اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
﴿وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَیْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ (30) إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِناتُ الْجِیادُ (31) فَقالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی حَتَّی تَوارَتْ بِالْحِجابِ (32) رُدُّوها عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ (33) وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ (34) قالَ رَبِّ اغْفِرْ لی وَ هَبْ لی مُلْکاً لا یَنْبَغی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدی إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (35)﴾
تبیین اهداف نقل قصص انبیا در قرآن
بعد از بیان اصول و عناصر اوّلی توحید, قصص بعضی از انبیا(علیهم السلام) را ذکر میفرمایند تا در مقام اجرا نمونهای باشند برای تحقّق پیام انبیای الهی و رهبران الهی و هشداری باشد برای امتهای اسلامی و برای وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) دلگرمی باشد. بعد از نام بردن شش پیغمبر از انبیای قبلی, دستور داد و فرمود: ﴿اصْبِرْ عَلی ما یَقُولُونَ وَ اذْکُرْ عَبْدَنا داوُدَ﴾[1] و بعد از جریان داود, قصه سلیمان(سلام الله علیه) را نقل میکند؛ این قصهها را برای این نقل میکند که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) برابر این قصهها صابر و بردبار باشد و برنامههایش را پیش ببرد و این اقتدا به هدایت الهی است که نصیب انبیا شده است، نه اقتدا به انبیای قبلی؛ لذا در بخشهای سوره «انعام» و مانند آن بعد از نام بردن بخشی از انبیا(علیهم السلام) فرمود: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ﴾[2] نه «فبهم اقتده»؛ یعنی سیرهای که خدا به این انبیا آموخت همان سیره, مقتدای توی پیامبر هم است؛ به اینها اقتدا نکن، به هدایت الهی که نصیب اینها شد و نصیب تو هم میشود اقتدا کن.
پرسش: این منافات با «ما خلق الله» ندارد؟
پاسخ: نه, چون آن در مقام روحانیت است نه در مقام اجرای عملی و این هم اقتدا به یک پیامبر نیست، اقتدا به هدایت الهی است نفرمود: «فبهم اقتده» فرمود: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ﴾.
در جریان حضرت داود برای بیان این نُه پیامبر قصهای را نقل میکند که اوّل آن تنزیه و تقدیس و تکریم آن پیامبر و آخر آن هم اینچنین است؛ در جریان حضرت سلیمان هم همینطور است که اوّل آن تقدیس است فرمود: ﴿نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ﴾ و بعد در آخر آن میفرماید: ﴿وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ﴾،[3] این قصهها محفوف است از دو طرف به تقدیس و تنزیه و اکرام و تجلیل, معلوم میشود که آنچه در وسط قرار گرفت؛ یعنی قصه باید طرزی معنا شود که با قداست این ذوات مقدس سازگار باشد.
عدم منافات وقوع امور خارجی در جریان آدم(علیه السلام) با اصل آن بر تمثّل
مطلب دیگر در جریان «تمثیل» و «تمثّل» است که مستحضرید اینها خلاف ظاهر است، تا آنجا که لفظ تحمّل دارد بر خود ظاهر حمل میشود و تا آنجا که لفظ تحمّل ندارد بر «تمثّل» یا با «تمثیل» حل میشود.مثلاً در جریان حضرت آدم اموری اتفاق افتاد که با واقعیّت خارجی آن هیچ منافات ندارد بر اینکه اصل جریان بر «تمثّل» حمل شود؛ نظیر جریان قصه هابیل و قابیل که در خارج واقع شد که یکی، دیگری را کشت و خدای سبحان غُرابی را برانگیخت تا به این بشر اوّلی بفهماند که چگونه جنازه را باید دفن کرد ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً یَبْحَثُ فِی الْأَرْضِ﴾[4] که این راه معرفتشناسی حسّی و تجربی را برای اوّلین بار خدای سبحان به بشر آموخت. همانطوری که معرفتشناسیهای برتر را هم قرآن مطرح کرد، کفِ معرفتشناسی که حس و تجربه حسّی است را هم قرآن طرح کرد و برای بشر اوّلی غرابی را فرستاد تا به قابیل بفهماند که چگونه این جسد را دفن کند؛ اینها در خارج اتفاق افتاد. یا جریان تعلیم «اسماء» این دلیل بر «تمثیل» یا «تمثّل» نیست چون این در خارج میتواند اتفاق بیفتد، اما اینکه بهشتی بود که همه «اشجار» ثمربخش بودند و شیطان رفت اینها را نهی کرد و وسوسه کرد، چون امری در کار نیست، نهیای در کار نیست، هنوز شریعتی مطرح نبود، لفظی که بتواند این معانی را تحمّل کند نیست. پس نه امر آن امر تشریعی است و اگر بگوییم وجوب است، خلاف است؛ بگوییم مستحب است، خلاف است؛ بگوییم ارشاد است، خلاف است؛ بگوییم نهیاش نهی تحریمی است، خلاف است؛ تنزیهی است، خلاف است؛ مولوی است، خلاف است؛ ترک اولاست، خلاف است؛ اصلاً همه این الفاظ در فضای شریعت هستند، وقتی دست و پای آدم بسته است و نمیتواند ﴿لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ﴾[5] و مانند آن را معنا کند، آن وقت مسئله «تمثّل» و «تمثیل» و اینها مطرح میشود. بنابراین تعلیم میتواند در خارج باشد؛ ولی این بهشت و ورود به بهشت و مانند آن، بیان لفظی آنها بسیار سخت است.
عدم نیاز به زمان و مکان در حمل جریان آدم بر تمثّل
مطلب بعدی آن است که «تمثّل» نه زمانی است و نه زمینی، این فرصت نمیطلبد تا ما بگوییم انسانی که وارد زمین شده است و مخلوق است حتماً شریعت دارد و مدتی را نمیتواند بدون شریعت باشد، چون آن «تمثّل» زمان نمیبرد و گذشته از این «تمثّل» زمینه است و مقدمه برای شریعت است، اینطور نیست که اینها مدتی بیشریعت بودند و بعد شریعت آمده است. در جریان «تمثّل» تاریخ و زمان و زمین و مانند آن مطرح نیست و اگر جریان هبوط وجود مبارک حضرت آدم و حوا در سراندیب هند[6] یا کوه صفا و مروه است[7] این روایات باید کاملاً بررسی شود، لااقل در حدّ بحثهای فقهی بحث شوند، چون از این پایینتر دیگر حجّت نیست. اگر ما قبول کردیم که روایاتی که مربوط به اصول است و مربوط به مسائل علمی است و اثر عملی هم ندارد و تعبدی هم در کار نیست و یک پژوهش علمی است، اگر روایت در آن زمینه حجّت باشد لااقل باید در حدّ روایت فقهی باشد، اما اگر گفتیم که مسئله علمی است روایت اثری ندارد، تعبّد که نیست و علم هم که با خبر واحد حاصل نمیشود، انسان به این روایت عمل کند یعنی چه؟ یعنی علم پیدا کند، در حالی که علم پیدا نمیشود، ترتیب اثر عملی هم که نیست، اگر بخواهد مظنّه پیدا شود، بله گمان هست؛ ولی گمان که با مسائل علمی پیشرفت نمیکند، لکن حداقل این است که این در حدّ روایات معتبر باشد که بتواند مسئله سراندیب را حل کند, مسئله صفا و مروه را حل کند. «تمثّل» برای جایی است که بالأخره ما هیچ چارهای نداشته باشیم بر آن حمل میشود، وگرنه در آنجا که چارهای هست لفظ بر ظاهر خود حمل میشود.
پرسش: ببخشید! آن بهشت برزخی که برای حضرت آدم بود باید ضمیر مفرد میآورد؛ ولی ﴿قُلنَا اهبِطُوا مِنها جَمیعاً﴾[8] آمده است.
پاسخ: بله, چون این «کثرت» برای حضرت آدم «متمثّل» شد و حضرت آدم مخاطب این «کثرت» بود. به حضرت آدم فرمود: ﴿اسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ﴾[9] یک, ﴿لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ﴾ دو, مواظب باش که شیطان ﴿عَدُوٌّ لَکَ وَ لِزَوْجِکَ﴾[10] سه, این مجموعه را به حضرت آدم فرمود و بعد وقتی آن حادثه پیش آمد فرمود: ﴿اهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ﴾[11] مخاطب، وجود مبارک حضرت آدم است؛ ولی درباره جمع سخن میگوید, فرمود: ﴿اهْبِطُوا﴾ برای اینکه ﴿بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ﴾ از این منزلت پایین بیایید ﴿فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدیً﴾.[12] بنابراین آن مسئله تعلیم و مانند اینها میتواند بدون «تمثّل» در خارج باشد؛ ولی مسئله هابیل و قابیل که یقیناً در خارج بود.
امکان دخالت پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) در تقدیم و تأخیر نگارش آیات قرآن
در جریان تحدّی، خود این قرآن کریم این را در سه بخش مطرح کرده است؛ حالا ترتیب نگارش قرآن, تأخیر و تقدیم آیات اینها مربوط است به اینکه وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) چگونه دستور داد، وگرنه در تحدّی اگر این سه مرحله تصویب شد، معلوم میشود که یک نظم طبیعی بین این سه مرحله است, اگر تحدّی به کلّ قرآن شد که فرمود اگر اینها تردید دارند این قرآن کلام خداست ﴿فَلْیَأْتُوا بِحَدیثٍ مِثْلِهِ﴾؛[13] کتابی مثل این بیاورند و در بخش بعدی فرمود اگر شما تردید دارید و میگویید که اینها «فریه» و «مفترات» است ﴿فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَیاتٍ﴾؛[14] شما هم این افترا را ببندید که به ده سوره تحدّی میکند. در بخشهای بعدی فرمود: ﴿فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ﴾[15] یک, ﴿فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ﴾[16] دو, اینها تحدّی به یک سوره است؛ این نظم طبیعی نشان میدهد که تحدّی به کلّ قرآن مرحله اُولاست, به ده سوره مرحله ثانیه است و به یک سوره مرحله ثالثه است. حالا در تقدیم و تأخیر و تدوین به دستور حضرت چگونه نگارش داد مطلب دیگری است.
نسل کنونی بشر فرزندان آدم و حوّا و انقراض نسلهای گذشته
پرسش: این حرفها در صورتی است که حضرت آدم اولین بشر خدا بود... .
پاسخ: از این نسل اوّلین است. ظاهر روایت هم این است که هزار آدم آمدند و رفتند و ما در هشتمین عالم هستیم، در خصال مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) ـ ایشان از یک شروع کرده تا «ألف» ـ در باب «ألف» این روایت هست که هزار آدم بود، اگر این «ألف» ناظر به کثرت باشد ممکن است هزارها آدم آمدند و رفتند. تاریخ عالَم هم همان نیست که در ناسخالتواریخ است، اگر گفتند یک میلیارد یا دو میلیارد یا ده میلیارد سال ما مثلاً علامت حیات داشتیم این هیچ استبعادی ندارد. در باب «ألف» مرحوم صدوق(رضوان الله علیه) در کتاب شریف خصال از امام(علیه السلام) نقل میکند که «ألف» آدم آمدند و رفتند,[17] بالأخره آنها منقرض شدند و نسل فعلی طبق بیان نورانی قرآن کریم از آدم و حواست، این نسل فعلی است؛ حالا این نسل فعلی هم با ظهور حضرت منقرض میشود و یک نسل دیگری میآید؛ نه فیض خدا تمامشدنی است و نه گذشته قابل حذف و اضافه است، ما هستیم و همین مقطع خاص, بنابراین قبلاً هر که بود و هر چه بود آنها منقرض شدند؛ اینکه فرشتهها گفتند: ﴿أَ تَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ﴾[18] به این مناسب بود که انسانهای قبل در زمین همین کارها را میکردند، گرچه سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) میفرماید از اینکه خدای سبحان فرمود: ﴿إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَةً﴾،[19] فرشتهها از زمینی بودن موجود استنباط کردند که این خونریز است و مفسد؛[20] ولی برخیها گفتند چون بشرهای قبلی روی زمین بودند و همین کار را کردند؛ لذا فرشتهها گفتند: ﴿أَ تَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ﴾ غرض این است که آنها اگر بودند منقرض شدند.
عدم اختصاص تحدّی قرآن بر عرب زبانان و علّت آن
پرسش: آیا تحدّی قرآن برای عرب زبانهاست؟
پاسخ: نه, برای اینکه جن و انس را در سوره «اسراء» تحدّی کرد، تمام جن و انسها که عربزبان نیستند. با توجه به معارف قرآن و اِخبار غیبیه قرآن, قرآن طرزی کوچه و پسکوچه جهان غیب را به یاد انبیا میدهد که عقل متحیّر است، چه کسی میتواند مثل این حرف بزند؟ الآن ممکن است کسی که اهل قم است به یک شخص دیگری آدرس کوچه و پسکوچهها را بدهد و این امر عادی است که فلان خیابان اینطور است, فلان کوی اینطور است, فلان برزن اینطور است، اما ذات اقدس الهی نقشه و هندسه عالم را با جزئیات مثل یک روستای کوچک ترسیم میکند؛ به وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) میفرماید: ﴿ما کُنْتَ ثاوِیاً فی أَهْلِ مَدْیَنَ﴾[21] تو در جریان مدین نبودی؛ ولی قصه از این قبیل است، ﴿ما کُنْتَ بِجانِبِ الطُّورِ﴾؛[22] ولی قصه از این قبیل است, ﴿ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ﴾؛[23] ولی قصه از این قبیل است. قصه موسی و طور موسی, قصه عیسی و مادر عیسی کلّ این کوچه و پسکوچههای جهان غیب را طرزی به یاد پیغمبر میآورد مثل اینکه انسان یک روستایی را دارد معلوم میکند، عقل از این کار حیران است. این حرف چه کسی است؟ جن و انس جمع شوند هم نمیتوانند، تنها عِبری و عربی نیست؛ فرمود چه انس و چه جن جمع شوند، مگر همه آنها عربزبان هستند؟! کلّ عالم را خدای سبحان برای پیغمبر ترسیم کرد، میفرماید تو در آن صحنه نبودی؛ ولی قصه از این قبیل است, تو در مدین نبودی چنین است, تو در «طور» نبودی چنین است, تو در زمان حضرت مریم نبودی چنین است. اینطور حرف زدن مگر مقدور کسی است؟! همه اینها کنار رفتند، برای اینکه اگر ممکن بود دیگر آن هشتاد جنگ و خونریزیها را به راه نمیانداختند، واقعاً عقل متحیّر است. این جریانها برای قبل از تاریخنویسی است و تاریخی هم که در کار نیست، کلّ زمان و زمین را مثل یک روستای کوچک از آدم گرفته تا زمان خود حضرت قرآن دارد مهندسی میکند. در این کتاب خیلی از جاها سجده دارد، منتها چهارجا سجده واجب دارد و خیلی از جاها سجده در آن مستحب است، در برابر این آیات سجده میکنیم برای عظمت همین اعجاز است.
هبه خاص بودن سلیمان بر داود(علیه السلام)
فرمود این صحنهها اتفاق افتاد، ما به داود سلیمان دادیم که این سلیمان «هبه»ٴ ماست و قبلاً هم انبیایی که «هبةالله» هستند بیان شد؛ وجود مبارک یحیی «هبةالله» است که به زکریا داده شد, هارون «هبةالله» است, وجود مبارک اسحاق و یعقوب «هبةالله» هستند, وجود مبارک سلیمان «هبةالله» است, وجود مبارک عیسی بلاواسطه «هبةالله» است که ﴿لِأَهَبَ لَکِ غُلاَماً زَکِیّاً﴾[24] و در اینجا هم فرمود «هبةالله» است و عبد خوبی است، چون «اوّاب» است و علت خوبی این بندهٴ خدا همان «اوّاب» بودن اوست.
پرسش: استاد ببخشید! آنچه درباره «هبةالله» میفرمایید پس چرا میفرماید: ﴿یَهَبُ لِمَن یَشاءُ...﴾؟[25]
پاسخ: آن دیگر فرزند دادن است. کلّ نعمتهای الهی هبهٴ خداست و هبهٴ عامّه است نه هبه خاص؛ مثل اینکه خدای سبحان ﴿عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ﴾[26] اینها علوم عامّه است، اما ﴿وَ عَلَّمَکَ مَا لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ﴾[27] علم خاص است، آنها علم عام است و «هبه» الهی همینطور است؛ مواهب الهی هبهٴ الهی است. عقیم کردن هم «هبه»ٴ الهی است ﴿وَ یَجْعَلُ مَنْ یَشَاءُ عَقِیماً﴾؛[28] آنجا که مصلحت نیست عقیم میکند، این «عُقم» هم جزء «هِبه» الهی است، چون انسان که نمیداند مصلحت چیست.
لزوم توجه به نزاهت سلیمان از نقصِ در تأخیر ذکر
﴿إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِناتُ الْجِیادُ﴾؛ فرمود این صحنه را به یاد بیاور که در غروب یک روز اسبهای رزمی بر تو عرضه شدند، چون وجود مبارک سلیمان حکومتی داشت, سلطنتی داشت نیروی زرهی آن روز همین اسبهای رزمی بودند این اسبها را آوردند سان بدهند تا وجود مبارک سلیمان سان ببیند و اینها خیلها و اسبهای «صافِن» و منظّمی بودند، ساکن و آرام بودند و در موقع رفتن, سرعت داشتند تیزروی داشتند و مانند آن، بعد وجود مبارک سلیمان گفت: ﴿إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی﴾، درباره این ﴿أَحْبَبْتُ﴾ گفتند تضمین شده است.[29] در اول سوره مبارکه «ابراهیم» دارد که بعضیها دنیا را بر آخرت ترجیح میدهند، آیه سه سوره مبارکه «ابراهیم» این است: ﴿یَسْتَحِبُّونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا عَلَی الْآخِرَةِ﴾؛ یعنی دنیا را بر آخرت ترجیح میدهند، در اینجا هم گفتند که تضمین شده است ﴿أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی﴾ که کلمه ﴿عَنْ﴾ تجاوز را نشان میدهد؛ یعنی محبّت این اسبهای رزمی مرا از یاد خدا باز داشت. آیا این ﴿ذِکْرِ رَبِّی﴾ نماز است و آیا نماز, نماز واجب است یا نافله است؟ اگر نماز واجب است وقت اجزاست یا وقت فضیلت است؟
پرسش: فروعاتی مانند نماز نافله که در آن زمان نبود.
پاسخ: بود، درباره نماز فرمود: ﴿إِنَّ الصَّلاَةَ کَانَتْ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ کِتَاباً مَوْقُوتاً﴾،[30] درباره روزه فرمود: ﴿کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذینَ مِنْ قَبْلِکُمْ﴾،[31] در جریان حضرت مسیح فرمود: ﴿أَوْصانی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیًّا﴾[32] نماز در همه ادیان شرایع بود، منتها در هر شریعتی به سبک خاصی ﴿لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾،[33] وگرنه ﴿أَوْصانی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیًّا﴾، پس برای انبیای قبلی بود.
مرحوم شیخ طوسی در تبیان و بعضی از بزرگان دیگر میگویند این مربوط به وقت فضیلت است.[34] مستحضرید و در کتابهای فقهی هم عنایت کردید که برای نماز چهار وقت است: یک وقت اختصاصی است, یک وقت اشتراکی است, یک وقت فضیلت است و یک وقت اجزاست؛ همه اوقات چهارگانه مرتباً و منظّماً در کتابهای فقهی آمده که چه زمانی وقت اختصاصی است, چه زمانی وقت فضیلت است، چه زمانی وقت مشترک است و چه زمانی وقت اجزاست؛ حالا کدام وقت فوت شده است؟ اصلِ نماز, نماز واجب بود؟ نماز نافله بود؟ وقت اجزا بود یا وقت فضیلت بود؟ هیچکدام از اینها نیست. ما وقتی می توانیم احتمال دهیم که یکی از اینها باشد، هیچ دلیلی نداریم که بگوییم ـ خدای ناکرده ـ او نماز واجب خود را کنار گذاشته است؛ اوقاتشان, شریعتشان, نوافلشان و مستحبّاتشان را داشتند، منتها هرکدام ﴿لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً﴾، همین که ما احتمال عقلایی بدهیم دستمان و زبانمان باز نیست که بگوییم این خلاف کرده و با عصمت ایشان سازگار نیست؛ اینکه مرحوم شیخ طوسی میفرماید این وقت فضیلت یا نافله را از دست داده شاید سخن حقی باشد. غرض این است که اگر برای ما مسلّم شد که منظور از ذکر, نماز است یک و نماز واجب است دو و اینکه تأخیر شده در وقت اجزاست سه, آن وقت مسئله «اهم» و «مهم» و مانند آن ممکن است که مطرح شود. اما عرض کردیم ما در وسطی هستیم که دو طرف آن بسته است، اوّل خدا میفرماید او «أوّاب» بود و عبد خوبی بود, در آخر میفرماید این «زلفا» دارد و «حُسن مآب» دارد. قصهای که در اول و آخر آن خدا دارد مدح و ثنا واجلال و تکریم میکند، زبانمان باز نیست که بگوییم مثلاً خلاف کرده یا واجبی را ترک کرده است، تمام این حرفها را باید در مدار فضیلت و عصمت این ذات مقدس حمل کنیم.
ضرورت بررسی حجیت روایات در جریان سلیمان و شمس و ردّ آن
اصلاً نامی از آفتاب نیست و خود روایات هم یکسان نیست، گرچه اگر مسئله روایات نبود سخن از شمس و ردّ شمس هم مطرح نبود.
پرسش: آنجا چگونه توجیح میشود؟
پاسخ: آنجا هم همینطور است ممکن است که وقت فضیلت باشد, نافله باشد, ما دلیلی نداریم بر اینکه نماز واجب آنها ترک شده است، اصل ردّ شمس بله ممکن است؛ حتی جریان طلوع شمس از مغرب عالَم هم این را برخی از اهل تفسیر[35] گفتند در اثر سیر زمین و تغییر جهت زمین و تبدیل قطب به منطقه استوایی و منطقه استوایی به قطب کمکم ممکن است که مشرق بشود مغرب، مغرب بشود مشرق و آفتاب از مغرب طلوع کند؛ این حرفی است که بزرگان ریاضیدان و منجّمین گفتند و این غیب نیست «حَتَّی تَطْلُعَ الشَّمْسُ مِنْ مَغْرِبِهَا»[36] در یک زمان خاصی است، ممکن است وضع کره زمین و اوضاع آن برگردد که مغرب بشود مشرق و مشرق بشود مغرب، اینها جزء امور عادی است و محال عقلی نیست.
غرض این است که در آیه از شمس هیچ سخنی نیست، فقط کلمه «عشیّ» دارد که جناب فخررازی میگوید این کلمه «عشیّ» قرینهای است برای سخن از «شمس»[37] و سیدناالاستاد(رضوان الله علیه) هم فرمود این کلمه «عشیّ» بدون تناسب با شمس نیست[38] تا ضمیر ﴿تَوارَتْ﴾ به «شمس» برگردد و به قرینه «عشیّ» که به نزدیک غروب است بگوییم «شمس»ی در اینجا مستتر است؛ اما ظاهر﴿تَوارَتْ﴾ بر این است سانی که میدیدند و حرکت میکردند مستور شدند، بعد فرمود: ﴿رُدُّوها﴾؛ اینها را برگرداند.
در این روایات که ردّ شمس شد و حضرت وضو گرفت و ﴿بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ﴾؛ یعنی آب را به ساق و گردن که وضوی آنها بود و علامت طهارت آنها بود رساند که این هم خیلی هماهنگ نیست، برای اینکه اگر شخص سلیمان(سلام الله علیه) است دیگر «اعناق» و «سوق» صحیح نیست، چون هم «سوق» جمع است و هم «اعناق» و اگر جمعیّت است باید بفرماید «فطفقوا»؛ یعنی شروع کردند ﴿بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ﴾، اما اگر «طَفِق» را مفرد بیاورد و «سوق» و «اعناق» را جمع بیاورد، این مؤیّد آن است که ضمیر ﴿تَوارَتْ﴾ به همان اسبها و خیلهای نظامی برمیگردد وقتی که ﴿رُدُّوها﴾ آنها را برگرداندند وجود مبارک سلیمان به ساقها و گردنهای این اسبهایی که از اینها سان دیده دست زده، تنظیمشان کرده و مانند آن. به هر تقدیر اگر روایت معتبر باشد و حداقل روایت فقهی باشد، همانطوری که در فقه آدم میتواند فتوا دهد، به این مقدار از حجّت باشد انسان میتواند اکتفا کند.
پرسش: حلّ مشکل اینجا هم به «تمثّل» است.
پاسخ: نه, اینجا چه تمثّلی و چه دلیلی است بر اینکه حالا ضمیر یا این است یا آن و هر دو ممکن است؛ اینجا هم این ممکن است و هم آن ممکن است: هم ردّ شمس باشد ممکن است وهم ردّ این ﴿الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ﴾ ممکن است باشد, فرمود اینها را برگرداندند دست به گردن و ساق آنها زد, سان دیدند, از آنها حمایت کردند و مانند این کارها، اینها هیچ محذوری ندارد که به ظاهر آن حمل شود، منتها ظاهر آن با ﴿الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ﴾ سازگارتر است، لکن روایات مسئله ردّ شمس را مطرح میکند.
محذور نداشتن اخذ ظاهر روایات جریان سلیمان(علیه السلام)
پرسش:بالاخره بگوییم «غفلَ عن ذکر ربی» یا «غفلتُ عن ذکر ربی» یا «أغفلتُ و غفلتُ عن ذکر ربی»؟
پاسخ: ﴿ذِکْرِ رَبِّی﴾ هم مصادیق فراوان دارد، یکی از مصادیق آن «صلات» است؛ آیا از شکرگزاری غافل شدند؟! از سپاسگزاری که خدای سبحان این نعمت را به من داد غافل شدند یا از نماز غافل شدند؟! اگر روایات نبود ما از کجا میفهمیدیم منظور از «ذکر»، «صلات» است؟ طبق بعضی از روایات است که مشخص شده است. بخشی از روایاتی که در کنزالفوائد از مرحوم کلینی(رضوان الله علیه) نقل کردند خیلی شفاف نیست، بعضی از روایات هم بیتهافت نیست؛ ولی به هر حال بر فرض تمامیّت آن روایات اصلاً محذوری ندارد که ما این را بر ظاهر حمل کنیم و نیازی به «تمثّل» نیست، هم ردّ شمس ممکن است و هم ترک نافله ممکن است یا ترک وقت فضیلت ممکن است، هیچکدام از اینها دلیل نیست که نماز واجب را حضرت از دست داد، بر این دلیلی نیست.
پرسش: حالا چرا ما اصلاً فعلی که اشراب شده را عملاً یکی کنیم؟
پاسخ: ترجیح دادم من برای اینکه ﴿عَنْ﴾ اعراض را میفهماند, تجاوز را میفهماند, اگر تجاوز باشد نظیر ﴿یَسْتَحِبُّونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا عَلَی الْآخِرَةِ﴾؛ یعنی این دنیا را بر آخرت ترجیح میدهند، قهراً از آخرت غفلت میکنند و به دنیا میپردازند که این با ﴿عَنْ﴾ سازگار باشد و ﴿أَحْبَبْتَ﴾ هم تضمین شده باشد؛ یعنی «آثرتُ». غرض این است که به ظاهر حمل شود هیچ محذوری ندارد، منتها یکی ممکن است ظاهر باشد و یکی اظهر؛ اکثر مفسّران به تعبیر مرحوم شیخ طوسی این را به همان ﴿الصَّافِناتُ الْجِیادُ﴾ برگرداندند. ﴿أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَنْ ذِکْرِ رَبِّی حَتَّی تَوارَتْ بِالْحِجابِ﴾ این «صافنات جیاد» ﴿بِالْحِجابِ﴾ یا طبق روایاتی که دارد به قرینه «عشیّ»، «حَتَّی تَوَارَتِ الشَّمْسُ بِالْحِجَابِ».[39]
پرسش: استاد! این با ﴿رِجالٌ لا تُلهِیهِم﴾[40] منافات ندارد؟
پاسخ: نه، چون کار خیر و در مسئله نظامی بود. در بحبوحههای دفاع هشت ساله از نزدیک دیده شد دفعتاً که مشغول ساماندهی امور نظامی هستند یک وقت میبینند که مغرب شده، منتها حالا آنها فعل «اهم» را بر «مهم» ترجیح میدادند, گاهی نماز خوف است و مانند آن، این مسئله نظامی است و کار نظامی است که یک حکمران دارد سان میبیند، این مسئله یک امر تشریفاتی و امور دنیایی نظیر آیه سه سوره مبارکه «ابراهیم» که نیست.
تبیین جریان آزمون سلیمان(علیه السلام) در پذیرفته نشدن دعای او در حق بیمار
فرمود: ﴿وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَیْمانَ وَ أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ﴾؛ ما آزمونی نسبت به پدر او حضرت داود داشتیم و آزمونی هم نسبت به خود سلیمان داریم؛ آزمون ما نسبت به او این بود که کودکی یا بیماری بود که او علاقهمند بود که این شفا پیدا کند، ما جسد مُردهٴ او را روی آن میز و تشکیلات او قرار دادیم تا معلوم شود که قضا و قَدر الهی بر هر دعایی مقدم است، چون خیلی از چیزهاست که انسان مصلحت خود را نمیداند; ولی این اصل کلی در اسلام هست به معنای اعم که شامل همه ادیان میشود؛ دستی که به طرف خدا دراز شد ممکن نیست خالی برگردد، این هست؛ منتها وظیفه ما این است که در دعا بگوییم خدایا آنچه خَیر ماست به ما بده و این وظیفه را گاهی عمل نمیکنیم یا به ما دستور دادند و اجازه دادند که مثلاً خواستههایمان را مطرح کنیم، اگر آن خواسته را که مطرح کردیم مصلحت بود همان خواسته را خدا عطا میکند و اگر آن خواسته مصلحت نبود سیّئهای از سیّئات ما را خدا میبخشد, اگر سیّئهای نداشتیم حسنهای بر حسنات ما میافزاید؛ این سه قسمت در باب جواب دعا هست؛ لذا از وجود مبارک امام سجاد و بعضی از ائمه دیگر(علیهم السلام) نقل شده است که اینها وقتی دستشان به دعا دراز میشد وقتی دست را برمیگرداندند به صورت مبارکشان میمالیدند و گاهی هم این دست را میبوسیدند و میگفتند این دست خالی برنگشت، ممکن نیست دستی به طرف خدا دراز شود و خالی برگردد؛ منتها انسان باید مواظب باشد که حالا بر فرض «مستجابالدعوة» شد پیشنهاد ندهد. در نوبتهای قبلی هم شاید این قصه عرض شد برخی از اولیای الهی که شناخته شده بودند به استجابت دعا، اینها سوار کشتی شدند که کشتی هم در اثر آن طوفان و سونامی و اینها در آستانه غرق شدن بود که به او گفتند دعا کن, گفت اینجا جای دعا نیست، اینجا جای تسلیم است؛ کسانی که به این مقام برسند میشوند «مستجابالدعوة»؛ کسی که بداند کجا جای دعاست, کجا جای خواستن است, کجا جای صبر است؛ آن کسی که اهل تسلیم است دیگر نمیگوید به من این و آن بده، گفت اینجا جای تسلیم است. آنکه ولیّ خداست زمین و زمان را میشناسد، فرصت را میشناسد که چه وقت دعا کند، چه وقت دعا نکند، چطور دعا بکند، و چطور دعا نکند. آزمونی برای وجود مبارک سلیمان اتفاق افتاد که فرمود ما جسدی را بر روی میز او قرار دادیم؛ جسد همان بدن بیروح است. در جریان گوساله سامری خدای سبحان برای اینکه بفهماند او گوساله نیاورد او حیوانی نیاورد و چیزی را زنده نکرد فرمود: ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ﴾[41] نه «عجلاً له خُوار» او گوساله نیاورد، بلکه او تندیسی از گوساله آورد و کاری تعبیه کرد که صدا میکرد، حیات نداده بود. این کلمه ﴿جَسَداً﴾ بین ﴿عِجْلاً﴾ و بین ﴿خُوارٌ﴾، برای اینکه بفهماند روح به او نداد ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ﴾ گاو را میگویند «حیوان خائر», «حمار» را میگویند «حیوانٌ ناهق», «فرس» را میگویند «حیوانٌ صاهل» ماهی را میگویند «حیوانٌ سابح», مرغ را میگویند «حیوانٌ طائر» و انسان را میگویند «حیوانٌ ناطق»، اینکه فرمود: ﴿فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ﴾؛ یعنی حیات نداشت. اینجا هم خداوند ﴿أَلْقَیْنا﴾ بر او جسدی را ﴿عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً﴾ و او هم فکر میکرد که این دعایش مستجاب میشود، این کودک یا غیر کودک درمان میپذیرد و معالجه میشود، بعد فهمید که دیگر مُرد ﴿ثُمَّ أَنابَ﴾، متوجه شد که در نیایشها و دعا کردن باید تسلیم محض باشد، اگر مصلحت هست خدایا این را انجام بدهیم!
عدم توانایی انسان در تفسیر مسیر حکمت الهی با توسّل
این از بیانات نورانی امام سجاد(سلام الله علیه) است که به منزله قانون اساسی است و هیچ چیزی بر آن حاکم نیست ـ میدانید بعضی از فرمایشات ائمه(علیهم السلام) جزء اصول، بعضی از عمومات و بعضی از اطلاقات هستند که غیر قابل تخصیص و تقیید میباشند ـ این بیان نورانی امام سجاد در صحیفه هم از همین قبیل است، فرمود: «یَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِکْمَتَهُ الْوَسَائِلُ»؛[42] ای خدایی که با هیچ وسیله نمیشود مسیر حکمت تو را عوض کرد توسّل چیز خوبی است و دستور هم دادی، هم به نماز, هم به روزه, هم به ولایت اینها را دستور دادی، اما با توسل نمیشود مسیر حکمت تو را تغییر بدهی و ـ معاذ الله ـ کاری کنی غیرِ حکیمانه، این شدنی نیست «یَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِکْمَتَهُ الْوَسَائِلُ». حالا وجود مبارک سلیمان با همه قداست و قُربی که داشت دعا میکرد، اما حکمت ذات اقدس الهی اقتضا میکرد که حیات او تا فلان وقت باشد. ﴿أَلْقَیْنا عَلی کُرْسِیِّهِ جَسَداً﴾ که بعد او هم انابه کرد، چون «مُنیب» و «اوّاب» بود مراجعه کرد ﴿قالَ رَبِّ اغْفِرْ لی﴾.
تقاضای مُلک اختصاصی و عدم منافات آن با کرامت او
بعد خواسته خودش را مطرح کرد؛ عرض کرد به من چیزی بده که برای دیگران نباشد ﴿رَبِّ اغْفِرْ لی وَ هَبْ لی مُلْکاً لا یَنْبَغی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدی إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ﴾؛ کسی این مُلک را نداشته باشد، حالا سابقاً بود ممکن است؛ ولی «لاحقه» نداشته باشد.
حالا اینجا احتمال این است که «ضنّت» و بخل ورزید، آیا چنین است یا اینکه چیزی اختصاصی به من بده، ممکن است که به دیگری چیزی بهتر از این میدهی؛ ولی اینکه به من میدهی مخصوص من باشد، ممکن است به دیگران چیزهای برتر و بهتر عطا کنی؛ ولی این جزء اختصاصی من باشد. چند جواب درباره این حرف گفته شد که این یعنی چه؟ با اینکه وجود مبارک پیغمبر این را داشت و وجود مبارک حضرت حجّت(سلام الله علیه) که ظهور میکند این را دارد، اینکه فرمود ما باد را بر او مسخّر کردیم ﴿وَ لِسُلَیْمانَ الرِّیحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ﴾؛[43] یعنی بامداد راهِ یک ماهه را طی میکند، عصر و شامگاه راه یک ماهه را طی میکند؛ یعنی این بادی که در اختیار سلیمان بود یک روز راه دو ماه را میرفت؛ بامداد یک ماه, عصر یک ماه؛ اگر یک روز میخواست حرکت کند در طول یک روز, راه شصت روزه را طی میکرد و خدا هم این نعمت را به او داد، این باد را ﴿فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ﴾[44] که ﴿غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ﴾، اما این با کرامت و اِجلالی که خدای سبحان در جریان حضرت سلیمان قبل و بعد این قصهها ذکر میکند مخالفت ندارد، زیرا سلیمان عرض نکرد که من را بر دیگری ترجیح بده؛ نه, ممکن است به دیگری خیلی بهتر از آن چیزی که به من میدهی بدهی؛ ولی یک چیز اختصاصی به من بده.
دو توجیه دیگر بر تقاضای سلیمان به ملک اختصاصی
ممکن است به دیگری چیزی بدهد که مثل این باشد یا بهتر از این باشد من حرفی ندارم؛ ولی اینکه به من میدهی به کسی نده. این را چند گونه جواب دادند: یکی اینکه دیگران ممکن است داشته باشند، اما اظهار نکنند و جوابی که برخی از عرفای دیگر دادند این است که گفتند او به عنوان سلیمانبنداود که یک شخصیت حقیقی دارد و نام او سلیمان است و یک فرد عادی است، برای این نخواست، این را برای مقام خاصّی خواست؛ اگر اولیای دیگر, ائمه و انبیا و انسانهای کامل به این مقام برسند او همان است، او همان سلیمان است. آن بزرگواری که میگوید اولیای دیگر هم داشتند، ایشان میگوید بر خلاف دعای سلیمان نبود. این برای این مقام بود که من در این مقام هستم، این مقام دارای این سِمت باشد، دیگران هم به همین مقام رسیدند و این وصف را داشتند، او غیر از سلیمان کس دیگری نیست. اگر منظور سلیمانبنداود است شخصیت حقیقی است، این دعا آن نیست و اگر مقام خاصّ سلیمانی است، بله در این مقام خاصّ سلیمانی هر که به این مقام برسد «گر انگشت سلیمانی نباشد *** چه خاصیّت دهد نقش نگینی»,[45] اگر کسی به مقام سلیمانی برسد همان است و دیگری نیست، بیگانه نیست؛ خیلی این حرف, حرف لطیفی است. کسی بیاید دنبال اینکه حسد است، اصلاً این گفتن ندارد؛ کسی میگوید برای مقام سلیمانی است، اگر آن مقام بود انگشتری که به دست گرفتی جن و انس تابع آن هستند، اگر به آن مقام رسیدید ﴿فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ﴾ که ﴿غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ﴾ نصیب اوست. این دو جواب, حداقلّ این مطلب است.
«و الحمد لله ربّ العالمین»
[1]. سوره ص, آیه17.
[2]. سوره انعام, آیه90.
[3]. سوره ص, آیه44.
[4]. سوره مائده, آیه31.
[5]. سوره بقره, آیه35؛ سوره اعراف, آیه19.
[6]. علل الشرایع، ج2، ص595؛ «وَ سَأَلَهُ عَنْ أَکْرَمِ وَادٍ عَلَی وَجْهِ الْأَرْضِ فَقَالَ وَادٍ یُقَالُ لَهُ سَرَانْدِیبُ سَقَطَ فِیهِ آدَمُ مِنَ السَّمَاءِ».
[7]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج4، ص190؛ «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمَّا أَصَابَ آدَمُ وَ زَوْجَتُهُ الْحِنْطَةَ أَخْرَجَهُمَا مِنَ الْجَنَّةِ وَ أَهْبَطَهُمَا إِلَی الْأَرْضِ فَأُهْبِطَ آدَمُ عَلَی الصَّفَا وَ أُهْبِطَتْ حَوَّاءُ عَلَی الْمَرْوَة».
[8] . سوره بقره, آیه38.
[9]. سوره بقره, آیه35؛ سوره اعراف, آیه19.
[10]. سوره طه, آیه117.
[11]. سوره بقره, آیه36؛ سوره اعراف, آیه24.
[12]. سوره بقره, آیه38؛ سوره طه, آیه123.
[13]. سوره طور, آیه34.
[14]. سوره هود, آیه13.
[15]. سوره بقره, آیه23.
[16]. سوره یونس, آیه38.
[17]. الخصال، ج2، ص652؛ «وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَلْفَ أَلْفِ آدَمٍ أَنْتَ فِی آخِرِ تِلْکَ الْعَوَالِمِ وَ أُولَئِکَ الْآدَمِیِّینَ».
[18]. سوره بقره, آیه30.
[19]. سوره بقره, آیه30.
[20]. تفسیر المیزان، ج1، ص115.
[21]. سوره قصص, آیه45.
[22]. سوره قصص, آیه46.
[23]. سوره آل عمران, آیه44.
[24]. سوره مریم, آیه19.
[25] . سوره شوری, آیه 49.
[26]. سوره علق, آیه5.
[27]. سوره نساء, آیه113.
[28]. سوره شوری, آیه50.
[29]. تفسیر المیزان، ج17، ص203؛ «قالوا: إن ﴿أَحْبَبْتُ﴾ مضمن معنی الإیثار و «عَنْ» بمعنی علی، و المراد إنی آثرت حب الخیل علی ذکر ربی و هو الصلاة محبا إیاه أو أحببت الخیل حبا مؤثرا إیاه علی ذکر ربی فاشتغلت بما عرض علی من الخیل عن الصلاة حتی غربت الشمس».
[30]. سوره نساء, آیه103.
[31]. سوره بقره, آیه183.
[32]. سوره مریم, آیه31.
[33]. سوره مائده, آیه48.
[34]. التبیان فی تفسیر القرآن، ج8، ص560.
[35]. بیان المعانی، ج3، ص429.
[36]. الکافی(ط ـ اسلامی)، ج5، ص10.
[37]. مفاتیح الغیب، ج26، ص390.
[38]. تفسیر المیزان، ج17، ص206.
[39]. من لا یحضره الفقیه, ج1, ص202.
[40] . سوره نور, آیه37.
[41]. سوره طه, آیه88.
[42]. الصحیفة السجادیة، دعای13.
[43]. سوره سبأ, آیه12.
[44]. سوره ص, آیه36.
[45]. دیوان حافظ، غزل483.