أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوی (1) ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی (2) وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحی (4) عَلَّمَهُ شَدیدُ الْقُوی (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوی (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی (8) فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی (9) فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی (10) ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلی ما یَری (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهی (14) عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوی (15) إِذْ یَغْشَی السِّدْرَةَ ما یَغْشی (16) ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی (17) لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری (18) أَ فَرَأَیْتُمُ اللاَّتَ وَ الْعُزَّی (19) وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْری (20) أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی (21) تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضیزی (22) إِنْ هِیَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدی (23)﴾
سوره مبارکه «نجم» همان طوری که ملاحظه فرمودید و در مکه نازل شد، صدر این سوره مربوط به عظمت وحی است. بعد تنظیم نظام عقلانی و ابطال نظام جاهلی است و معیار نظام جاهلی هم دو چیز است: یکی در بخش اندیشه از علم و برهان محروم هستند در حدّ مظنّه فکر میکنند. یکی هم در بخش انگیزه بر اساس میل حرکت میکنند.
عصاره مطالبی که تاکنون بیان شد این است که وحی سه قسم است که در پایان سوره مبارکه «شوری» آمده است: ﴿وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً﴾،[1] برجستهترین اقسام کلام الهی آن است که بلاواسطه باشد، این یک؛ براساس قرب نوافلی[2] که مرحوم کلینی و سایر محدّثانی که نقل کردهاند، وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) از بارزترین مصادقِ محبوبان الهی است که به قرب نوافل رسیده است، این دو. کسی که به قرب نوافل برسد، ذات اقدس الهی در فصل سوم؛ یعنی در مقام فعل، در ظهور فعل و صدور فعل، زبان او میشود: «کُنْتُ ... لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ»،[3] این چهار. قهراً ﴿ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی ٭ إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحی﴾، آن لسان، لسان الهی است. خداوند در فصل سوم که ظهور فعل است، میشود زبان ولیّ او که محبوب است، پس «ما ینطق اذ ینطق الا بلسانِ» ذات اقدس الهی. پیغمبر سخن میگوید، ولی لسان، لسان الهی است، چون لسان الهی است، کسی نمیتواند معلِّم این لسان باشد، مگر خود صاحب لسان؛ یعنی خود ذات اقدس الهی به پیامبرش الهام میکند و زبانِ پیامبر میشود و سخنگوی پیامبر میشود، حرف خودش را به عنوان اینکه پیامبر دارد، سخن میگوید بیان میکند، در اینجا دیگر جا برای جبرئیل نیست و از طرفی هم در آن اوج قرآن کریم، خدا قرآن را به عنوان «علی حکیم» معرّفی کرد که در آغاز سوره مبارکه «زخرف» گذشت که فرمود: ﴿إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ ٭ وَ إِنَّهُ فی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکیمٌ﴾؛[4] قرآن در «أمّ الکتاب» در کتاب مبین، در «لدی الله»، «علی حکیم» است. خود جبرئیل(سلام الله علیه) هنوز ثابت نشده که او مظهر «علی حکیم» باشد، چه اینکه بتواند معلّمِ «علی حکیم» باشد. طبق روایتی که در بحث دیروز خوانده شد، در کتاب شریف توحید نقل کردند که در بعضی از مراحل، بین وجود مبارک پیغمبر و بین ذات اقدس الهی احدی فاصله نیست، «ذَاکَ إِذَا لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاکَ إِذَا تَجَلَّی اللَّهُ لَهُ»؛[5] در حال غشیه و مدهوشی. اینها را شواهد نشان میدهد که ﴿عَلَّمَهُ﴾ نمیتواند به جبرئیل برگردد، بلکه ﴿عَلَّمَهُ﴾ به خود ذات اقدس الهی برمیگردد، ﴿فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ﴾، هم مناسب است که خداوند به عبد خودش وحی میکند و سرفصل قصّه معراج همان قصه اسراء است که فرمود: ﴿سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی﴾،[6] این فصلِ این قصّه است، این عنوان این قصّه است. گرچه سوره «اسراء» مربوط به سیر زمینی است و «نجم» مربوط به سیر آسمانی و «جنّة المأوی» است؛ اما سرفصل و عنوان و تیتر این قصّه همان است که در سوره مبارکه «اسراء» آمده: ﴿سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی﴾. آن کسی که ﴿أَسْری بِعَبْدِهِ﴾، همان است که ﴿فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی﴾.
بنابراین اگر سخن از جبرئیل است، جبرئیل فرشته امین الهی است، حقیقت جبرئیل در قلب پیغمبر نازل میشود، ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ﴾،[7] به هر حال روح الامین نازل میشود. این طور نیست که حالا ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾ را انسان به خود جبرئیل اسناد بدهد که پیغمبر به جبرئیل نزدیک شده است، نخیر! جبرئیل پایین میآید و تمام حقیقت جبرئیل وارد قلب پیغمبر میشود. حالا گاهی به صورت اصلی دیده میشود، گاهی به صورت غیر اصلی، ولی این ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرینَ﴾، ﴿الْمُنْذِرینَ﴾آیا به این معنا نیست که خود حقیقت جبرئیل میآید؟ اگر روح الامین میآید، مقامی برای جبرئیل نیست که بگوییم که وجود مبارک پیامبر ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾ یا جبرئیل ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾. اینها ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾ برمیگردد به ذات اقدس الهی؛ یعنی وجود مبارک پیامبر نزدیک شد و متدلِّی شد، ﴿دَنا﴾ پیامبر به مقام قُرب الهی، ﴿فَتَدَلَّی﴾ آن طوری که ثمر به شجر متدلِّی میشود که این ناقص، ناقص یایی است، نه ناقص واوی. ناقص واوی از «دَلَوَ» است که «تَدَلِّی» چون از «دلو» است، از بالا به پایین آویختن است؛ مثل اینکه در جریان وجود مبارک آدم و حوّا(سلام الله علیهما) آنجا دارد که شیطان به نیرنگِ دلالت، تدلیه کرده است، به بهانه دلالت ﴿هَلْ أَدُلُّکَ عَلی شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لا یَبْلی﴾،[8] به بهانه دلیل بودن، مُدلِّی شده است ﴿فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ﴾،[9] «تدلیه» از این «دَلَوَ» ناقص واوی است، اگر به باب تفعّل برود، میشود «تدَلّیٰ» و اگر به باب تفعیل برود، میشود «دَلَّیَ». این «دَلَّی» که در آن سوره آمده: ﴿فَدَلاَّهُما﴾، یعنی از سنخ «دَلَوَ» است، از بالا به پایین انداختن است، مثل «ادلِ دلوک فی الدلاء»؛ یعنی اگر بخواهی از چاه آب بگیری باید دلو خود را مثل دیگران به داخل چاه بیندازی. در آنجا هم ابلیس(علیه اللعنة) «دَلَّیَ» وجود مبارک حوّا و آدم را، ﴿فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ﴾. این «تدلیه» باب تفعیل از «دَلَوَ» است، آنجاها که گفته میشود «تَدلّیٰ»؛ یعنی از بالا به پایین آویخته شد، آن از «دَلَوَ» است. این «تَدَلّیٰ» از پایین به بالا آویختن است که «دَلَیَ» است؛ یعنی آن طوری که ثمر به شجر وابسته است، از پایین به بالا به او تکیه میکند، این طور است. ﴿دَنا﴾ پیامبر، ﴿فَتَدَلَّی﴾ به مقام بالا، ﴿فَأَوْحی﴾ خدا ﴿إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی﴾.
پرسش: ...
پاسخ: نه، آنجا احدی نیست، نه آیهای نیست. نفرمود که بین خدا و بین خلق آیتی نیست، فرمود هیچ کس نیست. جلال الهی، جمال الهی، اوصاف الهی، آیات الهی اینها اشیا هستند. فرمود هیچ کسی نیست، بله! بین خدا و بین وجود مبارک پیامبر هیچ کس نیست. همان تجلّی است، دارد «ذَاکَ»، با قرینه همراه است، در همان روایتی که دیروز خواندیم، حضرت فرمود به زراره که «ذَاکَ إِذَا تَجَلَّی اللَّهُ لَهُ»، تجلّی خداست، نور الهی است، او ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[10] است. جبرئیل نیست، فرستاده نیست، انسانی نیست، فرشتهای نیست، «ذَاکَ إِذَا لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاکَ إِذَا تَجَلَّی اللَّهُ لَهُ»، یا «بین الرسول و بین الله أحد» هیچ کس واسطه نیست، نه هیچ چیز واسطه نیست.
پرسش: مگر پیامبر صادرِ اوّل نیست؟ مگر چیزی بالاتر از پیامبر هست که پیامبر آن آیه را ببیند؟
پاسخ: آیات الهی فیض خداست، این فیض تجلّی میکند و وجود مبارک پیامبر پیدا میشود. این فیض تجلّی پیدا میکند و وجود مبارک پیامبر عالم میشود. این ﴿نُورُ السَّماواتِ﴾، اسمای حُسنایی دارد، برابر آن اسمای حُسنا وجود مبارک پیامبر پیدا میشود، عالم میشود، قدیر میشود و مانند آن.
بنابراین اینکه فرمود: ﴿فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی﴾، برمیگردد به آن. حالا ـ إنشاءالله ـ بعضی از روایاتی هم که مربوط به مسئله است را میخوانیم. فرمود: ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی﴾، سرّ اینکه در آنجا قلب اشتباه نمیکند، چون مستحضرید که کذب گاهی کذب خبری است گاهی کذب مخبری، گاهی خطای فکری و خطیئه عملی هم به صورت کذب در میآید. اینجا سخن از خبر نیست، «فؤاد» دروغ نگفت؛ یعنی اشتباه نکرد، آنچه دید حق میبیند. چرا انسان در آنجا حق میبیند؟ و چرا ابلیس در آنجا قدرت نفوذ ندارد؟ چرا ابلیس گفت که من همه را اغوا میکنم ﴿إِلاّ عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ﴾؟[11] برای اینکه آن منطقه، منطقه ممنوعه است، نه مقام ذات. مقام اخلاص، مقام ممنوعه است. در مقام ممنوعه باطل نیست، اصلاً باطل نیست. دنیا و امثال دنیا حقّ آن با باطل، باطل با حق مخلوط است، حقّ محض در دنیا نیست، ولی مراحل عالیه هستی، حقِ محض است، باطل در آنجا راه ندارد، این یک؛ در «ملأ اعلیٰ» جا برای کذب و خیال و وهم و امثال آن نیست.
مطلب دوم آن است که ابلیس کارش بدلیسازی است، باطل را به صورت حق نشان دادن است. مطلب سوم آن است که جایی که باطل نیست، ابلیس ابزاری ندارد. اینکه گفت من نمیتوانم مخلَصین را فریب بدهم، نه برای اینکه دلش برای مخلَصین سوخت! یا به مخلَص میخواهد احترام بگذارد! مقدورش نیست، برای اینکه ابزارِ کار او باطل است و در آن «ملأ اعلیٰ» جا برای بطلان نیست. قبلاً این مثال ذکر میشد که ما اگر وارد کتابخانهای بشویم، در این کتابخانه میلیونها جلد کتاب باشد، همه قرآن کریم باشد، حالا در قطعات مختلف چاپ شده، ما هر کتابی را از دور یا نزدیک ببینیم، یقین داریم این قرآن است، چون در این کتابخانه غیر از قرآن چیزی دیگر نیست؛ اما اگر وارد کتابخانهای بشویم که هم قرآن هست هم کتابهای فقهی، فلسفی و کلامی هست، هم کتابهای باطل هست، کتابی را از دور ببینیم، نمیدانیم این کتاب حق است یا باطل! در «ملأ اعلیٰ» جا برای باطل نیست؛ لذا جا برای شیطنت نیست، جا برای ابلیس نیست. او بدلی ندارد تا به وسیله بدلی فریب بدهد. این در مراحل نازله حضور دارد. آنجایی که «لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ أَحَدٌ»، آنجا جا برای باطل نیست، آنجا جا برای ابلیس نیست؛ لذا هر چه انسان میبیند یقین دارد، جا برای شک نیست. شک منشأ آن این است که در یک جا هم حق است هم باطل، این شخص، ابزار تشخیص ندارد که ببیند این حق است یا باطل، اگر جایی فقط حق بود، اصلاً شک در آنجا راه ندارد. یک بیان نورانی از حضرت امیر(سلام الله علیه) است فرمود: «مَا شَکَکْتُ فِی الْحَقِ مُذْ أُرِیتُهُ»؛[12] من اصلاً در تمام مدت عمر شک نکردم، برای اینکه من در جایی زندگی میکنم که آنجا باطل نیست. وقتی باطل نبود، دو چیز نیست. اگر در جایی فقط «الف» وجود داشت، اصلاً «باء» وجود نداشت، ما هر چه میدیدیم «الف» را میدیدیم. اگر کسی به جایی برسد که جز حق در آنجا وجود ندارد، این اصلاً شک نمیکند، شک فرع وجود دو چیز است. حضرت فرمود: «مَا شَکَکْتُ فِی الْحَقِ مُذْ أُرِیتُهُ»؛ من در صحنهای هستم که اصلاً جا برای شک ندارم. در آن منطقه ابلیس راه ندارد، منطقه مخلَصین است.
بنابراین جبرئیل(سلام الله علیه) هم راه ندارد، برای اینکه حضرت فرمود: «إِذَا لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ أَحَدٌ»، آن وقت تجلّیات الهی است. اصلاً زراره که از حضرت سؤال میکند، آنجایی که پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) مدهوش میشود چیست؟ «جُعِلْتُ فِدَاکَ الْغَشْیَةُ الَّتِی کَانَتْ تُصِیبُ رَسُولَ اللَّهِ(صلّی الله علیه و آله و سلّم)» فرمود: «ذَاکَ إِذَا لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ أَحَدٌ ذَاکَ إِذَا تَجَلَّی اللَّهُ لَهُ»، آن وقت این چنین حالتی پیش میآید. الآن ما هم که درباره معراج بحث میکنیم، این اوجِ عروج وجود مبارک پیغمبر است. اگر در حالتهای عادی گاهی چنین وضعی برای حضرت پیش میآید، در مرحله ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾ که یقیناً چنین مرحلهای هست.
پرسش: روایتی که میگوید «دنا جبرئیل الی الرسول» چه معاملهای است؟
پاسخ: این راه دارد، آن هم ممکن است باشد، آن جبرئیل نزدیک شد، ولی روایاتی که دیروز خواندیم؛ یعنی تفسیر علی بن ابراهیم را خواندیم، در دو بخش از آن روایت بود. بیان نورانی امام صادق را در توحید مرحوم صدوق خواندیم. این تفسیر علی بن ابراهیم از قدیمیترین تفاسیر ما شیعههاست، او این دو روایت را نقل کرد که «الله» ﴿دَنا﴾ و وجود مبارک پیغمبر ﴿رَأیٰ﴾ «الله» را با قلب خودش و معلّم ﴿عَلَّمَهُ﴾ «الله». اگر بنا شد انسان به روایت رجوع بکند، باید به روایت علی بن ابراهیم توجّه کند. بزرگان دیگر هم که خواستند رجالی را تصحیح کنند، گفتند هر رجالی که در سند علی بن ابراهیم قمی قرار دارد موثّق است، این روایت است، چون که صد آید نود هم پیش ماست، دیگران هم دیدند، فرشتههای دیگر دیدند. غرض این است که برای جبرئیل آن قدر مقامی نیست که حالا حضرت ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾، خود جبرئیل به نام روح الامین میآید میآید تا به قلب پیغمبر، ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ﴾. این دیگر این قدر مایهای ندارد که حالا وجود مبارک پیغمبر در نهایت معراج ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾، به او نزدیک بشود تا از او چیز یاد بگیرد، او که خودش میآید پایین، به قلب حضرت نازل میشود. اینکه ما میگوییم مهبط وحی است همین است! مهبط وحی خداست؛ یعنی اینجا فرودگاه جبرئیل است، روح الامین میآید، کسی دیگر که نمیآید.. یک وقت است که فرستادههایی زیر مجموعه حضرت جبرئیل میآیند، آنها حسابشان جداست؛ اما ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ﴾ است. پس این قلب میتواند مهبط جبرئیل(سلام الله علیه) باشد. برای جبرئیل آن مقامی نیست که ما بگوییم تمام تلاش و کوشش و عروج پیغمبر این است که به او نزدیک بشود تا ما بگوییم: «فأوحیٰ بعبده ما أوحی»؛ یعنی «فأوحیٰ جبرئیل بعبد الله ما أوحیٰ» این هماهنگ نیست و این با ذیل آیه سوره مبارکه «شوری» که دارد: ﴿وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولاً﴾، یعنی بلا واسطه این با آن هماهنگ است.
مطلب دیگر این است که کذب اگر کذب خبری باشد یا کذب مخبری باشد، اینها نسبت به گزارش است؛ اما کذب اگر به معنی شهود باشد؛ یعنی باطل ندید، درست دید؛ خلاف ندید، اشتباه نکرد، برای اینکه آنجا جز حق چیزی دیگر نیست. باطل در جایی است که مادّه باشد، طبیعت باشد، ابلیس و شیطنت باشد، بدلیسازی باشد، اینجا جای بدلیسازی است؛ اما در آن مرحله جا برای بدلی نیست و در آنجا که «علی حکیم» داور است و «علی حکیم» محکمه دارد، «علی حکیم» حوزه است، «علی حکیم» قلمرو است، جا برای غیر «علی حکیم» نیست. اصلاً ابلیس آنجا راه ندارد، وهم و خیال آنجا راه ندارد و جا برای فرض ندارد که باطل باشد؛ لذا ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ﴾، آنچه قلب مطهّر حضرت دید کاملاً حق دید.
پرسش: اینکه روح الامین بر قلب پیامبر نازل شد، معنای آن این است که حضرت بالاتر از پیامبر بوده و ... ؟
پاسخ: البته! اینکه بله، حرفی نیست او صادر اوّل است.
پرسش: این آیه ﴿نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِینُ ٭ عَلَی قَلْبِکَ﴾ چگونه معنا میشود؟
پاسخ: قلب پیامبر آن قدر وسعت دارد که روح الامین میتواند بیاید.
فرمود: ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی﴾، بعد حالا اینکه قصه را وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) برابر مجموعه آیات سوره «اسراء» و سوره «نجم» برای مردم بازگو کرد، یک عده شک کردند. فرمود شما شک میکنید آنچه را که او دید؟ ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری﴾، یک مسافر وقتی که جایی میخواهد برود، اوّل چیزی را میبیند، بعد بار دوم که از آن مرکَب پیاده شد، این را میگویند «نزلة اُخریٰ» بار دوم هم میبیند. در جریان معراج پیغمبر مستحضرید که گفتند بُراقی که آورند: «خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»[13]سوار براق شد که خُطای او، خُطوه او، گام او «مَدَّ الْبَصَر» است. ما یک گام داریم و یک قدَم. از پاشنه تا این سرانگشت را میگویند «قَدَم». یک قَدم انسان در این قسمت زمین میگذارد، قدَم دوم را در آن قسمت زمین میگذارد، فاصله اینها هم نیم متر یا بیشتر یا کمتر است، این فاصله را میگویند گام، این پاشنه تا این سرانگشت را میگویند قَدَم. «یک قَدَم بر خویشتن نِه وان دگر در کوی دوست»، این فاصله را نمیگویند قدم، این نیم متر را نمیگویند قدم، این را میگویند خُطوة. ما در فارسی میگوییم گام.
بیان نورانی حضرت امیر دارد که «نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَی أَجَلِهِ»؛[14] هر نفسی که انسان میکشد یک گام به قبر نزدیکتر میشود، نه یک قدم. قدم از پاشنه تا سرانگشت را میگویند قدم، قدمِ اوّل، قدمِ دوم. فاصله بین این دو قدم را میگویند «خُطوه». در این تعبیر دارد که «خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»؛ یعنی یک گام جبرئیل، این براقی که آوردند، این یک قدم را که این اسب گذاشت، قدم دوّم آن پایانِ دید بشر است. ما وقتی چشم باز بکنیم، آن دورترین ستاره را یک لحظه میبینیم، فرمود یک گام این بُراق، این را برق گفتند، برای همین است. یک گام فرَس پیغمبر، «مَدَّ الْبَصَر»، «خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»، نه «قَدَمُهُ». ما که قدم میزنیم راه میرویم، بین قدم اوّل و قدم دوّم این گام فاصله است که نیم متر یا بیش از نیم متر است، یک ذراع است؛ اما این گام اسب وجود مبارک حضرت در معراج «مَدَّ الْبَصَر» است؛ یعنی یک قدم که از بیت المقدس برداشت، آن قدم دیگر اسب تا دورترین نقطه آسمانهاست، حالا در چند لحظه، کجاها رفته؟ همان است که:
چنان رفته و آمده باز پس ٭٭٭ که ناید در اندیشه هیچ کس[15]
«خُطْوَتُهُ مَدَّ الْبَصَر»؛ جا برای جبرئیل و امثال جبرئیل نیست. فرمود: ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی﴾، حالا این راکب که سوار این مَرکَب است، یک بار حالا جبرئیل یا آیات الهی دیگر را دید، یک لحظه دیگر هم پیاده شد، باز هم دید، ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری﴾. مهمان که وارد سرای میزبان میشود گاهی در دالان ورودی، گاهی در همان اوایل، یک بار پیاده میشود، بار دیگر که سوار میشود، میگویند قدری جلوتر بیایید، این بار دوم که پیاده شد، میگویند: ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری﴾، «نزله اُخریٰ»؛ یعنی از همین براق پیاده میشود، پایین میآید، این را میگویند «نزله اُخریٰ». دو بار آن بزرگوار را دید، آیه الهی بود، اسمی از اسمای الهی بود، جبرئیل به صورت واقعی بود، همه اینها قابل تطبیق است؛ اما آنکه مهماندار وجود مبارک پیغمبر است، خود ذات اقدس الهی است، آن که مکلِّم است، خود خداست، آنکه مخاطب است خود پیغمبر است. آن البته مراتب نازلهاش جبرئیل و اینها حضوری دارند، عیبی ندارد.
پرسش: معراجشان جسمانی بود؟
پاسخ: بله، حضرت در بیداری بود، نه در خواب، این در سوره «اسراء» گذشت مفصّل. در بیداری بود، نه در خواب، اوّلاً؛ با بدن و روح بود، نه تنها با روح، ثانیاً؛ در حالت عادی بود که وجود مبارک حضرت این همه مراحل را داشت.
پرسش: براق در اسراء بوده یا در معراج؟
پاسخ: براق تا آن مراحلی که اگر این براق را داشت، آنجا که «نزله» شد، معلوم میشود که پیاده شد. «نزله اُخریٰ»؛ یعنی دیگر از براق پیاده شد، حالا دوباره سوار شد که آیه ندارد. یک بار پیاده شد و سوار شد و بار دوم پیاده شد، حالا باز سوار شد یا نشد، معلوم میشود که از آن به بعد را ما خبر نداریم تا کجاها رفته است؟! در این بخش آمده است که تا ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهی﴾ رفته است، معلوم میشود ﴿الْمُنْتَهی﴾ است.
این درخت ﴿سِدْرَةِ﴾ با چه پوشیده میشود؟ این ﴿سِدْرَةِ﴾ را فرمود: ﴿عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهی﴾، این معلوم میشود که پایان راه است. در آنجا ﴿جَنَّةُ الْمَأْوی﴾ است، ما یک جنّت معبَر داریم که بهشت برزخی است، چون قبر «رَوْضَةً مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّة» یا ـ معاذالله ـ «حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النَّار»،[16]این قبر مؤمن، بهشت برزخی است، بعد نفخه صور که میشود، این تبدیل میشود به ساهره معاد، بعد به صحنه قیامت که دیگر ابد است. آن بهشت که ابدی است، مأوا است؛ یعنی مسکَن است که انسان دیگر از آنجا عبور نمیکند، از آنجا بیرون نمیآید، این ﴿عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهی﴾ است. ﴿عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوی﴾، پس ما یک جنّت مَعبَر داریم، یک ﴿جَنَّةُ الْمَأْوی﴾ داریم.
در سوره مبارکه «الرحمن» جنّتهای فراوانی ذکر کرده است: ﴿لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾،[17] بعد ﴿وَ مِن دُونِهِمَا جَنَّتَانِ﴾،[18] چندین جنّت هست؛ اما آن جنّت نهایی را که در سوره مبارکه «فجر» بیان کرد، فرمود: ﴿یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ٭ ارْجِعی إِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً ٭ فَادْخُلی فی عِبادی ٭ وَ ادْخُلی جَنَّتی﴾،[19] آنجا دیگر تثنیه و اینها نیست، آنچه در سوره مبارکه «الرحمن» هست، ﴿وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ﴾، یک بخش از آن جنّت جسمانی است که ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الأنْهَارُ﴾[20] است. یک بخش از آن جنّات رحمانی است که در پایان سوره مبارکه «قمر» هست که ﴿إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ ٭ فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ﴾،[21] اینجا دیگر سخن از درخت میوه نیست، این «عنداللّهی» است. آن ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِی﴾ برای جسم و بدن است، این «عنداللّهی» برای روح است. اینها تازه ﴿جَنَّتَانِ﴾ هستند و اگر کسی به مقام «نفس مطمئنّه» که جزء عالیترین مقامات انسان است برسد و به «راضیة عن قضاء الله» برسد، «مرضیة باوصافه و اعماله لله تعالی» برسد، این سه اصل را داشته باشد؛ یعنی به قضای الهی راضی باشد؛ مثل حسین بن علی(سلام الله علیه): «رضی بقضائک» و تمام اعمال او مرضیّ خدا باشد، باز مثل حسین بن علی(سلام الله علیه) و دارای نفس مطمئّنه باشد باز مثل حسین بن علی هنوز، هنوز یعنی هنوز! هنوز در راه است، از آن به بعد را خدا میبرد. اینها سالکانی هستند که بعد مجذوب میشود، چون خدا به همین شخص میگوید تو که حالا این سه عنصر را داری: ﴿راضِیَةً﴾، ﴿مَرْضِیَّة﴾، «مطمئنةً» هستی، بیا! این بیا را خدا میبرد، نه اینکه با دست و پا بیایی. پس از آن به بعد خدا میفرماید کجا هست؟ و چقدر هست؟ معلوم نیست. اگر به مقصد رسیده بود که دیگر ﴿ارْجِعی﴾ نبود! ﴿یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة ٭ ارْجِعی إِلی رَبِّکِ﴾، در حالی که ﴿راضِیَةً مَرْضِیَّة﴾[22] هستی. «نفس مطمئنّه» هستی، یک؛ راضیه هستی، دو؛ مرضیه هستی، سه؛ اما در بین راه هستی. از این به بعد ما تو را میبریم، نه اینکه تو با دست و پای خودت بیایی. کجا بیایی؟ ﴿فَادْخُلی فی عِبادی ٭ وَ ادْخُلی جَنَّتی﴾،[23] حتی بالاتر از «جنّة الله»، ﴿جَنَّتی﴾ است که «یاء» متکلّم وحده است. به هر تقدیر این «هو» اسم است، مبتدا میشود، نه ضمیر باشد که خبر نگیرد. این «هو» اسم است از اسمای حُسنای الهی است و مبتدا میشود، این دیگر نظیر حرف سیوطی و امثال سیوطی نیست که ضمیر است و ضمیر مبتدا نمیشود، او یک حساب دیگری است، حالا وجود مبارک حضرت وقتی که پیاده شد، از آن به بعد با چه وسیلهای رفت؟ آیا بردند؟ رفتند؟ چه حالتی داشت؟ آن را دیگر این بخش متعرّض نیست، ولی این مقدار هست که آنچه را که قلب مطهّر حضرت دید، حق دید و چند بار حالا یا جبرئیل را به صورت واقعی دید یا آیات الهی را به صورت واقعی دید، به صورتی که مربوط به ﴿جَنَّةُ الْمَأْوی﴾ است دید، ولی به هر حال وارد ﴿جَنَّةُ الْمَأْوی﴾ شد. آن ﴿عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوی﴾ است و آنچه را که وجود مبارک حضرت دید، کلّ این ﴿سِدْرَةِ﴾ را میپوشاند، ﴿إِذْ یَغْشَی السِّدْرَةَ﴾، این مفعول است، ﴿ما یَغْشی﴾. این ﴿سِدْرَةِ الْمُنْتَهی﴾ را تازه آن فیض الهی پوشش میدهد، فرمود اینها همه را وجود مبارک پیامبر ادراک کرده است، ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری ٭ عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهی ٭ عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوی ٭ إِذْ یَغْشَی السِّدْرَةَ ما یَغْشی﴾، کلّ این ﴿سِدْرَةِ﴾ را آنچه حضرت دید پوشش میدهد که این ﴿سِدْرَةِ﴾ منصوب است و مفعول. بعد تکرار میکند: ﴿ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی﴾، نه بد دید، نه بیراهه دید. یک وقت انسان نمیبیند، یک وقت عوضی میبینید، طغیان میکند، یکی را دو تا میبیند، یا شیء را که میخواهد ببیند، غیرش را میبیند، یا نه، همان شیء را دو تا میبیند. فرمود: ﴿ما زاغَ الْبَصَرُ﴾، یک؛ ﴿وَ ما طَغی﴾؛ یعنی «ما طغی البصر»، دو. آنچه را که دید حق دید، همان را دید.
پرسش: ...
پاسخ: بشر عادی البته بله؛ اما وجود مبارک پیغمبر را که نفرمودند نمیتواند برسد.
پرسش: آیا بشر میتواند به آنجا برسد؟
پاسخ: بشر عادی نه، چون خود بشر عادی احتیاج به راهنما و راهبر فراوان دارد؛ اما وجود مبارک پیغمبر کسی که مهمان ذات اقدس الهی بود، خود خدا این را دعوت کرد ﴿سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ﴾، او را بُرد، فرمود: ﴿عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوی﴾، بُرد. ﴿لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری﴾، اینجا دیگر روشن است، آیات الهی را مشاهده کرده است. پس هم بخش معراج دلیل است بر اینکه حضرت آیات الهی را دید، هم بخش اسراء. بخشی که مربوط به اسراء است، در سوره «بنی اسرائیل» میفرماید: ﴿سُبْحانَ الَّذی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی الَّذی بارَکْنا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا﴾، این آیات اسراء است. اینجا هم که فرمود: ﴿لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری﴾، این آیات معراج است.
پرسش: آیا نماز هم در همین سفر واجب شد؟
پاسخ: البته چندین معراج برای حضرت گفتهاند که حالا 120 معراج برای حضرت بود، ولی به هر حال در خود مکه هم نماز واجب شد، این آیات در سور مکّی آمده است، ظاهراً در همان معراج اوّل نماز واجب شده باشد.
﴿لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری﴾، بعد فرمود شما یک «لات» دارید، یک «عُزّی» دارید، یک «منات» دارید، اینها بتهای به جا مانده از جاهلیت کهنه بود. در جریان حضرت نوح دارد که اینها یعوق و نسر و ودّ و اینها بتهایی است که در آن عصر میپرستیدند، «وَدّ» هم یکی از اسامی آن بتهایی بود که میپرستیدند، این عبد وَد هم همین است. در جریان حضرت نوح دارد که شما یغوث و یعوق و نسر و وَدّ را میپرستید! اینها به جای اینکه عبد الله بشوند، میشد عبدوَد، عمر بن عبدوَد هم همین طور بود. «وَد» نام یکی از بتها بود که در جریان حضرت نوح آمده است، در جاهلیت هم بود که عمرو بن عبدوَد هم گرفتار همین بتپرستی بود. در این سوره این سه بت را اسم میبرد: «لات» و «عُزّی» و «مناة». در یکی از جبههها آنها میگفتند: «لَنَا الْعُزَّی وَ لَا عُزَّی لَکُمْ» وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود در جواب آنها بگویید: «اللَّهُ مَوْلَانَا وَ لَا مَوْلَی لَکُمْ».[24] در برابر شعار جاهلی چنین شعار توحیدی بدهید. «مناة» بت سوم بود و «عُزّی» دوم بود و «لات» بت سوم بود، ﴿وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْری﴾. این کارهایی است که شما در جاهلیت دارید. بعد ﴿أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی﴾؛ شما به هر حال خدا را خالق کلّ آسمان و زمین میدانید و برای او حرمتی قائل هستید، چطور ـ معاذالله ـ ملائکه را دختران خدا میپندارید و خودتان از دخترداشتن عار دارید و برای خود پسر قائل هستید و برای خدایی که آفریدگار شماست دختر قائل هستید، این کسی که در معراج است و با «علی حکیم» مأنوس است، چقدر باید تنزّل کند که با مردم این طور حرف بزند؟ اینکه فرمود: «مَا أُوذِیَ نَبِیٌّ مِثْلَ مَا أُوذِیت»،[25] همین طور است! در این روایات منیة المرید که مرحوم شهید نوشته فی آداب المفید و المستفید خیلی از برکات فراوانی دارد که اگر کسی ـ معاذالله ـ طلبهای در دوران طلبگی آن قداست خود را حفظ نکند، خدا او را گرفتار میکند، به منطقهای که با جاهلان باید به سر ببرد که این دردناکترین وضع برای یک انسان تحصیلکرده آن است که گرفتار این گونه از جاهلیتها بشود. این قدر جاهلیت سخت است که حالا باید با «لات» و «عزّی» و «مناة» گفتگو کند، بعد بگوید شما برای خدا دختر قائل هستید، برای خودتان پسر قائل هستید، این «مَا أُوذِیَ نَبِیٌّ مِثْلَ مَا أُوذِیت»، همینهاست. ﴿تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضیزی﴾، قسمت «ضیزیٰ»؛ یعنی قسمت جائرانه و ظالمانه و اینها است. شما برای خودتان دختر قائل نیستید، برای خدایی که خالق شماست دختر قائل هستید؟! بعد میفرماید: ﴿إِنْ هِیَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها﴾، نظام جاهلی را معنا میکند، فرمود به هر حال شما یک سلسله حرفهایی دارید، میگویید بت «لات»، بت «عزّی»، بت «مناة»؛ شما وقتی این حرفها را بررسی میکنید، اینها را ارباب میپندارید. این الفاظی را که میگویید، این الفاظ مفاهیمی دارد در ذهنش، ولی زیرش خالی است، ﴿إِنْ هِیَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ﴾؛ یعنی اسم این مسمّیٰ. میگویید «ربّ»، این «راء» و «باء» مشدّد را میگویید، مفهومش در ذهن شما هست، ولی زیرش خالی است. اسم بیمسمّیٰ است، ﴿إِنْ هِیَ إِلاَّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها﴾، این حصر است؛ یعنی اسم بیمسمّیٰ است و نظام شما هم نظام جاهلی است، در نظام جاهلی همان دو عنصر است که قدری توضیح بیشتری میخواهد که قبلاً گذشت.
حالا این روایت نورانی را که از وجود مبارک حضرت امیر هست، قبلاً هم اشاره شد بخوانیم. در نهج البلاغه خطبه 186 مرحوم سید رضی میفرماید که «تجمع هذه الخطبه من اصول العلوم ما لا تجمعه خطبةٌ»؛ یعنی هیچ خطبهای به اندازه این خطبه، معارف توحیدی را به همراه ندارد. «مَا وَحَّدَهُ مَنْ کَیَّفَهُ»،[26] مستحضرید که مرحوم سید رضی(رضوان الله علیه) چه در بخش خطبه، چه در بخش نامه، چه در بخش کلمات قصار، گزیدهها را نقل میکند، همه خطبه را نه، ممکن است خطبهای پانزده صفحه باشد؛ مثلاً مثل خطبه «همّام» و ایشان دو، سه صفحه آن را نقل کرده است. «مَا وَحَّدَهُ مَنْ کَیَّفَهُ وَ لَا حَقِیقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ وَ لَا إِیَّاهُ عَنَی مَنْ شَبَّهَهُ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَیْهِ وَ تَوَهَّمَهُ»، این از آن قواعد کلّی عقلی است «کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ هر چیزی که قابل شناخت باشد، او مخلوق است و خدا نیست، برای اینکه این را که میشناسید از چه راهی میشناسید؟ یا با علم حصولی میشناسید، این جنسی دارد، فصلی دارد، مادّهای و صورتی دارد، این را بررسی میکنید، این را میشناسید بر اساس تحلیل علمی. یا بر اساس علم حضوری میشناسید، خودش را مشاهده میکنید. اگر چیزی قابل شناخت بود حتماً خدا نیست، چرا؟ برای اینکه شما میشناسید؛ یعنی جنسی دارد، فصلی دارد، مادّهای صورتی دارد، ماهیتی دارد، به ذهن شما میآید. آنکه آفریدگار شماست که به ذهن نمیآید و اگر بخواهید به علم شهودی مشاهده بکنید، این باید محدود باشد. اگر چیزی محدود بود، جای دیگر نیست، پس جای دیگر را چه کسی آفرید؟ محال است و محال! این سخن که:
آفت ادراک این قیل است و قال ٭٭٭ خون به خون شستن محال است و محال[27]
خون را باید با آب شست، خون را نمیشود با خون شست. معنای نظری را باید رفت مصداق آن را دید و او را مشاهده کرد. معنای نظری را با مفهوم بدیهی نمیشود شناخت، مفهوم را با مفهوم نمیشود شناخت، میشود خون به خون شستن. مفهوم از یک حقیقت گرفته شده، باید رفت به سراغ آن حقیقت که منشأ انتزاع آن مفهوم است از آن راه بشناسیم. مفهومی را با مفهوم بشناسیم که کار ما حوزویان و دانشگاهیان است، همان خون به خون شستن است، این مشکلی را هم حلّ نمیکند.
پرسش: ...
پاسخ: نخیر! ما خدا را عبادت میکنیم. همان خدا را عبادت میکنیم که میگوییم نمیشناسیم. خدایی را که با اوصافش میشناسیم.
پرسش: وصف شده است یا نه؟
پاسخ: با وصف، با اسمای حُسنا، نه به کنه ذات. در سوره مبارکه «طه» گذشت که ﴿لا یُحیطُونَ بِهِ عِلْماً﴾،[28] خدا بسیط است، یک؛ محدود نیست، نامتناهی است، دو؛ پس جزء ندارد که ما کمی به اندازه خودمان بشناسیم.
پرسش: ...
پاسخ: نخیر! ما به برهان مکلّف هستیم، ما هزار برهان داریم برای «جوشن کبیر» که هزار اسم است، بیش از این هم مکلّف نیستیم. خودش فرمود اینجا جای شما نیست، ﴿وَ لا یُحیطُونَ بِهِ عِلْماً﴾، در سوره مبارکه «طه» آنجا فرمود که کجا میخواهید بیایید؟ اگر بخواهید بعض را بشناسی، او که جزء ندارد. اگر بخواهی کلّ آن را بشناسی، او که ﴿یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ﴾؛ اما ﴿وَ لا یُحیطُونَ بِهِ عِلْماً﴾، ما غرق برهان و معرفت حق هستیم، معرفت ما همین است. ما هزار برهان فلسفی برای «جوشن کبیر» داریم، ما بیش از این مکلّف نیستیم، ما میفهمیم که او فهمیدنی نیست. فرمود کجا میخواهید بیایید؟ خدا غریق رحمت کند امام آن فرمایش را دارد، سیدنا الاستاد هم در ذیل همین این قسمت در بحث رواییِ همین پنج، شش آیهای که دارد، آنجا هم تصریح میکند که شناخت او مستحیل بالذات است.[29] ما ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ را میشناسیم، آن طوری که خودش در قرآن معرفی کرده است.
پرسش: ...
پاسخ: اینها اوصاف سلبی است، اینها در محدوده وصف است. ما الآن میگوییم نامتناهی؛ مثل موم در مُشت ماست، ما نامتناهی را خوب میشناسیم.
پرسش: ما اوصاف را عبادت میکنیم یا ذات را؟
پاسخ: نخیر! خود ذات را. این ذات را که عبادت میکنیم، میگوییم ما با ذات کار داریم، با اوصاف کار نداریم، خیلیها هم باورشان میشود، ولی قدری که جلوتر میرویم، میبینیم این ذات یک دانه «ذال» است و یک دانه «الف» است و یک دانه «تاء»، مفهومی در ذهن ماست، آنکه در بیرون است به او دسترسی نداریم. الآن ذات در مشت ماست، ما صدها برهان فلسفی داریم، برای اثبات نامتناهی بودن، این حرف ماست؛ اما ما میفهمیم نه بشناسیم. او بسیط است، جزء که ندارد. نامتناهی هم هست، هیچ کس در آنجا راه ندارد. حداکثر ما به برهان مکلّف هستیم، نه به عرفان. ما به شهود مکلّف نیستیم. این مثل آب دریا نیست که یک گوشهاش را بگیریم یک گوشهاش را نگیریم، او مرکّب است و قابل تجزیه است، این نمیشود گفت «آب دریا را اگر نتوان»[30] آن مثال با ممثّل فرق میکند، فرمود: ﴿وَ لا یُحیطُونَ بِهِ عِلْماً﴾، حواستان جمع باشد! شما میگویید ذات، ولی این ذات یک دانه «ذال» است و یک دانه «الف» است و یک دانه «تاء»، مفهومی است که داخل ذهن شماست! ذات بیرون است. گوشهای از تجلّی وجود مبارک موسی را به آن صورت درآورد، مگر میشود خدا را شناخت؟! ﴿خَرَّ مُوسی صَعِقاً﴾،[31] آن کوه به آن عظمت متلاشی شد، ما اگر هزار اسم در «جوشن کبیر» است، قادر هستیم به لطف الهی هزار برهان اقامه کنیم، بگوییم ما کسی که صاحب اینهاست او را میپرستیم همین! این با برهان است، از ما هم بیش از برهان نخواستند؛ لذا در بحث روایی، اینجا سیدنا الاستاد دارد که شناخت ذات مستحیل است. آن بیان لطیف سیدنا الاستاد امام هم این است که هیچ انبیایی، هیچ پیامبری، از انبیا هیچ راهی ندارند به مقام ذات. اینجا هم خود حضرت امیر فرمود هر چه شناختنی است، مخلوق است. بارها به عرض شما رسید این حدیث مثل «لَا تَنْقُضِ الْیَقِینَ»[32] نیست که با هشت، دَه سال درس خواندن حلّ بشود! فرمود هر چه میشناسید خدا نیست، «کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ این مثل «ابق ماکان» و «علی ما کان» نیست، این یک جان کَندن میخواهد.
«و الحمد لله رب العالمین»
[1] . سوره شوری، آیه51.
[2]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج2، ص352؛ «قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مَنْ أَهَانَ لِی وَلِیّاً فَقَدْ أَرْصَدَ لِمُحَارَبَتِی وَ مَا تَقَرَّبَ إِلَیَّ عَبْدٌ بِشَیْءٍ أَحَبَّ إِلَیَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَیْهِ وَ إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّی أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِی أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِی أَعْطَیْتُهُ وَ مَا تَرَدَّدْتُ عَنْ شَیْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ کَتَرَدُّدِی عَنْ مَوْتِ الْمُؤْمِنِ یَکْرَهُ الْمَوْتَ وَ أَکْرَهُ مَسَاءَتَه».
[3]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج2، ص352.
[4]. سوره زخرف, آیات3 و4.
[5]. التوحید(للصدوق)، ص115.
[6]. سوره مائده، آیه95.
[7]. سوره شعراء, آیات193 و 194.
[8]. سوره طه، آیه120.
[9]. سوره اعراف، آیه22.
[10] . سوره نور، آیه35.
[11] . سوره حجر، آیه40؛ سوره ص، آیه83.
[12] . نهج البلاغة(للصبحی صالح)، خطبه4.
[13] . بحار الأنوار(ط ـ بیروت)، ج16، ص414.
[14] . نهج البلاغة (للصبحی صالح)، خطبه74.
[15]. خمسه نظامی، شرف نامه، بخش4.
[16]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج3، ص242.
[17]. سوره الرحمن، آیه46.
[18]. سوره الرحمن، آیه62.
[19]. سوره فجر، آیات27 ـ 30.
[20]. سوره آل عمران، آیه15.
[21]. سوره قمر, آیات54 و 55.
[22]. سوره فجر، آیه27 و 28.
[23]. سوره فجر، آیات29و30.
[24]. الإحتجاج علی أهل اللجاج (للطبرسی)، ج1، ص 274.
[25]. مناقب آل أبی طالب علیهم السلام(لابن شهرآشوب)، ج3، ص247.
[26]. نهج البلاغه (للصبحی صالح)، خطبه186.
[27]. مثنوی معنوی(مولوی)، دفتر سوم.
[28]. سوره طه، آیه110.
[29]. المیزان فی تفسیر القرآن، ج13، ص203.
[30]. مثنوی معنوی، دفتر ششم، بخش1.
[31]. سوره اعراف، آیه143.
[32]. وسائل الشیعه، ج2، ص356.