أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) بعد از آن مقصد ثالث، هفت مسئله را جزء لواحق اين بخش قرار داد. مسئله اُوليٰ کفائت و کفو بودن و همسان بودنِ در اسلام است. کفائت اسلام را قبلاً ملاحظه فرموديد از دو راه ثابت کردند: يکي اينکه شرک مانع است برابر آيه روشن سوره مبارکه «بقره» که ﴿وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ﴾،[1]﴿وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكينَ حَتَّي يُؤْمِنُوا﴾، اين تکليف و وضع هر دو را روشن کرد؛ تکليفاً حرام و وضعاً باطل است.
مسئله ششم از مسائل اسباب تحريم که کفر است، آن هم مشخص است که کفر حدوثاً مانع و بقائاً موجب انفساخ است؛ يعني اگر مسلماني خواست با کافر ازدواج کند، حدوثاً باطل است واقع نميشود و اگر هر دو مسلمان بودند و يکي ـ معاذالله ـ مرتد شد، اين موجب انفساخ عقد است «بلا طلاق و لا فسخ»؛ لذا در همين جمله اُوليٰ «الكفاءة شرط في النكاح و هي التساوي في الإسلام»؛[2] اين را به همين يک سطر اکتفا کردند، چون ادله آن در آن دو ـ سه باب گذشت.
مطلب بعدي شرطيت ايمان است؛ ايمان شرط نيست، مگر براي مؤمن؛ هر کسي که مسلمان است، طرف ديگر او بايد مسلمان باشد. ايمان براي هر کسي که مؤمن است طرف ديگر او بايد مؤمن باشد؛ وگرنه اصل ايمان در داخله اسلام شرط نيست که اگر «أحد الطرفين» شيعه بود، او نميتواند مثلاً با اهل سنّت ازدواج کند که حتماً ايمان شرط باشد، ايمان شرط در حوزه مؤمنين است، چه اينکه اسلام شرط در حوزه اسلامي است، وگرنه هر قومي حضرت فرمود نکاحي دارند و نکاح آنها صحيح است؛ نکاح مشرکين باهم صحيح است، نکاح اهل کتاب با هم صحيح است. اينطور نيست که اسلام شرط صحت اصل نکاح باشد، اسلام شرط صحت نکاح مسلمان است. آنها هم که ايمان را شرط کردند، گفتند ايمان شرط صحت نکاح مؤمن است؛ اگر «أحد الطرفين» مؤمن بودند، طرف ديگر حتماً بايد مؤمن باشد. آنها که مسئله ايمان را شرط کردند، احتياج نداشتند به اينکه امر سوم را مطرح کنند که ناصبي بودن و نَصب، مانع صحت نکاح است؛ اما مرحوم محقق و مانند ايشان(رضوان الله تعالي عليهم) که ايمان را شرط نکردند گرچه در اولويت قرار دادند، مانعيت نَصب را جداگانه ذکر کردند، وگرنه اگر ايمان شرط باشد يقيناً نکاح با ناصبي حرام است تکليفاً و باطل است وضعاً.
ببينيد مرحوم آقا شيخ حسن کاشف الغطاء پسر بزرگ کاشف الغطاء، در أنوار الفقاهة اصلاً مسئله نَصب را مطرح نکرد که نَصب مانع است و با ناصبي نميشود ازدواج کرد، چون ايشان ايمان را شرط ميدانند؛ اگر ايمان را شرط بدانند نيازي نيست به اينکه ما بگوييم با ناصبي نميشود ازدواج کرد، ناصب بودن و نَصب مانع است؛ براي اينکه اصلاً شرط را ندارد.[3] ولي مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) که ايمان را شرط نکردند، مانعيت ناصب را بايد جداگانه ذکر ميکردند، چه اينکه ذکر کردند؛ لذا در کتابهاي فقهي اگر أنوار الفقاهة يا مانند آن، مانعيت نَصب را ذکر نميکنند، «لغناء البحث عن ذلک» است؛ براي اينکه او ايمان را شرط کرده است. شما در أنوار الفقاهة و برخي از کتابهاي مانند آن، اصلاً نميبينيد که ناصب بودن، نَصب مانع است و با ناصبي نميشود ازدواج کرد؛ براي اينکه او نَصب را کفر ميداند و ايمان را شرط کرده است. اما مرحوم محقق(رضوان الله تعالي عليه) که ايمان را شرط نميداند و در اولويت قرار داده است، در سه مسئله بحث ميکند: اسلام شرط است «کما تقدم»؛ ايمان شرط کمال است نه شرط لزوم، ثانياً؛ نَصب مانع است ثالثاً؛ نَصب کفر است. اما آنها مثل مرحوم آقا شيخ حسن و مانند ايشان که اصلاً تعرّض نکردند که نَصب مانع است، براي اينکه ايمان را شرط کردند؛ وقتي ايمان شرط باشد، وجهي ندارد که نَصب را ذکر کنند؛ لذا مرحوم محقق سه بخش کرده است: بخش اول لازم است، بخش دوم شرط کمال است، بخش سوم مانع رسمي.
فرمود: «الاُوليٰ الكفاءة شرط في النكاح» اين لازم است؛ تکليفاً بدون اسلام حرام و وضعاً باطل است. «و هي التساوي في الإسلام و هل يشترط التساوي في الإيمان» براي مؤمن، نه اينکه ايمان شرط است مطلقا؛ ايمان در حوزه مؤمن؛ يعني «أحد الطرفين» اگر مؤمن بودند، طرف ديگر بايد مؤمن باشد. چه اينکه اسلام شرط است؛ يعني «أحد الطرفين» اگر مسلمان بودند، طرف ديگر حتماً بايد مسلمان باشد، وگرنه ائمه فرمودند و در روايات فراواني هم هست که هر قومي يک نکاحي دارد.[4] «و هل يشترط التساوي في الإيمان فيه روايتان» که «أظهرهما الاكتفاء بالإسلام»، حالا ذکر شده به اينکه کجا شرط کمال است؟ کجا احتياط آن واجب است؟ کجا احتياط آن مستحب است؟ بين زن و شوهر فرق است؛ اگر زن شيعه بود احتياط واجب اين است که همسرش شيعه باشد.
«نعم» که مسئله سوم است؛ «نعم لا يصح نكاح الناصب المعلنِ بعداوة أهل البيت (عليهم الصلاة و عليهم السلام) لارتكابه ما يعلم بطلانه من دين الإسلام»؛ نه تنها نسبت به تشيع مشکل دارد، نسبت به اسلام مشکل دارد. مستحضريد که از ناصب چه در بحث «طهارت» حکم به نجاست اينها کردند، هم ناصب و هم غالي؛ نصب و غلوّ هر دو اين پديده تلخ، اين آثار را دارد؛ هم در باب «خمس» که آيا به اينها خمس ميرسد يا نه؟ زکات ميرسد يا نه؟ بحث مبسوط آلودگي اينها در بحث «طهارت» است که مرحوم صاحب جواهر[5] به آن اشاره کرده است. در موارد ديگر هم هر جا سخن از اسلام و ايمان است، از نَصب و غلوّ سخن به ميان ميآيد. اين بيان نوراني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) که فرمود: «يَا عَلِيُّ حَرْبُكَ حَرْبِي وَ سِلْمُكَ سِلْمِي»،[6] اين کاملاً روشن است که محارب علي کافر است، همان بيان لطيف مرحوم خواجه طوسي در متن تجريد که «مُخالِفُ عَليٍّ فَسَقَ و مُحارِبُهُ کَفَرَة»؛[7] چون حضرت فرمود: «حَرْبُكَ حَرْبِي»، اين تنزيل است؛ مثل «الطَّوَافُ بِالْبَيْتِ صَلَاةٌ»[8] است. «الطَّوَافُ بِالْبَيْتِ صَلَاةٌ» نشان ميدهد که «لَا صَلَاةَ إِلَّا بِطَهُورٍ»[9] و «لا طواف إلا بطهور»؛ اينجا هم حَرب با حضرت کفر است و مخالفت حضرت معصيت کبيره است؛ لذا آنها مسلمانِ فاسق هستند؛ اما ناصب کافر است.
حالا اين بخشهاي حکومتي چگونه وجود مبارک حضرت امير در جنگ جمل بر بعضيها نماز خوانده است؟ براي آنها روشن شد يا نه؟ حجت بالغه داشتند يا نه؟ آن بحثهاي جداست که حضرت بر پيکر بعضي از اينها در همان جنگ جمل نماز خوانده است.
پرسش: ...
پاسخ: ناصب کسي که بد ميگويد و سَب و لعن دارد.
پرسش: ...
پاسخ: ما قبلاً وقتي که ميديديم وجود مبارک رسول خدا(صلّي الله عليه و آله و سلّم) درباره سيدالشهدا(سلام الله عليه) ميفرمايد: «حُسَيْنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ حُسَيْن»؛[10] «حُسَيْنٌ مِنِّي» را خوب ميفهميديم، «وَ أَنَا مِنْ حُسَيْن» را مثلاً فکر ميکرديم که چون دين حضرت به وسيله کربلا و عاشورا حل شد. بعد شما ميبينيد که مشابه اين روايات درباره امام حسن(سلام الله عليه) هم هست،[11] بعد ميبينيد که مشابه اين روايات درباره وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) هم هست: «عَلِيٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِي».[12] خيليها داشتند دست و پا ميکردند که مثلاً دين به وسيله اهل بيت حل شد، اين درست است؛ اما وقتي مباهله يعني مباهله! اين مهجور در حوزه است، اين 24 ذيحجه ما بايد همايش داشته باشيم، کنگره داشته باشيم، نشست داشته باشيم. اين بِهال براي ما شيعهها از برترين فخرهاي ديني و علمي ماست. در اين آيه مباهله صريحاً ذات أقدس الهي ميفرمايد: ﴿أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾،[13] ما حالت منتظر نداريم. از اين به بعد «علي الرأس و العين» اين روايات را آدم بدون تأويل، بدون توجيه، بدون تأمّل ميپذيرد: «عَلِيٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِي»؛ چون او نفس اوست. چون مباهله در حوزه مهجور است، چون بهال اصلاً خبري از او نيست که آيا معجزه خالد است يا معجزه محدود است، وقتي انسان برميخورد به روايتي که حضرت فرمود: «عَلِيٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِي»، تعجب ميکنيم! وقتي خدا بفرمايد اين جان توست، ما ترديدي نداريم؛ ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَكُمْ﴾. اينها که حرفهاي علمي است، در حوزهها مهجور است؛ اما روز ميلاد و مانند آن، آنها جشنهاي تقريباً شرط کمال است، ولي اينها شرط صحت است، شرط اصل است.
غرض اين است که اينکه مرحوم آقا شيخ حسن اصلاً سخن از نَصب به ميان نياورده است، براي اين است که او ايمان را شرط کرده است، بعد هم ضمناً اشاره دارند که غالب اينها گرفتار عداوت هستند. اگر هم ميبينيد در بعضي از مراسم در زيارت «أربعين» و مانند «أربعين»، اينها پيادهروي دارند اينها درست است، دوست سيدالشهدا هستند؛ اما دوستي اهل بيت کافي نيست، اين شرط ولايت نيست؛ خيليها وجود مبارک سيدالشهدا و اهل بيت را دوست دارند. اينکه وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: ﴿لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي﴾،[14] خيليها خيال ميکنند همينکه دوست اهل بيت باشند کافي است؛ براي اينکه اين آيه را درست معنا نميکنند. ﴿إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي﴾، اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ را مفعول «مع الواسطه» ميگيرند براي مودّت؛ ميگويند دوستي اهل بيت اجر رسالت است و ما هم دوست اينها هستيم. چه در زيارت «أربعين» و چه غير «أربعين»، کسي پيدا شود با سيدالشهدا(سلام الله عليه) ارادت و دوستي نداشته باشد که نيست، اينها خيال ميکنند که اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ مفعول «مع الواسطه» است براي مودّت؛ ﴿لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي﴾، اينها چون اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ را ظرف لغو ميگيرند، اين را مفعول «مع الواسطه» ميگيرند براي مودّت؛ اين ظرفِ مستقرّ است نه ظرفِ لغو، اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ مفعول «مع الواسطه» براي مودّت نيست، اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ مفعول «مع الواسطه» است، متعلِّق است به آن «المستقرّ»ايي که محذوف است: «لا أسألکم عليه أجراً إلا المودّةَ المستقرةِ في القربي»، اين ميشود ظرف مستقرّ.
«هر ظرف که حال يا صفت يا خبر است ٭٭٭ البته مدان لغو که آن مستقر است».
بنابراين در تمام احوال بايد دوست اينها باشيم. صِرف دوستي و گريه کردن و مانند آن براي اين است که ما اين ﴿فِي الْقُرْبَي﴾ را مفعول «مع الواسطه» گرفتيم براي مودّت، آدم بايد دوست اينها باشد؛ شما کسي را پيدا ميکنيد که حسين بن علي(سلام الله عليهما) را بشناسد و دوست او نباشد؟! اينکه نيست، حضرت امير(سلام الله عليه) را بشناسد و دوست او نباشد؟! اينکه نيست، آن مسيحي صوت العدالة مينويسد و مانند آن! و دين هم که نگفته شما همينکه دوست اينها باشيد کافي است، بلکه فرمود تمام دوستيتان بايد آنجا باشد. اگر مودّت ما مستقرّ در اهل بيت است، در جاي ديگر نبايد باشد، يک چيز ديگري هم که نبايد باشد، اين ميشود شيعه محض؛ اگر شيعه، شيعه هست، اين ظرف را مستقرّ ميداند نه ظرف لغو؛ آنوقت تمام دوستي او براي اهل بيت است، اين درست است و به جاي ديگر نگاه نميکند.
غرض اين است که اين آيه «مباهله» مسئله را کاملاً روشن ميکند که اين جان من است: «عَلِيٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْ عَلِي»، چه اينکه درباره آن ذوات قدسي هم همينطور است؛ مربوط به امامت است، نه مربوط به شخص حضرت امير(سلام الله عليه).
ناصب بودن چون نَصب، کفر است، چه اينکه خارج بودن هم کفر است، آن خارج بودن را لازم نبود ذکر کند، چون کفرش روشن است؛ نَصب را چون روايات فراواني در اين مسئله است، آن را جداگانه ذکر کردند. لذا فرمود به اينکه «نعم لا يصح نكاح الناصب المعلن بعداوة أهل البيت عليهم الصلاة و عليهم السلام لإرتكابه ما يعلم بطلانه من دين الإسلام».
پرسش: ...
پاسخ: بله، اگر کسي در درونِ درون او؛ مثل منافق که منافق کافر است، ولي ازدواج با او حرام نيست، باطل نيست و اين همان است؛ منتها منافق از ناصب بدتر است، براي اينکه او با اصل خدا و پيغمبر مشکل دارد. در درونِ درون يک چيزي باشد، اسلام حکم ميشود، وگرنه منافق واقعاً کافر است و واقعاً نجس است و مخلَّد در نار است؛ مثل کفار و مثل مشرکين؛ اما چون إظهار نکرده است، به حسب ظاهر پاک است و نکاح با او حلال است و مانند آن. ذات أقدس الهي فرمود شما آن مسئله ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ٭ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ﴾،[15] آن براي ملائکه من است، شما در آن محدوده دخالت نکنيد! همينکه ظاهر اين باشد، کافي است. يک بيان بسيار بلندي حضرت امير(سلام الله عليه) دارد که آن بيان را سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در تفسير شريف الميزان تحليل کردند. حضرت وجود مبارک حضرت امير در نهج البلاغه دارند که اکثري مردم با حکومت ميسازند، با قدرت و مال ميسازند: «النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا»؛[16] که بعدها سعدي گرفته: «النّاسُ عَلي دِينِ مُلُوکِهِم».[17] اين بياني که حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج البلاغه دارد که «النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا»، سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) به مناسبتي در ذيل يکي از آيات تحليل کرده است، فرمود: تقريباً يک سوم مردم مدينه منافق بودند؛ به دليل اينکه در جنگ اُحد هزار نفر مسلحانه از منزل حرکت کردند که جبهه بروند، سيصد و اندي نفر در حضور پيغمبر برگشتند! شما او را به عنوان پيغمبر قبول کرديد، او هم پيشاپيش شما راه افتاد، در برابر او ميگوييد نميآييم! تو را قبول داريم، ولي نميآييم! اين يعني چه؟! اين سيصد و اندي نفر منافق رسمي بودند، توطئهها کردند و تا آخر هم بودند. بخشهاي وسيعي از آيات سور مدني مربوط به نفاق و منافقين و اينهاست؛ پس منافق در مدينه زياد بود، يک؛ تاريخ هم تأييد ميکند، دو. ايشان ميفرمايد بعد از جريان رحلت پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) شما هيچ اثري از نفاق در صدر اسلام در مدينه نميبينيد، هيچ! اين «لأحد أمور ثلاثة» است: يا همه منافقان يکجا مُردند، اينکه نيست؛ يا همه برگشتند سلمان و اباذر شدند، اين هم که نيست؛ يا برگشتند با سقيفه ساختند، «و هو الحق»؛ لذا شما بعد از جريان سقيفه اصلاً منافقي نميبينيد،[18] اين است که ميگويند علامه طباطبايي! اينها سيصد و اندي نفر بودند. کم نيست آياتي که در سور مدينه نازل شد راجع به نفاق و منافقين است. شما يک منافق پيدا نميکنيد بعد از سقيفه. فرمود اينکه حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود: «النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا»، اين است؛ به هر حال کجا رفتند اينها؟! اينها به قدري بيشرم بودند که آن آيه يازده به بعد سوره مبارکه «نور» را ساختند، قصه «إفک»[19] که کم بيغيرتي نيست! اينها ديدند دستشان به حضرت نميرسد، به ناموس ايشان اهانت کردند. ممکن است همسر پيغمبري کافر باشد، اين ننگ نيست؛ اما آلوده باشد، ننگ پيغمبر است، اين لوط بود، اين نوح بود، همسرانشان کافر بودند و ننگي نبود براي اينها؛ اما اين قصه «إفک» حيثيت پيغمبر را زير سؤال ميبرد، اينها از اين کار هم إبا نداشتند. وقتي دستشان از همه، حتي در «ليلة العقبة» از ترور حضرت ناکام ماندند، دست به اين کار زدند. بعد از سقيفه هيچ خبري از نفاق نيست. فرمود اينکه حضرت فرمود: «النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا»، همين است.
غرض اين است که منافق مادامي که چيزي را اظهار نکرده است، مسلمان است و نکاح با او حلال است، ولي ﴿خُذُوهُ فَغُلُّوهُ﴾ سرجايش محفوظ است، کافر است و با کفار هست و بدتر از کفار ﴿فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّار﴾[20] است؛ اما مادامي که آن کفرش را ظاهر نکرده است، پاک هست، ازدواج با او صحيح است، اين است. خيليها ممکن است ـ معاذالله ـ گرفتار غدّه نَصب باشند، ولي اظهار نکردند؛ آنکه ﴿فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّار﴾ است، او وقتي اظهار نکند حکم اسلام بر او جاري است. مرحوم آقا شيخ حسن کاشف الغطاء دارد که غالب اينها مبتلا هستند به عدوات، بله اين درست است؛ ولي وقتي اظهار کردند بله. اين خون مادامي که در باطن است نجس نيست، وقتي بيرون آمد نجس است، وقتي ظاهر شد نجس است.
اين فرمايش مرحوم صاحب جواهر را در اين دو صفحه ملاحظه بفرماييد: يکي جلد سي، صفحه 99 بود که فرمودند: «خصوصاً في زمان التقية و الهدنة» که «اليوم» اين کار را کردند. يکي هم در صفحه 101 هست که آنجا ميفرمايد به اينکه ائمه(عليهم السلام) اين کار سياسي را کردند و ظاهر را حفظ کردند تا تشيع بماند؛ وگرنه حکومت دست آنهاست، قدرت دست آنهاست، زندان دست آنهاست، ما نميمانديم. در صفحه 101 فرمودند: «تروّج المذهب علم أن ذلك كله سهل» شده است «في مقابلة المصالح المرتبة عليها و لولاها لم يكن للشيعة اسم و لا وقف منهم علي رسم»؛ براي اينکه اين ذوات قدسي که يا مسموم يا مقتول بودند، خبري نبود. خيلي از بزرگان هستند که تاريخ ميلاد آنها مشخص نيست، چون معلوم نيست اين کودکي که امروز به دنيا آمد، فردا چه خواهد شد! اما غالباً تاريخ رحلت اينها مشخص است. شما ببينيد براي اين ذوات قدسي حتي تاريخ رحلت اينها بين أعاظم ما اختلاف است. شهادت امام مجتبي(سلام الله عليه) را مرحوم کليني 28 صفر ميداند، مرحوم صدوق هفتم صفر ميداند، چه رسد به ديگران!
ميفرمايد اگر اين تفتّن سياسي ذوات قدسي نبود، «لم يكن للشيعة اسم و لا وقف منهم علي رسم فجزي الله»، خاندان عصمت و طهارت که ميفرمايند «جَزي الله» از ما «خير الجزاء» که «لم يألوا جهداً في حفظ هذه الفرقة دنيا و آخرة».
اما رواياتي که مربوط به مانعيت نَصب است، آن روايات را مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله تعالي عليه) در جلد بيست وسائل، باب دَه از ابواب «ما يحرم بالکفر» صفحه 549 به بعد اين روايات را دارند؛ البته بعضي از اين روايات صحت آنها احراز نشده است، ولي روايات صحيح معتبر در بين اينها فراوان است.
روايت اولي که مرحوم کليني[21] نقل کرد از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) اين بود که «لَا يَتَزَوَّجُ الْمُؤْمِنُ النَّاصِبَةَ الْمَعْرُوفَةَ بِذَلِك»؛ اگر کسي نصب او مستور است عيب ندارد، اما نصب او علني است؛ اين مؤمن با او ازدواج نکند. اين روايت مرحوم کليني را مرحوم شيخ طوسي[22] هم نقل کرد.
روايت دومي که باز ايشان نقل کردند از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) اين بود که «فُضيل» گفت من با ناصب ازدواج کنم؟ «قَالَ لَا وَ لَا كَرَامَةَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ وَ اللَّهِ إِنِّي لَأَقُولُ لَكَ هَذَا وَ لَوْ جَاءَنِي بِبَيْتٍ مَلْآنَ دَرَاهِمَ مَا فَعَلْتُ»؛ همينکه شما فرموديد من اطاعت ميکنم، ولو يک خانه و اتاق پُر از طلا به من بدهند، من فرمايش شما را اطاعت ميکنم.
روايت سوم اين باب را که مرحوم کليني[23] نقل کرد؛ «عبدالله بن سنان» ميگويد از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) سؤال کردم، «عَنِ النَّاصِبِ الَّذِي قَدْ عُرِفَ نَصْبُهُ وَ عَدَاوَتُهُ هَلْ يُزَوِّجُهُ الْمُؤْمِنُ وَ هُوَ قَادِرٌ عَلَى رَدِّهِ وَ هُوَ لَا يَعْلَمُ بِرَدِّهِ قَالَ لَا يَتَزَوَّجُ الْمُؤْمِنُ النَّاصِبَةَ وَ لَا يَتَزَوَّجُ النَّاصِبُ الْمُؤْمِنَةَ وَ لَا يَتَزَوَّجُ الْمُسْتَضْعَفُ مُؤْمِنَةً». اين «وَ لَا يَتَزَوَّجُ النَّاصِبُ الْمُؤْمِنَةَ» خطاب و تکليف بر مؤمنه است، وگرنه ناصب که گوش نميدهد. فرمود ناصب حق ندارد؛ يعني اين زن مسلمان حق ندارد که خانه ناصب برود. جمله اول معنا در آن روشن است که «لَا يَتَزَوَّجُ الْمُؤْمِنُ النَّاصِبَةَ»، مؤمن مکلَّف است و اطاعت ميکند؛ جمله دوم: «وَ لَا يَتَزَوَّجُ النَّاصِبُ الْمُؤْمِنَةَ»، ناصب که گوش نميدهد! اگر بگوييم عبارت اين است: «لا يتزوج الناصبَ المؤمنةُ»، بازگشت آن قرائت اول هم به همين است؛ يعني اين زن مسلمان حق ندارد شوهر ناصبي داشته باشد. اين روايت کليني را مرحوم شيخ طوسي[24] هم نقل کرده است.
روايت چهارم البته ضعيف است؛ يعني مرحوم کليني[25] «عَنْ أَحْمَدَ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ يَعْقُوب»، اين « عَلِيِّ بْنِ يَعْقُوب» مجهول است؛ «مَرْوَانَ بْنِ مُسْلِم» مجهول است؛ «حُسَيْنِ بْنِ مُوسَى الْحَنَّاط» يا مجهول است يا واقفي است. اين روايت معتبر نيست؛ اما چندين روايت معتبر به اين مضمون هست.
پرسش: در روايت قبلي«الْمُسْتَضْعَفُ»؛ يعني عامه؟
پاسخ: مستضعف کسي است که قدرت فکري ندارد، زود تحت تأثير قرار ميگيرد. خود مرحوم صاحب جواهر اين «شُکّاک» را گفت ما نميدانيم معناي آن چيست؟! احتمالاً مستضعف فکري باشد؛ زن مسلمان حق ندارد با او ازدواج کند.
«فُضيل بن يسار» در روايت چهارم به امام صادق(سلام الله عليه) عرض کرد: «إِنَّ لِامْرَأَتِي أُخْتاً عَارِفَةً عَلَي رَأْيِنَا»؛ همسرم يک خواهري دارد او هم شيعه است. «وَ لَيْسَ عَلَى رَأْيِنَا بِالْبَصْرَةِ إِلَّا قَلِيل»؛ ما در بصره داريم زندگي ميکنيم، شيعه در بصره کم است. اينکه حضرت در آن خطبه که زنها را «ناقص العقل» ميداند[26] و از بصره بسيار مذمّت ميکند، اينها نشان ميدهد که «قضيةٌ في واقعه»؛ اينطور نيست که به همين قِران که بدگويي از زن براي آن «أم المؤمنين» به حسب ظاهر است، بدگويي از بصره به مناسبت همان قضيه جنگ جمل است، وگرنه رجال فراواني بعدها از بصره برخواستند. فرمود: «إِنَّ لِامْرَأَتِي أُخْتاً عَارِفَةً عَلَى رَأْيِنَا وَ لَيْسَ عَلَي رَأْيِنَا بِالْبَصْرَةِ إِلَّا قَلِيل»؛ شيعه در بصره بسيار کم است، «فَأُزَوِّجُهَا مِمَّنْ لَا يَرَى رَأْيَهَا»؛ آيا ميتواند با سني ازدواج کند؟ با غير شيعه ازدواج کند؟ «قَالَ لَا وَ لَا نِعْمَةَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ ﴿فَلٰا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفّٰارِ لٰا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لٰا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ﴾[27]».[28] اينکه دارد «عَلَي رَأينا» هست و در بصره همرأي ما کم است، نه يعني آنها مثلاً اهل سنت هستند، بلکه آنها ناصبياند؛ چون جنگ جمل را همانها راه انداختند. گرچه در اين روايت چهارم تصريح به نصب نشده؛ اما برداشت مرحوم صاحب وسائل که اين را در باب نَصب نقل کردند و برابر استدلالي که حضرت گفت که اينها حق ندارند به کفار مراجعه کنند، کفار هم به اينها مراجعه کنند، معلوم ميشود که اينها ناصبي هستند؛ چون غير ناصبي را اينها کافر نميدانند.
روايت پنجم اين باب که آن را هم باز مرحوم کليني[29](رضوان الله تعالي عليه) نقل کرده است: «حُمَيْدِ بْنِ زِيَادٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ غَيْرِ وَاحِدٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ الْفُضَيْلِ بْنِ يَسَار» که اين هم سندش ميتواند معتبر باشد. «فضيل» عرض ميکند که من از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) سؤال کردم که نکاحِ ناصب چه حکمي دارد؟ فرمود: «لَا وَ اللَّهِ مَا يَحِلُّ»؛ حلال نيست، «قَالَ فُضَيْلٌ ثُمَّ سَأَلْتُهُ مَرَّةً أُخْرَی فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا تَقُولُ فِي نِكَاحِهِمْ قَالَ وَ الْمَرْأَةُ عَارِفَة»؛ حضرت فرمود زن شيعه است؟ «قُلْتُ عَارِفَة»، حضرت فرمود: «إِنَّ الْعَارِفَةَ لَا تُوضَعُ إِلَّا عِنْدَ عَارِف».[30] اگر هر دو ناصبي بودند، مثل اينکه دوتا کافر است.
روايت ششم، روايت هفتم، روايت هشتم هم مشابه اين است.
روايت نهم دارد که «أبي الجارود» ميگويد از أبي جعفر(عليهما السلام) سؤال کردم که «فِي حَدِيثٍ أَنَّهُ كَانَ لَهُ امْرَأَةٌ يُقَالُ لَهَا أُمُّ عَلِيٍّ وَ كَانَتْ تَرَی رَأْيَ الْخَوَارِجِ قَالَ»؛ من تا صبح تلاش و کوشش کردم که مثلاً برگردد و متولي حضرت امير شود، ولي نشد، «فَلَمَّا أَصْبَحْتُ طَلَّقْتُهَا»[31] به دستور خود ائمه(عليهم السلام) اين کار را کردم.
در روايت ده اين باب دارد که «عبد الله بن سنان» ميگويد از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) «سَأَلَهُ أَبِي وَ أَنَا أَسْمَعُ»؛ پدرم سؤال ميکرد و من ميشنيدم، «عَنْ نِكَاحِ الْيَهُودِيَّةِ وَ النَّصْرَانِيَّةِ»، حضرت فرمود: «نِكَاحُهُمَا أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ نِكَاحِ النَّاصِبِيَّة»؛[32] براي اينکه او قابل جزيه هست، قابل تحمل هست؛ اما ناصبي قابل تحمل نيست، قابل جزيه نيست.
در روايت يازده اين باب که «أبي بصير» نقل ميکند از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) اين است که «تَزَوَّجُ الْيَهُودِيَّةَ أَفْضَل»؛ يا تعيبر ديگر دارد که «خَيْرٌ مِنْ أَنْ تُزَوِّجَ الْيَهُودِيَّة»؛ يعني شما «أَفْضَل»، يا «خَيْرٌ مِنْ أَنْ تَزَوَّجَ النَّاصِبِيَّ وَ النَّاصِبِيَّة»؛[33] به ناصبي زن بدهي يا ناصبيه را به عنوان همسري بگيري.
در روايت دوازده هم همين باب هست.
روايت سيزدهم هم دارد که «لَا يَنْبَغِي لِلرَّجُلِ الْمُسْلِمِ مِنْكُمْ أَنْ يَتَزَوَّجَ النَّاصِبِيَّةَ وَ لَا يُزَوِّجَ ابْنَتَهُ نَاصِبِيّاً». اين کلمه «لَا يَنبَغِي» در اصطلاحات فقهي حکم غير لزومي را ميرساند؛ اما در روايات و همچنين در آيات اينچنين نيست؛ آن حکم نه تنها منعي، بلکه امتناع را ميرساند. ﴿لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَر﴾،[34] اينجا سخن از استحباب و مانند آن نيست؛ يعني حق ندارد جلو بيافتد، ما طرزي آسمان و زمين و شمس و قمر را منظم کرديم که ﴿لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لاَ اللَّيْلُ سابِقُ النَّهار﴾. اين کلمه «ينبغي» اگر در کلمات فقها حکم غير لزومي را ميرساند، دليل نيست که در آيات يا روايت کلمه «ينبغي» يا «لا ينبغي»، حکم غير لزومي را ميرساند. اينجا در روايت سيزدهم دارد: «لَا يَنْبَغِي لِلرَّجُلِ الْمُسْلِمِ مِنْكُمْ أَنْ يَتَزَوَّجَ النَّاصِبِيَّةَ وَ لَا يُزَوِّجَ ابْنَتَهُ نَاصِبِيّا»؛[35] نظير همان آيه سوره مبارکه «بقره» که فرمود: نه مشرکه را به عنوان همسر بگيريد، نه به مشرک همسر بدهيد: ﴿وَ لا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكاتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ﴾، ﴿وَ لا تُنْكِحُوا الْمُشْرِكينَ حَتَّي يُؤْمِنُوا﴾، دو طرف آن ممنوع است؛ اين هم همان است.
مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) دارد که «مَنْ نَصَبَ حَرْباً لآِلِ مُحَمَّدٍ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم فَلَا نَصِيبَ لَهُ فِي الْإِسْلَامِ فَلِهَذَا حُرِّمَ نِكَاحُهُم».[36] اين فرمايش مرحوم صدوق است و درست هم هست؛ چون «حَرْبُكَ حَرْبِي».
«قَالَ وَ قَالَ النَّبِيُّ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِي لَا نَصِيبَ لَهُمْ فِي الْإِسْلَامِ النَّاصِبُ لِأَهْلِ بَيْتِي حَرْباً وَ غَالٍ فِي الدِّينِ مَارِقٌ مِنْهُ».[37] الآن سخن از غلوّ نيست، سخن از نَصب است؛ وگرنه در کتاب «طهارت» ناصبي و غالي را کنار هم ذکر ميکردند. اين را مرحوم صدوق(رضوان الله تعالي عليه) نقل ميکند.
آن جمله اول را مرحوم صاحب وسائل که چون حرف خود مرحوم صدوق بود، اين را در ذيل روايت سيزدهم جداگانه ذکر کرد به عنوان اينکه يک فقيهي اين فرمايش را فرموده است؛ اما روايت چهاردهم حرف مرحوم صدوق است به عنوان «قال النبي».
مستحضريد که مرسلات مرحوم صدوق و مانند صدوق مخصوصاً صدوق، دو قسم است: يک سلسله مرسلاتي است که: «رُوي عن النبي»، «رَوي عن الصادق(سلام الله عليه)»؛ اينها مرسل است و حکم مرسل را دارد و نميشود اطمينان کرد. يکي هم اسناد قطعي و جزمي به معصوم ميدهد: «قال الصادق عليه السلام»، «قال النبي(صلّي الله عليه و آله و سلّم)». مستحضريد که با اينگونه از مرسلات معامله مسندات ميکنند؛ اينطور صريح بگويد پيغمبر فرمود، معلوم ميشود که سند دارد. آنها که سند برايشان روشن نيست، ميگويد: «سئل النبي»، «روي عن النبي»، «روي عن الصادق عليه السلام»، آنها بله مرسلات هستند؛ اما اينکه «بالصراحه» بگويد: «قال النبي(صلّي الله عليه و آله و سلّم)»، «قال الصادق (عليه السلام)»، معمولاً فقها با اينگونه از مراسيل، عمل مسند ميکنند.
«قَالَ النَّبِيُّ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِي لَا نَصِيبَ لَهُمْ فِي الْإِسْلَامِ النَّاصِبُ لِأَهْلِ بَيْتِي حَرْباً وَ غَالٍ فِي الدِّينِ مَارِقٌ مِنْه». ناصب مشخص است و تشخيص داده ميشود؛ اما اين غُلوّ اگر يک بخشي از مسائل کلامي در حوزه مطرح شود که انسان کامل تا کجا ميتواند مظهر خدا باشد؟ خليفه خدا باشد؟ بالاتر از ملائکه کاري انجام بدهد؟ خيلي از مسائل روشن ميشود که غُلوّ نيست؛ مثل تفويض. در صدر اسلام خيلي روشن نبود که تفويض چيست! غُلوّ چيست! اگر اين زيارت «جامعه» که سرتاپا نور است براي برخي از افرادِ قبل از اين بزرگواران گفته ميشود، مثلاً خيال ميکردند که «بِكُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِكُمْ يَخْتِم»؛[38] اينها ـ معاذالله ـ غُلوّ است. بعد وقتي معلوم ميشود که اين کارها توسط ملائکه انجام ميشود، اينها که بالاتر از ملائکه هستند! کار عالَم با اسماي الهي انجام ميشود: «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْء»؛[39] در دعاي «ندبه»، در دعاي «سمات»، در دعاي «کميل» اين است که خدا با اسم کار ميکند. اسم هم مستحضريد که اين الفاظ نيست، يک؛ اين مفاهيم ذهني نيست که کسي مثلاً کلمه «الله» را بگويد اسم أعظم شده است، مفهوم «الله» را تصرف کند و بتواند مُرده را زنده کند! آن حقيقت خارجيه است که سِمه و علامت و نشانه قدرت بيانتهاي حق است و ذات أقدس الهي اسماي خود را به خليفه خود آموخت: ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماء﴾.[40] اين را هم مستحضريد که منظور از آدم آن «قضيةٌ في واقعة» که مصرف آن گذشته باشد نيست؛ منظور از آدم، انسان کامل است که امروز وجود مبارک حضرت، «خليفة الله» است. همه آن آيات نوراني که درباره ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماء﴾ آمده است، در وجود مبارک حضرت هست. بعد فرمود: ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِم﴾؛[41] تو که خليفه بلا فصل من هستي و اين حقايق را بلا فصل از من ياد گرفتي، به خلفاي مع الفصل من که شاگردان مع الفصل من هستند ياد بده! همين اسماء را آنها به ملائکه ياد دادند، آن هم در حدّ إنبا، نه در حدّ تعليم؛ نفرمود: «يا آدم علمهم بأسمائهم»، انسان کامل کجا و ملائکه کجا! خيلي از کارها به وسيله آنها انجام ميشود، وقتي آدم به ائمه اسناد بدهد ميشود ـ معاذالله ـ غُلوّ ؟! اگر اين مسائل حل شود، زيارت «جامعه» و مانند آن خيلي روشن است. براي خيليها در اوائل ميگفتند اين را متهم کردند! اين غُلوّ دارد! اين ميگويد: «بِكُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِكُمْ يَخْتِم»، اينطور نيست.
غرض اين است که در مسئله «نَصب» يک چيزي روشني است؛ اما در مسئله «غُلوّ» خيلي روشن نيست، اين نياز به بحث کلامي دارد. لذا در مسئله نجاستِ ناصبي هيچ حرفي نبود، در مسئله نجاستِ غاليان ميگفتند که اينها اگر بدانند که کدام مرحله است و کدام مرحله نيست، بالذات است يا نه؟ بالتبع است يا نه؟ بالمجاز است يا نه؟ آنوقت ديگر حرف غُلوّ را نميزنند. اين روايت چهاردهم بود.
مرحوم صاحب وسائل دارد که «تَقَدَّمَ تَفْسِيرُ النَّاصِب» در خمس، «وَ يَأْتِي مَا يَدُلُّ عَلَيْه» که در بحث «ميراث» و مانند آن است.
روايت پانزدهم اين است که «الْمَرْأَةِ الْعَارِفَةِ هَلْ أُزَوِّجُهَا النَّاصِبَ قَالَ لَا لِأَنَّ النَّاصِبَ كَافِر».[42]
روايت شانزدهم هم اين است که «لَا تُنَاكِحْهُمْ وَ لَا تَأْكُلْ ذَبِيحَتَهُمْ وَ لَا تَسْكُنْ مَعَهُم».[43]
روايت هفدهم اين باب که قبلاً معلوم شد معيار را، معيار اسلام قرار داد. اين روايت صحيحه هم هست، «حسين بن سعيد» است و معتبر است، «نضر بن سويد» است؛ «إبن سويد» چند نفر هستند که يکي «نضر» است و «نضر» معتبر است، از «عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ» است که «قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام بِمَ يَكُونُ الرَّجُلُ مُسْلِماً» که «تَحِلُّ مُنَاكَحَتُهُ وَ مُوَارَثَتُهُ وَ بِمَ يَحْرُمُ دَمُهُ قَالَ يَحْرُمُ دَمُهُ بِالْإِسْلَامِ إِذَا ظَهَرَ وَ تَحِلُّ مُنَاكَحَتُهُ وَ مُوَارَثَتُه»؛[44] و مرحوم شيخ طوسي دارد که «هَذَا لَا يُنَافِي مَا قَدَّمْنَاهُ لِأَنَّ مَنْ ظَهَرَ مِنْهُ النَّصْبُ وَ الْعَدَاوَةُ لِأَهْلِ الْبَيْتِ عَلَيهِمُ السَّلام لَا يَكُونُ قَدْ أَظْهَرَ الْإِسْلَامَ بَلْ يَكُونُ عَلَی غَايَةٍ مِنْ إِظْهَارِ الْكُفْر»،[45] اين روايت چون دارد: «إذا أظهر» مثلاً اسلام را.
عصاره اين روايتهاي هفدهگانه اين است که نَصب مانع است.
پس اينکه مرحوم آقا شيخ حسن، نَصب را ذکر نکردند، چون ايمان را شرط کردند؛ مرحوم محقق که نَصب را ذکر ميکنند، چون ايمان را شرط نميدانند.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره بقره، آيه221.
[2]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج2، ص243.
[3]. أنوار الفقاهة ـ كتاب النكاح(لكاشف الغطاء، حسن)،135 و 136.
[4]. تهذيب الأحكام(تحقيق خرسان)، ج6، ص387.
[5]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج30، ص97.
[6]. الأمالی(للصدوق)، النص، ص561.
[7]. تجريد الاعتقاد(طوسی)، ج1، ص295؛ «[من خالف علياً أو حاربه] و مُحاربوا علي عليه السلام كَفَرَةٌ و مخالفوه فَسَقَة».
[8]. مستدرک الوسائل, ج9, ص410.
[9]. من لا يحضره الفقيه، ج1، ص33.
[10]. کامل الزيارت، ص52.
[11]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج43، ص306؛ «حَسَنٌ مِنِّي وَ أَنَا مِنْه».
[12]. الأمالی(للصدوق)، النص، ص9.
[13]. سوره آل عمران, آيه61.
[14]. سوره شوری، آيه23.
[15]. سوره حاقة, آيات30 و 31.
[16]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه210.
[17]. گلستان سعدي، ديباچه.
[18]. الميزان في تفسير القرآن، ج15، ص146 و 147.
[19]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج108، ص290.
[20]. سوره نسا، آيه145.
[21]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص348.
[22]. تهذيب الأحکام، ج7، ص302.
[23]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص349.
[24]. تهذيب الأحکام، ج7، ص302.
[25]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص349.
[26]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه80.
[27]. سوره ممتحنه، آيه10.
[28]. وسائل الشيعة، ج20، ص550.
[29]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص350.
[30]. وسائل الشيعة، ج20، ص550 و 551.
[31]. وسائل الشيعة، ج20، ص552.
[32]. وسائل الشيعة، ج20، ص552.
[33]. وسائل الشيعة، ج20، ص552.
[34]. سوره يس، آيه40.
[35]. وسائل الشيعة، ج20، ص553.
[36]. من لا يحضره الفقيه، ج3، ص408.
[37]. وسائل الشيعة، ج20، ص553.
[38]. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص615.
[39]. البلد الأمين و الدرع الحصين، ص188.
[40]. سوره بقره، آيه31.
[41]. سوره بقره، آيه33.
[42]. وسائل الشيعة، ج20، ص553.
[43]. وسائل الشيعة، ج20، ص554.
[44]. وسائل الشيعة، ج20، ص554.
[45]. الإستبصار فيما اختلف من الأخبار، ج3، ص184.