أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿أَ فَرَأَیتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّی (19) وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْری (20) أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی (21) تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضیزی (22) إِنْ هِی إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّیتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ یتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدی (23) أَمْ لِلْإِنْسانِ ما تَمَنَّی (24) فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولی (25) وَ کَمْ مِنْ مَلَکٍ فِی السَّماواتِ لا تُغْنی شَفاعَتُهُمْ شَیئاً إِلاَّ مِنْ بَعْدِ أَنْ یأْذَنَ اللَّهُ لِمَنْ یشاءُ وَ یرْضی (26) إِنَّ الَّذینَ لا یؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَیسَمُّونَ الْمَلائِکَةَ تَسْمِیةَ الْأُنْثی (27) وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ یتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا یغْنی مِنَ الْحَقِّ شَیئاً (28) فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّی عَنْ ذِکْرِنا وَ لَمْ یرِدْ إِلاَّ الْحَیاةَ الدُّنْیا (29) ذلِکَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدی (30)﴾
سوره مبارکه «نجم» که در مکه نازل شد، بعد از جریان معراج تنزّل کرد. وقتی معراج محقَّق شد، وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) این قصّه معراج را برای مردم مطرح کرد و آنها نپذیرفتند. آیات اوّلیه سوره مبارکه «نجم» برای تبیین معراج هست، اوّلاً؛ تصدیق فرمایش حضرت هست، ثانیاً؛ امکان رؤیت حق با قلب هست، ثالثاً؛ البته امکان رؤیت آیات الهی هست. بعد از تصدیقِ این قسمتها، آن وقت وارد اصل مسئله اسلام میشود که با مشرکان درباره توحید سخن میگوید. میفرماید شما آنچه را که درباره معبودها دارید, این ملائکه را دختران خدا میپندارید، این باطل است, دلیلی ندارید و این ملائکه را معبود خود تلقّی میکنید، دلیلی ندارید. تمثالهایی برای آن ملائکه در زمین به عنوان درخت یا صخرههای بزرگ قرار میدهید, دلیلی ندارید. کمکم این تمثالها را معبود قرار دادید، دلیلی ندارید. روی این درختها و صخرهها و مانند آن پارچه میبندید، آویزان میکنید که علامت ارتباط بندگی شما نسبت به اینهاست، دلیلی ندارید. از اینها شفاعت میطلبید, به دو دلیل این سخن شما باطل است، زیرا شفیع باید مأذون باشد، اینها اذنی ندارند. «مشفوعٌ له» باید «مرتضی المذهب»[1] باشد، شما «مرتضی المذهب» نیستید. اینها براهینی است که در این قسمت پایانی صفحه اوّل ذکر فرمود.
آن وقت نظام جاهلی را مشخص کرد که در نظام جاهلی، عقل و برهان علمی حاکم نیست، یک؛ عدل در بخش عمل حاکم نیست، دو؛ آنچه در نظام جاهلی مطرح است، گمان و وهم و خیال است, در بخش اندیشه و میل و گرایش است, در بخش انگیزه؛ یعنی هوس در بخش عمل به جای عقل عملی مینشیند و گمان در بخش نظر به جای عقل نظری مینشیند.
بعد از تبیین جریان معراج، وارد اصل مسئله میشوند، میفرماید: ﴿أَ فَرَأَیتُمُ﴾; ﴿أَ فَرَأَیتُمُ﴾ یعنی «أخبرونی»؛ گزارش بدهید, این جریانی که شما دارید به عنوان بتپرستی به کدام دلیل عقلی یا نقلی متّکی است؟
مطلب بعدی آن است که اوّلی را قرآن معرفی میکند که عین آخر است، این اوّل تعیّن ندارد و تعیّن نیست، چون در برابر آن ثانی و ثالث نیست، مثل آنچه در سوره مبارکه «حدید» آمده است: ﴿هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن﴾،[2] این اوّلی که عین آخر است، این ظاهری که عین باطن است، اینها تعین نیست؛ لذا ذات اقدس الهی تعیّن ندارد، حقیقت نامتناهی است، زیرا اوّلی است که عین آخر است، ظاهری است که عین باطن است. اوّلی است که در مقابل ثانی و ثالث و رابع است, آن تعیّن است; مثل اینکه میگوییم وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) صادر اوّل است. [3]
پرسش: علم باید عوامفهم باشد.
پاسخ: عوام هم میفهمد، برای اینکه همه این آیات الهی که آسمان و زمین است، ظهور الهی است: ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾،[4] کلّ این موجودات را انسان هر جایی را که دست بزند، میبیند که این نشانه الهی است، نبود و پیدا شد. ظاهر بودنِ خدا به آیات است، ظهور یعنی آیه دارد. اگر گفتیم ظاهر است; یعنی نشانه دارد, او ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ است. هر چیزی را که انسان نگاه میکند، میبیند که نبود و پیدا شد و هستی او عین ذات او نیست, پس هستیآفرین دارد. این بیان نورانی حضرت امیر که قبلاً از نهج البلاغه خوانده شد[5] و همین بیان نورانی را امام رضا(سلام الله علیه) در توحید مرحوم صدوق دارد که فرمود: «کُلُّ قَائِمٍ فِی سِوَاهُ مَعْلُولٌ»;[6] هر چیزی که هستی او عین ذات او نیست, یا باید بگوییم شانس و تصادف و اتفاق است که هیچ فکر و اندیشهای این را اجازه نمیدهد. اگر کسی قائل به شانس بود, نظام علّی را نپذیرفت; اصلاً نظام فکری صورت نمیپذیرد. کسی که متفکر است، اصلاً این مطلب به ذهن او رسوخ نمیکند که ما شانس داریم اتفاق داریم. اگر با شانس و اتفاق، جهان منسجم میشود، ممکن است کسی این دو تا مقدمه را در ذهن ترتیب بدهد, همان نتیجه را بگیرد که شما میگویید یا خلافش را بگوید که رقیب شما میگوید. اگر نظمی در کار نباشد، از کجا بین مقدمتَین و نتیجه نظم است؟ این با علّیتِ مقدمتَین و نتیجه هماهنگ است. اگر ما علّیت را نپذیریم، اصلاً فکر نداریم، اندیشه نخواهیم داشت.
پرسش: تکوین مقدم بر این نظام فکری ماست.
پاسخ: یکی از بخشهای تکوین همان فکر ماست، به هر حال این فکر ما تکوین است، اعتبار که نیست.
پرسش: چطور اعتماد کنیم بر آن نظام علّی که ذهن ما فهمید؟
پاسخ: ما برای اینکه با بدیهی بودنِ اصل تناقض خلق شدیم، ما نمیتوانیم بگوییم که چیزی هم هست هم نیست. آن وقت چیزی که هستی او عین ذات او نیست, خودبهخود پیدا بشود! یعنی در عین حال که نیست بشود هست! این را به عنوان اتفاق، شانس و تصادف، این را عقل نمیپذیرد. این میشود جمع نقیضَین. این برهان نورانی حضرت امیر که فرمود: «کُلُّ قَائِمٍ فِی سِوَاهُ مَعْلُولٌ»، یعنی همین! یعنی شانس و تصادف و اتفاق، همه اینها مستحیل است؛ یعنی چیزی که هستی او عین ذات او نیست، ولی خود به خود پیدا بشود. اگر بر اساس شانس و تصادف باشد که انسان به هیچ چیزی نمیتواند اعتماد کند، به فکر خودش هم نمیتواند اعتماد بکند، برای اینکه اگر ربط علّی نیست, از کجا بین دو تا مقدمهای که ما ترتیب و نتیجه میگیریم, بین این دو تا مقدمه و نتیجه ربط باشد؟! ممکن است دیگری همین دو تا مقدمه را ترتیب بدهد و نتیجه خلاف بگیرد.
بنابراین ما با این اصل فطری که هستیم، نمیتوانیم این را انکار بکنیم, شدنی نیست; این اصل استحاله جمع نقیضَین، استحاله رفع نقیضَین است؛ لذا فرمود: «کُلُّ قَائِمٍ فِی سِوَاهُ مَعْلُولٌ». هم در بیانات نورانی حضرت امیر در نهج البلاغه است, هم در بیانات نورانی امام رضا(سلام الله علیه) در توحید مرحوم صدوق هست.
بعد میفرماید که حالا اینها که نبودند و آفریده شدند، این بتها چه سِمَتی دارند؟ ﴿أَ فَرَأَیتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّی﴾، گزارش بدهید! حالا وارد اصل مسئله شد. پس تا آیه هجدهم مربوط به معراج است که تصدیق میکند و تبیین میکند و بیانات وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است. بعد در جریان معراج هم ثابت شد که وجود مبارک پیامبر, وقتی گفتیم صادر اوّل است; یعنی تعیّن اوّل است. آن اوّلی که تعیّن نیست و تشخّص نیست آن اوّلی است که عین آخر باشد که آن ذات اقدس الهی است؛ اما در روایات آمده است: «اوّل مَا خَلَقَ الله نُورُ نَبِینَا(صلی الله علیه و آله و سلم)»،[7] چون روایات درباره «اوّل مَا خَلَقَ الله» فرق میکند. بعد ثانی دارد، ثالث دارد، رابع دارد و در جریان وحی هم ذات اقدس الهی در آیه پنجاه و 51 سوره مبارکه «شوری» که قبلاً گذشت; فرمود خدا سه گونه حرف میزند: یکی بلاواسطه، ﴿وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْیاً﴾ که بلاواسطه است. ﴿أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ﴾، دو؛ ﴿أَوْ یرْسِلَ رَسُولاً﴾.[8] این ﴿یرْسِلَ رَسُولاً﴾ قسمت سوم است که جبرئیل و اینها در این قسمت سوم هستند. اگر در روایتی که مرحوم صدوق نقل کرده، آن روایت را هم خواندیم، فرمود گاهی که حضرت مدهوش میشود، بین وجود مبارک پیغمبر و بین خدا, احدی نیست، این یعنی همان مصداق قسم اوّل پایان سوره مبارکه «شوری» است که واسطهای در کار نیست. بهترین مصداق برای نفی واسطه همان جریان معراج است که ﴿دَنا فَتَدَلَّی ٭ فَکانَ قابَ قَوْسَینِ﴾،[9] این ﴿قابَ قَوْسَینِ﴾ را ما میفهمیم. فرمود یک مقدار بالاتر از این است که این را دیگر عقل نمیفهمد: ﴿أَوْ أَدْنیٰ﴾; ﴿أَدْنیٰ﴾ یعنی چه؟ گاهی ذات اقدس الهی ما را به لبهای میبرد، بعد میگوید از این به بعد دیگر جایی نیست. میفرماید: ﴿کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾،[10] الآن واقعاً هیچ راهی نیست که انسان در جریان معاد آن «أقرب» را بفهمد; این ﴿أَدْنیٰ﴾ را بفهمد در جریان معراج. فرمود: ﴿دَنا فَتَدَلَّی ٭ فَکانَ قابَ قَوْسَینِ﴾, این ﴿أَوْ﴾ به معنی «بل» است تردید نیست; «بل ﴿أَدْنیٰ﴾». ﴿وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾؛ یعنی «بل هو اقرب» تردید نیست. آنجاها اصلاً واقعاً عقل نمیکِشد. در بخشی از آیات قرآن ذات اقدس الهی به رسول خود میفرماید که ﴿یسْئَلُونَکَ﴾، سؤال میکنند که قیامت چه وقت قیام میکند؟ ﴿کَأَنَّکَ حَفِیٌّ عَنْها﴾;[11] مثل اینکه شما از قیامت باخبر هستید! به آنها بگو: ﴿ثَقُلَتْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾[12] وقتی قیامت قیام میکند, آن قدر این حادثه سنگین است که مرا هم در مینَوَردد، من نمیمانم! شما از من سؤال میکنید که قیامت چه وقت است؟! شما خیال میکنید من اینجا هستم قیامت قیام میکند؟ اینطور نیست که قیامت کنار باشد, من هم کناری باشم، من بدانم که قیامت چه خبر است! آن قدر سنگین است که کلّ سماوات و «من فیها», کلّ ارض و «من علیها» همه را چماله میکند: ﴿ثَقُلَتْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، خیال میکنند که تو بلد هستی! وقتی قیامت قیام میکند تو نمیمانی! ﴿یسْئَلُونَکَ﴾، بگو: ﴿ثَقُلَتْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾، من نمیمانم!
بنابراین آن جاهایی که شدنی نیست اصلاً، همین کلمه ﴿أَوْ﴾ و ﴿أَدْنیٰ﴾ و امثال آن است; اینکه تردید نیست، این به معنی «بل» است: ﴿وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾; ﴿أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾، یعنی چه؟ ﴿دَنا فَتَدَلَّی ٭ فَکانَ قابَ قَوْسَینِ أَوْ أَدْنیٰ﴾، اینجاست که به هیچ وجه به نحو سالبه کلیه, عقل راه ندارد. درباره شناخت ذات اقدس الهی, عقل راه ندارد. در کیفیت ظهور قیامت کبریٰ عقل راه ندارد. فرمود که این صحنه هست: ﴿أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾، تا آنجا که لفظ حاکی است ما با شما حرف میزنیم؛ اما آنجا که دیگر لفظ حاکم نیست: ﴿کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ﴾ است, ﴿قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی﴾. در آنجا جا برای جبرئیل نیست، نه آن وحی آن قدر هست که جبرئیل بتواند تحمّل کند، چون جبرئیل مظهر «علیّ حکیم» نیست. نه بین پیغمبر که مخاطب است و ذات اقدس الهی که متکلّم است, أحدی فاصله است; هیچ جا برای جبرئیل و امثال جبرئیل نیست, اینها حاملان عرش هستند, نگهبانان عرش هستند, خیلی با آن مقامِ بلاواسطه وحی الهی فاصله دارند.
از این ﴿أَ فَرَأَیتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّی﴾، میفرماید که شما دو تا ادّعا دارید، هر دو زیرش خالی است؛ نه دلیل عقلی دارید, نه دلیل نقلی. شما گفتید ملائکه دختران هستند، نه اینکه دختر نیستند و پسر هستند! آنجا جا برای دختری و پسری نیست، نه اینکه دختر بودن کذب است و پسر بودن درست است، او اصلاً پسر و دختر نیست. شما «لات و عزّیٰ و مناة» را که سومی است، اینها یا صخره هستند یا شجره هستند که حضرت دستور داد, این درختی که در طائف بود قطع کردند و بساط بتپرستی را حضرت برچید; این صخره را در هم کوبیدند; فرمودند: نه این درخت و نه آن سنگ، اینها کارهای نیستند, نه ملائکه دختران الهی هستند و نه اینها تمثال و تندیس آنها هستند، نه از اینها کاری ساخته است که اینها «بیّن الغی» است و نه از ملائکه بدون آن دو عنصر کاری ساخته است. ملائکه مدبّرات امر هستند، ولی دو عنصر لازم است: یکی اینکه باید مأذون باشند: ﴿مَنْ ذَا الَّذی یشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِه﴾.[13] «مشفوعٌ له» باید «مرتضی المذهب» باشد: ﴿لا یشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضی﴾.[14] کسی «مرتضی المذهب» است که مذهب مرتضی را داشته باشد. اگر ﴿أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً﴾،[15] اگر کسی مرتضوی نبود «مرتضی المذهب» نیست, «مرتضی المذهب» نبود «مشفوعٌ له» نیست. شما که «مشفوعٌ له» نیستید، ملائکه هم که بدون اذن حق شفاعت ندارند. این سنگ و چوب هم که هیچ کاره هستند: ﴿أَ فَرَأَیتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّیٰ ٭ وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْریٰ﴾. این دو تا حرفی که میزنید هیچ پایهای ندارد؛ نه شما و نه پدران شما. در بخش پدران شما هم فرمود: ﴿أَ وَ لَوْ کانَ آباؤُهُمْ لا یعْلَمُونَ شَیئاً﴾،[16] اینطور نیست که حالا شما بگویید ما از پدرانمان شنیدیم که ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلَی أُمَّةٍ﴾[17] آنها هم حرفهایشان بیدلیل بود اگر حرفی بخواهد مقبول باشد باید مظنّه نباشد، برهان عقلی باشد، یک؛ براساس گرایش میل و هوس و هوا نباشد، براساس عقل و عدل باشد، دو؛ لذا فرمود: ﴿أَ فَرَأَیتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّیٰ ٭ وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْریٰ﴾.
با اینها در حدّ تنزّل سخن میگوید. چند جا فرمود که شما برای خدا دختر قائل هستید که این را نقص میدانید، برای خودتان پسر قائل هستید که این را کمال میدانید. این را در چند جای قرآن به زبان خود اینها نهی کرده است. همین سوره مبارکه «طور» که قبلاً گذشت آیه 39 این است؟ ﴿أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَکُمُ الْبَنُونَ﴾. در سوره مبارکه «زمر» هم آیه سه و چهار این را نفی کرد، فرمود: ﴿وَ الَّذینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ﴾ میگویند: ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی إِنَّ اللَّهَ یحْکُمُ بَینَهُمْ﴾، هم کذب خبری است و هم کذب مخبری. ﴿لَوْ أَرادَ اللَّهُ أَنْ یتَّخِذَ وَلَداً لاَصْطَفی مِمَّا یخْلُقُ ما یشاءُ سُبْحانَهُ هُوَ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ﴾؛ اینها که فرزند خدا نیستند. پس نه فرزند خدا هستند، نه مؤنّث هستند و این کاری هم که شما انجام میدهید، ﴿تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضیزیٰ﴾.
مطلب بعدی آن است که در سوره مبارکه «نحل» هم مشابه این را بیان فرمود که شما برای خودتان قرار میدهید، آیه 62 سوره مبارکه «نحل» همین است: ﴿وَ یجْعَلُونَ لِلَّهِ ما یکْرَهُونَ﴾، در سوره مبارکه «نحل» جریان مذکر و مؤنث بودن فرزند که ﴿وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثی ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظیمٌ﴾، آیه 58 به بعد، فرمود شما از پسران خوشتان میآید و از دختران بدتان میآید, آن وقت چگونه برای خدا دختر قائل هستید؟ این دختر داشتن را نقص میدانید؟ برای خدا دختر قائل هستید؟ برای خودتان پسر قائل هستید.
مطلب بعدی آن است که اینها آلههای که داشتند, خدایانی که داشتند, نه برای اینکه حالا دختر باشد, مسئله زیبایی باشد یا مسئله رَحم و عاطفه و اینها باشد، نخیر! اینها آلهه را میخواستند هم برای رَحم و مهربانی و روزی و شفاعت نسبت به خودشان، هم قَهر و غلبه و پیروزی و شکست برای دشمنان. اصلاً این وضع جاهلیت را که شما ملاحظه بکنید, اینها دو تا بت داشتند: یک بت عمومی داشتند در بتکدهها; یک بت خصوصی هم اشرافشان داشتند، مثل ابوسفیان و اینها یک بت خصوصی در منزل خود داشتند. اینها وقتی که میخواستند جنگ بدر یا اُحد یا سایر جنگها را علیه مسلمانان تحمیل بکنند, میآمدند نزد بتها و از اینها درخواست پیروزی و قهر و خشم میکردند! از آنها میخواستند که اینها قاهرانه، با خشم نسبت به دشمنان رفتار کنند, تا اینها پیروز بشوند. اینطور نبود که اینها فقط بت را برای رحمت و مِهر و عاطفه بخواهند. هم برای مِهر و رحمت و عاطفه داخلی میخواستند و هم برای قهر بیرونی. در بخشهایی از سوره مبارکه «هود» مثل آیه 54 بعضی از این جاهلیتهای کهن به انبیای خود میگفتند که تو نسبت به بتهای ما بدرفتاری کردی, بتهای ما نسبت به تو قهرآمیزانه تو را طرد کردند. پس سخن از بتپرستی, سخن از زیبایی و رأفت و رحمت محض نیست، ﴿إِنْ نَقُولُ إِلاَّ اعْتَراکَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ﴾; این توهّم باطل بود که بتها نسبت به دشمنان اینها قهرآلود و قهرآمیز هستند، نسبت به دوستان مِهرپرور هستند و مِهرآمیز; این دو جانبه بود.
غرض این است که ذات اقدس الهی بعد از نقل این قسمتها فرمود اینها برهانی ندارند, از طرفی ذات اقدس الهی برهان عقلی اقامه کرده, برهان نقلی اقامه کرده, با آرزو هم که کار پیش نمیرود; مبدأ و منتها خداست, اوّل و آخر نظام خلقت هم به ذات اقدس الهی برمیگردد: ﴿فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَ الْأُولیٰ﴾. راجع به مَلَک ما قبول داریم; اما اینکه اینها دختر هستند، باطل است; اینها مستقلاً شفیع هستند، باطل است; اینها مستقلاً مقرِّب الی الله هستند، باطل است; اینها معبود هستند که «بالقول المطلق» باطل است.
پرسش: چرا در اینجا مؤنث آورده؟
پاسخ: به زبان اینها دارد نقل میکند، اینها «لات» داشتند, «عزّیٰ» داشتند, «مناة» داشتند. از اینها به مؤنث یاد میکردند، برای اینکه اینها مظهر و تمثال و تندیس ملائکه هستند که اینها «بنات الله» ذکر کردند. در آیه 27 همین سوره «نجم»: ﴿إِنَّ الَّذینَ لا یؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَیسَمُّونَ الْمَلائِکَةَ تَسْمِیةَ الْأُنْثیٰ﴾; فکر میکردند که اینها «بنات الله» هستند. این چند آیهای که خواندیم ناظر به همین بود که ﴿أَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَکُمُ الْبَنُونَ﴾، قرآن نمیخواهد بگوید که اینها پسر هستند و دختر نیستند، میخواهد بگوید که دختر نیستند. اصلاً جسم نیستند تا اینکه پسر باشند یا دختر باشند.
بنابراین فرمود این کاری که شما میکنید ملائکه اگر دختر باشند که سخن باطلی است; شفیع باشند شفاعت حق است; ولی به دو عنصر محوری وابسته است: یکی اینکه شفیع باید مأذون باشد، دیگر این که «مشفوعٌ له» باید «مرتضی المذهب» باشد؛ نه شما «مرتضی المذهب» هستید, نه خدا به این بتها اجازه شفاعت داد: ﴿وَ کَمْ مِنْ مَلَکٍ فِی السَّماواتِ﴾ که ﴿لا تُغْنی شَفاعَتُهُمْ شَیئاً﴾، ما شفاعت را انکار نمیکنیم، تثبیت میکنیم و یقینی هست، قبول داریم شفاعت را؛ اما ﴿مِنْ بَعْدِ أَنْ یأْذَنَ اللَّهُ﴾. شفاعت حق است «لا ریب فیه»؛ اما به چه کسی خدا شفاعت میدهد؟ ﴿مَنْ ذَا الَّذی یشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِه﴾. سخن قرآن این نیست که ما شفاعت را قبول نداریم، سخن قرآن این است که ما شفاعت را قبول داریم؛ البته با دو شرط: یکی اینکه شفیع باید مأذون باشد، دیگر اینکه «مشفوعٌ له» باید «مرتضی المذهب» باشد. ﴿إِلاَّ بِإِذْنِه﴾، یک؛ ﴿إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضی﴾، دو؛ اگر کسی «مرتضی المذهب» بود میتواند «مشفوعٌ له» باشد و اگر کسی مأذون بود میتواند شفیع باشد. فرمود ما شفاعت را قبول داریم; اما برای بتها نیست: ﴿وَ کَمْ مِنْ مَلَکٍ فِی السَّماواتِ لا تُغْنی شَفاعَتُهُمْ شَیئاً إِلاَّ مِنْ بَعْدِ أَنْ یأْذَنَ اللَّهُ﴾، یک؛ ﴿لِمَنْ یشاءُ وَ یرْضی﴾، دو. آن آیهای که دارد: ﴿لا یشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضی﴾؛ یعنی اگر کسی برابر آیه سوره مبارکه «مائده» که فرمود: ﴿الْیوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً﴾، این دینِ علویِ نبویِ اهل بیتی، این دینِ خداپسند است. این دین را خدا وعده داد؛ اما اینچنین نیست که حالا ذات اقدس الهی ـ معاذالله ـ دست او بسته باشد از کسی عفو نکند! آن دیگر فرمود: ﴿لِمَنْ یشاءُ﴾. ما چه میدانیم خدا از چه کسی عفو میکند و از چه کسی عفو نمیکند؟! خیلی از کفار هستند که اصلاً به اسلام دسترسی ندارند و نرسیده به آنها. در بعضی از روستاهای دور دست چین, اینها فقط از اسلام همین «لا اله الا الله» را میدانند, سالیان متمادی است که اصلاً قرآن و اهل بیت و اینها در آنجا بالکلّ قدغن است. اینها وقتی که انقلاب پیروز شد و بعضی از علما به عنوان نماینده امام(رضوان الله علیه) به چین مسافرت کردند، مردم آن منطقه و آن روستا همین که شنیدند کسی از طرف امام دارد میآید, همه این زن و بچه تا مرز آن روستا به استقبال آمدند، میگفتند: «لا اله الا الله، لا اله الا الله». فقط از اسلام همین «لا اله الا الله» برای ایشان مانده بود، چون سالها است و بیش از یک قرن است که اصلاً سخن از قرآن و نماز و مسجد و حسینیه و اینها نیست. اینها دسترسی ندارند ما که نمیتوانیم بگوییم اینها حالا چون اهل بیتی نیستند, خدا شفاعت نمیکند. اینها که واقعاً مستضعف هستند, هیچ راهی برای نجات نداشتند، «لطف الهی بکند کار خویش»;[18] ولی آن که خدا وعده داد، برای همین دو عنصر است; اگر کسی بخواهد شفیع باشد حتماً باید خدا اذن بدهد و اگر کسی بخواهد «مشفوعٌ له» باشد، حتماً باید براساس ﴿رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً﴾, «مرتضی المذهب» باشد.
پرسش: آنها که ملائکه را واسطه قرار میدادند، دفع کارشان با توسل به خاطر چه بود؟
پاسخ: ما میگوییم «باذن الله» است. خود قرآن فرمود: ﴿وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ﴾،[19] نماز وسیله است، روزه وسیله است، اقرار وسیله است، دین به ما گفته: ﴿اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ﴾،[20] دین به ما گفته ﴿وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ﴾، نماز وسیله است، روزه وسیله است، حج وسیله است، گفت این کار را بکنید پاداش میگیرید، آن کار را بکنید مشکل شما حلّ میشود، همه اینها وسایل هستند. این وسیله را او باید اذن بدهد، اینها را اجازه داده، بهترین وسیله هم قرآن است و اهل بیت. آن جایی که دارد که «یَتَوَسَّلُ إِلَیْکَ بِرُبُوبِیَّتِک»;[21] من معتقد هستم که تو ربّ من هستی; این عقیده را وسیله قرار میدهم. اینها را دین دستور داده است؛ اما آنها میگویند نه! ما خودمان اینها را وسیله میدانیم. اینها داعیه ربوبیت دارند; همین کسی که میگوید من این سنگ را وسیله قرار میدهم, معنای شرک همین است؛ یعنی کاری که مختص خداست, اینها به خودشان اختصاص میدهند. معنای شرک این نیست که قدری ما خدا را عبادت میکنیم, قدری این سنگها را. معنای شرک این است که عبادتی که مختص خداست «بالاستقلال»، اینها به این سنگ میدهند «بالاستقلال». آن شرکی که هم خدا و هم خلق، آن ریاست; بله این معنای شرک است که کسی نماز بخواند, هم برای جلب توجه عدّهای ـ معاذالله ـ هم میخواهد دستور خدا را انجام بدهد، این شرک است؛ اما مشرکان که اینطور نبودند، قدری برای خدا و قدری هم برای سنگ و اینها, بلکه اینها تمام عبادتشان برای همین سنگ و چوب بود, نه اینکه «نعبد الله و هؤلاء الاصنام»، ﴿ما نَعْبُدُهُمْ﴾ بالاستقلال, ﴿إِلاَّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی﴾; ما این اطاعتی که میکنیم, قربانی که میکنیم; حتی برای اینها فرزند قربانی میکردند. سه قِسم قربانی در جاهلیت بود: یک قسم قربانی مربوط به دختر بچهها بود که مثلاً ننگ اسارت جنگها و اینهاست که البته در بعضی از قبایل بود، نه همه. یک قسم هم قربانی بود برای ترس از فقر و گرسنگی, این بچهها را میکشتند که فرمود: ﴿وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلاق﴾.[22] قسم سوم قربانی بود که ﴿قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً﴾[23] برای بتها قربانی میکردند; تمام عبادت برای این بت بود. تمام عبادت ما برای خداست، خدا را عبادت میکنیم برای چه؟ برای اینکه یا جهنم نرویم یا بهشت برویم یا مراحل بالاتر. یک «تا» دارد، یک «یا» دارد. «یا» و «تا» آنها این بود که اینها را به «الله» نزدیک بکند، همین! وگرنه عبادت «بالقول المستقل» تماماً برای این سنگ و چوب بود. آن که هم خدا را عبادت میکند و هم غیر خدا را در نظر دارد، او مُرائِی است او ریا هست, چنین کاری در جاهلیت نبود. اینکه میگویند «شرک»؛ یعنی عبادتی که «بالاستقلال» و تماماً مختص خداست، اینها «بالاستقلال» و تماماً به این سنگ و چوب میدهند، والا اینطور نبود که اینها قدری خدا و قدری غیر خدا باشد.
بنابراین فرمود شما نمیخواهید حرفها را گوش بدهید! این ﴿إِنَّ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَیُسَمُّونَ الْمَلائِکَةَ تَسْمِیَةَ الْأُنْثی﴾; فرمود اصلاً جاهلیت این است که بدون علم حرکت میکند، یک؛ ﴿وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾؛ چرا گفتند که «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ»؟[24] بارها به عرض شما رسید، این «تاء» «فَرِیضَةٌ», «تاء» تأنیث نیست, که مبتدا مذکر و خبر مؤنث؟! این «تاء»، «تاء» مبالغه است; مثل «علامة». درس خواندن واجب نیست، درس خواندن واجبِ واجبِ واجبِ واجب است! این «تاء» این پیام را دارد. آدم نَفس میکشد باید عاقلانه باشد، در محیط علم باید زندگی کند. نفرمود: «طلب العلم فریضٌ» بلکه فرمود: «فَرِیضَةٌ»، هیچ چارهای نیست; اگر آدم بخواهد خیلی بگوید دَه بار بگوید, «تاء» مبالغه را میرساند «تاء» مبالغه را برای همین گذاشتند. شما به جای اینکه بگویید: «یوسف بن مطهر حلّی» عالمِ عالمِ عالمِ عالم است، میگویید «علامة» است. کار «تاء» همین است، کار «تاء» مبالغه این است که به جای اینکه انسان نفسگیر حرف بزند دَه بار بگوید، این یک «تاء» را میآورد. «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ», نه «فریضٌ»! آدم تا نفس میکشد باید درس بخواند، تا نفس میکشد, با گمان و وهم و خیال و بنای عقلا و فهم عرف که کسی به جایی از اسرار عالم پی نمیبرد. فرمود: ﴿إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ﴾؛ من گمانم این است، با حُسن ظن، با سوء ظن, جامعه بخواهد اداره بشود، نظام میشود نظام جاهلی. ﴿وَ إِنَّ الظَّنَّ لا یُغْنی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً﴾ دین از این بالاتر! بعد در قسمتی که فرمود: ﴿إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ﴾،[25] آن در همین جاها تعبیه شده است؛ لذا فرمود که اینها یک مقدار همین مظنّه و گمان و حرفهای پیش پا افتاده دستشان است: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّی عَنْ ذِکْرِنا وَ لَمْ یُرِدْ إِلاَّ الْحَیاةَ الدُّنْیا﴾; این که در مدار مظنه حرکت میکند, از علم فرار میکند، این که با رویکرد و گرایش و گزارشهای نفسانی حرکت میکند، براساس عقل و عدل حرکت نمیکند، او دنیا میخواهد. او خیال میکند که انسان با مُردن میپوسد و مرگ آخر خط است و بعد از مرگ خبری نیست، هر کس هر چه کرد کرد! فرمود جاهلیت همین است. اینها کسانی هستند که ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّی عَنْ ذِکْرِنا وَ لَمْ یُرِدْ إِلاَّ الْحَیاةَ الدُّنْیا ٭ ذلِکَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾; یک مختصر پول خُرد در دست او است، همین! او چه میداند؟! گاهی انسان این شبکههای تلویزیونی, آن بحثهای دقیق و عمیق ریاضی و سیاهچالهها را که میکند، دفعتاً میبیند که میگویند شانسی اینطور شد! شما که تا آنجا رفتید، این همه دقایق علمی را دارید کشف میکنید، چرا گرفتار این خرافه هستید؟ شانس و صبر و جخد و عدد سیزده و این نحس سیزده اینها جزء بدترین خرافات است. کسی که تمام علم او براساس حسّ و تجربه حسّی است; کسی که این فکر اسرائیلی سر او است که ﴿لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَةً﴾،[26] چیزی که اثباتپذیر نیست, ابطالپذیر حسّی نیست ما قبول نداریم. یا ﴿أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً﴾،[27] این میشود: ﴿مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾. این از اسرار عالم باخبر نیست، این نمیداند که کلّ این آسمان و زمین, یک وجب است در برابر ابدیتی که انسان در پیش دارد. همه اینها روزی تبدیل میشود به یک آسمان و زمین ابدی که دیگر ﴿خالِدینَ فیها أَبَداً﴾،[28] دیگر میلیاردها سال و نمیدانم میلیارد، میلیارد سال و اینها را بر نمیدارد. آنگاه به جایی میرسد که ثابت میشود، نه ساکن؛ لذا در آنجا خستگی معنا ندارد. در بهشت انسان به جایی میرسد که ﴿لَا لَغْوٌ فِیهَا وَ لاَ تَأْثِیمٌ﴾،[29] ﴿لا یَمَسُّهُمْ فیها نَصَبٌ﴾،[30] ﴿لا یَمَسُّنا فیها لُغُوبٌ﴾[31] که مظهر کارهای ذات اقدس الهی هستند, همانطوری که ذات اقدس الهی از آفریدنِ عالَم و نگهداری عالَم خسته نمیشود، بهشتیها هم وقتی به آنجا رسیدند خسته نمیشوند که «رزقنا الله و ایاکم تحت عرشه»!
«و الحمد لله رب العالمین»
[1]. سوره انبیاء, آیه28؛ ﴿لا یَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضی﴾.
[2]. سوره حدید، آیه3.
[3]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص440؛ «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ(عَلَیْهِ السَّلَامْ) قَالَ: قَالَ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی یَا مُحَمَّدُ إِنِّی خَلَقْتُکَ وَ عَلِیّاً نُوراً یَعْنِی رُوحاً بِلَا بَدَنٍ قَبْلَ أَنْ أَخْلُقَ سَمَاوَاتِی وَ أَرْضِی وَ عَرْشِی وَ بَحْرِی فَلَمْ تَزَلْ تُهَلِّلُنِی وَ تُمَجِّدُنِی ثُمَّ جَمَعْتُ رُوحَیْکُمَا فَجَعَلْتُهُمَا وَاحِدَةً فَکَانَتْ تُمَجِّدُنِی وَ تُقَدِّسُنِی وَ تُهَلِّلُنِی ثُمَّ قَسَمْتُهَا ثِنْتَیْنِ وَ قَسَمْتُ الثِّنْتَیْنِ ثِنْتَیْنِ فَصَارَتْ أَرْبَعَةً مُحَمَّدٌ وَاحِدٌ وَ عَلِیٌّ وَاحِدٌ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ ثِنْتَانِ ثُمَّ خَلَقَ اللَّهُ فَاطِمَةَ مِنْ نُورٍ ابْتَدَأَهَا رُوحاً بِلَا بَدَنٍ ثُمَّ مَسَحَنَا بِیَمِینِهِ فَأَفْضَی نُورَهُ فِینَا».
[4] . سوره نور، آیه35.
[5]. نهج البلاغة(للصبحی صالح), خطبه186.
[6]. التوحید(للصدوق)، ص35.
[7]. ر.ک: بحارالانوار، ج15، ص28؛ «فَأَوَّلُ مَا خَلَقَ نُورُ حَبِیبِهِ مُحَمَّدٍ(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) ... خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَی نُورَ نَبِیِّنَا مُحَمَّدٍ(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم)».
[8] . سوره شوری، آیه51.
[9]. سوره نجم, آیات8 و9.
[10]. سوره نحل، آیه77.
[11]. سوره اعراف، آیه187.
[12]. سوره اعراف، آیه187.
[13]. سوره بقره, آیه255.
[14]. سوره انبیاء, آیه28.
[15] . سوره مائده، آیه3.
[16]. سوره مائده، آیه104.
[17]. سوره زخرف، آیه22.
[18]. دیوان حافظ، غزل284.
[19]. سوره مائده، آیه35.
[20]. سوره بقره، آیه45.
[21]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج2، ص848.
[22]. سوره اسراء، آیه31.
[23]. سوره انعام، آیه140.
[24]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص30.
[25]. سوره نجم، آیه23.
[26]. سوره بقره، آیه55.
[27]. سوره نساء، آیه153.
[28]. سوره نساء، آیه169؛ سوره جن، آیه23.
[29]. سوره طور, آیه23.
[30]. سوره حجر, آیه48.
[31]. سوره فاطر, آیه35.