اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأي بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ (24)
وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِن دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَي الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاّ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (25) قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ (26) وَإِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ (27) فَلَمَّا رَأي قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ (28) يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخَاطِئِين (29)﴾
مطالب ديگري كه مربوط به اين بخش از آيات است و بازگو نشده اين است كه قبلاً اشاره شد در نبوت وجود مبارك حضرت يوسف سخني نبود و ثبوتاً اعطاي مقام نبوت در هر مقطعي از مقاطع سني ممكن است به دليل اينكه در جريان حضرت عيسي(سلام الله عليه) در مهد فرمود ﴿إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيّاً﴾[1] قرآن كريم وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) را از انبيا ميداند اين بين الرشد است امر قطعي است چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «غافر» قبلاً هم اشاره شد كه به صورت روشن از رسالت و نبوت وجود مبارك يوسف سخني به ميان آمده سورهٴ «غافر» آيهٴ 34 اين است ﴿وَلَقَدْ جَاءَكُمْ يُوسُفُ مِن قَبْلُ بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمَّا جَاءَكُم بِهِ حَتَّي إِذَا هَلَكَ قُلْتُمْ لَن يَبْعَثَ اللَّهُ مِن بَعْدِهِ رَسُولاً﴾[2] كه به صورت روشن دلالت بر رسالت وجود مبارك يوسف دارد چه اينكه در بحثهاي سورهٴ مباركهٴ «انعام» گذشت كه نام شريف يوسف(سلام الله عليه) در رديف انبيا آمده است آيهٴ 84 سورهٴ مباركهٴ «انعام» اين است ﴿وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنَا وَنُوحاً هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَي وَهَارُونَ وَكَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴾[3] در نبوت او هيچ ترديدي نيست و صراحت قرآن كريم است
مطلب دوم آن است كه ثبوتاً ممكن است وجود مبارك يوسف در هر مقطعي از مقاطع كه خداي سبحان مصلحت ميديد ايشان را به مقام نبوت ميرساند چه اينكه در جريان حضرت عيسي(سلام الله عليه) شده است.
مطلب سوم مقام اثبات است كه آيا از اين بخش سورهٴ مباركهٴ «يوسف» رسالت و نبوت آن حضرت استفاده ميشود يا نه؟ فقط مقامات معنوي اعطاي حكم ايتاي علم و مانند آن اشاره شد كه از اين بخش بيش از اين مقام كه او به مقامات معنوي رسيده است از حكم الهي متنعم شد از علم ويژه برخوردار شد استفاده نميشود ممكن است اينها همراه با نبوت باشد ولي در مقام اثبات دليل ميطلبد.
مطلب ديگر آن است كه اين كه فرمود ﴿وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَفْسِهِ﴾[4] اگر ميفرمود و راودته عن نفسه كافي بود براي اينكه قبلاً نام آن مرأة به عنوان ﴿وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِن مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ﴾[5] گذشت نام وزير مصر به عنوان مشتري يوسف و نام همسر او به عنوان امرأة مشتري ذكر شد ﴿وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِن مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ﴾[6] اگر ميفرمود و راودته عن نفسه كاملاً معنا روشن بود اما براي تشديد مطلب كه جريان در نهايت شوق و علاقه بود و از طرف آن زن نهايت علاقه و از طرف وجود مبارك يوسف به حسب ظاهر بايد پذيرش ميبود براي اينكه ﴿هُوَ فِي بَيْتِهَا﴾ بود و اين هم به نحو استمرار بود اگر يك جواني با اين جمال در تحت اختيار كسي باشد ساليان متمادي هم او دلباختهتر ميشود هم اين مطيعتر فرمود ﴿وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَفْسِهِ﴾ معذلك اين خويشتن داري كرده است
مطلب ديگر آن است كه اين ـ معاذالله ـ بالاتر از ـ اعوذ بالله ـ است لكن گوينده ـ معاذ الله ـ بالاتر از هر كسي است كه ـ اعوذ بالله ـ ميگويد اين ثابت نميشود ممكن است در كلمات وجود مبارك پيغمبر اسلام يا يكي از ائمه(عليهم السلام) در بعضي از ادعيه ـ اعوذ بالله ـ گفته ميشود اما اگر كسي در يك حالت خطري قرار گرفت در آن بحبوحه خطر يك استغاثه خالصي از او نقل شده است دليل نيست كه هميشه آن حالت را داشت يك، چه اينكه از بزرگي اگر يك فعلي يا اسمي نقل شد دليل نيست كه هميشه او اين فعل را، اسم را دارد بالاتر را ندارد دو، ما اگر خواستيم بسنجيم وجود مبارك يوسف به يكي از اهلبيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) را با مجموع سيره و سنت آن حضرت را با مجموع سيره و سنت يكي از اهلبيت(عليهم السلام) بسنجيم آن وقت معلوم ميشود كه اينها به مراتب بالاترند اينها همتاي قرآناند كه قرآن مهيمن بر ساير كتابهاست و انبياي گذشته به اندازه كتابشان رشد دارند و اهل بيت به اندازه قرآن رشيد است اگر اينها عدل قرآناند و افتراقي بين اينها و قرآن نيست پس حقيقتي در قرآن نيست كه اينها ندانند و اگر قرآن مهيمن بر همه كتابهاست كسي كه عدل قرآن است او هم مهيمن بر همه انبيا و اوليايي است كه معادل كتابهاي خودشاناند بنابراين وجود مبارك اهل بيت يك حساب خاص دارند بزرگان ديگر اولياي ديگر معصومان ديگر حساب مخصوص اگر وجود مبارك سيد الشهداء در يك مقطعي فرمود ـ اعوذ بالله ـ اين دليل نيست كه وجود مبارك يوسف مثلاً بالاتر است.
مطلب بعدي آن است كه ذات اقدس الهي وقتي بخواهد از آن وزير عزيز مصر و مانند آن از همسر زليخا نام ببرد نميفرمايد و الفيا سيدهما سيادت را به هر دو اضافه نميكند كه معلوم بشود او بزرگ و سيد و سرپرست يوسف هم بود چه اينكه سيد و بزرگ و سرپرست زليخا هم بود اينجا ضمير را مفرد ميآورد و ﴿أَلْفَيَا سَيِّدَهَ﴾ نه سيدهما لذا احتمال اينكه ضمير انه ربي يا رب به آن عزيز مصر برگردد يك احتمال موهوم و موهوني است.
مطلب ديگر اين است كه وجود مبارك يوسف در اين جريان به يك عشق حقيقي مبتلا بود و آن عشق خداست و لا غير ديگري به يك غلط مبتلا بود بعضيها خواستند بگويند به صحيح مبتلا بود بعضيها نتوانستند آن را ثابت كنند ولي ظاهراً به غلط مبتلا بود بيان ذلك اين است كه همانطوري كه در كلمات اين سه حالت هست همانطوري كه در قضايا و حملها و اسنادها اين سه حالت هست در اوصاف دروني هم اين سه حالت هست پس فالبحث في ثلاثة مقامات مقام اول درباره الفاظ است كه الفاظ يا صحيح استعمال ميشود يا غلط اگر صحيح استعمال ميشود يا حقيقت است يا مجاز؟ بالأخره مجاز صحيح است منتها مجاز است ديگر اگر لفظي را انسان در يك معنايي استعمال كرد كه موضوع له او نبود و مناسب با موضوع له او هم نبود به يكي از علايق معروف اين استعمال غلط است مثل اينكه بگويد رأيت اسداً و منظور از اين اسد يك آدم ترسو باشد اين يا حالا خواست مسخره كند يا بالأخره نميدانست چه بگويد اين استعمال غلط است براي اينكه اين لفظ در معنايي استعمال شد كه آن لفظ نه معناي حقيقي كلمه است نه معناي مجازي قسم دوم اين است كه صحيح باشد پس استعمال لفظ در معنا يا صحيح است يا غلط غلط باشد مثل اينكه بگويد رأيت اسداً و منظور يك شخص ترسو باشد حالا كه صحيح شد آن صحيح يا موضوع له اين كلمه است ميشود حقيقت يا موضوع له نيست ولي مناسب با موضوع له است ميشود مجاز اگر گفت رأيت اسداً و منظور حيوان مفترس بود اين صحيح است و حقيقت اگر گفت رأيت اسداً و منظور رجل شجاع بود اين صحيح است و مجاز پس استعمال لفظ در معنا يا غلط است يا صحيح اگر صحيح بود يا حقيقت است يا مجاز اين براي كلمات است در اسناد هم همينطور است قضيه هم همينطور است حمل هم همينطور است اگر ما محمولي را به موضوع اسناد ميدهيم يا فعلي را به فاعل اسناد ميدهيم اين اسنادها و اين فعل و فاعل درست كردنها يا غلط است يا صحيح اگر صحيح بود يا حقيقت است يا مجاز آنجا كه غلط باشد مثل اينكه بگوييد جري الحجر جري الشجر خب اسناد جريان به حجر اسناد جريان به شجر راه و وجهي ندارد كه سنگ كه راه نميافتد كه تناسبي هم ندارد با جريان اين جريان نه براي سنگ است نه با سنگ مناسب است پس اين استعمال ميشود غلط و اين حمل ميشود بيمعنا و اگر چنانچه ما اين اسناد داديم يك فعلي را به فاعلي يا يك محمولي را به يك موضوعي گفتيم الالف جار و معنا دار بود اين دو قسم است يا حقيقت است يا مجاز البته يا حقيقت عقلي است يا مجاز عقلي اگر گفتيم الماء جار جري الماء اين اسناد الي ما هو له است و حقيقت است حقيقت عقلي نه حقيقت لغوي، لغوي آن مقام اول بود و اگر اسناد داديم اين فعل يا اين وصف را به چيزي كه ارتباط با او حقيقت در او نيست ولي با او ارتباط دارد مثل جري النحر رودخانه جاري است خب رودخانه خانه رود است خانه كه جاري نيست اما چون بستر رود است مناسب رود است رود از اينجا ميگذرد اگر گفتيم رودخانه جاري است عرف ميپذيرد محاوره ابا ندارد يا جري الميزاب گفتيم ناودان جاري است اين تناسبي دارد پس اسناد جريان چه به صورت فعل چه به صورت اسم يا الي ما هو له است عقلاً ميشود حقيقت عقلي يا الي ما هو له نيست ولي مناسب الي ما هو له است ميشود مجاز عقلي اين هم مقام ثاني بحث كه به اجمال از اين دو مقام بگذريم اوصاف نفساني هم همينطور است اين صفتي كه آدم دارد بالأخره يا غلط است يا صحيح اگر صحيح بود يا حقيقت است يا مجاز علاقه از اين قبيل است دوستي از اين قبيل است اينها اوصاف نفساني است اينها فعل ماست سيره ما سنت ماست و حيات ما را تأمين ميكند اين لفظ نيست كه اديبانه بحث كنيم يا اسناد نيست كه بياييم بحثهاي مجاز عقلي آنها را مطرح كنيم اين هويت ماست آنچه كه ما در درون داريم يا غلط است يا صحيح اگر صحيح است يا مجاز است يا حقيقت اگر مجاز است بايد سعي كنيم به حقيقت برسد اگر به حقيقت نرسيد در بين راه هم توقف كرديم باز از ما ميپذيرند بيان ذلك همين علاقه است اين علاقه يا غلط است كه انسان به يك چيز باطلي دل ببندد مثل «حب الدنيا رأس كل خطيئة»[7] با همه زير مجموعهاش هر جا بازي و ترفند و خدعه و عوام فريبي است دنياست اين رأس كل خطيئه است اين علاقه غلط است نه غلط ادبي نه غلط اسنادي ما اينجا قضيه نداريم لفظ نداريم استعمال نداريم ماييم و ماييم و ما ميخواهيم ببينيم غلط راه ميرويم يا درست راه ميرويم اگر به دنيا دل بستيم اين علاقه غلط است و اگر به يك چيز باقي سودمند نافع در راه دل بستيم اين علاقه صحيح است حالا كه صحيح است يا بالذات نافع است و هو الله سبحانه و تعالي علاقه به او محبت به او علاقه حقيقي است يا نه مجوز است معبر است جاي جواز و عبور است ما را به او نزديك ميكند مثل علاقه به پيغمبر علاقه به قرآن علاقه به اسلام علاقه به اهل بيت اينها ميشود مجاز اينها مجوزند معبرند كه ما را به آن محبوب حقيقي ميرسانند حالا يا اين يا آن خود آنها محبوبشان ذات اقدس الهي است و لا غير حبا له حبا له اين است براي ماها كه در راهيم محبت اينها به عنوان اجر رسالت قرار داده شده ما را آوردند سر پل فرمودند ﴿لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي﴾[8] اين مودّت مجوز است مجاز است معبر است شما را ميرساند شما اين معبر را بگير فاصله نگير ميرسي كسي شما را از اينجا بيرون نميبرد شما خودتان بيرون نرويد اين پلي است اين راهي است كه شما را به مقصد ميرساند پس علاقه يا غلط است يا صحيح صحيح كه شد يا حقيقي است يا مجازي مجاز به چيزي ميگويند كه مجوز باشد معبر باشد پل مستقيم باشد ما را به آن حقيقت برساند يك بيان لطيفي مرحوم خواجه طوسي(رضوان الله عليه) در شرح اشارت و مقامات عارفين و اينها دارد كه ميفرمايد علاقه مجازي عشق مجازي مثل عشق به شمايل پيغمبر شمايل نه يعني صورت شمايل يعني سيرت يعني اخلاق شميله به صورت نميگويند به سيرت ميگويند به اخلاق و به صفات نفساني ميگويند شمايل علاقه به شمايل انبيا و اوليا علاقه به سيره پيغمبر علاقه به سيره اهل بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) ميشود مجاز براي اينكه اين يك پلي است انسان را به حقيقت ميرساند در بيانات نوراني ائمه(عليهم السلام) وقتي سخن از عشق مطرح ميشود اينها ميگويند افضل مردم كسانياند كه نه تنها اعبد مردم افضل مردماند بلكه افضل مردم عاشقترين مردم به عبادتاند اين كتاب شريف كافي كليني اصول كافي جلد دوم كتاب ايمان و كفر باب العباده صفحه 83 اين چاپي كه در دست ماست همان كتاب ايمان و الكفر باب العباده با هر چاپي كه باشد اين باب العباده مشخص است روايت سومي كه مرحوم كليني در اين باب «عن علي بن ابراهيم عن محمد عيسي عن يونس عن عمرو بن جميع عن ابي عبد الله(عليه السلام)» نقل ميكند اين است كه وجود مبارك امام ششم فرمود «قال قال رسول الله(صلّي الله عليه و آله و سلّم) افضل الناس من عشق العبادة فعانقها و احبها بقلبه و باشرها بجسده و تفرغ لها فهو لا يبالى علي ما اصبح من الدنيا علي عسر ام علي يسر»[9] فاضلترين مردم كسي است كه به عبادت عشق بورزد نه اعبد مردم باشد اين عاشق عبادت است عاشق عبادت يعني چه؟ يعني با عبادت دست به گردن است معانقه ميكند اين ديگر نبايد به او بگويند آقا اول وقت است زود نمازت را اول وقت بخوان با جماعت هم بخوان وقتي ميبيني اينجا جماعت است چرا فاصله ميگيري اين را نبايد به او بگويند اين اصلاً دلباخته است سعي ميكند نمازش را در مسجد بخواند اول وقت بخواند جماعتش را حفظ بكند «فعانقها» اين با او معانقه ميكند دست به گردن است و «احبها بقلبه» با تمام وجود نماز را دوست دارد عبادت را دوست دارد حالا هر عبادتي شد در ماه مبارك رمضان بود روزه را دوست دارد در ايام جهاد بود جبهه را دوست دارد در ايام زكات بود زكات را دوست دارد در ايام حج و عمره بود حج و عمره را دوست دارد بالأخره عبادت الهي را آنچه را كه ذات اقدس الهي فرمود نه تنها دوست دارد «و باشرها بجسده» با تمام بدن اين نماز را لمس مي كند روزه را لمس ميكند «و تفرغ لها» براي او وقت فارغ ميگذارد بهترين وقت را با فراغت بال با فراغت وقت خدمت عبادت ميرود «فهو لا يبالي علي ما اصبح من الدنيا» حالا مشكلات دنيا و آساني دنيا براي او فرق نميكند او يك محبوب دارد به نام نماز جريان يوسف(سلام الله عليه) تبيين عشق غلط است از عشق صحيح يك و تبيين عشق مجاز است از عشق حقيقت اين دو به آن زن گفت شما گرفتار غلطي اين گرفتار مغالطه هستي اين مغالطه، مغالطه ادبي نيست كه با معاني و بيان حل بشود يا مغالطه منطقي نيست كه با حكمت و كلام حل بشود اين يك مغالطه انساني است يعني بيگانه در درون انسان راه پيدا ميكند ميگويد اين كمال توست اينها با درس خواندن حل نميشود اين يك ابتكارات دين است فقط كه ميگويد تو خودت را مواظب باش گاهي ديگري ميآيد تخليه ميكند يك چيزي را در درون دلت جا ميدهد آن هويتت را برميدارد براي تو شناسنامه درست ميكند ميگويد جناب عالي اين هستي شما هم باورتان ميشود مواظب باش شيطان نياد تخليه نكند و چيزي ديگر در مغز و دلت جا ندهد و خيال نكني كه تو هماني اين ميشود مغالطه پس اگر كسي سري به دلش نزد اين كه غافل است اگر سري به دل زد ديد يك خواستهاي دارد ميخواهد به مقامي برسد دنيا ميخواهد آسايش ميخواهد رفاه ميخواهد محبوب او چيز ديگر است اين گرفتار غلط است نه صحيح اگر نه علم و معنويت و حوزه و حرم و اينها را دوست دارد اين معلوم ميشود در راه است در مجوز است در معبر است در صراط مستقيم است در پل است اگر انشاءالله ادامه داد به آن حقيقت ذات اقدس الهي رسيد كه حبا لك كمال انقطاع را طلب كرد اين به دنبال حقيقت ميگردد جريان وجود مبارك يوسف براي همين قبيل است نه از سنخ اشاعه فحشا و امثال ذلك اين آمده براي اينكه غلط را از صحيح جدا كند حالا كه صحيح شد مجاز را از حقيقت جدا كند اين دو.
مطلب ديگر اينكه قرآن كتاب ادب است يعني صدر و ساقه او ظرافت در گفتار است و تعليم منتها وقتي بخواهد از يك معاني قبيح ما يستقبح ذكره ياد كند از دورترين كنايه كمك ميگيرد تا يك مطلبي را بفهماند ولي وقتي 1400 سال پانزده قرن و مانند آن گذشت اين لفظي كه خيلي دور بود در اثر تكرر استعمال نزديك ميشود، ميشود صريح سرّ اينكه معاني قبيح چيزي كه يستقبح ذكره الفاظ فراواني دارد در ادبيات سرش همين است جامعه مودب سعي ميكند از آن معاني قبيح به كنايه نام ببرد يك چند عصر زمان يا وقت آن معني كنايهاي وقتي تكرار شد حكم معناي صريح را پيدا ميكند اين را ميگذارند كنار يك معناي كنايهاي ديگر برايش ذكر ميكنند وقتي يك چند صباحي آن معنا را استعمال كردند آن هم تقريباً ميشود معناي صريح آن را هم ميگذارند كنار يك معناي سوم برايش ذكر ميكنند معاني قبيح در لغاط و ادبيات فارسي تازي هر چه كه باشد مگر آنها كه باك نداشته باشيد الفاظ فراواني دارد سرش براي همين است كلمه غائط آن روزي كه قرآن كريم اين كلمه را به كار ميبرد از دورتين كنايات قضاي حاجت بود در سورهٴ مباركهٴ «مائده» كه فرمود اگر كسي از غائط آمد وضو بگيرد غائط كه به معني مدفوع نيست اين را در لمعه و غير لمعه هم ملاحظه فرموديد آن مكان پستي كه باد نميوزد كسي آن مكان را نميبيند در بيابانها براي غذاي حاجت ميرفتند آن مكان پست را ميگفتند غائط فرمود ﴿أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنكُم مِنَ الْغَائِطِ﴾[10] اگر يكي از شما از آن جاهاي پست آمديد يعني رفتيد غذاي حاجت كرديد وضو بگيريد خب اين كلمه آن روز از كنايهايترين كلمات بود كه در سورهٴ مباركهٴ «مائده» به كار رفته آيهٴ شش سورهٴ مباركهٴ «مائده» اين است ﴿وَإِن كُنتُم مَرْضَي أَوْ عَلَي سَفَرٍ أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِنكُم مِنَ الْغَائِطِ﴾[11] اگر يكي از شما از آن غائط بياييد بيرون يعني از آن مكان منخفظي كه باد نميزند كسي هم او را نميبيند از آنجا بيايد بيرون اين كلمه كم كم در اثر تكرر استعمال به خود مدفوع تطبيق شد و به معناي مدفوع شد حالا ديگر كسي نميگويد غائط بعد گفتند همين قضاي حاجت را گفتند توالت بعد هم ميگويند دستشوي الآن كلمه دستشويي هم كم كم در اين فكراند كه اين دستشويي را بردارند يك كلمه ديگر سر جايش بگذارند خب دستشويي كه به معناي قضاي حاجت نيست ولي معناي كنايهاي بود الآن ديگر آن معناي مستقبحالذكر را به ذهن تداعي ميكند كلمه فروج هم همينطور است در سورهٴ مباركهٴ «ق» وقتي از خلقت آسمانها سخن به ميان ميآورد آيهٴ شش سورهٴ «ق» اين است ﴿أَفَلَمْ يَنظُرُوا إِلَي السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْنَاهَا وَزَيَّنَّاهَا وَمَا لَهَا مِن فُرُوجٍ﴾[12] هيچ شكافي در آسمانها نيست همين معنا را كه خيلي معناي كنايهاي و دور است در سورهٴ مباركهٴ «مؤمنون» آيهٴ پنج به اين صورت آمده است ﴿وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ﴾[13] خب اين نهايت ادب است ولي وقتي پانزه قرن اين كلمه گفته شد گفته شد حالا ديگر معناي خاص خودش را پيدا كرده كسي سعي ميكند اين گونه تعبير نكند و اگر چنانچه درباره حضرت مريم(سلام الله عليها) آمده است كه ﴿أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا﴾[14] آن از همين قبيل است آن روز جزء ادبيترين كلمات بود كلمه ﴿هَيْتَ لَكَ﴾[15] هم همين است نهايت ادب و نهايت عفاف را رعايت كرده كه فرمود ﴿هَيْتَ لَكَ﴾ الآن ممكن است در يك فضاي عربي اگر كسي بگويد ﴿هَيْتَ لَكَ﴾ يك معناي گزندهاي را تداعي كنند ولي آن روز جزء دورترين معاني بود از اين جهت ذكر كرده است مطلب بعدي آن است كه
پرسش ...
پاسخ: مطلبش در روز قيامت است ولي كلماتش فرق كرده قرآن همان كلمات را الي يوم القيامة به كار ميبرد مطلبش الي يوم القيامة كلماتش الي يوم القيامة ولي در محاورات ما مردم يك تحولي پديد آمد ما الآن نميگوييم غائط ميگوييم دستشويي
پرسش ...
پاسخ: بله خب ولي منظور آن است كه وقتي يك معناي كنايهاي در طي چند قرن كنايه بودنش را از دست داد صريح شد ديگر مردم در محاورات لفظي كه لازم نيست عين اين كلمه را به كار ببرند اينكه مثل نماز نيست كه حتماً بايد حمد و سوره خوانده بشود اينها در محاورات لفظي ميتوانند يك كلمه ديگر را به كار ببرند چه اينكه به كار ميبرند در تعبيرات هم آنجا هم نميگويند ﴿وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ﴾[16] همان گونه تعبير بكنند يك تعبير ديگري دارند كه با ادبيات روز سازگارتر باشد جريان ﴿هَيْتَ لَكَ﴾ هم همينطور است اگر يك وقتي گفته شد ﴿هَيْتَ لَكَ﴾ ممكن است كه امروز يك معناي گزندهاي را تداعي كند ولي آن روز جزء دورترين معاني كنايهاي بود
مطلب ديگر اين است كه قرآن چه در مسائل خونريزيها چه در مسائل غريزهها اينها را بازگو ميكند خطراتش را ذكر ميكند سيئاتش را ذكر ميكند و كساني كه رادمردانه از اينها گذشتند آنها را هم ذكر ميكند حسانت او را ذكر ميكند ديگر چنين جرياني ميشود تعليم كتاب و حكمت و عبرت نه اشاعه فحشا اشاعه فحشا آن است كه كسي زشتي را ذكر بكند به خودش يا به ديگري اسناد بدهد در صدد تشويق باشد در صدد ترغيب باشد يا در مسئله غريزي يا در مسائل خونريزي مثلاً يك كسي بگويد من فلان كار را كردم زدم بردم كشتم كسي كار به ما نداشت اما وقتي قرآن جريان قابيل و هابيل را ذكر ميكند در كمال تقوا ذكر ميكند تا جلوي خونريزي را ذكر ميكند ﴿فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ﴾[17] شد آن يكي گفت اگر ﴿لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لَأَقْتُلَكَ﴾[18] شد اين جريان خونريزي آن هم جريان غريزه پس بنابراين اين نهايت عفاف را رعايت كرده مطلب ديگر آنكه.
پرسش ...
پاسخ: بله آن وقت هم همينطور است آنجا گاهي ميفرمايد ما اي كاش مادر نداشتي لا ام لك آن روز هم جزء معاني كنايهاي بود امروز بعد از هزار سال به اين صورت درآمده آن روز جزء معاني كنايهاي بود و بعد از اينكه ده قرن اين كلمات تداول پيدا كرده است معاني روشنتري پيدا كرده عمده اين است كه ما در بخشهاي مغالطه خودمان را دريابيم عطار نيشابوري در كتاب منطق الطير چون اصل رسالة الطير براي مرحوم بوعلي است بعد منطق الطيري نوشته به زبان پرندهها و حيوانات اينها مطالبي بلندي تعبير كردند در بخشي از اين منطق الطير دارد براي اينكه ثابت بكند اين عشق غلط بود عشق صحيح نبود حالا تا بگوييم مجاز است يا حقيقت گفت مردي به يك زن زيبايي دل بسته بود اين براي اينكه به او بفهماند تو عاشق نيستي گرفتار غريزهاي به تعبير جناب نظامي «عشق آينه بلند نور است شهوت زحساب عشق دور است» آن يكي غلط است اين يكي صحيح حالا يا مجاز است يا حقيقت غلط، غلط است صحيح، صحيح مبادا كسي خيال بكند عاشق يك چيزي شده اين بايد بفهمد كه حيوان است يا انسان اگر حيوان بود هرگز عاشق نخواهد شد اگر طليعه انسانيت است بله عشق براي او رواست او براي اينكه بفهماند به اين جوان كه تو حيواني كه هنوز انسان نشدي به او خواست بفهماند ايام عادتش فرا رسيد يك بيماري ديگر هم بود گويا تصادفي هم كرده يك تشتي آورد همه اين خونها را جمع كرده چون ميدانست كه چه خبر است حالا اصلش ممكن است افسانه باشد ولي جناب عطار نيشابوري اينها را به عنوان افسانه هم كه شد ميخواهند آن حقيقت را بيان كنند حالا اين آزمود زمان عادتش هم رسيد تصادف هم كرده پايش هم يك مقدار جراحت ديده يا مثلاً افتاده بعضي از اعضاي بدنش خون ريخته اين خونهايي كه از بدنش ريخته با آن خونهاي عادت همه را در يك تشتي جمع كرد و خون فراوان خب از يك زني اين همه خون بريزد ديگر آن جمال خودش را از دست ميدهد آن يكي كه از راه رسيده ديد اين طراوت سابق را ندارد ديگر خيلي با او با مهر سخن نگفت فوراً اين زن اين تشت خون را آورد پيشش گفت تو عاشق اين تشتي تو عاشق اين خوني تو حيواني تو اين خون را ميخواستي اين خون كه در تنم بود من يك طراوتي داشتم به دنبال من راه ميافتادي الآن كه خون ريخته بيرون ما را رها كردي تو اصلاً انسان نشدي و تعبير خوبي هم هست ما براي اينكه بفهميم حيوان بالفعليم و انسان بالقوه يا نه انسان بالقوهايم بالأخره بايد سري به خودمان بزنيم ديگر اينكه گفتند مراقبت، مراقبت همين است اينكه در سورهٴ مباركهٴ «مائده» فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾[19] يعني سر جايتان باشيد اين عليكم اسم فعل است يعني اينكه تكان نخوريد الزموا انفسكم سر جايتان باشيد اين رحلتان اين اثاثتان اين هويتتان اين را داشته باشيد با اين سفر بكنيد اين را بگذاريد برويد جاي ديگر اين گم ميشود ﴿عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ﴾ اين تشت را به او نشان داد گفت تو به دنبال اين خون ميگشتي خيال ميكردي به دنبال ما ميگردي ما كه فهميديم تو بيگانهاي خب بنابراين يك منطق است ميگويد «افضل الناس من عشق العبادة»[20] شما در جريان كربلا مال سيدالشهداء(سلام الله عليه) مشابه اين را ميبينيد گويا مرحوم محدث قمي در سفينه در لغت عشق اين را نقل كرده باشد كه وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) از جنگ صفين كه برميگشتند رسيدند به يك سرزميني خاك آن سرزمين را گرفتند بو كردند و دو ركعت نماز هم خواندند ديدند چند تعبير فرمود «ههنا ههنا»[21] با دستان مباركشان اشاره كردند بيست سال قبل از جريان كربلا به حضرت عرض كردند كه اينها «ههنا ههنا» ميفرماييد چيست؟ فرمود اينجاست كه «ههنا مسارع عشاقي»[22] عاشقان الهي در اين سرزمين ميآرمند بعد فرمود كربلايي ميشود قيام ميكنند از اينجا ميآيند ميگذرند عدهاي اينجا شربت شهادت مينوشند ومانند آن خب خود وجود مبارك حضرت امير بيست سال قبل فرمود اينجا جاي عاشقان است آن وقت آن ميشود عشق اينكه كليني نقل كرده ميشود عشق اين ميشود عشق صحيح حالا صحيح يا مجاز است يا حقيقت وجود مبارك يوسف خودش عاشق بود ميدانست كه اين شهوت است نه عشق او تشخيص داد كه اين غلط است اگر كسي صرف دوست داشتن باشد كه عشق يعقوب به يوسف بود كه ميشد عشق صحيح منتها مجازي اما علاقه ديگري به يوسف غلط بود كار حيواني بود گفت ـ معاذالله ـ و تا آخر هم ايستاد ﴿رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ﴾[23] همه حيثيتش را هم در همين قسمت ريخت اين قصه ديگر صدر و ساقهاش رديف احسن القصصها بود كسي كه سخن از اشاعه فحشا نيست همه حيثيتش را پاي عشق حقيقي اشت ريخته عشق صحيحش ريخته حالا اگر از ما نتوانستيم به آن حقيقت برسيم در راه در همين پل هم بميريم براي ما غنيمت است كه «من مات علي حب آلمحمد مات شهيدا»[24] از اين جا بيرون نرويم حالا رسيديم به كمال الانقطاع طوبي لنا و حسن مآب نرسيديم بالأخره در راه مرديم ديگر اينكه گفتند اگر كسي در اين محبت بميرد مات شهيدا همين است بيراه كه نيامديم از جبهه كه فرار نكرديم در راهيم در جبههايم بله خوب مرديم پيروز نشديم اما مات شهيدا.
پاسخ ...
پاسخ: بله اما كمال الانقطاع فوق همه اين حرفهاست خب
پرسش ...
پاسخ: چرا عشق به خدا كه رسيد ذات اقدس الهي مظاهري دارد خدا به ما فرمود مودت خودش را چون كه صد آيد نود هم پيش ماست ممكن نيست كسي به عشق به خدا برسد بعد اهل بيت را رها بكند مثل اينكه كسي نردبان بگذارد با نردبان ترقي بكند دستش به سقف برسد كارهاي مهندسي را انجام بدهد بگويد حالا كه من دستم به سقف رسيده نربان چيست خب اگر نردبان چيست همان جا ميافتد ديگر اگر بگويد نردبان چيست همان جا جاي سقوط است ﴿اهْبِطُوا﴾ اين تا
پرسش ...
پاسخ: چرا مجاز است ديگر
پرسش ...
پاسخ: نه خير خود ذات اقدس الهي به ما فرمود ﴿وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ﴾[25] گاهي هم ميگويند ما چه كار به ائمه گاهي هم ميگويند چه كار به نماز و روزه دل بايد پاك باشد همان كه ميگويد چه كار به ائمه همين حرف را هم ميزند همان خدايي كه به ما فرمود ﴿وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ﴾ همان خدا فرمود ﴿قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي﴾[26] بالأخره شما خداي سبحان ﴿مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ﴾ شما بخواهيد به خدا برسيد نردبان ميخواهيد يا نه؟ نردبان شما نماز است روزه است همين عبادات است صلات است صوم است زكات است حج است ولايت است «ولم يناد بشيء ما نودى بولاية»[27] اينها نردباناند شما ميخواهيد بينردبان بياييد يا بعد از اينكه رسيدي بگوييد نردبان چيست در هر دو حال سقوط است يا تا آخرين لحظه با نردبان باشيد لذا تا آخرين لحظه هم بايد با صوم و صلات و حج و زكات باشيد هم با پنجميش كه ولايت است بايد باشيد هر كدام از اينها را رها كردي اين نردبان را رها كردي خب فرمود ﴿وَاسْتَبَقَا الْبَابَ﴾ اينجا ديگر باب مفرد است جاي جمع نيست آنجا كه فرمود ﴿وَغَلَّقَتِ الأبَوْابَ﴾[28] جاي جمع بود اينجا كه جاي جمع نيست كه لذا اينجا را مفرد آورد ﴿وَاسْتَبَقَا الْبَابَ﴾ و اين زن شروع كرد به حمله كردن ﴿وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِن دُبُرٍ﴾[29] قميص غير از ثوب است ثوب يعني پارچه قميص يعني پيرهن پيرهن وجود مبارك يوسف را از پشت سر پاره كرد از بالا كشيد پايين ﴿وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَي الْبَابِ﴾[30] نه سيدهما نه ربهما ﴿سَيِّدَهَا لَدَي الْبَابِ﴾ در چنين حالي اين زن براي اينكه كسي را متهم بكند به عزيز مصر به همسر خود گفت ﴿مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاّ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾[31] حالا اين ما ميتواند به يك تقرير موصوله باشد به يك تقرير نافيه باشد جزاي او چيست يا استفهاميه باشد جزاي او چيست مگر اينكه يا او را به زندان ببريم يا كيفر نقد وجود مبارك يوسف ناچار شد از خودش دفاع كند ديگر ﴿قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَفْسِي﴾ ديگر آن ﴿هَيْتَ لَكَ﴾[32] را هم نگفت اين را ميگويند ادب از دورترين جا حرف زد نگفت اين درها را بست نگفت اين خودش را آرايش كرد اين نگفت بيا اينها را اصلاً ذكر نكرد از آن دورترين نقطه شروع كرد اين را ميگويند كنايه در كنايه در كنايه ميگويند مجاز اندر مجاز اندر مجاز اين دورترين نقطه را گفته ﴿هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَفْسِي﴾ در اينجا خدا فرمود كه اگر شما با من باشيد من همه ﴿وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ والأرْضِ﴾[33] ديگر اگر صدر و ساقه جهان سپاه الهياند ستاد الهياند از هر چيزي در هر مقطعي ذات اقدس الهي چيزي را يا كسي را به كمك كس ديگر ميفرستد گاهي حرف زدن معجزه است گاهي حرف معجزه است گاهي حرف زدن يا حرف معجزه نيست ولي مشكل گشاست اينها اين سه مرحله و مانند آن هر كدام مقطعه خاص خودش را دارد گاهي تكلم معجزه يا كرامت است نه كلام، كلام يك امر عادي است اما حرف زدن معجزه است نظير وجود مبارك عيسي كه آنها گفتند كه ﴿كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّا ٭ قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيّاً﴾[34] اين تكلم مشكل را حل كرد اين نگفت مادرم پاك است كه مگر اين گفت مادرم پاك است مگر گفت شما دروغ ميگويي كلامش كه در اين نبود با اين تكلم مشكلش حل شد خود اين تكلم معجزه است گاهي گذشته از تكلم كلام هم معجزه است مثل وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه وآله وسلّم) با اينكه امّي بود تكلمش چون ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَي﴾[35] خود اين نطق خود اين تكلم الهي است يك كلام هم الهي است دو، هر دو كرامت است خب بالأخره يك امي بخواهد متكلم وحي باشد خود اين تكلمي درس خوانده اگر بخواهد حرفهاي علمي بزند بله اما امي بخواهد تكلم داشته باشد اين است ديگر كلامش هم كلام وحي است.
مطلب بعدي آن است كه اين شهادت كه داد شهادت در محكمه به آن معنا نبود كه قاضي باشد و مدعي باشد و منكر باشد و در برابر منكر يمين و اينها باشد كه محكمه قضايي تشكيل شده باشد همين شهادت عرفي و ادبي بود در آن صحنه اين شهادت داد و اين شاهد هم چون ﴿مِنْ أَهْلِهَا﴾ بود ديگر متهم نبود فرمود ﴿شَهِدَ شَاهِد﴾ اين كلمه ﴿مِنْ أَهْلِهَا﴾ را آورده حالا يا برادر زاده او بود يا خواهر زاده او بود طفل بود هر كه بود آنها چون دخيل در مسئله نيست ذكر نفرمود ﴿مِنْ أَهْلِهَا﴾ نقش تعيين كننده دارد هر كه بود از بستگان اين زن بود ﴿وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ﴾[36] معلوم ميشود كه يوسف ميخواست حمله كند و آن زن يقهاش را گرفته كه حمله نكند اما اگر پيرهن يوسف از پشت پاره شد معلوم ميشود اين زن ميخواست حمله كند او را بگيرد او از دستش فرار كرده اين زن از پشت سر رسيده پيرهن او را گرفته پاره كرده ﴿وَإِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ﴾ اين زن ﴿وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ﴾
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] ـ سورهٴ مريم، آيهٴ 30.
[2] ـ سوره غافر، آيهٴ 34.
[3] ـ سورهٴ انعام، آيهٴ 84.
[4] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[5] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 21.
[6] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 21.
[7] ـ كافي، ج 2، ص 131.
[8] ـ سورهٴ شوريٰ، آيهٴ 23.
[9] ـ كافي، ج 2، ص 83.
[10] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ 43.
[11] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 6.
[12] ـ سورهٴ ق، آيهٴ 6.
[13] ـ سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 5.
[14] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ 91.
[15] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[16] ـ سورهٴ مؤمنون، آيهٴ 5.
[17] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 31.
[18] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 28.
[19] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 105.
[20] ـ كافي، ج 2، ص 83.
[21] ـ ؟؟؟
[22] ـ ؟.؟؟.
[23] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 33.
[24] ـ بحارالانوار، ج 23، ص 233.
[25] ـ سورهٴ مائده، آيهٴ 35.
[26] ـ سوره شوريٰ، آيهٴ 23.
[27] ـ كافي، ج 2، ص 21.
[28] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[29] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[30] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 25.
[31] ـ سوره يوسف، آيهٴ 25.
[32] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 23.
[33] ـ سورهٴ فتح، آيهٴ 4.
[34] ـ سورهٴ مريم، آيات 29 ـ 30.
[35] ـ سورهٴ نجم، آيهٴ 3.
[36] ـ سورهٴ يوسف، آيهٴ 26.