أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
﴿وَ النَّجْمِ إِذا هَوی (1) ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی (2) وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی (3) إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحی (4) عَلَّمَهُ شَدیدُ الْقُوی (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوی (6) وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلی (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی (8) فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی (9) فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی (10) ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی (11) أَ فَتُمارُونَهُ عَلی ما یَری (12) وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری (13) عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهی (14) عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوی (15) إِذْ یَغْشَی السِّدْرَةَ ما یَغْشی (16) ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی (17) لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری (18)﴾
سوره مبارکه «نجم» که در مکه نازل شد، با تبیین وحی، مسائل خود را شروع کرد. مستحضرید که یکی از روایتهایی که فریقین نقل کردهاند هم مرحوم کلینی نقل کرد، هم اهل سنّت نقل کردند و به تعبیر مرحوم مجلسی(رضوان الله علیه) در کتاب شریف مرآة العقول به چند طریق این روایت نقل شده است، مسئله «قرب نوافل» است. حدیث «قرب نوافل» را که فریقین نقل کردند و جزء حدیث قدسی است، عصاره آن این است: «ما یزال عبدی یتقرب إلی بالنّوافل حتی أحبّه»،[1] بعد به قرب نوافل اشاره میکند که «حتی أحبه»؛ یعنی این عبد که محبّ من است، سیر تکاملی دارد تا میشود محبوب من که من میشوم محبّ او. در سوره «آل عمران» هم فرمود راه محبوب شدن هم هست: ﴿إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ﴾؛[2] شما اگر بخواهید از محبّ بودنِ خدا و محبوب بودنِ خدا ترقّی کنید، این واسطه، «حبیب الله» است، پیرویِ «حبیب الله»، محبّ را محبوب میکند، ﴿إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ﴾. یک مقدار تأمّل کوتاه این به صورت شَکل اوّل در میآید. شما اگر محبّ خدا هستید، پیرو حبیب خدا باشید، چون این «حبیب»، فعیلِ به معنی مفعول است، پیرو حبیب خدا؛ یعنی محبوب خدا باشید تا از محبّ بودن به محبوب بودن منتقل بشوید، ﴿فَاتَّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ﴾.
حدیث قرب نوافل که فریقین نقل کردند این است که اگر بنده در اثر اطاعتی از دستورهای الهی محبوب خدا شد، آنگاه خدا در فصل سوم، نه مقام ذات و نه صفات ذات که عین ذات است، در مقام سوم که وصف فعل است، خداوند زبان او میشود: «کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا»،[3]و مانند آن. پس اگر کسی به قرب نوافل رسید، زبانی که با آن زبان سخن میگوید «لسان الله» است، این اصل اوّل؛ کاملترین مصداق قرب نوافل اهل بیت هستند، مخصوصاً وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است، این هم اصل دوم. پس نطقی که پیغمبر دارد پیغمبر ناطق است؛ اما لسان، لسان خداست، «الله» لسان اوست در مقام فعل و با لسان الهی حرف میزند: «کُنْتُ ... لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ». اگر خدای سبحان در مقام فعل لسان ولیّ خودش است که مصداق کامل آن وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است، پس ﴿ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی﴾ بازگشت آن به ﴿وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمَی﴾[4] است؛ یعنی «و ما نطقت اذ نطقت و لکن الله نطق»، چون لسان، لسان الهی است.
مطلب بعدی آن است که این زبان اگر بخواهد حرف بزند، فرض دارد که معلّم او جبرئیل باشد؟ این لسان از چه کسی تعلیم میگیرد؟ جز از خودش از کسی دیگر فرض دارد که تعلیم بگیرد؟ اگر وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به قرب نوافل رسیده است که قطعاً رسید و اگر در قرب نوافل این شخص محبوب خداست که یقیناً هست و اگر در قرب نوافل خدا در مقام فعل، زبان او میشود که هست، پس ﴿وَ ما یَنْطِقُ﴾ به این برمیگردد «و ما نطقتَ اذ نطقت و لکن الله نطقَ». اگر «الله» دارد حرف میزند، این لسان را چه کسی یاد میدهد؟ فرض دارد که جبرئیل به او یاد بدهد؟ یا خود ذات اقدس الهی که ﴿الرَّحْمنُ ٭ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ٭ خَلَقَ الْإِنسَانَ ٭ عَلَّمَهُ الْبَیَانَ﴾؛[5] معلّم قرآن خود ذات اقدس الهی است، خود ذات اقدس الهی در مقام برتر که ذات یا صفت ذات است، معلّم مرحله فعل اوست، معلّم این لسان و گویاکننده این لسان، خود خداست، نه جبرئیل و مانند آن. این تحلیل تفسیری تنها روی حدیث قرب نوافل نیست، در خود روایات اهل بیت هم این بیان آمده است. در تفسیر شریف علی بن ابراهیم قمی که مستحضرید این جزء اقدمین از اصحاب تفسیر است، در پایان سال دویست و آغاز سال سیصد زندگی میکرد. ایشان در همین جلد دوم تفسیر به نام تفسیر علی بن ابراهیم قمی در صفحه 334 آنجا دارد که ﴿ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی ٭ وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی﴾ «أی لا یتکلم بالهویٰ، ﴿إِنْ هُوَ﴾ یعنی قرآن، ﴿إِلاَّ وَحْیٌ یُوحی ٭ عَلَّمَهُ شَدیدُ الْقُوی﴾؛ یعنی الله عز وجل». معلّم، خداست و وجود مبارک پیغمبر مستمع است و میشنود، آن وقت ﴿ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوی﴾؛ یعنی خود پیغمبر دارای قدرت و استوا و استقلال از طرف خدای سبحان است. بعد در اواخر همین صفحه 334 دارد: ﴿ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی ٭ فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی﴾، «کان بین لفظه و بین سماع الرسول کما بین وتر القوس و عودها»؛ این قاب قوسین، این فاصله بین لفظ خدای سبحان که ناطق است با گوش حضرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) این مقدار فاصله شد، ﴿فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی﴾. آن وقت دیگر «أوحی» را نمیتوانیم بگوییم که یعنی «فأوحی جبرئیل إلی عبد الله ما أوحی». چه اینکه در مسئله ﴿وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری﴾ دارد که «رأیت الوحی مرة أخریٰ»[6] آن وحی هم شنیدنی است هم دیدنی است، چون با قلب میشنود و با قلب میبیند؛ البته از قلب به چشم میآید. در طلیعه بحث اشاره شد که بشرهای عادی در بحث علم حصولی اوّل میشنوند، بعد میفهمند یا اوّل مطلبی را، سطری را در کتاب میبینند، بعد میفهمند، ولی اولیای الهی اوّل میبینند بعد میشنوند، اوّل میفهمند بعد میشنوند، اوّل میفهمند بعد میبینند.
پرسش: همان طوری که قرآن دو تا نزول دارد، در نزول دفعی آن خداوند بوده و در نزول تدریجی جبرئیل بوده؟
پاسخ: حالا چه دفعی چه تدریجی، درجات قرآن مهم است، کجا تلقّی کرده است؟ الآن همان طوری که شأن نزول سهم تعیینکننده در فهم قرآن دارد، مسئله معراج هم یک سهم تعیینکننده دارد؛ مثلاً جریان اصحاب کساء را که وقتی بررسی کردند که در منزل صدیق کبریٰ(سلام الله علیها) بودند، از این شأن نزول معلوم میشود که این اهل بیت چه کسانی هستند. الآن ما در آسمان هستیم، در معراج حضرت هستیم که عالیترین قلّه عروج آن حضرت است، در این مقطع چه کسی میتواند معلّم پیغمبر باشد؟ مراحل نازله حضرت را میشود فرض کرد که از مراحل عالیه فرشتگان کمک میگیرد؛ اما مرحله عالیه خودِ حضرت را چه کسی میتواند معلّم او باشد؟ بر اساس تحلیل قرب نوافل فرض ندارد که معلّم انسانی که به قرب نوافل رسید و زبان، زبان خداست، خدا دارد حرف میزند، اگر فرمود: ﴿وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمَی﴾، درباره نطق که به طریق اُولیٰ است «وَ ما نطقتَ اذْ نطقت و لکن الله نَطقَ». آن وقت ﴿ما یَنْطِقُ﴾ یعنی «ما ینطق الله». در چنین فضایی، معلّم این ناطق غیر از خود خدا میتواند باشد؟
پرسش: اگر لسان، لسانِ الهی شد، پس ﴿لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَک﴾[7] چه میشود؟
پاسخ: این دیگر مراحل نازله حضرت است، چون وجود مبارک پیغمبر از ﴿دَنا فَتَدَلَّی﴾ تا آن مراحل نازله پیغمبر است، مثل خود قرآن کریم؛ قرآن کریم این مراحل نازلهاش «عربی مبین» است، آن مراحل بالایش «علی حکیم» است. اگر کسی با «علی حکیم» روبهرو شد باید با «اولوا حکمة» تلقّی کند. آنجا دیگر لسان العرب و عرب و امثال آن نیست که بگوییم این فعل ماضی است یا فعل مضارع است یا این کلمه این چنین است. وقتی به «عربی مبین» رسیدیم، بر اساس قواعد عرب صحبت میکنیم.
پرسش: پیغمبر اکرم(ص) که همیشه محبوب خدا بود.
پاسخ: بله، حبّ درجاتی دارد، ایمان درجاتی دارد، فرمود: ﴿إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إیماناً﴾؛[8] ایمان درجاتی دارد و ولایت درجاتی دارد، نبوت درجاتی دارد. فرمود: ﴿لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلَی بَعْضٍ﴾،[9] این نبوت است که درجات دارد. ﴿تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ﴾;[10] این رسالت است که درجات دارد. ولایت هم درجات دارد. انبیا وقتی که بعضی از آنها اولواالعزم هستند بعضی از آنها غیر اولواالعزم هستند، درجاتی دارند. بعضی کتاب دارند، بعضی حافظ کتاب پیامبران هستند، بسیاری از انبیای بنی اسرائیل حافظ کتاب موسای کلیم بودند. اگر این دو نمونه را قرآن کریم مصرّحاً بیان کرد که ﴿لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلَی بَعْضٍ﴾، ﴿تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ﴾، پس رسالت درجاتی دارد، نبوت درجاتی دارد؛ حتی برای خود او هم درجاتی هست. اگر اینها عِدل قرآن کریم هستند، چه اینکه هستند و اگر قرآن کریم سقف آن «علی حکیم» است و کف آن «عربی مبین»، اینها هم همین طور هستند و از همین جا میشود آن مطلب دیگر را هم استفاده کرد، آن قرآنی که سقف آن «علی حکیم» است و کف آن «عربی مبین» است، درباره همین قرآن در حدیث «ثقلین» آمده است که «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی»،[11] ولایت هم همین طور است. این ولایت، این نبوت، این رسالت، این امامت، این گونه از عناوین حقیقی و کلامی ما «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی» است؛ لذا خدا حافظِ معصوم است، خدا حافظِ عصمت است. همان طوری که ﴿وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾،[12] ولایت هم همین طور است، امامت هم همین طور است، رسالت هم همین طور است. اگر قرآن «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی» است، فرمود ما قرآن را نازل میکنیم ﴿وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ﴾. امامت هم همین طور است، ولایت هم همین طور است، مگر اینها عِدل قرآن نیستند؟ اگر ـ معاذالله ـ قرآن یک بخش بالا داشته باشد که «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی» است، آن وقت ولایت، نبوت، رسالت و امثال آن در آن مقطع حضور نداشته باشند که اوّلین لحظه افتراق اینهاست. پس «فَافْتَرقا» در حالی که فرمود: «لَنْ یَفْتَرِقَا».[13] این فرض ندارد که قرآن درجهای داشته باشد که در آن درجه ولایت نباشد، نبوت نباشد، رسالت نباشد، امامت نباشد. اگر قرآن «علی حکیم» است و اگر در بخش «علی حکیم»، «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی» است، ولایت هم همین طور است، نبوت هم همین طور است؛ لذا نبوت را نمیشود برداشت، ولایت را نمیشود برداشت. امام را میشود شهید کرد؛ اما امامت را نمیشود برداشت. این بیان نورانی زینب کبریٰ از همین جاها نشأت میگیرد قَسم یاد کرد فرمود ممکن نیست وحی ما را بتوانی فراموش کنی! با اینکه آن روز خاورمیانه در اختیار اموی بود. فرمود: «فَوَ اللَّهِ لَا تَمْحُو ذِکْرَنَا وَ لَا تُمِیتُ وَحْیَنَا»؛[14] ممکن نیست، برای اینکه اینها هم «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی» است. بدن اینها را شهید میکنند؛ اما ولایت اینها، نبوت اینها، رسالت اینها، خلافت اینها، چون عِدل قرآن است و قرآن هم «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی» است، این عناوین حقیقی هم که مظاهر فیض الهی هستند، اینها هم «أَحَدُ طَرَفَیهِ بِیَدِ اللهِ سُبحَانَهُ وَ تَعَالی» هستند.
پرسش: درباره این ذوات مقدس ﴿رَبِّ زِدْنِی عِلْماً﴾ هست؛ اما در مورد آنها که نیست؟
پاسخ: چرا، این دیگر امر ثابت است. قرآن از بالا تا پایین حبل خداست، آن وقت انسان که قوس صعود دارد ترقّی میکند، هر درجهای از درجات قرآن را که یاد گرفت از خدا مسئلت میکند که درجه دیگر را به ما یاد بدهد، ﴿رَبِّ زِدْنِی عِلْماً﴾،[15] ﴿رَبِّ زِدْنِی عِلْماً﴾ تا برسند به «علی حکیم». این حبل متین آویخته است از «علی حکیم» تا «عربی مبین» تنظیم شده است. آن وقت انسان میگوید: ﴿رَبِّ زِدْنِی عِلْماً﴾؛ یعنی توفیقی بده که ما در قوس صعود از این «عربی مبین» حرکت کنیم تا به «علی حکیم» برسیم! آنجا حدّ هم ندارد.
پرسش: تبعیّت از نبیّ، تبعیّت از قول نبیّ است یا تبعیّت از افعال نبیّ است؟
پاسخ: فعل نبیّ، وصف نبیّ، اسوه است برای ما. ما که در نبوت او سهمی نداریم. این در اخلاق، در علم، در فضایل، در فواضل، در همه اینها برای ما اسوه است، ﴿لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ﴾.[16] آنجایی که اخلاق ماست، حقوق ماست عقاید ماست، اوصاف ماست، حضرت برای ما اسوه است؛ اما آن قسمتهایی که مخصوص خود حضرت است به نام نبوت و اینها که اسوه نیست.
در کتاب شریف توحید مرحوم صدوق آنجا مرحوم صدوق که بخشی از اینها را در روایت دیروز خواندیم. مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) در کتاب شریف توحید صفحه 116 و 117 این مطالب را دارند، در صفحه 116 از وجود مبارک امام صادق(سلام الله علیه) نقل میکنند که حضرت فرمود: «رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَعْنِی بِقَلْبِه»، این ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ﴾ را یعنی «ما کذب فؤاد رسول الله ما رأیٰ»؛ آنچه را خود قلب پیامبر نسبت به ذات اقدس الهی مشاهده کرده است. آن وقت فرمود: «وَ تَصْدِیقُ ذَلِکَ» در روایتی دیگر این است که «سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع هَلْ رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَقَالَ نَعَمْ بِقَلْبِهِ رَآهُ أَ مَا سَمِعْتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ ﴿ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی﴾ أَیْ لَمْ یَرَهُ بِالْبَصَرِ وَ لَکِنْ رَآهُ بِالْفُؤَاد»، معلوم میشود که سخن از جبرئیل نیست که جبرئیل را دیده، سخن از «الله» است که «الله» را دیده؛ البته با قلب دیده، چون ﴿لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ﴾.[17] اینها را در صفحه 116 بیان کرد.
اما در صفحه 117 همان روایتی است که در بحث دیروز اشاره شده است. ابی بصیر مستحضرید نابینا بود، ابی بصیر از وجود مبارک امام صادق سؤال میکند که «أَخْبِرْنِی عَنِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ هَلْ یَرَاهُ الْمُؤْمِنُونَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ»؛ آیا خدا را مؤمنون در قیامت میبینند؟ حضرت فرمود: «نَعَمْ»؛ بله میبینند. بعد خود حضرت فرمود: «وَ قَدْ رَأَوْهُ قَبْلَ یَوْمِ الْقِیَامَةِ»؛ قبل از قیامت هم خدا را دیدند. ابی بصیر عرض میکند که «مَتَی»؛ چه وقت خدا را دیدند؟ «قَالَ حِینَ قَالَ لَهُمْ ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی﴾»؛ چون خدای سبحان با آنها «مشاهدةً و مشافهةً» گفتگو کرد: ﴿وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی﴾؛[18] فرمود ما در آن موطِن خودمان را نشان دادیم، از آنها اقرار گرفتیم، آنها هم شهادت دادند به دو جهت که مبادا در قیامت بهانهگیری کنند و بگویند: ﴿إِنَّا کُنَّا عَنْ هذا غافِلینَ﴾،[19] یا ﴿إنَّما أَشْرَکَ آباؤُنا﴾؛[20] بگویند ما اصلاً در محیطی بودیم که دین به ما نرسیده، این یک؛ یا در محیط جاهلی بودیم، نیاکان ما مشرک بودند، ما هم مشرکزاده بودیم، شرک ورزیدیم، این دو. برای اینکه این بهانهها را در قیامت مطرح نکنند ما در درون آنها این راز را گذاشتیم؛ منتها اینها سرمایه خودشان را باید حفظ بکنند. اگر ـ خدای ناکرده ـ با اغراض و غرائز و سیّئات، این سرمایه را دفن کردند: ﴿وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾،[21] این سرمایه از بین نمیرود، این را نمیشود از بین بُرد. دفن میشود کرد، زنده به گور میشود کرد؛ اما این نمیمیرد. «تدسیس» که صیغه باب تفعیل دسیسه است، این است که انسان خاکها را کنار میبرد، چیزی را در خاک میگذارد، بعد روی آن را خاک میریزد، این را میگویند دسیسه، ﴿أَمْ یَدُسُّهُ فِی التُّرَابِ﴾[22] همین است. کاری که دسیسهکننده میکند این است که یک سلسله اهدافی دارند، این را در بین عناوین دیگر دفن میکنند. در قرآن فرمود: ﴿وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا﴾، کسی یک سلسله اغراض داشته باشد، غرائز داشته باشد، هواها داشته باشد، این فطرت را در این وسط دفن بکند، این را زنده به گور کرده، ولی هست. فرمود ما خودمان نشان دادیم، از اینها اقرار گرفتیم. این است که اگر کسی به آن حدّ حیوانیت نرسید، هر معصیتی که بکند، شب قبل از اینکه بخوابد، به هر حال با خودش درگیر است، این نفس لوّامه نمیگذارد او بخوابد، مدّتی با او درگیر است که چرا این کار را کردی؟ این نفس لوّامه که انسان را فشار میآورد، یک عدّه به عنوان وجدان تعبیر میکنند. این همان نفس لوّامه است، همان حرف فطرت را میزند که چرا این کار را کردی؟ چه کسی به آدم اعتراض میکند؟ ما اگر یک کار خیری کردیم خوشحال هستیم و از درون نشاط داریم، چه کسی ما را به نشاط وادار میکند؟ همان راز درونی است. اگر ـ خدای ناکرده ـ یک کار بدی کردیم، این اعتراض میکند، این چه کسی است که اعتراض میکند؟ این طور نیست که ما یک فضای خالی داشته باشیم، یک لوح خالی به ما داده باشد نه، یک لوح زرّین نوشتهای خدا به ما داد که این هرگز پاک نمیشود، این فطرت از بین نمیرود. این همان است که انسان در آن مرحله ذات اقدس الهی را مشاهده کرده. وقتی ابی بصیر کور به امام صادق(سلام الله علیه) عرض میکند که چه وقت بشر خدا را دید؟ شما که میفرمایید قبلاً دیدند، چه وقت بود؟ فرمود: «حِینَ قَالَ لَهُمْ ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی﴾» بعد یک چند لحظهای وجود مبارک امام صادق ساکت شد «ثُمَّ سَکَتَ سَاعَةً» بعد به ابی بصیر فرمود که «وَ إِنَّ الْمُؤْمِنِینَ لَیَرَوْنَهُ فِی الدُّنْیَا قَبْلَ یَوْمِ الْقِیَامَةِ»؛ برخی از مؤمنین خدا را در دنیا قبل از قیامت هم میبینند. پس در آن نشئه ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ﴾ دیدند، قیامت هم خدا را با چشم دل مشاهده میکنند. بعضی از مؤمنین و اوحدی از اهل ایمان، خدا را در دنیا میبینند. «لَیَرَوْنَهُ فِی الدُّنْیَا قَبْلَ یَوْمِ الْقِیَامَةِ». بعد به ابی بصیر کور فرمود: «أَ لَسْتَ تَرَاهُ فِی وَقْتِکَ هَذَا»؛ مگر الآن خدا را نمیبینی؟ این به عنایت معصوم است، چگونه وجود مبارک امام صادق تجلّی الهی را برای ابی بصیر کور نشان داد که ابی بصیر عرض کرد آری. فرمود مگر الآن خدا را نمیبینی؟ بعد ابی بصیر عرض کرد که «قَالَ أَبُو بَصِیرٍ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاکَ فَأُحَدِّثُ بِهَذَا عَنْکَ»؛ این حدیث را مجاز هستم که برای دیگران نقل بکنم؟ اصلاً اجازه حدیث و نقل روایت از همین جاها شروع شد. حضرت فرمود: «لَا»؛ این را حق نداری برای همه نقل بکنی. «فَإِنَّکَ إِذَا حَدَّثْتَ بِهِ فَأَنْکَرَهُ مُنْکِرٌ جَاهِلٌ بِمَعْنَی مَا تَقُولُهُ ثُمَّ قَدَّرَ أَنَّ ذَلِکَ تَشْبِیهٌ کَفَرَ»؛ این یا ما را تکذیب میکند که یک طرف جهنم است، یا ظاهر حرف را میگیرد که طرف دیگر جهنم است. نه، حق نداری برای هر کسی نقل بکنی. مگر آنچه را که میتوانی برای خواص، برای حوزهها، در حوزههای علمی مطرح کنید، مگر میشود برای توده مردم مطرح کرد؟
پرسش: ...
پاسخ: نه، مقام ذات که اصلاً چیز نیست. این بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) است که هر چیزی که شناخته میشود خدا نیست، خیلی این حرف بلند است! در خطبه 186 دارد که «کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ اگر چیزی خودش را بشناسیم، این خدا نیست، برای اینکه چگونه او را میشناسیم؟ اگر خودش را بشناسیم یا از راه حدّ میشناسیم، پس جنس و فصل دارد، مادّه و صورت دارد، تجزیه و تحلیل میکنیم، خودش را میشناسیم. اگر علم حصولی باشد و برهان و منطق و کلام و فلسفه و اینها باشد. اگر هستیِ او را بخواهیم بشناسیم، باید علم شهودی را بشناسیم، شهودی هم باید حتماً مرکّب باشد که ما یک گوشه آن را بشناسیم یا اگر همه آن را میشناسیم باید محدود باشد. خدا نه مرکّب است که ما یک گوشه آن را بشناسیم، نه محدود است که همهاش را بشناسیم، پس با علم شهودی نمیشود شناخت. نه ماده و صورت دارد نه جنس و فصل دارد که ما با حدّ تام یا حدّ ناقض بشناسیم. چقدر این حرف، حرف بلندی است؟! این در خطبه 186 است، فرمود هر چه که شناختنی است خدا نیست. خدا را با آثار و افعال و آیاتش میشناسیم. از باب «کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ»؛ چیزی که شناخته میشود خدا نیست. خدا آن است که شناختش مستحیل باشد، برای اینکه از چه راهی میخواهیم بشناسیم؟ بخواهیم از راه مفهوم و استدلال و حدّ تام و حدّ ناقص بشناسید، او که جنس و فصل ندارد، او که ماهیت ندارد. بخواهید شهوداً بشناسید او که گوشه ندارد که یک گوشهاش را ببینی، جزء ندارد. بخواهید همهاش را بشناسید او که حدّ ندارد. «کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ».
سیدنا الاستاد یک رساله کوچکی دارند به نام علی و الفسلفة الالهیة این را در آنجا هم نقل کردند. یک بیان لطیفی هم مرحوم طبرسی در احتجاج دارد که آن بیان ظاهراً در نهج البلاغه نیست، آن هم این است که «کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ» آن هم برگرفته شده از همین خطبه 186 نهج البلاغه است. الآن ما از باب تشبیه معقول به محسوس همه ما خیال میکنیم وقتی سر بلند کردیم به طرف آسمان آفتاب را میبینیم، میگوییم این آفتاب است، بعد میگوییم: «آفتاب آمد دلیل آفتاب».[23]اما یک محقق جِرمشناس و کوکبشناس و اخترشناس و سپهرشناس میگوید این که میبینید آفتاب نیست، این نور آفتاب است. اگر خواستی درباره آفتاب نظر بدهید، آن وقتی که کسوف شد؛ یعنی جِرم قمر بین ما و بین آفتاب فاصله شد و نگذاشت نور آفتاب به ما برسد که این را میگویند کسوف؛ یعنی ما را ظلّ گرفته، نه آفتاب را؛ یعنی نور آفتاب میخورد به کره ماه، آن طرفش روشن است، کره ماه هم که یک جِرم مادی است سایهاش میافتد روی زمین، ما را ظلّ گرفته است نه اینکه آفتاب را ظلّ گرفته باشد. آفتاب را ظلّ نمیگیرد. ما را که ظلّ گرفته، ما نمیتوانیم آفتاب را ببینیم. اگر کسوف تام باشد که هیچ راهی نداریم، اگر بخشی، ذرّهای از ذرّات و گوشه آفتاب پیدا بشود در حال کسوف، همه این اخترشناسان میگویند اگر کسی بخواهد با چشم غیر مسلّح آفتاب را ببیند کور میشود، این را که ما میبینیم نور آفتاب است، ما نور سماوات و ارض را که ﴿اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[24] را میبینیم، سراسر عالم آیه الهی است. همه جا بَنِر زده است، میگوید خدا خدا خدا خدا خدا، هیچ چیزی نیست که نگوید خدا؛ اما کسی که گوش کند این ندا کم است. مگر هیچ چیزی میشود نگوید و داد نزند خدا خدا؟ ﴿إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾.[25] همه تسبیحگوی او هستند. بنابراین آن منطقه بالضّرورة مستحیل است.
خدا سیدناالاستاد را غریق رحمت کند! ایشان در المیزان این فرمایش را دارند، بزرگان و عرفا هم میگویند اصلاً راه نیست، آنچه را که میشناسی خدا نمیتواند باشد. خدا آن است که شناختش مستحیل است. چه انبیا چه اولیا، برای اینکه راه شناخت ما یا راه حصولی است یا راه حضوری، یا راه برهان است یا راه عرفان، یا راه فهمیدن است یا راه دیدن؛ خدا را نه میشود فهمید و نه میشود دید، «کُلُّ مَعْرُوفٍ»، این حرفها را چه کسی میتوانست بگوید؟ حکمای یونان میتوانستند بگویند؟ «کُلُّ مَعْرُوفٍ»، اینکه بارها عرض میکنیم این مثل «لَا تَنْقُضِ الْیَقِینَ أَبَداً بِالشَّکِّ»[26] نیست که با چند سال درس خواندن حلّ شود، این یک جان کَندن میخواهد. اگر نهج البلاغه، اگر صحیفه سجادیه عرضه بشود، آن وقت معلوم میشود فلسفه یعنی چه! کلام یعنی چه! «کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ و کُلُّ قَائِمٍ فِی سِوَاهُ مَعْلُول»، اینها همه در خطبه 186 که مرحوم سید رضی(رضوان الله علیه) میفرماید که این خطبه مشتمل بر علومی است که سایر خطبهها این اشتمال را ندارند.
پرسش: یعنی ﴿الله نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ از ذات و اکتناه ذات منصرف است؟
پاسخ: نه، فعل اوست. وابسته به اوست. این ذات او قیّم اصلی این ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ است و این ﴿نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾ فیض اوست، ما با فیض او رابطه داریم، با ظهور او رابطه داریم، با تجلّی او رابطه داریم. این تجلّی ذاتاً میگوید خدا خدا خدا خدا. خود خدا یعنی آن ذات نامتناهی چون بسیط است، راه حدّ و برهان ندارد، چون نامتناهی است راه کشف و شهود ندارد.
پرسش: دیدن با قلب به چه معناست؟
پاسخ: همین، ما الآن خدا را با برهان میفهمیم که هر ممکنی واجب دارد، به برهان تسلسل یا براهین دیگر، این را با عقل به اصطلاح میفهمیم. ما در حالی که اضطرار داریم چه حالتی است؟ آن حال اگر شکوفا بشود، مراحل بالا را میبینیم. ما با چه کسی داریم حرف میزنیم؟ داریم دست به دامن چه کسی میزنیم؟
بیانی از وجود مبارک امام حسن عسکری هست ـ حالا گرچه آن تفسیر منسوب به آن حضرت خیلی سند تام ندارد ـ کسی عرض کرد که «دُلَّنِی عَلَی اللَّه»،[27] حضرت فرمود که مسافرت کردی و سوار کشتی شدی؟ عرض کرد بله. فرمود یک وقت اتفاق افتاده که طوفانی بشود و کشتی دارد غرق میشود؟ عرض بله. فرمود در آن حال به چه کسی متوجه شدی؟ هیچ کسی که خبر ندارد از آدم، انسان در آن حال ناامید نیست. سوار این کشتیهای «تحت البحر»ی هم بشود، آنجا احدی به انسان دسترسی ندارد تا بفهمد که آدم غرق شده، ولی در آن حال انسان ناامید نیست. به چه کسی آدم متوجه میشود؟ به کسی که قادر است دریا را رام بکند، به کسی که قادر است و همه جا حضور دارد، قدرتش هم نامتناهی است، فرمود: «فَذَلِکَ الشَّیْءُ هُوَ اللَّه».
پرسش: ما که افعال و تجلیّات خدا را که نمیپرستیم.
پاسخ: نه، این تجلّی یعنی تجلّی! این ذات او را نشان میدهد.
پرسش: ما توجّهی به ذات حتماً داریم.
پاسخ: بله، مثل اینکه ما الآن کسی هست که او را نمیبینیم، در آینه میبینیم، این آینه او را نشان میدهد، ما که صورت مرآتیه را نمیپسندیم و نمیپرستیم. این صورت مرآتی او را نشان میدهد، ما هم این آدرس و این فلش را به طرف او متوجه میکنیم؛ اما خود او را نمیبینیم.
پرسش: همان او چیست که ما راجع به او صحبت میکنیم.
پاسخ: او مفهوماً برای ما روشن است، اوّل تا آخر قرآن او را معرفی کرده است که ﴿هُوَ اللَّهُ الْواحِد﴾[28] ازلی هست، ابدی هست، سرمدی هست، این «جوشن کبیر» شناسنامه اوست.
پرسش: آیا ما مفهوم خدا را میپرستیم؟
پاسخ: نه، این مفهوم، لغو که نیست، او را نشان میدهد. میگوییم آب چیزی است که رفع عطش میکند، به مفهوم آب که نمیگوییم رفع عطش میکند. ما میگوییم مفهوم خدا یعنی آنکه کلّ این نظام را آفرید. ما مکلّف به برهان هستیم، به فهم هستیم، نه به دیدن. فهم هم به خوبی میفهمیم، هیچ تردیدی نداریم.
پرسش: مشرکین که میگفتند: ﴿ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِیُقَرِّبُونا﴾.[29]
پاسخ: اینها چون «الله» را قبول داشتند، محقّقان اهل شرک حرفشان این بود که ما که بتها را میپرستیم خدا میداند، اگر این کار، کار بدی باشد، خدا میتواند جلوی ما را بگیرد: ﴿لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَکْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَیْءٍ﴾،[30] این مغالطهای بود که بین اراده تکوین و تشریع دامنگیر آنها بود. جَهله اهل شرک هم که معیار تصدیق و تکذیب اینها هم قبول و نکول نیاکانشان بود هر چه که آنها گفتند، میگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلَی أُمَّةٍ﴾.[31] هر چه که نگفته بودند، میگفتند: ﴿ما سَمِعْنا بِهذا فی آبائِنَا الْأَوَّلینَ﴾.[32] آنهایی که خدا را قبول داشتند میفهمیدند و میگفتند ما این بتها را میپرستیم تا ما را به خدا نزدیک کند، دین آمده گفته که این بتها خودشان به خدا نزدیک نیستند، چه رسد به شما. خدا به شما «أَقْرَبُ إِلَیْنَا مِنْ حَبْلِ الْوَرِید»[33] است، به دستور دین عمل کنید، نماز بخوانید به خدا میرسید.
بنابراین ما به برهان مکلّف هستیم، برهان هم راهش باز است. ما برای رفع عطش خود میگوییم آب میخواهیم، به دنبال آب باید برویم، مفهوم «الف» و «باء» که رفع عطش نمیکند. ما یقین داریم که چیزی در خارج هست، آن خارج را نه میبینیم، نه میفهمیم. فهمیدنی نیست، چون خارجیت، عین ذات اوست، چیزی که خارجیت عین ذات اوست که به ذهن نمیآید. ما نمیتوانیم به خارج برویم، برای اینکه او بسیط است و نامتناهی است، با هیچ گوشه او نمیتوانیم تماس بگیریم، چون گوشه ندارد. همهاش را نمیتوانیم مشاهده کنیم، چون همهاش نامتناهی است.
بنابراین آنچه در تفسیر شریف علی بن ابراهیم آمده که ﴿عَلَّمَهُ﴾ که معلّم خود خداست، ضمیر «علَّم»؛ یعنی فاعل به «الله» برمیگردد، «أوحیٰ» به «الله» برمیگردد، این نشان میدهد که کلّ این صحنه ذات اقدس الهی است که دارد پیغمبر خود را میپروراند. این نشان میدهد که میفرماید: ﴿وَ أَنزَلْنَا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ﴾؛[34] مفسّر واقعی در حقیقت، اینها هستند که مشکل را حلّ میکنند؛ منتها فرمودند مواظب باشید اگر شما نزد امام نشستهاید، دیگر عرض بر قرآن لازم نیست، چون خودش قرآنِ متحرک است، وحیِ متحرک است، عِدل قرآن است؛ اما اگر در کتاب و روایتی شنیدید، چون به نام زیاد دروغ جعل میکنند، شما باید بر قرآن عرضه کنید، این است که المیزان برای همین نوشته شده است، ما یک ترازو میخواهیم. دو طایفه از نصوص است که فرمودند به نام دروغ زیاد جعل کردند و زیاد جعل میکنند هر چه از ما نقل کردند اوّلاً باید بر قرآن عرضه کنید، اگر مخالف قرآن ـ نه مختلف، نه عام و خاص، نه مطلق و مقیّد که اختلاف داشته باشد، بلکه مخالف باشد ـ اگر مخالف قرآن بود، مباین قرآن بود، حرف ما نیست. اگر مخالف نبود، آن وقت بعد از این دوباره ببرید خدمت قرآن، مفسّر قرآن قرار بدهید، مقیّد قرآن قرار بدهید، مؤید قرآن قرار بدهید، این کارها را بکنید. این کارها را باید کرد. پس ما یک المیزان میخواهیم که سعی بین صفا و مروه بکنیم، هم روایات نصوص علاجیه[35] به ما گفته است اگر روایات، متعارض شدند بر قرآن عرضه کنید، هم غیر روایات متعارض، در غیر روایات متعارض هم به ما فرمودند الا و لابد باید بر قرآن عرضه کنید، برای اینکه به نام ما زیاد دروغ جعل کردند،[36] چون به نام ما زیاد دروغ جعل کردند، شما اوّل به قرآن عرضه کنید، اگر مخالف قرآن بود، مباین قرآن بود «فَاضْرِبُوهُ عَلَی الجِدار»،[37] اگر مخالف نبود بگیرید یا مخصّص او قرار بدهید یا قرینه قرار بدهید یا مؤید قرار بدهید، ما این چند کار را باید بکنیم، اوّل باید یک ترازو باید داشته باشیم که قرآن چه میگوید؟ اگر دست ما خالی باشد، ترازو نداشته باشیم، بر چه چیزی عرضه کنیم؟ کلّ قرآن را باید بدانیم، ولی حجت نیست، ترازوست، با ترازو کار حلّ نمیشود، بعد برسیم خدمت روایات، روایات چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد باید عرضه کنیم بر قرآن. اگر مخالف قرآن بود که «فَاضْرِبُوهُ عَلَی الجِدار»، اگر مخالف قرآن نبود، مثل قرآن «علی الرأس و العین» در کنار قرآن قرار بدهیم، آن وقت این میشود مخصّص، این میشود مؤید، آن وقت قرآن و عترت مشکل ما را حلّ میکنند.
«و الحمد لله رب العالمین»
[1] . مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول، ج10، ص384.
[2]. سوره آلعمران، آیه31.
[3]. الکافی (ط ـ الإسلامیة)، ج2، ص352.
[4]. سوره انفال, آیه17.
[5] . سوره الرحمن، آیات1 ـ 4.
[6] . تفسیر القمی، ج2، ص335.
[7] . سوره تحریم، آیه1.
[8]. سوره انفال، آیه2.
[9]. سوره اسراء، آیه55.
[10]. سوره بقره، آیه253.
[11]. غرر الاخبار، ص62.
[12] . سوره حجر، آیه9.
[13]. دعائمالاسلام، ج1، ص28.
[14] . اللهوف علی قتلی الطفوف / ترجمه فهری، النص، ص185.
[15]. سوره طه، آیه114.
[16]. سوره احزاب, آیه21.
[17] . سوره انعام، آیه103.
[18]. سوره اعراف، آیه172.
[19]. سوره اعراف، آیه172.
[20]. سوره اعراف، آیه173.
[21]. سوره شمس، آیه10.
[22] . سوره نحل، آیه59.
[23]. مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش ششم؛ «آفتاب آمد دلیل آفتاب ٭٭٭ گر دلیلت باید از وی رو متاب».
[24] . سوره نور، آیه35.
[25]. سوره اسرا، آیه44.
[26]. وسائل الشیعه، ج2، ص356.
[27]. التفسیر المنسوب إلی الإمام الحسن العسکری(علیه السلام)، ص22.
[28]. سوره زمر، آیه4.
[29] . سوره زمر، آیه3.
[30]. سوره اعراف، آیه66.
[31]. سوره زخرف، آیه23.
[32]. سوره مؤمنون, آیه24؛ سوره قصص, آیه36.
[33]. التوحید(للصدوق)، ص79.
[34]. سوره نحل، آیه44.
[35] . حاشیة السلطان، ص301.
[36]. الاحتجاج، ج2، ص447.
[37] . ر. ک: التبیان فی تفسیر القرآن، ج 1، ص 5؛ «إذا جاءکم عنی حدیث فأعرضوه علی کتاب الله فما وافق کتاب الله فاقبلوه و ما خالفه فاضربوا به عرض الحائط».