10 01 2023 938382 شناسه:

مباحث الفقه – الوقف– الجلسة 16

دانلود فایل صوتی

در جلسه درس امروز حضرت استاد، انتهای درس خود را به دنباله بحث علوم القرآن اختصاص دادند. ادامه جلسه درس علوم القرآن فردا چهارشنبه انشاء الله برگزار خواهدشد.
​​​​​​​

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

قاعدهاي که درباره وقف بود, اين بود که هر چه که به عنوان صدقه داده شد قابل رجوع نيست حالا اين چه عقد باشد چه ايقاع، چه با معاطات باشد چه با عقد قولي باشد چه عقل فعلي. «کلُّ ما کان صدقة فلا رجعة فيها»[1] اين قاعده بود؛ هر چه که به عنوان صدقه داده شد حق رجوع ندارد يعني امر لازم است و لزومش هم لزوم حکمي است نه لزوم حقي.

بسياري از امور است که بر آن صدقه اطلاق شده است که «إِمَاطَتُكَ الْأَذَی عَنِ الطَّرِيقِ صَدَقَة»[2] يا «تبسّمك في وجه أخيك لك صدقة»[3] يا «كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ»[4] اينها جزء صدقات جاريه و مستحبهاي است که صبغه اخلاقي دارد. اخلاق با فقه کاملاً مرزشان جداست. وفاي به وعده و مانند آن حکم اخلاقي است يا حکم فقهي، وضعش روشن نيست ولي بالاخره يک سلسله امور است که کاملاً مرزش از فقه جداست که برادر نسبت به برادر چگونه باشد، اعضاي خانواده نسبت به هم چگونه باشند، جامعه نسبت به هم چگونه باشند. اين گونه از امور محفوف به قرينه است که حکم اخلاقي است نه حکم فقهي اما آنجا که حکم فقهي است در برابر نذر قرار ميگيرد در برابر يمين قرار ميگيرد در برابر عهد قرار ميگيرد مشخص است که اين حکم، حکم فقهي است. آنچه که به قرينه در کنار عقد هبه و ساير عقود قرار ميگيرد اين همان عقد صدقه مصطلح است.

حالا کسي زکات يا خمس بر او واجب بود، عنوان صدقه بر اينها منطبق شد که ﴿إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاكِينِ[5] آيا اينها هم لازم است يا نه؟ بعيد است که اينها لازم باشد. وقتي چيزي را دادي به کسي به عنوان زکات داده نتواند از او بگيرد به فقير ديگري بدهد اين دليل ميخواهد بر خلاف صدقهاي که تمليک کرده و عقد صدقه است. اين به عنوان زکات داده گرچه زکات مصداق صدقه است خمس مصداق صدقه است اما عنوان صدقه که يک بخشش رايگان باشد «قربة الي الله» اين عنوان صدقه داشته باشد و قصد داشته باشد اين با آن خمس و اينها مثل اينکه فرق ميکند. در جريان خمس و زکات و مانند آن شايد انسان بتواند بگيرد به ديگري بدهد يا از جايي به جاي ديگر منتقل کند اما در اين صدقه که «فلا رجعة فيها» اين بعيد است بتواند.

پرسش: تمليک مجانی که صورت میگيرد قابل رجوع است؟

پاسخ: گرچه نسبت به گيرنده مجاني است ولي نسبت به دهنده, واجب است حقي است دارد ادا ميکند؛ منتها در تطبيق آن حق بر مصداق آيا اين لازم است که اين مصداقي را که انتخاب کرده الا و لابد همين است و نميتواند از او بگيرد و به ديگري بدهد يا نه، ميتواند؟ اين هم دليل اقامه نشده. معلوم شد که يک مستحق قويتري و بهتري پيدا شد نتواند از اين بگيرد به او بدهد، اين برهان ميخواهد.

پرسش: ادای دين محسوب می­شود تمليک نبايد معنا داشته باشد، دين که باشد آن هم مصداقش است می­تواند به او بدهد اگر مستحق بود

پاسخ: دَينش نسبت به زيد نيست، نسبت به بنيهاشم است، حالا کسي که از اين اقوي و اعلم و ازهد پيدا شده؛ نسبت به اين شخص که بدهکار نيست، نسبت به آن جهت بدهکار است ﴿إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراء اما نسبت به اين زيد که نيست. بنابراين حالا که ايشان تطبيق کرده بر زيد، آيا ميتواند از زيد بگيرد به عمرو بدهد؟ شايد بتواند. اينجا قصد صدقه نميکند، قصد ميکند که خمس باشد «قربة الي الله»، اين قصد صدقه ندارد؛ مثلاً صدقه غير هاشمي نسبت به هاشمي روا نيست ولي در خمس همين کار را ميکنند يک غير سيد خمس خودش را به سيد ميدهد. اين صدقه به آن معنا نيست گرچه صدقات بر اينها اطلاق شده است, بر زکات اطلاق شده است.

پرسش: آن روايت اينها را نميگيرد؟

پاسخ: آن عقد صدقه است در برابر هبه است. اينها آن صدقات مطلقه است که اينها خواستند اشکال بکنند که صدقه يک امر قُربي است و حتماً بايد گذشته از قصد عنوان، قصد قربت هم باشد! معروف اينطور است. اشکالي که شده اين است که ما در بسياري از موارد عنوان صدقه داريم که «كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ» ولي اين­طور نيست که حتماً بايد قصد قربت بکند. «إِمَاطَتُكَ الْأَذَی عَنِ الطَّرِيقِ صَدَقَة» «اماطه» با «طاء» يعني دور انداختن[6]؛ کسي مثلاً شيشهاي که در بين راه است اگر اين شيشه شکسته را از سر راه بردارد که پاي بچهاي آسيب نبيند، اين را ميگويند اماطه اذي عن الطريق، اين هم صدقه است «إِمَاطَتُكَ الْأَذَی عَنِ الطَّرِيقِ صَدَقَة»، «تبسّمك في وجه أخيك لك صدقة»، از اين معارف ما فراوان داريم که عنوان صدقه اطلاق شده است اما اين­گونه نيست که قصد قربت در آنها لازم باشد.

 سيدي هست کسي خمسش را به او داده، بعد معلوم شد که ديگری اولاي او و ازهد از اوست، هنوز عين باقي است، نتواند از او بگيرد به ديگري بدهد، اين برهان ميخواهد. زکات هم همچنين است. حالا کسي که سيد نيست زکات به او داده شد ولي ازهد از او و اولاي از او پيدا شده، آدم نتواند از اين بگيرد به او بده، اين اول کلام است. آنجا که دارد صدقه حق رجوع ندارد، خود عقد صدقه است قصد صدقه است، اينجا قصد صدقه نيست قصد زکات است قصد خمس است منتها جزء مطلقات صدقه است که بر اين منطبق شده است و «كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ» اين را شامل ميشود.

بنابراين ممکن است چيزي هم نذر باشد هم صدقه باشد. از آن جهت که نذر است قصد قربت در آن شرط نيست، از آن جهت که صدقه است قصد قربت شرط است ولي اينکه گفته «كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ» اين جزء صدقات مستحبي است و قصد قربت در آن شرط نيست، يک؛ و عقد لازم هم نيست، اين دو.

 «کل ما کان صدقة فلا رجعة فيه» اين خودش يک قاعده است. اين قاعده جعلي نيست نظير بعضي از قواعد ديگر که اصطلاح شده و مصطاد از نص است نه منصوص، اين از آن قبيل قواعد منصوص است و خيلي شفاف و صريح دارد که هر چه که به عنوان صدقه داده شد «فلا رجعة فيه».

غرض اين است که انساني که بدهکار است، نسبت به اين شخص که بدهکار نيست، نسبت به آن جهت بدهکار است؛ به عنوان کسي که مستحق است يا به عنوان هاشمي که مستحق است و مانند آن، بنابراين نسبت به شخص که بدهکار نيست، لذا با حفظ عين شايد بتواند بگيرد به ديگري که ازهد است عطا بکند.

 اين گونه از امور از همان قبيلي است که اخلاقي با فقهي اشتباه ميشود؛ مثلاً امور تعليم و تربيت صدقه است، اين صدقه مالي نيست. عنوان صدقه بر امر ارشادي, بر امر تعليمي, بر امر هدايتي و مانند آن بر همه اينها اطلاق شده است، گذشته از اينکه دارد «كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَةٌ».

حالا امروز گوشهاي از بحث قرآني را هم مطرح بکنيم. آن تتمه بحث روز چهارشنبه اين بود که معجزات راه فکري ندارند مثلاً کسي درس بخواند معجزهاي بياورد نظير ارث که راه فکري ندارد. نمونههايي که ذکر شده بود به جريان عصاي وجود مبارک موساي کليم رسيديم. آنچه معروف است در جريان مبارزه و مسابقه گفته شد که فرعون، سحّارها را دعوت کرده است افراد متخصص در سِحر را بياورند که مبارزه بکنند با موساي کليم(سلام الله عليه). معروف اين است که آنها چوبهاي فراوان و طنابهاي فراواني آوردند در ميدان مبارزه و اينها را به صورت مار درآوردند تماشاچيها که منتظر بودند ببينند چه کسي پيروز ميشود مرهوب شدند ﴿وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظيمٍ﴾[7] و مانند آن. بعد وقتي که آنها ﴿وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظيم‏﴾، وجود مبارک موساي کليم عصا را انداخت اين بلع کرد.

 آنچه در زبان برخيها هست اين است که اين چوبها را بلع کرد اين طنابها را بلع کرد. ظاهر آيه اين نيست که وقتي موساي کليم(سلام الله عليه) عصا را انداخت اين عصا آن چوبها و طنابها را خورد ظاهرش اين است که کيد را بلع کرد نه عصا را نه چوب را. در آنجا دارد که ذات اقدس الهي به موساي کليم امر فرمود که ﴿وَ أَلْقِ ما في‏ يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتی‏﴾ آيه 69  سوره مبارکه «طه» است؛ آيه به صورت روشن دلالت دارد که عصاي موسي کيد را يعني سحر را از بين برد نه چوب را و نه آن طناب را. آنها گفتند که ﴿يَا مُوسی إِمَّا أَن تُلْقِی وَ إِمَّا أَن نَّكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقَي﴾ شما اول عصا را مياندازي که مار بشود يا ما اول اين چوبها و طنابهايي را که آماده کرديم به صورت مار در بياوريم؟ ﴿يَا مُوسی إِمَّا أَن تُلْقِی وَ إِمَّا أَن نَّكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقَي﴾ سخن در اصل القا نيست سخن در تقدم و تأخر است که اول چه کسي القا کند؟

﴿قَالَ﴾ وجود مبارک موساي کليم فرمود: ﴿بَلْ أَلْقُواْ﴾ شما عصا و چوبها را بياندازيد طنابها را بيندازيد. آنها اين کار را کردند وقتي عصا و چوبها را انداختند ﴿فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَی﴾[8] اينها وقتي عصا و چوب را انداختند، حتي به صورت خيالي وجود مبارک موساي کليم هم اين طور آمده که اينها به صورت مار درآمدند! ديگران که ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاس‏﴾ آنکه حرفي در آن نبود ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاس‏ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ﴾؛ اما نسبت به موساي کليم هم طوري بود که در خيال آن حضرت و تمثل آن حضرت اثر کرده ﴿يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَى﴾.

پرسش: يعنی سحر اثر گذاشته بود

پاسخ: نه، به چشمش آمد که مار است حضرت هم ديد مار شده است، در همين حد! حضرت فرمود: ﴿بَلْ أَلْقُواْ﴾ وقتي که القا کردند ﴿فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ﴾ که جمع حبل است و عصا ﴿يُخَيَّلُ إِلَيْهِ﴾ به وجود مبارک موساي کليم که ﴿مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا﴾ يعني آن عِصي و آن چوبها و طنابها ﴿أَنَّهَا تَسْعَی﴾ چون اين چنين بود ﴿فَأَوْجَسَ فىِ نَفْسِهِ خِيفَةً مُّوسی﴾[9] اينها بالاخره بشر هستند و ديد مار دَماني است چه اينکه در همان کوه طور هم وقتي که وجود مبارک موساي کليم عصا در دست او بود و خداي سبحان فرمود ﴿وَ أَلْقِ ما في‏ يَمينِكَ﴾ و وقتي موساي کليم در آن کوه طور عصا را انداخت ﴿هِيَ حَيَّةٌ تَسْعی‏﴾[10] آن وقت موساي کليم ترسيد و فاصله گرفت با اينکه عصاي دست خود او بود.

اين يک امر بشري است انسان وقتي مار را ميبيند هراسناک ميشود. آنکه سحر نبود آن مار واقعي شد عصاي دست خود او بود که مار واقعي شد بعد ذات اقدس الهي فرمود که ﴿لَا تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولى﴾‏[11] موساي کليم! نترس، بگير. بالاخره يک امر ظاهري است و تا معجزهاي نيايد و دست او را نگيرد يک بشر عادي همينطور حکم ميکند، لذا دفعات ديگر که ميدانست اين معجزه است، مار ميشد و او دوباره ميگرفت و هراسي نداشت. دفعه اول در جريان کوه طور اينطور شد، اينجا هم دفعه اول در جريان مبارزه همين طور شد منتها حالا موساي کليم که ميداند اين سحر است و خودش هم سوابق فراواني در اين زمينه داشت چگونه ترسيد؟ ﴿فَأَوْجَسَ فىِ نَفْسِهِ خِيفَةً مُّوسی﴾ چرا ترسيد؟ اينجا يک بيان نوراني از حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج البلاغه است که حضرت فرمود وجود مبارک موساي کليم از اين سحر و از اين مار سحري نترسيد، چون ميدانست اين سحر است; اما از اين ترسيد که اگر مردم نتوانند بين معجزه من و سحر اينها تشخيص بدهند چه کنم؟ در آنجا دارد که «لم يخف علي نفسه»[12] خوفش از جهل مردم بود که اگر حالا من هم عصا را بيندازم و اين هم بشود يک مار، اينها نتوانند بين معجزه من با سحر فرق بگذارند اين را چه کنم؟ «سحر با معجزه پهلو نزند، دل خوش دار»![13]

 اينجاست که ذات اقدس الهي فرمود ما مشکل را حل ميکنيم ﴿فَأَوْجَسَ فىِ نَفْسِهِ خِيفَةً مُّوسی ٭ قُلْنَا لَا تَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلی﴾[14] اين ﴿إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلی﴾ نشان ميدهد که تو پيروز هستي، نه اينکه کاري با تو ندارند. سخن در اين نيست که حالا اين مار به تو آسيب نميرساند، سخن در اين است که تو پيروز ميشوي. معلوم ميشود که هراس موساي کليم از اين بود که پيروز نشود! اينجا فرمود که نه، پيروز هستي. از جهل مردم هراس داشت که نتوانند بين معجزه و سحر فرق بگذارند.

حالا ملاحظه بفرماييد که آيه خيلي شفاف دلالت دارد که موساي کليم که عصا را انداخت و سحر شد اين عصاي موساي کليم که معجزه شد سحر را بلعيد نه چوبها و طنابها را. عبارت را خوب ملاحظه بفرماييد: ﴿وَ أَلْقِ ما في‏ يَمينِكَ﴾ اين امر حاضر است. جواب امر حاضر هم که مجزوم است ﴿وَ أَلْقِ ما في‏ يَمينِكَ تَلْقَفْ﴾ اين عصا ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾ هر کاري که اينها کردند اين عصاي شما آن را بلع ميکند. بعد به صورت شفاف صغري را بيان کرده و آن موضوع را خوب تحليل کرد. ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾، ﴿ما صَنَعُوا﴾ چيست؟ ﴿إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ﴾[15] که متأسفانه با اين خطي که هست «إِنّما» نوشته شده که در آن روز هم بحث شد که چند جاي قرآن کريم است که اين بايد «إن ما» يا «أن ما» باشد اين «إنّما» و «أنّما» حرف حصر است مثل اينکه میگويند «إنما الکلام» در اين است، اين حرف است و مفيد حصر است؛ اما اينکه در سوره مبارکه «انفال» دارد: ﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ،[16] اين «أنّ» حرف مشبهه به فعل است و اين «ما» موصوله است و اسم آن است اما اين «إنّما» و «أنّما» مجموعاً يک کلمه است و حرف است. در اينگونه از موارد که «أنّ ما» يا «إنّ ما» حرف مشبهه به فعل است و آن هم اسمش.

﴿وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ، اينجا هم فرمود: ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ﴾ وقتي موساي کليم عصا را انداخت همه تماشاچيها که ترسيده بودند ديدند که يک مار است که دارد در ميدان حرکت ميکند بقيه چوبهايي است که آنجا افتاده و طنابهايي است که افتاده است. کيد را از بين برد نه اينکه مار چوبها را خورده باشد يا اينکه طناب را خورده باشد.

اين کالصريح قرآن کريم است؛ صغري و کبري درست شده است: ﴿وَ أَلْقِ ما في‏ يَمينِكَ﴾ جواب امر چيست؟ مجزوم است: ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾ آنچه تو انداختي, آنچه آنها انجام دادند را بلع ميکند از بين ميبرد. آنها چيست؟ فرمود: ﴿إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ﴾. اين صغري و کبري است: ﴿تَلْقَفْ ما صَنَعُوا﴾، ﴿ما صَنَعُوا﴾ کيد است پس «تلقف الکيد»؛ نه «تلقف الحبل» يا «تلقف العصا»! ﴿إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتی‏﴾[17] ساحر به مقصد نميرسد. پس ظاهر آيه اين است که اين کيد را از بين برده لذا وجود مبارک موساي کليم وقتي عصا را انداخت کيد از بين رفت همه تماشاچيها ديدند که يک سلسله چوبهاست افتاده, يک سلسله طنابهاست افتاده و ماري است که دارد حرکت ميکند. بنابراين خود آيه دلالت ندارد که اين عصا آن چوبها را خورده است.  

به هر تقدير اين جزء آن مباحث کلي است که راه فکري ندارد. غرض اين است که ما علوم را تقسيم ميکنيم از طرفي به علوم نقلي و عقلي تقسيم ميکنيم، از طرفي ميگوييم منطقيات و طبيعيات و رياضيات و الهيات است در علوم عقلي، آنجا هم فقه و اصول و روايات و مانند آن است؛ اما همه اينها علم است راه فکري دارد، موضوع دارد، محمول دارد نسبت دارد و فراگيري است و استاد دارد شاگرد دارد. علوم چه قريبه با قاف باشد و چه غريبه با غين باشد موضوع و محمول دارد و قابل فراگيري است. حالا بعضي دشوار است بعضي دشوار نيست بعضي مثلاً سهل است بعضي سهل نيست يک مطلب ديگر است اما معجزه اصلاً جزء علوم نيست و راه فکري ندارد، اين به قدرت روح وابسته است؛ نظير همان کاري که داوود(سلام الله عليه) انجام داده است و قرآن کريم هم فرق گذاشته که زرهبافي علم است که فرمود: ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ[18] و اما اينکه اين آهن به دست او مثل يک موم نرم بشود اين علم نيست لذا فرمود: ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ.[19] اين راه درس خواندن ندارد که مثلاً آدم برود درس بخواند چه علوم قريبه با قاف و چه غريبه با غين که بعد بتواند مثلاً با دست آهن را نرم بکند. اگر سحر و اينها باشد کاملاً جزء علوم است و ميتواند برود ياد بگيرد اما وقتي معجزه شد، اصلاً راه علمي ندارد نظير همان پيوند است که انسان يک وقت تجارت ميکند مال به دست ميآورد يک وقت است که نه، فرزند کسي است که از راه ارث، مالي را به دست آورده است؛ اين راه ارث راه کسبي نيست يک راه فکري نيست که کسي بگويد چه کار کردي مال به دست آوردي ما هم برويم اين درس را بخوانيم؟ اين درس و بحثي نيست، اين پيوند است.

 در ارث ظاهري تا مورّث نميرد چيزي به وارث نميرسد اما در اينگونه از امور تا وارث نميرد چيزی به او نميدهند که «مُوتُوا قَبْلَ‏ أَنْ تَمُوتُوا»[20] اين بايد بميرد از هوي و هوس بميرد تا اينکه چيزي به او برسد.

به هر تقدير چه مورّث بميرد تا مال به او برسد که ارث مادي است و چه وارث بميرد «مُوتُوا قَبْلَ‏ أَنْ تَمُوتُوا» تا چيزي از مورّثش به او برسد، هيچ کدام از اينها راه فکري ندارد که درس و بحثی را آدم بخواند و راه مدرسه داشته باشد موضوع داشته باشد محمول داشته باشد مبادي داشته باشد مسئله داشته باشد از آن قبيل نيست؛ معجزه هم همينطور است. معجزه در رديف علوم نيست نه علوم قريبه با قاف و نه علوم با غريبه با غين، از سنخ قدرت روح و پيوند است.

بنابراين بايد به اين دو امر توجه شود: يکي اينکه اصلاً معجزه با علوم قريبه و غريبه با هر دو کاملاً فرق دارد لذا راه فکري ندارد؛ يکي اينکه در خصوص جريان موساي کليم اين عصا آن عصاها را بلع نکرد، اين عصا آن طنابها را بلع نکرد، بلکه کيد را بلع کرده است. وقتي که تماشاچيها قبلاً هراسناک بودند موساي کليم عصا را انداخت همه ديدند که يک سلسله چوبهاي فراواني در صحنه است يک سلسله طنابهاي فراواني است و يک مار دارد حرکت ميکند.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. ر.ک: وسائل الشيعه، ج19، ص204.

[2]. الدعوات (راوندي)، ص98.

[3]. نهج الفصاحة، ص378.

[4]. الكافي، ج‏4، ص26.

[5]. سوره توبه، آيه60.

[6]. معجم مقائيس اللغة, ج5, ص289.

[7]. سوره اعراف، آيه116.

[8]. سوره طه، آيات 65 و 66.

[9]. سوره طه، آيه67.

[10]. سوره طه، آيه20.

[11]. سوره طه، آيه21.

[12]. ر.ک: نهج البلاغه, خطبه4.

[13]. ديوان حافظ، غزل128.

[14]. سوره طه، آيه67 و 68.

[15]. سوره طه، آيه69.

[16]. سوره انفال، آيه41.

[17]. سوره طه، آيه69.

[18]. سوره انبياء، آيه80.

[19]. سوره سبأ، آيه10.

[20]. بحارالانوار، ج69، ص59.

​​​​​​​

دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق