جلسه درس اخلاق (1397/09/01)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي جميع الأنبياء و المرسلين سيّما خاتمهم و أفضلهم محمد(ص) و اهل بيته الأطيبين الأنجبين سيّما بقيّة الله فی العالمين، بِهم نَتولّيٰ و مِن أعدائِهم نَتبرّءُ إِلي الله».
مقدم شما بزرگواران حوزوي و دانشگاهي، برادران و خواهران ايماني را گرامي ميداريم. ميلاد پربرکت حضرت ختمي نبوت و وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليهما) را به پيشگاه وليّ عصر و عموم علاقهمندان به قرآن و عترت و به شما بزرگواران تهنيت عرض ميکنيم و از ذات اقدس الهي مسئلت ميکنيم که نظام اسلامي به برکت قرآن و عترت تا ظهور صاحب اصلياش از هر آسيبي محفوظ بماند.
بحثهاي روز پنجشنبه درباره نهج البلاغه بود که در طي سالهاي متمادي 241 خطبه و همچنين 79 نامه شرح شد. الآن به کلمات حکيمانه آن حضرت رسيديم. در کلمه 39 ميفرمايد که: «لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ»،[1] اين کلمات را گاهي در اثناي خطبه، گاهي در اثناي نامه، گاهي در سفارشهاي عمومي ميفرمودند. اين طور نبود که مثلاً اين جمله را فقط يک جا يا يکبار مثلاً گفته باشند. گاهي اتفاق ميافتاد که در حادثهاي جملهاي بفرمايند؛ ولي معمولاً اينها هم مسبوق به کلمات ديگر است هم ملحوق به اينهاست.
فرمود: «لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ»؛ اين هم آثار فقهي دارد، هم در علوم و مسائل ديگر مطرح است. نافله چيزي است که انجام آن فايده دارد، ولي ترک آن ضرر ندارد. فريضه آن است که انجام آن ضروري است و فايده فراوان دارد، ترک آن هم خسارتهاي فراوان. فرمود: آن نافلهاي که به فريضه آسيب برساند مجال ندارد، نميشود با نافلهاي که به فريضه ضرر ميرساند به خدا متقرّب شد. «لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ»؛ اين در احکام فقهي بر اساس آن فتوا دادند که کسي که حج واجب به ذمه اوست نميتواند حج مستحبي انجام بدهد. کسي که روزه واجب به عهده اوست، نميتواند روزه مستحبي بگيرد؛ حتي در نماز آن نافلهاي که به فريضه آن آسيب ميرساند ديگر نميشود با آن به خدا نزديک شد، امر قربي نيست.
اين حکم فقهي است و روشن است و همه ما آشنا هستيم. اما در مسائل اقتصادي، آن کاري که جزء نوافل اقتصاد است، يک توليد موقت است، يک اشتغال موقت و ناپايدار است، دولت بخواهد بر اساس آن سرمايهگذاري کند، آن توليدهاي اساسي و شغلهاي اساسي را رها کند، اين فريضه اقتصاد را ترک کرده، به نافله اقتصاد رسيده است. در حوزهها و دانشگاهها بعضي از مطالعات و اطلاعاتاند يا کتاب تاريخ يا قصّه است، اينها جزء نوافل علوماند. آن درسهايي که به اصول اعتقادي برميگردد؛ مثل قرآن، مثل نهج البلاغه، مثل احکام ضروري اسلام، اينها جزء فرائض است. کسي در حوزه وقت خود را صرف مطالعات متفرقه جانبي ميکند، از تفسير بماند، از فقه بماند، از کلام بماند، اين به آن علوم واجب آسيب رسانده است. در دانشگاهها هم همين طور است.
بنابراين اين يک اصل جامع و کلّي است که وجود مبارک حضرت امير فرمود؛ آن نافلهاي که به فريضه آسيب ميرساند وسيله تقرّب نيست. بعضي از بزرگان مثل مرحوم بوعلي و اينها، اينها تعهّد کردند که قصّه نگويند، قصّه نخوانند، کتابهاي قصّه نخوانند. قصّه نافله اطلاعات است؛ اما آن اصول علمي فريضه است. يک حرف لطيفي را خود مرحوم بوعلي در حکمت مشّاء، شيخ اشراق در حکمت اشراق، هر دو بر اين هستند که منطق يک بخش نافله دارد يک بخش فريضه. آن قسمت برهان منطق فريضه است؛ يعني اگر کسي بخواهد متفکر باشد يقين پيدا کند به هر حال مبادي ميخواهد. مقدمات يقين بايد ضروري باشد ذاتي باشد کلّي باشد دائم باشد، اين ضروري چيست ذاتي چيست. مگر يقين به آساني پيدا ميشود؟! اوّلاً علم بدون قضيه کليه علم نيست، چون با قضاياي شخصي که هيچ کسي عالم نميشود. کسي ده مورد، صد مورد يک بيماري را با يک داروي خاصي معالجه کرد، او که طبيب نيست. او بخواهد فتوا بدهد که در مشرق عالم در مغرب عالم با اين دارو ميشود فلان بيماري را درمان کرد او بايد «کلّ مريض و کلّ مرض کذا و کلّ زمان و مکان» اين قضاياي کليه را بفهمد و بر اساس آن فتوا بدهد. قضاياي کلّي که با حسّ درنميآيد، حسّ جزئي را درک میکند.
بنابراين حسّ فقط در محدوده قضاياي شخصي است که مثلاً بتواند بگويد فلان بيمار با فلان مرض مبتلا بود با فلان دارو حلّ شد. اين ميشود قضيه شخصيه. از قضيه شخصيه که علم به دست نميآيد. اگر کسي بخواهد علم پيدا کند هيچ چارهاي ندارد مگر اينکه برهان را بفهمد. برهان هم قضاياي خاصي دارد. کمتر چيزي که به دست آدم ميآيد همين برهان است و آن يقين است. لذا هم مرحوم بوعلي در منطق شفا تصريح کرد که خواندن برهان منطق براي يک متفکّر فريضه است،[2] هم شيخ اشراق.[3] پس در علم بخش برهان فريضه است، بخشهاي خطابه و امثال خطابه نافله است. در فقه مشخص است، در اقتصاد مشخص است. در سياست کسي سرگرم باشد به امور جزئي، اختلافات جزئي را حلّ کند؛ اما آن اختلافات ريشهاي که مانده است از آن غافل باشد، اين نافله سياسي است که به فريضه سياسي آسيب ميرساند.
بنابراين کشورداري، اقتصاد مملکت، اقتصاد مقاومتي، اخلاق ديني، فلسفه ديني، فقه ديني، اجتماع ديني، اينها يک ارکان اوّليه دارد به عنوان فرائض؛ يک سلسله امور جنبي هم دارد به عنوان نافله. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) که فرمود: هرگز نميشود نافله را جايگزين فريضه کرد از همين قبيل است که «لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ» اين کلمه کوتاه سي و نهم.
کلمه چهلم اين است که فرمود: «لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ»؛[4] عقل چيز بسيار خوبي است، حُمق چيز بسيار بدي است و مستحضريد که قرآن کريم نه تنها از عقل حمايت کرده است و عاقل را ستود، فرمود کار به دست عقل نيست، کار به دست عاقل نيست؛ کار به دست ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾[5] است. يک وقت است کسي ميخواهد کار شخصي انجام بدهد، عقل او و عاقل بودن او مشکل او را حلّ ميکند و اما کشور با عقل حلّ نميشود. کشور با عاقل حلّ نميشود؛ کشور با ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ حلّ ميشود. ما قوم تازي و فارسي داريم؛ اما قوم عاقل نداريم. اين قوم به معني نژاد نيست در آيات. اين قوم، يعني قائم «بالعقل». اين قائم «بالعقل» کم است؛ يعني قيام و قعودش، همه شئونش عاقلانه باشد. اين ﴿لِقَوْمٍ﴾، ﴿لِقَوْمٍ﴾، ﴿لِقَوْمٍ﴾، يعني اين! وگرنه ما قوم عرب داريم، عجم داريم، فارسي داريم، عرب داريم، ترک داريم؛ ما يک قوم و نژاد عاقل نداريم. اين قوم به معني نژاد شناسنامهاي نيست، اين قوم از آن قيام است.
در سوره مبارکه «نحل» فرمود اين دين يک سلسله افراد عادل ميپروراند که اين به درد پيشنمازي ميخورد که ﴿إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ﴾[6] از آن ديگر بيشتر از اين کاري ساخته نيست. پروندهاي به او بدهيد از او ساخته نيست.
در سوره مبارکه «حديد» فرمود اين آيات و احکام را فرستاديم: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ﴾ و کذا و کذا ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾؛[7] اين بايد قائم «بالقسط» باشد؛ لذا ميبينيد برخي از بزرگان فقه ما وقتي مسئله قضا را مطرح ميکنند، با آنکه در مسئله عبادات مطرح ميکنند فرق است. بر چه کسي نماز واجب است و بر چه کسي روزه واجب است؟ کسي که بالغ و عاقل باشد؛ اما چه کسي ميتواند پرونده قضايي را به عهده بگيرد؟ او اگر عاقل باشد لياقت ندارد. «يُعتبر في القاضي کمال العقل»؛[8] اين «کمال العقل» را که در نماز و روزه ذکر نميکنند. اين کمال عقل است. اين مربوط به سوره مبارکه «حديد» است که ﴿لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾، تا قائم «بالقسط» باشد و اگر پرونده اختلاسي ميلياردي شد، اين آقا هم آن لياقت را ندارد. او عاقل هست، قائم «بالعدل» هم هست؛ اما اين عُرضه پرونده اختلاس ميلياردي را ندارد. اين را در سوره مبارکه «نساء» و اينها فرمود: ﴿كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ﴾[9] که هيچ چيزي شما را از پا در نياورد. هم ﴿قَوَّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ﴾، هم ﴿قَوَّامينَ لِلَّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ﴾.[10]
اين سه مرحله را گذاشته براي سه تا کار رسمي اسلام. شخص عادل است براي پيشنمازي خوب است. اين ديگر نميتواند پرونده ميلياردي پولشويي را حلّ کند. فرمود آن برای «قوّام بالقسط» است. اين قدر به قسط قيام کرد؛ يعني اصلاً ايستاده براي اينکه عدل پياده بشود. ببينيد وجود مبارک حضرت که ظهور ميکند، همه ائمه اسماي حُسنايي که در «جوشن کبير» دارد را دارند؛ اما با آن اسما نميشود عالم را اداره کرد؛ با عليم بودن نميشود؛ بلکه با «قائم» بودن ميشود اداره کرد. حضرت که ظهور ميکند طرزي قيام به قسط دارد که اين هفت ميليارد را نرم ميکند؛ لذا با اين نام بايد قيام کرد. خداي سبحان اسماي حُسناي فراواني دارد، در «جوشن کبير» اين همه اسماي حسنا بالذات برای اوست؛ اما در سوره مبارکه «آل عمران» از آن اسما که خبري نيست. چه کسي ميتواند عالم را اداره کند؟ خدا. خداي عليم، حکيم، رئوف؟ بله اينها هست؛ اما آن حرف اصلي را چه کسي ميزند؟ ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ﴾.[11] قيام يعني حضور همه جانبه؛ قيام يعني ايستادگي، نه ايستادن. ايستادن فيزيکي که اين گداياني که در کوي و برزن ايستادهاند اينها نشستهاند. ايستادن معيار نيست، ايستادگي معيار است. هيچ چيزي وجود مبارک حضرت را از ايستادگي بيرون نميآورد؛ لذا او ميتواند جهان را اداره کند. به ما هم وجود مبارک حضرت فرمود تا آنجا که ميتوانيد قائم «بالعقل» باشيد: ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾.
غرض اين است که اين ﴿لِقَوْمٍ يُؤْمِنُون﴾،[12] ﴿لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ﴾ قرآن، غير از قوم عرب و عجم است. ما طايفهاي، نژادي داشته باشيم به نام نژاد مؤمنين يا نژاد عقلا! اين طور که نيست.
فتحصّل که اين قوم به معني قيام است نه نژاد و کار به دست قائم «بالعقل» اداره ميشود، نه عاقلي که فقط طرح ميدهد و اگر دو تا خطر بيايد نميتواند مقاومت کند. اينجا هم وجود مبارک حضرت فرمود: کسي که عقلش در دهنش است. اين دهن که ميگويند نمودار همه اعضاست. اينکه در سوره «ق» دارد که ﴿ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَيْه رَقيبٌ عَتيدٌ﴾؛[13] يعني اين فرشتهاي که رقيب است، عتيد است، اين مراقب هست ـ عتيد يعني مستعد ـ اين مراقب مستعد، اين فقط مراقب حرفهاي ماست؟ مراقب نگاه ما، حلال و حرام ما، موقع خوردن ما، پوشيدن ما و افعال ما نيست؟ يا چون قول بهترين و شايعترين فعل است؛ ما ميگوييم ببين حرف اين آقا چيست؟ حرف اين آقا يعني تفکر او چيست؟ مکتب او چيست؟ روش او چيست؟ سيره او چيست؟ سنّت او چيست؟ ميگوييم حرفش چيست؟ اين قل عصاره همه افعال است: «ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْل و لا فعل و لا حرکة و لا إبصار و لا سمع و لا بصر إِلاَّ لَدَيْه رَقيبٌ عَتيدٌ». حضرت که در اينجا ميفرمايد: عقل عاقل و مؤمن در دهن اوست، يعني تمام کارهاي او براساس قيام به عقل است، اين ميشود آدم عاقل. هم راه خودش را طي ميکند، هم به ديگران نشان ميدهد. نه راه ديگران را ميبندد نه بيراهه ميرود. فرمود عاقل يعنی اين، عقل در دهن او است؛ يعني حرف که ميزند، چيزي که مينويسد، کاري که انجام ميدهد، عاقلانه است؛ يعني فکر کرده، مبادي را، منابع را، مباني را بررسي کرده، عصاره آن در دهنش است.
اينکه درباره وجود مبارک حضرت آمده: ﴿ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي﴾؛[14] يعني وحي در دهنش است. فعلش چه؟ قولش چه؟ رفتارش چه؟ کتابتش چه؟ نگاهش چه؟ يعني تمام اين آثار وحي در دهنش است در دستش است در مشتش است؛ لذا فعل او حجت است؛ سکوت او حجت است. چرا تقرير معصوم حجت است؟ براي اينکه آنجا که ميبينيم ساکت است معلوم ميشود که راضي است. پس ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ﴾،[15] «ما يسکت عن الهوي إلا هو وحي يوحي». اين نطق حتي سکوت را هم شامل ميشود. چرا تقرير معصوم حجت است؟ روشي بود که همه در جامعه دارند و حضرت نگاه کرده و هيچ حرفي نزده است. اين را ميگويند تقرير امام. تقيه هم که نبوده، ميتوانست بفرمايد. پس ﴿وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي ٭ إِنْ هُوَ﴾، «ما يسکت عن الهوي إن هو إلا»، «ما ينظر عن الهوي إلا و هو»، «ما يُفتي»، «ما يکتب» همين طور. اين طور نيست که نطق در برابر کتابت و مانند آن باشد.
حضرت فرمود: «لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ»؛ اين لسان مأموم است، يک نماز جماعتي را دارند. در بعضي از بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) هم اين هست که عقل قائد است.[16] قائد يعني راهنما، رهبر. در برابر سائق که پشت سر ميرود. اينکه فرمود: لسان عاقل وراي قلب اوست؛ يعني امامتي است، يک مأموم بودني است، يک نماز جماعتي است؛ يک انسان عاقل، امام جماعت تمام کارهاي او عقل اوست. همه اعضا و جوارح، رکوع و سجودشان به تبع عقل آنهاست. فرمود پيشاپيش او عقل فتوا ميدهد، بعد زبان حرف ميزند يا دست مينويسد يا پا حرکت ميکند و مانند آن که لسان عاقل مأموم است براي امامي که آن امام عقل است. وراي اوست يعني پشت سر اوست.
«وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ»؛ او قلبي که ندارد. امامت حرف او همين زبان اوست، حرف ميزند؛ بعد فردا هم تکذيب ميکند. اينکه ميبينيد امروز آبروي کسي را ميبرند فردا تکذيب ميکنند، امروز به کسي اهانت ميکنند فردا تکذيب ميکنند همين است. يعني عقل در کار نيست. بعد وقتي به او گفتند اينکه دروغ است چرا آبروي مردم را بردي؟ تکذيب ميکند. فرمود عاقل کسي است که دستگاه او، يک نماز جماعتي داشته باشد، پيشاپيش همه، آن عقل بايستد همه اعضا و جوارح و شهود به اين عقل اقتدا ميکنند. اگر در ادبيات فارسي آمده «اول انديشه وانگهي گفتار»[17] از همين بيانات نوراني حضرت امير استفاده کردند.
اما ديگري امام جماعتي ندارد، ضوضاء و غوغاست. فقط حرف ميزند، از اين حرف که جاي فکر درنميآيد. هر چه را شنيد ميگويد. فرمود: «كَفَي بِالْمَرْءِ كَذِباً أَنْ يُحَدِّثَ بِكُلِّ مَا سَمِع»،[18] اين در روايات ماست، آدم هر چه شنيد را بگويد، هر چه را ديد بگويد! بررسي نکند، تعقّل نکند، برهان اقامه نکند.
اين جملهها را که مرحوم سيد رضي نقل کرد خودش فرمود: «هذا من المعاني العجيبة الشريفة و المراد به أن العاقل لا يطلق لسانه إلا بعد مشاورة الروية و مؤامرة الفكرة و الأحمق تسبق حذفات لسانه و فلتات كلامه مراجعة فكره و مماخضة رأيه»؛ اين «مماخضة» الآن هم که تلويزيون گاهي نشان ميدهد، اين عشاير بزرگوار وقتي ميخواهند روغن بگيرند کره بگيرند، اين شيرها را ماست درست ميکنند، اين ماستها را ميگذارند در مشک، اين مشکها را حرکت ميدهند حرکت ميدهند، اين را ميگويند «تمخيض»، تا کره بيايد رو. مرحوم سيد رضي ميفرمايد: کره حرف، آن عقل است. بقيه يا کشک است يا دوغ است. اين شير را که ماست کردند، اين ماست را که ريختند در اين مشک، ميزنند ميزنند ميزنند، تا کشکهايش برود کنار آن کرههايش بماند. آن کره ميشود عقل، آن وقت آن را تحويل مردم ميدهند. «مماخضة»، يعني چنين کاري. مماخضه رأي؛ يعني اين رأيها را جمعبندي ميکند، نفي و اثبات ميکند، براهين و شبهات را با يکديگر بررسي ميکند، برهان را حاکم ميکند، بعد آن عصارهاش را که حق است تحويل مردم ميدهد، اين را ميگويند «مماخضه».
«فكأن لسان العاقل تابع لقلبه و كأن قلب الأحمق تابع للسانه»؛ يعني اينکه حضرت فرمود لسان عاقل پشت سر قلب اوست، يک امر حسّي مادي نيست ورا طبيعي است، به اين صورت تحليل برميگردد.
آن کلمه 41 را هم که بيان ميفرمايد؛ ميفرمايد همين مطلب را از وجود مبارک حضرت امير به زبان ديگر نقل شد: «و قد روي عنه (ع) هذا المعنى بلفظ آخر و هو قوله: قَلْبُ الْأَحْمَقِ فِي فِيهِ»؛ قلب احمق در زبانش است، سر زبانش است، در دل خبري نيست. «وَ لِسَانُ الْعَاقِلِ فِي قَلْبِهِ»؛ زبان عاقل در دلش است. اگر بخواهد حرف بزند حرف دل را ميگويد.
بعد سيد رضي ميفرمايد: «و معناهما واحد»؛[19] چه اين جمله، چه آن جمله، بازگشت هر دو به يکي است.
حالا چون در ايام وحدت هستيم، يک جمله هم از وحدت به عرض شما برسد. يک بيان نوراني از پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيده است و يک بيان نوراني هم از حضرت امير؛ چون غالب اين فرمايشات حضرت امير مسبوق به بيانات پيغمبر(عليهما الصلاة و عليهما السلام) است.
آنکه از حضرت رسول رسيد فرمود: «إِيَّاكُمْ وَ الْبِغْضَةَ ... فَإِنَّهَا الْحَالِقَةُ لِلدِّينِ»؛[20] آنچه که از حضرت امير رسيده است در نهج البلاغه، فرمود: «لَا تَبَاغَضُوا فَإِنَّهَا الْحَالِقَة»،[21] خيلي از شما يا مکه رفتيد يا آنها که صروره بودند و مکه رفته بودند آنها را ديديد سال اوّلشان بود، اينها سرشان را تيغ ميکنند. اين سري که تيغ شده به اين زوديها مو در نميآيد. «حلق»؛ يعني تيغ. يک وقت است انسان موي سر را با قيچي و مانند آن کوتاه ميکند به هر حال ريشهاش هست و بعد رشد ميکند؛ اما اگر کسي هر روز سرش را تيغ بکند، ديگر مو در نميآيد. فرمود کينه، دين را تيغ ميکند. کسي که دشمن است، به اين فکر نيست که حالا او درست گفت يا درست نگفت، فقط ميخواهد بکوبد. فرمود اين اختلاف، اين دشمني، اين دودستگي اين حالقه است، اين دين را حلق ميکند. ديني روييده نميشود. چه کار بايد بکند؟ فرمود با يکديگر دشمن نباشيد، براي دنيا به جان هم نيفتيد. حالا ما نشديم، ديگري. ديگري نشد آن سومي. مسائلي که پيش ميآيد مبادا ـ خداي ناکرده ـ از مسائل سياسي اجتماعي و اينها بکشانيم به دين بيچارهمان، به اين بد بگوييم به آن بد بگوييم ـ خداي ناکرده ـ به نظام ما آسيب برسد.
فرمود اين اختلاف دين را تيغ ميکند، اگر تيغ کرد چيزي نميماند. «إِيَّاكُمْ وَ الْبِغْضَةَ ... فَإِنَّهَا الْحَالِقَةُ لِلدِّينِ». وحدت، وحدت، وحدت از بهترين برکات است. حالا بسيار خوب! اين آقا خلاف کرده، خلاف کرده است! حالا ما مرتّب بنشينيم بد بگوييم! او يک دستگاه قضايي هست و کارهايي هست که انجام ميدهند. مدام به اين بد بگوييم مدام به او بد بگوييم، مدام به نظام ـ خداي ناکرده ـ اهانت بکنيم!
فرمود با کسي اختلاف داريد راهحلّي هست. حالا گوش نداد، حالا شما هر روز بخواهي فحش بگويي، هر روز بخواهي دروغ بگويد، به هر حال داري دين خود را تيغ ميکني. «إِيَّاكُمْ وَ الْبِغْضَةَ ... فَإِنَّهَا الْحَالِقَةُ لِلدِّينِ»، اين بيان نوراني از پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) است؛ آن هم که در نهج البلاغه است فرمود: «لَا تَبَاغَضُوا فَإِنَّهَا الْحَالِقَة». اين ميدانيد اين «تاء» تاي تأنيث نيست. اين «تاء» تاي مبالغه است. وقتي ميگويند آدم «خليفة الله» است نه «خليف الله»؛ براي اينکه اين «تاء» تاي تأنيث نيست. زينب(سلام الله عليها) اگر به هر معنا عقيله بنيهاشم است حسين بن علي(سلام الله عليه) هم به همان معنا عقيله بنيهاشم است؛ اين «تا»ي عقليه تاي تأنيث که نيست، مثل «تا»ي خليفه است مثل «تا»ي علامه است. حسين بن علي عقيله بنيهاشم است، چه اينکه زينب(سلام الله عليها) عقيله بنيهاشم است. آدم(سلام الله عليه) «خليفة الله» است نه «خليف الله». «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ»[22] است نه «فريضٌ». اين قدر فهم فهم فهم فهم! اين قدر فهم واجب است که پيغمبر نفرمود فهم واجب است فريض است؛ بلکه فرمود فهم فريضه است، وگرنه مبتدا مذکر، خبر مؤنث؟ «تاء» که تاي تأنيث نيست، «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ». آن وقت جامعه را عقل اداره ميکند.
بنابراين ما تا آنجايي که ممکن است بايد اختلاف نداشته باشيم. اختلاف را هم با نصيحت و برهان حلّ کنيم. حالا اگر حلّ نشد، مرتّب در صدد کارشکني به اين بد بگوييم، به نظام اهانت بکنيم، اين را ديگر نفرمود. فرمود: «لَا تَبَاغَضُوا»؛ براي اينکه اين بغض حالق نيست. تيغها چند گونه است: بعضي از تيغها که کُند است، بعضي از تيغها عادي است، بعضي از تيغها همين که به مو رسيد ديگر چيزي از مو باقي نميگذارند. اين «تاء» تاي مبالغه است، «فَإِنَّهَا الْحَالِقَة»؛ وگرنه «بغض» که مذکر است. البته «بغضاء» مؤنث است، «فَإِنَّهَا الْحَالِقَةُ لِلدِّينِ». به اين بد بگوييم، به آن خليفه بد بگوييم، به اين خليفه بد بگوييم، اين نه دستور ديني ماست، نه فايدهاي هم دارد؛ جز داعشپروري، چرا ما اين کار را بکنيم؟ اميدواريم ذات اقدس الهي به همه آن عقلي را عطا کند که همه شئون ما تابع آن عقل باشد.
من مجدّداً شما بزرگواران و علما و فضلا، حوزويان، دانشگاهيان، برادران و خواهران ايماني را گرامي ميدارم و اميدواريم ـ إنشاءالله ـ اين ايام براي همه شما خير و رحمت و برکت باشد.
پروردگارا تو را به انبيا و اوليايت قسم، تو را به صحف آسمانيت قسم، امر فرج وليّات را تسريع بفرما!
نظام ما، رهبر ما، مراجع ما، حوزهها و دانشگاههاي ما، دولت و ملت و مملکت ما را در سايه وليّات حفظ بفرما!
روح مطهّر امام راحل و شهدا را با اولياي الهي محشور بفرما!
خطرات بيگانگان را به استکبار و صهيونيسم برگردان!
مشکلات اقتصاد و ازدواج جوانها را در سايه لطف وليّات حلّ بفرما!
اين ادعيه را در حق همه علاقهمندان به قرآن و عترت مستجاب بفرما!
جوانان مملکت و فرزندان ما را تا روز قيامت از بهترين شيعيان اهل بيت قرار بده!
پايان امور همه را به خير و سعادت ختم بفرما!
«غفر الله لنا و لکم و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»
[1]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، حکمت39.
[2] . الشفاء(المنطق)، البرهان، ص54.
[3] . حكمة الاشراق، ص40 و 41.
[4]. نهج البلاغة (للصبحي صالح)، حکمت40.
[5] . سوره رعد، آيه4؛ سوره نحل، آيات12 و67؛ سوره عنکبوت، آيه35؛ سوره روم، آيات24 و28؛ سوره بقره، آيه164.
[6]. سوره نحل، آيه90.
[7]. سوره حديد، آيه25.
[8] . شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج4، ص59.
[9]. سوره نساء، آيه135.
[10]. سوره مائده، آيه8.
[11]. سوره آلعمران، آيه18.
[12]. سوره انعام، آيه99؛ سوره اعراف، آيات52و188.
[13]. سوره ق، آيه18.
[14]. سوره نجم, آيه3.
[15]. سوره نجم, آيات3 و 4.
[16] . أعلام الدين في صفات المؤمنين، ص96؛ «الْعَقْلُ قَائِدُ الْخَيْر».
[17] . گلستان سعدی، ديباچه؛ «اول انديشه وآنگهی گفتار٭٭٭ پای بست آمده است و پس ديوار».
[18]. معانی الأخبار, النص، ص159.
[19] . نهج البلاغة(للصبحی صالح)، ص476.
[20]. دعائم الإسلام، ج2، ص352.
[21]. نهج البلاغه(للصبحی صالح)، خطبه86.
[22]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص30.