أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی جَمِيعِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِين سَيَّمَا خَاتَمِهِم وَ أَفَضَلِهِم مُحَمَّد صَلَّی اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم وَ أَهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبِينَ الأَنْجَبين سَيَّمَا بَقِيَّةَ اللَّه فِي الْعالَمِين بِهِمْ نَتَوَلَّی وَ مِنْ أَعْدَائِهِم نَتَبَرَّأ إِلَی اللَّه».
«أَعْظَمَ اللَّهُ أُجُورَنَا [و اجوركم] بِمُصَابِنَا بِالْحُسَيْنِ(عَلَيْهِ السَّلَام) وَ جَعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثَأْرِهِ(عَلَيْهِ الصَّلاة و عَلَيْهِ السَّلَام)».[1]
پيام عاشوراي سالار شهيدان دو چيز است: يکي تحقيق علمي و ديگري تحقق عملي. جامعهاي ميتواند حسيني باشد که در معارف دين محقق باشد نه مقلّد و در مسايل عملي متحقق باشد نه عقبافتاده. جريان عاشورا را از زيارتنامههاي اين ذوات قدسي ميشود تشخيص داد، نه تنها در زيارت جامعه، بلکه در ساير زيارات اين مضمون هست که «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» و «مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُم»؛[2] ادب ما در پيشگاه اين ذوات قدسي اين است که من در مسايل علمي صاحبنظر هستم. آنچه را شما تحقيق کرديد، من محققانه ميپذيرم. آنچه را که شما ابطال کرديد، من محققانه باطل ميدانم، «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» و «مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُم». اين از نظر مسايل معرفتي.
پرهيز از جهل علمي، اجتناب از تقليد، دوري گزيدن از عوامي و عوامفريبي، اين وظيفه اصلي عاشوراييان است. به ما گفتند، بگوييد: «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» و «مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُم»، آن که محقق نيست، شيعه حسيني نيست. اين در بخش علم و سواد.
در بخش عمل، تحقق لازم است: «حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُم»، «سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ»، اين در يک زيارت يا دو زيارت نيست. آغاز و انجام، ابتدا و انتهاي اين ذوات قدسي اين دو اصل است. شما در زيارتنامه وجود مبارک مسلم بن عقيل که اول شهيد اين دوده آلطه و ياسين است، همين حرف را ميزنيد، او اولين شهيد عاشوراست. در پايان آن هم که زيارت سالار شهيدان است، همين حرف است، پس جامعهاي، جامعه حسيني است که هم در مسئله سواد، محققانه معارف را تحقيق کند و هم در مسئله عمل، متحققانه «إنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُم». اين اصل اول.
مطلب دوم آن است که جريان کربلا تنها براي اين نبود که سالار شهيدان مجبور به بيعت بود يا مختار در بيعت بود. تنها جان او در هدر بود و امثال آن نبود. امر دائر مدار اسلام بود و «لاغير». سخن از اصل دين بود، سخن از شخص حضرت نبود. وجود مبارک امام سجاد را عرض کردند: «مَن غَلَب»؛ در اين جنگجويي چه کسي پيروز شد؟ فرمود: ما، «إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ مَنْ غَلَبَ وَ دَخَلَ وَقْتُ الصَّلَاةِ فَأَذِّنْ ثُمَّ أَقِمْ»؛[3] اگر خواستي بفهمي در صحنه عاشورا چه کسي پيروز شد، هنگام اذان برو اذان و اقامه بگو! ببين نام چه کسي را ميبري؟! ما رفتيم، اين نام را زنده کرديم و برگشتيم. سخن از حسين و حسن نيست، سخن از قرآن و عترت است که عُصاره دين هستند و محور دين هستند. اموي با شخص حسن و حسين(عَلَيْهِما آلَافُ التَّحِيَّةِ وَ الثَّنَاء) مخالف نبود. هم جناب ابوريحان بيروني و هم ابوعبدالله سُلّمي و ديگر بزرگان قبل از هزار سال، اينها نقل کردند، وقتي معاويه بر حکومت مستقر شد، جنگهايي که در مغربزمين اتفاق ميافتاد، در آن کشور عدهاي بتپرست بودند. همين معاويه بتهايي که به غنيمت آورده بودند، اين را مرصّع کرده بود، مزيّن کرده بود، از راه کشتي به هند فرستاد؛ به عنوان صادرات کشور اسلامي، شده بتفروش. اين را با گرانترين قيمت به بتپرستان هند ميفروخت،[4] همين معاويه! سخن از اسلام بود، نه سخن از حسن و حسين. وقتي يک حکيم، مورّخي، نامآوري؛ مثل ابوريحان بيروني و ابوعبدالله سُلّمي، اينها ميگويند، اموي آمده بتفروشي را ترسيم کرده است و به رسميت شناخت. معاويه اين بتها را مرصّع ميکرد، از راه کشتي به هند ميفروخت؛ به عنوان صادرات کشور اسلامي. اين سخن از شخص نبود، پس کربلا يعني جنگ بين حق و باطل، خير و شر، حُسن و قُبح، زشت و زيبا، عدل و ظلم. در سخنان نوراني سالار شهيدان هم همينطور بود که «أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ الْحَقَّ لَا يُعْمَلُ بِهِ وَ أَنَّ الْبَاطِلَ لَا يُتَنَاهَي عَنْهُ»؛[5] زير مجموعه اين بحثهاي سنگين؛ آن وقت جريان شهادت خود حضرت و ذوات قدسي همراهان حضرت هم مطرح است. اصل جنگ سالار شهيدان با دستگاه اموي، جنگ اسلام و کفر بود؛ لذا امام سجاد فرمود، ما رفتيم، نام پيغمبر را زنده کرديم و برگشتيم و ما پيروز هستيم: «إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ مَنْ غَلَبَ وَ دَخَلَ وَقْتُ الصَّلَاةِ فَأَذِّنْ ثُمَّ أَقِمْ». اين مطلب دوم.
پس کسي در عاشورا موفق است که عاشورايي باشد، در مسايل علمي محققانه سخن بگويد و در مسايل عملي متحققانه عمل بکند؛ هم بتواند بگويد: «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» و «مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُم»، هم بتواند بگويد: «سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُم».
اما آنچه را که اينها به عنوان إحياي اسلام رفتند، اسلام چيست؟ وجود مبارک رسول گرامي(عَلَيْهِ وَ عَلَي آلِه آلَافُ التَّحِيَّةِ وَ الثَّنَاء) فرمود: مکتبها در عالم زياد است؛ اما «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَي عَلَيْه»؛[6] هيچ مکتبي همتاي اسلامي نيست. اين جمله خبري، گرچه وصف اسلام است؛ اما براي ما به داعي انشا القا شده است. اين جملههاي خبري که به داعي انشا القا ميشود، بيش از خود جمله انشائيه مفيد وجوب و ضرورت عمل است. «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَي عَلَيْه»؛ يعني بکوشيد با بنان و بيانتان، اسلام را بالا بياوريد؛ يعني بر شما واجب است اسلام را معرفي کنيد، وقتي معرفي کرديد، خودش بالاست. بر همه لازم است که او را در عاليترين درجات مکتبي عرضه کنند. حسين بن علي اين را به عنوان تکليف تلقي کرده است، نه به عنوان يک وصف، به عنوان يک دستور: «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَي عَلَيْه» و خود در اين راه اقدام کرد؛ در سخنانش اين بود، با سر بريده اينطور حرف زد، در کنار شهدا آن حرف را زد، در بحثهاي اسارت آن حرف را زد، در تشت آن حرف را زد. تلقي کرد که بر ما واجب است، اسلام را بالا نگه بداريم: «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَي عَلَيْه».
اما راه اعتلاي اسلام چيست؟ يکي از کلمات نوراني رسول گرامي(عَلَيْهِ وَ عَلَي آلِه آلَافُ التَّحِيَّةِ وَ الثَّنَاء) اين است که فرمود: «ثَلاثُ تَخرُقُ الْحُجُبَ وَ تَنْتَهِي إلَي مَا بَيْنَ يَدَي اللهِ»؛ اين مضمون يکي از سخنان نوراني آن حضرت است. فرق حديث نبوي با احاديث نهجالبلاغه اينهاست که اميرمؤمنان(سَلامُ الله عَلَيْه) به عنوان خطيب، خطبههاي طولاني ده صفحهاي، بيست صفحهاي کمتر يا بيشتر القا ميکند؛ اما وجود مبارک رسول گرامي به عنوان قانون اساسي جملهجمله ميگويد. کساني که با کلمات اين دو ذات قدسي آشنا هستند، مستحضر هستند که آن خطبههاي مبسوط علوي در کلامهاي نبوي بسيار کم است. فرمايشات نوراني رسول گرامي(عَلَيْهِ وَ عَلَي آلِه آلَافُ التَّحِيَّةِ وَ الثَّنَاء) به منزله قانون اساسي است، جملهجمله القا ميکند. فرمود سه چيز است که صداي او به عرش ميرسد، به لقاي الهي ميرسد، جزء امور طيب و طاهر هستند، بعضي از امور را خدا قبول ميکند، فرمود: ﴿إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُه﴾؛[7] در اين حديث نوراني حضرت فرمود: «ثَلاثُ تَخرُقُ الْحُجُبَ وَ تَنْتَهِي إلَي مَا بَيْنَ يَدَي اللهِ»؛ سه صداست که تا به عرش ميرسد؛ يعني خدا قبول ميکند، توفيق ميدهد. چه کسي بالا ميبرد؟ اينکه مثل دود و بخار نيست که بالا برود. اين را يک بالابري لازم است و آن فيض الهي است. وقتي خدا قبول بکند: ﴿يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ﴾،[8] او بالا ميبرد. فرمود سه چيز است که تا به لقاي الهي بار مييابد، سه صداست: يکي «صَرِيْرُ أَقْلامِ الْعُلَمَاءِ»؛ دو: «وَطْي أَقْدامِ الُْمجَاهِديْنَ»؛ سه: «صَوْتُ مَغازِلِ الُْمحْصَناتِ»؛[9] فرمود: آنجا که يک محقق، وقتي بخواهد بگويد: «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» دست به قلم کرده، دارد معارف دين را مينگارد، صداي قلم اين نويسنده به عرش ميرسد؛ يعني اين را خدا قبول ميکند، چون قبول کرد، بالا ميبرد، چون بالا برد، اثربخش است و ميماند. اين صداي قلم اگر بالا ميرود، ميشود «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَي عَلَيْه».
دوم: صداي کفش رزمندگان مدافع حرم و غير حرم. اين صداي کفش به عرش ميرسد. در بخشهايي از سوره مبارکه «توبه» ميخوانيد، آنجايي که ﴿وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغيظُ الْكُفَّار﴾، آنجايي که يک نيروي رزمنده و مجاهد «في سبيل الله» پا ميگذارد، اصل پاگذاشتنش، صداي کفش و پوتين و پاي او، اين صدا تمام اين حجابها را خرق ميکند و بالا ميرود. اين که در بخشهاي پاياني سوره مبارکه «توبه» آمده است که ﴿وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغيظُ الْكُفَّار﴾[10] همين است. فرمود هر جا که يک رزمنده و مجاهد «في سبيل الله» پا ميگذارد، صداي پاي او بالا ميرود.
سوم: «صَوْتُ مَغازِلِ الُْمحْصَناتِ»، نه تنها کارخانهها چرخش بايد بگردد، در خانهها خانمها و زنها که چرخها و دوکهاي بافندگي و ريسندگي داشتند، صداي چرخ دوک بافندگي و ريسندگي اين به عرش ميرسد. اين يعني چه؟ يعني اگر کسي دانشگاهي و حوزوي شد، به حق عالم و محقق شد، اين کشور را اسلامي ميکند و اگر مرزداراني بودند که نه بيگانه حمله ميکردند و نه اجازه نفوذ به بيگانه را ميدادند، اينها کشور را اسلامي ميکردند و اگر کارگاهها و کارخانهها مرتّب در حال حرکت بود، هم توليد ميشود هم اشتغال. بيکاري از بدترين چيزهاست، مزدوري در اسلام خيلي مکروه است،[11] برخي از نهيها، نهيهايي است که حملش بر تنزيه، آسان نيست؛ فرمودند کسي مزدور ديگري نباشد، خود کار بکند؛ چرخهاي کارخانهها مرتب بگردد تا اقتصاد بشود مقاومتي. نه اقتصاد مقاومتي با بيگانهدوستي سازگار است نه با بيکاري سازگار است نه با توقع از ديگران. اين چرخ اقتصاد اگر صدا دارد، اين صدا را پيغمبر ميگويد؛ مثل صداي قلم حوزويان است.
پس سه اصل است که رسول گرامي آن را عناصر محوري اسلام حساب کرد و حسين بن علي براي او شهيد شد: يکي داشتن حوزهها و دانشگاههاي قدر و قدرتمند؛ يکي رزمندگان مجاهد و سپاهي و بسيجي و ارتشي غيرتمند و غيور و يکي کارگاههاي فعال براي توليد و اشتغال. فرمود صداي چرخ کارخانهها را خدا ميشنود؛ يعني اين عبادت است.
مستحضر هستيد، ملتي که جيبش خالي است و کيفش خالي است، ما چون در فارسي آن لغت قوي و غني عربي را نداريم، ميگوييم گدا. درست است که فارسي زبان ماست، ما به او مِهر ميورزيم، عشق ميورزيم و نسبت به بزرگاني که اين ادب پارسي شيرين را حفظ کردند، أرج مينهيم؛ اما فارسي کجا، عربي قرآني کجا؟! ما وقتي ملتي جيبش خالي است، کيفش خالي است، ميگوييم گدا. گدا که بار علمي ندارد؛ اما قرآن که نميگويد گدا، قرآن ميگويد فقير. فقير به معني گدا نيست، اين [بر وزن] فعيل به معني مفعول است، قتيل به معني مقتول است. فقير يعني ملتي که ستون فقراتش شکسته است و يلچري است، ملتي که جيبش خالي است، کيفش خالي است، اين ويلچري است، اين ملت مقاوم نيست، به دنبال اقتصاد مقاومتي ميگرديد؟! شما ميخواهيد ملت ويلچري را مقاوم کنيد؟ ميخواهيد گدا را غني کنيد؟ اين فارسي است؛ اما ملتي که فقير است، گدا نيست. جيبش خالي است، او گدا نيست، او فقير است. اين فعيل به معني مفعول است؛ يعني ستون فقراتش شکسته است؛ يعني زمينگير است، اين کتاب بوسيدني نيست؟! مسکين هم به همين معناست، مسکين که به معني گدا نيست. مسکين يعني زمينگير؛ يعني قدرت حرکت ندارد. اصرار قرآن کريم اين است که بايد جيبتان پُر، کيفتان پُر باشد. روي پاي خودتان بايستيد، صداي چرخ بافندگي زنهاي خانه به عرش ميرسد. اين بيان نوراني حضرت است و زين العابدين فرمود: ما رفتيم اين مکتب را زنده کرديم و برگشتيم.
تعبير نمکين و شيرين و لطيف ديگر قرآن کريم اين است، فرمود: ﴿وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاق﴾,[12] چقدر اين کتاب شيرين است! چون در جاهليت در سه مرتبه اين بچهها را ميکشتند، اگر دختر بود، گاهي زنده به گور ميکردند: ﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾،[13] گاهي بچهها را اعم از دختر و پسر ميکشتند در اثر خوف فقر، گاهي هم در اثر سفاهت و بيخردي، قرباني بتها ميکردند. در سه مقطع بچهها را ميکشتند که هر سه مقطع را قرآن کريم نقل کرد؛ منتها ﴿أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرَابِ﴾ شهرت پيدا کرده است. در سهجا بچهها را قرباني ميکردند؛ آنجا که براي فقر قرباني ميکردند، تعبير قرآن اين است که ﴿وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاق﴾. املاق، يعني تملّق و چاپلوسي؛ يعني ملتي که جيبش خالي است، کيفش خالي است، يک ملت املاقي است، ملت متملّق و ملت چاپلوس است، ملت آزاد نيست. اگر چرخ اقتصاد بگردد، اين صدا را فرمود از همه موانع ميگذرد، به عرش ميرسد. آن تعبيرات نماز شب خوب است، دعا خوب است، توسل خوب است، آنها هم سرجايش محفوظ است؛ اما عناصر اصلي روضهخواني اين است که آدم در معارف علمی محقق، در مسايل عملي متحقق و بداند سه صداست که خدا ميپذيرد: يکي بخش فرهنگ و علم و دانش حوزويان و دانشگاهيان، يکي بخشهاي رزمي نيروهاي مجاهد، يکي هم اقتصاد.
بيان نوراني سالار شهيدان حسين بن علي بن ابيطالب(عَلَيْهِ أَفْضَلَََُُُُُُُُِِّّ صَلَوَاتِ الْمُصَلِّين) اين است، فرمود: «مَنْ حَاوَلَ أَمْراً بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ كَانَ أَفْوَتَ لِمَا يَرْجُو وَ أَسْرَعَ لِمَجِيءِ مَا يَحْذَرُ»؛[14] فرمود، هر هدفي يک راه دارد، هر راهي انسان را به هر هدف نميرساند، براي نيل به هر هدفي، از هر راه هم نميشود کمک گرفت. اگر صراط مستقيم بود، هدف فضيلت و موفقيت است و اگر کجراهه بود، دوزخ است. چنين نيست که انسان با وسيلههاي حرام به مقصد صحيح برسد. هرگز هدف وسيله را توجيه نميکند، اين از بيانات نوراني سالار شهيدان است، فرمود: «مَنْ حَاوَلَ أَمْراً بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ كَانَ أَفْوَتَ لِمَا يَرْجُو وَ أَسْرَعَ لِمَجِيءِ مَا يَحْذَرُ»، هر کس بخواهد از راه حرام به جايي برسد، زودتر از ديگران ميافتد. ممکن نيست حرام وسيله موفقيت باشد. هرگز هدف، وسيله را توجيه نميکند، اين بيان نوراني حضرت است. اگر ما اقتصاد مقاومتي را خواستيم از معبر بانکهاي ربوي بگذرانيم، اين شدني نيست. کسي وام بگيرد؛ وام ربوي، از بانکهاي ربوي از کانال و مسير بانک ربوي بخواهد به اقتصاد مقاومتي برسد، اين شدني نيست، با وسيله حرام نيل به مقصد صحيح ممکن نيست؛ «مَنْ حَاوَلَ أَمْراً بِمَعْصِيَةِ اللَّهِ كَانَ أَفْوَتَ لِمَا يَرْجُو وَ أَسْرَعَ لِمَجِيءِ مَا يَحْذَرُ». ذات أقدس الهي هم فرمود: ﴿يَمْحَقُ﴾، اين ﴿يَمْحَقُ﴾ هم فعل مضارع است، مفيد استمرار است، فرمود من به تدريج، کمکم، رفتهرفته، اين را به محاق ميبرم: ﴿يَمْحَقُ اللّهُ الرِّبَا﴾.[15]
بنابراين جريان عاشورا تنها شخص سيد الشهدا نبود؛ اول کسي که از اين دودمان اين پيام را خوب تلقي کرد که «الْإِسْلَامُ يَعْلُو وَ لَا يُعْلَي عَلَيْه»، همين ذوات قدسي بودند و خون دادند و اسلام را به دست ما رساندند. در شرق و غرب عالم، هر کسي مسلمان است، در کنار سفره حسين بن علي نشسته است؛ چه بداند، چه نداند. بيان نوراني امام سجاد اين بود، ما رفتيم نام پيغمبر را زنده کرديم و برگشتيم.
مطلب ديگر اينکه اين ديگر مربوط به مسايل حوزوي است که حوزويان و اصوليون اينها بايد بيشتر توجه کنند و آن اين است که فنّ شريف اصول، از فنون بسيار دلپذير حوزههاي علمي است. يکي از بحثهاي رسمي که در فنّ اصول هست، اين که قطع حجت است، علم حجت است، حجيتش ذاتي است و اينهاست؛ اما در غير خواص، خواص، البته اين بحث را داشتند؛ ولي توده اصوليون آن که در حوزهها هست، اين کمبود هست که آيا علم غيب هم حجت فقهي هست يا نه؟ آيا امام که علم غيب دارد، بايد برابر علم غيب خود عمل کند يا نه؟ اگر اين مسئله عميق اصولي در فنّ اصول رواج پيدا ميکرد؛ يعني مرحوم شيخ انصاري، مرحوم آخوند، ساير بزرگان(رِضْوَانِ اللَّهِ تَعَالَي عَلَيهم أجمَعين) اين بحث را در اصول مطرح ميکردند که آيا علم غيب هم سند فقهي هست يا نه؟ ديگر آن مشکلاتي که آيا حسين بن علي(سَلامُ الله عَلَيْه) ميدانست شهيد ميشود يا نميدانست؟ اگر نميدانست که مثلاً مشکل علمي دارد و اگر ميدانست، چرا رفته که با اين وضع کشته بشود؟ اگر اين در خود اصول رسمي ميشد و همگان ميفهميدند که علم غيب حکمش چيست؟ ديگر نه ما مشکل آن را داشتيم، نه تبعات آن را داشتيم که اميدواريم از اين به بعد کسي اصول مينويسد، اين بحث را مطرح کند که سهم علم غيب در احکام شرعي چيست؟!
مرحوم کاشف الغطاء، آقا شيخ جعفر، پسر بزرگشان آقا شيخ حسن، اينها از فقهاي نامآور اماميه هستند، مرحوم صاحب جواهر در جواهر درباره آقا شيخ جعفر کاشف الغطاء تصريح ميکند که من فقيهي به حدّت ذهن آقا شيخ حسن جعفر کاشف الغطاء نديدم.[16] هم از نظر حدّت ذهن، احاطه بر مسايل، سلطان فقه بود اين بزرگوار. «يجب و يحرم» از زير دست او به آساني ميگذشت، فقيه نامآوري بود. ايشان در کتاب شريف کشف الغطاء آنجا اين مسئله را مطرح ميکند که آيا علم غيب، يک؛ قدرت غيب، دو؛ اينها تکليفآور است يا نه؟ ميفرمايد، گاهي براي ضرورت که اصل دين در خطر باشد و مانند آن، ممکن است امامي از علم غيب استفاده کند، از قدرت غيبي استفاده کند، وگرنه دليل شرعي نيست، حکم شرعي نيست، اگر امام به علم غيب بداند که حق با فلان شخص است، اين برابر علم غيب نميتواند در محکمه حکم صادر کند. آنجايي هم که ميگويند قاضي به علم خود ميتواند عمل بکند با حفظ شرايط، آن علم، علم عادي است.
برهان مسئله هم اين است، ميفرمايد که خود پيغمبر(عَلَيْهِ وَ عَلَي آلِه آلَافُ التَّحِيَّةِ وَ الثَّنَاء) بالصراحه ذکر کرد، با «إنما»: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»؛[17] يعني من در محکمه قضا، با يمين و شاهد حکم صادر ميکنم، با علم غيب حکم صادر نميکنم، با «إنّما» هم بيان کردند؛ يعني ما در محاکم قضايي فقط با شاهد و سوگند حکم صادر ميکنيم. بعد هم در ذيل آن فرمود: اگر کسي قَسم دروغي ياد کرد يا شاهد کذب به حضور آورد، در محکمه من مالي را به استناد آن شهادت باطل يا قَسم باطل از دست من مالي را گرفت، مبادا بگويد من اين مال را از دست خود پيغمبر گرفتم، «قِطْعَةً مِنَ النَّار»،[18] يک قطعه از آتش را دارد به همراه ميبرد، در قيامت بايد پاسخگو باشد.
گاهي به علم غيب عمل ميکردند که ضرورت ايجاد کند. گاهي به قدرت غيبي عمل ميکردند که ضرورت ايجاد کند؛ ولي علم غيب سند فقهي نيست، قدرت غيبي سند فقهي نيست. اين را مرحوم کاشف الغطاء ذکر ميکند؛ اگر اين يک مسئله رايج بود و طلبههاي ما همانطوري که مسايل رسائل و مکاسب را ميخواندند، اين براي ايشان روشن بود، ديگر ما چنين کتابي بنام شهيد جاويد نداشتيم، حوادث تلخي هم که به دنبال او بود، نداشتيم، براي ما مسلّم است، علم غيب دارند، قدرت غيبي دارد؛ ولي علم غيب سند فقهي نيست، قدرت غيبي سند فقهي نيست. حضرت ميتوانست از فرشتگاني که مدبرات امر هستند، مدد بگيرد؛ ولي سند فقهي نيست. اين بيانات را مرحوم کاشف الغطاء در جلد دوم اين کشف الغطاء چهارجلدي، صفحه 113 و صفحه 114 بالصراحه بيان ميکند که احکام شرعي دائر مدار علم عادي است، علم غيب سند فقهي نيست، قدرت غيبي سند فقهي نيست، «و علي ذلک جرت احکامهم و قضاياهم إلا في مقامات خاصه لجهات خاصه، فإنّهم يحکمون بالبينة و اليمين و إن علموا بالحقيقة من فيض ربّ العالمين»، آنگاه ميفرمايد در مسايل وجودي چرا، گاهي مثلاً کجا قبله است، کجا قبله نيست؟ ممکن است به علم غيب عمل بکنند؛ لذا در مسجدي که در محرابش امام معصوم نماز خوانده است، براي ما حجت است.
الآن هم مرتب سؤال ميشود، آيا امام ميدانست يا نميدانست، اگر ميدانست، چرا رفت؟ اگر نميدانست با غيب سازگار نيست. بنابراين حداقل اين بيان لطيف کشف الغطاء، مرحوم آقا شيخ جعفر بايد در حوزهها به صورت رسمي تا آن کتابهاي کلامي حرفهاي اساسي را بزنند. سالار شهيدان، مثل کف دست ميدانست که کجا شهيد ميشود، چه وقت شهيد ميشود، به دست چه کسي شهيد ميشود، همه جزييات را ميدانست، الآن اگر اين آيينهاي که دست شماست، اگر گَرد گرفت، اين را با حوله پاک نميکنيد، اين را ديگر با تحت حنک پاک نميکنيد، تحت حنک براي پاک کردن آيينه نيست، علم غيب براي اين امور عادي نيست، آن براي معارف ديگر است، عرش چه خبر؟ فرشتگان چه خبر؟ آينده چه خبر؟ گذشته چه خبر؟ فرشتهها چه ميگويند؟ آن براي آن عالم است.
بنابراين همانطوري که دو دو تا چهارتا، براي همه ما روشن است، حسين بن علي صريحاً دو دو تا چهارتا جايش را ميدانست، قبرش را ميدانست، «خُيِّرَ لِي مَصْرَعٌ أَنَا لَاقِيهِ»؛[19] من قبرم را ميدانم کجاست. وجود مبارک اميرمؤمنان(سَلامُ الله عَلَيْه) بيست سال قبل از جريان کربلا، از جريان صفّين که برميگشت به طرف کوفه، از اسب پياده شد، با دستان مبارکش اشاره کرد، فرمود: «هَاهُنَا»، «هَاهُنَا»، مقداري اين خاک را گرفت، بو کرد و دو رکعت نماز خوانده، عرض کردند يا اميرمؤمنان اينجا چه خبر است؟ فرمود: «مَصَارِعُ عُشَّاقٍ»؛[20] عاشقاني در اين سرزمين ميآرمند. اين کلمه «عُشَّاقٍ»، در کلمات اميرمؤمنان بيست سال قبل از جريان کربلاست.
مرحوم کليني(رِضْوَانِ اللَّهِ تَعالي عَلَيْه) در همان جلد دوم کافي آنجا دارد که «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا»؛[21] فاضلترين مردم کساني هستند که به عبادت عشق بورزند. اين واژه عشق آن بالاها بود؛ منتها کسي دستش به بالا نرسيد، اين را پايين آوردند. همه ما موظف هستيم براي سيد الشهدا بناليم؛ چون جريان گريه کردن يک روايت و دو روايت و ده روايت و بيست روايت نيست، فضيلت است، عبادت است، حرفي در آن نيست؛ اما دو تا کار ديگر هم بايد بکنيم؛ يک، عقل را به خدمت اين اشک نياوريم؛ دو، اشک را به خدمت اين عقل ببريم، بشويم عاقل. عقل را معزول نکنيم؛ يک، اسير نکنيم؛ دو. عاطفه بسيار چيز مقدسي است، اين عاطفه را ببريم خدمت عقل. وقتي اشک ريختيم، بشويم حسيني. از اين به بعد ديگر نه بيراهه برويم، نه راه کسي را ببنديم. اين اشک که چيز خوبي است، اين که عبادت است، در عبادت بودن او، در فضيلت او، در ثواب او که «مما لاريب فيه» است، اين را بيکار نکنيم. نه اين را قاهر بر عقل بکنيم که روضهخواني ما، مداحي ما بيپشتوانه علمي باشد و نه اين را بيکار کنيم، بگوييم کاري با عقل نداريم، روضه چه کاري به علم دارد؟ نه خير!
در بخشهاي سوره مبارکه «بقره» فرمود: ﴿مَثَلُ الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ في سَبيلِ اللَّه﴾،[22] ﴿تَثْبيتاً﴾،[23] ﴿لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهار﴾،[24] اين يک خط بيشتر نيست. آخرش که مسئله بهشت است که مسئله کلامي است. ترتّب بهشت بر انفاق است که مسئله فقهي است که اين يا واجب است يا مستحب، اگر به ما گفتند اين کار ثواب دارد، ميفهميم يا واجب است يا مستحب؛ اما اول «و ما أدريک ما الأول» اين يک مسئله حقوقي است، اخلاقي است؛ اخلاق آقايان! روضهخواني نيست، اخلاق موعظه نيست، اخلاق از قويترين و غنيترين بحثهاي علمي و زير مجموعه فلسفه است، اخلاق چه کاري به روضهخواني دارد؟ اخلاق چه کاري به موعظه دارد؟ ما تا سه جبهه را در درون خودمان نبينيم؛ جبهه شرق، جنگ داخلي است؛ جبهه غرب، جنگ داخلي است، يک جنگ بينالمللي بين دو جبهه است. ما يک عقل نظري داريم که وهم و خيال دائماً با او در جنگ هستند که مغالطات سيزدهگانه نتيجه اين جنگ است، يک شهوت و غضب داريم که با عقل عملي در جنگ است، تمام اين رذايل اخلاقي محصول اين جنگ است.
يک جنگ بينالمللي داريم که بين عقل نظر و عقل عمل هست که اينها تصورش نظري است؛ چه رسد به تصديقش. اينها آقايان مثل رسائل و مکاسب نيست که با هشت ـ ده سال درس خواندن حل بشود. شما وقتي ميتوانيد معلم اخلاق باشيد که اين جامعه را در سه جبهه ببينيد که در درون اينها جنگ است. اينکه دين ميگويد: «جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم»،[25] اين شوخي نيست، اين تشبيه نيست، سه جبهه جنگ ما در درون داريم. اين اقسام مغالطه جنگ وهم و خيال با عقل نظر است، تمام اين جنگهاي فسادهاي اخلاقي و مالي و اقتصادي و امثال آن جنگ شهوت و غضب با عقل عملي است که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»،[26] گاهي هم اين دو جبهه با هم جنگ هستند. در بخشهاي وسيعي آمده که ما جنگ اکبر داريم و جنگ کبير، جهاد اکبر داريم و جهاد کبير؛ جهاد کبير همين است که آدم آدم خوبي شود و بشود مقدس اردبيلي و بشود شيخ انصاري. جهاد اکبر آن است که بشود عباس بن علي. جهاد اکبر چيست؟ جهاد اکبر اين نيست که او آدم خوبي باشد، جهاد اکبر اين است که بين عقل نظر و عقل عمل فاتح باشد، بين فهميدن و بين ديدن جنگ کند. عقل با برهان ميگويد، من ميخواهم بفهمم بهشت و جهنم است، بقيه سخت است. آن عقل عملي ميگويد، فهميدن که هنر نيست، ديدن هنر است، بهشت که هست، جهنم که هست، ببين! اين خطبه نوراني حضرت امير که دارد: «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»[27] همين است؛ لذا آن شخص جان داد. فرمود فهميدن که هنر نيست، خيليها ميفهمند بهشتي هست؛
خود هنر دان ديدن آتش عيان ٭٭٭ ني گپ دلّ علي النار الدخان[28]
در آن قله جنگ که جهاد اکبر است، بين حکمت و عرفان جنگ است. آن ميگويد من ميخواهم ببينم، اين جلد دوم اصول کافي است، حارثة حضور پيامبر آمده، حضرت صبح ديد، چهره او خيلي زرد است، فرمود چرا زردچهره هستيد حارث؟ «كَيْفَ أَنْت؟», عرض کرد: «أَصْبَحْتُ مُؤْمِناً حَقّا»، من به يقين رسيدم. فرمود: «لِكُلِّ شَيْءٍ حَقِيقَةٌ فَمَا حَقِيقَةُ قَوْلِك»؛ «كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَي عَرْشِ رَبِّي»؛ عرش خدا را ميبينم، بهشت را ميبينم، در حضور پيغمبر گفت. حضرت هم فرمود: «عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَان أَبْصَرْتَ فَاثْبُت»؛[29] «بارک الله»! اگر کسي به آنجا رسيد، ميشود عباس بن علي؛ ميشود جهاد اکبر، ميشود بهشت را ديدن. در شب عاشورا سالار شهيدان چه کار کرد؟ فرمود، بياييد بين دو انگشت من چه چيزي را ببينيد؟ اينها همهشان بهشتي بودند، يقين داشتند که بهشتي هست، بهشت را ديدن.
خود هنر دان ديدن آتش عيان ٭٭٭ ني گپ دلّ علي النار الدخان
حکيم گپ ميزند، ميگويد به فلان دليل بهشت حق است، به فلان دليل جهنم حق است؛ اين کار، کار آساني است. آن جنگ بين فهم و ديدن، بين ديدن و يافتن، بين باور کردن و مشاهده کردن، آن جهاد اکبر است. جنگ بين نفْس و عقل، آدم خوب شدن و عادل شدن جهاد اوسط. وجود مبارک حضرت فرمود به اينکه اين جهاد آن است اين حکم آن است. آن مرحله، مرحله عشق است که در همين جلد دوم اصول کافي است که «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ»، اينها حالا شب عاشورا ديدند. حضرت که اول به اينها نشان نداد، بعد از اينکه اتمام حجت کرد، اينها گفتند، چندين بار بکشند ما را، زنده کنند، باز دست از تو برنميداريم، حضرت فرمود آخر ببيند؛ آن ديگر شأن امام است.
غرض اين است که چنانچه اين راهها باز شود؛ يعني کسي فن اخلاق را ميتواند به عهده بگيرد که کل اين خود را يا جامعه را در سه جبهه ببيند؛ آن وقت اثبات اين قوه برهان عقلي ميخواهد، چرا ما چند تا قوه داريم؟ چرا اينها درگير هستند؟ چرا اين نفس که «في وحدتها کل القوا» است، نميتواند اينها را سامان بدهد؟ اينها کار است.
اين جريان کاشف الغطاء همين است؛ يقيناً حسين بن علي ميدانست و وجود مبارک اميرمؤمنان بيست سال قبل از کربلا آمده اينجا، وقتي حسين بن علي هم وارد اين سرزمين شد، با دست اشاره کرد، فرمود: «هَاهُنَا»، «هَاهُنَا» همين جاست، همين جاست! هيچ ترديدي نداشت؛ منتها آن علم غيب سند فقهي نيست، آن قدرت غيبي سند فقهي نيست. با آن قدرت غيبي به تعبير مرحوم کاشف الغطاي بزرگ موظف نيستند عمل بکنند، وگرنه ديگر آن ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾[30] نبود، اينها اُسوه نبودند براي ما، اگر اينها با علم غيب عمل ميکردند با قدرت غيبي عمل ميکردند که ديگر براي ما اُسوه نبودند.
بنابراين اين ذوات قدسي کاملاً ميدانست اصول هم ـ إِنشَاءَاللَّه ـ اميدواريم آن کمبود خود را جبران بکند؛ اما در شب تاسوعا که متعلق به وجود مبارک قمر بنيهاشم است، ميدانيد که اينها چهار تا برادر بودند و به وجود مبارک امّالبنين(سَلامُ الله عَلَيْها) هم که امالبنين ميگفتند براي اين بود که مادر چهار پسر بود، بعد از آن جريان کربلا اين در قبرستان بقيع، چهار قبر حفر کرد به نام چهارپسر و زنهاي مدينه هم به پاي آن چهار قبر ميرفتند و در سوگ و ماتم با امالمبنين همصدا ميشدند و امالبنين مرثيه ميخواند که ديگر مرا ام البنين نگوييد، من وقتي امالبنين بودم که چهار پسر داشتم.
قمر بنيهاشم(سَلامُ الله عَلَيْه) وقتي ديد اوضاع چنين است، آن سه تا برادر خود را تجهيز کرد، فرمود شما بايد قبل از من برويد شربت شهادت را بنوشيد! تا هم من مطمئن باشم، هم در اين سوگ شرکت کنم، اين سه برادر را قبلاً فرستاد. از وجود مبارک سالار شهيدان اجازه گرفت که اجازه بدهيد من بروم! فرمود عباس! اميرمؤمنان پرچمدار پيغمبر بود، در يکي از جبهههاي جنگ، دست راست علي بن ابيطالب آسيب ديد، پرچم افتاد، عدهاي پرچم را بلند کردند، وجود مبارك حضرت فرمود: «فَضَعُوهُ فِي يَدِهِ الشِّمَال»؛[31] پرچم را بگذاريد در دست چپ علي، دست چپ علي از دست راست شما بهتر است. علمدار منِ پيغمبر علي بن ابيطالب است. عباس! تو پرچمدار مني! ما که از جنگ و کشتن و شهادت هراسي نداريم؛ ولي من ميخواهم تا آخرين لحظه با نظم بجنگم، «إِذَا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرِي»،[32] وقتي پرچمدار شهيد شود، بقيه نظمشان بهم ميخورد، ما يک «ميمنه» داريم، «ميسره» داريم، غرب داريم، من ميخواهم تا آخرين لحظه، با نظم نظامي جبهه بجنگيم، تو صبر کن! «إِذَا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرِي».
اما جريان اجازه گرفتن براي آب آوردن، مستحضر هستيد، اين قصه را هيچ کسي نشنيده است، وجود مبارک قمر بنيهاشم هم براي کسي نقل نکرد، از آن شريعه فرات که آمد هم که با کسي صحبت نکرد، چه کسي فهميده که عباس بن علي وقتي دست برد وارد شريعه فرات شد. شريعه را مستحضر هستيد، اين جدول بزرگي از دجله در شمال شرقي کربلا ميريزد، به آن ميگويند فرات، فرات يک نهر بزرگي است، از نهرهاي بزرگ نميشود آب گرفت، يک گوشههاي مخصوصي که يک شيب نرم دارد، آن را به آن ميگويند «مورد الشاربه»،[33] مورد شاربه را ميگويند شريعه. شريعه فرات، يعني جايي که يک شيب نرم دارد، يک؛ رفت و آمد آسان است، دو؛ تشنهها ميرفتند از آن شيب نرم کمک ميگرفتند، آب ميگرفتند، سيرآب ميشدند، برميگشتند. اين را ميگفتند شريعه. شريعه فرات، آن مورد شاربه است. آنجا را چند صد نفر تيرانداز نگهداري ميکردند، وگرنه بقيه فرات که جاي آب گرفتن نبود، نهر عظيمي بود، خطر هم داشت. مستحضر هستيد که هر قافله وقتي کنار آب پياده ميشود، نزديک آب چادر ميزند؛ اما دستور ابن زياد بود که «فَجَعْجِعْ بِالْحُسَيْنِ»؛[34] يعني او را نزديک آب اجازه نده چادر بزنند، وگرنه حسين بن علي اگر اجازه ميدادند، همان نزديک فرات چادر ميزد، فاصلهاي نبود. «فَجَعْجِعْ بِالْحُسَيْنِ»؛ يعني نه پناهگاه مردمي، نه پناهگاه طبيعي. کنار تپه، زير سايه درخت نباشد، نزديک آب نباشد، در آفتاب سوزان باشد. اين دستور رسمي ابن زياد بود به حُر که «فَجَعْجِعْ»، «جعجعه»؛ يعني اين، «فَجَعْجِعْ بِالْحُسَيْنِ» خيلي فشار بياور! حضرت ميخواست نزديک فرات، نزديک رودخانه، اجازه ندادند، زير سايه درخت چادر بزنند که اجازه ندادند، وسط آفتاب اجازه دادند، همينجا. آن شريعه، يعني آن مقداري که «مورد الشاربه» بود، آنجا را چند صد نفر پاس ميدادند که آب گرفته نشود؛ ولي وجود مبارک قمر بنيهاشم به هر وسيلهاي بود، خود را به آب رساند، تا اينجا را همه ديدند؛ اما وقتي وارد شريعه فرات شد، دست زير آب برد، خودش تشنه، عرق کرده، خواست مقداري آب بنوشد و آب ننوشيد به ياد عطش حسين بن علي افتاد، اين را چه کسي نقل کرد؟ غير از وجود مبارک امام صادق که باخبر بود، چه کسي نقل کرد؟ نه حضرت براي کسي گفت، نه کسي حرفي زد، نه کسي آنجا بود تا بشنود. اين را وجود مبارک امام صادق ميگويد، وقتي قمر بنيهاشم وارد شريعه فرات شد، دست روي آب برد، «فَذَكَرَ عَطَشَ الْحُسَيْن»؛[35] اين ميشود قمر بنيهاشم، وگرنه ما خبر يا روايت ديگري نداريم. نه حضرت بعد از بيرون آمدن، قدرتي داشت که با کسي حرف بزند، نه آنجا حرفي زد، نه اگر هم حرفي ميزد، کسي آن را شنيد. اين فقط اين علم غيب ميخواهد؛ اينجا وجود مبارک امام صادق فرمود: «فَذَكَرَ عَطَشَ الْحُسَيْن»، آمد بيرون. شما نميدانم با شاهنامه جناب فردوسي آشنا باشيد يا نه!؟ اينها کلاهخود را که ميبستند، خيلي محکم ميبستند، زير گلو محکم. طرز کلاهخود بستن را ايشان مرتّب ذکر ميکنند؛ چهطور ميبستند، با کجا گره ميزدند، با پشت گره ميزدند، با جلو گره ميزدند، که در فراز و فرود اين کلاهخود نيفتد. الآن ديگر بينالحرمين و اينها آن وضع نيست، قبلاً سهجا براي قمر بنيهاشم زيارتگاه بود: يکجا آنجا بود که دست راست حضرت افتاد، آنجا يک اشعار عربي داشت و اشعار فارسي داشت، کتيبهاي داشت، ميرفتند زيارت ميکردند، آنجا نوشته بود، عربي آن که بود، فارسي نوشته بود:
افتاد دست راست خدايا ز پيکرم ٭ دست چپم بجاست اما هزار حيف که يکدست بيصداست[36]
اين اشعار فارسي در همان کتيبه دست راست نوشته بود. چند قدم آن طرفتر يک کتيبهاي بود که زيارتگاه دست چپ حضرت بود؛
إنّ في هذا المقام قطعت ٭٭٭ يسرة العباس بحر الکرمي
اينجا نوشته بود که دست چپ حضرت اينجا قطع شد. اينجا قبلاً ميرفتند زيارتگاه، دست چپ حضرت بود. وقتي اين دو دست قطع شد، تمام تلاش و کوشش اين بود که حضرت اين مشک را که به دندان گرفت به خيام حسيني برساند. امالبنين در مرثيه ميگويد، به من گزارش دادند، عباس تو مشکي به دندان گرفت، مشک را به دوش حمل ميکنند، دست پسرم چه شد که مجبور بشود مشک را به دندان بگيرد؟! اين در مرثيه امالبنين هست، به من گفتند عباس تو مشکي به دندان گرفت؛ اما وقتي تير به مشک آمد، ديگر حضرت نه راهي براي برگشت داشت، نه راهي براي حرب داشت. آنجا بود که تمام تلاش و کوشش که اين تير را بعد از مشک به سينه آمد يا به چشمان مطهر آمد، دربياورد، در اين فراز و فرود اين کلاهخود ميافتد؛ آنگاه عمودي در فرق مطهر قمر بنيهاشم. وقتي وجود مبارک حسين بن علي ابيطالب آمد، گفت: «الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِي»؛[37] نه تنها براي اينکه بدن را قطعه قطعه کردند، براي حضرت کسي نبود به کمک آنها، اين بدن را به خيمه برساند، خواست به اين بدن استقلال بدهد. نشانهاش هم اين است که وجود مبارک امام سجاد که آمد، دستور داد همه بدنها را کنار حائر حسيني، کنار بدن مطهر ابيعبدالله دفن کنند؛ اما با دو بدن يک کار ويژه کرد: يکي بدن سالار شهيدان بود که شخصاً به درون قبر رفت، يکي بدن مطهر قمر بنيهاشم بود، گفت اينجا بايد قبر عموي من باشد، اين يک استقلالي دارد، وگرنه دستور ميداد، اين بدن را هم بياورند و همانطوري که وارد قبر حسين بن علي شد، وارد قبر قمر بنيهاشم هم شد، همان کاري که با پدرش کرد با عمو کرد و اگر به حضرت عرض ميکردند شما به تنهايي چگونه اين کار را ميکني، ميفرمود: «إِنَّ مَعِي مَنْ يُعِينُنِي»؛[38] با من کساني هستند که مرا کمک کنند.
«السَّلَامُ عَلَي الْحُسَيْنِ وَ عَلَي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلَي أَوْلَادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلَي أَصْحَابِ الْحُسَيْن»![39] وَ رَحْمَةُ الله وَ بَرَکاتُه.
«نَسْئَلُك اللَّهُم وَ نَدْعُوك بِاسْمِكَ الْعَظِيمِ الْأَعْظَمِ الْأَعَزِّ الْأَجَلِّ الْأَكْرَم يَا اللَّه ...».
پروردگارا، تو را به أسماي حسنايت قَسم، تو را به صفات اوليايت قَسم، تو را به انبيا و اوليات قَسم، تو را به همه صحف آسماني خود قَسم، تو را به چهارده معصوم قَسم، تو را به شهداي کربلا قَسم، اسلام را، قرآن را، عترت را، نام مبارک حسين بن علي بن ابيطالب را همچنان زنده نگه بدار!
نظام ما، رهبر ما، کشور ما، ملت ما، مملکت ما، دولت ما، همه را در سايه امام زمان، حفظ بفرما!
روح مطهر امام راحل و شهدا را، با اولياي الهي، محشور بفرما!
خطر سلفي و تکفيري و داعشي را، به استکبار و صهيونيسم، برگردان!
منطقههاي مسلماننشين را، مورد عنايت ويژه ولي خود، قرار بده!
اقتصاد مملکت، امنيت مملکت، امانت مملکت، ازدواج جوانها را، در سايه لطف ولي خود، مقدّر و مقرّر بفرما!
همه نيازهاي نيازمندان را، در سايه لطف وليّ خود، برطرف بفرما!
اين کشور ولي عصر را، تا ظهور آن حضرت، از هر خطري، محافظت بفرما!
علم صائب و عمل صالح به همه ما، مرحمت بفرما!
جوانان مملکت و فرزندان ما را تا روز قيامت، از بهترين شيعيان اهل بيت عصمت و طهارت، قرار بده!
اين دعا را در حق همه مؤمنان عالم، مستجاب بفرما!
«غَفَرَ اللَّهُ لَنَا وَ لَكُمْ وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه»
[1]. مصباح المتهجد، ج2، ص772.
[2]. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص614.
[3]. الامالي(للطوسي)، ص677.
[4]. تحقيق ماللهند، ص87؛ «...ذهب معاويه في اصنام سقلية لمّا فتحت في سنة ثلاث و خمسين في الصائفة و خُمل منها اصنام ذهب مکلَّلة مرصَّعة بالجواهر فبعث بها الي سند لتباع هناک من ملوکهم فانّه رأي بيعها قائمة أثمن الدينار دينارً و أعرض عن الآفة الأخيرة في حکم الإبالة لا الديانة».
[5]. تحف العقول، ص245.
[6]. من لا يحضره الفقيه، ج4، ص334.
[7]. سوره فاطر، آيه10.
[8]. سوره مائده، آيه27.
[9]. الشهاب في الحكم و الآداب، يحيي بن عشيره بحراني،؛ج1، ص93.
[10]. سوره توبه، آيه120.
[11]. وسائل الشيعة، ج19، ص103.
[12]. سوره اسرا، آيه31.
[13]. سوره نحل، آيه59.
[14]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج2، ص373.
[15]. سوره بقره، آيه276.
[16]. جواهر الکلام ، ج13، ص35.
[17]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج7، ص414.
[18]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج7، ص414.
[19]. نزهة الناظر و تنبيه الخاطر، ص86.
[20]. بحار الأنوار (ط ـ بيروت)، ج41، ص295.
[21]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج2، ص83.
[22]. سوره بقره، آيه261.
[23]. سوره بقره، آيه265.
[24]. سوره بقره، آيه25.
[25]. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج65، ص370.
[26]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج1، ص11.
[27]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، خطبه193.
[28]. مثنوي معنوي, دفتر ششم، بخش 83.
[29]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج2، ص54.
[30]. سوره آلعمران، آيه21.
[31]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام(لابن شهرآشوب)، ج3، ص299.
[32]. بحارالانوار، ج45، ص41.
[33]. الجامع لأحكام القرآن، ج16، ص163؛ «الشريعة في اللغة: المذهب و الملة و يقال لمشرعة الماء و هي مورد الشاربة».
[34]. الارشاد(مفيد)، ج2, ص83.
[35]. مفتاح الفلاح في عمل اليوم و الليلة من الواجبات و المستحبات (ط ـ القديمة)، ص177.
[36]. سروده ذهنی زاده.
[37]. تسلية المجالس و زينة المجالس(مقتل الحسين عليه السلام)، ج2، ص310.
[38]. معالی السبطين، ج۲، ص۳۸.
[39]. البلد الأمين و الدرع الحصين، ص271.