17 01 2018 439693 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 290 (1396/10/27)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

 روز چهارشنبه است يک مقداري درباره بعضي از مسائلي که مربوط به فضايل اهل بيت(عليهم السلام) و احکام اخلاقي است که معمولاً بحث مي‌کرديم ارائه شود.

در پايان جلسه قبل سخنان مرحوم کاشف الغطاي اول؛ آقا شيخ جعفر کاشف الغطاء که پدر و جدّ بسياري از فقهاي اماميه است از کتاب شريف کشف الغطاء ايشان خوانده شد. امروز هم بعضي از فرمايشات ايشان درباره ائمه(عليهم السلام) و وظيفه ما در برابر اين ذوات قدسي مشخص مي‌شود. معمولاً در کتاب‌هاي فقهي؛ مثلاً شما وسائل را مراجعه مي‌کنيد که کتاب روايي است، در کتاب «صلاة» بعد از پايان احکام صلات، «کتاب القرآن»، «کتاب الذکر»، «کتاب الدعاء»، مطرح است؛ فضيلت قرائت قرآن، فضيلت دعا، فضيلت ذکر حق مطرح است. اين سه عنوان در بخش پاياني کتاب «صلاة» در بحث‌هاي روايي هست. سرّ آن اين است که در کتاب‌هاي فقهي بزرگان اين کار را کردند، قبلاً هم ملاحظه فرموديد که وسائل شرح روايي شرايع است. الآن پيدا کردن روايت آسان است؛ اما قبلاً اگر مي‌خواستيم يک روايتي را پيدا کنيم که بفهميم مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله تعالي عليه) در کدام جلد اين روايت را نقل کرد، اول به شرايع مراجعه مي‌کرديم ببينيم مرحوم محقق اين مطلب را در کدام باب شرايع ذکر کرد، بعد از راه شرايع به وسائل پي مي‌برديم؛ چون وسائل شرح روايي شرايع است.

مرحوم کاشف الغطاي بزرگ(رضوان الله تعالي عليه) هم در کتاب شريف کشف الغطاء در پايان کتاب «صلاة» اين مسئله «قرآن»، «ذکر» و «دعا» را مطرح کردند؛ يعني کشف الغطاء، جلد سوم، صفحه 452 وقتي مسئله «صلاة» تمام شد، آن‌وقت مسئله «قرآن» را مطرح کردند که در مسئله «قرآن» مباحث فراواني هست. يکي از آن مباحث اين است که قرآن را با ساير کتب آسماني بسنجيم، حکم آن چيست؟ قرآن را با پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) بسنجيم، وزن آن چيست؟ در مبحث اول مي‌فرمايد قرآن نسبت به ساير صحف الهي أفضل است. در مبحث دوم مي‌فرمايد قرآن نسبت به پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) أفضل نيست. اين دو‌تا مطلب را الآن اين‌جا از فرمايشات مرحوم کاشف الغطاء مي‌خوانيم؛ کشف الغطاء، جلد سوم، صفحه 452، «المبحث الرابع»، «إنه» يعني قرآن کريم، «أفضل من جميع الكُتب المُنَزَّلَةِ (أو مُنزِلَةِ) من السماء»؛ همه کتاب‌هايي که از طرف ذات أقدس الهي نازل شد، قرآن از آنها أفضل است. اين مطلب را البته روايات بيان مي‌کنند و از خود قرآن کريم هم به خوبي برمي‌آيد. قرآن کريم وقتي نسبت کتاب‌هاي آسماني را با يکديگر مي‌سنجد مي‌فرمايد: ﴿مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْه﴾،[1] وقتي نسبت قرآن را با ساير کتب مي‌سنجد دو مطلب دارد: يکي ﴿مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْه﴾ و يکي ﴿وَ مُهَيْمِناً عَلَيْه﴾،[2] اين «مُهَيمن» فقط مخصوص قرآن کريم است؛ هيمنه دارد، سيطره دارد، سلطنت دارد، برجستگي دارد، فرمانروايي دارد، اين درباره «تورات» و «إنجيل» که نيامده است! اگر کلمه «مهيمن» مخصوص قرآن کريم است؛ پس قرآن کريم در رديف آن «تورات» و «إنجيل» و مانند آن نيست که حرف‌هاي آنها را فقط تصديق کند. وجود مبارک عيسي(سلام الله عليه) انجيلي آورد که مصدّق تورات بود، درست است؛ اما قرآن تنها تصديق کننده تورات اصيل و انجيل اصيل نيست، بلکه هيمنه دارد. يکي از بيانات لطيف مرحوم کاشف الغطاء که قبر او پُر نور باد! فرمود تمام مسيحي‌هاي دنيا و تمام کليمي‌هاي دنيا بايد مديون قرآن کريم باشند؛ براي اينکه اين قرآن آمد عيسي را زنده کرد، موسي را زنده کرد، انجيل را زنده کرد، تورات را زنده کرد؛ چون با پيشرفت علم اين انجيل گويا که تحريفات فراواني در آن هست، يک کتاب ماندني نبود و نيست. بشر با پيشرفت علمي، اين انجيل و اين توراتي که توهين‌هايي در آن هست که يعقوب با خدا کُشتي گرفت، يا ـ معاذالله ـ آن فلان پيامبر شراب نوشيد، اين کتاب، کتابي نيست که بماند. آن انجيل را قرآن زنده کرد، آن عيسي را قرآن معرفي کرد، آن تورات را قرآن را زنده کرد، آن موسي را قرآن زنده کرد؛ مسيحيت را، عيسويت را در جهان نگه داشت، کم حرفي نيست! اينکه صاحب جواهر مي‌گويد من فقيهي به عظمت و حدّت ذهن او نديدم، واقع هم همين‌طور است. [3]شما حالا انجيل فعلي را، تورات فعلي را ببينيد، حرف‌هايي دارند که قابل پذيرش نيست؛ حضرت يعقوب با خدا کُشتي گرفت يا فلان پيامبر ـ معاذالله ـ شراب خورد، اينها در اين کتاب‌ها هست و اين کتابي نيست که با پيشرفت علم بماند.

گفت تمام مسيحيت بايد مديون قرآن باشند، تمام کليميت بايد مديون قرآن باشند؛ اين قرآن عيسي را مطهّر کرد، موسي را مطهّر کرد، انجيل را مطهّر کرد، تورات را مطهّر کرد. اگر ديني روي زمين مانده است به برکت قرآن است، اين حرف جهاني است.

در همين بحث «کتاب القرآن» دارد ـ که حالا شايد ما همه آن را نخوانيم ـ فرمود پس نسبت به کتب آسماني از قرآن کريم به خوبي برمي‌آيد که اين هيمنه دارد، سلطنت دارد، سيطره دارد؛ آنها را احيا کرده است، تحريفات آنها را زدوده، شستشو کرده و اينها را طاهر معرفي کرده است و خود انبيا را، خود اوليا را طاهر معرفي کرده است. «أنّه أفضل من جميع الكُتب المُنَزَّلَةِ (أو مُنزِلَةِ) من السماء»، «و من كلام الأنبياء و الأصفياء»؛ آنها هم يک حديث قدسي دارند، آنها هم سه نوع کلام دارند: يکي تورات و انجيل است که کلام خداست، منتها تحدّي نشده، معجزه نيست؛ يکي هم حديث قدسي دارند؛ يکي هم روايات دارند که احکام دينشان را بيان مي‌کنند. قرآن نسبت به هر سه بخش آن أفضل است؛ اما نسبت به پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) مي‌فرمايد: «و ليس بأفضل من النبي صلّي اللّه عليه و آله و سلّم و أوصيائه عليهم السلام»؛ قرآن از امام بالاتر نيست، چه اينکه از پيغمبر بالاتر نيست، چرا؟ قرآن کلام خداست، اينها خليفه خدايند، اينها عِدل قرآن‌اند. اگر در قرآن يک مطلبي باشد که ـ معاذالله ـ امام به آن نرسيده باشد، امام نمي‌تواند حافظ اين کتاب باشد، مفسّر اين کتاب باشد. اگر امام براي اين است که اين کتاب را حفظ کند، براي اين است که اين کتاب را تفسير کند، براي اين است که اين کتاب را تشريح کند، بايد هر چه در آن هست بلد باشد؛ پس علم او «إلا و لابد» بايد همتاي قرآن کريم باشد. حالا عمل مي‌کند از آن جهت که انسان است و تکليف دارد و بهشت مي‌رود، مطلب ديگري است؛ اما از جهت مقام علمي قرآن بالاتر از امام نيست؛ براي اينکه او بايد اين قرآن را تفسير کند، حافظ اين قرآن باشد. اگر در اين قرآن يک سلسله مطالبي باشد که در دسترس امام نباشد، او ديگر مفسّر اين نيست. «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْن‏»[4] که يک سلسله مطالبي در اين قرآن است که ـ معاذالله ـ او نداند و مفسّر تفسير نکند، اين چگونه «لَنْ يَفْتَرِقَا» است؟! همين اولين افتراق همين است.

پرسش: ...

پاسخ: بله، اين را هم الآن پاسخ مي‌دهند. مي‌فرمايند به اينکه اين اکبر بودن براي اين است که اين يکي موظف است او را حفظ کند، در راه او شهيد شود، زندان برود؛ اما اکبر از اين است که در آن يک سلسله مطالب علمي باشد که او نداند، اولين درجه افتراق است فرمود: «لَنْ يَفْتَرِقَا»؛ از هم جدا نيستند. معناي آن اين نيست که هر جا امام هست يک قرآن در کنار او هست! يعني هيچ افتراق و جدايي بين اينها نيست. قرآن علم است، اينها البته عالم‌اند و عمل هم مي‌کنند از اين جهت که انسان‌اند. اگر يک سلسله مطالبي در قرآن باشد که ـ معاذالله ـ امام به آن نرسد، اين اولين فرض افتراق است.

پس عظمت امام با اين روشن مي‌شود. «و ليس بأفضل من النبي صلّي اللّه عليه و آله و سلّم و أوصيائه عليهم السلام و إن وجب عليهم تعظيمه و احترامه»، چرا؟ «لأنّه ممّا يلزم علي المملوك و إن قرب من الملك نهاية القرب تعظيم ما يُنسب إليه من أقوال و عيال و أولاد و بيت و لباس و هكذا لأنّ ذلك تعظيم للمالك فتواضعهم لبيت اللّه تعالى و تبرّكهم بالحجر و الأركان و بالقرآن و بالمكتوب من أسمائه و صفاته من تلك الحيثيّة لا يقضي لها بزيادة الشرفيّة»؛ بله اينها «حجر الأسود» را مي‌بوسند، ارکان چهارگانه بيت را گرامي مي‌دارند، خود بيت را تکريم مي‌کنند، مواضعي که ذات أقدس الهي دستور داد حرمت قائل‌اند؛ براي اينکه احترام به ذات أقدس الهي و ادب در پيشگاه آن حضرت، اقتضاء مي‌کند که هر چه به دستور اوست عمل کنند. معناي آن اين نيست که ـ معاذالله ـ ارکان؛ يا «حِجر اسماعيل» يا «حَجر الأسود» از امام بالاتر است. همين‌ها که از روايات استفاده شد، مسبوق‌اند به بزرگاني که آنها هم اين لطايف را از خود ائمه(عليهم السلام) استفاده کردند. خدا مرحوم إبن بابويه قمي را غريق رحمت کند! او که در حرم حضرت عبدالعظيم مدفون است. اين قصه را بارها به عرضتان رسانديم. اين تهران بي‌خود بزرگ نشد! اول وجود مبارک حضرت عبدالعظيم به عنوان يک وليّ‌ايي از اولياي الهي آمد در ري، بعد بسياري از امامزاده‌ها به برکت ايشان وارد ري شدند که در خود تهران و حومه، امامزاده‌هاي فراواني آرميده‌اند و تهران به برکت اينها تهران شد! حضرت عبدالعظيم(رضوان الله تعالي عليه) مي‌دانيد که معاصر امام دهم بود و عرض ارادت کرد که در فضيلت او بحثي نيست. بزرگان سعي مي‌کردند که ري بروند به برکت حضرت عبدالعظيم و آنها. حکماي فراواني در تهران بودند که آرميدند. مرحوم آقا علي حکيم او اهل زنوز تبريز است، او و پدرش زنوزي‌اند؛ ـ زنوز در آذربايجان و در اين منطقه پُربرکت تبريز است ـ منتها ساليان متمادي چون در تهران فلسفه تدريس مي‌کردند آقا علي تهراني معروف شدند. ايشان يک رساله‌اي در «معاد» دارد به عنوان «سبيل الرشاد في علم المعاد». در اين رساله ـ همان اوايل رساله هم است ـ مرقوم فرمودند که يک باران تُند سيل‌گونه‌اي در ري آمد و برخي از معابر را آب گرفت، از جمله قبرستان ري را هم آسيب رساند که بعضي از قبور نشست کردند. وقتي اين قبور نشست کردند مردم که به زيارت قبور ري مي‌رفتند، ديدند بعضي از اين قبرها که شکاف برداشت کفني در کنار و گوشه‌هاي اين قبر پيداست، بررسي کردند ديدند که کفن سالم است، بدن سالم است، ولي نتوانستند بشناسند که او کيست؟! شواهد فراواني را که بررسي کردند ديدند اين قبر «محمد بن علي بن بابويه» صاحب من لا يحضره الفقيه است. مرحوم آقا علي گفت مردم متدين تهران حرکت کردند به زيارت اين قبر که بعد از هشتصد سال اين بدن سالم است، اين کفن سالم است. آن روزها راه براي رفتنِ ما نبود، بعد از اينکه جمعيت رفتند و آمدند و کاهش پيدا کرد خودم مشرّف شدم ري، بدن را سالم، کفن را سالم و زيارت کردم. اين را اين فيلسوف بزرگ در اوايل رساله «سبيل الرشاد في اثبات المعاد» آن‌جا مرقوم فرمودند. بعدها براي او بارگاه درست شد. و بسياري از علماي بزرگ تهران وصيت مي‌کردند که ما را در کنار قبر إبن بابويه دفن کنيد. اگر شما مشرف شديد حرم حضرت عبدالعظيم و بعد مشرف شديد مزار إبن بابويه را زيارت کرديد، مي‌بينيد يک دکه‌مانندي آن‌جا قبر آن عده از حکما و بزرگان مثل مرحوم تنکابني و آقا ميرزا حسن کرمانشاهي و مرحوم حکيم جلوه اصفهاني، اينها آن‌جا دفن‌اند، از حکماي بزرگ اصفهان بودند، از بزرگان و حکماي کرمانشاه بودند، مرحوم تنکابني از بزرگان و حکماي مازندران بودند. نظير همين آرامگاهي که براي حافظ دارند يک چنين چيزي در کنار إبن بابويه براي اين علماي بزرگ هست، خيلي هم فاصله ندارد، مفصّل هم نيست يک چند نفري هستند. قبر مرحوم ملا محمد آملي پدر مرحوم آقا شيخ محمدتقي آملي که صاحب حاشيه بر شرح شمسيه است و معاصر مرحوم آقا شيخ فضل الله نوري بود. مرحوم آقا شيخ فضل الله را به دار کشيدند ايشان را به مازندران به «گزانسرا» تبعيد کردند. اينها همان‌جا دفن‌اند، منتها نه آن آرامگاه ويژه، در محدوده وسيع‌تر.

اين إبن بابويه در همان من لا يحضره الفقيه دارد که کعبه بالاتر از امام نيست، چرا؟ براي اينکه إبن زبير در برابر امام زمانش ايستاد؛ نه با حسين بن علي(سلام الله عليه) بيعت کرد و نه بعد آن با علي بن الحسين امام سجاد(سلام الله عليه)، او در برابر امام زمان خود ايستاد و داعيه داشت. دودمان اموي و مرواني عليه او شوريدند، او به درون کعبه رفت و متحصّن شد، اينها بالای همان کوه اَبوقُبيس که اشرافي داشت بر کعبه ـ کساني که قبل از انقلاب مکه مشرف شدند مي‌ديدند که بسياري از اين کوه‌ها اشراف داشت بر کعبه، به برکت انقلاب اسلامي مکه و مدينه آباد شد؛ وگرنه کساني که قبل از انقلاب مکه رفته بودند مي‌ديدند که با بعد از انقلاب چقدر فرق کرد! ـ از همان بالاي کوه منجنيق بستند و کعبه را ويران کردند، إبن زبير را گرفتند اعدام کردند و بعد کعبه را ساختند. مرحوم إبن بابويه مي‌گويد به اينکه اين کعبه چهارديواري است، اين را دوباره مي‌سازند؛ اگر کسي با امام زمان خود نسازد، به درون کعبه هم برود خدا او را پناه نمي‌دهد، امام بالاتر از کعبه است، چون بعد کعبه را مي‌سازند. اما اَبرهه که آمد، او با کعبه مخالف بود و خواست اساس قبله را بردارد که اين طير اَبابيل از بالا رسيد. [5]غرض اينکه خيلي فرق دارد. اگر يک وقتي اين چيزهايي که مرحوم إبن بابويه نقل مي‌کند، انسان مي‌شنود، با همين اصول کلي هماهنگ است که اينها گرچه کعبه را احترام مي‌کنند، «حجر الأسود» را مي‌بوسند، اينها به دستور ذات أقدس الهي است که احترام به خدا و احترام به دستورهاي اوست؛ اما معناي آن اين نيست که ـ معاذالله ـ «حجر الأسود» از امام يا از پيغمبر بالاتر است! «و ليس بأفضل من النبي صلّي اللّه عليه و آله و سلّم و أوصيائه»، «فتواضعهم لبيت اللّه تعالى و تبرّكهم» به «حجر الأسود» يا ارکان يا قرآن يا «بالمكتوب من أسمائه و صفاته»، از آن حيثيتي که اينها اوصاف الهي و کلمات الهي‌اند، «لا يقضي لها بزيادة الشرفيّة» که مثلاً اين «حجر الأسود» يا کعبه اشرف از امام باشد، اين نيست. اينها خلاصه فرمايش ايشان در «کتاب القرآن»؛ يعني کشف الغطاء، جلد سوم، صفحه 452.

اما آنچه که مربوط به علم غيب اينهاست که شعاع علم غيب اينها تا کجاست؟ لکن فرمودند اينها اگر علوم غيب فراواني دارند که دارند، آن علم غيب معيار حکم تکليفي نيست تا ـ معاذالله ـ کسي نگويد اگر مي‌دانستند چرا کربلا رفتند؟ اگر اينها مي‌دانستند چرا مثلاً شب نوزدهم حضرت به مسجد رفت؟ اگر مي‌دانستند چرا امام حسن(سلام الله عليه) آن کوزه را سر کشيد؟

در جلد اول، صفحه 105، بخشي از فضايل وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) را نقل مي‌کند. فرمود: «و إن أردت تفصيل بعض فضائله» وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه)، اوّل آن اين است: «الإخبار بالمغيبات و هو القائل‌ «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَوَ اللَّهِ لَا تَسْأَلُونَنِي عَنْ فِتْنَةٍ يَضِلُّ فِيهَا مِائَةٌ وَ يَهْتَدِي فِيهَا مِائَةٌ إِلَّا أَخْبَرْتُكُمْ بِسَائِقِهَا وَ نَاعِقِهَا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ»[6]»؛ اين اِخبار غيب است. اين «سَلُونِي» را در تاريخ هيچ کس نگفت، اين چه عظمتي است که انسان بگويد هر چه مي‌خواهيد از من بپرسيد و هر حادثه‌اي هم «إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ» بخواهد اتفاق بيافتد من مي‌دانم که چه کسي اين را راه‌اندازي کرد، چه کسي تقويت کرد، چه کسي دنبال آن هست، چه کسي مي‌خواهد نتيجه بگيرد! در بعضي از فرمايشات دارد که هيچ کسي از راه اختلاف نتيجه نگرفت، او نه براي اينکه از تجارب تاريخي باخبر است، او از سنت الهي دارد خبر مي‌دهد، در آن خطبه فرمود: «وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يُعْطِ أَحَداً بِفُرْقَةٍ خَيْراً مِمَّنْ مَضَي وَ لَا مِمَّنْ بَقِي‏»؛[7] فرمود بدان که هيچ امتي با اختلاف که من بايد اين باشم، تو بايد آن باشي، تو پايت لغزيد من بايد رسوايت کنم، فرمود هيچ امتي با اختلاف به مقصد نرسيد، نه در گذشته و نه در آينده؛ حالا گذشته را ممکن است انسان بگويد بر‌اساس علم تاريخ مي‌داند، اما آينده چه؟! او بر‌اساس سنت الهي خبر مي‌دهد. فرمود: «وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يُعْطِ أَحَداً بِفُرْقَةٍ خَيْراً مِمَّنْ مَضَي وَ لَا مِمَّنْ بَقِي‏»؛ با هم باشيد و به اين فکر نباشيد که يک کسي بلغزد فوراً دستش را بگيريد و پايش را هم بگيريد او را بياندازيد در چاه، ديگري هم هست دست و پاي شما را مي‌گيرد، شما را مي‌اندازد در چاه، اين کار را نکنيد! اگر يک کسي لغزيد فوراً دستش را بگيريد و بلند کنيد، نه اينکه فوراً يک چيزي هم سرش بزنيد. فرمود اگر بخواهيد خير ببينيد راه آن اين است. الآن هم اين‌جا مي‌فرمايد که «سَلُونِي» نه مسايل علمي که من مثل علماي ديگر بلد هستم، نه! «إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ» هر حادثه‌اي که بخواهد بيايد نزد من هست. احدي غير از معصوم اين‌طور حرف را زد؟! فرمود: «سلوني»؛ براي اينکه من آنچه که حادثه‌اي پيش مي‌آيد «إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ» بلد هستم.

«فقام إليه رجل فقال أخبرني كم علي رأسي من طاقة شَعر»؛ بگو چند‌تا مو در سر من است؟ حالا ببينيد چه گرفتاري‌هايي انبيا و اوليا با معاصرينشان داشتند؟! حضرت فرمود: «لولا أنّ الذي سألت عنه يعسر برهانه لأخبرتك»؛ من اگر بگويم چند‌تا مو داري، دليل نمي‌توانم بياورم، تو بايد تک‌تک بروي بشماري! لکن يک چيزي که نافع است مي‌گويم: «و إنّ في بيتك لسَخْلًا يقتل ابن بنت رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله و سلّم و كان ابنه صغيراً و هو الذي تولّي قتل الحسين عليه السلام»؛ فرمود اينکه به درد تو نمي‌خورد، در خانه‌ات يک نوه‌اي داري، يک بچه‌اي داري که قاتل پسر من است! اين «عمر سعد» درآمد.

برخي‌ها گفتند گزارشگر از شام آمده گفتند معاويه مُرده است، حضرت فرمود نه، نمرده! او فتنه‌ها در پيش دارد نمرده است. بعد حالا اين قصه را هم اضافه کردند: «و أخبره الرجل بموت خالد بن عرفطة»؛ در همان جمع يک کسي گفت خالد مُرد؛ حالا عده‌اي در مسجد نشسته‌اند، حضرت اعلام عمومي داد و دارد در حضور همه اين گزارش‌ها را مي‌دهد. حضرت فرمود: «لم يمت»؛ خالد نمرده است، «و سيقود جيش ضلالة»؛ اين قائد يک ارتش گمراه است، «صاحب لوائه حبيب بن جمّاز»؛ ـ حالا اين «حبيب بن جمّاز» اين‌جا نشسته است ـ گفت او نمرده است، يک گروه ضلالتي را راه‌اندازي مي‌کند که حبيب بن جمّاز هم پرچمدار او است، «فقام إليه حبيب بن جمّاز و قال إنّي لك محبّ»؛ همان‌جا پا شد عرض کرد: يا علي! من دوست شما هستم، چگونه مي‌شود که اينها يک جيش ضلاله‌اي را راه‌اندازي مي‌کنند و پرچم آنها به دست من است؟! «فقال إيّاك أن تحمل اللّواء»؛ حبيب! اين کار را نکن! ولي مي‌کني، او مثل روز مي‌بيند. «فقال إيّاک أن تحمل اللّواء و لتحملنّها»؛ حبيب! تو حتماً اين پرچم را مي‌گيري، ولي نکن اين کار را! بعد «و تدخل من هذا الباب»؛ فرمود از همين «باب الفيل» هم مي‌آيي. آنها جيش ضلاله را از شام تشکيل مي‌دهند، راه‌اندازي مي‌کنند، پرچم هم به دست توست، تو هم از همين در وارد مي‌شوي. او کيست؟! اين چگونه علم غيبي است؟! «تحمل اللّواء و لتحملنّها و تدخل من هذا الباب يعني باب الفيل»، نکن اين کار را، ولي مي‌کني. «فلمّا كان زمان الحسين عليه السلام جعل ابن زياد خالداً» همين «خالد بن عرفطة» را، «علي مقدّمة عمر بن سعد(عليه لعائن الله) و حبيب صاحب لوائه»؛ همين حبيب بن جمّاز پرچم عمر بن سعد را داشت و از همين در فيل هم وارد مسجد شد مردم را تحريک کرد. اين مي‌شود امام! «و قال للبراء بن عازب يُقتل ولدي الحسين عليه السلام و أنت حيّ لا تنصره»؛ به ديگري گفت پسرم حسين را شهيد مي‌کنند، تو هستي ولي او را ياري نمي‌کني. اين اسرار عالم دست اينهاست. فرقي بين اول و آخر نيست؛ چه وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه)، چه وجود مبارک امام زمان(سلام الله عليه).

حالا قصه بعدي «و لمّا اجتاز بكربلاء في وقعة صفّين». در جريان «صفّين» که تقريباً بيست سال قبل از واقعه کربلا بود، اين را خيلي‌ها نقل کردند، اختصاصي به مرحوم کاشف الغطاء ندارد. وقتي عبور حضرت امير(سلام الله عليه) به کربلا افتاد، پياده از مرکَب پياده شدند با دستان مبارکشان اشاره کردند «هَاهُنَا هَاهُنَا»؛[8] همين‌جاست، همين‌جاست. همان حرفي که خود سيد الشهداء(سلام الله عليه) روز دوم محرم گفت همان حرف است. «هَاهُنَا هَاهُنَا» همين جاست، همين جاست. «هذا و اللّه مناخ ركابهم و موضع قتلهم» ـ آن که مرحوم محدّث قمي در سفينه و ديگران نقل کردند که کتاب مقتل بود مفصّل‌تر نقل کردند ـ حضرت پياده شد و اين خاک را گرفت و بو کرد و دو رکعت نماز خواند و گفت: اين‌جا «مَصَارِعُ عُشَّاق‏»؛[9] اين کلمه «عشق» حيف که به دست ديگران افتاد! مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) در همان جلد دوم کافي در باب «عبادت» دارد که «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا»؛[10] فاضل‌ترين مردم کسي است که عاشق نماز باشد و با نماز معانقه کند و دست به گردن باشد. اما اين کلمه «عشق» به دست ديگران افتاد و مبتذل شده است. خود حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود: اين‌جا «مَصَارِعُ عُشَّاق‏». در فرمايشات حضرت امير(سلام الله عليه) هست، در جلد دوم کافی مرحوم کليني هست که «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا»؛ معانقه کردن، دست به گردن شدن و مانند آن.

مرحوم کاشف الغطاء(رضوان الله عليه) در بحث جلسه قبل ملاحظه فرموديد که اينها مأمور نبودند که به علم غيب عمل کنند. آن خدايي که اين علم غيب را به اينها داد گفت اينها امانت است. شما بخواهي با علم غيب عمل بکني کاري نکردي! با علم غيب، با قدرت غيبي دشمنان را از بين ببريد، مي‌دانيد دشمن از کدام راه مي‌آيد او را از بين ببريد، ديگر نمي‌تواند اسوه باشد. شما وقتي مي‌تواني اسوه باشي که با علم عادي عمل کني، شهيد هم بشوي تا ديگران به شما اقتدا کنند، اسير هم بشوي تا ديگران به شما اقتدا کنند. خدا مرحوم مجلسي را غريق رحمت کند! فرمود اجماع ما شيعه اين است که اينها اصلاً مجتهدانه فتوا نمي‌دادند، اينها که مرجع تقليد نيستند، اينها امام هستند. مرجع تقليد اين ادله را جمع‌بندي مي‌کند، گاهي مظنه پيدا مي‌کند و گاهي علم پيدا مي‌کند فتوا مي‌دهد؛ اما اينها اين‌طور نيستند، وقتي احکام الهي را مي‌خواهند بيان کنند «قولاً أو فعلاً» جزم دارند به وحي الهي و به وسيله وجود مبارک پيغمبر به اينها مي‌رسد؛ اما حالا کارهاي عادي، فلان کس را مي‌خواهند براي فلان سِمت بگذارند، فلان کس را مي‌خواهند استاندار کنند. بصره، اهواز، کرمان، اينها محدوده وسيع يک استانداري بود، استاندار اين منطقه وسيع هم إبن عباس بود، معاون إبن عباس که بود؟ زياد بن أبيه بود، از او بدتر شما چه کسي داريد؟! اين زياد بن أبيه را إبن عباس گذاشته، خود حضرت که نگذاشت؛ اينها بودند در دستگاه حضرت امير(سلام الله عليه). الآن در اين‌جا اين مطلب را ملاحظه مي‌فرماييد که اينها به علم غيب مأمور نبودند عمل کنند.

نامه 71 نهج البلاغه نامه‌اي است که به منذر بن جارود عبدي نوشتند. اين منذر يکي از واليان منصوب از طرف حضرت امير(سلام الله عليه) بود، يک خيانت مالي کرده است، حضرت در نامه مرقوم فرمود: «أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِيكَ غَرَّنِي مِنْكَ وَ ظَنَنْتُ أَنَّكَ تَتَّبِعُ‏ هَدْيَهُ وَ تَسْلُكُ سَبِيلَهُ فَإِذَا أَنْتَ فِيمَا رُقِّيَ إِلَيَّ عَنْكَ لَا تَدَعُ لِهَوَاكَ انْقِيَاداً»؛ پدرت آدم خوب بود من به تو سمت دادم، چه مي‌دانستم اين‌طور اوضاع را بد درمي‌آوري و خيانت مي‌کني؟! معناي آن اين است که به علم غيب مأمور نيستند عمل کنند. پس اگر در زمان حضرت يک چهار نفر چهار‌تا اشتباه کردند مبادا کسي ـ معاذالله ـ بگويد که حضرت امير(سلام الله عليه) اين اشکال را داشت! بنا بر اين نبود که به علم غيب عمل کنند. بعد نسبت به خود مالک چطور؟ وقتي که خبر مالک رسيد، آن‌طور از مالک تعريف کرد! درباره مالک هم دو‌تا نامه نوشت: يکي همان نامه معروفي است که واقعاً منشور تمدّن است که آن خيلي مفصّل است،[11] يکي هم نامه کوتاهي است که براي مردم مصر نوشت. در آن نامه‌اي که براي مردم مصر نوشت که نامه سي و هشتم نهج البلاغه است: «مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ إِلَي الْقَوْمِ الَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ حِينَ‏ عُصِيَ فِي أَرْضِه» تا به اين‌جا مي‌رسد: «أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ لَا يَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ وَ لَا يَنْكُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ أَشَدَّ عَلَي الْفُجَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ وَ هُوَ مَالِكُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو» ـ از اين به بعد ملاحظه بفرماييد ـ اين مالک است که من فرستادم يک يلي است براي ميدان مبارزه؛ اما شما مردم مصر: «فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ»؛ بررسي کنيد اگر يک وقتي ـ خداي ناکرده ـ پايش لغزيد، نه! آن‌جايي که پايش نلغزيد اطاعت کنيد. خود حضرت امير(سلام الله عليه) ندارد که آن‌جا که پايم لغزيد! ما حق هستيم؛ «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ».[12] فخر در اين است که اين ضمير به حق برمي‌گردد نه به علي؛ «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ»؛ يدور يعني يدور، «يَدُورُ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ حَيْثُمَا دَار»، چه عنصري است خدا مي‌داند؟! اين حرف درباره عمار هم آمده است. «عَمَّارٌ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَمَّارٍ يَدُورُ مَعَهُ»؛[13] اين «يدور» به عمار برمي‌گردد؛ يعني «يدور العمار مدار الحق حيثما دار الحق»؛ اما اين‌جا «يدور الحق مدار علي حيثما دار».

ما که فقه نوشته نداريم که يا يک رساله نوشته‌اي نداريم که حضرت امير(سلام الله عليه) برابر آن عمل کند! خود حضرت امير(سلام الله عليه) که معصوم است به عنايت الهي مي‌شود رساله فقهيه. فقه نانوشته ما با سيره اهل بيت روشن مي‌شود. ما اگر بخواهيم بفهميم چه حق است و چه باطل است؟ رساله‌اي نداريم، کتاب فقهي نداريم که ببينيم اينها چه مي‌گويند. حق در مقام اثبات، «يدور مدار علي حيثما دار»؛ اما عمار در مقام فعل مقلّد است «يدور مدار الحق حيثما دار الحق». توضيح آن، همان بيان نوراني خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است که عرض کرد خدايا! «اللَّهُمَّ أَدِرِ الْحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيْثُمَا دَار»[14] اين معناي تفسير روايت به روايت است، مثل آيه؛ «اللَّهُمَّ أَدِرِ الْحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيْثُمَا دَار»؛ او را معصوم قرار بده که هر کاري او مي‌کند مردم بفهمند حق چيست؛ وگرنه ما قبلاً يک کتاب فقهي نوشته نداريم که بگوييم اين کتاب فقهي ماست و حضرت برابر آن دارد عمل مي‌کند، خير! در مقام اثبات ما حق را «قولاً و فعلاً و سنةً و سيرةً» از مدار اين ذوات قدسي مي‌فهميم.

اين‌جا هم فرمود شما کار مالک را بررسي کنيد نگوييد از طرف حضرت علي است، نگوييد نائب خاص است، نگوييد منصوب علي است! ببينيد هر جا مطابق حق است از او اطاعت کنيد. اين معنايش است. آن هم خودش فرمود به اينکه ما مأمور به علم غيب نيستيم، اين‌جا هم «فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ لَا كَلِيلُ الظُّبَة» و مانند آن.

حالا چون فضيلت اهل بيت(عليهم السلام) هر جا ذکر شود مثل حديث کساء است، دعا مستجاب است. همه‌تان با قلب شکسته از ذات أقدس الهي دعا بکنيد که اين باران رحمت را نازل کند! اين مملکت گرفتاري فقر و فساد و اينها را نداشته باشد!

خدايا! تو را به حق علي اصغر، علي اکبر، حسين بن علي، همه ذوات قدسي قَسم! بهترين صلواتت را به ارواح مقدسه اينها نازل بفرما! باران رحمت را، برکت را، نعمت را، ارزاني قيمت را، سلامت رهبر را، سلامت ملت را، سلامت مملکت را، سلامت دين را، سلامت دنيا را، سلامت فرزندان ما، حفظ آبروي ما را به برکت امام زمان حفظ بفرما!

«و الحمد لله رب العالمين»



[1]. سوره بقره، آيه97؛ سوره آلعمران، آيه3؛ سوره مائده، آيه46.

[2]. سوره مائده، آيه48.

[3]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌13، ص35.

[4] . وسائل الشيعة، ج27، ص34.

[5]. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص248 و 249؛«مَنْ أَرَادَ الْكَعْبَةَ بِسُوءٍ ... وَ إِنَّمَا لَمْ يَجْرِ عَلَي الْحَجَّاجِ مَا جَرَي عَلَي تُبَّعٍ وَ أَصْحَابِ الْفِيلِ لِأَنَّ قَصْدَ الْحَجَّاجِ لَمْ يَكُنْ إِلَي هَدْمِ الْكَعْبَةِ إِنَّمَا كَانَ قَصْدُهُ إِلَي ابْنِ الزُّبَيْرِ وَ كَانَ ضِدّاً لِصَاحِبِ الْحَقِّ فَلَمَّا اسْتَجَارَ بِالْكَعْبَةِ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يُبَيِّنَ لِلنَّاسِ أَنَّهُ لَمْ يُجِرْهُ فَأَمْهَلَ مِنْ هَدْمِهَا عَلَيْه».

[6] . خصائص الأئمة عليهم السلام (خصائص أمير المؤمنين عليه السلام)، ص62.

[7]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه176، ص255.

[8]. وقعة صفين، ص141 و 142؛ «... إِلَي عَلِيٍّ فَأَتَيْتُهُ بِكَرْبَلَاءَ فَوَجَدْتُهُ يُشِيرُ بِيَدِهِ وَ يَقُولُ: هَاهُنَا هَاهُنَا فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ وَ مَا ذَلِكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟ قَالَ: ثَقَلٌ لِآلِ مُحَمَّدٍ يَنْزِلُ هَاهُنَا فَوَيْلٌ لَهُمْ مِنْكُمْ وَ وَيْلٌ لَكُمْ مِنْهُمْ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ: مَا مَعْنَى هَذَا الْكَلَامِ‏ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟ قَالَ: وَيْلٌ لَهُمْ مِنْكُمْ تَقْتُلُونَهُمْ وَ وَيْلٌ لَكُمْ مِنْهُمْ يُدْخِلُكُمُ اللَّهُ بِقَتْلِهِمْ إِلَي النَّارِ وَ قَدْ رُوِيَ هَذَا الْكَلَامُ عَلَي وَجْهٍ آخَرَ أَنَّهُ عَلَيْهِ السَّلَامْ قَالَ: فَوَيْلٌ لَكُمْ مِنْهُمْ وَ وَيْلٌ لَكُمْ عَلَيْهِمْ قَالَ الرَّجُلُ: أَمَّا وَيْلٌ لَنَا مِنْهُمْ فَقَدْ عَرَفْتُ وَ وَيْلٌ لَنَا عَلَيْهِمْ مَا هُوَ؟ قَالَ: تَرَوْنَهُمْ يُقْتَلُونَ وَ لَا تَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ».

[9]. أبصارالعين في أنصار الحسين، ص22.

[10]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏2، ص83.

[11]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، نامه53.

[12]. الفصول المختاره، ص135.

[13]. علل الشرائع، ص223.

[14]. الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف، ج‏1، ص102.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق