لو دخل استقر المهر».[3]

مسئله نکاح دائم با صرف دخول حاصل مي‌شود؛ اما نکاح منقطع که «مدت» يکي از عناصر چهارگانه و ارکان چهارگانه است، اگر اين زن بعد از اين تمکين نکرد، حکم چيست؟ آيا مرد مي‌تواند به مقدار آن مدتي که اين زن تمکين نمي‌کند مَهر را استرداد کند يا نه؟ يا اگر نداد، نپردازد يا نه؟ فرمود: «و لو دخل استقر المهر»؛ يعني تمام مَهر، «بشرط الوفاء» به تمام مدت؛ چون اين در حکم «هُنَّ مُسْتَأْجَرَات‏»،[4] ﴿أُجُورَهُنَّ،[5] در حکم اجاره خواهد بود.

پرسش: بعضي از مَهريهها مثل کفّ از بُر، اگر نصف شود از ماليت مي‌افتد.

پاسخ: بله، حالا آن يک مثالي است. در همان فضا اگر کفّ از بُر ماليت داشت، نيمي از کفّ هم ماليت دارد. آن روزها در آن قحطي و مجاعه که يک دانه خرما مال بود و جان يک کسي را حفظ مي‌کرد، نصف کفّ هم مال هست، فضلاً از کمتر از آن.

پرسش: ...

پاسخ: بله! او مالک مي‌شود، ولي نه مطلق؛ لذا مشروط است و چون مشروط است، اگر در بقيه مدت تمکين نکند، مي‌فرمايد: «و لو أخلت ببعضها كان له أن يضع من المهر بنسبتها».[6] اگر نداد، مي‌تواند ندهد و اگر داد، مي‌تواند استرداد کند.

فرق جوهري نکاح منقطع و نکاح دائم اين است که در نکاح دائم و نکاح منقطع يک اثر مشترکي داشتند که نصف مَهر، مِلک لازم زن مي‌شود، نيمي ديگر مِلک متزلزل است که متفرّع بر آميزش است. در نکاح دائم چون «مدت» مطرح نيست و زمان به عنوان رکن اخذ نشده، اين نيمي ديگر را او با آميزش مالک مستقر مي‌شود، بعد هم اگر نشد چون طلاق «بِيَدِ مَنْ أَخَذَ بِالسَّاق»[7] است، مشکل را طلاق حل مي‌کند و مانند آن. يا اگر ناشزه بود او مي‌تواند نفقه ندهد و مانند آن؛ لکن در نکاح منقطع چون «زمان» رکن است، اگر نيمي از مَهر را قبل از آميزش گرفت و نيمي ديگر را بعد از آميزش، اين مطلق نيست، مشروط است به تمکّن بقيه مدت؛ اگر بقيه مدت را تمکين نکرد، مرد مي‌تواند استرداد کند اگر داده باشد، مي‌تواند تبعيض کند اگر نداده باشد. اين سند مي‌خواهد، گرچه مناسب با اعتبار عقد نکاح است؛ اما سند خاص مي‌خواهد که اين بايد الآن اشاره شود. «و لو أخلت ببعضها کان له»؛ يعني براي زوج «أن يضع» از مَهر کم کند به نسبت به آن مدت. اين يک سند مي‌خواهد، صرف ذوق نيست؛ گرچه اعتبار مصاعد است.

سند آن، رواياتي است که مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله تعالي عليه) در جلد بيست و يکم صفحه 61 باب 27 از ابواب «متعه» نقل مي‌کند. چهارتا روايت است که در سه روايت «عمر بن حنظله» هست. اين «عمر بن حنظله» توثيق نشده؛ لکن آن روايت معروف او به عنوان «مقبوله عمر بن حنظله» تلقي شده است؛ وگرنه از نظر رجال خود «عمر بن حنظله» را مي‌گويند مجهول است. او محضر وجود مبارک امام ششم و هفتم(سلام الله عليهما) را هم ادراک کرده؛ اما اين «عمر بن حنظله» توثيق نشده است.

پرسش: فقط آيت الله خويي توثيق نکرده، ديگران توثيق کردند!

پاسخ: نه، ديگران بعد از اين مقبوله بودن و شهرت پيدا کردن، توثيق هم کردند؛ وگرنه اين‌طور که از صدر توثيق شده باشد، اين‌طور توثيق نشده است.

روايت اول مرحوم کليني[8]«عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَي عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ فَضَالَةَ بْنِ أَيُّوبَ عَنْ عُمَرَ بْنِ أَبَانٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ حَنْظَلَةَ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام أَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ شَهْراً فَتُرِيدُ مِنِّي الْمَهْرَ كَمَلًا»؛ همه مَهر را يکجا مي‌خواهد، «وَ أَتَخَوَّفُ أَنْ تُخْلِفَنِي»؛ مي‌ترسم که خُلف وعده کند و همه ماه را با من نباشد. حضرت فرمود: «يَجُوزُ أَنْ تَحْبِسَ مَا قَدَرْتَ عَلَيْه»؛ تا آن مقدار که مي‌تواني مقداري از مَهر را پيش خود نگه دار و نده، «فَإِنْ هِيَ أَخْلَفَتْكَ فَخُذْ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا تُخْلِفُكَ»؛[9] به همان اندازه که او خُلف وعده کرد، به همان اندازه تقسيطي مي‌تواني مهريه را نپردازي. در حقيقت در حکم اجاره است.

روايت دوم که باز مرحوم کليني[10] از «عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ صَالِحِ بْنِ السِّنْدِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ بَشِيرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ أَبَانٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ حَنْظَلَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام» نقل کرد اين است که «قُلْتُ لَهُ أَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ شَهْراً فَأَحْبِسُ عَنْهَا شَيْئاً»؛ يک مقداري از مَهريه را به او نمي‌دهم، «فَقَالَ نَعَمْ خُذْ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا تُخْلِفُكَ إِنْ كَانَ نِصْفَ شَهْرٍ فَالنِّصْفَ وَ إِنْ كَانَ ثُلُثاً فَالثُّلُثَ»؛[11] توضيح مي‌دهد، تبيين مي‌کند که اگر نيمي از ماه نبود، نصف از مهر را مي‌تواني نپردازي و اگر ثلث از ماه نبود، مي‌تواني ثلث مهر را نپردازي.

پرسش: روايت اول را صاحب جواهر «لا يجوز» نقل مي‌کند.[12]

پاسخ: نه، اين چهار روايت با هم هماهنگ‌اند. ايشان مرحوم صاحب جواهر از بعضي از نسخ نقل مي‌کند، ولي اين چهار روايت يک دست است، وگرنه معارض داخلي خواهد داشت و همچنين «لا يجوز» با خود متن روايت سازگار نيست؛ «فَإِنْ هِيَ أَخْلَفَتْكَ فَخُذْ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا تُخْلِفُكَ»، ديگر «لا يجوز» معنا ندارد.

روايت سوم که باز مرحوم کليني[13] «عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ» نقل کرد مي‌گويد: «قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ عَلَيه السَّلام يَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ مُتْعَةً تَشْتَرِطُ لَهُ أَنْ تَأْتِيَهُ كُلَّ يَوْمٍ حَتَّي تُوَفِّيَهُ شَرْطَهُ أَوْ يَشْتَرِطُ» آن شخص، «أَيَّاماً مَعْلُومَةً تَأْتِيه»؛ آن‌گاه «فَتَغْدِرُ» کينه، خيانت، غَدْر مي‌کند اين زن «فَلَا تَأْتِيهِ عَلَي مَا شَرَطَهُ عَلَيْهَا»، «فَهَلْ يَصْلُحُ لَهُ» براي زوج، «أَنْ يُحَاسِبَهَا عَلَي مَا لَمْ تَأْتِهِ مِنَ الْأَيَّام»؛ مي‌تواند تقسيط کند آن مَهريه را به آن ايام؟ آن روزهايي که نيامده مهريه را نپردازد؟ توضيح اين «يُحاسب» اين است: «فَيَحْبِسَ عَنْهَا بِحِسَابِ ذَلِكَ»؛ مي‌تواند ندهد؟ «قَالَ نَعَمْ يَنْظُرُ إِلَي مَا قَطَعَتْ مِنَ الشَّرْط»؛ خوب نگاه کند هر اندازه که اين زن به آن شرط و عهد و تعهّد عمل نکرد، مرد مي‌تواند به همان قسط مهريه را نپردازد؛ «فَيَحْبِسُ عَنْهَا مِنْ مَهْرِهَا مِقْدَارَ مَا لَمْ تَفِ لَهُ». يک وقت است که يک عذر شرعي دارد مثل ايام عادت؛ آن ديگر در خود متن هم مستنثاست؛ «مَا خَلَا أَيَّامَ الطَّمْث»، اين‌جا ديگر عذر شرعي دارد. «فَإِنَّهَا لَهَا»؛ ايام عادت براي خود اوست. اين محفوف به قرينه قطعيه است، وقتي گفت يک ماه مي‌آيم؛ يعني به استثناي آن چند روزي که ايام عادت است. «فَإِنَّهَا لَهَا وَ لَا يَكُونُ لَهَا»؛ يعني «لا يکون» براي زن، «إِلَّا مَا أَحَلَّ لَهُ» از عورتش که بتواند تمليک کند يا در اختيار همسر قرار بدهد.[14]

در اين روايت سوم سخن از «عمر بن حنظله» نيست. در بين اين روايات چهارگانه اين روايت است که اين «عمر بن حنظله» در آن نيست.

روايت چهارم که مرحوم صدوق[15] «مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَي عَنْ عُمَرَ بْنِ حَنْظَلَةَ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام أَتَزَوَّجُ الْمَرْأَةَ شَهْراً بِشَيْ‌ءٍ مُسَمًّي»؛ ما معلوم کرديم مهريه را، «فَتَأْتِي بَعْضَ الشَّهْرِ وَ لَا تَفِي بِبَعْضٍ»؛ در اين مدت يک ماه، بعضي روزها مي‌آيد و بعضي روزها نمي‌آيد. حضرت فرمود: «يُحْبَسُ عَنْهَا مِنْ صَدَاقِهَا مِقْدَارُ مَا احْتَسَبَتْ عَنْكَ إِلَّا أَيَّامَ حَيْضِهَا فَإِنَّهَا لَهَا»؛[16] البته اين گرچه جمله خبريه است و به داعي انشا القا شده و در حکم امر است؛ لکن امر در مقام توهم حضر است و بيش از اباحه از او استفاده نمي‌شود، نه اينکه حتماً اين کار را بکن! يعني مي‌تواني اين کار را بکني.

«فتحصّل» که فرق جوهري «مَهر» در عقد دائم و عقد منقطع اين است که در عقد دائم به مجرد آميزش، آن نصف ديگر مَهر مستقر مي‌شود، کل مَهر را اين زن مالک است؛ اما در مَهرِ عقد منقطع چون اجاره است و از آيه به ضميمه چند روايتي که ذيل اين آيه آمده است که ﴿فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ﴾[17] به نکاح منقطع تطبيق شد، اين قسطي است. بنابراين گذشته از اينکه مَهر در نکاح منقطع رکن است و در نکاح دائم رکن نيست، فرق تقسيط هم بين اين و آن هست؛ در نکاح دائم به مجرد آميزش، آن نصف دوم مستقر مي‌شود و در نکاح منقطع مستقر نخواهد شد مگر به تبعيض.

پرسش: اين «ابن أبي عمير لا يروي إلا عن الثقات»؟

پاسخ: بله، آن يکي از وجوهاتي است که شايد به همين راه خواستند «عمر بن حنظله» را توجيه کنند؛ وگرنه در باره خود «عمر بن حنظله» گفتند مجهول است؛ تنها شايد مرحوم آقاي خوئي نگفته باشد.

پرسش: ...

پاسخ: خير! «ولايت فقيه» از راه ديگر ثابت مي‌شود، تنها اين نيست. ما بحث «ولايت فقيه» را که قبل از انقلاب مطرح مي‌کرديم، از آن‌جا آن تعبير لطيف مرحوم صاحب جواهر بعد عَرضه شد. مرحوم صاحب جواهر که سلطان فقه است، ايشان در مسئله «جهاد» اين بيان نوراني را دارد، مي‌فرمايد کسي که ولايت فقيه را نپذيرفت «كأنه ما ذاق من طعم الفقه شيئا».[18] اين حرف بعد از اينکه در آن جلسه رسمي شوراي عالي قضايي خود جواهر را برديم و خوانديم، بعد تثبيت شد. حرف صاحب جواهر اين است: ـ در کتاب «جهاد»، ظاهراً جلد 21 است ـ آن کسي که ولايت فقيه را درک نکرده، اصلاً فقيه نيست، اين مثل اين است که در جاي ديگري دارد زندگي مي‌کند! اين فقه به هر حال يک متولّي مي‌خواهد يا نمي‌خواهد؟! اين کلمه قصار ايشان است! آن روز خيلي‌ها در شوراي عالي قضايي امام(رضوان الله تعالی عليه) را قبول داشتند؛ اما به عنوان يک مسئله علمي فقهي ديني براي خيلي‌ها جا نيفتاد. اين جواهر بود و ما برديم آن‌جا و در سخنراني رسمي در سالن شوراي عالي قضايي عبارت مرحوم صاحب جواهر اين بود که اگر کسي ولايت فقيه را نپذيرد «كأنه ما ذاق من طعم الفقه شيئا»؛ اين شخص اصلاً مثل اينکه در حوزه نبوده، با فقه کار نداشته! به هر حال اين فقه يک سرپرست مي‌خواهد يا نمي‌خواهد؟! اين با «عمر بن حنظله» و مانند او که حل نمي‌شود، آن دليل معتبر قطعي علمي عميقی که صاحب جواهري مي‌خواهد، آن حل مي‌شود؛ اين هم تأييد مي‌کند ولو مسئله‌ «عمر بن حنظله» حل نشود.

حالا بعضي از مطالبي که مربوط به تتميم مسائل اصولي بود و در جلسه قبل مطرح شد که آنها ـ إن‌شاءالله ـ به پايان برسد تا بقيه مسئله «نکاح» را ادامه بدهيم.

در جريان «اصول» به اين نتيجه رسيديم که «اصول» عهده‌دار مباني مواد است. مواد را فقه تأمين مي‌کند به صورت مسائل شرعي، مواد را مجلس شوراي اسلامي تأمين مي‌کند به صورت عملياتي و کاربردي جريان عادي. مواد از مباني گرفته مي‌شود و محور اصلي همه اينها عدل است، عدل هم معناي آن روشن است که «وضع کل شئ في موضعه»؛[19] اما جاي اشياء را چه کسي معين مي‌کند؟ جاي اشخاص را چه کسي معين مي‌کند؟ دين مي‌گويد اشياء‌آفرين، اشخاص‌آفرين؛ يعني «الله». غير دين مي‌گويد ما خودمان تأمين مي‌کنيم. الآن حوزه‌هاي غير ديني؛ يعني کشورهاي غير ديني، حرف آنها همان حرف فرعون است. فرعون که مي‌گفت: ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾،[20] ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾،[21] معناي آن اين نبود که من خالق سماوات و أرض هستم! يعني قانون مملکت را من بايد بگويم، انديشه را من بايد اداره کنم. الآن حرف کشورهاي غير ديني چه آمريکا چه اسراييل چه کشورهاي ديگر، حرف فرعون است؛ مي‌گويند خرَد جمعي جاي اشياء را، خرَد جمعي جاي اشخاص را، خرَد جمعي حلال و حرام را تأمين مي‌کند. آنچه از بدن خارج مي‌شود خواه بول و خواه عرق، پاک است. آنچه از انگور به دست مي‌آيد، خواه شربت خواه شراب، پاک است، همين! فرعون که مي‌گفت: ﴿ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْري﴾، يا ﴿أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي﴾، نه يعني من خالق هستم! يعني قانون مملکت با انديشه من بايد تثبيت شود. منبع يعني منبع! مبنا يعني مبنا! استصحاب مبناست، حجيت خبر واحد مبناست، اجماع مثلاً، اينها مبنا هستند. اينها را از چه مي‌گيرند؟ از منبع مي‌گيرند، منبع را آنها تأمين مي‌کنند. اين عناصر سه‌گانه براي ما «بيّن الرشد» است؛ ما مواد، مباني و منابع داريم. آنها داراي دو عنصر هستند: «مواد» و «مباني»، «منبع» خودشان هستند، مي‌گويند آنچه ما تشخيص داديم! فرق موحّد و غير موحّد همين است. منبع يک چيز است و آن اراده ذات أقدس الهي است و لا غير؛ چون آن‌که اين نظام را آفريد، يک؛ بشر را آفريد، دو؛ پيوند بشر و نظام هستي را ساخت، سه؛ او بايد معين کند که چه چيزي بد است و چه چيزي خوب است. اين را عقل برهاني مي‌فهمد. عقل مي‌گويد من هيچ‌کاره هستم، من چه مي‌دانم که چه بد است و چه خوب است؟! فقط من يک چراغ خوبي هستم. عقل ميزان شريعت نيست. عقل مفتاح شريعت هم نيست که کليد باشد و دَر شريعت را باز کند و همان جا بماند بگويد برو داخل هر چه بدست آمد بگير، اين‌طور نيست. عقل مصباح شريعت است، نشان مي‌دهد که کجا دَر است، از کجا وارد شويد و اشيائي که در مخزن هست نشان مي‌دهد که چه بد است و چه خوب است، کجا امر است و کجا نهي است. ذرّه‌اي حکم از عقل نيست؛ يعني قانون‌گذاري، اما عقل قانون‌شناس است. حتي «العدلُ حَسنٌ‏» يا «الظلم قبيحٌ» را اين چراغ مي‌فهمد، نه اينکه عقل اين محمول را به اين موضوع داده باشد. موضوع را ذات أقدس الهي آفريد، محمول عَرَضِ لازم اين موضوع است و متعلق به اوست، عقل کاره‌اي نيست. قبل از پيدايش عقل، اين قانون «العدل حَسنٌ‏» بود، بعد از مرگ اين عقلا، قانون «العدل حَسنٌ‏» هست.

بنابراين عقل مصباح شريعت است، نه ميزان شريعت. عقل در مقابل شرع نيست که ما بگوييم اين «عقلاً و شرعاً»! عقل در مقابل نقل است که «عقلاً و نقلاً» مي‌توانيم کشف کنيم که شارع چه فرمود، بله!

پرسش: «كُلُّ ما حَكَمَ بِهِ الْعَقْلُ حَكَمَ بِهِ الشَّرْعُ».[22]

پاسخ: از آن چيزهايي است که «لا اصل له» است که نه حکيمي چنين حرفي زده و نه برهاني بر اين مسئله است. اگر در مسئله کشف باشد، بله. «ما حکم به العقل حکم به النقل»، نه «حكم به الشرع» شارع براي خودش يک دستگاه مستقل دارد، قبل از اينکه عقل به دنيا بيايد. عقل يک چراغ است چراغ چه حرفي براي گفتن دارد؟! دين صراط است، راه است، اين صراط فقط به عهده مهندس است و آن خداست و لا غير، ﴿وَ أَنَّ هذا صِراطي‏ مُسْتَقيماً﴾.[23] عقل در داخله خودش مي‌تواند کارهاي خودش را مديريت کند که من اين برنامه را داشته باشم يا اين رشته را بخوانم يا فلان کار را انجام بدهم، آن هم عقل عملي است. عقل نظري که مسئول انديشه است اين تقريباً با 24 مقدمه؛ هم حکمت نظري را تأمين مي‌کند و هم حکمت عملي را.

خيلي از چيزهاست که عقل مي‌فهمد که نمي‌فهمد و مي‌گويد من به نقل نيازمند هستم، خود عقل مي‌فهمد. همين آيه بخش پاياني سوره مبارکه «نساء» که عقل در برابر خدا استدلال مي‌کند. اين از غُرر آيات ماست! خدا فرمود ما انبيا را فرستاديم که عقل عليه ما استدلال نکند، نگويد تو که مي‌دانستي ما نمي‌پوسيم و بعد از مرگ هم اينجا مي‌آييم، چرا راهنما نفرستادي؟! ﴿رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَي اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُل؛[24] من اگر انبيا را نفرستم، اينها هم که بير‌اهه مي‌روند و مستقيم به جهنم مي‌روند، نمي‌گويند به منِ خدا که چرا راهنما نفرستادي؟! جلال و شکوه عقل بيش از اين است؟! حرمت عقل بيش از اين است؟! عظمت و قداست عقل بيش از اين است؟! اين بايد رکن اساسي«اصول» را تشکيل بدهد. اين بايد علم توليد کند. توليد علم هم حداقل 24 رکن اساسي مي‌خواهد که اين 24 مقدمه، بعضي‌ها براي فلسفه و کلام و رياضيات و فيزيک و شيمي و اين چيزهاست که با عقل محض کار دارد. برخي‌ها مربوط به حکمت عملي است که با بخش عمل کار دارد؛ مثل فقه و اخلاق و حقوق. مرز اين 24 مقدمه همه جداست؛ کجا کارآيي براي حکمت نظري دارد؛ يعني فلسفه، کلام، رياضيات، فيزيک، شيمي، نجوم؛ يعني سپهرشناسي، آسمان‌شناسي، زمين‌شناسي، درياشناسي، صحراشناسي که از اينها به عنوان «بود و نبود» ياد مي‌شود، «هست و نيست» ياد مي‌شود، به عنوان «جهان‌بيني» ياد مي‌شود.

پرسش: افکار برخاسته از عقل است.

پاسخ: آن فکر ابزار عقل است؛ فکر کردن، انديشه کردن در استخدام قوه عاقله است. قوه عاقله اينها را به کار مي‌گيرد، فکر کار عقل است؛ تفکر، تعقّل اينها کار عقل است، عقل يک قوه‌اي است؛ نظير برق. اين برق اين نيروهاي زير مجموعه خود را به کار مي‌گيرد، مواظب است که اينها آشوب نکند؛ وهم يک نعمت خوبي است، خيال يک نعمت خوبي است، اينها را به کار مي‌گيرد براي اينکه عقل خودش کليات را درک مي‌کند. صغري‌ها، موضوعات جزئي، محمولات جزئي را با اين دستيارهاي وهم و خيال انجام مي‌دهد. اينها اگر شيطنت بکنند انسان گرفتار وهم باشد، گرفتار خيال باشد، عقلي حرف بزند ولي وهمي فکر کند، عقلي حرف بزند ولي خيالي فکر کند، اين موضوع‌ها را جابجا مي‌کند، محمول‌ها را جابجا مي‌کند و خروجي آن سيزده قسم مغالطه است. وهم را اگر او رام کرد، خيال را اگر او رام کرد يک جهاد مي‌خواهد. اين جهاد اکبر يا جهاد کبيري که مي‌گويند تنها مربوط به عمل نيست، بخش قابل توجه آن مربوط به علم است. مگر انسان چشم باز مي‌کند و هر چيزي مي‌خواند؟! گوش باز مي‌کند هر چيزي را مي‌شنود؟! اين انبار قصه‌ها و حرف‌هاي وهمي و خيالي اين ذهن را پُر مي‌کند، تا بخواهد که يک برهان اقامه کند، سر اين آقا درد مي‌آيد؛ براي اينکه از بس قصه و رمان و مانند آن را شنيد، حرف برهاني اين‌جا جا ندارد. اين است که خدا رحمت کند مرحوم بوعلي را! مي‌گويد که عهد کردم که قصه نخوانم! عهد کردم که قصه نخوانم اين جهاد علمي است که آدم وهم را مهار کند، خيال را مهار کند. عقل قوه است، فکر کار است، علم بار است، نتيجه است، ميوه درخت است. اين عقل فکر مي‌کند فکر مي‌کند فکر مي‌کند، خروجي آن فلان مطلب است. همين عقل که مي‌فهمد، بسياري از چيزها را نمي‌فهمد و به نقل محتاج است؛ مي‌گويد من چه مي‌دانم باطن اين چيست؟! آينده چيست؟! چگونه خدا را عبادت کنم؟! حجيت نقل به عقل است. علم حجت است، اما چه کسي گفته خبر متواتر حجت است؟ چه کسي گفت خبر واحد محفوف به قرينه حجت است؟ چه کسي گفته خبر موثق حجت است؟ اينها را عقل مي‌گويد. بناي عقلا فعل است، اما اين فعل گاهي به تکيه‌گاه عقلي وابسته است.

بنابراين حتماً «اصول» بايد اين قوه را در سر جاي خودش بنشاند و 24 مقدمه آن را رديف کند و مشخص کند که کدام مقدمه از اين مقدمات براي علم «بود و نبود» است؛ يعني فلسفه، کلام، رياضيات و مانند آن؛ کدام مقدمه از آن مقدمات 24‌گانه مال «بايد و نبايد» است؛ يعني فقه و اصول و اخلاق و حقوق و مانند آن؛ اينها بايد مشخص شود. اما بناي عقلا، سيره متشرّعه، شهرت فتوايي و اجماع هر کدام ميزان خاص خودشان را دارند. بناي عقلا هيچ ارزشي ندارد مگر اينکه به امضاي معصوم برسد. اگر به امضاي معصوم رسيد «قولاً أو فعلاً أو تقريراً و سکوتاً»، مي‌شود حجت. سيره متشرّعه از آن جهت که خودش نشان مي‌دهد همه اينها اهل مسجدند تا صدر اسلام که اين‌طور نماز مي‌خواندند، اين‌طور وضو مي‌گرفتند. خود سيره متشرّعه کشف از حکم صاحب شريعت مي‌کند؛ لذا ديگر نيازي به امضا ندارد، خود سيره با امضا آميخته است. بين سيره عقلا نه! سيره متشرّعه «بما هم متشرّعه» با بناي عقلا فرق است؛ بناي عقلا امضا مي‌خواهد، سيره متشرّعه امضا را به همراه خود دارد.

شهرت فتوايي يا اجماع کاري به عمل ندارد. بناي عقلا کاري عملي است که عقلا اين‌طور مي‌کنند، يا سيره متشرّعه اين است که اين‌طور مي‌کنند؛ اما مسئله اجماع و شهرت فتوايي يک امر علمي است. اين در حدّ يک خبر واحد است. اين يک حجت استواري نظير ستون نيست که روي پاي خود بايستد. الآن خبر «موثوق الصدور» حجت است، ما اگر فحص کرديم يک آيه‌اي پيدا کرديم، اين حجت تقويت مي‌شود، يک روايتي پيدا کرديم مطابق اين آيه، اين استوارتر مي‌شود، اين روز به روز شکوفاتر مي‌شود؛ اما اگر ما دليلي نداشتيم فقط اجماع، بعد يک نسخه خطي پيدا شد يک روايت مرسله‌اي پيدا کرديم، مي‌گوييم شايد سند مجمعين اين باشد که يک مقدار از استقامت اين اجماع کم مي‌شود. يک نسخ خطي ديگري پيدا کرديم، يک روايت معتبرتري پيدا کرديم، اين کم‌کم کم مي‌شود و مثل آدم برفي آب مي‌شود، اين چه حجيتي است؟! اگر يک خبر پيدا شد اين بايد سرجاي خودش باشد؛ ولي اين مثل يک آدم برفي آب مي‌شود، تمام مي‌شود. برخلاف آن خبر ولو ضعيف؛ آن خبر ولو ضعيف، هر چه ما روايت پيدا کنيم يا آيه پيدا کنيم، اين روزبروز شکوفاتر مي‌شود، اين مي‌شود حجت؛ لذا خبر حجت است، پاي اجماع مي‌لرزد و شما وقتي که وارد شديد همين‌که گفتند اجماع، آدم دست و پايش بسته است. چه دليلي، چه منبعي است که مثل آدم برفي آب مي‌شود؟! اساس کار اين است که ما عقل را از علم، عقل را از فکر، عقل را از بناي عقلا، عقل را از سيره، عقل را از همه جدا کنيم. عقل يک قوه مولّده علم است، آن هم ابزار مي‌خواهد و ابزار آن را بايد مشخص کرد و مانند آن.

پرسش: ...

پاسخ: احتياج به تربيت خالق دارد و انبياي ذات أقدس الهي آمدند اين نيروي دروني را شکوفا کردند. همين اولين خطبه نهج البلاغه همين است که حضرت امير(سلام الله عليه) مي‌فرمايد که انبيا آمدند: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول»؛[25] عقل که سر راه نيست، در جيب آدم نيست، در دست آدم نيست، فرمود ما در درونِ درون اين را ذخيره کرديم: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾.[26] انبيا آمدند خاکبرداري و غبارروبي مي‌کنند، همه اينها را کنار مي‌زنند، آن هويت عقلي را نشان مي‌دهند مي‌گويند اين. «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول»؛ يعني «العقول المدفونة». اين «يُثِيرُوا» از «اثاره» است، «اثاره» از «ثورة» است، «ثورة» يعني انقلاب. اين گاو را که مي‌گويند «ثور»؛ براي اينکه شيار مي‌کند، زير و رو مي‌کند. اين انقلاب چون زير و رو مي‌کند، ﴿خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ﴾؛[27] بالا را پايين مي‌برد، پايين را بالا مي‌برد تا معلوم ‌شود حق با کيست! انبيا آمدند انقلاب ايجاد کنند. اين چه بيان نوراني از حضرت امير(سلام الله عليه) است! فرمود شما ميدان انقلاب مي‌خواهي؟ آدرس ميدان انقلاب را بدهم، بگويم ميدان انقلاب کجاست؟ هم «مُسْتَثَارِ الْعِلْم»؛[28] علي و اولاد علي ميدان انقلاب هستند. اين کتاب بوسيدني نيست؟! بارها به عرضتان رسيد تقريباً ده يا بيست درصد علم ائمه در حوزه‌هاست، هشتاد درصد آن دارد خاک مي‌خورد. شما وقتي به آن مطالب بلند مي‌رسيد مي‌بينيد که رسائل و مکاسب نسبت به آنها اصلاً قابل قياس نيست، بله اينها هم علم است. فرمود ميدان انقلاب مي‌خواهي؟ علي و اولاد علي، «مُسْتَثَارِ الْعِلْم»، «مستثار» اسم مکان است. فرمود ما حرف‌هايمان تنها در گوشه و زاويه و اينها که نيست، ما انقلابي هستيم! ميدان انقلاب است ولايت، ميدان انقلاب است امامت. نمي‌بيني وقتي ما حرف مي‌زنيم مي‌شورانيم اين مردم را؟! وقتي قيام مي‌کنيم بيست ميليون در اربعين راه مي‌اندازيم؟! «علي وجه الأرض» شما نمونه آن را داريد، «علي وجه الأرض»! در اين هفت ميليارد! با اينکه همه عليه اين دارند تلاش و کوشش مي‌کنند. اين مي‌شود ميدان انقلاب! فرمود: «مُسْتَثَارِ الْعِلْم»، اين اسم مکان است؛ «ثوره»، انقلاب، شورش، قيام مي‌خواهي، علي و اولاد علي! فرمود ما را تنها نگذاريد، ما اين‌طور هستيم، اگر بخواهيد بهره ببريد اين است.

اجماع که حکم آن روشن شد و خود عقل خيلي از چيزها را مي‌گويد من مي‌فهمم که نمي‌‌فهمم و محتاج به نقل هستم و عقل در خيلي از کليات هم مي‌گويد من از آن‌جا خبر ندارم، يک قوانين کلي در آن عالم هست که من تجربه نکردم و نشنيدم، خودم هم که علم غيب ندارم. سرمايه من بديهيات و اوّليات است، از اين بديهيات و اوّليايت چيزهايي کمک‌ مي‌گيرم و بهره مي‌برم.

حالا چون هم روز چهارشنبه است و مناسب با اين ايام هم هست، اين دو مطلب روشن شود؛ يعني اين فرمايش مرحوم کاشف الغطاء که اينها عالم غيب‌اند، يک؛ در مسائل علمي از خطاي فکري مصون‌اند، دو؛ در مسائل عملي از خطيئه عملي منزّه و مصون‌اند، سه؛ در عمليات و احکام فقهي وقتي بخواهند احکام الهي را بازگو کنند معصوم‌اند، اين چهار؛ ولي مي‌خواهند احکام را عمل کنند، مأمور به واقع نيستند، بلکه مأمور به ظاهرند. اگر اين دو مسئله در اصول براي ما روشن شود که اينها همه چيزي بلدند و در موقع بيان احکام هيچ اشتباهي ندارند، نه سهو دارند، نه نسيان دارند، نه جهل دارند، و در موقع عمل کردن، مثل افراد عادي مأمور به ظاهرند نه به واقع؛ گاهي که حکمت الهي اجازه بدهد يا دستور بدهد به علم غيب عمل مي‌کنند وگرنه به ظاهر عمل مي‌کنند. اينها اگر براي ما حل شود، نه مشکل شهيد جاويد داريم، نه مشکل اين و آن داريم، هر کدام از حرف‌ها سر جايش محفوظ است.

اما آن مطلب اول؛ وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) در خطبه 175، عنوان خطبه: «في الموعظة و بيان قرباه من رسول اللّه‏(عليهما آلاف التحية و الثناء)» که من نسبت به پيامبر خيلي نزديک هستم. بعد از سه چهار سطر در خطبه 175 اين‌طور فرمود: «وَ اللَّهِ لَوْ شِئْتُ أَنْ أُخْبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ وَ جَمِيعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ وَ لَكِنْ أَخَافُ أَنْ تَكْفُرُوا فِيَّ بِرَسُولِ اللَّهِ ص»؛ قَسم به خدا! بخواهم سرنوشت تک‌تک شما را از آغاز تا انجام بگويم مي‌دانم؛ ولي مي‌ترسم کافر شويد، بگوييد علي بالاتر از پيغمبر است. اين علي است! اين علي يعني اين علي! اين را در حضور همه گفته است؛ هيچ کس نتوانست بگويد که نه اين نيست! اين را در منزلش که نگفته است. «وَ اللَّهِ لَوْ شِئْتُ أَنْ أُخْبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ وَ جَمِيعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ وَ لَكِنْ أَخَافُ أَنْ تَكْفُرُوا فِيَّ بِرَسُولِ اللَّهِ ص» که ـ معاذالله ـ بگوييد علي بالاتر از پيغمبر است. «أَلَا وَ إِنِّي مُفْضِيهِ إِلَي الْخَاصَّةِ مِمَّنْ يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ»؛ آنها که مواظب زبانشان هستند و اسرار ما را نمي‌گويند، بعضي از اينها را با آنها در ميان مي‌گذاريم. «وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ وَ اصْطَفَاهُ عَلَي الْخَلْقِ مَا أَنْطِقُ إِلَّا صَادِقاً»؛ قَسم به کسي که پيغمبر را مبعوث کرد من درست مي‌گويم، اغراق نمي‌کنم، نمي‌خواهم از خودم تعريف کنم، اين علي است! و اين را در حضور همه گفته است. «وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ وَ اصْطَفَاهُ عَلَي الْخَلْقِ مَا أَنْطِقُ إِلَّا صَادِقاً وَ قَدْ عَهِدَ إِلَيَّ بِذَلِكَ كُلِّهِ»؛ همه اينها را او به من گفته، تعهد هم سپردم. اين مقام ايشان است که خدا غريق رحمت کند اين کاشف الغطاء را که اين مسائل فلسفي و کلامي را آورده در فقه؛ در مسئله «قبله» اين حرف‌ها را زده است. مرحوم کاشف الغطاي بزرگ جدّ مرحوم علامه آقا شيخ محمد حسين که اخيراً اين ده دوازده جلد آثار کلامي ايشان رونمايي شده، است. اين بزرگوار شاگرد مرحوم آقا سيد محمد کاظم يزدي است، خدا او را غريق رحمت کند! او هم آثار کلامي را از جدّش، از پدرش و از اين دودمان ياد گرفت. ايشان تعليقه‌اي بر عروة دارد، مي‌فرمايد مرحوم سيد(رضوان الله عليه) که مي‌خواست عروة را تدوين کند، شاگردان را جمع کرد و ما هم تلاش و کوشش کرديم؛ چون خود مرحوم سيد از فحول فقهاي ماست اما عرب زبان نبود. قلم مرحوم آقا سيد محمد کاظم در همان حاشيه مکاسب معلوم است، حاشيه مکاسب کجا، عروة کجا؟! عروة سکه قبولي گرفته! طرح‌بندي آن! موضوع‌شناسي آن! محمول‌شناسي آن! بسته‌بندي آن! آک‌بندي‌ آن! اينکه مقبول همه مراجع شد؛ چون روي آن عده زيادي کار کردند، از اين دانشمندان عرب کار کردند، يکي هم همين مرحوم آقا شيخ محمد حسين است. علامه شيخ محمد حسين کاشف الغطاء ـ نوه کاشف الغطاي اکبر ـ مي‌گويد: سيد ما را خواست و ما هم تلاش و کوشش کرديم، هر کس يک فرع جديدي مي‌آورد سيد به او يک مقدار ليره مي‌داد، تا اينها تشويق شوند. فرع‌بندي عروة با کتاب‌هاي ديگر خيلي فرق دارد، اين است که سکه قبولي خورد. همين آقا شيخ محمد حسين نوه مرحوم کاشف الغطاء، ايشان در کتاب الفردوس الأعلي و هم جنة المأويٰ که هر دو کتاب‌هاي عقلي اين بزرگوار است که در اين مجموعه اخير هم چاپ شده است، قبلاً هم چاپ شده بود. ايشان نقل کرده از اساتيد خودشان که مرحوم حاج‌آقا حسين خوانساري(رضوان الله تعالي عليه) ايشان مي‌گفت اگر وجود مبارک حضرت(سلام الله عليه) ظهور کند من از او هيچ معجزه‌اي نمي‌خواهم، مگر اينکه شبهه «إبن کمونه» را براي من حل کند![29] آن شبهه «إبن کمونه» نفس‌گير است براي کسي که وارد حوزه عقل مي‌شود، خيلي‌ها کنار مي‌زنند که اگر دوتا خدا باشد هر دو که عالم‌اند، هر دو که حکيم‌اند، هر دو که منزه‌اند، عالم را اداره کنند چه مي‌شود؟ اينها دوتا پيغمبر نيستند تا ما بگوييم علمشان ذاتي نيست. اختلاف نظر و اختلاف غرض و اختلاف جهت و اينها را هم که ندارند. خيلي‌ها را گير انداخته؛ لذا برخي‌ها که خواستند فلسفه تدريس کنند از سابق، اساتيدشان مي‌گفتند آن بخش‌ها را درس نگوييد. همين آقا شيخ محمد حسين در همين جنة المأويٰ يا الفردوس الأعليٰ اخيراً هم چاپ شده، از آقاي خوانساري بزرگ نقل مي‌کند که او هم حکيم بود که اگر حضرت ظهور کند، من از او معجزه‌اي نمي‌خواهم، مگر حل شبهه «إبن کمونه». بعد مي‌گويد بزرگان ديگر گفتند اين ديگر نيازي به ظهور حضرت ندارد، صدر المتألهين اين را به خوبي حل کرده است. اين را هم ايشان نقل مي‌کند. اين تفکر فلسفي اين بزرگواران است که اينها مي‌دانند کجا عقلي حرف بزنند؟ چطور عقلي حرف بزنند؟ چطور از فلسفه دفاع کنند و کجا دفاع کنند؟ و مانند آن.

خدا غريق رحمت کند امام(رضوان الله تعالي عليه)، (سلام الله عليه)، گاهي مي‌بينيد که بعضي از افراد مي‌گويند ما امام زمان را خواب ديديم يا از طرف امام زمان پيام داريم مي‌آيند مي‌گويند، به شما هم مي‌گويند، به ما هم مي‌گويند، به اين و آن مي‌گويند! خدا رحمت مرحوم آقاي توسّلي را که در دفتر ايشان بودند. آقاي توسّلي براي ما نقل مي‌کرد که يک کسي آمده در جماران گفت من از طرف امام زمان يک پيامي دارم براي امام، امام زمان را ديدم يا خواب ديدم. مرحوم آقاي توسّلي گفت که امام به او فرمود که شما اگر از طرف امام زمان آمدي برو به حضرت سلام ما را برسان! بگو مشکل رابطه حادث و قديم چگونه حل مي‌شود؟ «بالثابت السيال کيف ارتبطا» چگونه اين حوادث، روزانه هست و نيست و او قديم است؟ رابطه حادث و قديم چگونه حل مي‌شود؟ اين رفت که رفت! اين امام هم همان‌طور فکر مي‌کرد، مثل آقاي خوانساري فکر مي‌کرد، مثل کاشف الغطاء فکر مي‌کرد.

اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) ديگر صريحاً در حضور همه گفته است و کسي نتوانست انکار کند! همين علي، همين پيغمبر، همين اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) وقتي که وارد محکمه قضايي مي‌شوند به دستور ذات أقدس الهي اين‌گونه عمل مي‌کنند. حالا اين روايات مسئله «قضا» را يک بار هم خوانديم، باز هم تبرّکاً اين روايات را بخوانيم. وسائل، جلد 27، صفحه 233، «بَابُ أَنَّ الْبَيِّنَةَ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينَ عَلَي الْمُدَّعَي عَلَيْهِ فِي الْمَالِ وَ حُكْمِ دَعْوَي الْقَتْلِ وَ الْجُرْحِ وَ أَنَّ بَيِّنَةَ الْمُدَّعَي عَلَيْهِ لَا تُقْبَلُ مَعَ التَّعَارُضِ وَ غَيْرِه». چند‌تا روايت است که سند آنها هم معتبر است.

روايت اول: «قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص‏ الْبَيِّنَةُ عَلَي مَنِ ادَّعَي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنِ ادُّعِيَ عَلَيْه».[30] اين روايت را کليني نقل کرد،[31] مرحوم شيخ طوسي هم نقل کرد.[32]

بعد روايت دوم هم به همين معناست.[33]

روايت سوم از وجود امام صادق(سلام الله عليه) است که بيّنه بر مدعي است و يمين بر مدّعيٰ عليه است.[34]

اما در باب دوم؛ يعني وسائل جلد 27، صفحه 232 باب دوم؛ اولي‌ آن را مرحوم کليني نقل کرد[35] «عَنْ سَعْدٍ» اين «سعد» يعني «ابْنَ أَبِي خَلَفٍ» که ثقه است. چند‌تا «سعد» است، اين «سعد» ثقه است. «عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَان»، اين يک؛ «وَ بَعْضُكُمْ أَلْحَنُ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْض»؛ بعضي‌ها يا قدرت علمي دارند يا قدرت بيانشان قوي است، به هر حال در محکمه مي‌توانند حق خودشان را ثابت کنند. «فَأَيُّمَا رَجُلٍ قَطَعْتُ لَهُ مِنْ مَالِ أَخِيهِ شَيْئاً فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّار»؛ ما بنا نداريم به علم غيب عمل کنيم. يکي ممکن است چون آشنا به قانون هست و به هر وسيله‌اي هست مي‌خواهد در محکمه پيروز شود، من براساس علم عادي مال آن شخص را به اين شخصي که با آن تردستي قانون‌داني‌ که خودش را حاکم نشان داد، بدهم؛ مبادا بگويد من مال را از محکمه پيغمبر گرفتم! مبادا بگويد از دست خود پيغمبر گرفتم! يک قطعه آتش دارد مي‌برد. معلوم مي‌شود که به علم غيب عمل نمي‌کنند. اين روايت اول.

اين روايت را هم مرحوم شيخ نقل کرد[36] و صدوق هم نقل کرد.[37]

اين روايت سوم هم همين است: «إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ وَ أَنْتُمْ تَخْتَصِمُونَ وَ لَعَلَّ بَعْضَكُمْ أَلْحَنُ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْضٍ وَ إِنَّمَا أَقْضِي عَلَي نَحْوِ مَا أَسْمَعُ مِنْهُ فَمَنْ قَضَيْتُ لَهُ مِنْ حَقِّ أَخِيهِ بِشَيْ‌ءٍ فَلَا يَأْخُذَنَّهُ فَإِنَّمَا أَقْطَعُ لَهُ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ».[38]

 پس معصوم در علم، از خطاي فکري و در عمل، از خطئيه عملي معصوم است؛ اما در عمل مأمور به واقع نيست. گاهي مأمور به واقع است مطابقه ظاهر نيست؛ مثل خضر(سلام الله عليه) و گاهي مأمور به ظاهر است مطابق با واقع نيست؛ مثل اين روايات که اگر يک وقتي ـ معاذالله ـ در کار پيامبر يا کار معصوم يک عملي ديده شد، مبادا کسي خيال کند که ـ معاذالله ـ اين مطابق با عصمت نيست.

«و الحمد لله رب العالمين»



[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص247.

[2]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص249.

[3]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص249.

[4]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏5، ص452.

[5]. سوره نساء، آيه24.

[6]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‌2، ص249.

[7]. عوالي اللئالي العزيزية، ج‌1، ص234.

[8]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏5، ص460 و 461.

[9]. وسائل الشيعة، ج‏21، ص61.

[10]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏5، ص461.

[11]. وسائل الشيعة، ج‏21، ص61.

[12]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌30، ص164.

[13]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏5، ص461.

[14]. وسائل الشيعة، ج‏21، ص61 و62.

[15]. من لا يحضر الفقيه، ج3، ص461.

[16]. وسائل الشيعة، ج‏21، ص62.

[17]. سوره نساء، آيه24.

[18]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌21، ص397.

[19]. ر.ک: نهج البلاغه, حکمت437؛ «الْعَدْلُ يَضَعُ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا».

[20]. سوره نازعات، آيه24.

[21]. سوره قصص، آيه38.

[22]. اصول الفقه(مظفر)، ج1، ص208.

[23]. سوره انعام، آيه153.

[24]. سوره نساء، آيه165.

[25]. نهج البلاغه(للصبحي صالح), خطبه1.

[26] . سوره شمس، آيه8.

[27] . سوره واقعه، آيه3.

[28] . نهج البلاغه(للصبحي صالح), خطبه105.

. جنة المأوي، ج1، ص313؛ الفردوس الأعلي، ج1، ص249.[29]

[30]. وسائل الشيعة، ج‏27، ص233.

[31]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏7، ص415.

[32]. تهذيب الأحكام(تحقيق خرسان)، ج‏6، ص229.

[33]. وسائل الشيعة، ج‏27، ص233 و234.

[34]. وسائل الشيعة، ج‏27، ص234.

[35]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏7، ص414.

[36]. تهذيب الأحكام(تحقيق خرسان)، ج‏6، ص229.

[37]. معاني الأخبار، ص279.

[38]. وسائل الشيعة، ج‏27، ص233.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق