05 03 2024 2458499 شناسه:

مباحث الفقه – القضاء و الشهادة– الجلسة 77

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

محکمه قضاء را حقوق تعيين شده اداره ميکند. مدعي يک حقي دارد مدعيعليه يک حقي دارد إعمال اين حقوق حق حاکم است؛ مدعي بايد بينه اقامه کند و مدعيعليه بايد سوگند ياد کند؛ لکن رهبري و هدايت و حمايت اين دو حق را حق سوم که حق حاکميت قاضي است به عهده دارد. بنابراين اگر محکمهاي تشکيل شد و مدعي بدون اينکه از محکمه اجازه بگيرد و حاکم حضور داشته باشد بينهاش را اقامه کرد و يا از منکر سوگند طلب کند اين اثر ندارد. استحلاف مدعي حق مسلّم اوست ولي بايد به وسيله حاکم انجام بگيرد. حلف منکر حق مسلّم اوست ولي بايد به احلاف حاکم شرع باشد. اگر اين سه حق حضور فعال پيدا کردند محکمه رسمي ميشود: الاستحلاف من المدعي، الاحلاف من الحاکم، الحلف من المنکر. اگر با اين وضع، انشاء محقق شد  - طبق همان روايت بحث روز قبل- محکمه کار را به پايان ميرساند اگر حق بود که در دنيا و آخرت اثرسوء ندارد اگر ناحق بود کار دنيايي تمام است ولي در آخرت اثر خاص خودش را دارد؛ همان که وجود مبارک پيغمبر فرمود ما برابر با بينه و يمين حکم ميکنيم به علم غيب حکم نميکنيم، اگر کسي بينه کاذبي داشت يا يمين کاذبي داشت و در محکمه خودِ منِ پيغمبر در اثر بينه کذب يا حلف دروغ، مالي را از من گرفته است «قِطْعَةً مِنَ النَّار»[1] را دارد ميبرد ولي محکمه کارش تمام است و ديگر کسي حق ندارد حکم محکمه را به هم بزند براي اينکه نظم جامعه به هم می­خورد، ولي واقع تغيير پيدا نميکند، چون يوم القيامه اين است که «اتَّقُوا مَعَاصِيَ‏ اللَّهِ‏ فِي‏ الْخَلَوَاتِ‏ فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِم‏».[2]

عمده تعبير به قسامه است که در بحث روايت ديروز بود. اين قسامه يک توضيح فقهي ميخواهد که بايد عرض کنيم.

مرحوم صاحب وسائل(رضوان الله تعالي عليه) در باب نُه از ابواب کيفيت حکم يعني وسائل، جلد 27، صفحه 244 اين روايت را نقل کرده است - توضيح قسامه به فتح قاف به عهده بحث امروز است - اين روايت را مرحوم کليني نقل کرد مرحوم شيخ طوسي هم آن را آورده است.

تکرار براي اين است که برابر ضبطي که مراجعه شده است قَسامه صحيح است. مرحوم کليني از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) نقل ميکند که «إِذَا رَضِيَ صَاحِبُ الْحَقِّ بِيَمِينِ الْمُنْكِرِ لِحَقِّهِ»، اگر مدعي استحلاف کرد گفت: حالا که من بينه ندارم، او سوگند ياد کند من ميپذيرم «فَاسْتَحْلَفَهُ» طلب حلف کرده است و منکر بدون احلاف و اجازه حاکم نميتواند سوگند ياد کند، احلاف حق حکومتي حاکم است، «فَحَلَفَ أَنْ لَا حَقَّ لَهُ قِبَلَهُ» منکر سوگند ياد کرد، «ذَهَبَتِ الْيَمِينُ بِحَقِّ الْمُدَّعِي» تمام ادعاهايي که مدعي داشت رخت برميبنند. کار سوگند اين است. «فَلَا دَعْوَى لَهُ» ديگر حق ادعا ندارد. بله، اگر بينهاي و شواهد ديگري، ادله و مدارک ديگري پيدا شد، در محکمه ديگر يا در همين محکمه طرح دعوا ميکند وگرنه عين اين دعوا قابل طرح نيست، نه در اين محکمه نه در هيچ محکمه ديگري. «قُلْتُ لَهُ وَ إِنْ كَانَتْ عَلَيْهِ بَيِّنَةٌ عَادِلَةٌ»، اگر شما ميگوييد سوگند اين قدر اثر دارد، اگر مدعي بعد شاهدي پيدا کرد حکم چيست؟ بله، بعد شاهدي پيدا کند، بايد محکمهاي ديگر تشکيل بدهد، اين محکمه کارش تمام شده است «وَ إِنْ كَانَتْ عَلَيْهِ بَيِّنَةٌ عَادِلَةٌ قَالَ نَعَمْ، وَ إِنْ أَقَامَ بَعْدَ مَا اسْتَحْلَفَهُ بِاللَّهِ خَمْسِينَ قَسَامَةً»[3] اگر پنجاه قسامه هم بياورد کسي گوش نميدهد، چون کار محکمه تمام شده است. قبل از سوگند بالاخره هر کسي مدارکي دارد ادلهاي دارد بايد بياورد، الآن که استحلاف کرد يعني من حقّ خودم را از راه سوگند اين مدّعي عليه طلب ميکنم، محکمه شرع و حاکم شرع هم احلاف کرد يعني از منکر حلف طلب کرد، دستور داد او حلف ايراد کند، منکر هم حلف بالله را انشاء کرده است که من بدهکار نيستم «ذَهَبَتِ الْيَمِينُ بِحَقِّ الْمُدَّعِي» به هر چه است؛ البته اگر دليل ديگري دارد طرح دعوي ميکند، محکمه ديگري تشکيل ميشود «وَ إِنْ أَقَامَ بَعْدَ مَا اسْتَحْلَفَهُ بِاللَّهِ خَمْسِينَ قَسَامَةً». اين قسامه به فتح قاف يعني تقسيم قَسم بين خود و حکم فقهياش برای آن جايي است که يک کسي کشته شد، بازماندههاي او ميگويند زيد او را کشت و دليلي هم ندارند يا شاهد ندارند يا اگر شاهدي دارند شاهد در دسترس نيست، نميتوانند بينه اقامه کنند که اين آقا در فلان محفل او را کشت. پنجاه نفر از بستگان مقتول ميروند قسم را بين خود تقسيم ميکنند، اين يک قسم ميخورد، او يک قسم ميخورد، پنجاه قسم يادکُن، اين مجموعه را ميگويند «القَسامة» به فتح قاف، اين قسامه اگر به محکمه آمدند، پنجاه نفر سوگند ياد کردند، با اينکه سوگند برای منکر است نه برای مدعي، محکمه حکم ميکند به اينکه قتل ثابت شده است.

ميگويند اين قسامه که حجيت دارد و حجت هست و حکمآور است اين برای محکمههاي ابتدايي است. يک محکمهاي که ميخواهد تشکيل بشود، با قسامه تشکيل ميشود؛ اما در اينجا که يک کسي مدعي است و کسي منکر است، الاستحلاف اولاً و الاحلاف ثانياً و الحلف ثالثاً اين سه حق مسلّم در محکمه اجرا شده است، بعد اين پرونده مختومه است ولو يک قسامه پشتش باشند. اگر قبلاً بود، قبول بود، الآن اگر هست طرح دعواي جديد ميخواهد، ديگر در اين محکمه پنجاه نفر هم بخواهند بيايند سوگند ياد کنند اثر ندارد، چون آن حلف کار خودش را کرد، همانطوري که اگر دورغ باشد «تَذَرُ الدِّيَارَ بَلَاقِع‏»[4] خانهسرا را ويرانه ميکند، اگر راست هم باشد به کسي اجازه نميدهد که دوباره سوگند ياد کند.

پرسش: خودِ مدعی می­تواند پنجاه بار قسم بخورد؟

پاسخ: نه، تقسيم قسم بين پنجاه نفر است. معناي «القسامه» اين است.

پرسش: پنجاه تا تعبدی است؟

پاسخ: بله، قسامه را در روايت دارد که «خَمْسِينَ قَسَامَةً»قسامه به فتح همان أيمان است که «(القَسَامَةُ) بِالْفَتْحِ الْأَيْمَانُ تُقْسَمُ عَلَى أَوْلِيَاءِ الْقَتِيلِ إِذَا ادَّعَوُا الدَّمَ يُقَالُ قُتِلُ فُلَانٌ (بِالْقَسَامَةِ)» ميگويند اين شخص را با قَسامه اعدام کردند «إِذَا اجْتَمَعَتْ جَمَاعَةٌ مِنْ أَوْلِيَاءِ  الْقَتِيلِ فَادَّعَوْا عَلَى رَجُلٍ أَنَّهُ قَتَلَ صَاحِبَهُمْ وَ مَعَهُمْ دَلِيلٌ دُونَ الْبَيِّنَةِ فَحَلَفُوا خَمْسِينَ يَمِيناً أَنَّ المُدَّعَى عَلَيْهِ قَتَلَ صَاحِبَهُمْ فَهؤُلَاءِ الَّذِينَ (يُقْسِمُونَ) عَلَى دَعْوَاهُمْ» اينها «يُسَمَّوْنَ (قَسَامَةً)»[5]؛ اينهايي که اين سوگند را - اين پنجاه نفر - بين خودشان تقسيم ميکنند اينها را ميگويند قسامه «يُسَمَّوْنَ (قَسَامَةً)» و اين مطلب در مجمع البحرين است. مستحضريد مجمع البحرين کتاب لغت نيست. آنچه که در بحر قرآن يعني بحر قرآن، و در بحر حديث جمع شده است، اين کلماتي که در اين دو منبع نوراني است آنها را مرحوم طريحي جمعبندي کرده است، يک کتاب لغت که نيست که هر کسي حرفي زد را اينجا جمع بکند، برخلاف کتاب لغت؛ در کتاب لغت هر کسي هر حرفي زد، حرف رايج را يکجا جمع ميکنند، اما کاري که مرحوم طريحي کرده است اين کلماتي که در قرآن کريم، يک؛ در کلمات نوراني اهل بيت، دو؛ در اين دو بحر هست، را جمع کرده بنام مجمع البحرين. اين يک بحث.

بحث ديگر اين است که اين تعبير که «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر»[6] ظاهرش حصر است و حصر قاطع شرکت است؛ لکن اين حصرش حصر نفسي نيست حصر اضافي است، حصر مطلق نيست حصر مقيد است، به دليل اينکه ما شواهدي داريم که اگر همين منکر که بايد سوگند ياد کند، خودش از سوگند ميپرهيزد، از عواقب خطرناک قسم باخبر است، ميگويد اگر مدعي سوگند ياد کرد من قبول دارم، اين حلف مردود را با احلاف حاکم، مدعي به عهده ميگيرد، نه اينکه همين طور هر کسي بيايد در محکمه به حضرت عباس قسم بخورد، بشود محکمه! اين حلف مردود را که ميگويد اگر مدعي سوگند ياد کند من ميپذيرم، حاکم محکمه امضاء بکند به مدعي ارجاع بدهد که تو سوگند ياد کن و مدعي سوگند ياد کند، مسئله حل است. حلف مردود اين است.

پس بنابراين اينکه گفته شد «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر»، اين حصرش تقريباً اضافي و نسبي است نه حصر مطلق، به دليل اينکه اينگونه از موارد را ما داريم.

مطلب بعدي آن است که اگر کسي مدعي بود و در محکمه ثابت شد که حق با اوست، الان منکر(بدهکار) مالی ندارد، سه تا مسئله بود: اگر سابقه اعسار داشت استصحاب اعسار، سابقه ايسار داشت استصحاب ايسار، مشترک بود زندان. اين حکمي است که حاکم شرع ميتواند إعمال بکند و بر بدهکار هم واجب است که برود کسب بکند دين خودش را ادا کند. در بعضي از موارد، امر جايز ميشود واجب و آن اين است که اگر کسي مالي را به آدم هديه کرد، قبول هديه که واجب نيست، در اينگونه از موارد که اگر کسي بدهکار باشد و مالي را کسي به او هديه بکند در صورتي که با منّتي همراه نباشد قبول بر او واجب است براي اينکه اين نحوه درآمد است که با اين، دين خودش را ادا ميکند. اين مطلب البته در جلد نوزده وسائل است نه در اين جلد 27 که محور بحث است.

در جلد نوزده وسائل، صفحه 89، باب دَه از ابواب کتاب وديعه اين است که «بَابُ أَنَّ مَنْ أَنْكَرَ وَدِيعَةً» اگر يک کسي يک امانتي پيش او بود، در اثر شيطانزدگي اين امانت را منکر شد. اين پول اماني در دست او بود و با آن کسب کرد يک درآمدي هم پيدا کرد، بعد از يک مدتي توبه کرد، به صاحبمال گفت که بله، اين مال شما پيش من بود و من خيانت کردم، اين عين مال و اين هم درآمد مال. اين شخص از امام(سلام الله عليه) سؤال ميکند که من به يک کسي امانت سپردم او منکر شد، الآن آمده و عين مال مرا ميدهد درآمد مال را هم ميدهد، چون شبهه ربا ممکن است باشد، از حضرت سؤال کرد که بگيرم يا نگيرم؟ فرمود اين ربا نيست، او با سرمايه تو کار کرد.

«هاهنا امور» سرمايه برای توست. کاري که با اين سرمايه شده است برای توست. کار کارگر يک اجرة المثلي ميخواهد، او که رايگان اين کار را نکرد، اجير شما هم که نبود، حالا که او آمده و توبه کرد، شما اصل مال را قبول بکن، درآمد مال خودت را هم قبول بکن، چيزي هم به عنوان اجرة المثل به او بپرداز. اين روايت اول باب دَه از ابواب کتاب وديعه است.

مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله تعالي عليه) «بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ» نقل ميکند تا ميرسد به وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه). به حضرت عرض کرد: «إِنِّي كُنْتُ اسْتَوْدَعْتُ رَجُلًا مَالًا» من يک مالي را پيش ديگري به وديعه گذاشتم «فَجَحَدَنِيهِ» انکار کرد که شما چنين امانتي پيش من نسپردي «وَ حَلَفَ لِي عَلَيْهِ» سوگند هم ياد کرد، دست ما ديگر بسته شد «ثُمَّ جَاءَ بَعْدَ ذَلِكَ بِسِنِينَ بِالْمَالِ» بعد از چند سال آمد عين مال را داد، يک؛ درآمدي هم کنار گذاشت، دو «ثُمَّ جَاءَ بَعْدَ ذَلِكَ بِسِنِينَ بِالْمَالِ الَّذِي كُنْتُ اسْتَوْدَعْتُهُ إِيَّاهُ فَقَالَ هَذَا مَالُكَ فَخُذْهُ» آمد اين مال را به من داد گفت اين امانتي بود که به من سپردي، اين مال برای شماست «وَ هَذِهِ أَرْبَعَةُ آلَافِ دِرْهَمٍ» اين چهارهزار درهم هم سودي بود که من در اين مدت از اين مال بردم که «رَبِحْتُهَا فِي مَالِكَ فَهِيَ لَكَ مَعَ مَالِكَ» اين درآمد هم برای شماست اصل مال هم که مال شماست «وَ اجْعَلْنِي فِي حِلٍّ» مرا حلال کن من کار بدي کردم اشتباه کردم. به امام عرض ميکند که «فَأَخَذْتُ الْمَالَ مِنْهُ» من آن مال ودعي که به او دادم آن مال را قبول کردم اما «وَ أَبَيْتُ أَنْ آخُذَ الرِّبْحَ» آن درآمد را نتوانستم بگيرم - حالا شبهه ربا هست چه بود من آن را نگرفتم - «وَ أَوْقَفْتُ الْمَالَ الَّذِي كُنْتُ اسْتَوْدَعْتُهُ» اين مال را سرجايش گذاشتم «وَ أَتَيْتُ حَتَّى أَسْتَطْلِعَ رَأْيَكَ» من آمدم نظر شما را بپرسم. اين مال را گذاشتم سرجايش و تصرف نکردم «فَمَا تَرَى» رأي مبارک شما چيست؟ «قَالَ فَقَالَ خُذِ الرِّبْحَ» اين درآمد را بگير، اينکه ربا نيست. او با سرمايه شما کار کرده است، اين مال سود اين سرمايه است، ربا که نيست. اين شخص اجير واقعي نبود، حالا نهايتاً اگر حقی داشته باشد يک اجرة المثلي هم طلب دارد «خُذِ الرِّبْحَ وَ أَعْطِهِ النِّصْفَ وَ أَحِلَّهُ» نصف اين مال را به عنوان اجرة المثل - يا هر چه هست - به او بده و از گناه او هم بگذر و او را حلال کن «إِنَّ هَذَا رَجُلٌ تَائِبٌ» حالا که توبه کرد محبوب خداست «وَ اللَّهُ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ» تائب را دوست دارد، کسي که به طرف او برگشت «تاب» يعني «رجع» به او برگشت.

بنابراين اگر محکمه کسي را محکوم کرده است بايد بپردازد، اگر مال دارد که ميپردازد، اگر ندارد که بايد کسب بکند. بعضي از کارها که قبلاً جايز بود الآن ممکن است مستحب بشود يا بالاتر از مستحب. قبول هديه يک امر جايزي است، نه واجب است نه مستحب، حالا قرائن و شواهدي آن را همراهي بکند و ضمائمي داشته باشد مطلبي ديگر است. گاهي قبول هديه صبغه لزوم پيدا ميکند يا صبغه رجحان پيدا ميکند، در صورتي که دَين را بخواهد ادا بکند[7].

پرسش: «أَعْطِهِ النِّصْفَ وَ أَحِلَّهُ» اين حکم فقهی است يا حکم اخلاقی؟

پاسخ: ظاهرش حکم فقهي است، براي اينکه اين اجرة المثل را بايد بپردازد.

پرسش: مالی را طلب نکرده است(طلبکار نيست)

پاسخ: بله، اگر طلب کرده بوديم(طلبکار بود) که اجرة المسمي ميشود اما کاري کرده، اين کار رايگان است؟ بر او ممکن است تکليفاً واجب باشد اما به مال يک خدمتي کرده، يک درآمدي به ما داده، اين رايگان است؟ اگر رايگان باشد يک حساب ديگري دارد. چگونه رايگان است يک خدمتي کرده، يک مالي به او داده است؟ اگر عصيان محض باشد و شارع مقدس او را معاقب کرده باشد که «عمله هدر» بله در اينگونه از موارد کار او هدر و بيارزش است، اما در باب توّابين چنين چيزي نيست که اين آقا حالا آمده توبه کرده، شارع مقدس بگويد تمام زحمات تو در اين مدت هدر است! يک وقت است که نه، بعد کشف شده توبهاي در کار نيست، مال را از او ميگيرند بله، حالا آنجا ممکن است که اين حکم نباشد.

پرسش: حق تصرف نداشته باشد ...

پاسخ: حق تصرف نداشته باشد که معصيت کرده است اما توبه براي او ترميمکننده است. آب توبه آب توبه که ميگويند يعني همه کارها شستشو ميکند. استدلال حضرت اين است که او فعلاً محبوب خداست، چون محبوب خداست چيزي هم به او بده. حالا يا واجب است يا مستحب، اين بايد بحث خاص خودش را داشته باشد. اگر غير تائب باشد نه «عمله هدر» است. يک کسي آمده سرقت کرده يا خيانت کرده، بعد با آن درآمدي کسب کرده، کسب معصيت و کار معصيت، هدر است، او چه حقي دارد؟ اما وقتي که  توبه کرد و محبوب خدا شد، چنين حکمي را نميشود کرد که کارش هدر است.

مطلب ديگر اين است که اين تقسيمي که شد «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر» ظاهرش حصر است، اما همانطوري که در طليعه بحث گفته شد اين حصر نسبي و اضافي است؛ لذا همين مدعي گاهي با سوگند کارش در محکمه پيش ميرود، سوگند و حلف مردود را به عهده دارد، اين يک؛ منکر اگر بجاي يمين، بينه اقامه کرد آن هم قبول است. اين حصر، حصر واقعي و مطلق نيست که اصلاً از مدعي سوگند پذيرفته نميشود و اصلاً از منکر بينه قبول نميشود. گاهي حلف مردود برای مدعي است و مدعي با سوگند کارش را حل ميکند، گاهي هم منکر با بينه کارش را حل ميکند.

پرسش: در صورتی که توبه کرده ... اين لطفی است که صاحب مال ...

پاسخ: اينکه امام امر کرد، امر امام بالاخره اگر دلالت بر وجوب نکند، دلالت بر استحباب که دارد. فرمود اين کار را بکن، براي اينکه اين فعلاً محبوب خداست.

مطلب ديگر که از مدعي سوگند قبول ميشود در حلف مردود گذشت.

پرسش: اين را به او ندهد گناه کرده است؟

پاسخ: اگر گفتيم واجب است بله، اگر گفتيم مستحب است نه. از اين امري که حضرت فرمود به او بده، چه چيزي استفاده ميشود؟ در بحث وديعه استحباب استفاده ميشود. اين در کتاب وديعه است در کتاب قضا که نيست. در باب وديعه حضرت فرمود حالا که قبول کرد، اين مقدار به او بده، آيا جمع روايات در کتاب وديعه نتيجهاش اين است که اين امر وجوبي است يا امر استحبابي؟ فتواي اين را الوديعه، کتاب وديعه ميدهد نه کتاب القضاء.

در همين کتاب شريف قضاء باب 24 و 25 اين مطلب هست که اگر منکر دليل داشت دليلش مسموع است، اين طور نيست که «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر» الا و لابد منکر دستش خالي باشد هيچ راهي براي اثبات حق نداشته باشد الا يمين، اين طور نيست. يمين حمل بر غالب است.

روايت اين است که «يُسْتَحَبُّ لِلْمُدَّعَى عَلَيْهِ تَصْدِيقُ الْمُدَّعِي مَعَ احْتِمَالِ الصِّدْقِ لَا مَعَ عَدَمِ احْتِمَالِهِ‏» روايتي را از مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) نقل ميکند ميگويد به اينکه «قَالَ: بَيْنَمَا مُوسَى بْنُ عِيسَى فِي دَارِهِ الَّتِي فِي الْمَسْعَى ـ يُشْرِفُ عَلَى الْمَسْعَى ـ إِذْ رَأَى أَبَا الْحَسَنِ مُوسَى ع ـ» ابالحسن مطلق وجود مبارک امام کاظم(سلام الله عليه) است. «أَبَا الْحَسَنِ مُوسَى ع مُقْبِلًا مِنَ الْمَرْوَةِ عَلَى بَغْلَةٍ» او چون همسايه حضرت بود نزديک به خانه حضرت بود ديد که وجود مبارک امام کاظم سوار يک بغلهاي است و دارد از مروه ميآيد «فَأَمَرَ ابْنَ هَيَّاجٍ رَجُلٌ مِنْ هَمْدَانَ» هَمدان را مستحضريد قبيلهاي است که «يا حَارِ هَمْدَانَ مَنْ يَمُتْ يَرَنِي»[8] اين قبيله است. «مُنْقَطِعاً إِلَيْهِ» اين کسي که از قبيله همدان بود را فرستاد به خدمت امام کاظم(سلام الله عليه) «أَنْ يَتَعَلَّقَ بِلِجَامِهِ وَ يَدَّعِيَ الْبَغْلَةَ» گفت امام کاظم که دارد ميآيد، اين بغله اين قاطر - هر چه هست کوچک يا بزرگ - اين مال برای ماست، شما برو عنانش را بگير بگو اين قاطر برای ماست «أَنْ يَتَعَلَّقَ بِلِجَامِهِ وَ يَدَّعِيَ الْبَغْلَةَ فَأَتَاهُ فَتَعَلَّقَ بِاللِّجَامِ وَ ادَّعَى الْبَغْلَةَ» اين فرستاده آمد خدمت حضرت و عنان اين قاطر را گرفت و گفت اين قاطر برای ماست «فَثَنَى أَبُو الْحَسَنِ ع رِجْلَهُ وَ نَزَلَ عَنْهَا» حالا که مال شماست، حرفی نيست. حضرت از مَرکَب پياده شد و گفت اين برای شماست چون شما ادعا کرديد. حضرت خواست کريمانه رفتار بکند نخواست چون و چرايي بکند.

«وَ قَالَ لِغِلْمَانِهِ خُذُوا سَرْجَهَا وَ ادْفَعُوهَا إِلَيْهِ» به همراهانش و به خدمتگزارانش دستور داد که اين لوازمي که روي اين بغله است را از روي آن بگيريد(برداريد). بالاخره يک باري بود، اين را بگيريد و اين بلغه را تحويل بدهيد. اين سَرج و اين زين و برگ و هر چه هست اينهاکه برای ماست، اين را بگيريد و آن بغله را تحويل بدهيد. «وَ قَالَ» حضرت «لِغِلْمَانِهِ خُذُوا سَرْجَهَا وَ ادْفَعُوهَا إِلَيْهِ» اين شخصي که از قبيله همدان بود و فرستاده شد - حالا چه مقصودي داشت - گفت اين سَرج هم برای ماست. اين چيزي که روي اين قاطر است حالا يا پتو است يا هرچيز ديگری، اين هم برای ماست. پس اين شخص شده مدعي، وجود مبارک امام کاظم شده منکر «فَقَالَ وَ السَّرْجُ أَيْضاً لِي» اين شخص همداني گفت، حضرت فرمود «فَقَالَ كَذَبْتَ» نه، دروغ ميگويي «عِنْدَنَا الْبَيِّنَةُ» من شاهد دارم که اين پتو برای ماست «كَذَبْتَ عِنْدَنَا الْبَيِّنَةُ بِأَنَّهُ سَرْجُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ أَمَّا الْبَغْلَةُ فَإِنَّا اشْتَرَيْنَاهَا» اما اين قاطري بود که ما خريديم، حالا شما ميگوييد که برای ماست بگير، ولي اين پتو برای ماست چون من شاهد دارم. «قَالَ: كَذَبْتَ عِنْدَنَا الْبَيِّنَةُ بِأَنَّهُ سَرْجُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ أَمَّا الْبَغْلَةُ فَإِنَّا اشْتَرَيْنَاهَا مُنْذُ قَرِيبٍ» ما تازگي خريديم شما ميگويي که برای شماست بگير «وَ أَنْتَ أَعْلَمُ وَ مَا قُلْتَ»[9] تو ميداني که ما چه ميگوييم و حرف شما چيست.

از اين روايت نوراني برميآيد به اينکه مدعي عليه اگر بينه داشته باشد حرف او مقبول است، چون سيره امام و فعل امام حجت است. فرمود به اينکه تو مدعي هستي که اين بغله است و مدعي هستي که اين پتو هم برای شماست، راجع به بلغه ما دليلي نداريم که برای شما نيست، شما ميگويي اين برای ماست بگير.

پرسش: امام از او بينه نخواست؟

پاسخ: حالا بزرگواري و عطوفت و عنايت آنها حرفي ديگر است. کريم اينطوري است حاضر نيست با هر کسي دعوا راه بياندازد. خاصيت کَرم اين است. فرمود به اينکه ما حالا حاضر نيستيم براي هر چيزي به محکمه بياييم، اما مدعي هستي که اين پتو هم برای شماست، من مدعيعليه هستم من چون بينه دارم ميدانم که اين پتو برای کيست به شما نميدهم، ولي راجع به آن بغله بينه ندارم.

ببينيد علم غيب سرجايش محفوظ است اما علم غيب در محکمه و کارهاي فقهي و اينها اثربخش نيست؛ مثل اينکه شما يک پارچه ترمه موروثي اعلايي داريد اين را بياوريد و بخواهيد از اين پارچه برای جاروب کردن استفاده کنيد يا با تحت حنک خاک يک جايي را بگيريد! اينکه براي اين کار نيست. با علم غيب که آدم نميتواند براي کار دنيايي مسئله را حل کند،  ميشود با تحت حنک يک جاي کثيفي را پاک کرد، ولي تحت حنک برای آنجا نيست(برای اين­کار نيست)، برای نماز است. غرض اين است که اگر مدعي عليه بينه داشت، بينه او مسموع است. پس اينکه «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر»، اين حصر اضافي است.

پرسش: ... احاديثی که فرموديد «قضية فی واقعة» ...

پاسخ: پس في الجمله جايز است، معلوم ميشود اين کار جايز است.ما نميگوييم در جميع موارد حصر است، پس في الجمله اگر بينه داشته باشيد حضرت به آن استدلال کرده است. يک وقت است فقط يک کاري انجام داده، اين کار بله، يک فقيه نميتواند استدلال بکند، اما اگر حضرت استدلال کرده که من شاهد دارم، از اين معلوم ميشود برهان اقامه کرده است. اين فعلي است «مع القول»، قولش استدلال حضرت است. اين استدلال براي فقيه حجت است.

حالا فردا که بحث نهج البلاغه است و بحث فقهي نيست و شما عازم تبليغ هستيد، مستحضريد که شما بزرگواران و اساتيد و علماي بزرگ داريد کار انبياء را انجام ميدهيد. ببينيد اين آيه سوره مبارکه «برائة» کار انبياء را به شما داد. انبياء چکار ميکنند؟ انبياء دو تا کار رسمي دارند: يکي معلم کتاب و حکمتاند يکي مذکي نفوس. اين آيه هم وقتي که جريان نفر را روايت ميکند که بروند در حوزهها، همين دو تا کار را ميکند:  ﴿فَلَوْ لاَ نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ[10] اين ﴿لِيَتَفَقَّهُوا﴾ براي ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ[11] است اما ﴿لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ﴾ اگر انبياء آمدند دو تا کار بکنند: يکي ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ، دو: ﴿وَ يُزَكِّيهِمْ، همين دو تا را در اين آيه کوچک با يک جمله حل کرد فرمود: ﴿لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ﴾ يک ﴿لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ﴾.

شما بزرگواران هر جا هم که تشريف ميبريد يک رساله عمليه يا بنويسيد يا رساله کوچکي مطالعه کنيد، حوزه را به همراه خودتان ببريد وگرنه انسان بيش از يک ماه درس و بحث را ترک کند خيلي سخت است. اگر يک جايي رفتيد طلبه هستند يک درسي براي آنها بگوييد. خودتان هستيد از اين رسالههاي کوچک يا رساله­های بزرگاني مثل شيخ مفيد يا سيدنا الاستاد امام - بالاخره رسالههاي فراواني دارند، يا فارسي يا عربي يا کوتاه يا مفصل يا فقهي يا روايي يا تفسيري – استفاده کنيد که کارتان إنشاءالله کار علمي باشد. «سيروا علي اسم الله» إنشاءالله با تبليغ الهي برای حفظ نظام الهي برگرديد.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. الكافي، ج‏7، ص414.

[2] . نهج البلاغة، حکمت324.

[3] . وسائل الشيعه، ج27، ص244و245.

[4]. بحار الأنوار، ج101، ص283.

[5]. مصباح المنير، ج2، ص503 ؛ مجمع البحرين، ج3، ص504.

[6]. عوالي اللئالي، ج‏1، ص244.

[7] . ظاهراً استدلال به روايت در ما نحن فيه فقط از جنبه قبول هديه است و به جنبه­های ديگر روايت نظر ندارد.

[8]. بحار الأنوار، ج‏6، ص181.

[9] . وسائل الشيعه، ج27، ص291.

[10]. سوره توبه، آيه122.

[11]. سوره بقره، آيه129.

​​​​​​​

 


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق