أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
﴿وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ لِأَبِیهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِی بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ (26) إِلاَّ الَّذِی فَطَرَنِی فَإِنَّهُ سَیَهْدِینِ (27) وَ جَعَلَهَا کَلِمَةً بَاقِیَةً فِی عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (28) بَلْ مَتَّعْتُ هٰؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّی جَاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِینٌ (29) وَ لَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ قَالُوا هذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ کَافِرُونَ (30)﴾
سوره مبارکهٴ «زخرف» که در مکه نازل شد و عناصر محوری آن اصول دین است، همانند سایر «حَوامِیم»[1] قسمت وحی را بیش از قسمتهای دیگر و روشنتر بیان میکند. تربیت جامعه به وسیله وحی است؛ جامعه اگر بخواهد بین حق و باطل، بین صدق و کذب، بین خیر و شرّ، بین حَسَن و قبیح، بین علم و جهل، بین هدایت و ضلالت و سرانجام بین عقل و سَفَه فرق بگذارد، یک مکتب علمی میخواهد، اولاً؛ و یک راهنمای مجاهد میطلبد، ثانیاً؛ که این دو کار را انبیا(عَلَیْهِمُ السَّلَامْ) به خوبی به عهده دارند. ذات اقدس الهی وقتی که داستان انبیا را شرح میدهد ـ آنچه در خاورمیانه فعلاً مطرح است انبیای ابراهیمی(عَلَیْهِمُ السَّلَامْ) هستند و پیشگام همه اینها هم جریان ابراهیم خلیل(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) است ـ فرمود مکتب خلیل حق، مکتب عقلانیت است: ﴿وَ مَن یَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾؛[2] جامعهای که از راه خلیلِ خدا فاصله بگیرد، جامعهٴ سَفیه است. سَفَه باعث میشود که انسان یا حق و باطل را تشخیص نمیدهد، یا به طرف باطل میرود؛ یا صدق و کذب را، خَیر و شرّ را، حَسَن و قبیح را تشخیص نمیدهد، یا به طرف آن نقص میرود؛ یا بین هدایت و ضلالت، رشد و عقبماندگی، علم و جهل و سَفَه و عقلانیت فرق نمیگذارد یا به طرف نقص میرود. قرآن کریم این معیار را مشخص کرد، فرمود: ﴿وَ مَن یَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾. اولین خطری که دامنگیر انسان میشود این است که انسان خود را مغبون میکند و در ﴿یَوْمُ التَّغَابُن﴾[3] گذشته خود انسان ظاهر میشود؛ حالا دیگری را مغبون کرده است مطلب جدایی است، اساس کار این است که انسان خودش را مغبون میبیند. در سوره مبارکهٴ «اسراء» ملاحظه کردید که فرمود: ﴿إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لأَنفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا﴾،[4] این «لام» برای نفع نیست تا آن «لام» دوم برای مُشاکله گفته شده باشد، وگرنه میفرمود: «إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لأَنفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَعَلَیهٰا». اگر این «لام» برای نفع بود، «لام» دوم را برای مُشاکله میگفتند، وگرنه میفرمود: «فَعَلَیْکُم»؛ اما این «لام»، «لام» اختصاص است، نه «لام» نفع؛ یعنی عملی که انجام میدهید متعلق به خود شماست، اگر خوب است که برای خود شماست و اگر بد است هم برای شماست، دیگر مُشاکله نیست تا بگوییم جای این دومی «عَلَیْکُم» بود و اینجا «لَکُم» فرمود: ﴿إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لأَنفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا﴾؛ یعنی «فَلِأنْفُسِکُم»، عمل برای عامل است! پس این «لام»، «لام» اختصاص است؛ اگر عمل برای عامل است، او را رها نمیکند. فرمود اگر شما سَفیهانه قدم برداشتید، اولین کاری که کردید این است که خود را تَسفیه کردید و خود را مغبون ساختید. در آن سوره مبارکهٴ «تغابن» که فرمود روزی غبنِ افراد روشن میشود، برای اینکه انسان خودش را مغبون کرد؛ سرمایه را داد و چیزی نگرفت که این میشود خسارت. انبیا آمدند این راهها را به ما نشان دادند؛ حالا انبیای قبلی آثار آنها در خاورمیانه نیست، اما وجود مبارک خلیل حق اثر او در خاورمیانه هست؛ فرمود کاری را که شما انجام میدهید، باید عالمانه و محققانه باشد!
این بیان نورانی امام صادق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) که ـ مرحوم کلینی نقل نمود ـ مرزبندی کرد تا انسان در طرف «اثبات» عقلانی و در طرف «نفی» عقلانی حرکت کند، این از غُرَر روایات ائمه(عَلَیْهِمُ السَّلَامْ) است. حضرت طبق استدلالی که به دو آیه قرآنی کردند، فرمود که خدا مرزبندی کرده است؛ انسان یک قبول و نکولی دارد، یک نفی و اثباتی دارد، یک سلب و اثباتی دارد، یک چیزی را رأی میدهد و یک چیزی را مخالفت میکند، یک چیزی را میپذیرد و یک چیزی را ردّ میکند، هر دو طرف را قرآن کریم مشخص کرد، فرمود اگر چیزی را نظر دادید، اثبات کردید و پذیرفتید باید محققانه باشد؛ ردّ کردید و نکول کردید باید محققانه باشد. در این بیان نورانی امام صادق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) به دو آیه استدلال شده است که از مجموع این دو آیه بر میآید که وجود مبارک امام صادق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) فرمودند که مرزبندی شد! یعنی بسته شد و راه باز نیست! «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی حَصَّنَ»[5] یا «إِنَّ اللَّهَ حَضَّ عِبَادَهُ»[6] یا «إِنَّ اللَّهَ خَصَّ عِبَادَهُ بِآیَتَیْنِ مِنْ کِتَابِهِ»،[7] یکی «أَنْ لَا یَقُولُوا حَتَّی یَعْلَمُوا»، دوم «وَ لَا یَرُدُّوا مَا لَمْ یَعْلَمُوا». اینچنین نیست که انسان دو طرف او رها و باز باشد! بخواهد به طرف اثبات برود و چیزی را بپذیرد، اینجا سیمِ خاردار است و مرزبندی شده است، باید محققانه باشد و عبور نکند؛ بخواهد چیزی را نفی کند، آنجا هم سیمِ خاردار است و بسته است. خدا دو «حِصن»، دو «قلعه» و دو «دِژ» گذاشته است! اگر نسخه «حَصَّنَ» و «حَضَّ» باشد، تحضیض و تشویق کرده است و اگر «خَصَّ» باشد، ویژگی داده است. دو «دِژ»، دو «ویژه» یا دو «خصیصه» به بندگان مؤمن داد، اگر بخواهند چیزی را بپذیرند، اینجا سیم خاردار دارد و بسته است! اگر محققانه است میپذیرند، وگرنه ساکت میباشند؛ اگر بخواهند چیزی را نفی کنند هم محققانه است! آن وقت ادارهٴ چنین جامعهای آسان است و این راه را ذات اقدس الهی با کتاب و سنّت مشخص کرد. اینکه فرمود: عقل «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»،[8] این به تعبیر سیدنا الاستاد(رِضْوَانُ اللَّهِ عَلَیْهِ) به منزلهٴ عکس نقیض همین آیه سوره مبارکهٴ «بقره» است؛[9] در سوره مبارکهٴ «بقره» فرمود کسی که راه خلیل حق را طی نکند سَفیه است، آیه 130 سوره مبارکهٴ «بقره» این است: ﴿وَ مَن یَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾ کلاه بر سرِ خودش میگذارد و یک انسان سفیهی میشود؛ اگر راه خلیل حق را نرفته، خود را تَسفیه کرده است؛ یعنی به سَفَه خودش اقدام کرده و سعی کرده که سفیه بشود. آنجا هم فرمود: عقل «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»؛ عقل آن است که انسان سعادت و بهشت را کسب کند، پس اگر کسی سعادت و بهشت را کسب نکرد عقل ندارد؛ این به منزلهٴ عکس نقیض آیهٴ ﴿وَ مَن یَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾ هست، کسی که نتواند راه حق را برود سفیه است و کسی که نتواند بهشت را تأمین کند عاقل نیست، پس عقل «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ»، «العَقلُ هُوَ مَا یُکْتَسِبُ بِهِ الجَنَّة وَ مَا لَا یُکْتَسَبُ بِهِ الجَنَّة فَهُوَ لَیْسَ بِعَقل»، این عکس نقیض در قبال آن آیه ﴿وَ مَن یَرْغَبُ عَن مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلاّ مَن سَفِهَ نَفْسَهُ﴾ خودش را روشن میکند. بنابراین آنچه در این حدیث نورانی آمده، به منزله عکس نقیض آن چیزی است که در آیه است؛ کسی که نتواند بهشت برود سَفیه است و هیچ عاقلی هم از بهشت محروم نیست، پس این را آمدند روشن کردند.
در سوره مبارکه «ممتحنه» که در بحث قبل گذشت، فرمود شما باید تأسّی کنید به خلیل حق و تأسّی کنید به همراهان خلیل حق، نگویید که او پیغمبر است و ما چگونه راه او را برویم؛ خیلیها راه او را رفتند! در سوره مبارکه «ممتحنة» فرمود که به ابراهیم و همراهان ابراهیم(عَلَیْهِم السَّلَامْ) تأسّی کنید و آیه چهار سوره مبارکه «ممتحنة» این بود: ﴿قَدْ کَانَتْ لَکُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْرَاهِیمَ وَ الَّذِینَ مَعَهُ﴾، پس معلوم میشود که راه خلیل حق را میشود طی کرد؛ حالا او قلّه است، صد درصد بالاست و خیلی پیشگام است، کسی آن توقع را ندارد؛ ولی به هر حال راه باید راه خلیل حق باشد! فرمود خیلیها رفتند و شما هم باید همانها را تأسّی کنید و بروید. آن حضرت آمد جلوی تقلید باطل را گرفت، تمام مشکلات این اعراب چه در مکه و غیر مکه و چه غیر اعراب در خاورمیانه، همین تقلید کورکورانه و سنّت باطل بود که میگفتند: ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَی أُمَّةٍ﴾.[10] اگر خواستند حرفی را بپذیرند، سند آنها این بود که ﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَی أُمَّةٍ﴾، اگر خواستند چیزی را ردّ کنند، میگفتند: ﴿مَا سَمِعْنَا بِهَذا فِی آبَائِنَا الأوَّلِینَ﴾،[11] معیار حق و باطل آنها این بود. اما خلیل حق آمد و گفت: ﴿أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ یَعْلَمُونَ﴾،[12] ﴿لاَ یَعْقِلُونَ﴾،[13] ﴿لاَ یَهْتَدُونَ﴾،[14] این چه کاری است؟! همین راه را ذات اقدس الهی در بخش پایانی سوره مبارکه «حج» بیان کرد، فرمود شما عربها بر فرض بخواهید راه پدران خود را بروید، پدر اصلی شما که خلیل حق است! در آخرین آیه سوره مبارکهٴ «حج»، یعنی آیه 78 فرمود: ﴿وَ جَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَاکُمْ وَ مَا جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ مِّلَّةَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ﴾ که منصوب به اغراء است؛ یعنی «خُذُوا ﴿مِّلَّةَ أَبِیکُمْ﴾»؛ دین پدرتان را بگیرید که دین پدر شما نفی تقلید است. شما اگر بخواهید تقلید کنید، تقلید پیغمبر نفی تقلید است! ﴿مِّلَّةَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ﴾، در حالی که این شخص آمده حرفهای پدران خود را کنار گذاشته! ﴿إِذْ قَالَ لِأَبِیهِ وَ قَوْمِهِ﴾[15] کذا و کذا، اگر بنا شد که کسی تقلید بکند، حرف پدر اصلی خود را گوش بدهد، ﴿مِّلَّةَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ هُوَ سَمَّاکُمُ الْمُسْلِمِینَ مِن قَبْلُ وَ فِی هذَا﴾.
آن وقت وجود مبارک خلیل حق آمد و گفت اگر چیزی مطابق برهان است بپذیرید و مطابق نیست نپذیرید؛ از باب «جدال أحسن» جریان ستارهپرستی و امثال آنها را رد کرد، احترام بتها را نفی کرد، بعد دست به تبر آورد و ﴿فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً إِلاّ کَبِیراً لَّهُمْ﴾،[16] بعد جریان آتشسوزی و ﴿حِرِّقُوهُ وَ انصُرُوا آلِهَتَکُمْ﴾[17] مطرح شد، جواب ﴿یَا نَارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاَماً﴾[18] آمد که «فصل الخطاب» بود. بنابراین فرمود شما این راه را میتوانید طی کنید، این راه صحیحی است که از سفاهت نجات پیدا میکنید.
فخر رازی تعبیری دربارهٴ این جمله ﴿وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءاً﴾[19] دارد، البته فرق است بین اینکه بگوییم: «جَعَلُوا لِعِبادِهِ جُزْءاً مِن الله»، چون تصریح به ترکیب خداست؛ اما آیه اینطور نیست، آیه این نیست که «جَعَلُوا لَهُ جُزْءاً مِن الله»، بلکه گفتند: «جَعَلُوا لِلّهِ جُزْءاً مِنْ عِبادِهِ»، این هم همان معنا را میرساند، منتها صریحِ در ترکیبِ ذات اقدس الهی نیست، در هر حال فرزند از پدر منشعب میشود و جزیی از او به حساب میآید. جناب فخر رازی در همین محدوده که فرزند جزیی از پدر است، خلط کرده بین آنچه جزء مُلکی است و آنچه جزء مَلَکوتی است؛[20] گفت لذا پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) فرمود: «فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّی».[21] درست است که آن حضرت فرزند پیغمبر است؛ اما معنای تعبیر «بَضْعَةٌ مِنِّی» این نیست که پارهٴ تن من است. این «فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّی» یعنی نه اینکه بچهٴ من است، چون پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) فرزندان دیگری هم داشت. شما این را درباره «عَلِیٌّ مِنِّی»[22] چه میگویید؟ درباره حضرت امیر(عَلَیْهِ السَّلَامْ) نفرمود «بَضْعَةٌ مِنِّی»! در مورد امام حسین(عَلَیْهِ السَّلَامْ) فرمود: «حُسَیْنٌ مِنِّی»،[23] نه «بَضْعَةٌ مِنِّی»! در مورد امام حسن(عَلَیْهِ السَّلَامْ) فرمود: «حَسَنٌ مِنِّی»[24] نه «بَضْعَةٌ مِنِّی»! این «مِنِّی»ها یعنی از آن مقام ملکوت من، روح و جان من سرچشمه گرفتند، نه اینکه فرزند من هستند. همین تعبیر درباره حضرت امیر هم هست، فرمود: «عَلِیٌّ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ عَلِی»، «أَنَا مِنْ حُسَیْن»[25] را چه کار میکنید؟ این جناب فخر رازی خیال کرد که «فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّی» یعنی هر پدری فرزندی دارد، اینکه از آن سِنخ نیست.
به هر تقدیر اینکه فرمود: ﴿وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءاً﴾ ـ معاذ الله ـ همان معنای «جَعَلُوا لِعِبادِهِ جُزْءاً مِن الله» را میرساند که هر دو بوی ترکیب میدهد. مُلحدین و مشرکین از هر جهت سه حرف زدند که هر سه باطل بود: یکی اینکه گفتند ـ معاذ الله ـ اینها فرزند خدا هستند، دوم هم گفته بودند که خدا دختر دارد و در سخن سوم هم ملائکه را دختر میدانستند که هر سه را قرآن کریم نفی کرده است؛ اینها همان سفاهت فکری، جهالت فکری و ضلالت فکری است که اینها را وجود مبارک ابراهیم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) در عصر خود و وجود مبارک پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) هم در عصر خود برداشت؛ لذا فرمود اگر راه خلیل حق را طیّ کنید، از گزند تقلید نجات پیدا میکنید. در بحثهای قبل ظاهراً گذشت که اگر جامعه راه عقلانیت را طیّ کند، نه بیراهه میرود، نه راه کسی را میبندد و در هر حال سرفراز است.
جامع عقلانی دو عنصر محوری دارد: یکی مسئله تعلیم است و یکی هم مسئله تعلیل. کار حوزه و دانشگاه و مراکز فرهنگی همین دو عنصر است که انسان اوّل احکام الهی، معارف الهی، بود و نبود جهان را از نظر تکوین و باید و نباید را از لحاظ تشریع میفهمد. وقتی کامل شد و بلوغ علمی پیدا کرد، این تعلیمها را تعلیلی میکند، یعنی علت آن را هم میفهمد، آن وقت اگر حوزوی است میشود مجتهد و اگر دانشگاهی است میشود استاد که در ابتدا چیزهایی را به حق میفهمند؛ مثلاً خدا اینچنین گفت، پیغمبر اینچنین گفت و مطلب عقلی این است، این موارد را میفهمند. وقتی که رشد علمی پیدا کرد علت و سبب آن را هم میفهمند. الآن میبینید که این طلبهها اول بعد از گذراندن ادبیات، فقه و اصولی را میخوانند، کمکم آنچه را که در شرح لمعه یا در معالم یا در اصول فقه خواندند، علت، دلیل و برهان آن را هم در مراحل عالیه اصول فقه و خود فقه و مانند اینها یاد میگیرند و میشوند مجتهد. دانشگاه هم اینچنین است! کسی را که میخواهد طبیب بکنند، اول بیماری و درمان را به او یاد میدهند، این شخص میفهمد که فلان شخص بیمار است و میفهمد که راه درمان او این است که این مقدار دارو را باید به او داد. اما بیماری چیست؟ دارو چیست؟ چرا انسان بیمار میشود؟ چگونه میشود که این دارو آن بیماری را برطرف میکند؟ آنها را که نمیفهمد! وقتی مقداری دوران تحصیل پزشکی او بالا آمد، نوبت تعلیل است که از این به بعد او علت آن دارو و درمان را میفهمد، آن وقت او میشود پزشک ماهر.
پس اول تعلیم است بعد تعلیل، چه در حوزه و چه در دانشگاه؛ اما تودهٴ مردم که تفکر علمی ندارند و در فضای فکری حضور ندارند، به جای «تعلیم» تبلیغ به خورد آنها میدهند و به جای «تعلیل» تکرار را به خورد آنها میدهند. اگر غذایی را، لباسی را، کفشی را یا یک شخص و شخصیتی را بخواهند بالا ببرند یا پایین بیاورند، اول تبلیغ میکنند، بعد ده بار، بیست بار یا سی بار تکرار میکنند، او باور میکند. انبیا آمدند گفتند که تبلیغ کار تعلیم را نمیکند، تکرار کار تعلیل را نمیکند، الّا و لابد باید عالِم بشوید و اگر رشد کردید علت این کار را هم میفهمید، که جامعه در این صورت میشود جامعه عقلانی! اصرار انبیا این است که سَفیهانه زندگی نکنید و آنها هم که به دنبال سَفاهت شما هستند، همان مُترفان بیدرد میباشند. درست است که عدّهای نپذیرفتند، اما ﴿أُتْرِفُوا﴾[26] و مانند آن دلیل بر این است که تعلیق حُکم بر وصف مُشعرِ به علیّت است.
پرسش: قبلاً گفتید که چون اینها از عقلا نیستند، این کلمات متوجه آنها نمیشود.
پاسخ: چرا! اینها میتوانند عاقل باشند، اینها مُترفین هستند؛ یعنی اینها مُرفهان بیدرد میباشند، اینها میخواهند راحت باشند. آنکه در سوره مبارکه «قیامت» است، این است که اینها انسانی نیستند که مشکل علمی داشته باشند، اینها دوست دارند که جلوی آنها باز باشد و هیچ چیزی جلوی آنها را نگیرد. در ﴿لاَ أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیَامَةِ ٭ وَ لاَ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ﴾[27] آنجا دارد که اینها میخواهند جلویشان باز باشد، همین! ﴿بَلْ یُرِیدُ الْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ﴾[28] که باز باشد جلوی او، همین! جلوی او باز باشد؛ یعنی کسی جلوی او را نگیرد و هر چه دلش خواست بکند؛ اینکه اینها میگویند ما هر چه بخواهیم میکنیم و هر چه بخواهیم میگوییم، برای همین است. چگونه میشود که انسان دهان خود را باز بکند و بگوید که من هر چه بخواهم میگویم، یا هر چه میخواهم انجام میدهم؟! این ﴿لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ﴾؛ یعنی میخواهد که جلوی او باز باشد؛ همینها بودند که در عصر وجود مبارک ابراهیم و انبیای دیگر(عَلَیْهِمُ السَّلَامْ) هم بودند و در عصر جاهلیت هم بودند. اصلاً عقل را وجود مبارک پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) معنا کرده است؛ عقل آن است که این زانوی سرکش شهوت و غضب را در بخش عمل و زانوی جَموح و چَموش وَهم و خیال را در بخش نظر عقِال کند. این قدرت را خدای سبحان به آدم داد! آن وسیلهای که زانوبند است و زانوهای شتر چَموش و جَموح را با آن میبندد را میگویند عِقال. «اعْقِلْهَا وَ تَوَکَّل»[29] همین است! «با توکل زانوی اشتر را ببند»[30] همین است! فرمود یک چنین قدرتی را خدا سبحان به شما داد و شما را که بیسرمایه خلق نکرد، این عقل خودتان را به کار ببرید! این «وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[31] که در بیانات نورانی حضرت امیر است که انبیا برای آن آمدند همین است، این اختصاصی به وجود مبارک پیغمبر که ندارد! فرمود انبیا کارشان این است که جامعه را جامعهٴ عقلانی کنند و ادارهٴ جامعه عقلانی هم خیلی سهل است. حالا چه کاری وجود مبارک ولیّ عصر(ارواحنا فداه) میکند که جامعه عاقل میشود، آن معجزه به واقع به ذهن نمیآید، این از هر معجزهای دشوارتر و سنگینتر است!
در این سوره مبارکه «زخرف» فرمود: ﴿وَ إِذْ قَالَ﴾؛ یعنی «و اذکر» آن وقتی که ابراهیم خلیل به پدر و قوم خود گفته است که من از آنچه میپرستید بیزارم. در این جریان «قوم» هم مستحضرید، یک وقت است که قبیلهای است و انسان نام آن قبیله را میخواهد ببرد، میگوید قومِ عاد، قومِ ثمود، قومِ مَدیَن، یا قومِ ابراهیم، قومِ اسماعیل و کذا و کذا، اما یک وقت است که قبیله نیست میگویند: ﴿لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ﴾،[32] ﴿لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ﴾[33] یا ﴿لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ﴾،[34] قومی به نام قوم عاقل که قبیله و نژاد نیست؛ یعنی کسانی که به عقل قیام دارند، با عقل قیام میکنند، با عقل زندگی میکنند، قائم «بالعلم» و «بالعقل» هستند. اگر منظور نژاد بود، معلوم است وقتی که گفتند قومِ عاد یا قومِ ثمود؛ یعنی این نژاد؛ اما ما قومِ عاقل یا قومِ عالم که نداریم! در بعضی از جاها دارد که ﴿یَعْلَمُونَ﴾،[35] اما در بعضی از جاها که خیلی مهم است دارد که ﴿لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ﴾. خیلی از کارهای عادی است که از علما ساخته است؛ اما بعضی از کارهاست که از علما ساخته نیست، از کسانی ساخته است که قائم «بالعلم» باشند، نه عالِم! از کسی ساخته است که قائم «بالعقل» باشد، نه عاقل! چون بعضی از کارهاست که از هر عاقلی ساخته نیست. این مثال قبلاً هم بازگو شد، مرحوم محقق در متن شرایع، وقتی سخن از قضا و داوری و بگیر و ببند و بکُش و زندان ببر شد، دارد: «و یشترط فیه... و کمال العقل».[36] هر عاقلی نمیتواند قاضی باشد، آن کسی که عقل او کامل است میتواند قاضی باشد. این کمال عقل را که در تکلیف معتبر نکردند، چون یک کار علمی نیست، یک کار فداکاری و بگیر و ببند در آن نیست؛ اما قاضی باید کمال عقل را داشته باشد.
بنابراین یک وقت است که سخن از قوم و نژاد است؛ مثل قومِ مَدیَن، قومِ عاد و قومِ ثمود، اینها را میشود مشخص کرد؛ اما قومِ عاقل و قوم عالم که ما نداریم. وقتی که میگوید: ﴿لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ﴾، یعنی مردانی که به عقل قیام کنند و این از هر کسی ساخته نیست. ﴿لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ﴾ برای همه علما نیست، متعلق به کسی که به علم قیام میکند. یک وقت است یک کسی است که کتابی را یاد گرفته، درس گرفته، مرجع ضمیر را بلد است و درس میخواند، این شخص قائم به علم نیست، بلکه آن کسی که در جامعه روش او روشِ عالمانه است، او قائم «بالعلم» است.
در اینجا حضرت ابراهیم(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) به قوم خود فرمود: ﴿إِنَّنِی بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ﴾. اگر بنا شد کسی حرف پدرش را گوش بده، شما اعراب که فرزندان ابراهیم خلیل هستید، حرف پدرتان را گوش بدهید و بگویید که ما از بتپرستی بیزاریم. این ﴿إِلاَّ﴾ مستثنای منقطع است، گرچه جناب زمخشری خیال کرده است که مشرکان هم خدا را میپرستیدند و هم غیر خدا را؛ لذا «إِلاَّ» را استثنای متصل گرفته است؛[37] ولی آنها اصلاً خدا را نمیپرستیدند. اینکه میگویند آنها مشرک هستند، معنای آن این نیست که در عبادت بین خدا و «صَنَم» و «وَثَن» شرکت قائل هستند، بلکه عبادتی که کلاً برای خداست، این عبادت را کلاً دادند به «صَنَم» و «وَثَن» که برای خدا شریک قائل شدند، برای معبود شریک قائل شدند، نه اینکه ریاکارند، قدری برای خدا و قدری برای «صَنَم» و «وَثَن»، اینطور نیست. ﴿إِلاَّ الَّذِی فَطَرَنِی فَإِنَّهُ سَیَهْدِینِ﴾ و وجود مبارک خلیل حق نه تنها جامعهٴ خود را عقلانی کرد، بلکه کاری کرد که ﴿کَلِمَةً بَاقِیَةً فِی عَقِبِهِ﴾، این مکتب را در فرزندان خود قرار داد؛ هم در دعا و نیایش، هم در وصیّت، هم در تربیتهای حضوری تا اینها برگردند، این هم میتواند دفع باشد و هم رفع؛ هم میتواند دلیل باشد که اینها نیافتند و هم دلیل بر این باشد که اگر افتادند برگردند. بعد فرمود: ﴿بَلْ مَتَّعْتُ هٰؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّی جَاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِینٌ﴾.
این آیه 23 همین سوره «زخرف» این بود: ﴿وَ کَذلِکَ مَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِکَ فِی قَرْیَةٍ مِن نَذِیرٍ إِلاّ قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَی أُمَّةٍ﴾، این «إتراف» و «اسراف» و «مُرفه بیدرد» بودن و «حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةٍ»[38] بودن است، همه این مشکلات را داشت، یک عدّه دیگری هم که فقیر بودند به دنبال این مُترفین راه میافتادند. آنجا فرمود مُترفین در برابر انبیا ایستادند، این مربوط به رسالت عامه است ﴿مَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِکَ فِی قَرْیَةٍ مِن نَذِیرٍ إِلاّ قَالَ مُتْرَفُوهَا﴾ درباره خلیل حق(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) هم فرمود: ﴿بَلْ مَتَّعْتُ هؤُلاَءِ وَ آبَاءَهُمْ حَتَّی جَاءَهُمُ الْحَقُّ وَ رَسُولٌ مُبِینٌ﴾. آنگاه درباره این گروه فرمود وقتی حق آمده است، اینها یا گفتند «سحر» است، یا گفتند «شعبده» است، یا گفتند «جادو» است، یا گفتند «کهانت» است، یا گفتند «فِریه» است، یا گفتند «جنون» است، یا گفتند «شعر» است، هرکدام به بهانهای جلوی وحی را خواستند بگیرند، بعد هم گفتند که اگر این وحی و حق بود ـ چون براساس نظام ارزشی که سرمایهداری حق است و سرمایهدار شریف است ـ بر ما نازل میشد! ﴿وَ قَالُوا لَوْ لاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَی رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ﴾؛[39] این باید بر یکی از سرمایهدارهای مکه یا یکی از سرمایهدارهای مدینه یا یکی از سرمایهدارهای طائف ـ ﴿عَلَی رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ﴾؛ یعنی «علی رجل عظیم» از حیث مال ـ باید نازل بشود.
این «حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةٍ» خصیصهای برای دنیا نیست؛ منتها اثر مهم آن است؛ یعنی «حُبُّکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم».[40] در معرفتشناسی این مشکل را داریم، دلبستگی آدم به چیزی، درست نمیگذارد که درباره خلاف آن اظهار نظر بکند، این درباره محبّت است؛ درباره بغض هم همینطور است: «بُغضُکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم». انسان اگر از چیزی یا کسی بدش بیاید، حاضر نیست حرف او را درست گوش بدهد؛ به کسی که دل بسته است، حرف او را همین که گفت میپذیرد و اصلاً فرصت تصدیق به دیگران نمیدهد؛ هم «حُبُّکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم»، هم «بُغضُکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم»، هم در مسئلهٴ معرفت نظری این حُبّ و بغض اثرگذار است و هم در بخشهای عملی این حُبّ و بغض اثرگذار است؛ منتها منشأ همه اینها اگر حُبّ حقیقی باشد، این نه تنها حجاب نیست، بلکه چراغ است، میان آنها فرق است. اینکه فرمود: «حُبُّکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم» این برای «حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةٍ» است، اما اگر «حُبّ الله» پیدا شد، این چراغ است، این حجاب نیست. فرق است بین محبّت حق و محبّت باطل! محبّت باطل حجاب و «رِین» است. ببینید که تعبیر قرآن کریم درباره کارهای باطل این است: ﴿کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِهِم﴾[41] «رِین» یعنی چرک؛ فرمود: ﴿کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِهِم مَّا کَانُوا یَکْسِبُونَ﴾، اگر علاقه باطل باشد میشود «رِین» که چرک است، یعنی حجاب است؛ اما علاقه «حق» خودش چراغ است، «مصباح» است، «شجرهٴ نورانی» است، «شجرهٴ زیتون» است، ﴿لاَّ شَرْقِیِّةٍ وَ لاَ غَرْبِیَّةٍ﴾[42] است. اگر «الْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللَّه»[43] کسی مُحبّ چنین چیزی باشد، مُحبّ چراغ است، حجابِ چیزی نیست؛ لذا وقتی که انسان به چیزی علاقهمند بود ـ به خدا و به پیغمبر علاقهمند بود ـ هرگز از درک حق باز نمیماند و اگر دشمنِ کفر و شرک و إلحاد بود، هرگز از درک حق باز نمیماند. این «حُبُّکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم» مطلق نیست، حُبّی که با محبوب باطل باشد، آثار آن محبوب در حُبّ اثر میگذارد که میشود حجاب و «رِین»؛ لذا انسان نمیفهمد. اگر «حُبُّ الدُّنْیَا» باشد، میشود «رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةٍ»؛ اما اگر «حُبُّ الحَق» باشد، میشود «رَأْسُ کُلِّ ثَواب». بعضی از دوستیهاست که چراغ است، به این جهت است که فرمود شما سعی کنید در مسیر محبّت حرکت کنید؛ اولاً شما دوست پیغمبر و اهل بیت(عَلَیْهِمُ السَّلَامْ) باشید؛ ثانیاً این سرمایه است و این سرمایه را به کار ببرید تا خدا دوست شما بشود: ﴿إِن کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ﴾.[44] اگر خدا دوست آدم بود، چه کار میکند؟ دیگر آدم را رها نمیکند و کارهای خود را به دست انسان انجام میدهد و ممکن نیست که خدا محبوب خود را رها بکند؛ این راه باز است! دیگر از این کمال بالاتر چیست؟ خلیل حق آمده برای همین کار که ما را محبوب خدا بکند؛ اگر ما را محبوب ذات اقدس الهی کرد، چیزی برای ما حجاب نیست. آن دعای نورانی «مناجات شعبانیه» در پیِ همین راههاست که انسان هم به قطع ماسوا میرسد، بعد به انقطاع ماسوا میرسد، بعد به کمال انقطاع میرسد. این محبّت چراغ است و آن محبّت چرک است، خیلی فرق است! بین کوثر و تکاثر چه فرقی است؟ این چرک است و آن چراغ است! مگر کوثر جلوی کسی را میگیرد!؟ مگر کوثر میگذارد که کسی تشنه باشد؟! مگر کوثر کسی را میگذارد که نبیند؟! هر چه گرفتاری هست برای تکاثر است، فرمود شما میتوانید اینطور باشید!
بنابراین این قاعده «حُبُّکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم» و «بُغضُکَ لِلشَّیْءِ یُعْمِی وَ یُصِم»، جامع و مَقسم اینها «حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَةٍ» است. خود حُبّ ذاتاً که اثر ندارد، آن آثار محبوب است که در حُبّ ظهور میکند؛ لذا چه در آیه 23 و چه در این آیه 29 به بعد، همه جا سخن از «اتراف» و حرف سرمایهداران بیدرد و امثال آنهاست؛ لذا فرمود در برابر همه انبیا اینها ایستاده بودند، در مقابل قرآن کریم هم همینها ایستاده بودند. درباره انبیا «بالقول المطلق» فرمود: ﴿مَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِکَ فِی قَرْیَةٍ مِن نَذِیرٍ إِلاّ قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا﴾،[45] درباره وجود مبارک پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم) فرمود: ﴿وَ لَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ قَالُوا هذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ کَافِرُونَ ٭ وَ قَالُوا لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَی رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ﴾[46] یا فلان سرمایهدار طائف یا فلان سرمایهدار مکه، یا فلان سرمایهدار مدینه یا فلان سرمایهدار مکه، این خوی آل سعود که خویِ جاهلیت است، سابقه هم داشت که امیدواریم خدای سبحان اگر قابل هدایت نیستند ـ إنشاءالله ـ این آلِ سعودِ آلوده را منقرض کند.
«وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِین»
[1]. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج8، ص797؛ «حَوامیم، نام گروهی سورههای چهلم تا چهلوششم قرآن کریم در ترتیب مصحف است که با حروف مقطّعه «حم» آغاز میشوند. این سورهها به ترتیب عبارتند از: غافِر (مؤمن)، فُصِّلَت، شوری، زُخرُف، دُخان، جاثیه و احقاف؛ به مجموع این سورهها ذوات حم یا آلحم نیز گفتهاند».
[2]. سوره بقره, آیه130.
[3]. سوره تغابن, آیه9.
[4]. سوره اسراء, آیه7.
[5]. بحارالانوار، ج2، ص186.
[6]. الکشف الوافی فی شرح أصول الکافی، ص163؛ الشافی فی شرح الکافی، ج1، ص366.
[7]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص43؛ «عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَامْ قَالَ إِنَّ اللَّهَ خَصَّ عِبَادَهُ بِآیَتَیْنِ مِنْ کِتَابِهِ أَنْ لَا یَقُولُوا حَتَّی یَعْلَمُوا وَ لَا یَرُدُّوا مَا لَمْ یَعْلَمُوا وَ قَالَ عَزَّ وَ جَلَ ﴿أَ لَمْ یُؤْخَذْ عَلَیْهِمْ مِیثاقُ الْکِتابِ أَنْ لا یَقُولُوا عَلَی اللَّهِ إِلَّا الْحَقَ﴾ وَ قَالَ ﴿بَلْ کَذَّبُوا بِما لَمْ یُحِیطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتِهِمْ تَأْوِیلُهُ﴾».
[8]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج1، ص11.
[9]. المیزان فی تفسیر القرآن، ج1، ص300؛ «أن الإعراض عن ملة إبراهیم من حماقة النفس و عدم تمییزها ما ینفعها مما یضرها و من هذه الآیة یستفاد معنی ما ورد فی الحدیث: أن العقل ما عبد به الرحمن».
[10]. سوره زخرف, آیات 22 و 23.
[11]. سوره مؤمنون, آیه24؛ سوره قصص، آیه36.
[12]. سوره مائده, آیه104.
[13]. سوره بقره, آیه107.
[14]. سوره بقره, آیه170.
[15]. سوره انبیاء, آیه52؛ سوره شعراء, آیه70؛ سوره صافات, آیه85.
[16]. سوره انبیاء, آیه58.
[17]. سوره انبیاء, آیه68.
[18]. سوره انبیاء, آیه69.
[19]. سوره زخرف, آیه15.
[20]. مفاتیح الغیب، ج27، ص623؛ «فی المراد من قوله ﴿وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزْءاً﴾ قولان، الأول: و هو المشهور أن المراد أنهم أثبتوا له ولدا، و تقریر الکلام أن ولد الرجل جزء منه، قال علیه السلام: «فاطمة بضعة منی» و لأن المعقول من الوالد أن ینفصل عنه جزء من أجزائه، ثم یتربی ذلک الجزء و یتولد منه شخص مثل ذلک الأصل، و إذا کان کذلک فولد الرجل جزء منه و بعض منه، فقوله ﴿وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزْءاً﴾ معنی جعلوا حکموا و أثبتوا و قالوا به، و المعنی أنهم أثبتوا له جزءا، و ذلک الجزء هو عبد من عباده».
[21]. الأمالی(للصدوق)، ص104.
[22]. الأمالی(للصدوق)، ص9.
[23]. کامل الزیارات، ص52.
[24]. مناقب آل أبی طالب علیهم السلام(لابن شهرآشوب)، ج2، ص387.
[25]. کامل الزیارات، ص52.
[26]. سوره هود, آیه116.
[27]. سوره قیامت, آیات1 و 2.
[28]. سوره قیامت, آیه5.
[29]. مشکاة الأنوار فی غرر الأخبار، ص320.
[30]. مثنوی معنوی، دفتر اول، بخش 45، ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را بر توکل و تسلیم؛ «گفت پیغامبر به آواز بلند ٭٭٭ با توکل زانوی اشتر ببند».
[31]. نهج البلاغه, خطبه1.
[32]. سوره انعام, آیه99.
[33]. سوره بقره, آیه164.
[34]. سوره بقره, آیه230.
[35]. سوره بقره, آیه75.
[36]. شرائع الإسلام فی مسائل الحلال و الحرام، ج4، ص59.
[37]. الکشاف عن حقائق غوامض التنزیل، ج4، ص246؛ «یقال: نحن البراء منک و الخلاء منک ﴿الَّذِی فَطَرَنِی﴾ فیه غیر وجه: أن یکون منصوبا علی أنه استثناء منقطع، کأنه قال: لکن الذی فطرنی فإنه سیهدین و أن یکون مجرورا بدلا من المجرور بمن».
[38]. الکافی(ط ـ الإسلامیة)، ج2، ص131.
[39]. سوره زخرف, آیه31.
[40]. من لا یحضره الفقیه، ج4، ص380.
[41]. سوره مطففین, آیه14.
[42]. سوره نور, آیه35.
[43]. مصباح الشریعة، ص16.
[44]. سوره آل عمران, آیه31.
[45]. سوره زخرف, آیه23.
[46]. سوره زخرف, آیات30 و 31.