20 12 1992 5024404 شناسه:

تفسیر سوره نساء جلسه 243

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللّهِ وَ قَتْلِهِمُ اْلأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقِّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً ﴿155﴾ وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتانًا عَظيمًا ﴿156﴾ وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكِّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقينًا ﴿157﴾ بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا﴿158

نقض ميثاق‌هاي متعدّد الهي توسط بني‌اسرائيل 

بني‌اسرائيل بر اثر آن لجاجتي كه داشتند، ميثاقهاي زيادي را ذات اقدس الهي از آنها گرفت و در قبال غالب اين ميثاق‌ها، نقض عهد كردند و اينكه براي بني‌اسرائيل انبياي زيادي اعزام شد نه براي لياقت ذاتي اينها بود، بلكه براي لجاجت اينها بود؛ احتياج مبرمي داشتند كه انبيايي فراواني اعزام بشود، هر بار ميثاقي كه از اينها گرفته مي‌شد نقض مي‌كردند. بعضي از اين مواثيق ناظر به اصل پذيرش دين موساي كليم(سلام الله عليه) بود بعضيها درباره جهاد و پيكار با معاندين بود، بعضيها درباره توبه كردن بود و مانند آن كه در غالب اين موارد، اينها نقض عهد كردند.

تبيين برخي اقسام نقض عهد

 نقض عهد دو قسم است: يك قسم به اصل دين برمي‌گردد و همراهش قتل انبيا را دارد. يك قسم هم به معاصي كبيره بر مي‌گردد آنها كه به اصل دين بر مي­گردد و قتل انبيا را هم به همراه دارد. آنها مايه كيفر تلخ‌تري است، لذا درباره آنها مي‌فرمايد كه ﴿كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ﴾ و مانند آن. درباره گناهان كبيره كه نقض عهد مي‌كردند مي‌فرمايد بسياري از طيّبها را ما بر اينها حرام كرديم: ﴿فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ﴾. در نتيجه، آنچه در آيه 155 و مانند آن محل بحث است كه فرمود: ﴿فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ﴾ اين متعلق به محذوف است يعني «لعناهم بنقضهم ميثاقهم» ديگر جوابش بعد نمي‌آيد كه ﴿فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ احلّت لهم[1] متعلق به بعد نيست [بلکه] متعلق به محذوف است. گفتند براساس دو نكته [است]: نكته اول اينكه اين ﴿حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ﴾ به وسيله بعضي از گناهان پديد آمد و قبل از اين جرائم مهم‌شان بود. دليل دوم آن است كه آن جرائم مهم كه كفر به اصل دين است قتل انبياست و مانند آن كيفرش، تحريم بعضي از حلالها و طيّبها نيست، كيفرش بايد مسخ شدن و مانند آن باشد ﴿ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ[2] و مانند آن باشد. براساس اين دو نكته، اين كه ﴿فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ﴾ و مانند آن متعلق به محذوف است يعني «لعناهم بما نقضهم»، اين <ما> در ﴿بِما نَقْضِهِمْ﴾ نظير ﴿فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ[3] است كه بحثش قبلاً گذشت.

 مواثيقي كه ذات اقدس الهي در قرآن كريم از اينها نقل مي‌كند فراوان است؛ آن جريان كه ﴿خُذُوا ما آتَيْناكُمْ بِقُوَّةٍ[4] كه قبلاً گذشت. در سورهٴ مباركهٴ «بقره» آيه 82 اين بود كه ﴿وَ إِذْ أَخَذْنا ميثاقَ بَني إِسْرائيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللّهَ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْسانًا﴾. موارد ديگري باز از اخذ ميثاق بني‌اسرائيل سخني به ميان آمده است، نظير ﴿وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْها حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَدًا وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّدًا وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطاياكُمْ وَ سَنَزيدُ الْمُحْسِنينَ٭ فَبَدَّلَ الَّذينَ ظَلَمُوا قَوْلاً غَيْرَ الَّذي قيلَ لَهُمْ فَأَنْزَلْنا عَلَي الَّذينَ ظَلَمُوا رِجْزًا مِنَ السَّماءِ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ[5] گرچه در اين دو آيه، صريحاً كلمه نقض به كار نرفت؛ اما از يك طرفي فرمود ما به اينها دستور داديم از طرف اينها تبديل كردند. ولي در آيه 63 اين‌چنين آمده است كه ﴿وَ إِذْ أَخَذْنا ميثاقَكُمْ وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ﴾؛ اخذ ميثاق از بني‌اسرائيل زياد بود و اينها هم غالباً پيمان‌شكني داشتند.

موارد كفر بني‌اسرائيل

مطلب بعدي آن است كه اينكه فرمود: ﴿وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللّهِ﴾ كلمه كفر در اين دو, سه آيه سه بار تكرار شد كه اينها كافر شدند. بعضي از اين كفرها به اصل دين برمي‌گردند بعضيها از اينها به بخشي از معجزات بر مي‌گردند، بعضي از اينها كفرشان به عيساي مسيح بر مي‌گردد چون درباره بني‌اسرائيل صحبت مطرح است ﴿وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللّهِ﴾ اين يكجا، باز در همين آيه 155 مي‌فرمايد: ﴿بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ﴾ و در اول آيه 156 مي‌فرمايد: ﴿وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتانًا عَظيمًا﴾ كه سه بار كلمه ﴿کفرهم﴾ در اين دو سطر تقريباً تكرار شد كه ناظر به تكرار كفر اينهاست يا تعدد كفر اينها به لحاظ متعلق. كفرشان به آيات الهي براي آن است كه بسياري از معجزات موساي كليم(عليه السّلام) را ديدند و انكار كردند و ترتيب اثر ندادند ﴿وَ قَتْلِهِمُ اْلأَنْبِياءَ﴾ كه جريان زكريا و يحيي و امثال‌ذلك(عليهم السلام) است.

 

 

تفسيرهائي دربارهٴ ‌«‌خُلف»

اما درباره ﴿وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ﴾ اين دو [به] نحو بيان شد: نحو اول همان است كه در بحث ديروز گذشت كه اين «غلف» جمع «أغلف» است، «اغلف» يعني بسته همان حرفي را كه مشركين به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مي‌گفتند كه ﴿قُلُوبُنا في أَكِنَّةٍ مِمّا تَدْعُونا إِلَيْهِ[6] يعني حرفهاي تو براي ما قابل فهم نيست؛ در قلب ما نفوذ نمي‌كند. همين حرف را يهوديها به موساي كليم(سلام الله عليه) مي‌گفتند كه ﴿قُلُوبُنا غُلْفٌ﴾ كه اين «غُلف» جمع «أغلف» باشد. وجه دوم آن است كه اين «غُلف» جمع «غِلاف» باشد؛ منتها براي سهولت و براي خفت در تعبير، ساكن شده چون فعال، نظير كتاب جمعش كتب است يعني چهار حرفي كه ما قبل آخرش الف يا واو باشد به فُعُل جمع بسته مي‌شود عمود به <عُمُد> جمع بسته مي‌شود رسول به <رُسُل> جمع بسته مي‌شود كتاب به <كُتب> جمع بسته مي‌شود و مانند آن. غِلاف هم به <غُلف> جمع بسته مي‌شود؛ منتها براي حصول خفت و سهولت در تلفظ اين لام، ساكن شد: ﴿قُلُوبُنا غُلْفٌ﴾ يعني «غُلُف» يعني دلهاي ما خودش كتابهاي علمي است، ما نيازي به حرف تو نداريم. اين از آن بلند پروازيهاي يهود است اگر يك چنين حرفي را زده باشند به استناد آن تعبير است كه مي‌گفتند ﴿نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ﴾ يا نظير تعبيري كه در آيه هشتاد سوره «بقره» گذشت كه ﴿وَ قالُوا﴾ يعني همان يهوديها ﴿لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ إِلاّ أَيّامًا مَعْدُودَةً قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللّهِ عَهْدًا فَلَنْ يُخْلِفَ اللّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلَي اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ﴾ مي‌گفتند كه ﴿نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ﴾ بعد قرآن تكذيب كرد، فرمود: ﴿بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ﴾ مثل افراد ديگر اگر جزء احباي خدا بوديد و ابناي خدا بوديد كه ﴿فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بَشَرٌ[7].

 خب، براساس آن بلند پروازيهاي آنها كه مي‌گفتند: ﴿نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ﴾ ممكن است كه بگويند: ﴿قُلُوبُنا غُلْفٌ﴾ يعني دلهاي ما خودش كتابهاي ظرف علوم است «اوعية علم» است؛ نيازي به حرفهاي شما نداريم. آن‌گاه نظير آيه سوره «غافر» مي‌شود؛ در آيه 83 سوره «غافر» اين است كه: ﴿فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ﴾. گرچه سياق آن آيات، درباره مشركين است و افراد ماده‌پرست كه علوم مادي را محور و اصل قرار مي‌دهند و در برابر پيام انبيا(عليهم السلام) مي‌گويند ما آنچه را داريم براي ما بس است و به آن علوم مادي كه نزد خود آنهاست خوشحال‌اند: ﴿فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾ اما ممكن است براساس آن اصل كلي، شامل چنين فكر يهوديت هم بشود كه اگر يهودي براساس اينكه ﴿نَحْنُ أَبْناءُ اللّهِ وَ أَحِبّاؤُهُ﴾ و اينکه علوم فراواني را ما داريم، بگويد نيازي به علم توي كسي كه مدعي نبوتي نداريم برابر آن مشمول، همين مي‌شود: ﴿فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾. لذا اين كلمه <غُلف> به دو معنا تفسير شد هم جمع <أغلف> هم جمع <غِلاف>؛ منتها در دو طرف يكديگر‌ند يكي به اين معناست كه ما حرف تو را نمي‌فهميم يكي به اين معناست كه ما علوم فراواني در دل داريم و نيازي به حرف تو نداريم.

 

 

هماهنگي احتمال اوّل در معني ‌«‌غلف» با ذيل آيه

خب، اينكه فرمود: ﴿وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ﴾ اين دو تا احتمال در آيه مطرح است ولي آنچه در بحث ديروز به عرض رسيد با ذيل اين آيه هماهنگ است. ذيل اين آيه آن مطلبي كه در بحث قبل ارائه شد را تأييد مي‌كند؛ مي‌فرمايد: ﴿بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ﴾؛ اينكه اينها گفتند ما حرفهاي تو را نمي‌فهميم نه براي آن است كه حرف تو فهميدني نباشد و نه براي آن است كه آنها ابتدائاً اين‌چنين بوده‌اند، بلكه ابتدائاً مانند افراد ديگر كاملاً حرف مي‌فهميدند ولي در اثر سيئات و انحرافات، به اين تنبيه مبتلا شدند كه خداوند توفيق فهم را از اينها گرفته است يعني اينها را به حال خود رها كرده. از اينجا معلوم مي‌شود كه آن درك و آن علم نوري است كه «يقذِفُه الله في قلبِ مَن يشاء»[8] كه اگر خدا آن نور را قذف نكند، دل به تيرگي و تاريكي مي‌افتد [و] انسان چيزي نمي‌فهمد، لذا بسياري از مسائل و معارف الهي را وقتي شما براي بعضيها تشريح مي‌كنيد مي‌بينيد آنها اصلاً نمي‌فهمند. سرّش آن است كه اين سيئات و گناههاي متراكم، راه نفوذ دل را مي‌بندد و حرف در اينها اثر نمي‌كند. گاهي هم به جايي مي‌رسند كه خدا مي‌فرمايد: ﴿سَواءٌ عَلَيْهِمْ ءَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ[9] به هر تقدير، خطر گناه اين است.

تبيين بيشتر احتمال اول

پرسش:...

پاسخ: نه چون درباره آنجايی كه بلند پروازي دارند معنايش اين است كه دلهاي ما پر از علوم است ما نيازي به حرفهاي تو نداريم ولي اين ذيل آيه دارد كه اين دل، مهر شده است؛ حرف در او نفوذ نمي‌كند در اثر كفرشان. معلوم مي‌شود كه آنها مي‌گفتند دل ما بسته است نظير حرف مشركين كه ﴿قُلُوبُنا في أَكِنَّةٍ مِمّا تَدْعُونا إِلَيْهِ[10]. قرآن مي‌فرمايد اينكه مي‌گويند دلشان بسته است اين حرف راست است ولي اين نه براي آن است كه اينها دل بسته خلق شدند، اينها با شرح صدر خلق شدند مثل ساير افراد ولي در اثر تيرگي گناه به اين كيفر تلخ مبتلا شدند: ﴿بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ﴾.

 در بحثهاي سورهٴ مباركهٴ «بقره» هم ملاحظه فرموديد كه ذات اقدس الهي هرگز قلب كسي را مهر نمي‌كند، مگر كسي به سوء اختيار خود گناهان فراواني را در دل راه بدهد كه دل بشود ظرف گناه. اگر دل ظرف گناه شد ولي مقداري از اين ظرف خالي بود جا براي توبه باز بود، باز هم خدا مهر نمي‌كند. ولي اگر مهلتهاي فراواني داده شد و اين دل، همچنان ظرف گناه قرار گرفت و گناههاي متراكم، تمام فضاي دل را بست از آن به بعد خدا مهر مي‌كند. در همان سورهٴ مباركهٴ «بقره» گذشت كه ﴿خَتَمَ اللّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ[11]، «ختم» يعني مهر كردن، <خاتَم> يعني مهر؛ وجود مبارك پيغمبر خاتم(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) كه خاتم است براي آن است كه سلسله انبيا كه به پايان رسيدند اين مهر سلسله نبوت عامه است كه از اين به بعد ديگر كسي به عنوان پيامبر نخواهد آمد و دلالت كلمه خاتَم بر خاتِميت آن حضرت، اگر اقواي از كلمه خاتِم نباشد حداقل همتاي اوست خب اينكه فرمود: ﴿خَتَمَ اللّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ﴾ يعني صحنه قلب اينها يك لوح سفيدي بود براي اينكه آنها معارف را در اين لوح بنگارند، ما هم از راه عقل و فطرت به آنها قلم داديم زبان داديم كه بنويسند به وسيله وحي هم قلم و زبان داديم كه بنويسند ولي اينها سيئات را نِگاشتند. ما مكرر مهلت داديم اينها سطر به سطر نوشتند ما صبر كرديم، بلكه اينها توبه كنند و اصلاح كنند باز اينها سوء استفاده كردند تا رسيد به آن سطر آخر كه هر چه مي‌خواستند بنويسند نگاشتند. وقتي نامه دل سياه شد پر از گناه شد بعد ما مهر كرديم، اگر جا براي نوشتن باشد كه كسي نامه را مهر نمي‌كند. وقتي نامه مهر مي‌شود كه هرچه بايد نوشته بشود نوشته شود. اگر هنوز جا هست و مطلب هست و ظرفيت هست كه خب كسي نامه را مهر نمي‌كند. خدا قلب هيچ كسي را مهر نمي‌كند، مگر قلب كسي كه در اثر سوء اختيار خودش تا به آن سطر آخر برسد. ديگر از اين به بعد جا براي مهر كردن است، لذا فرمود: ﴿خَتَمَ اللّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ[12]. در اين موارد هم استدلال مي‌كند به اينكه در اثر كفر آنها خدا مهر كرده است و دل آنها را طبع كرده است و چاپ كرده است گناه در آنجا چاپ شده خلاصه؛ دست‌نويس نيست پاك هم نمي‌شود. اگر چيزي چاپي باشد خب پاك نمي‌شود ديگر، مگر اينكه كاغذ را كسي پاره كند اگر دست‌نويس باشد بله، اوصاف اگر در حد حال باشد خب قابل زوال است مثل دست‌نويس، وقتي ملكه راسخه شد يا بالاتر از ملكه راسخه مثل آن است كه حرفي را در يك صفحه‌ كاغذي چاپ بكنند، وقتي طبع شد تا آن كاغذ را پاره نكردند آن كلمه از بين نمي‌رود.

بيان احتمال‌هائي در تفسير ‌«‌قليلاً»: قلّت افراد يا تبعيض در ايمان

 در اينجا هم فرمود: ﴿بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ﴾، چون اين‌چنين است ﴿فَلا يُؤْمِنُونَ﴾؛ ديگر اينها ايمان نمي‌آورند. اين استثناي ﴿إِلاّ قَليلاً﴾ يا نظير همان ذكر منافقانه منافقين است كه قبلاً گذشت كه منافقين ﴿لا يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَليلاً﴾ كه دو وجه، احتمال داده شد يعني در همين سورهٴ مباركهٴ «نساء» آيه 142 اين بود كه ﴿إِذا قامُوا إِلَي الصَّلاةِ قامُوا كُسالي يُراؤُنَ النّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَليلاً﴾. اين دو تا احتمال داده شده بود: يكي اينكه نوع اينها به طرف نفاق حركت كردند مگر افراد كمي كه از نفاق نجات پيدا كردند يا نه، منظور از ذكر قليل آن است كه اينها بين خود و خداي خود اهل نماز و ذكر نبودند [بلکه] در حضور مردم در علن ذكر مي‌گفتند نه در سرّ و خفا و ذكر علني، ذكر اندك است چون براي دنيا است و ﴿مَتَاعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ[13]، از اين جهت فرمود: ﴿وَلا يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَليلاً﴾ كه اين معناي دوم را روايتي كه از اميرالمؤمنين(عليه السّلام) رسيده است[14] تأييد مي‌كند. در اينجا هم كه فرمود: ﴿فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً﴾ يا ناظر به افراد است يعني غالب يهوديها اهل ايمان نيستند، مگر گروه كم كه از آن گروه كم هم به نيكي ياد مي‌كند؛ در آيات بعدي همين سوره «نساء» می‌فرمايد: ﴿لكِنِ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ[15] يا آياتي نظير ﴿مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ[16]؛ بعضي از اهل كتاب را قرآن به عظمت ياد مي‌كند، آنها كه منصفانه برخورد مي‌كردند يا استثنا راجع به اشخاص است يا نه، ﴿فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً﴾ يعني اينها ايمان به «جميع ما جاء به النبي» نمي‌آورند، آنها به بعضي از انبيا ايمان مي‌آوردند به بعضي ايمان نمي‌آورند، به بعضي از كتابها مؤمن‌اند به بعضي از كتابها مؤمن نيستند. يك چنين ايمان بعضي را قرآن استثنا كرده كه اين در حقيقت، در حكم كفر است ﴿فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً﴾ و اين ايمان قليل هم مقبول نيست، زيرا بايد «بجميع ما جاء به النبي» مؤمن باشند، آيه 152 كه قبلاً گذشت فرمود: ﴿وَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتيهِمْ أُجُورَهُمْ﴾. پس اين ﴿فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَليلاً﴾ يا ناظر به افراد است كه بعضي از يهوديها كه اهل انصاف‌اند ايمان مي‌آورند يا ناظر به آن است كه ايمان اينها تبعيض است، ايمان بعض است نه ايمان محض و ايمان بعض هم كه مردود است.

تبيين جريانهائي در افراط و تفريط درون بني‌اسرائيل دربارهٴ مسيح و مريم(س)

فرمود: ﴿وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتانًا عَظيمًا﴾ كه اين يك سر فصل ديگري است در ادامه سيئات بني‌اسرائيل و آن يهوديهايي هستند كه معاصر عيساي مسيح(سلام الله عليه) بودند. درباره عيساي مسيح(سلام الله عليه) و مريم(سلام الله عليها) افراط و تفريط راه پيدا كرد؛ از طرفي گروهي از مسيحيها مي‌گفتند عيسي، ‌ابن‌الله است. از طرفي گروهي از يهوديها مريم عذرا(عليها السّلام) را تهمت زدند و گفتند عيسي ـ معاذ­الله ـ دعي است يعني ـ معاذ­الله ـ ناپاك‌زاده است. خب، اينها در طرفي افراط و تفريط‌اند؛ از يك طرف مي‌گويند عيسي‌ابن‌الله است گروهي از بني‌اسرائيل يعني مسيحيان، از طرفي ديگر هم عده‌اي مريم عذرا(عليها السّلام) را متهم مي‌كنند. فرمود و به كفر اينها يعني همين بني‌اسرائيل كه به عيسي كافر شدند و به عيساي مسيح و انجيل‌اش ايمان نياوردند ﴿وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتانًا عَظيمًا﴾. بهتان را هم بهتان گفتند، براي اينكه طرف را مبهوت مي‌كند يعني كاري را كه كسي نكرد به او نسبت بدهند مايه مبهوت شدن اوست، از اين جهت به آن مي‌گويند بهتان و اگر كاري را كرده باشد و به او نسبت بدهند كه مبهوت نمي‌شود. مريم(عليها السّلام) با داشتن آن طهارت و عصمتي كه خدا چنين امضا كرد: ﴿إِنَّ اللّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمينَ[17] او را گروهي از يهوديها متهم كردند به آلودگي و اين بهتان است و اين بهتان هم عظيم است، براي اينكه به اندازه عصمت مريم(عليها السّلام) كه مريم و عيسي دوتايي جزء آيه جهاني‌اند ﴿وَ جَعَلْنَا ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ آيَةً[18] به اندازه عظمت مقام اينها گناه تهمت به اينها هم بزرگ خواهد بود.

قضيهٴ إفك و ردّ تهمت فخررازي به اماميه

 مشابه اين همان تهمتي بود كه به يكي از همسران رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم) زدند كه ذات اقدس الهي از آن تهمت هم به عنوان اسم افك عظيم در اوايل سورهٴ مباركهٴ «نور» ياد كرده است. ولي بعضي از مفسرين اهل سنت كه آشنا به مبادي اماميه نيستند سخن غير قابل قبول دارند. در سورهٴ مباركهٴ ‌«نور» از آيه يازده به بعد: ﴿إِنَّ الَّذينَ جاؤُ بِاْلإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ﴾، بعد فرمود كساني كه چنين تهمتي را زدند گرفتار عذاب اليم مي‌شوند و آنها كه اين حرف را زدند اين افك مبين است و شما خيال نكنيد اين يك چيز آساني است و مانند آن ـ درباره همان جريان افك كه بعضي از همسران رسول اكرم(صلّي الله عليه و آله و سلّم)ـ . فخررازي در تفسيرش مي‌گويد كه همان طوري كه يهوديها مريم(عليها السّلام) را متهم كردند و اين بهتان عظيم را مرتكب شدند رافضي، عايشه را متهم كردند و به منزله يهود اين امت‌اند[19]. اين كمال بي‌اطلاعي فخررازي را نسبت به اماميه مي‌رساند. اگر منظورشان از رافضي شيعه امامي و اثنا عشري باشد، اين نشانه بي‌اطلاعي ايشان است و اگر منظورشان از رافضه غير از اماميه باشد [بحث ديگري است] چون غير امامي و غير شيعي را هم مي‌گويند رافضي. اصولاً در گذشته دور يعني در چند قرن گرچه در بعضی روايات، كلمه رافضي بر شيعه اطلاق شده است و ائمه(عليه السّلام) هم گاهي فرمودند كه ما رافضي هستيم، براي اينكه بطلان آنها را و عادتهاي باطل آنها را رفض كرديم و ترك كرديم. ولي عده‌اي در قبال شيعه، به عنوان رافضي معروف بودند آنها كه منكر عذاب قبر بودند و اينها. شما در كتاب شعراني صاحب اليواقيت، مي‌بينيد مي‌گويد كه شيعه مثلاً قائل به عذاب قبر‌ند ولي رافضه قائل به عذاب قبر نيست[20]، پس اگر رافضه گروهي بودند در مقابل شيعه. به هر تقدير، اگر منظور جناب فخررازي از رافضه همين شيعه اماميه است اين نشانه بي‌اطلاعي ايشان است، براي اينكه در روايات ما شديداً از جريان پاك‌دامن بودن همسران پيغمبر دفاع شده است و جريان افك به صورت مبسوط بازگو شد و اصل قصه تكذيب شد و عقيده شيعه آن است كه هرگز همسران پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آلوده نبودند و اگر منظور ايشان از اين رافضه، غير شيعه است كه خب بايد گشت و ثابت كرد كه چنين گروهي هم هستند.

 در قرآن كريم مي‌فرمايد همسران پيغمبر ممكن است كافر باشند كفر همسر پيغمبر ننگ خانوادگي نيست: ﴿ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللّهِ شَيْئًا[21]. اين دو تا پيغمبر بزرگوار يكي لوط و يكي نوح، همسرانشان كافر بودند اين را قرآن بيان مي‌كند و اين هم ننگ نيست و اما جريان متهم كردن عِرضي همسر پيغمبر، مايه سلب حيثيت است. لذا از آيه يازده به بعد سورهٴ مباركهٴ «نور» كه بعضي از جمله‌هايش قرائت شد شديداً ذات اقدس الهي جريان آن افك و آن داستان را تكذيب مي‌كند و خاندان پيغمبر را از اين تهمت، تطهير مي‌كند. به هر تقدير، گروهي از يهوديها در مقابل افراط بعضي از مسيحيها كه عيسي را ابن‌الله مي‌دانستند[22]، اينها دعي دانستند ـ معاذ­الله ـ مي‌گفتند كه طاهر نيست.

محذوف بودن ‌«‌لعنّاهم» در آيهٴ مذكور

﴿وَ بِكُفْرِهِمْ﴾ به عيساي مسيح و معجزات عيسي ﴿وَ قَوْلِهِمْ عَلي مَرْيَمَ بُهْتانًا عَظيمًا﴾ براساس اين جهات، ملعون هم هستند كه آن «لعناهم» محذوف است و اينها متعلق است به آن «لعناهم».

دروغگويي و ترّي بني‌اسرائيل در قتل مسيح

 يكي از چيزهايي كه مايه لعن همين اسرائيليهاي متعنت است اين است ﴿وَ قَوْلِهِمْ﴾ يعني به سبب ﴿قَوْلِهِمْ﴾ كه گفتند: ﴿إِنّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ﴾؛ اينها درباره مسيح كه همان عيسي‌بن‌مريم است و رسول الله است(عليه و علي جميع الانبياء و الاولياء آلاف التحية و الثناء) گفتند ما اينها را كشتيم. گرچه اينها معتقد نبودند عيسيٰ رسول الله است و يا ابن‌مريم است چون او را متهم كرده بودند و به رسالت آن ايمان نياوردند ولي قرآن كريم براي تطهير دامن مريم(عليها السلام) و طهارت عيسيٰ(سلام الله عليه) غالباً از عيسي به عنوان ابن‌مريم ياد مي‌كند. اصرار قرآن كريم بر اين است كه عيسيٰ به عنوان ابن‌مريم ياد بشود هم عظمت مريم محفوظ بماند هم انتصاب‌اش فقط به اين مادر مصون بماند. آنها گفتند ما مسيح را كشتيم اولاً اين دروغ است، ثانياً تجري اينها را مي‌رساند. اينها در صدد كشتن مسيح بودند و باكشان هم نبود، همان طوري كه زكريا و يحيي را كشتند و قرآن هم فرمود: ﴿وقَتْلِهِمُ اْلأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقِّ﴾. پس اينها در شهيد كردن انبيا بي‌باك بودند، چه اينكه برخي از انبيا را شهيد كردند ولي جرأت اينكه اظهار بكنند اين جسارت را هم دارند؛ منتها دروغ گفتند اين كار را نكردند، امر بر آنها مشتبه شد و اگر دسترسي پيدا مي‌كردند عيسي را مثل يحيي و زكريا شهيد مي‌كردند.

 

 ﴿وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ

 اينها هرگز مسيح(سلام الله عليه) را نكشتند و به دار هم نياويختند؛ لكن امر بر اينها مشتبه شد. اگر مي‌فرمود اينها مسيح را نكشتند، احتمال اينكه قتل صادق نباشد ولي به دار آويختن صادق باشد هست و می‌گفتند او را نكشتند ولي دار زدند. گاهي ممكن است كسي به دار آويخته بشود و نميرد. اگر مي‌فرمود «و ما قتلوه» يعني عيساي مسيح را نكشتند ممكن بود كسي بگويد كه بسيار خب ولي به دار آويختند ولي فرمود اين‌چنين نيست؛ نه او را كشتند نه او را به دار آويختند: ﴿ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ يقيناً﴾ يا به اين معناست كه اينها يك فرد مشكوكي را كشتند نه فرد مقطوع و متيقن را يا به اين معناست كه خدا دارد خبر مي‌دهد كه شما به طور يقين بدانيد كه آنها هرگز عيسي را نكشتند: ﴿ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ يقيناً﴾.

تبيين معناي ‌«‌شبّه لهم»

پس عيسيٰ(سلام الله عليه) مقتول و مصلوب نشد، كسي را به دار آويختند كه شبيه عيسيٰ بود. امر بر آن يهوديها مشتبه شد و كسي را هم به دار آويختند: ﴿وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ﴾؛ در آن بلوا‌ها كسي شبيه عيسي باشد و به دار بي‌آويزند اين بعيد نيست. وقتي هجوم عمومي شد كه خواستند كسي را اين‌چنين نبود كه يك زنداني باشد و محكمه‌اي باشد و محاكمه‌اي كرده باشند و مدتها اين تحت نظر باشد بعد حكم به اعدام او يا به مصلوب شدن او صادر بكنند و بعد او را به دار بي‌آويزند كه اشتباه نشود. ديدند كسي ادعاي نبوت مي‌كند و بدون پدر به دنيا آمده است و امر او دارد روزانه عده‌اي را روشن مي‌كند از اين طرف، اسرائيلي دير باور هجوم آوردند عيسي را بكشند. در يك چنين موقعيتي اگر امر مشتبه بشود كه بعيد نيست، لذا فرمود: ﴿ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ﴾؛ كسي كه شبيه عيساي مسيح بود او را به دار آويختند و اينهايي هم كه درباره عيسيٰ اظهارنظر مي‌كنند هيچ كدام علم ندارند ﴿وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكِّ مِنْهُ﴾؛ آنها كه درباره مسيح چه ترسايان چه يهوديان اظهارنظر مي‌كنند، حرف عالمانه و محققانه ندارند حرفي است براساس گمان: ﴿وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكِّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ﴾؛ به جريان عيساي مسيح اينها يقين ندارند ﴿إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ﴾ كه اين استثنا استثنا منقطع است، اينها براساس پيروي ظن درباره عيساي مسيح سخن مي‌گويند و ظن هم كه در اين‌گونه از موارد ﴿لا يُغْني مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا[23] اثري ندارد.

استعمال قتل در معناي جامع قتل و صلب

 براي آن جمع‌بندي نهايي فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ يَقينًا﴾ اين قتل جامع آن قتل و صلب است؛ آن قتل اولي در مقابل دار آويختن است به قرينه تقابل كه فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ﴾؛ اما اين قتل آخر آيه فرمود: ﴿وَ ما قَتَلُوهُ يَقينًا﴾ يعني او را نه به سبك عادي كشتند نه به دار آويختند. اين قتلي كه در پايان آيه است، جامع هر دو قسم است ﴿وَ ما قَتَلُوهُ يَقينًا﴾. خب، حالا پس عيساي مسيح چه شد؟ فرمود: ﴿بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا﴾.

احتمال‌هايي در رفع عيسي(عليه السلام)

 ذات اقدس الهي عيسيٰ را به طرف خود رفع كرد. رفع عيسي به انحاي عديده‌ای هم متصور است هم ممكن اينكه عيساي مسيح رحلت كرده باشد به جريان عادي، بعد روح مطهرش را خدا به طرف خودش رفع كرده باشد اين ممكن است. در حال حيات با حفظ حيات، روح و بدن هر دو را ذات اقدس الهي به طرف خود رفع كرده باشد، اين ممكن است ﴿بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ﴾. يا نه منظور از ﴿رَفَعَهُ اللّهُ إِلَيْهِ﴾ اين است كه در آن جمعي كه اينها تهاجم آوردند براي شهادت عيساي مسيح، خداوند عيسي را از دست اينها نجات داد به طرف خودش برد، بعدها هم به مرگ طبيعي رحلت كرده است كه اين ﴿رَفَعَهُ اللّهُ﴾ يعني «نجاه الله من المهاجمين» اين هم محتمل است. هيچ برهاني بر استحاله يكي از اينها نيست و دليل قطعي از قرآن كريم هم بر تعيين يكي از اينها نيست. روايات احياناً شايد كمك بكند حيات عيساي مسيح(عليه السّلام) را، چه اينكه آيه بعد يعني ﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ﴾ آن هم شايد تأييد بكند كه عيساي مسيح(سلام الله عليه) زنده است؛ اما به صورت روشن آيه دلالت بكند بر اينكه عيساي مسيح رحلت كرده است اين‌چنين نيست. دلالت بكند بر اينكه عيساي مسيح با جسم و بدن بالا رفته است زنده است، اين‌چنين نيست. هر دو قسم داشت هم ممكن است عقلاً هم محتمل است نقلاً ولي آيه ﴿وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ﴾ اين تأييد مي‌كند كه وجود مبارك عيساي مسيح زنده است و جريان اينكه وجود مبارك حضرت هنگام ظهور آقا(سلام الله عليه)(وعجل الله تعالي فرجه الشريف) نازل مي‌شود و پشت‌سر ولي‌ّعصر(ارواحنا فداه) نماز مي‌خواند[24] آن هم تأييد مي‌كند.

 در سورهٴ مباركهٴ «آل عمران» آيه 55 اين‌چنين گذشت كه ﴿إِذْ قالَ اللّهُ يا عيسي إِنّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذينَ كَفَرُوا إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ﴾؛ فرمود كه خداوند به عيساي مسيح فرمود من متوفي تو هستم [و] تو مي‌شوي متوفا كه اين ظاهرش رحلت است ﴿وَ رافِعُكَ إِلَيَّ﴾؛ تو را به طرف خودم بالا مي‌برم و تو را از اين ناپاكان پاك مي‌كنم، اين هست. بعضي از آيات، احتمال رحلت حضرت را تأييد مي‌كند. بعضي از آيات، احتمال حيات حضرت را تأييد مي‌كند. هر دو ممكن است و معقول ولي بعضي از آياتي كه الآن در سورهٴ مباركهٴ «نساء» در پيش داريم حيات آن حضرت را تأييد مي‌كنند، چه اينكه از بعضي از روايات، حيات آن حضرت بر مي‌آيد.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

 

 

 

  1. سوره نساء، آيه160
  1.  سوره بقره، آيه61
  1.  سوره آل عمران، آيه159
  1.  سوره بقره، آيات63 و93؛ سوره اعراف، آيه171
  1.  سوره بقره، آيات58و59
  1.  سوره فصلت، آيه5
  1.  سوره مائده، آيه18
  1.  مصباح الشريعة، ص16
  1.  سوره بقره، آيه6؛ سوره يس، آيه10
  1.  سوره فصلت، آيه5
  1.  سوره بقره، آيه7
  1.  سوره بقره، آيه7
  1.  سوره نساء، آيه77
  1.  تفسيرالنورالثقلين،ج1، ص566
  1.  سوره نساء، آيه162
  1.  سوره آل عمران، آيه113
  1.  سوره آل عمران، آيه42
  1.  سوره مؤمنون، آيه50
  1.  التفسيرالکبير، ج11، ص259
  1.  ر.ک: اليواقيت والجواهر، ص284
  1.  سوره تحريم، آيه10
  1.  سوره توبه، آيه30
  1.  سوره يس، آيه36
  1.  بحارالانوار، ج26، ص263

دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق