19 04 2017 446422 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 220 (1396/01/30)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

در مسئله حلّيت نکاح کتابي و کتابيه البته فرق هست؛ ممکن است کسي نکاح کتابيه را حلال بداند، اما زن دادنِ به کتابي را احتياط کند و اگر هم احتياط در آن طرف مستحب بود، اين طرف واجب باشد. اين فرق ممکن هست براساس اين ملاکات و مصالحي که در بين است، ولي اصل در مسئله به استناد عموم ﴿وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ﴾،[1] حلّيت است؛ يعني بعد از تحريم نَسَبي و رضاعي و مصاهره‌اي فرمود: ﴿وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ﴾. اين عموم قرآن است که حلّيت را تفهيم مي‌کند. «اصالة الحل» هم که مطابق با اين عموم است، گرچه با بودنِ اين آيه نيازي به «اصالة الحل» نيست. در جريان کتابي ملاحظه فرموديد که روايات متعدّد بود و به استناد کثرت روايت، اقوال متعدّد بود. حالا شش قولي که صاحب حدائق[2] ياد کرده، يا به تعبير صاحب جواهر هفت قولي که در مسئله است،[3] نشانه تعدّد نصوص و تعدّد برداشت‌ها و مانند آن است. آنچه که اين جمع‌بندي به آن احتياج داشت، نه در کتاب «طهارت» مطرح شد که اهل کتاب طاهرند، منظور از اين اهل کتاب چه کساني هستند، نه در مسئله «صلات ميّت بر اهل کتاب»، نه در مسئله «جهاد با اهل کتاب»، نه در مسئله «قبول جزيه اهل کتاب»، نه در مسئله «نکاح اهل کتاب»؛ اينها براساس همان عموم که اهل کتاب يعني مسيحي و يهودي که کتاب دارند. و تعجّب در اين است که مرحوم صاحب جواهر(رضوان الله عليه) همان فرمايشات مرحوم شهيد ثاني در مسالک[4] را بازگو فرمودند، متوقّع اين بود که ايشان يک تحقيق نهايي بکنند. هيچ دليلي نيست که اهل کتاب يعني کسي که داراي کتاب مشخص باشد. اگر خدا پيغمبري فرستاد و مصلحت را در اين ديد در حدّ احاديث قدسيه و در حدّ روايات احکام را به مردم ابلاغ بکند، چرا او موحّد نباشد؟! چرا نکاح با او جائز نباشد؟! چرا او حکم ديگري را داشته باشد؟! مگر از پيغمبر نيست؟! مگر از طرف خدا نيامده؟! مگر دين نياورده است؟! مگر شريعت و منهاج نياورده است؟! حالا خدا صلاح دانست که اين را به صورت احاديث قدسي بيان کند يا به صورت روايات بيان کند، مگر ـ معاذالله ـ آن پيامبر حرف‌ها را از خودش دارد يا وحي الهي است؟ الآن ما با حديث قدسي و روايات چکار مي‌کنيم؟ هم مفسّر آيات مي‌دانيم، هم مخصص عمومات قرآن مي‌دانيم، هم مقيّد اطلاقات قرآن مي‌دانيم، هم شارح آيات در بخش تبيين شأن نزول‌ها مي‌دانيم، هم اينها را چون راسخ در علم‌اند محکمات را و ارجاع متشابهات به محکمات را به اينها مراجعه مي‌کنيم، با اينکه اينها هيچ کدام آيه نيست؛ يا حديث قدسي است و يا روايت است. اين چه حرفي است که بايد کتاب بياورند؟! اين از کجا درآمده است؟! اگر مرحوم شهيد(رضوان الله عليه) اين اصرار را نمي‌داشت، صاحب جواهر هم اين راه را طي نمي‌کرد. خدا يک پيغمبر فرستاده است، اگر مصلحت بود که آن حرف‌ها را در يک جايي بنويسد و بگويد، مي‌گفت. هيچ فرقي بين اين پيغمبر و آن پيغمبر نيست: ﴿لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾،[5] اين ﴿لا نُفَرِّقُ﴾ يعني چه؟ يعني در درجات؟ يقيناً در درجات ﴿لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَي بَعْضٍ،[6]يک؛ ﴿تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلي‏ بَعْضٍ﴾،[7] دو؛ هم در بخش رسالت که جداي از نبوت است و هم در بخش نبوت که جداي از رسالت است «مع التزامهما و اجتماعهما»، اينها با هم فرق دارند. ما موظف هستيم بگوييم: ﴿لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾، ﴿لا نُفَرِّقُ﴾ يعني چه؟ يعني همه اينها ـ معاذالله ـ به يک اندازه‌اند، با اينکه قرآن تصريح به تفاوت دارد! ما چه مي‌گوييم درباره مرسلين ﴿لا نُفَرِّقُ﴾؟ درباره انبيا ﴿لا نُفَرِّقُ﴾؟ با اينکه تصريح قرآن اين است که اينها با هم فرق دارند. ﴿لا نُفَرِّقُ﴾ در اينکه هيچ فرقي بين وجود مبارک پيغمبر اسلام(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و پيغمبران ديگر نيست، يعني در چه؟ همه از طرف خدا هستند، همه معصوم هستند، همه ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾[8] هستند، همه ﴿إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحَي[9] هستند؛ چه به صورت حديث قدسي باشد، چه به صورت روايت باشد، چه به صورت کتاب. اگر بين انبيا در اين خطوط کلي فرقي نيست، چرا ما بياييم بگوييم اينها که کتاب آوردند يک حکم دارند، آنهاي که حديث قدسي آوردند يا روايت آوردند حکم ديگري دارند، اين يعني چه؟! اين فرمايش مرحوم شهيد ثاني در مسالک تقريباً رهزن شد که بعضي از فقهاي بعدي هم راه درست را نروند.

پرسش: ...

پاسخ: نه، ﴿لا نُفَرِّقُ﴾ يعني آنها فرق گذاشتند، ما فرق نمي‌گذاريم. آنها به بعضي ايمان آوردند و به بعضي ايمان نياوردند؛ «يؤمن ببعض» شد، «يکفر ببعض» شد، ﴿نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ﴾ شد، ﴿نَكْفُرُ بِبَعْضٍ﴾[10] شد. کليمي‌ها تا وجود مبارک موسي را پذيرفتند عيسي را قبول نکردند، مسيحي‌ها تا وجود مبارک مسيح را قبول کردند وجود مبارک پيغمبر اسلام را قبول نکردند؛ اما ما مي‌گوييم: ﴿لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ﴾، ﴿كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا﴾،[11] همه‌شان از طرف خدا هستند؛ نه اينکه بين اينها فرقي نيست، بين اينها يقيناً فرق هست، اما ما مي‌گوييم ﴿كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا﴾، همه‌شان از طرف خدا آمدند.

پرسش: ...

پاسخ: غرض اين است که اگر کسي آخرين پيامبر را قبول کرد بايد همه انبيا را قبول کرده باشد، بعضي‌ها را بپذيرد و بعضي‌ها را نپذيرد، او ﴿نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ﴾؛ يعني در واقع هيچ کدام را قبول نکرده است؛ چون آنها هم از طرف خدا آمدند؛ حالا چه کتاب بياورد، چه کتاب نياورد، چه به صورت حديث قدسي بياورد، چه به صورت مواعظ بياورد و احکام را به همان احکام شريعت سابقه تمسک کند. درباره تورات موساي کليم فرمود: ﴿يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ﴾، اين ﴿يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ﴾ يعني چه؟ خيلي از انبياي بني اسرائيل بودند که به همان تورات حکم کردند، پيغمبر بودند ولي به همان تورات حکم مي‌کردند و کتاب جديد که نياوردند. حالا اگر يک پيامبري به همان کتاب قبلي حکم بکند به اذن خدا، يا خودش با احاديث قدسي و رواياتي که خدا وحي کرده دين مردم را بيان کند، پس او رسول خدا و پيامبر خداست. فرمايش مرحوم شهيد ثاني در مسالک دارد که «و إنما اختص أهل الكتاب باليهود و النصارى دون غيرهم ممن يتمسكون بكتب الأنبياء كصحف شيث و إدريس و إبراهيم أو بالزبور لأن تلك الكتب لم تنزل عليهم بنظم تُدرَس و تُتلى»، اين چه حرفي است که ايشان مي‌زند؟! خيلي بعيد است! اين حرف‌ها و کتاب‌ها به آن صورتي که انسان بتواند درس بگويد و بتواند تلاوت بکند نيامده است، مگر کتاب براي تلاوت است؟! اين کتاب‌هايي که انبياي قبلي آوردند؛ مثلاً شيث آورده يا ادريس آورده يا ابراهيم(سلام الله عليهم اجمعين) آوردند، اينها «لم تنزل عليهم بنظم تُدرَس و تُتلى و إنما أوحي إليهم معانيها»، معاني اين الفاظ به اين انبيا(عليهم السلام) القا شده، اما اين الفاظ را خودشان گفتند؛ نظير همين روايات ما. «و قيل إنها كانت حكما و مواعظ لم تتضمّن أحكاماً و شرائع و لذلك كان كل خطاب في القرآن لأهل الكتاب مختصاً بهاتين الملتين».[12] اولاً قرآن دارد: ﴿يَا أَهْلَ الْكِتَابِ،[13] ندارد يهود يا نصاريٰ و ثانياً نبودند و منقرض شدند، آنهايي که ﴿مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ﴾[14] کسي نبود که قرآن به آنها خطاب کند. قرآن بالصراحه مي‌گويد که ما جريان اينها را براي شما نگفتيم. اين 124 هزار نفر نه، يکصد نفر؛ اين 75 نفر که اصلاً نامشان در قرآن نيامده، حداکثر نام 25 نفر آمده است و از اين 25 نفر خيلي‌ها را شما بگوييد که «حزقيل» کيست؟ «ذوالکفل» کيست؟ مي‌گوييم ما نمي‌دانيم! کجا زندگي مي‌کردند؟ مي‌گوييم نمي‌دانيم! محجور بودنِ علوم عقلي و کلام، اين پيامد را دارد، وگرنه شهيد آدم بزرگواري بود. همين حرف به همين صورت دست‌نخورده آمده به جواهر؛ لذا مرحوم صاحب جواهر هم همين راه را رفته است. پس اين هيچ مبناي علمي ندارد. خدا پيغمبر فرستاده، اگر مصلحت بود آن احکام را، آن بيانات را به صورت کتاب در مي‌آورد بسيار خوب! حالا به صورت کتاب نياورده، او خودش قرآن ناطق است يا کتاب ناطق است. او اگر پيغمبر است ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾. اين ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾ که مخصوص پيغمبر ما نيست، اين برای عصمت است. در مسائل ديني يک پيغمبري که از طرف خدا آمده، معجزه دارد و حجت بالغه الهي بر مردم است، اين در مسائل ديني، اخلاقي، حقوقي، در شريعت و منهاج ﴿لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً،[15] او ـ معاذالله ـ که از خودش حرف نمي‌زند.

بنابراين اگر لازم بود، آن مطالب را به صورت کتاب مي‌نوشت بله! اوائل هم وجود مبارک موساي کليم کتاب نداشت، قبل از اينکه کتاب بياورد مگر محکوم به اين حکم نبود؟ محکوم به همين حکم بود. بعد ﴿وَ إِذْ وَاعَدْنَا مُوسي﴾[16] مطرح شد و جريان ﴿أَرْبَعِينَ لَيْلَةً﴾ شد و بعد ﴿أَلْقَيْنا﴾ شد و الواح موسوي نصيب او شد.

پس بنابراين اين فرمايش تام نيست، و هر کس پيغمبر بود و معجزه آورد و نبوت او ثابت شد، دين او دين الهي است در همان زمان و هر کس عمل بکند اهل بهشت است. حالا اگر پيامبر بعدي آمد و اينها قبول نکردند، آن‌وقت گرفتار عذاب هستند؛ وگرنه آن‌وقتي که قبول کرده بودند حجت است.

اما تتمّه روايات باب 49 از ابواب «جهاد عدو» که روايت اول خوانده شد؛ منتها دو‌تا مشکل داشت: يکي «يحيي واسطي» توثيق نشد، يکي هم ارسالي که در مسئله است.

در روايت پنجم اين باب؛ يعني وسائل جلد پانزده، صفحه 127 روايت پنج؛ مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل کرد: «مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ قَالَ الْمَجُوسُ تُؤْخَذُ مِنْهُمُ الْجِزْيَةُ لِأَنَّ النَّبِيَّ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم قَالَ سَنُّوا بِهِمْ سُنَّةَ أَهْلِ الْكِتَابِ وَ كَانَ لَهُمْ نَبِيٌّ اسْمُهُ دَامَاسْتُ فَقَتَلُوهُ وَ كِتَابٌ يُقَالُ لَهُ جَامَاسْتُ كَانَ يَقَعُ فِي اثْنَيْ عَشَرَ أَلْفَ جِلْدِ ثَوْرٍ فَحَرَّقُوهُ»؛ اين را سوزاندند. اين دوازده هزار پوست گاو، نه يعني پوست گاوي که فعلاً مطرح است نه! پوست گاو با آن خط‌هاي دُرشتي که قبلاً مي‌نوشتند هر کدام در حدّ چند صفحه است. برخي‌ها خواستند بگويند به اينکه اين شبهه اهل کتاب است، براي اينکه پيامبر فرمود: «سَنُّوا بِهِمْ سُنَّةَ أَهْلِ الْكِتَابِ»، خيال کردند که اين بيان پيغمبر هم مثل بيان يک فقيه است که دارد احتياط مي‌کند. «سَنُّوا» يعني حکم الزامي است؛ يعني سنّتِ اهل کتاب ولو کتابي در دسترس آنها نيست؛ ولي پيغمبري داشتند، کتابي داشتند، حالا در دسترس نيست، ولي کتاب داشتند. حالا اگر يک ملتي هزارها نفر هستند و «يداً بيد»، سينه به سينه مي‌گويند ما پيامبري داشتيم که کتابي داشت، دليلي ندارد که ما اين را رد کنيم و دليلي ندارد که حرف پيامبر را ـ معاذالله ـ مثل يک فقيه تلقّي کنيم که حضرت دارد احتياط مي‌کند، نه! «سَنُّوا» يعني همين‌طور؛ دستور مي‌دهد که اينها حکم اهل کتاب را دارند، حالا کتاب فعلاً در دسترس نيست.

 مگر يهودي‌هايي که ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾،[17] ﴿وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾،[18] دو چيز را قرآن کريم در کنار هم درباره همين صهيونيسم‌ها و يهودي‌ها اسناد مي‌دهد: يکي رباخواري‌ اينها، يکي پيغمبرکُشي اينها را؛ ﴿وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾، ﴿وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا﴾، اينها کارشان بود. حالا آنهايي که ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ از همين بني اسرائيل، آنها که اهل کتاب نيستند. درست است خطاب به بني اسرائيل هست و براي آنها کتاب فرستاده؛ اما اينها هم ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ﴾ درباره اينها آمده که فعل مضارع مفيد استمرار است؛ يعني اينها دائماً هر فرصتي پيدا بکنند انبيا را شهيد مي‌کنند و هم با مصدر ياد شده است که ﴿وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ﴾، اين دو تعبير هست. انبياي بني اسرائيل هم زياد بودند؛ اين نه براي فضيلت آنهاست، بلکه براي نياز آنها به رهبران الهي يکي پس از ديگري است، نه اينکه آدم‌هاي خوبي بودند. اينکه فرمود ما فضيلتي به اينها داديم که به هيچ کس نداديم، اگر هم فضيلت مطلق باشد نه نسبي؛ چون احتياجشان به پيغمبر زياد بود. ﴿فَضَّلْناهُمْ عَلَي الْعالَمينَ﴾،[19] از باب لجوجي اينها بود. بسياري از انبيا را همين‌ها شهيد کردند. همان يهودي که ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ است، ﴿وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾ است، اين ديگر اهل کتاب نيست. آن بقيه‌شان اهل کتاب هستند و قبل از اينکه موساي کليم به ميقات برود بعد مهمان اربعيني خدا باشد و تورات نازل بشود، اينها اهل کتاب بودند. مگر آن روز تورات نازل شده بود؟ نمي‌شود گفت اگر کسي آن روز قبل از القاء الواح مثلاً مرده، اهل کتاب نبود، اين‌طور نيست! اين‌جا که حضرت فرمود، مثل يک فقيه نيست که انسان بگويد اين شبهه احتياط کرده! نه، دستور داد که حکم اهل کتاب را جاري کنيد درباره اينها، ولو الآن کتاب ندارند، ولي کتاب بر آنها نازل شده است.

در روايت ششم اين باب[20] ديگر از مجوس سخني به ميان نيامده است.

روايت هفتم اين باب که «أَحْمَدَ بْنِ الْحَسَنِ الْقَطَّانِ وَ عَلِيِّ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ مُوسَى الدَّقَّاقِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ السِّنَانِيِّ كُلِّهِمْ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي السَّرِيِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ يُونُسَ» اين سند مستحضريد که خيلي اثبات آن آسان نيست. دارد: «أَنَّ عَلِيّاً عَلَيه السَّلام قَالَ عَلَى الْمِنْبَرِ سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي فَقَامَ إِلَيْهِ الْأَشْعَثُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ كَيْفَ تُؤْخَذُ الْجِزْيَةُ مِنَ الْمَجُوسِ»، معلوم مي‌شود که يک امر رسمي بود که از مجوس جزيه مي‌گرفتند؛ نه تنها در زمان پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم)، بعد از حکمراني سقفي‌ها که 25 سال بود، اين جزيه‌گيري از مجوس رسميت داشت. خود حضرت امير(سلام الله عليه) هم آمد اين را امضا کرد. عرض کردند: «كَيْفَ تُؤْخَذُ الْجِزْيَةُ مِنَ الْمَجُوسِ»، در حالي که «وَ لَمْ يُنْزَلْ عَلَيْهِمْ كِتَابٌ وَ لَمْ يُبْعَثْ إِلَيْهِمْ نَبِيٌّ»، حضرت فرمود: چرا! پيامبر داشتند؛ «فَقَالَ بَلَى يَا أَشْعَثُ قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ كِتَاباً وَ بَعَثَ إِلَيْهِمْ نَبِيّاً».[21] عمل اينها اين بود، عمل خود حضرت امير(سلام الله عليه) اين بود که از اينها جزيه مي‌گرفتند.

روايت هشتم اين باب که مرحوم مفيد در مقنعه از وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) نقل کرد اين است که حضرت فرمود: «الْمَجُوسُ إِنَّمَا أُلْحِقُوا بِالْيَهُودِ وَ النَّصَارَى فِي الْجِزْيَةِ وَ الدِّيَاتِ لِأَنَّهُ قَدْ كَانَ لَهُمْ فِيمَا مَضَى كِتَابٌ»؛ يعني گرچه فعلاً کتابي در دسترس نيست، اما چون قبلاً کتابي داشتند حالا متأسفانه از بين بردند، لذا اينها کتابي محسوب مي‌شوند. کتابي اين نيست که فعلاً در دستش باشد؛ اگر پيامبري آمده و ديني آورده، اينها را مي‌گويند «کتابي».

روايت نهم اين باب «حَسَنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الطُّوسِيُّ» مرحوم شيخ طوسي در مجالس خود «عَنْ أَبِيهِ عَنْ هِلَالِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْحَفَّارِ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ عَلِيٍّ الدِّعْبِلِيِّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ عَلِيِّ بْنِ دِعْبِلٍ أَخِي دِعْبِلِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عَلَيه السَّلام أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم قَالَ سَنُّوا بِهِمْ سُنَّةَ أَهْلِ الْكِتَابِ يَعْنِي الْمَجُوسَ»؛[22] اين هم روايت قبلي را تأييد مي‌کند.

 از مجموعه اينها برمي‌آيد که دستور پيغمبر و اهل بيت(عليهم السلام) اين است که با اينها معامله اهل کتاب بشود، و از اين هم از سنخ احتياط فقيهانه يک فقيه نيست، بلکه اين حکم اوّلي است و معيار اين است که پيغمبري بيايد، معجزه بياورد، عصمت او ثابت بشود، بعد هر چه فرموده، دين خداست؛ چه به صورت کتاب باشد، چه به صورت حديث قدسي باشد، چه به صورت روايت باشد. الآن ما هيچ فرقي بين حديث قدسي و روايات در حجيت فقهي نداريم؛ اينکه مي‌تواند عموم قرآن را تخصيص بزند، اطلاقات آن را تقييد بکند، مثل حجت الهي و دين الهي است.

حالا چون روز چهارشنبه است و هم ايام پُربرکت رجب است، اين زيارتي که از ناحيه مقدسه آمده است يک توجه خاصي هم به اين روايت لازم است. خوشا به حال کساني که توفيق داشتند هر روز اين زيارت را مي‌خواندند! ايشان دارد که مستحب است در هر روز اين زيارتي که از ناحيه مقدسه آمده است «بيد شيخ کبير أبي جعفر محمد بن عثمان بن سعيد» اين توقيع شريف آمده است که هر روز ماه رجب اين را بخوانند: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَانِي جَمِيعِ مَا يَدْعُوكَ بِهِ وُلَاةُ أَمْرِكَ». يک وقت است که انسان از تک‌تک اسماء، تک‌تک صفات الهي خدا را قسم مي‌دهد يا خدا را مي‌خواند، يک وقت مي‌گويد: «و بأسمائک کُلِّها»؛ حالا يا اول مي‌گويد يا آخر مي‌گويد که خدايا تو را قسم مي‌دهيم به همه اسماء خودت، از تو خواهانيم مضمون همه اسماء را! «الْمَأْمُونُونَ عَلَى سِرِّكَ» که اينها امين وحي هستند؛ منتها حالا در بعضي از تعبيرات امين وحي آمده: ﴿مُطاعٍ ثَمَّ أَمينٍ﴾ «بالقول المطلق» آمده است، در بعضي از تعبيرات امين سرّ الهي آمده است. اينها امين سرّ هستند و براي هر کسي نمي‌گويند. مرحوم کليني(رضوان الله عليه) نقل کرد که «مَا كَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم الْعِبَادَ بِكُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ»؛[23] يعني در تمام مدت عمر وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به اندازه عقل خودش با کسي حرف نزد. آن اسرار را اگر مي‌گفت که کسي متوجه نمي‌شد. حالا قبل از مرحوم صدر المتألهين که اين کار را کرده فعلاً روشن نيست؛ اما اول کسي که در اين چهار پنج قرن اخير اين کار را کرده ايشان بود که اهل بيت(سلام الله عليهم) را استثنا کرده است. بعد مرحوم مجلسي اول، بعد مرحوم مجلسي ثاني، اينها آمدند که بله اهل بيت(سلام الله عليهم) مستثنا هستند که «مَا كَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم الْعِبَادَ بِكُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ»؛ يعني درباره غير اهل بيت(سلام الله عليهم).

«الْمُسْتَبْشِرُونَ بِأَمْرِكَ الْوَاصِفُونَ لِقُدْرَتِكَ الْمُعْلِنُونَ لِعَظَمَتِكَ أَسْأَلُكَ بِمَا نَطَقَ فِيهِمْ مِنْ مَشِيَّتِكَ فَجَعَلْتَهُمْ مَعَادِنَ لِكَلِمَاتِكَ وَ أَرْكَاناً لِتَوْحِيدِكَ وَ آيَاتِكَ وَ مَقَامَاتِكَ الَّتِي لَا تَعْطِيلَ لَهَا فِي كُلِّ مَكَانٍ»؛ در هيچ جا فيض تو و کلمه تو و امر تو تعطيل نيست. تعطيل در کار خدا نيست؛ چون او «دَائِمَ الْفيضْ عَلَي الْبَرِيَّةِ» است، «يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَي الْبَرِيَّة»[24] است. اين آيه مبارکه سوره مبارکه «الرحمن» که ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‏ شَأْن‏﴾، اين جواب يک سؤال عمومي است؛ «يوم» نه يعني 24 ساعت! «يوم» نه يعني روز در برابر شب! «يوم» يعني هر لحظه. هر لحظه خدا کار جديد دارد، چرا؟ چون در همان آيه سبب آن ذکر شده است: ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾.[25] اگر هر لحظه تمام موجودات نيازشان را با او در ميان مي‌گذارند، پس هر لحظه او دارد جواب مي‌دهد. دو‌تا آيه نيست، يک سؤال است و يک جواب در يک آيه؛ چرا ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‏ شَأْن‏﴾؟ چون هر لحظه ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾. چه بخواهند و چه نخواهند،  چه بدانند و چه ندانند، از او سؤال مي‌کنند. به هر حال هر کس نياز دارد مي‌گويند از چه کسي مي‌خواهي؟ مي‌گويد از کسي که مشکل مرا حل مي‌کند؛ منتها خيال مي‌کند که مشکل او را خودش حل مي‌کند يا فرزندش حل مي‌کند يا فلان شخص حل مي‌کند؛ او واقع را نمي‌داند، ولي واقع اين است که خدا مشکل او را حل مي‌کند. چون هر لحظه هر موجودي مي‌گويد: «يا الله»! پس هر لحظه ذات أقدس الهي مي‌فرمايد: «لبّيک»؛ چون ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، لذا ﴿كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‏ شَأْن‏﴾ خواهد بود.

«وَ أَرْكَاناً لِتَوْحِيدِكَ وَ آيَاتِكَ وَ مَقَامَاتِكَ الَّتِي لَا تَعْطِيلَ لَهَا فِي كُلِّ مَكَانٍ يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ»؛ کسي که تو را مي‌شناسند با اينها مي‌شناسد، حضرت فرمود: «وَ بِنَا عُرِفَ اللَّه‏».[26] ما در بعضي از زيارت‌ها، در بعضي از تعبيرات مي‌گوييم: «أَيْنَ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الْأَوْلِياء».[27]  بارها شنيديد ما به برهان مکلف هستيم نه عرفان، در برهان دست ما باز است؛ ما به استدلال و منطق مکلف هستيم نه به شهود؛ در برهان دستمان باز است، ما معناي متناهي و غير متناهي را خوب مي‌فهميم. اين متناهي و غير متناهي در مشت ماست، چه چيزي متناهي است؟ چه چيزي متناهي نيست؟ خدا نمي‌تواند متناهي باشد، خدا غير متناهي است، چون بيش از اين هم از ما نخواستند، با استدلال و برهان. اما اين غير متناهي به حمل اوّلي غير متناهي است، به حمل شايع متناهي است. بخشي از اين حرف‌ها در کفايه مرحوم آخوند هم آمده که ما يک حمل اوّلي داريم و يک حمل شايع داريم، اگر حمل اوّلي و شايع هر دو در سلب و ايجاب يکي بودند مي‌شود تناقض، وگرنه تناقض نيست. يکي از وحدت‌هاي نُه‌گانه‌اي که شرط تناقض است همين وحدت حمل است اين است که اگر سبزواري فرمود: «و وحدة الحمل إعرفن جدواها»[28] همين است. يکي از شرائط نُه‌گانه تناقض همين وحدت حمل است؛ اين‌که مرحوم آخوند در کفايه مثال زد شبيه همين است. ما مي‌گوييم: «الفرد فرد»، «فرد» يعني «فاء» و «راء» و «دال». «الفرد فرد، الفرد ليس بفرد». «الفرد کلي»؛ يعني آن «فاء» و «راء» و «دال» يک لفظي است يک معناي دارد. هر چيزي خودش، خودش است. اين «الفرد فرد» به حمل اوّلي فرد است؛ اما به حمل شايع مصداق کلي است، زيرا مصاديق فراواني دارد؛ زيد فرد است، عمرو فرد است، بکر فرد است، اين هم کلي است. پس «الفرد فرد بالحمل الاوّلي»؛ «الفرد ليس بفرد بالحمل الشايع» و تناقض هم نيست؛ چون در تناقض وحدت حمل شرط است. اين غير متناهي، غير متناهي به حمل اوّلي است؛ چون هر چيزي خودش، خودش است. اين غير متناهي متناهي است و غير متناهي نيست به حمل شايع؛ براي اينکه ده‌ها مفهوم در ذهن ما هست که يکي‌ آن هم مفهوم غير متناهي است. اگر اين به حمل شايع غير متناهي بود که جا براي غير نمي‌گذاشت. اين مفهوم غير متناهي به حمل اوّلي غير متناهي است، به حمل شايع متناهي است؛ چون ده‌ها مفهوم ديگر کنار ذهن ما هست. اگر اين غير متناهي بود که جا براي مفهوم ديگر نمي‌گذاشت. ما به برهان مکلف هستيم، به استدلال مکلف هستيم؛ استدلال هم خوب خدا را مي‌شناسد، ذات را مي‌شناسد. اين ذات «ذال» و «الف» و «تاء»، اين به حمل اولي ذات است، وگرنه به حمل شايع مفهومي در ذهن ما است. متأسفانه اين روايت مرسل است و اگر مسند بود خيلي از برکات در آن بود. اين روايت مرسل در کتاب‌هاي عقلي از وجود مبارک امام باقر(سلام الله عليه) است که فرمود: «کُلُّ ما»، نه «کُلَّما»! «کُلَّ ما مَيزْتُمُوهُ بِأَوْهٰامِکُمْ في أَدَقِّ مَعٰانِيهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ إِلَيکُم»؛[29] فرمود حواستان جمع باشد مادامي که در ذهن حکيمانه فکر مي‌کنيد، اينها مفهوم است؛ حتي کلمه «ذات»، اين «ذال» و «الف» و «تاء»، اين به حمل اوّلي ذات است، به حمل شايع يک مفهومي است در ذهن ما. ما با برهان مکلف هستيم. «شهود» آن مستحيل مستحيل است؛ براي اينکه او بسيط است، يک؛ نامتناهي است، دو؛ چه چيزي را انسان مشاهده بکند؟! آنهايي که به مقام فنا رسيده‌اند «فنا» که به معني نابودي نيست، «فنا» از مراحل عاليه کمال است، «نابودي» نقص و عدم است. «فنا» يعني خودش را نمي‌بيند، اين به اصطلاح آقايان «وحدت شهود» است، نه «وحدت وجود». اينکه مي‌گويند: «رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند»[30] يعني «وحدت شهود»؛ فقط خدا را مي‌بيند، نه خودش را مي‌بيند و نه غير خودش را. پس خودش هست، «فنا» به معني نابودي نيست، اين خودش هست. وقتي خودش باشد، محدود است و وقتي محدود شد اين محدود ناچار است «وجه الله» را ببيند. «الله» چون بسيط است، جزء ندارد؛ چون نامتناهي است، کُنه‌پذير نيست. نمي‌شود گفت هر کس او را به اندازه خود مي‌بيند! هر کس درباره او به اندازه خود مي‌فهمد، نه مي‌بيند! شهود هر جايي باشد به وجه اوست، به اسمي از اسماء اوست، به صفات اوست «وَ بِنَا عُرِفَ اللَّه‏».[31] در اين زيارت‌هاست که «أَيْنَ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الْأَوْلِياء»، اينها مي‌شود «وجه الله»، مي‌شود «فيض خدا»، مي‌شود «ظهور خدا»، مي‌شود «نور خدا». مي‌بينيد اين کتاب چقدر عظيمانه سخن مي‌گويد! فرمود: ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،[32] نفرمود: «مثله»، فرمود: ﴿مَثَلُ نُورِهِ؛[33] يعني شما با نورِ نور کار داريد، آن بالاها که دسترسي نداريد، چه رسد به آن قلّه. ﴿اللَّهُ نُورُ﴾، اين نور، فيض اوست. پس غير ذات اوست ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ است. «مثله» نفرمود، ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ﴾ کذا و کذا و کذا. حالا اگر ما بگوييم فلان فرشته «وجه الله» است، اين‌که معلمِ فرشته است، چرا اين اهل بيت(سلام الله عليه) اين‌طور نباشند؟! چه مشکلي ما داريم؟! «أَيْنَ وَجْهُ اللَّهِ الَّذِي إِلَيْهِ يَتَوَجَّهُ الْأَوْلِياء»، کجاي اين غلوّ است؟! اگر همه اينها در محدوده خلق است و امکان، کجاي اين غلوّ است؟ اگر فرمود: «وَ بِنَا عُرِفَ اللَّه‏»، «بنا کذا و کذا»؛ يعني همان مقام نورانيت اين ذوات قدسي.

در اين‌جا فرمود به اينکه «يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ»، ولو شخص قائل به ولايت نيست، ولي به هر حال آنچه را که ديد نور اهل بيت(سلام الله عليهم) است که فيض خدا را نشان مي‌دهد. خودش فيض است، «فيض الله» است. «يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ»؛ فرقي که هست اين است که تو خالقي و آنها مخلوق هستند. بقيه کل کارها را به دست اينها داري انجام مي‌دهي.

غرض اين است که همه کارها را ذات أقدس الهي به وسيله مدبّرات دارد انجام مي‌دهد و اينها همين هستند. اين بياناتي که از ناحيه مقدسه آمده، شؤون اينها را نشان مي‌دهد. ملاحظه بفرماييد! فرمود به اينکه «لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ فَتْقُهَا وَ رَتْقُهَا بِيَدِكَ بَدْؤُهَا مِنْكَ وَ عَوْدُهَا إِلَيْكَ أَعْضَادٌ وَ أَشْهَادٌ وَ مُنَاةٌ وَ أَذْوَادٌ وَ حَفَظَةٌ وَ رُوَّادٌ فَبِهِمْ مَلَأْتَ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ حَتَّى ظَهَرَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ فَبِذَلِكَ».[34] اگر توحيد ظاهر شد به وسيله اين نور است. اين نور، توحيد را ظاهر کرده است. به هر حال اين نور را تو آفريدي. مي‌بينيد کل عالم را اين ملائکه به عنوان مدبّرات دارند اداره مي‌کنند؛ حالا اين ﴿فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً﴾[35] که جمع محلّيٰ به «الف» و «لام» است و اصل کلي است، در سور گوناگون اين «المدبّرات» توزيع شدند. اين «المدبّرات»، شاگردان اين انسان کامل‌اند، به دليل اينکه در جريان ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً،[36] اين ملائکه که جمع محليٰ به «الف» و «لام» است، ﴿نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ﴾،[37] اين ملائکه که گفتند ما که همه کاره هستيم، خلافت شما را به عهده بگيريم؟ خداي سبحان فرمود: من مي‌دانم چيزي را که شما نمي‌دانيد؛ يعني شما در آن حدّي نيستيد که خليفه کامل باشيد. بعد وقتي انسان کامل را آفريد: ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها﴾؛[38] خدا تعليم داد بلا واسطه. بعد به آدم فرمود: ﴿ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلائِكَةِ﴾،[39] اين اسماء را بر اين ملائکه عرضه کرد. بعد از ملائکه خواست که اينها چيست؟ ملائکه عرض کردند: ﴿لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا﴾،[40] از آن به بعد ذات أقدس الهي به اين خليفه خود انسان کامل فرمود: ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ.[41]

«فهاهنا امران»: يکي اينکه ملائکه شاگرد بلا واسطه خدا نيستند، اگر بود خدا به آنها تعليم مي‌داد؛ اگر اين حدّ را داشتند که خداي سبحان اسماء را بلا واسطه ياد ملائکه بدهد، مي‌داد. پس معلوم مي‌شود: ﴿وَ ما مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ﴾;[42] آن حدّ نيستند که فيض را بلا واسطه از ذات أقدس الهي دريافت کنند. ثانياً به انسان کامل که خليفه او بود نفرمود «يا آدم علّمهم بأسماء هؤلاء» فرمود: ﴿أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ، آنها در حدّ انباء و گزارش صلاحيت دارند، نه در حدّ تعليم. همه آن حرف‌هاي ﴿إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً، امروز وجود مبارک حضرت است که صاحب اين توقيع مبارک است.

ملائکه اگر آن شأنيت را مي‌داشتند که بلا واسطه اين فيوضات را از ذات أقدس الهي دريافت بکنند، مي‌کردند و اگر هم آن صلاحيت را مي‌داشتند که از انسان کامل آن فيوض را در حدّ تعليم تلقّي کنند نه در حدّ انباء، به آنها تعليم مي‌داد. حالا اين ملائکه جزء مدبرات امرند، آسمان و زمين را به اذن خدا مي‌گردانند، اگر ما بگوييم اهل بيت(سلام الله عليه) اين‌طور هستند مي‌شود غلوّ؟! او که معلم ملائکه است! اينکه مسجود ملائکه است!

بنابراين فرمود اينها «أَعْضَادٌ» هستند، «أَشْهَادٌ» هستند، «أَذْوَادٌ» هستند؛ يعني هر خطري را اينها به اذن تو دفن مي‌کنند، هر خيري را به اذن تو مي‌رسانند، اين‌طور هستند. آن‌وقت هم «توسل» معناي خود را پيدا مي‌کند، هم «شفاعت» معناي خود را پيدا مي‌کند، هم وظيفه ما را نسبت به اين ذوات قدسي مشخص مي‌کند، هم به ما مي‌فهماند که ما در کنار سفره اينها هستيم. فرمود: اين «أَعْضَاداً وَ أَشْهَاداً وَ مُنَاةً»، «يَعْرِفُكَ بِهَا مَنْ عَرَفَكَ»؛ چه بدانند چه ندانند. اگر اين ذوات قدسي اين نور را دارند، خاصيت آن اين است.

اميدواريم به برکت حضرت و اهل بيت(سلام الله عليهم) اين نظام تا ظهور صاحب اصلي‌اش که خود آنها هستند همچنان محفوظ بماند.

«و الحمد لله رب العالمين»

 


[1]. سوره نساء, آيه24.

[2]. الحدائق الناضرة في أحكام العترة الطاهرة، ج‌24، ص137 و 138.

[3]. جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج‌30، ص28.

[4]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج‌7، ص358.

[5]. سوره بقره، آيه136؛ سوره آل عمران، آيه84.

[6]. سوره اسرا، آيه55.

[7]. سوره بقره، آيه253.

[8]. سوره نجم, آيه3.

[9]. سوره نجم, آيه4.

[10]. سوره نساء، آيه150.

[11]. سوره آل عمران، آيه7.

[12]. مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج‌7، ص363.

[13]. سوره آل عمران، آيه64.

[14]. سوره غافر، آيه78.

[15]. سوره مائده, آيه48.

[16]. سوره بقره، آيه51.

[17]. سوره آلعمران، آيه21.

[18]. سوره آلعمران، آيه181؛ سوره نسا، آيه155.

[19]. سوره جاثيه، آيه16.

[20]. وسائل الشيعة، ج‏15، ص128.

[21]. وسائل الشيعة، ج‏15، ص128.

[22]. وسائل الشيعة، ج‏15، ص128 و 129.

[23]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏1، ص23.

[24]. مصباح الکفهمي، ص647.

[25]. سوره الرحمن، آيه29.

[26]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏1، ص145.

[27]. الإقبال بالأعمال الحسنة (ط ـ الحديثة)، ج‏1، ص509.

[28]. شرح المنظومه، ج1، ص256؛ «و قد کفی إن وحدت جزآها ٭٭٭ و وحدة الحمل إعرفن جدواها»

[29]. بحارالانوار، ج66، ص293.

[30]. ديوان سعدي، غزل18؛ «رسد آدمي به جايي که به جز خدا نبيند ٭٭٭ بنگر که تا چه حد است مکان آدميت».

[31]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏1، ص145.

[32]. سوره نور، آيه35.

[33]. سوره نور، آيه35.

[34]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص804.

[35]. سوره نازعات، آيه5.

[36]. سوره بقره، آيه30.

[37]. سوره بقره، آيه30.

[38]. سوره بقره، آيه31.

[39]. سوره بقره، آيه31.

[40]. سوره بقره، آيه32.

[41]. سوره بقره، آيه33.

[42]. سوره صافّات، آيه164.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق