05 04 2017 447035 شناسه:

مباحث فقه ـ نکاح ـ جلسه 212 (1396/01/16)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

پنجمين سبب از اسباب تحريم زوجه بر زوج به نحو حرمت ابد، مسئله «لعان» است.[1] لعان چون يک حکم تعبدي است، شرائط خاصي هم دارد: يکي از آن شرائط اين است که اين زن بايد زوجه او باشد؛ پس اگر مردي زن بيگانه را قذف بکند، حدّ قذف بر او جاري است، سخن از لعان مطرح نيست، بايد زوجه او باشد. شرط دوم آن است که اين زوجيت بايد به دوام باشد، زوجيت منقطعه لعان‌بردار نيست. شرط سوم آن است که اين زن بايد آميزش شده باشد، اگر غير مدخول بها باشد لعان‌بردار نيست، چون اين حکم تعبدي خاص اين شرائط مخصوص را به همراه دارد. گرچه تفصيل آن در کتاب «لعان» هست، اما اجمال آن که محل ابتلا بود برابر نصوص خاصه اين را مطرح مي‌کنند. يک وقتي حرمت ابدي مي‌آورد اين کسي که متّهم هست زوجه باشد، يک؛ زوجيت او دائم باشد، دو؛ و آميزش شده باشد، سه. جرياني که مشهوره به زنا باشد يا نه، فرق دارد يا نه؟ «له فرع آخَر».

مطلب ديگر اين است که در لعان شاهد و مدّعي يکي‌اند. اتّحاد شاهد و مدّعي فرض ندارد، چه در مسائل عقلي، چه در مسائل نقلي؛ لذا جناب فخر رازي و ساير مفسّراني که يک مقدار بيشتري در اين زمينه تلاش مي‌کنند، در مسئله ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ﴾[2] مي‌گويند آيا از سنخ اتّحاد شاهد و مدّعي است يا نه؟ خود ذات أقدس الهي ادّعا دارد که ﴿لا إِلهَ إِلاَّ أَنَا﴾،[3] خودش هم شهادت مي‌دهد که ﴿لا إِلهَ إِلاَّ أَنَا﴾، ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ﴾. اين از سنخ اتّحاد شاهد و مدّعي است، يا نه ذات أقدس الهي که خودش ادّعاي توحيد دارد کاري انجام مي‌دهد که اين کار شهادت به وحدانيت او مي‌دهد؟ يعني کل اين نظام هستي مي‌گويد من بيش از يک آفريدگار ندارم، چون ﴿لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاّ اللَّهُ لَفَسَدَتَا.[4]

به هر تقدير اتّحاد شاهد و مدّعي هيچ جا مسموع نيست، چه در علوم عقلي و چه در علوم نقلي؛ اما اين‌جا يک نحوه کثرتي بين شاهد و مدّعي است، زيرا اين مرد درباره خودش ادّعا ندارد، درباره زن ادّعا دارد که اين از يک جهت رمي است نه دعوا، از جهت ديگر هم شهادت مي‌دهد؛ لذا تعبير قرآن در آيه شش تا نُه سوره مبارکه «نور» سخن از حلف نيست، بلکه سخن از شهادت است. اين شخص ادّعا کرده که اين زن آلوده است، ﴿وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ إِلاَّ أَنْفُسُهُمْ﴾[5] حالا خودشان بايد شهادت بدهند؛ لذا در همه اين مراحل چهارگانه‌اي که سوگند ياد مي‌کند با شهادت ياد مي‌کند، پنجمي هم همين‌طور. در جريان اتّحاد شاهد و مدّعي که معقول نيست، آن‌جاست که زيد ادّعا کند من اين کار را مي‌کنم، بعد شاهدِ خودش، خودش باشد؛ چون در معناي شهادت أخذ شده است که غير از آن مجرم است. اگر خود شخص سخن بگويد مي‌گويند اقرار کرده و اگر ديگري عليه او سخن بگويد، مي‌گويند شهادت داده است. براساس همين تغاير مفهومي و عنواني شهادت و اقرار، اينها ثابت کردند که اعضا و جوارح غير از ما هستند، اينها ابزار کار هستند. اگر دست گناه مي‌کرد يا زبان گناه مي‌کرد يا پا گناه مي‌کرد، در قيامت اگر سخن مي‌گفتند، خدا مي‌فرمود اينها اقرار کردند؛ اما تعبير قرآن در سوره «فصلّت» و «شوري» و امثال آن اين است که ﴿يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْديهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ﴾،[6] معلوم مي‌شود اگر کسي با دست خلاف کرد يا يک باطلي را امضاء کرد يا مال باطلي را گرفت، معلوم مي‌شود که دست اين کار را نکرد، دست ابزار است، بيگانه است. اگر اين گناه را دست کرده بود و همين دست حرف مي‌زند، تعبير قرآن اين بود که دست اقرار کرد. از اينکه قرآن تعبير کرد که دست شهادت مي‌دهد يا پا شهادت مي‌دهد، معلوم مي‌شود که فاعل حقيقي خود انسان است، اينها اعضا و جوارح و ابزار او هستند و اينها بيگانه‌اند و اينها را نمي‌سوزانند، بلکه انسان را مي‌سوزانند، براي اينکه نيروي لمس در اينها مفروش است. انسان اگر آن نيروي لمس که جزء نفس اوست نه جزء بدن او، اين را اگر تخدير بکنند، در اتاق عمل ببرند، إرباً إربا بکنند، او دردي احساس نمي‌کند. چرا اينهايي را که در اتاق عمل مي‌برند احساس درد نمي‌کنند؟ براي اينکه نفس تخدير شده است، وگرنه عضو تکه تکه مي‌شود. دست ابزار کار ماست و از ما جداست، چون از ما جداست و ابزار کار ماست، اگر سخن بگويد مي‌گويند شهادت داده است، نه اقرار کرده است؛ اما آن‌جايي که خود شخص از درون او اعتراف مي‌جوشد، تعبير قرآن اين است که ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾.[7] پس يک نفس است که تمام کارها به عهده اوست و يک بدن است که ابزار اوست و هر ساله، بلکه هر ماهه، بلکه هر روزه، بلکه هر لحظه اين بدن دارد تازه مي‌شود. کسي که هفتاد هشتاد سال زندگي کرده، تمام ذرات بدن او چند بار عوض شده است. اين تغيير نشان مي‌دهد که بيگانه است و اگر دست و پا حرف زدند، مي‌گويند شهادت داد؛ لذا اتّحاد شاهد و مدّعي نيست، اتّحاد شاهد و اقرار کننده نيست، بيگانه است. اگر مرد خودش ادّعا بکند که اين کار را من کردم، بعد بخواهد سخن بگويد مي‌گويند اعتراف کرد، اقرار کرد، نه شهادت داد. اتّحاد شاهد و مدّعي در هيچ جا مسموع نيست؛ اما اين‌جا اين‌که ادّعا مي‌کند به حسب محکمه، او مدّعي است و زن منکر است، وگرنه واقعاً درباره فعل ديگري حرف مي‌زند، مي‌گويد به اينکه او اين کار را کرده است و اگر محکمه نبود مي‌شد قذف.

بنابراين اين‌چنين نيست که وحدت شاهد و مدّعي همه جا محکوم باشد و باطل باشد، آن‌جايي که واقعاً مدّعي نسبت به ديگري اين حرف را مي‌زند، در حقيقت اين يک تهمت است، اسناد بي‌جاست يا بجاست. بعد هم که دارد سوگند ياد مي‌کند يا به تعبير آيات سوره مبارکه «نور» سخن مي‌گويد شهادت مي‌دهد؛ چون هيچ شاهدي غير از خودش نيست، چهار بار خودش بايد شهادت بدهد. گاهي شهادت ضميمه حلف است، شاهد يا کسي که ادّعا مي‌کند او سوگند ياد مي‌کند، يا گاهي خود همين شخص که ادّعا کرده است بايد سوگند ياد کند. غرض اين است که اين مثلث ترکيب شده خاص شرعي، محکمه را به پايان مي‌رساند. اينکه او ادّعا دارد، اينکه او شهادت مي‌دهد، اينکه او سوگند ياد کرده است که اگر با سوگند همراه نباشد مسموع نيست.

بنابراين از سنخ اتّحاد شاهد و مدّعي نيست که هيچ کجا مقبول نباشد، ولي اين‌جا مقبول باشد، از آن قبيل نيست؛ چون ادّعا درباره خودش نيست، ادّعا درباره آن زن هست.

پرسش: ...

پاسخ: در جريان عدالت اگر بخواهد نسبت به غير باشد بله، «عَلَي مِثْلِهَا فَاشْهَدْ أَوْ دَعْ»[8] و شاهد هم بايد عادل باشد؛ اما در اين‌جا چون شهادت، شهادت محض نيست، ضميمه ادّعاست، آن کمبود را با آن سوگند ترميم مي‌کنند. لازم نيست که ما عدل او را احراز بکنيم، ولي سوگند او لازم است؛ چه اينکه در منکر که سوگند ياد مي‌کند عدالت لازم نيست. خود آن سوگند کار عدل را مي‌کند و تمام کار به دست آن سوگند است که «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏».[9]

بنابراين اگر يک وقتي عادل نبود، ضرر ندارد چون خود اين سوگند کار آن عدل را مي‌کند؛ مثل اينکه منکر لازم نيست عادل باشد، همين که سوگند ياد مي‌کند سوگند کار خودش را انجام مي‌دهد. در اين قسمت که چون شخص بايد ادّعاي رؤيت بکند تا بتواند شهادت بدهد يک مرسله‌اي در متن شرايع[10] هست که وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به شاهد فرمود، رو به آفتاب کرد فرمود: «عَلَي مِثْلِهَا فَاشْهَدْ أَوْ دَعْ»؛ اگر مي‌خواهي به چيزي شهادت بدهي بايد مثل آفتاب براي تو روشن باشد. لذا گفتند شهادت بايد «عن حسٍّ» باشد و اگر «عن حدسٍ» بود، مثل «شهدوا بما علموا»، آن‌جا با نص خاص خارج شده است، يک؛ آيا از سنخ شهادت است يا گزارش خبير و اهل خبره است، دو؛ آيا آن‌جا که «شهدوا بما علموا» مي‌گويد ولو سند شهادت حس نباشد هم مقبول است، يا نه، نص خاص است و حکم مخصوص است، يا معيار علم شاهد است و از سنخ گزارش نيست که اهل خبره باشد گزارش بدهد، تا تعدّد شرط نباشد، عدالت شرط نباشد، چون در قول خبره، صِرف گزارش او ولو «عن حدسٍ» نباشد و «عن علمٍ» باشد معتبر است، آيا او به عنوان خبير دارد گزارش خبيرانه مي‌دهد يا دارد شهادت مي‌دهد که «شهدوا بما علموا»؟

به هر تقدير اين‌جا چون مرد اگر نبيند و اگر ادّعاي رؤيت نکند، لعان محقق نمي‌شود؛ چون ادّعاي رؤيت دارد، پس بايد بتواند شهادت بدهد. اين مجموعه نشان مي‌دهد که اين از سنخ اتّحاد شاهد و مدّعي نيست که مردود است. در بعضي از نصوص، کيفيت اين لعان مشخص است که برخي از روايات جلسه قبل خوانده شد که امام پشت به قبله، طرفين رو به قبله؛ بعضي از نصوص دارد که اينها بايد ايستاده باشند، حالا امام يعني قاضي، نشسته است و اينها ايستاده‌اند؛ در بعضي از نصوص دارد که يک کسي آمد به محضر پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) گفت من خودم اين صحنه را ديدم، حضرت بعد از نزول آيه، طرفين را خواست و طرفين لعان انجام دادند، فرمود حرمت ابدي آمد، مرد عرض کرد که اين مهريه‌اي که ما داديم چه مي‌شود؟ فرمود: «بِمَا اسْتَحْلَلْتَ مِنْ فَرْجِهَا» اين مهريه در برابر همان است، مال تو هدر نرفته است، «بِمَا اسْتَحْلَلْتَ» مهريه در برابر آن است. لذا گفتند به اينکه اگر آميزش نشده باشد، حکم لعان بر آن بار نيست.

حالا بعضي از فروعات مسئله را بخوانيم تا اگر فرصتي ماند، مطلب ديگر را عرض کنيم. روايات اين باب که به اين شرائط مي‌پردازد، بايد بين زوج و زوجه باشد، يک؛ مرد بايد ادّعاي رؤيت بکند، دو؛ زوجيت بايد دائم باشد منقطع نباشد، سه؛ زوج بايد آميزش کرده باشد، چهار؛ اين امور چهارگانه و ساير شرائط فرعي اگر محقق شد، لعان محقق مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: بله، اينکه فرق نمي‌کند. در خيلي از موارد است که فوت هم هست عدّه وفات دارد، چون مدخول بهاست؛ در «ايلاء» اين‌طور است، در «ظِهار» اين‌طور است، در «وفات» اين‌طور است؛ لذا اينها را در بحث «طلاق» ذکر مي‌کنند مسئله «لعان»، «ايلاء»، «ظِهار» را در بحث «طلاق» ذکر مي‌کنند. در بحث عِدَد اينها جزء ادّعاست که بايد داشته باشد و اثرش اثر همان آميزش است که يکي از شرائط چندگانه مربوط به لعان، آميزش زوج و زوجه است.

تعبير «حلف» همان‌طوري که در بحث قبل اشاره شد، وسائل جلد بيست و دوم، صفحه 408 روايتي که مرحوم صدوق(رضوان الله تعالي عليه) نقل مي‌کند، اين روايت اول را که مرحوم صدوق نقل کرد،[11] مرحوم کليني[12] و مرحوم شيخ طوسي[13] هر سه بزرگوار نقل کردند. در روايت سوم اين باب تعبير به «حلف» شده است که دارد: «ثُمَّ يَقُولُ الرَّجُلُ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كَانَ مِنَ الْكَاذِبِينَ فِيمَا رَمَاهَا بِهِ ثُمَّ تَقُومُ الْمَرْأَةُ فَتَحْلِفُ أَرْبَعَ مَرَّات‏»؛ زن هم چهار بار سوگند ياد مي‌کند. منکر بايد سوگند ياد کند، او منکر هست و شهادت در کار او نيست؛ چون نسبت به امري شهادت نمي‌دهد. چهار بار نسبت به مرد شهادت هست؛ اما نسبت به زن ديگر شهادتي در کار نيست. «فَتَحْلِفُ أَرْبَعَ مَرَّاتٍ بِاللَّهِ إِنَّهُ» يعني اين شوهر او «لَمِنَ الْكَاذِبِينَ فِيمَا رَمَاهَا بِهِ ثُمَّ يَقُولُ لَهَا الْإِمَامُ اتَّقِي اللَّهَ فَإِنَّ غَضَبَ اللَّهِ شَدِيدٌ ثُمَّ تَقُولُ الْمَرْأَةُ غَضَبُ اللَّهِ عَلَيْهَا إِنْ كَانَ مِنَ الصَّادِقِينَ فِيمَا رَمَاهَا بِهِ».[14]

در روايت چهارم[15] اين باب، «استقبال قبله» مطرح شد و اينکه اگر بنا شد حدّ جاري بشود، حدّ به صورت و قسمت‌هاي مقاديم بدن نباشد، بايد پشت باشد و بايد زن و مرد ايستاده باشند، مرد نشسته باشد؛ حالا اين ايستادن واجب است يا نه؟ شرط صحت است، حکم وضعي است يا نه؟ اين را کتاب «لعان» عهده دارد.

روايت هفتم و هشتم اين باب[16] هم همين مضمون را دارد و چيز جديدي نيست.

روايت نهم اين باب که «عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ الْمُرْتَضَى فِي رِسَالَةِ الْمُحْكَمِ وَ الْمُتَشَابِهِ» آورده اين است که «نَقْلًا مِنْ تَفْسِيرِ النُّعْمَانِيِّ بِإِسْنَادِهِ الْآتِي عَنْ عَلِيٍّ عَلَيه السَّلام قَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم لَمَّا رَجَعَ مِنْ غَزَاةِ تَبُوكَ قَامَ إِلَيْهِ عُوَيْمِرُ بْنُ الْحَارِثِ فَقَالَ إِنَّ امْرَأَتِي زَنَتْ بِشَرِيكِ بْنِ السِّمْحَاطِ»، حضرت اعتنا نکرد، چون حکم شرعي نازل نشده بود، «فَأَعْرَضَ عَنْهُ». اين «إبن حارث» تکرار کرد که من اين حادثه را خودم ديدم، «فَأَعَادَ عَلَيْهِ الْقَوْلَ فَأَعْرَضَ عَنْهُ فَأَعَادَ عَلَيْهِ ثَالِثَةً»، و وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) بلند شد، چون وقتي حکمي نيامد از طرف خودش که ـ معاذالله ـ نمي‌تواند مسئله بگويد. آن‌وقت آيه لعان؛ يعني آيه شش تا نُه سوره مبارکه «نور» نازل شد «فَنَزَلَ اللِّعَانُ». وجود مبارک حضرت از منزل بيرون آمد، «فَخَرَجَ إِلَيْهِ وَ قَالَ ائْتِنِي بِأَهْلِكَ»؛ به «إبن حارث» فرمود همسر خود را حاضر کن! «فَقَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ فِيكُمَا قُرْآناً» آيه نازل شده است. «فَمَضَى»؛ «إبن حارث» رفت منزل و همسرش را حاضر کرد. «فَأَتَاهُ بِأَهْلِهِ وَ أَتَى مَعَهَا قَوْمُهَا فَوَافَوْا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم وَ هُوَ يُصَلِّي الْعَصْرَ»؛ ديدند موقع نماز عصر است و حضرت نماز عصر را دارند مي‌خوانند. «فَلَمَّا فَرَغَ»؛ وجود مبارک حضرت از نماز عصر فارغ شد. «أَقْبَلَ عَلَيْهِمَا»؛ به اين دو گروه رو کرد. «وَ قَالَ لَهُمَا تَقَدَّمَا إِلَى الْمِنْبَرِ»؛ جلو منبر بياييد تا اين محکمه کارش را شروع بکند. «فَلَاعِنَا»؛ يکديگر را لعن کنيد. «فَتَقَدَّمَ عُوَيْمِرٌ إِلَى الْمِنْبَرِ»؛ وقتي جلو آمد، وجود مبارک پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اين آيات سوره «نور» را تلاوت کرد. «فَتَلَا عَلَيْهِمَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم آيَةَ اللِّعَانِ» را، و آن آيه لعان از آيه شش تا نُه سوره مبارکه «نور» شروع کرد: ﴿وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ أَزْواجَهُمْرا خواند. «إبن حارث» که مرد بود طبق دستور حضرت، چهار بار شهادت داد «فَشَهِدَ بِاللَّهِ أَرْبَعَ شَهَادَاتٍ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ»؛ سوگند به خدا که من راست مي‌گويم. مرّه پنجم به اين سوگند ياد کرد که «أَنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْهِ إِنْ كَانَ مِنَ الْكَاذِبِينَ»؛ اگر دروغ مي‌گويد غضب خدا بر او، بعد زن هم اين مراسم را انجام داد «ثُمَّ شَهِدَتْ بِاللَّهِ أَرْبَعَ شَهَادَاتٍ». اين نشان مي‌دهد که سوگند است؛ «بالله أشهد»، براي اينکه او ‌که منکِر است و مطلبي را شهادت نمي‌دهد تا ما بگوييم اين شهادت بر کار خودش است. «شَهِدَتْ بِاللَّهِ أَرْبَعَ شَهَادَاتٍ»؛ يعني «حَلَفَت»، «أقسَمَت» که اين شوهر دروغ مي‌گويد. «فَقَالَ لَهَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم الْعَنِي نَفْسَكِ الْخَامِسَةَ»؛ براي بار پنجم لعن را شروع بکن که «لعنة الله عليها إن کان زوجها من الصادقين». «فَشَهِدَتْ وَ قَالَتْ فِي الْخَامِسَةِ إِنَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْهَا إِنْ كَانَ مِنَ الصَّادِقِينَ فِيمَا رَمَاهَا بِهِ»؛ آن‌‌گاه «فَقَالَ لَهُمَا رَسُولُ اللَّهِ صَلَّي الله عَلَيه وَ آلِهِ وَ سَلَّم اذْهَبَا» برويد، «فَلَنْ يَحِلَّ لَكِ وَ لَنْ تَحِلِّي لَهُ أَبَداً»؛ «فَلَنْ يَحِلَّ» اين شوهر براي زن، «وَ لَنْ تَحِلِّي» تو اي زن براي اين شوهر. آن‌وقت «إبن حارث» عرض کرد که «يَا رَسُولَ اللَّهِ فَالَّذِي أَعْطَيْتُهَا» اين مهريه‌اي که من دادم چه مي‌شود؟ «فَقَالَ إِنْ كُنْتَ صَادِقاً» اگر اين تهمت تو صادق است و لعان محقق شد، اين مهريه مال اوست، «بِمَا اسْتَحْلَلْتَ مِنْ فَرْجِهَا» به هر حال آميزش کردي يا نکردي؟ اين مَهر در برابر آميزش است. «وَ إِنْ كُنْتَ كَاذِباً فَهُوَ أَبْعَدُ لَكَ مِنْهُ»؛[17] اگر دروغ مي‌گويي که بدتر از اين حالت راستي است، استحقاق هيچ چيزي را نداري.

اين روايت نهم به اين باب اوّل خاتمه مي‌دهد. در باب دوم اينکه اين لعان محقق نيست، مگر بعد از آميزش «لَا يَقَعُ اللِّعَانُ إِلَّا بَعْدَ الدُّخُول‏» و حکم دخول را همين که گفتند زير سقف اگر بودند، حالا لازم نيست که حتماً مشاهده بشود، أماره آميزش هم باشد کافي است. روايت باب دو عهده‌دار اين مطلب است. تعبيرات دخول به اين صورت نظير «ربائب» که ﴿وَ رَبائِبُكُمُ اللاَّتي‏ في‏ حُجُورِكُمْ مِنْ نِسائِكُمُ اللاَّتي‏ دَخَلْتُمْ بِهِن‏﴾[18] اين کمتر است؛ چون مي‌دانيد اولين بار که اين کلمه به کار برده مي‌شود، از آن کنايات خيلي دور است؛ مثل کلمه «غائط». چند چيز است که در لغت عرب و همچنين ساير لغات، اينها اسامي فراواني دارند. اموري که «ما يستقبح ذکره» هستند بار اوّل همان بشر ابتدايي لغت مخصوص خودش را به کار مي‌برد، بعد کم‌کم که ادب و حياء و مسائل اجتماعي مطرح است، معاني کنايي براي آن ذکر مي‌کنند. چند بار که اين معاني کنايي ذکر شد تقريباً معناي صريح مي‌شود، اين را مي‌گذارند کنار و يک معناي جديدي را براي او کشف مي‌کند، اختراع مي‌کنند. اين معناي جديد وقتي چند بار استعمال شد و شهرت پيدا کرد نظير صريح مي‌‌شود، اين را رها مي‌کنند يک معناي ديگري اختراع مي‌کنند. آن روز که کلمه «دستشويي» به معناي توالت و مانند آن نبود. شما ببينيد اين‌گونه از معاني قبيحه بسياري از الفاظ را به خودش اختصاص داد؛ سرّش هم همين است که بشر حيا مي‌کند از تصريح به نام آنها با معاني کنايي. «غائط» که به معني مدفوع نيست، «غائط» اوّل به معناي کنايي بود ﴿أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ﴾،[19] اگر يکي از شما از غائط بيرون آمديد، «غائط» آن مکان پَست است که براي رفع حاجت مي‌رفتند آن‌جا تا کسي آنها را نبيند ﴿أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ﴾ يعني از آن جاي پَست، از آن گودال در آمديد، کم‌کم چون معناي کنايي بود و چند بار بازگو شد، به منزله معناي صريح شد و از صحنه خارج شد، يک معناي ديگر، يک معناي ديگر، يک لفظ ديگر، يک لفظ ديگر. مسئله «دخول» هم همين‌طور است؛ اوّل جزء خيلي معاني دوردست و کنايه‌اي بود که ﴿وَ رَبائِبُكُمُ اللاَّتي‏ في‏ حُجُورِكُمْ مِنْ نِسائِكُمُ اللاَّتي‏ دَخَلْتُمْ بِهِن‏﴾، کم‌کم شده که اگر در اتاقي بوديد و در را بستيد، کم‌کم شده که پرده را آويختيد، اين تعبيراتي که داريد سَتر بشود، پرده‌آويز بشود، همه اينها معناي کنايي «آميزش» است. دارد که در روايت دوم اين باب که مرحوم کليني[20] نقل کرد، در اين قسمت دارد که وجود مبارک فرمود: «حَتَّى يَدْخُلَ الرَّجُلُ بِأَهْلِه‏»،[21] در قسمت‌هاي ديگر دارد که اگر «أَرْخَى عَلَيْهَا سِتْراً»؛[22] پرده را آويخت، اين همين است که مي‌گويند اگر زير يک سقف زندگي کردند که معناي کنايي آن است. «مَنْ قَذَفَ امْرَأَتَهُ قَبْلَ أَنْ يَدْخُلَ بِهَا جُلِدَ الْحَدَّ وَ هِيَ امْرَأَتُهُ»؛[23] اگر قذف باشد و لعان نباشد، حدّ قذف دارد و زوجيت به هم نمي‌خورد. در روايت پنج اين باب هم آمده است که «لَا تَكُونُ الْمُلَاعَنَةُ وَ لَا الْإِيلَاءُ إِلَّا بَعْدَ الدُّخُولِ»؛[24] يعني بعد از آميزش که اينها به آن شرط آميزش توجه دارد. روايت هفتم و هشتم اين باب هم ناظر به همين است که بايد آميزش باشد.

اما تتمه بحثي که مربوط به روايات باب هشت بود که در بحث قبل اشاره شد که گاهي همسر او ناشنوا و ابکم است، گنگ است، حرف نمي‌زند؛ اگر قذف شد و او قدرت دفاع نداشت، نشنيد که شوهر چه مي‌گويد و نمي‌شنود که حاکم شرع مي‌گويد پنج بار بايد اين کلمات را بگويي، همين فرد اگر آن شرائط چندگانه را داشته باشد؛ يعني مرد نسبت بدهد، يک؛ ادّعاي مشاهده بکند، دو؛ زوجيت او دائم باشد، سه؛ آميزش شده باشد، چهار؛ چون زوجه خرساء و صماء است، اين کار لعان را دارد، اين يک تعبد محض است. اين روايت را که مي‌خوانيم، براي اينکه مرحوم محقق اين قذف را هم ملحق به حرمت ابدي کرده است.

وسائل جلد بيست و دوم، صفحه 427 چند‌تا روايتی که مرحوم کليني(رضوان الله عليه) نقل کرد؛ البته مرحوم شيخ طوسي هم اين را نقل کردند، روايت هم معتبر است. اولين روايتي که مرحوم کليني[25] نقل کرد: «عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ» که صحيحه است اين است؛ هم از «حلبي» نقل کرد، هم از «محمد بن مسلم»، هر کدام باشد اين روايت صحيحه است. «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام فِي رَجُلٍ قَذَفَ امْرَأَتَهُ وَ هِيَ خَرْسَاءُ قَالَ يُفَرَّقُ بَيْنَهُمَا»؛[26] اين «يُفَرَّقُ بَيْنَهُمَا» اگر به اطلاق آن أخذ بشود حرمت دائمي است و اگر يک روايتي آمده بود گفته بود به اينکه اينها بايد از هم جدا بشوند و بعد تجديد فراش ممکن است، اين روايت تاب آن را دارد؛ اما روايات فراواني است که اين تفريق را به حرمت ابدي معنا کرده است.

روايت دومي که مرحوم کليني(رضوان الله عليه)[27] نقل کرد «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ» که اين هم معتبر است «عَنْ أَبِي بَصِيرٍ» أبي بصير مي‌گويد: «سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام عَنْ‏ رَجُلٍ قَذَفَ امْرَأَتَهُ بِالزِّنَا وَ هِيَ خَرْسَاءُ صَمَّاءُ»؛ چون معمولاً اين‌طور معروف است که کودک حرف زدن را از راه گوش ياد مي‌گيرد، وقتي شنيد تلفظ مي‌کند و اگر چنانچه صماء باشد، أصم باشد و ناشنوا باشد، حرف زدن را ياد نمي‌گيرد؛ لذا گنگ است. برخي‌ها معتقدند که فايده علمي گوش بيشتر از چشم است. يک بحثي همين بزرگان طرح مي‌کنند که آيا سمع نافع‌تر است يا بصر؟ هر دو ضروري براي انسان‌اند، آيا گوش مهم‌تر است يا چشم؟ براي توده مردم چشم، براي اينکه مشکلات خود را با ديدن حل مي‌کنند؛ اما اين محققين مي‌گويد گوش دقيق‌تر از چشم است، براي اينکه آدم أصم، هرگز دانشمند نمي‌شود؛ اما أعمي دانشمند مي‌شود، چون گوش ياد مي‌گيرد؛ اما چشم اگر چنانچه بخواهد کتاب را ببيند بايد يک کسي بگويد که اين چيست. کسي چشم داشته باشد گوش نداشته باشد فقط يک نقوشي را مي‌بيند. هيچ أعمايي مشکل علمي ندارد، او از راه گوش دانشمند مي‌شود؛ اما هيچ أصمي دانشمند نخواهد شد، او از چه راهي ياد بگيرد؟! او دو عضو را از دست داده است؛ هم از راه گوش، هم از راه چشم؛ اما اگر کسي أعمي باشد ولي أصم نباشد، او دانشمندي است مي‌تواند سخنران خوبي باشد، استاد خوبي باشد، بيانگر خوبي باشد، وقتي گوش او سالم است زبان او هم سالم است.

به هر تقدير اين بزرگان نظرشان اين است که گوش نافع‌تر از چشم است، گرچه براي توده مردم براي حل مشکل، چشم نافع‌تر از گوش است. حالا اگر کسي صماء بود، خرساء بود که مي‌گويند تلازمي هم بين اينها هست، اگر زوج او، او را متّهم بکند، حضرت فرمود اگر اين کار را کرد «إِنْ كَانَ لَهَا بَيِّنَةٌ فَشَهِدَتْ عِنْدَ الْإِمَامِ جُلِدَ الْحَدَّ»؛ اگر اين زن شاهدي داست که برائت او را تضمين بکند، شوهر را تازيانه مي‌زنند حدّ قذف مي‌زنند و اگر نه «فُرِّقَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ ثُمَّ لَا تَحِلُّ لَهُ أَبَداً»؛ اين «ثُمَّ لَا تَحِلُّ»، تفصيل اين تفريق است که ديگر اين تفريق قابل توجيه و حمل نيست که مثلاً «فُرّق بينهما بالطلاق» باز مي‌توانند تجديد فراش کنند، اين‌طور نيست. «وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهَا بَيِّنَةٌ فَهِيَ حَرَامٌ عَلَيْهِ مَا أَقَامَ مَعَهَا وَ لَا إِثْمَ عَلَيْهَا مِنْهُ»؛[28] او اگر بيّنه ندارد که بر مرد حرام است، بر زن حرمتي ندارد؛ براي اينکه او خودش را پاک مي‌داند، لعان هم که نکرده است. اين روايت مرحوم کليني را صدوق[29] هم نقل کرده است.

روايت سوم که دارد زن مرد را قذف کرده است، اين مرد أصم است، فرمود: «يُفَرَّقُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ وَ لَا تَحِلُّ لَهُ أَبَداً»[30] اين اختصاصي به زن ندارد، اگر مرد هم ناشنوا بود زن به او اسناد زنا داده است که اسناد داد، ادّعاي رؤيت کرد، زوجيت او هم دائم است، اين زن هم مدخول بهاست، اين حکم لعان حاصل مي‌شود. اين روايت را شيخ طوسي نقل کرده است.[31]

روايت چهارم[32] اين باب هم همين مضمون را دارد و چيز جديدي در اين روايت چهارم نيست.

 در جريان زوجيت منقطع که لعان‌بردار نيست، تفصيل اينها البته مربوط به کتاب «لعان» است؛ اما اجمالش چون اين بزرگان اين شرائط را به طور اجمال اجرا کردند؛ يعني زوجيت بايد باشد، در غير زوجه نيست، زوجيت بايد دائمي باشد و بايد آميزش شده باشد و ادّعاي رؤيت شده باشد. اجمالاً براي اينکه با روايت اُنس داشته باشيد خوانده شده است.

روايت باب دَه اين است که بين زن و مردي که زوجيت آنها انقطاعي است لعان راه ندارد. مرحوم کليني[33] «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ الْعَلَاءِ بْنِ رَزِينٍ عَنْ ابْنِ أَبِي يَعْفُورٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام قَالَ لَا يُلَاعِنُ الرَّجُلُ الْمَرْأَةَ الَّتِي يَتَمَتَّعُ مِنْهَا»؛[34]  يعني درست است که زن او هست، ولي عقد انقطاعي است، در عقد انقطاعي لعان نيست.

همين روايت مرحوم کليني را مرحوم شيخ طوسي با اسناد خاص خود از دو گروه نقل کرده است.[35]

روايت دوم اين باب «عَنِ ابْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيه السَّلام قَالَ لَا يُلَاعِنُ الْحُرُّ الْأَمَةَ وَ لَا الذِّمِّيَّةَ وَ لَا الَّتِي يَتَمَتَّعُ بِهَا»؛[36] حالا مسئله حُرّ و أمه مطرح نبود و نيست، مسئله عقد انقطاعي را اين‌جا ذکر کردند که اگر عقد انقطاعي بود زوجيت او دوام نداشت و منقطع بود، لعان‌بردار نيست. اين روايت را مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله تعالي عليه) نقل کرد. [37]

پس اين اموري که در کتاب‌هاي فقهي آمده، بايد زوجيت باشد، دائم باشد، آميزش باشد، ادّعاي رؤيت باشد، اينها برابر روايات متعدّد بي‌معارضي است که اجماع هم روي اين هست؛ منتها اجماع در اين‌جا چون مدرکي است دليل نيست. خطوط کلي را آيات سوره مبارکه «نور» از شش تا نُه تبيين مي‌کند، جزئيات آن را هم اين روايات وجود مبارک امام صادق و ساير ائمه(عليهم السلام) بيان مي‌کند.

حالا روز چهارشنبه است به برکت ايام ماه رجب اين جمله را هم عرض کنيم که ـ إن‌شاءالله ـ موفق هستيد اين دعاهاي ماه رجب به هر حال هر کدام از اينها يک درس و بحثي است. اين زيارت ناحيه مقدسه که به نام مبارک ائمه(عليهم السلام) هست، از عميق‌ترين برکاتي است از ناحيه مقدسه وجود مبارک حضرت صادر شده است. بعضي از تعبيرات آن واقع بسيار بحث‌انگيز و سخت است! آن‌جا دارد که «لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ فَتْقُهَا وَ رَتْقُهَا بِيَدِكَ بَدْؤُهَا مِنْكَ وَ عَوْدُهَا إِلَيْكَ أَعْضَادٌ وَ أَشْهَادٌ وَ مُنَاةٌ وَ أَزْوَادٌ»؛[38] خدايا بين تو و ائمه(عليهم السلام) تنها يک فرق است و آن اين است که اينها عبد هستند و تو مولايي؛ البته تمام جهان در همين يک جمله غرق است. برخي از بزرگان مي‌گفتند اين دعا جعلي است، دعاي دخيل است، براي اينکه اين تعبيرات در آن هست و برخي از ادله‌اي که اقامه کردند که اين روايت جعلي است و از ناحيه مقدسه صادر نشده، همين است که در اين زيارت آمده: «فَاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ».[39] در اين زيارت ناحيه که از ناحيه مقدس، اين عرض ارادت نازل شده، يک جمله موجبه دارد که «مُوجِدَ كُلِ‏ مَوْجُودٍ»؛ برخي‌ها مي‌گفتند که اصلاً وجود به اين معنا در روايات نيست، وجودي که در روايت است از «وَجَدَ» به معناي يافتن و مانند آن است؛ اما وجود در برابر ماهيت در برابر مفهوم در روايات نيست. در نهج البلاغه که مکرّر هست، «تَشْهَدُ لَهُ أَعْلَامُ الْوُجُود».[40] در اين‌جا حضرت فرمود: «مُوجِدَ كُلِ‏ مَوْجُودٍ»، يعني کان تامّه هر چيزي را تو تعيين کردي. «کلِّ ما صدق عليه أنه موجودٌ فأنت موجِده»، اين برابر آيه ﴿اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ﴾[41] است که اين کان تامه است، هستي هر چيزي را تو تعيين کردي. «و فَاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ»؛ تو هر چه امر عدمي هستي نداري. اين سلب در سلب، مفيد اثبات است. تمام يعني تمام! تمام صفات سلبي ذات أقدس الهي سالبه است؛ يعني محمول امر سلبي است، نه فقط نسبت سلب باشد. ما يک وقتي مي‌گويد «زيد ليس بقائم» يا «زيد ليس بعالم»، علم يک امر وجودي است و کمال است، زيد اين را ندارد؛ اما مي‌گوييم «زيد ليس بفقير» اين که سالبه نيست، مي‌گوييم: «زيد ليس بجاهل». ما نبايد ببينيم که چند‌تا سلب داريم، اين درون‌کاوي يادمان نرود، يادمان نرود يعني يادمان نرود! اين محمول را بايد بشکافيم. وقتي که شما به يک اديبي بگوييد «زيد جاهل» را براي ما خبر بده، او خيال مي‌کند که اين قضيه حمليه است و موجبه است؛ اما وقتي به حکيم مي‌دهي، مي‌گويد اين معدوله است، چون حرف سلب در درون اين محمول جاسازي شده است، «زيد جاهل» که موجبه محصله نيست، اين نفي در درون اين محمول جاسازي شده است، به جاي اينکه بگوييم «زيد ليس بعالم»، اين «ليس» را در درون محمول جاسازي کرديم، از او به عنوان جاهل ياد کرديم، «جاهل» يعني «مَن ليس بعالم». پس اگر گفتيم «زيد فقير»، «زيد جاهل»، «زيد أعمي»، «زيد أصم»، اينها همه موجبه «معدولة المحمول» است، هيچ کدام موجبه محصله نيست. گاهي حرف سلب در درون محمول جاسازي مي‌شود، گاهي بين موضوع و محمول قرار مي‌گيرد. آن‌جا که بين موضوع و محمول قرار گرفت، تشخيص اينکه سالبه است يا موجبه است آسان است؛ اما آن‌جا که در درون محمول جاسازي شد آن‌جا سخت است. «فاقد» از همين قبيل است؛ اگر ما بگوييم «زيد فاقد»، اين که موجبه محصله نيست، اين موجبه «معدولة المحمول» است. «فاقد»، حرف سلب در آن نيست، اما در درون اين محمول جاسازي شده است، «فاقد» يعني ندار، چيزي که ندارد، کسي که ندارد چيزي را، «فقدان» يعني نداري. «فاقد» يعني ندارد اين را. در اين زيارت ناحيه آمده است که هر چه که امر عدمي است تو نداري، اين سلب در سلب موجب اثبات است؛ يعني تو اصلاً نقص نداري، اين موجبه است. اگر کلمه «فاقد» در اين‌جا ذکر شده، «مفقود» ذکر شده، چون سلب در سلب موجب اثبات است «فَاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ» موجبه محصله است؛ يعني همه کمالات را تو داري؛ هر چه نداري است، تو نداري «فَاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ». چون اين معنا براي اين بزرگوار روشن نبود، مي‌گفت خدا که فاقد چيزي نيست؛ لذا اين دعا جعلي است. اينها را بارها به عرضتان رسيد، اين مثل «لَا تَنْقُضِ»[42] نيست که بعد از هفت هشت سال درس خواندن حل بشود، اينها جان کَندن مي‌خواهد، اين گوي و اين ميدان. اين‌طور نيست که اين مثل «لَا تَنْقُضِ» بشود بعد از هفت هشت سال طلبه درس بخواند بشود رسائل و اينها را بفهمد! اين روايات انبار شده است، ذخيره است، همين‌طور دست‌نخورده مانده است و اين با بناي عقلا و فهم و عرف و لغت المنجد و اينها حل نمي‌شود. آن بزرگوار از علماي بزرگ اين منطقه بود، اگر با اين درس‌هاي «لَا تَنْقُضِ» حل مي‌شد، براي او هم حل مي‌شد؛ لذا خدا رحمت کند او را مي‌گفت اين جزء دخيل است و جعلي است، مگر مي‌شود خدا فاقد چيزي باشد؟! ديگر فکر نکرده که محمول يک امر عدمي است، يک امر وجودي نيست، و سلب در سلب موجب اثبات است، «فَاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ» هر چه امر عدمي است، تو نداري؛ جهل، ظلم، فقر، نياز، حاجت، همه اينها امور عدمي است، هيچ کدام از اينها را تو نداري. اين سلب در سلب موجب اثبات بودن همين است. آن جمله‌اي که «لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ» تمام عالم در همين استثنا غرق است؛ يعني يک عبد است و يک مولا؛ تمام هويت عبد از آن اوست و چيزي از خودش ندارد. اين بيان نوراني که در دعاي عرفه است که «أَنَا الْفَقِيرُ فِي غِنَايَ فَكَيْفَ لَا أَكُونُ فَقِيراً فِي فَقْرِي‏»؛[43] خدايا! آن وقتي که من دارم ندارم، چون اينها عاريه است؛ چه رسد به آن چيزهايي که ندارم. آن مقداري که من دارم براي من نيست، همان لحظه ممکن است از من بگيري؛ چه رسد به اينکه آن چيزهايي که من ندارم «أَنَا الْفَقِيرُ فِي غِنَايَ فَكَيْفَ لَا أَكُونُ فَقِيراً فِي فَقْرِي‏».

 اين «لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ» همه تفصيل همان مستثناست، «بَدْؤُهَا مِنْكَ وَ عَوْدُهَا إِلَيْكَ أَعْضَادٌ وَ أَشْهَادٌ وَ مُنَاةٌ وَ أَزْوَادٌ وَ حَفَظَةٌ وَ رُوَّادٌ فيهم [فَبِهِمْ‏] مَلَأَتْ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ»؛ کل آسمان و زمين را ولايت پُر کرده است. شما مي‌بينيد ملائکه از اينها کمک گرفتند؛ براي اينکه خداي سبحان به خليفه‌ خود فرمود: ﴿يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ[44] فرمود: «[فَبِهِمْ‏] مَلَأَتْ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ حَتَّى ظَهَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ». ولايت که از حضرت آدم تا وجود مبارک حضرت ادامه دارد، اين مظهر ذات أقدس الهي است و آن اسم اعظم او، وقتي کل جهان را اين ولايت دارد اداره مي‌کند. آن «فَاقِدَ كُلِّ مَفْقُودٍ» هم به اين معنا خواهد بود که هر چه که نداري است، تو نداري؛ يعني عدم آن‌جا راه ندارد. انسان اين زيارت‌ها را هم تمرين مي‌کند و هم مي‌خواند. درست است که ماه رجب ماه پُربرکتي است؛ اما برکت آن در همين‌هاست. اگر کسي اهل اين دعاها نباشد، اينها را نخواند و تمرين نکند، يا روي اينها بحث نکند، از فيض ماه رجب چگونه بهره مي‌برد؟ اميدواريم که همگان از اين فيض متنعّم بشوند.

«و الحمد لله رب العالمين»

 


[1]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج‏2، ص237.

[2]. سوره آلعمران، آيه18.

[3]. سوره نحل، آيه18؛ سوره طه، آيه14؛ سوره انبيا، آيه25.

[4]. سوره انبياء، آيه22.

[5]. سوره نور، آيه6.

[6]. سوره نور، آيه24.

[7]. سوره ملک، آيه11.

[8]. عوالی اللئالی العزيزية فی الأحاديث الدينية، ج3، ص528.

[9]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج101، ص283.

[10]. شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج4، ص121.

[11]. من لا يحضره الفقيه، ج3، ص540.

[12]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج6، ص163.

[13]. تهذيب الأحکام، ج8، ص185.

[14]. وسائل الشيعة، ج22، ص408.

[15]. وسائل الشيعة، ج22، ص409.

[16]. وسائل الشيعة، ج22، ص410 و 411.

[17]. وسائل الشيعة، ج22، ص411.

[18]. سوره نساء، آيه23.

[19]. سوره نساء، آيه43.

[20]. الکافي(ط ـ الإسلامية)،ج6، ص162.

[21]. وسائل الشيعة، ج22، ص413.

[22]. وسائل الشيعة، ج22، ص412.

[23]. وسائل الشيعة، ج22، ص413.

[24]. وسائل الشيعة، ج22، ص413.

[25]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج6، ص164.

[26]. وسائل الشيعة، ج22، ص427.

[27]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج6، ص166.

[28]. وسائل الشيعة، ج22، ص427 و 428.

[29]. من لا يحضره الفقيه، ج4، ص50.

[30]. وسائل الشيعة، ج22، ص428.

[31]. تهذيب الأحکام، ج8، ص193.

[32]. وسائل الشيعة، ج22، ص428.

[33]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج6، ص116.

[34]. وسائل الشيعة، ج22، ص430.

[35]. تهذيب الأحکام، ج7، ص472 و ج8، ص189.

[36]. وسائل الشيعة، ج22، ص430.

[37]. تهذيب الأحکام، ج8، ص188.

[38]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص803.

[39]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج‏2، ص804.

[40]. نهج البلاغة(للصبحي صالح)، خطبه49.

[41]. سوره زمر، آيه62.

[42]. وسائل الشيعه، ج2، ص356.

[43]. إقبال الأعمال (ط ـ القديمة)، ج‏1، ص348.

[44]. سوره بقره، آيه33.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق