اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين و الأئمة الهداة المهديين سيّما خاتم الأنبياء و خاتم الاوصياء عليهما آلاف التّحية و الثّناء بِهم نَتولّيٰ و مِن أعدائِهم نَتبرّءُ اِلي الله».
ايام سوگواري و شهادت و رحلت صديقه کبري(سلام الله عليها) را گرامي داشته و اين سوگ را به پيشگاه وليّ عصر و عموم علاقهمندان به قرآن و عترت و شما برادران و خواهران ايماني تسليت عرض ميکنيم. مقدم شما بزرگواران را گرامي ميداريم، از ذات اقدس الهي درخواست داريم آنچه خير و صلاح و فلاح دنيا و آخرت همه پيروان قرآن و عترت مخصوصاً شما بزرگواران است عطا بفرمايد!
بحثهاي نهجالبلاغه در طي اين سالها به کلمات نوراني آن حضرت رسيديم. مستحضريد که سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) اين کلمات نوراني را يا از خطبهها يا از وصايا يا از نامههاي آن حضرت انتخاب کردند و جدا ثبت کردند. غالب اينها يا در خطبههاي حضرت است يا در وصاياي آن حضرت است يا در نامههاي آن حضرت است. به کلمه 64 به بعد رسيديم که حضرت فرمود: «أَهْلُ الدُّنْيَا كَرَكْبٍ يُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِيَامٌ»؛[1] غالب فرمايشات آن حضرت از بيانات نوراني پيغمبر(عليهما السلام) استفاده ميشود. آن حضرت فرمود: «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»؛[2] اکثري مردم خواباند هنگام مرگ بيدار ميشوند. برخيها در هنگام مرگ هم بيدار نميشوند، خوابيده ميميرند و بعد از مرگ بيدار ميشوند. اوحدي از انسانها بيدار هستند «کحيّ بن يقظان» و بيدار هستند، در حال مرگ هم بيدارند بعد از مرگ هم بيدارند. بيان نوراني حضرت امير در بعضي از بخشها اين است که «إِنَّمَا تُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَي دَار»؛[3] شما از عالمي به عالم ديگر منتقل ميشويد که مرگ يک هجرت است. انسان خوابيده وقتي او را از جايي به جايي ميبرند متوجه نيست. برخيها بعد از مرگ مدتها که بگذرد تازه ميفهمند که مردهاند. اينکه در قبر تلقين ميکنند ميگويند: «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ»؛[4] يعني اين حادثهاي که براي تو پيش آمد اين مرگ است ديگران هم مُردند عدهاي که نيامدند بعد ميميرند. الآن آنچه شما در صحنه داريد يک وضع غير آشنايي را ميبينيد بدانيد اين حالت مرگ شماست، «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ». وگرنه اين براي مردهاي که خودش مرگ را حق احساس کرده است که نميتوان تلقين کرد که «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ». خيليها ميبينند وضع عوض شد؛ اما نميدانند که مردهاند. بعضيها احقابي از عذاب را وقتي ديدند تازه نام مبارک پيغمبر يادشان ميآيد. اوّل که سؤال ميکنند پيامبرتان کيست؟ يادشان نيست، چون کاري با پيغمبر نداشتند. اين در روايات ماست که بعد از احقابي، يعني هشتاد سال از عذاب که گذشت تازه يادشان ميآيد که نام مبارک پيغمبر مثلاً فلان است، برخيها هم يادشان نميآيد، ميگويند پيامبر ما کسي است که قرآن بر او نازل شده است، هنوز نام مبارک حضرت يادشان نميآيد؛ ولي بعضيها بيدارند؛ يعني کاملاً مرگ را ميفهمند در حال مرگ هم که ميدانند که دارند منتقل ميشوند. آن که اين ادعا را کرد حالا اين ادعايش يا درست يا نادرست، ادعايش اين است که ما در حال مرگ بيداريم، يک؛ و در حال مرگ ما را منتقل ميکنند به آن عالم ميفهميم، دو؛ و به اين انتقال رضايت ميدهيم، سه؛ و خود را در اختيار ناقل قرار ميدهيم، چهار؛ «روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم»؛[5] يعني در آن حال ما زندهايم، مرگ به معناي انتقال است وگرنه يک آدم مرده چگونه روح را تسليم ميکند؟
مسافري که او را از جايي به جايي ميبرند، خود را در اختيار آن ناقل قرار ميدهد که «إِنَّمَا تُنْقَلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَي دَار». اکثري مردم خواب هستند، يک انسان خوابيده دو چيز دارد: يکي اينکه آنچه را که ميبيند در دستش نيست وقتي که بيدار شد ميبيند که دستش خالي است. هنگام مرگ ميبيند تمام آنچه را که فراهم کرد بايد بگذارد و با دست خالي برود. پس معلوم ميشود مال او نبود. اين يک معناي خواب بودن اکثري است. معناي دوم آن اين است که انسان خوابيده خيلي چيزها را ميبيند، ولي آنچه را که او ميبيند تعبير دارد؛ يعني آنچه را که ما فعلاً در جهان ميبينيم تعبير دارد، تأويل دارد. تعبيرش و تأويلش نزد اولياي الهي هست. اين چنين نيست که اين حوادثي که ما ميبينيم يا براي ما نقل ميکنند عين آن قسمتهايي باشد که واقع ميشود.
به هر تقدير فرمود: اهل دنيا مثل سوارههايي هستند که اينها را منتقل ميکنند و خودشان در حال خواب هستند. کسي که اهل دنيا نباشد بيدار است، اين حالت انتقال را درک ميکند و خود را تسليم ناقل ميکند:
اين جان عاريت که به حافظ سپرده دوست ٭٭٭ روزي رخش ببينم و تسليم وی کنم
يعني ما در حال بيداري و در حال زنده بودن منتقل ميشويم و گرنه مرگ به معناي نابودي که نيست. آن مرگ به معناي نابودي فوت است نه وفات! مستحضريد که اين فوت، «تاء» جزء کلمه است يعني از بين رفتن. در قرآن کريم هيچ سخن از فوت نيست، يک جاست که نفي کرده است فرمود: ﴿فَلاَ فَوْتَ﴾،[6] هر چه از قرآن درباره مرگ آمده وفات است. در وفات اين «تاء» جزء کلمه نيست اين «تاء»، تاي مصدري است. اصل کلمه سه تا حرف است «واو» است و «فاء» است و «ياء». ميگويند «مستوفا، مستوفي، متوفّي، متوفّا»، يعني به تمام حقيقت از جايي به جايي ميروند. وقتي ميگويند او بيانش مستوفا بود يا مقالهاش مستوفا بود يا حق خود را استيفا کرد، يعني چيزي را فروگذار نکرد. انسان متوفاست، خدا متوفِّي است، عزرائيل(سلام الله عليه) متوفّي است، فرشتگان زير مجموعه عزائيل(سلام الله عليهم) که ﴿تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا﴾،[7] متوفّياند؛ يعني تمام حقيقت انسان از جايي به جاي ديگر ميرود؛ فوتي در کار نيست، مرگ به معناي نابودي نيست.
اگر کسي خواب باشد نميداند که او را از کجا به جايي بردند! اما وقتي بيدار باشد به اين نقل و انتقال رضا ميدهد و ادعا ميکند که من ميفهمم که دارم از جايي به جايي ميروم و خود را تسليم اين ناقل ميکند «روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم».
در اين بخشها هم حضرت فرمود اکثري اين طورند، اما اقلي حساب ديگري دارند. آنگاه فرمود: «الْعَفَافُ زِينَةُ الْفَقْرِ وَ الشُّكْرُ زِينَةُ الْغِنَی»؛[8] يک وقت است انسان از نظر مسائل مالي مشکلي پيدا ميکند. عفيف و عفاف، تنها براي زنها و اينها نيست. عفيف بودن فضيلتي است هم براي مرد است هم براي زن که در بعضي از تعبيرات نوراني حضرت امير است که «لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَة»،[9] يک انسان عفيف فرشتهاي به صورت انسان است که گويا عفت يک ملکه ملکوتي است و انسان عفيف فرشتهاي از فرشتگان است. گاهي انسان در جهاد اصغر اعضا و جوارحش را ميدهد، بعد خدا به او دستي ميدهد که «يَطِيرُ بِهِمَا مَعَ الْمَلَائِكَةِ فِي الْجَنَّة».[10] در جهاد اکبر که دشوارتر از جهاد اصغر است اگر کسی موفق شد، او هم ميشود: «لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَة»، با فرشتهها محشور ميشود.
در اينجا هم فرمود اگر کسي فقير بود، براي اينکه عزيزانه زندگي کند، اين عفت و عدم تعرّض و قناعت زينت اين حالت فقر اوست؛ چه اينکه زينت غنا و داشتن شکر و سپاسگزاري است. شکر هم اين است که انسان نعمت را در جاي خود مصرف بکند و به داد ديگران برسد. مستحضريد که کمک به فقرا جزء برنامههاي بينالمللي اسلام است، اختصاصي به مسلمانها ندارد، چه اينکه اختصاصي به مسئله زکات و خمس و اينها ندارد. هر انساني که قدرت داشته باشد به فقير کمک بکند و نکند، در قيامت معذّب است. چه مسلمان باشد چه يهودي و مسيحي و زرتشت باشد و چه ملحد و مشرک باشد، در قيامت وقتي از عدهاي سؤال ميکنند که چطور به جهنم افتاديد؟ ﴿ما سَلَكَكُمْ في سَقَر﴾[11] اينها چند دليل ذکر ميکنند، ميگويند ما در محکمه قيامت به چند چيز محکوم شديم: يکي اينکه منکر قيامت بوديم: ﴿كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ﴾،[12] اين معلوم است که در اثر کفر عذاب ميبيند. بعد ﴿لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكينَ﴾[13] و ﴿لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ﴾،[14] ما به فقرا کمک نميکرديم. ببينيد در قيامت ميگويند حالا کافر بودي باش، ولي کمک به فقير وظيفه هر انساني است؛ چون کفّار هم به فروع مثل اصول مکلّفاند. از اين احتجاجهايي که در قرآن هست که ﴿لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكينَ﴾، يا ﴿لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ﴾، ﴿كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضينَ ٭ وَ كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ﴾،[15] برميآيد که کفّار هم به فروع مکلّفاند هم به اصول مکلّفاند. هم عِقاب ميبينند که چرا اصول دين را منکرند هم عقاب ميبينند که چرا به فقرا نرسيدند؟ کمک به فقرا جزء برنامههاي بينالمللي اسلام است.
در اينجا فرمود: زينت غنا، شکرگزاري و سپاسگزاري است. بعد در کلمه بعدي فرمود: «إِذَا لَمْ يَكُنْ مَا تُرِيدُ فَلَا تُبَلْ مَا كُنْتَ»؛[16] ما ارادهاي داريم، قضا و قدر که تابع اراده ما نيست، تابع مصالح کلّيه است. اگر يک وقت آنچه را که ما ميخواستيم نشد، نبايد نگران باشيم و بگوييم ما در اين حدّ هستيم، چرا نشد؟! «چرا» در کارهاي قضا و قدر الهي راه ندارد. در کارهاي خود ما، در کارهاي ديگران راه دارد؛ اما در برابر قضا و قدر الهي «چرا» راه ندارد. فرمود حالا اگر نشد، خود را به زحمت نينداز. نگو من در اين حدّ هستم، چرا نشد؟! روزگار که به ميل ما نميگردد. گاهي به عنوان آزمون است گاهي به عنوان شکر نعمتهاي قبلي است، گاهي به عنوان صبر نقمتهاي تازه پديد آمده است. فرمود: «إِذَا لَمْ يَكُنْ مَا تُرِيدُ»؛ نگوييد چرا به من؟! نه، خيلي از افراد بودند برجستهتر از ما بودند و به مقصد ماديشان نرسيدند.
بعد فرمود: «لَا تَرَی الْجَاهِلَ إِلَّا مُفْرِطاً أَوْ مُفَرِّطاً»؛[17] در بحثهاي قبل هم فرمود زينت انسان، عقل است. وقتي انسان عاقل شد، کارهاي او حساب شده است و روي نصاب است. چون تُندروي و کجروي و کژراهه رفتن در اثر جهل است؛ حالا يا جهل به حکم است يا جهل به موضوع است؛ اين جهل در مقابل علم قابل درمان است؛ اما آن جهالت در مقابل عقل قابل درمان نيست. ببينيد در جنگها انسان وقتي که پيروز شد يا غنيمت ميگيرد يا اسير ميگيرد يا فلان، اين در جنگهاي شمشيري است؛ اما در جنگهاي دروني از يک طرف جهل است از يک طرف عقل، از يک طرف ايمان است از يک طرف کفر، از يک طرف وهم و خيال است از يک طرف عقل. در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) است که در جنگ داخلي اگر عقل پيروز شد، همه دشمنان خود را تعديل ميکند و نه تعطيل. اگر وهم در برابر عقل است، اگر خيال در برابر عقل است، در بخش انديشه، عقل هر دو را زنده نگه ميدارد تعديل ميکند، وهم را در جاي خود، خيال را در جاي خود؛ ولي اگر وهم و خيال پيروز شدند، عقل را به زندان ميبرند، زنجير ميکنند. در بخش شهوت و غضب که اينها با عقل عملي ميجنگند يعني با انگيزه ميجنگند نه با انديشه. اين عقل عملي که حضرت فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[18] وهم و خيال با او در نبرد نيستند، شهوت و غضب با او در نبرد هستند. اين عقل است که پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: عقل را عقل گفتند براي اينکه زانوي سرکش شهوت را زانوي چموش و جموح شهوت را او عقال ميکند. اين تعبير خود حضرت است که اصلاً عقل را عقل گفتند براي اينکه زانوبند است. آن عِقالي که زانوي شتر چموش را ميبندند؛ آن زانوبند را ميگويند «عقال». حضرت فرمود عقل را عقل گفتند براي اينکه زانوي شهوتِ چموش را ميبندد،[19] زانوي غضب چموش را ميبندد که اينها جموحي و چموشي نکنند.
اين جنگ خيلي نابرابر است، اگر عقل عملي پيروز شد، شهوت را تعديل ميکند و نه تعطيل. نه رهبانيت ميآورد نه عزوبت ميآورد؛ هم کارهاي شهوتش را تعديل، هم کارهاي غضبش را تعديل، در جنگها از قوّه غضبيه کاملاً بهره ميبرد. اين دو تا قوه سرجايشان محفوظ است. ولي اگر عقل عملي شکست خورد در جهاد نفس، شهوت پيروز شد يا غضب پيروز شد عقل را سر ميبُرَند. اين بيان نوراني حضرت امير است که فرمود غنيمتهايي که آنها ميبرند غارتگريهايي که آنها ميکنند: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ [لَمْ يَنْفَعْهُ] لَا يَنْفَعُه»،[20] فرمود: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»،[21] اگر هوس پيروز شد عقل را به اسارت ميگيرد، ولي اگر عقل پيروز شد شهوت را تعديل ميکند نه تعطيل، غضب را تعديل ميکند نه تعطيل. کاري به هيچ کدام از اينها ندارد. اين عدل عقل است که وقتي پيروز شد به زير دست ستم نميکند.
اينکه گفتند: «به اسير کن مدارا که امروز اسير توست» براي همين است که کار عاقلان در جامعه رحمکردن به اسير ﴿وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ أَسيراً﴾[22] است؛ هم طعام ظاهر ميدهند، هم طعام باطن ميدهند. غرض اين است که اينکه گفتند جهاد اکبر است و اينکه حضرت فرمود: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»؛[23] براي اينکه ما در يک جنگ نابرابر قرار داريم. اگر عقل پيروز شد هرگز ستمي نسبت به قواي مادون نميکند، آنها را تنظيم ميکند تعديل ميکند حفظ ميکند، ولي اگر شهوت و غضب پيروز شدند عقل را سر ميبُرَند: «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير». اينها از بيانات نوراني حضرت امير است. «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ [لَمْ يَنْفَعْهُ] لَا يَنْفَعُه»؛ لذا اين جهاد، جهاد اکبر شد. جهاد بيروني به هر حال يا نفت ميخواهند، يا گاز ميخواهند، يا زمين ميخواهند يا درآمد ميخواهند، کاري با جان آدم و عقل آدم و دين آدم ندارند؛ اما جنگ درون با دين آدم کار دارد. دين آدم را با اسلحه و شمشير نميشود اداره کرد.
اين بارها به عرض شما رسيد، ما اگر خواستيم دشمن بيروني را طرد کنيم، سلاح ما همين سيف است: ﴿خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ﴾،[24] با آهن ميجنگيم. ولي اگر خواستيم دشمن دروني را رام کنيد، آهن کارساز نيست، يک آه است که در شبهاي جمعه به ما گفتند: «وَ سِلَاحُهُ الْبُكَاء»؛[25] در جنگ درون فقط ناله و ضجّه و اشک کنار سفره سحر و گفت «هر که سحر ندارد از خود خبر ندارد»[26] با آن آه سحرخيز آدم ميتواند جلوي هوي را بگيرد. فرمود کارش اين است. در جنگ درون که آهن اثر ندارد، يک آه و ناله و گريه اثر دارد اگر اين شد آدم نجات پيدا ميکند. همه قوا سرجايش محفوظ است. جاهل يا تُند است يا کُند است، براي اينکه «الْيَمِينُ وَ الشِّمَالُ مَضَلَّةٌ وَ الطَّرِيقُ الْوُسْطَي هِيَ الْجَادَّةُ»[27] در صراط مستقيم هم، هم صراط کتبي ما داريم که قرآن و روايات هستند، هم صراط عيني و خارجي داريم. در زيارت اين ذوات قدسي به ائمه(عليهم السلام) سلام ميکنيم مخصوصاً وجود مبارک حضرت امير! در زيارت «جامعه» به همه اينها ميگوييم: «أَنْتُمُ الصِّرَاطُ الْأَقْوَم».[28] پس هم صراط مستقيم خارجي داريم، اصلاً امام يعني آن بزرگراه! اينکه در اين بخش از آيات فرمود: ﴿إِنَّهُما لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾؛[29] يعني دو تا شهري است که ويران شده شما که از مکه به شام براي نقل و انتقال کالاي تجاري سفر ميکنيد اين برِ راهتان است سرِ راهتان است. راه هم دو قسم است: يک راه فرعي است و يک راه اصلي؛ آن راه اصلي را ميگويند امام. وقتي انسان وارد راه اصلي شد لازم نيست که از کسي سؤال بکند، مستقيماً انسان را به مقصد ميرساند. فرمود شما که از مکه به شام ميرويد يک بزرگراه رسمي دارد که از مکه شروع ميشود و به شام ختم ميشود. سرِ راهتان است، ﴿إِنَّهُما﴾؛ يعني اين دو تا شهري که ما ويران کرديم، ﴿لَبِإِمامٍ مُبينٍ﴾؛ يعني اين بزرگراهي که سرِ راهتان است و اگر امام را امام گفتند براي اينکه اين صراط مستقيم است. اگر در زيارت «جامعه» يا در زيارات ديگر به اين ذوات قدسي عرض ميکنيم: «أَنْتُمُ الصِّرَاطُ الْأَقْوَمُ»، يعني همين!
بنابراين اگر کسي ـ معاذالله ـ در محضر اينها نبود، يا تُند است يا کُند. فرمود جاهل يا مُفرِط است يا مُفَرِّط.
آنگاه فرمود: «إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلَامُ»؛[30] آدم هر چيزي را که نميخواند، هر حرفي را که نميزند. بزرگان ما در اهل حکمت حرفي زدند که خدا مرحوم آخوند صاحب کفايه را غريق رحمت کند که مشابه اين را در کفايه يک جا آورده؛ گفته بعضي از کارهاست که اصلاً جلوي فضيلت و واجبات را ميگيرد. مثالي ذکر کرده بودند ايشان؛ ميگويد يک درخت مگر چقدر آب ميخواهد؟ اگر کسي يک مقدار آب شور پاي اين درخت بريزد، اين درخت با اين آب شور کمکم بيمار ميشود، راهي براي ترميم او نيست. مگر او چقدر آب ميخواهد؟ قدري آب ميخواهد که شما از آب شور به او دادي. مگر ذهن چقدر ظرفيت دارد؟ مدام اين قصه را بخوان، آن روايت را بخوان، آن حرف را گوش بده، آن حرف را گوش بده، پر از اين جنجالها ميشود و جا براي علم نيست. گفتند اين صندوق درون را، اين راز درون را، اين محکمه درون را براي شرح صدر حفظ بکنيد هر حرفي را نزنيد هر حرفي را نخوانيد هر حرفي را گوش ندهيد اگر معارف بلند توحيد بود علم بود استدلال بود نفع جامعه بود آنها را هم بگوييد و هم بشنويد؛ اما حرفهايي که سودآور نيست بذله است خنده است سود نيست قصّه است کذب است فرمود اينها را به حرمِ امن دلتان راه ندهيد. اگر عقل کامل شد سخن کم خواهد بود. «إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلَامُ».
«الدَّهْرُ يُخْلِقُ الْأَبْدَانَ وَ يُجَدِّدُ الْآمَالَ وَ يُقَرِّبُ الْمَنِيَّةَ وَ يُبَاعِدُ الْأُمْنِيَّةَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ نَصِبَ وَ مَنْ فَاتَهُ تَعِبَ»؛[31] فرمود گذشت روزگار همين طور است؛ بدن را فرسوده ميکند، خَلِق و فرسوده و کهنه ميکند، چون در حال رفتن است و آرزوها را طولاني ميکند. يک بيان نوراني در روايات ما هست که فرمود: «إِيَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَي الْمُنَي»[32] زنده به عمل باشيد نه به آرزو. اميد يک مطلب ديگري است، رجا برکت است رحمت است. بين تمنّي و ترجّي، بين عمل و رجا، بين آرزو و بين اميد خيلي فرق است. آرزو يک چيز بدي است، اميد يک چيز خوبي است. اميد اين است که انسان مقدمات را فراهم بکند به انتظار نتيجه باشد. کشاورزي که همه کارها را کرده به انتظار باران است اين را ميگويند رجا. اما کسي که کِشتي نکرده شياري نکرده زميني را آماده نکرده او آرزو دارد که زندگشاش تأمين بشود! آرزو با مقدمات همراه نيست، اميد با مقدمات همراه است؛ لذا رجاء برکت است آرزو برکت نيست محمود نيست مذموم است.
فرمود: «إِيَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَي الْمُنَي فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَي»؛ فرمود سالمندان به آرزو زندهاند، ولي عاقلان به اميد زندهاند. اميد يعني مقدمات را فراهم کردهاند؛ مثل کشاورزي که همه کارها را کرده است، به اميد باران نشسته است. اينجا رجاء است و خدا اميد افراد را نااميد نميکند، اما آرزو نقشي ندارد فرمود: «إِيَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَي الْمُنَي».
اينجا هم فرمود: «الدَّهْرُ يُخْلِقُ الْأَبْدَانَ وَ يُجَدِّدُ الْآمَالَ»؛ مرتّب آرزو را روزانه ميکند، روزآمد ميکند. منيّه و مرگ را نزديک ميکند، امنيه را دور ميکند، چون مرگ که نزديک شد انسان دسترسي به آن محدوده آرزو ندارد. آن امنيه و آرزو را دور ميکند انسان به آن دسترسي ندارد، مرگ را که انتقال از اين عالم به عالم ديگر است او را نزديک ميکند. «مَنْ ظَفِرَ بِهِ نَصِبَ وَ مَنْ فَاتَهُ تَعِبَ»؛ اگر کسي به اين آرزو به حسب ظاهر رسيد که تازه اوّل دشواري اوست و سختي اوست و اگر هم از دست داد بايد در تلاش و کوشش باشد.
اين ايام هم چون ايام فاطميه است اين نکته در نظر شريف همه شما باشد که ذات اقدس الهي در سوره مبارکه «تحريم» وقتي نام زنان را ميبرد و زنان برجسته را که ذکر ميکند؛ نميفرمايد زنهاي برجسته نمونه زنان خوباند. ما سه تا واژه داريم که هر کدام معيار خاص خودش را دارد: زنان هست، مردان هست، مردم. وقتي گفتند زنان، يعني جامعه زنان. وقتي گفتند مردان يعني جامعه مردان. وقتي گفتند مردم، اعم از زن و مرد است. مردم انقلاب کردند، مردم رأي دادند، مردم در نماز جمعه شرکت کردند، يعني زن و مرد! قرآن در سوره «تحريم» وقتي ميخواهد زنهاي نمونه را ذکر کند نميفرمايد آسيه يا مريم(سلام الله عليهما) نمونه زنهاي خوب هستند، نمونه زنان خوب هستند؛ ميفرمايد نمونه مردم خوب، مريم است. نمونه مردم خوب، آسيه است: ﴿ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنُوا﴾،[33] نه «للّاتي»! نمونه جامعه خوب، آسيه است. نمونه جامعه خوب، مريم است. اين براي اينکه ذکورت و انوثت در روح راه ندارد. روح که مجرد است نه مذکر است نه مؤنث. لذا فرمود: ﴿ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ﴾، «ضرب الله مثلاً للّذين آمنوا مريم»، مريم نمونه جامعه خوب است. آسيه نمونه جامعه خوب است.
برتر از همه صديقه کبري(سلام الله عليها) نمونه جامعه خوب است، نه نمونه زنهاي خوب و اين خطبه نوراني «فدکيه» را حتماً اوّلاً بايد درس خواند بعد بحث کرد بعد به جامعه منتقل کرد. براهين فراواني که چه در توحيد دارد، چه در وحي و نبوت دارد، چه در مسئله آيات قرآن دارد، علل اختلاف را ذکر ميکند، علل اتحاد را ذکر ميکند. حداقل وظيفه ما اين است همان طوري که مسيحيها مريم(سلام الله عليها) را جهاني کردند کار خوبي کردند ما هم تأييد ميکنيم، بايد فاطمه(سلام الله عليها) جهاني بشود، هم در بخش محلّي و ملّي ما، هم در بخش منطقهاي ما که بين موحّدان هستند، هم در بخش بينالملل. اين خطبه اگر خوب تبيين بشود و خوب تصريح بشود؛ معلوم ميشود که ما موظف هستيم در سه بخش وجود مبارک بيبي را معرفي کنيم که خدا ميفرمايد: زن خوب نمونه مردم خوب است، نمونه جامعه خوب است، نه زن خوب نمونه زنهاي خوب است! اگر در اين دو بخش از قرآن ميفرمود «ضرب الله مثلاً للّاتي آمنّ»، ميگفتيم زن خوب نمونه زنهاي خوب است؛ ولي فرمود: ﴿لِلَّذينَ﴾، اين «اللاتي» در قرآن حسابش مشخص است، «اللواتي» مشخص است، «الذين» هم مشخص است. «الذين» يعني جامعه. «الذين» يعني مردم، يعني توده مردم اعم از زن و مرد.
بنابراين درباره صديقه کبري(سلام الله عليها) حداقل کاري که ما ميتوانيم بکنيم اين است که او را به عنوان مريم اسلامي معرفي کنيم و معرفي او هم به وسيله سخنرانيهاي نوراني اوست، خطبههاي نوراني اوست. اين خطبه جاي درس است، جاي بحث است، جاي حفظ است، جاي نوشتن کتابهاي علمي است، جای توزيع جوايز علمي است، جايزه براي کسي که بهترين شرح را نسبت به اين خطبه بکند.
خطابه خيلي عميق نيست؛ نظير خطابههايي که در ساير روايات هست. عميق نيست، يعني نسبت به خطبه عميق نيست. آن خطبه خيلي مفصل هم نيست؛ اما خيلي عميق است که با بهترين و برجستهترين خطبههاي نوراني حضرت امير همسطح خواهد بود. آن وقت اين ايام را انسان هم آن مراسم سوگواري را انجام بدهد، هم مراسم منطقهاي را انجام بدهد، هم مراسم بينالمللي را که وظيفه خود را نسبت به آن حضرت انجام بدهد. گِلهاي که آن حضرت ميکند ميگويد بعد از پيامبر چرا شما برگشتيد به جاهليت؟ و اگر کسي امام زمان خود را نشناسد همان وضع جاهليت است: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة»؛[34]حضرت فرمود چرا نفاق آمد؟ چرا جاهليت آمد؟ چرا برگشتيد به آن گذشتههايتان؟ اين خطبه نوراني تعيين کننده است که اميدواريم همه علما، فضلا، عزيزان دانشگاهي و حوزوي اين خطبه را به عنوان يک متن درسي تلقّي کنند تا گوشهاي از وظيفه خود را نسبت به پيشگاه اين بانوي جهاني انجام داده باشيم.
من مجدّداً مقدم همه شما را گرامي ميدارم و از ذات اقدس الهي مسئلت ميکنم امر فرج وليّاش را تسريع بفرمايد!
نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، دولت و ملّت و مملکت ما را در سايه وليّاش حفظ بفرمايد!
روح مطهّر امام راحل و شهدا را با اولياي الهي محشور بفرمايد!
هر خطري که هست به استکبار و صهيونيسم برگرداند!
مشکلات مملکت مخصوصاً در بخش اقتصاد و ازدواج جوانها را در سايه لطف وليّّاش حلّ بفرمايد!
اين کشور وليّ عصر را تا ظهور آن حضرت از هر خطري حفظ بفرمايد!
همه اين ادعيه را در حق همه علاقهمندان به قرآن و عترت مخصوصاً شما بزرگواران مستجاب بفرمايد!
«غفر الله لنا و لکم و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»
[1]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), حکمت64.
[2]. مجموعة ورام، ج1، ص150؛ مرآة العقول، ج8، ص293.
[3]. اعتقادات الإماميه(للصدوق)، ص47.
[4]. الکافی(ط ـ الاسلاميه), ج3, ص201؛ زاد المعاد ـ مفتاح الجنان، ص353.
[5] . ديوان حافظ، غزل شماره351.
[6]. سوره سبأ، آيه51.
[7]. سوره انعام، آيه61.
[8]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), حکمت68.
[9]. نهج البلاغة(للصبحي صالح), حکمت478.
[10]. الأمالي(للصدوق)، النص، ص463.
[11]. سوره مدثر، آيه42.
[12]. سوره مدثر، آيه46.
[13]. سوره مدثر، آيه44.
[14]. سوره مدثر، آيه43.
[15] . سوره مدثر، آيات45 و 46.
[16] . نهج البلاغة(للصبحی صالح)، حکمت69.
[17] . نهج البلاغة(للصبحی صالح)، حکمت70.
[18]. الکافي(ط ـ الاسلاميه)، ج1، ص11.
[19] . تحف العقول، النص، ص15؛ «فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّ الْعَقْلَ عِقَالٌ مِنَ الْجَهْل».
[20] . نهج البلاغة (للصبحي صالح)، حکمت107.
[21] . نهج البلاغه(للصبحي صالح)، حکمت211.
[22] . سوره انسان، آيه8.
[26] . الهی نامه علامه حسن زاده آملی.
[28]. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص613.
[29]. سوره حجر، آيه79.
[30] . نهج البلاغة(للصبحی صالح)، حکمت71.
[31] . نهج البلاغة(للصبحی صالح)، حکمت72.
[32]. نهج البلاغه(للصبحی صالح), نامه31.
[33]. سوره تحريم، آيه11.
[34]. وسائل الشيعة، ج16، ص246.