16 02 2022 844667 شناسه:

مباحث الفقه – الوصیة 8

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

در تحليل معناي وصيت که چند فصل مطرح بود. فصل اول اين بود که «الوصية ما هي؟» و مشخص شد که وصيت تمليکی چهار صورت دارد، يک، و احکام وصيت هم پنج تاست، اين دو. وصيت اين است که يا عهدي است يا تمليکي است تمليک عين است يا تمليک منفعت است يا تمليک انتفاع است يا تمليک حق. اين وصيت تمليکي که اقسام چهارگانه دارد در برابر وصيت عهدي است «کما تقدم»  اما احکام وصيت گاهي واجب است گاهي حرام است گاهي مستحب است گاهي مکروه است گاهي مباح. اگر کسي ديون الهي به عهده دارد يا ديون مردمي به عهده دارد و «عند الأمارات الموت» است که وصيت واجب است و اگر به امور حرام وصيت بکند که مثلاً فلان کار حرام را، مؤسسه حرام را يا خريد و فروش حرام را، بيع خنزير را وصيت بکند که به چه کسي بدهيد، چون کار حرام است يا غصب است يا خلاف شرع است و مانند آن، اين وصيت حرام است و اگر ديني در ذمه نداشته باشد، نه حق الله و نه حق الناس، خيري را ميخواهد به ديگري برساند، مستحب ميشود و اگر کاري که خود آن کار مکروه است نظير کفنفروشي و امثال ذلک، به اين امور وصيت کند کراهتش به مناسبت آن کار است و امثال ذلک و اگر به يک امر عادي باشد که مثلاً فلان زمين را مثلاً برنج بکاريد فلان زمين را مثلاً گندم بکاريد اين يک چيز مباحي است.

پس غير از وصيت عهدي، اقسام وصيت چهار تاست و احکام وصيت هم پنج تاست.

مشکلي که براي بعضي از آقايان بود اين بود که آيا وصيت عقد است يا ايقاع؟ تا حدودي روشن شد که ايقاع است و عقد نيست به آن صورت، زيرا عقدي که ايجابش برای چند سال قبل باشد و قبولش مال بعد از موت، چند سال بعد باشد چنين عقدي سابقه ندارد، درست است که موالات به آن معنا و توالي عقد و ايجاب و قبول به آن معنا لازم نيست اما نه اينطوري که يکي مرده و يکي زنده، بگوييم بين آنها تعاهد است و وفاي به عقد لازم است و امثال ذلک. اين به ايقاع شبيهتر است بلکه ايقاع است، منتها ايقاع مطلق نيست نظير طلاق و امثال ذلک که رضاي طرف يا قبول طرف دخيل نباشد، بلکه رضاي طرف «في الجمله» دخيل است.

عمده آن است که آيا قبول قبل از وفات وصيتکننده کافي است يا نه؟ اينها غالباً اشکال کردند گفتند که قبول بايد بعد از وفات باشد، براي اينکه قبل از وفات تمليکي صورت نميگيرد. درست است که وصيتکننده قبل از وفات وصيت تمليکي دارد که فلان زمين را به فلان شخص بدهيد، اما مليکت که حاصل نشده است وقتي ملکيت حاصل نشده است آن موصيله چه چيزي را قبول کند؟ چه چيزي را «قبلتُ» بگويد؟ لذا قبول بايد بعد از وفات باشد. اين تام نيست، براي اينکه قبول همتاي ايجاب است، هذا اولاً؛ ايجاب سه قسم است، قبول هم سه قسم. ايجاب يا تنجيزي محض است مثل اينکه آدم هبه ميکند بالفعل، تمليک ميکند، قسم دوم ايجاب مشروط است نظير واجب مشروط، قسم سوم ايجاب و تمليک معلق است نظير واجب معلق، همان فرق جوهري که در اصول بين واجب مطلق، واجب مشروط و واجب معلق است همان فرق در وصيت بين وصيت مطلق، وصيت مشروط و وصيت معلق است.

اگر ايجاب سه قسم است، قبول هم ميتواند سه قسم باشد، اگر تمليک قبول ميشود و انشاپذير است «قبلتُ» هم همين است تملّک مشروط هم همينطور است و اگر تمليک معلَّق معقول است تملّک معلَّق هم مقبول است. بنابراين اگر شخص ميگويد بعد از موت من اگر فلان کار شد اين زمين را به او بدهيد، اين ميشود مشروط، يک وقت ميگويد نه، معلق بر فلان کار است اگر فلان حادثه پيش آمد و اينها، يا در ظرف فلان حادثه اين را به او بدهيد ميشود تمليک معلق. اگر تمليک مطلق داريم و مشروط داريم و معلق، تملّک هم همينطور است، اگر «ملّکتُ» داريم «تملّکتُ» هم داريم. بنابراين اقوي اين است که قبول از موت وصيتکننده هم کافي است و اگر رد نکند کافي است.

پرسش: ... بين ايجاب و قبول دليل بر عهدی بودن وصيت در اين مسأله نمی­تواند باشد

پاسخ: آن عهدي که اصلاً قبول نميخواهد، مثل اينکه عهد ميکند به وصيت عهدي که جنازه مرا فلان جا دفن کنيد فلان کس دفن کند اين واجب کفايي است بر ديگران، قبول لازم نيست، بر ديگران واجب کفايي است که اين امور را به عهده بگيرند، منتها حالا اين وصيت ميکند که در فلان قبرستان دفن کنيد يا فلان شخص نماز بخواند يا فلان شخص کفن بکند، اينها بر ديگران واجب کفايي است، اينطور نيست که حالا وصيت بکند و ايجاب بکند و قبول داشته باشد لذا وصيت عهدي در قبال وصيت تمليکي قرار گرفت، گفتيم وصيت يا عهدي است يا تمليکي، تمليکي چهار قسم بود وگرنه تقسيم اولي اين بود که وصيت يا عهدي است يا تمليکي، تمليکي چهار قسم است. بنابراين اگر تمليک سه قسم داريم تمليک مطلق و مشروط و معلق، تملّک هم داريم ايجاب هم داريم.

 فرق ديگري هم هست که اين مسئله کشف و قبول، کاشف است يا ناقل است، کشف و نقل همانطوري که در عقد فضولي است اينجا هم هست، منتها عقد فضولي از يک منظر، اينجا از منظر ديگر. حالا اين شخص وصيت کرده که بعد از موت من فلان زمين را به فلان کس بدهيد. فلان شخص هم در مسافرت بود و نيامده است، بعد وقتي به او گفتند بعد از يک سال، قبول کرد، اگر اين قبول ناقل باشد اين زمين بايد همه درآمدش اليوم ملک او ميشود اما اگر کاشف باشد از زمان موت مالک که ميشود تمام درآمدها و منافع و فوائد متصل و منفصل مال او ميشود، اين فرق کشف و نقل است نظير کشف و نقل در بيع فضولي. منتها يک فرق ديگري که است اين است که در فضولي اگر مالک امضا نکرد و رد کرد، بعد از رد حق امضا ندارد، چرا؟ چون آن بايع يک بار انشاء کرد و اين انشاء تعددپذير نيست. اين انشاء به وسيله نقض مالک و ردّ مالک از بين رفت حالا بعد مالک بگويد «امضيتُ» امضا کردم، چه چيزي را امضا کند؟ ايجابي در کار نيست! آيا اينجا هم اگر موصيله رد کرد بعد از رد بخواهد قبول بکند همينطور است يا نه؟ اينجا ظاهراً اينطور نيست، چرا؟ براي اينکه  کسي که مال مردم را فروخت يک جا گفت «بعتُ» يک انشاء کرد صاحب مال که فهميد اينجا مناسب نيست رد کرد، انشايي نيست که بعد قبول بيايد اين انشاء را تتميم بکند اما اينجا وصيتکننده اين وصيتش همچنان هست وصيت کرد که بعد از موت من فلان درخت را يا فلان زمين را در فلان منطقه به فلان شخص بدهيد اين وصيت هست اين انشاء هست، حالا او رد کرد، بله اگر فاصله زياد بشود مثلاً يأسي حاصل بشود بله، اما حالا بعد از رد، دوباره فردايش آمد قبول کرد، چرا باطل باشد؟ چون انشاء هنوز هست انشاء نظير آن «بعتُ»ی آن شخص فضول نيست که حالا رخت بربسته باشد.

بنابراين حالا اگر اقوي اين نباشد احوط اين است و اگر خواستند تصالح کنند که تصالح ميکنند.

پرسش: در عقد بيع وقتی که حاضر نشود که تملّک صورت بگيرد به هم می­خورد دوامی ندارد

پاسخ: بله، آنجا يک انشاء بيشتر نيست، يعني گفت: «بعتُ».

پرسش: انشاء بايد دوام داشته باشد

پاسخ: نه، دوام ندارد، لذا در مسئله فضولي به اتفاق ميگويند قبول بعد از رد بياثر است، چرا؟ براي اينکه يک انشاء که بيشتر نبود، اين را هم که رد کرد، اما اينجا يک انشاء مستمر است اين وصيت همچنان هست، آنچه که در اين وصيتنامه نوشته است همچنان قابل انفاذ است اين يک انشاء مستمر است اين با مسئله «بعتُ» فرق ميکند.

پرسش: استمرارش را از کجا مي­آوريد

پاسخ: چون وصيت ميکند اين را بعد از موت من به او بدهيد، معلوم ميشود که چند سال امر دوامداري است. اين وصيت همچنان هست چون وصيتنامه هست و قابل اجرا است. اينطور نيست که يک لحظه گفته باشد و رد کرده باشد، لذا در مسئله بيع فضولي، آنجا اين فاصله بالاخره هست.

آن مسئله خيلي مهم و دقيق اين است که انسان که مُرد، اموالش مطابق آيات قرآن که روايات هم همان را تبيين کرد به سه قسم تقسيم ميشود: اول دَين است، بعد ثلث است، بعد ارث و اين مسئله به قدري مهم است که آياتي که مربوط به وصيت و ارث است ميگويد: ﴿مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ تُوصُونَ بِها أَوْ دَيْنٍ[1] لذا اين تثليث ميشود نه تثليث متساوي الأضلاع. مال سه قسمت ميشود: اول دين ميت را ادا ميکنند، بعد ثلث ميت را ميگيرند، بعد بقيه را «علي کتاب الله» تقسيم ميکنند.

اينها يک نحو به عين تعلق ميگيرند يا فرق ميکنند؟ عمده بيان فرق اين اضلاع سهگانه مثلث است که دَين چگونه به مال تعلق ميگيرد؟ ثلث چگونه به مال تعلق ميگيرد؟ ارث چگونه به مال تعلق ميگيرد؟ اينها متساوي الأضلاعاند يعني يکساناند يا کاملاً فرق ميکنند؟ کاملاً فرق ميکنند، چرا؟ براي اينکه اولاً دين در ذمه آن وصيتکننده بود، به عين که تعلق نگرفت، هيچ کاري به عين ندارد. ذمه آن وصيتکننده مشغول بود به دين، اين ذمهاش است؛ لذا آن طلبکار حق ندارد بگويد که فلان فرش خانهتان را به من بدهيد، براي اينکه دين که به عين تعلق نميگيرد، اين مثل غصب نيست که «عَلَي الْيَدِ مَا أَخَذَتْ»[2] بيايد عين فرش را بگيرد، بدهکار است در ذمه اوست، او از هر راهي که بخواهد بايد دينش را ادا کند.

انسان تا زنده است دين در ذمه اوست، هذا اولاً، همين که مرد، ديون طلبکارها از ذمه به عين تعلق ميگيرد، اين ثانياً، به ذمه که تعلق ميگيرد يعني خود اين عين به جا مانده مال طلبکارها است يا اين مثل حق الرهانة است، حق طلبکارها به اين عين تعلق گرفته و اين اعيان، اعيان مرهونه است، مثل رهن است! نميشود دست به اينها زد مگر اينکه حق آنها را ادا کنند، مثل خانه رهني، نميشود به اين عين دست زد مگر اينکه حق طلبکارها ادا بشود خواه از اين عين، خواه از جاي ديگر. اينطور نيست که حق طلبکارها به خود ترکه تعلق بگيرد که اينها نظير ورثه شريک در عين بشوند. حق اين طلبکارها در ذمه ميت بود، با موت اين شخص، از ذمه به عين تعلق گرفت در حد رهن، لذا اين عين، عين مرهونه است نه عين ملکي طلبکارها، کسي حق ندارد در اين عين تصرف کند مگر اينکه حق طلبکارها را بدهد، مثل دين است از کسي وام گرفته، خانهاش را گرو گذاشته است خانه که برای راهن است برای مرتهن که نيست، عين مرهونه در مدت رهن ملکاً و منفعتاً برای راهن است منتها طلق نيست. بله، نميشود کاري کرد. اگر کسي ديني گرفت و خانهاش را رهن گذاشت، ملک خانه، منفعت خانه برای راهن است منتها حق تصرف ندارد اين مِلک او هست منتها طِلق نيست، الآن هم ملک ورثه است منتها طلق نيست اينطور نيست که طلبکارها در عين حق داشته باشند و شريک ورثه باشند، لذا اگر بدهکارها اين ورثه اين دين را از جاي ديگر ادا کردند ميتوانند، آن وقت اين عين آزاد ميشود و آن وقت اين عين را تقسيم ميکنند.

پس طلب طلبکارها به عين تعلق نميگيرد منتها عين مرهون ميشود اما ثلث چرا يک وقت است که يک عين مشخص را وصيت ميکند که فلان زمين را ثلث من قرار بدهيد اين بحثش جداست يک وقت ميگويد ثلث مال مرا، اين به عنوان کسر مشاع، اين ميت با ورثه در آن مال شريکاند ثلثش برای ميت است دو ثلثش برای ورثه.

پس اين اقسام سهگانه دين و ثلث و ارث، يکسان به مال تعلق نميگيرند، چون يکسان به مال تعلق نميگيرند، احکامش هم يکسان نيست. دين را اينها از مال خودشان از جاهاي ديگر ميدهند و يا ممکن است بگويد که من به شما مهلت دادم و اين عين از ارتهان در بيايد و آزاد که شد ميتوانند بين خودشان تقسيم بکنند به ذمه ميگويند که ما قبول داريم اين دين را، يک سال بعد ميدهيم آدم ميتواند و مشروع است.

غرض اين است که ثلث مثل دين نيست ثلث مثل خود وصيت است که به عين تعلق ميگيرد. پس اگر مالي را مشخص کرد که فلان زمين ثلث باشد که شرکت در کار نيست، اگر گفت ثلث مرا بدهيد اين کسر مشاع يعني يک سوم با ورثه که يک ششم ميبرند يا يک چهارم ميبرند يا فلان ميبرند با هم شريک خواهند بود.

حالا چون روز چهارشنبه است ايام پربرکت وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه) است چند جملهاي هم از بيانات نوراني آن حضرت نقل کنيم.

اينها خودشان فرمودند که «إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلَام‏»[3] يکي از بيانات نوراني حضرت امير اين است که ما فرمانروايان کلام هستيم. گاهي ميبينيد که ايستاده خطبه نماز جمعه ميخواند بدون اينکه مثلاً چيزي نوشته باشد چند صفحه است، ما اين را بارها عرض کرديم ما الآن داريم نهج البلاغه را شرح ميکنيم چند بار هم نوشتيم که ما از حضرت امير خجالت ميکشيم! براي اينکه اين نهج البلاغه، علي بن ابي طالب نيست، يک وقت کسي سخنراني عميق علمي ميکند، چهل پنجاه تا حرف علمي ميزند چهار پنج تا حرف عادي هم می زند،  اين نهج البلاغهاي که هست اين چهار پنج حرف عادي است خطابههاي حضرت است نه خطبه، آنجا که با خدا حرف ميزند و الوهيت را معرفي ميکند و نبوت را معرفي ميکند و امثال اينها در نهج البلاغه نيست. همان بيان نوراني که   حضرت وقتي ميخواهد دوباره سپاهش را اعزام بکند تجهيز بکند براي جنگ با معاويه، خطبهاي دارد بعد خطابه، آن خطابه در نهج البلاغه هست اما آن خطبه را با اينکه مرحوم کليني خيلي کمصحبت است در کافي، ميگويد اگر تمام جن و انس جمع بشوند و در بين اينها پيغمبر نباشد بخواهند مثل کسي که «بِأَبِي وَ أُمِّي‏»! مثل او حرف بزنند نميتوانند[4] که مرحوم ملاصدرا ميفرمايد کليني بايد اين جمله را اضافه ميکرد که هر پيغمبري نه، پيغمبران بزرگ اگر نباشند نميتوانند![5] آن کجا و اين نهج البلاغه کجا!

بنابراين حضرت فرمود: «إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلَام‏»، نه يعني فصيح حرف ميزنيم بليغ حرف ميزنيم. آن فصاحت و بلاغت که چيزي نيست. چه بايد بگوييم، عرش را چگونه معرفي کنيم، فرش را چگونه معرفي کنيم، ما در هيچ جا کوتاه نميآييم. الوهيت را چگونه معرفي کنيم، ربوبيت را چگونه معرفي کنيم، نبوت را چگونه معرفي کنيم، ولايت را چگونه معرفي کنيم«إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلَام‏»، ما فرمانروايان کلام هستيم. فصاحت و بلاغت و اينها که «سبعه معلقه» حرف روزشان بود! کساني هم که قصايد عربي صد بيتي و دويست بيتي داشتند اين آن «أُمَرَاءُ الْكَلَام‏» بودن نيست.

حضرت فرمود: «وَ إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلَام‏»، اين «أُمَرَاءُ الْكَلَام‏» به درد اصول ما هم ميخورد، چرا؟ براي اينکه در اصول ما يک علامت حقيقت و مجاز داريم، تبادر داريم، صحت سلب داريم، اينها را داريم. مفهوم داريم، منطوق داريم اينها را داريم اما آيا «تعرف الأشياء بأضدادها» هم حجت است يا نه؟ اگر آيهاي يا روايتي اين شعر را اينطور معنا کرده، ما از اين آيه ضدّ اين را ميتوانيم بفهميم و براي ما حجت باشد يا نه؟ اين «تعرف الأشياء بأضدادها» معرفت جدلي است. در منطق ما يک برهان داريم، يک جدل داريم، يک خطابه داريم، يک صنعت شعر داريم، يک سفسطه و مغالطه داريم، اينها صناعات خمس هستند. يکي از صناعتهاي خمس که قسمت مهم منطق هم اينهاست، نه آن تصور و تصديق، اينها که علمي است خوانده نميشود در حوزه! اما آنها که تصور و تصديق و جنس و فصل و اينهاست خوانده ميشود، اين صناعات خمس قسمت علمي منطق است. صنعت برهان مشخص است، جدل مشخص است، شعر مشخص است، خطابه مشخص است، مغالطه مشخص است. در صنعت جدل، «تعرف الأشياء بأضدادها» هست که ما در عرف ميگوييم «تعرف الأشياء بأضدادها». آيا اين حجت اصولي هم هست که با آن بتوان فقه را استنباط کرد يا نه؟ يعني آيه يا روايتي مثلاً قناعت را معنا کرد ما بگوييم که چون قناعت در قبال حرص است قناعت که اين شد، ضدّش حرص است و اين حجت شرعي است؟ آيا اين هست يا نيست؟

آن کسي که ميگويد: «إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلَام‏»، بايد تکليف اين را معين بکند که «تعرف الأشياء بأضدادها» حجت است يا حجت نيست؟ اصلش در اين کتاب شريف تمام نهج البلاغه است مقداري از آن که محل لزوم است در نهج البلاغه فعلي هم هست در کلمات حکيمانه حضرت است در خطبه و اينها نيست در کلمات است. از وجود مبارک حضرت امير سؤال کردند خواستند که «صِفْ لَنَا الْعَاقِل‏» عاقل را براي ما معرفي کن! شما مدام ميگوييد عاقل ارزشش اين است، عقل ارزشش اين است عاقل چيست و کيست؟ «صِفْ لَنَا الْعَاقِل‏» اين در نهج البلاغه است در کلمات حکيمانه است به حضرت عرض کردند که «صِفْ لَنَا الْعَاقِل‏» عاقل کيست؟

فرمود: «هُوَ الَّذِي يَضَعُ الشَّيْ‏ءَ مَوَاضِعَهُ» عاقل کسي است که هر چيزي را سر جاي خودش قرار بدهد، حرفي را بخواهد بزند سر جاي خودش قرار بدهد، کاري را بخواهد بکند، سر جاي خودش انجام بدهد، اين عاقل است، چون کار عقل عملي اين است. فرمود عاقل: «يَضَعُ الشَّيْ‏ءَ مَوَاضِعَهُ».

به حضرت عرض کردند: «فَصِفْ لَنَا الْجَاهِلَ»؛ جاهل کيست؟ فرمود گفتم[6] ! اين «گفتم» يعني چه؟ يعني «تعرف الأشياء بأضدادها». اول به حضرت عرض کردند: «صِفْ لَنَا الْعَاقِل‏»، فرمود عاقل کسي است که «يَضَعُ الشَّيْ‏ءَ مَوَاضِعَهُ» عرض کردند: «فَصِفْ لَنَا الْجَاهِلَ»، فرمود گفتم! اين «گفتم» يعني «تعرف الأشياء بأضدادها» عاقل وقتي «يَضَعُ الشَّيْ‏ءَ مَوَاضِعَهُ»، آن کسي که «لا يضع الشيء مواضعه» عاقل نيست. حالا اين جهل عملي است جهل علمي است، مطلبي ديگر است.

اين نميرساند که ميشود از کلام امام(سلام الله عليه) از باب «تعرف الأشياء بأضدادها» وقتي چيزي را حضرت معرفي کرد ضدّش را آدم بفهمد يا ميشود استفاده کرد؟ ميشود استفاده کرد. پس «تعرف الأشياء بأضدادها» اگر ميزان علمي داشته باشد ضدّيت مشخص بشود، يک، و خيلي پيچيده هم نباشد نظري و دور از نظر نباشد، دو، از اصل ميشود به اين فرع پي بُرد، براي اينکه حضرت فرمود من گفتم! اين در همان کتاب تمام نهج البلاغه است هم در همين نهج البلاغه فعلي است که فرمود من اين را گفتم.

بخش ديگري از مطالبي که مربوط به ماه پربرکت رجب است، اين است که ما به لطف الهي در حوزهها همچنين در دانشگاهها علوم فراواني داريم که بسياري از آيات قرآن و روايات اهل بيت، خطبههاي اينها و کلمات نوراني اينها حل ميشود. بعضي از مطالب است که مربوط به ادعيه و مناجات است ما جايي نداريم که اينها را براي ما حل کند يعني مثلاً ما علمي داشته باشيم در حوزه که اين دعاي ماه رجب را براي ما حل کند، چون دعاي ماه رجب دعايي است که انسان در حال تضرّع که چانه، چانه يعني چانه، نه ريش! لذا زن و جوان و اينها هم ميتوانند اين دعا را بخوانند، حضرت در حال اضطرار آن چانهاش را گرفته نه محاسن را، آدم مضطر اين کار را ميکند آدم مضطر چانهاش را ميگيرد، چانه را گرفته نه لحيه را، لذا زنها هم اينطور ميتوانند بکنند، جوانها هم ميتوانند بکنند. در حال اضطرار است؛ يعني مرا ببخش! چانه را گرفته نه ريش را.

اين دعا روشن است وضعش. دعايي است که «يَا مَنْ يَمْلِكُ»[7]يک دعا هم هست که «خَابَ الْوَافِدُونَ عَلَي غَيْرِكَ وَ خَسِرَ الْمُتَعَرِّضُونَ إِلَّا لَك‏»‏[8] اين هم وضعش روشن است. اين دعاي «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَانِي جَمِيعِ مَا يَدْعُوك بِهِ وُلَاةُ أَمْرِك‏‏»، اين در توقيع مبارک حضرت حجت است، اين خيلي پيچيده است «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَانِي جَمِيعِ مَا يَدْعُوك بِهِ وُلَاةُ أَمْرِك‏‏» که ولات امر تو چه کسانياند؟ درباره اهل بيت است «الْمَأْمُونُونَ عَلَى سِرِّك‏» کساني که اسرار تو را ميدانند، (يک) و اسرار تو را حفظ ميکنند، (دو) و بدون اذن تو اسرار تو را به احدي نميگويند، (سه)، اينها اين گونه هستند، «لَا فَرْقَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهَا إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ خَلْقُكَ فَتْقُهَا وَ رَتْقُهَا بِيَدِكَ بَدْؤُهَا مِنْكَ وَ عَوْدُهَا إِلَيْكَ أَعْضَادٌ وَ أَشْهَادٌ وَ مُنَاةٌ وَ أَذْوَاد»[9] فرقي بين تو و اينها نيست مگر اينکه تو خالقي اينها مخلوقاند. اين يعني چه؟ بالاخره علمي هست که اين را حل کند يا نيست؟ به ما گفتند در ماه رجب، هر روز اينها را بخوانيد. چگونه ميشود که انسان به جايي ميرسد که «لدي اللهي» ميشود؛ نه تنها «عند اللهي»، «لدي اللهي» ميشود؟

خيلي از مطالب عميق قرآن است که ميخواهيم به فارسي بنويسيم لفظ نداريم ما با چه لفظي ميخواهيم بگوييم؟ مثلاً _ حالا اينها سادهاش است_ ما در فارسي يا مفرد داريم يا جمع، تثنيه نداريم، ما به يک نفر ميگوييم «تو» به دو نفر و مازاد ميگوييم «شما» اما بين دو نفر و سه نفر فرق نميگذاريم، يعني اصلاً ما تثنيه نداريم اما عربي براي يک نفر لفظ دارد، براي دو نفر لفظ دارد، براي سه نفر لفظ دارد، تثنيه دارد، ما تثنيه نداريم ما به يک نفر ميگوييم «تو» به دو نفر و مازاد ميگوييم شما. از نظر زمان و زمين هم همينطور است ما به اينجا که نزديک است ميگوييم «اينجا» اگر قدري فاصله باشد ميگوييم «آنجا» بين «اينجا» و «راه دور» همه را ميگويند «آنجا» ما حد وسط نداريم اما اين عربي ميگويد: «ذا، ذاک، ذلک» اين «لام» براي مرتبه سوم است. ما به هر نفري ميگوييم «تو»، او اگر مذکر باشد ميگويد «أنتَ»، مؤنث باشد ميگويد «أنتِ»؛ ما به هر فرد غائبي ميگوييم «او»، اين اگر مذکر باشد ميگويد «هو» مؤنث باشد ميگويد «هي» ما اينجا اگر جايي نوشته باشد «به او گفتم» او معلوم نيست مذکر است يا مؤنث است! اما در عربي مشخص است که «هي» است يا «هو» است. اينها بديهيات فرق بين فارسي و عربي است.

خيلي از جاهاست که در لغت عرب با يک امر بسيط آن مطالب را ميرساند ما ناچاريم چند تا کلمه را جمع کنيم اين «خرط القتاد» که در مکاسب[10] و اينهاست از همين قبيل است. اينهايي که کِرم ابريشم دارند اين برگ توت را از اين درخت ميکَنند و چون توت تيغ ندارد اين دست را بالاي خوشه و شاخه ميگذارند از بالا ميکشند و تمام برگها را با دست ميريزند، اين را ميگويند «خرط» عرب ميگويد «خرط»[11]. ما در فارسي چنين لفظي نداريم ناچاريم چند تا کلمه را ضميمه بکنيم قتاد يعني تيغ.

غرض اين است که از اين چيزهايي که در عرفيات است فاصله عربي و فارسي زياد است چه رسد به معارف. ما اگر  چيزي کتابي مثلا پيش کسي باشد ميگوييم «نزد اوست»! خواه الآن در دستش باشد يا در کتابخانهاش باشد اما در عربي اينطور نيست اگر در دستش است ميگوييم «لديه»؛ پيش اوست اعم از اينکه در دستش باشد يا در کتابخانهاش باشد، ميگوييم «عنده»؛ بين «عند» و «لدن» فرق است. علم لدنّي، آن علم خاصي است که فرد از نزد خود ذات اقدس الهی ياد بگيرد. خب علمي بايد باشد که اينها را در مناجاتها و دعاها معنا کند.

بحث ديگري هم هست در اين مناجات شعبانيه که آن هم از پربرکتترين مناجات هاست که ائمه(عليهم السلام) دارند اين مناجات همه ائمه است و تنها مخصوص حضرت امير نيست به خدا عرض ميکنند خدايا! اگر تو در بين مردم در جمع آبروي ما را بردي سؤال کردي که چرا گناه کردي ما را مؤاخذه کردي ما هم تو را مؤاخذه ميکنيم که تو که بزرگتر بودي چرا نبخشيدي چرا آبروي ما را بردي؟ «إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرمی أَخَذْتُكَ بِعَفْوِك‏»[12] مؤاخذه ميکنم. اين حرفها را چه کسي ميتواند بزند؟ در آن روزي که ﴿لاَّ يَتَكَلَّمُونَ إِلاّ مَنْ أَذِنَ لَهُ[13] به خدا بگوييم خدايا! تو اگر ما را مؤاخذه بکني به اينکه چرا گناه کردي، ما هم تو را مؤاخذه ميکنيم که تو بزرگتر بودي چرا عفو نکردي؟ اين را چه کسي ميتواند بگويد؟ با اينکه سفارش کردند اين مناجات شعبانيه را بخوانيد مال همه ائمه(عليهم السلام) است.

 علمي بالاخره بايد باشد در حوزه که اين مناجاتها اين ادعيه اين توقيعات مبارک را حل کند، اين وجود مبارک حضرت چه کار ميخواهد بکند! چنين آدمي ميخواهد ظهور کند، خودش مصداق کامل اينهاست اين ميخواهد ظهور کند، چگونه ميشود خدا ميداند!

غرض اين است که خواندن اين دعا وظيفه همه ماست اما بالاخره علمي بحثي جايي بايد باشد که اين دعاها و اينگونه از امور هم مشخص بشود بخشي از اينها در دعاي کميل هم هست ما همهاش ميگوييم اينها به نيابت است ما به نيابت از ائمه ميگوييم «لَئِنْ تَرَكْتَنِي نَاطِقاً لَأَضِجَّنَّ إِلَيْكَ بَيْنَ أَهْلِهَا ضَجِيجَ الْآمِلِينَ وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَيْكَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بُكَاءَ الْفَاقِدِينَ»[14] من يک چيز گمکرده دارم، چه چيزي گمکرده داري؟ رحمت الهي است که گمکرده دارم. اينها در يک دعا و دو دعا که نيست، اين توقيعات مبارک چه کار ميکند، چه کسي ميخواهد بيايد و چه ميخواهد بشود در عالم! اميدواريم به برکت خود اينها همه اين مجموعه نظام و مسئولينش به أحسن وجه در سايه آن حضرت حفظ بشوند و نظام محفوظ بماند.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. سوره نساء، آيه12.

[2] . مستدرک الوسائل، ج14، ص8.

[3]. نهج البلاغة، خطبه233.

[4]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1،ص136و137.

[5]. شرح أصول الكافي(صدرا)، ج‏4، ص47.

[6] . نهج البلاغة، حکمت235 ؛ تمام نهج البلاغه، ص 595.

[7]. مصباح المتهجد، ج1، ص229.

[8]. الصحيفة السجادية، دعاي46.

[9]. مصباح المتهجد، ج‏2، ص803.

[10]. كتاب المكاسب(للشيخ الأنصاري، ط ـ الحديثة)، ج‌3، ص553.

[11]. ر.ک: لسان العرب، ج7، ص284.

[12]. إقبال الأعمال (ط ـ القديمة)، ج‏2، ص686.

[13]. سوره نبأ، آيه38.

[14] . مصباح المتهجد، ج‏2، ص847.

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق