اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿وَإِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ (6) إِذْ قَالَ مُوسَي لْأَهِلِهِ إِنِّي آنَسْتُ نَاراً سَآتِيكُم مِّنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ آتِيكُم بِشِهَابٍ قَبَسٍ لَّعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (7) فَلَمَّا جَاءَهَا نُودِيَ أَن بُورِكَ مَن فِي النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (8) يَا مُوسَي إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (9) وَأَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً وَلَمْ يُعَقِّبْ يَا مُوسَي لاَ تَخَفْ إِنِّي لاَ يَخَافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ (10) إِلَّا مَن ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْناً بَعْدَ سُوءٍ فَإِنِّي غَفُورٌ رَّحِيمٌ (11) وَأَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ فِي تِسْعِ آيَاتٍ إِلَي فِرْعَوْنَ وَقَوْمِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْماً فَاسِقِينَ (12) فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آيَاتُنَا مُبْصِرَةً قَالُوا هذَا سِحْرٌ مُبِينٌ (13) وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْماً وَعُلُوّاً فَانظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ(14)﴾
بعد از اينكه فرمود حقايق قرآن را شما تلقّي ميكنيد نه اينكه مفاهيمش را فقط بفهميد بعد از اينكه فرمود اين حقايق جزء علوم لدنّي است كه از لدن و نزد خدا فرا ميگيريد بعد از اينكه فرمود خدا حكيم است به تو درس حكمت ميدهد و خدا عليم است تو را آگاه ميكند آنگاه پنج قصّه را يكي پس از ديگري ذكر فرمود كه اوّلي آنها جريان موساي كليم(سلام الله عليه) است. ميفرمايد: ﴿إِذْ قَالَ﴾ ذات اقدس الهي در جريان موساي كليم اينچنين نقل ميكند آن وقتي كه موساي كليم به اهل خود فرمود من نار را ميبينم يعني صِرف «أبصرتُ» نيست ﴿آنَسْتُ﴾ يعني «أبصرتُ» شيئي كه اَنيس ماست ما الآن به آتش نيازمنديم چون هوا سرد است بايد گرم بشويم ﴿إِنِّي آنَسْتُ نَاراً﴾ در تمام اين ضماير چهارگانه, مخاطب را مطرح كرد با اينكه خودش محتاج بود نه حاجت خود را تنها ديد نه حاجت خود را با مخاطبين ديد فقط درصدد رفع نياز مخاطبين بود با اينكه خودش مانند آن همراهان, محتاج به راهنمايي و محتاج به نار بود براي گرم شدن اما در تمام اين ضماير چهارگانه به فكر رفع نياز مخاطب بود ﴿سَآتِيكُم مِّنْهَا بِخَبَرٍ﴾ نفرمود ما ميخواهيم ببينيم كه چه ميشود, فرمود ميخواهم به شما اطلاع بدهم ﴿أَوْ آتِيكُم﴾ براي خودمان نيست براي شما مقداري آتش بياورم براي اينكه شما گرم بشويد نه «لعلّنا نَصطلي» نه ما با هم گرم بشويم, ديدنِ نياز همراهان و اصرار بر اينكه هدف اصلي من رفع نياز همراهان است اين از برترين ويژگيهاي انبياي الهي بود. ﴿فَلَمَّا جَاءَهَا﴾ وقتي كنار اين نار آمد در حقيقت اين نور بود نه نار چون به ديدِ موساي كليم(سلام الله عليه) نار بود ضمير را مؤنث آورد در حقيقت «جاءَهُ» است نه ﴿جَاءَهَا﴾ ولي چون موساي كليم نار ديد اينجا هم ضمير را مؤنث آورد ﴿فَلَمَّا جَاءَهَا﴾ آن منطقه به بركت آن نور الهي هم مبارك بود هم مقدّس اين تبريك و تقديس را ذات اقدس الهي تقسيم كرد.
در سورهٴ مباركهٴ «طه» از قداست آن منطقه سخن به ميان آورد. در سورهٴ «نمل» و «قصص» از بركت آن منطقه سخن به ميان آورد; در سورهٴ «طه» گذشت ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي﴾[1] از قداست آن سرزمين ياد كرد اما در سورهٴ «نمل» كه محلّ بحث است فرمود: ﴿أَن بُورِكَ مَن فِي النَّارِ﴾ چه اينكه در سورهٴ مباركهٴ «قصص» هم از بُقعه مباركه ياد كرد; آيه سي سورهٴ مباركهٴ «قصص» اين است: ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ مِن شَاطِئِ الْوَادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَن يَا مُوسَي﴾ خب پس اين تبريك يعني تبيين بركت اين منطقه و بُقعه, اين تقديس يعني تبيين قداست اين منطقه به بركت همين نور است كه در ديده وجود مبارك موساي كليم به صورت نار ظهور كرده. ﴿نُودِيَ أَن بُورِكَ مَن فِي النَّارِ﴾ آنچه در درون آن است مبارك است آنها كه در بيرون اين نارند مباركاند يعني اين نار محفوف به بركت است در درون آن بركت, بيرون آن بركت حالا بيرون آن فرشتههاي الهياند و خود وجود مبارك موساي كليم است ﴿أَن بُورِكَ مَن فِي النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا﴾ اما اين نار و اين بركت و اين ﴿مَن﴾ همه با نزاهت همراه است نه نار و نور مادّي است نه بركت مادّي است نه قداست مادّي است نه ﴿مَن فِي النَّارِ﴾ مادّي است نه «مَن حول النار» مادّي است ممكن است بدن وجود مبارك موساي كليم كه جزء «مَن حول النار» است مادي باشد اما ولايتش رسالتش نبوّتش اينها هيچ كدام مادّي نيست. فرمود: ﴿وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴾ اين صحنهها را وجود مبارك موساي كليم مشاهده كرد.
وجود مبارك موساي كليم با آن چشمِ ملكوتيشان اينها را ديدند با اينكه همراهان او هيچ كدام از اينها را نديدند. موساي كليم(سلام الله عليه) كه با آن چشم ملكوتي, اينها را ديد با گوش ملكوتي هم اين صدا را شنيد كه كسي ميگويد ﴿يَا مُوسَي إِنَّهُ﴾ تحقيقاً و شأناً بدان كه ﴿أَنَا﴾ اينكه الآن مشاهده ميكني من را ميبيني من اين سه مطلب را دارم نام من الله است (يك) وصف من عزيز است (اولاً) حكيم است (ثانياً) اين همان بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) است كه در تحفالعقول آمده كه معرفتِ شاهد قبل از وصف و اسم اوست معرفت غايب بعد از معرفت اسم و وصف اوست ما اگر كسي را بخواهيم بشناسيم وقتي در حضور او نيستيم او نزد ما نيست اول اسم او را ياد ميگيريم بعد وصف و علايم او را; از راه اسم و وصف او را ميشناسيم اما اگر كسي در حضور ما باشد او را ببينيم اول خود او را ميشناسيم بعد ميگوييم اسم اين آقا چيست وصف اين آقا چيست و مانند آن.
بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) طبق نقل صاحب تحفالعقول اين بود كه برادران يوسف او را ديدند لذا أنت و إنّك را مقدّم داشتند گفتند: ﴿أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ﴾[2] اول او را شناختند بعد اسم و وصفش را, فرمود معرفت شاهد قبل از معرفت اسم و وصف اوست ولي معرفت غايب بعد از معرفت اسم و وصف اوست[3] چون ذات اقدس الهي شاهد مطلق است اول خدا را با خدا بايد شناخت كه «دَلّ علي ذاته بذاته»[4] بعد از راه شناخت ذات او به اسامي حُسنا و صفات عُلياي او پي برد اينجا هم ذات اقدس الهي به موساي كليم فرمود من را كه ديدي يعني آن منطقه سوم و فصل سوم كه قابل مشاهده است من را كه ميبيني با چشم ملكوتي من الله هستم. مرحوم صدوق در توحيد ميفرمايد روايات رؤيت «عندي صحيحةٌ» ولي من اگر روايات رؤيت را نقل كنم ـ معاذ الله ـ خيال ميكنند كه خدا را با چشم عادي ميشود ديد[5] مرحوم صدوق اين روايت را نقل ميكند كه ابيبصير كه نابيناست اين ابيبصير كور خدمت امام صادق نشسته عرض كرده آيا خدا را در قيامت ميشود ديد؟ فرمود بله, قبل از قيامت ديدند بعد فرمود مگر الآن خدا را نميبيني خب به ابيبصير كور ميگويد مگر خدا را نميبيني به حضرت عرض ميكند كه من مجازم اين روايت را از طرف شما نقل كنم فرمود نه.[6]
اينكه مرحوم صدوق اين را در توحيد نقل ميكند براي خواص است اينكه اين روايت در اين گونه از مجالس حوزوي نقل ميشود براي خواص است وگرنه وقتي به ابيبصير كور ميگويد تو خدا را ميبيني معلوم ميشود با چشم ظاهر نيست ديگر خب وقتي كور خدا را ميبيند يعني با قلب ميبيند همان بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه فرمود: «لا تُدركه العيون بِمُشاهدة العِيان و لكن تُدركه القلوب بِحقائق الإيمان»[7] حقيقتِ دل ميبيند با آن چشم ملكوتي كه وجود مبارك موساي كليم اگر چشم را ميبست باز ميديد معلوم ميشود اين نار در شرق يا غرب, اين صدا در شرق يا غرب و مانند آن نيست گوشش را هم ميگرفت باز ميشنيد اين صدا از غيب ميآيد و با قلب درك ميشود نه از شرق و غرب بيايد تا با گوش شنيده بشود خدا فرمود موسي! من را كه ميبيني من را كه شناختي من الله هستم من عزيزم من حكيمم, ﴿أَنَا اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴾.
پرسش...
پاسخ: بله, تجلي, فعل خداست اصل اول اين است كه ما در قضيه كه موضوع داريم محمول داريم نسبت داريم اين موضوع و محمول با هم متّحدند بدون وحدت موضوع و محمول بدون اتّحاد موضوع و محمول كه حمل صورت نميگيرد. اصل دوم آن است كه تعيين محور اتّحاد به دست محمول قضيه است نه موضوع قضيه ما اگر خواستيم ببينيم اين موضوع و محمول كجا با هم متّحدند بايد محمول را شناسايي كنيم اگر محمول مربوط به هويّت ذات بود مدار وحدت, ذات است اگر مربوط به وصف بود محور وحدت, وصف است اگر مربوط به فعل بود محور وحدت, خارج از ذات و خارج از وصف, در حوزه فعل قرار ميگيرد اصل چهارم اين است كه ما در قضاياي عرفي چه ميگوييم ما در «زيدٌ ناطقٌ», «زيدٌ عالمٌ», «زيدٌ قائمٌ» سه قضيه داريم در هر سه قضيه موضوع و محمول با هم متّحدند از وحدت موضوع و محمول به هوهويّت ياد ميكنند ما يك هويّت داريم مثل زيد يك هوهويّت داريم كه اين «وحدةٌ علي كثرةٍ» است اگر دو چيز با هم يكي بشوند آن را نميگويند هويّت ميگويند هوهويّت يعني دوتا هو است كه به هم گره خورده يك موضوع است كه ميگوييم «هو» يك محمول است كه ميگوييم «هو» چون با هم گره خوردند ميگوييم هوهويّت كه «وحدةٌ علي كثرة» خب اگر ما گفتيم «زيد هو ناطقٌ» اين يك قضيه, «زيدٌ هو عالمٌ» اين قضيه دوم, «زيدٌ هو قائمٌ» اين سه قضيه, سه قضيه است حمليه است صادق هم است اتحاد هم است هو هويّت داريم اما اين سه قضيه سه محور دارند تعيين محور اتحاد موضوع و محمول به دست موضوع قضيه نيست (يك) به دست اين «هو»ي رابط نيست (دو) به دست محمول قضيه است (سه) وقتي گفتيم «زيدٌ هو ناطقٌ» چون ناطق به آن معنا كه فصل انسان است ذاتيِ انسان است نشان ميدهد كه موضوع و محمول در مدار ذات با هم متّحدند با اينكه موضوع قضيه زيد است رابط هم هو است ولي چون محمول, فصل ذاتي و مقوّم است نشان ميدهد كه مدار اتحاد, ذات است. در قضيه دوم وقتي ميگوييم «زيدٌ هو عالمٌ» با اينكه زيد همان زيد است هو همان هو است و عالِم چون خارج از ذات است ولي وصف نفساني است محور اتحاد موضوع و محمول, وصف است كه پايينتر از ذات است در قضيه سوم كه ميگوييم «زيدٌ هو قائمٌ» زيد همان زيد است هو همان هو است ولي چون محمول, فعل است خارج از ذات است (يك) خارج از حوزه اوصاف است (دو) بيرون از همه اينهاست فعلِ اوست, محور اتّحاد موضوع و محمول, خارج از ذات است در مقام فعل است.
اين دعاي «جوشن كبير» همين سه قسم را دارد. در دعاي «جوشن كبير» خدا حيّ است را داريم خدا قدير است داريم عليم است داريم اينها اوصاف ذاتي است اوصاف فعلي هم داريم فعلِ خارج از ذات هم داريم او رازق است او باسط است او شافي است او كافي است او قابض است او باسط است همه اينها وجودات امكانياند قبض و بسط فعل است گاهي هست گاهي نيست خب اگر چيزي گاهي هست گاهي نيست احيا و اماته گاهي هست گاهي نيست شفا گاهي هست گاهي نيست معلوم ميشود ممكنالوجود است نميشود گفت به تعبير مرحوم كليني كه اين شافي عين ذات است خب گاهي يَشفي گاهي قد لا يَشفي, قَد يُحيي قد لا يحيي, قد يَخلق قد لا يَخلق, قد يَبسط قد لا يبسط اين اوصافي كه نفي و اثبات برميدارد معلوم ميشود خارج از ذات است ديگر وقتي خارج از ذات شد ميشود ممكنالوجود اگر ما اين گونه از قضايا را در كتاب و سنّت فراوان داريم كه بخش مهمّ دعاي «جوشن كبير» مربوط به اين قسم سوم است محور اتحاد موضوع و محمول خارج از ذات است مقام «مَن في النار» از اين قبيل است, مقام ندا از اين قبيل است گفتار و شنيدنهايي كه به ذات اقدس الهي ميگويند از همين قبيل است ﴿لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾ از اين قبيل است اينها همه فيض خداست وجه خداست و اصولاً مسئلهاي در عرفان بالاتر از وجه خدا نيست آن منطقهها را آنهايي كه اهل عرفاناند ميگويند منطقه ممنوعه است. مقام ذات را هيچ پيغمبري نشناخت و عبادت نميكند و به سراغش هم نميرود نه معبود هيچ پيغمبر است نه مشهود هيچ پيغمبر نه مقصود هيچ پيغمبر براي اينكه بسيط محض است بسيط محض كه مثل اقيانوس نيست تا كسي بگويد «به قدر تشنگي بايد چشيد»[8] اين يك حرف اقناعي است كه همه ما براي توجيه ديگران ميگوييم براي قانع كردن خودمان ميگوييم. ذات اقدس الهي ـ معاذ الله ـ نظير اقيانوس كه نيست, اقيانوس موجود مركّبي است سطحش غير از ساحلش است ساحلش غير از عمقش است شرقش غير از غربش است از گوشهاي ميشود يك ليوان آب گرفت حالا اگر ما اقيانوسي داشتيم بسيط بود و نامتناهي كجا شما آب ميگيريد يا همه يا هيچ, همه محال است پس هيچ ـ هيچ يعني هيچ ـ آنجا بالكل منطقه ممنوعه است اينكه ميگوييم هر كس خدا را به اندازه خودش ميشناسد اين براي فلسفه و كلام است يعني علم حصولي, علم استدلالي, اگر برهان حدوث باشد يك نحو, برهان امكان ماهوي باشد يك نحو, برهان امكان فقري باشد يك نحو, برهان صدّيقين باشد يك نحو, در عالم مفهومات اين حرفها راه دارد اما خدا كه مفهوم نيست خدا كه در ذهن نميآيد. اگر ذات اقدس الهي هويّت بسيط محض است و نامتناهي است احدي به او دسترسي ندارد ماييم و فيض او ماييم و وجه او ماييم و ﴿نُورُ السَّماوَاتِ﴾[9] هيچ مسئلهاي در عرفان مربوط به آن هويّت محضه نيست همه ميگويند ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ﴾[10] ميگويند راه نيست آن كه ميگويد «عنقا شكار كس نشود دام باز گير»[11] همين جاست آنجا منطقه ممنوعه است مگر ميشود با بسيط محض نامتناهي كسي كنار بيايد آن وقت ماييم و فيض خدا و لطف خدا و وجه خدا و وجه الله ممكن است.
ميبينيد قرآن به قدري براي خدا حرمت قائل است به تعبير سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي از اول تا آخر, از آخر تا اول قرآن را شما هر چه بگرديد هيچ جاي قرآن دليل نيست كه خدا وجود دارد همه جا سخن از وجه خدا و خالقيّت و ربوبيّت و معبوديّت و اينهاست[12] آن فوق بحث است حقيقتي است كه مُستدِل را فرا ميگيرد و فرو ميبرد, استدلال را فرا ميگيرد و فرو ميبرد, مقصد و مقصود را فرا ميگيرد و فرو ميبرد ما اگر بخواهيم درباره حقيقتي بحث بكنيم بايد آن را موضوع قرار بدهيم چيزي را محمول قرار بدهيم بين موضوع و محمول, نسبت قرار بدهيم خودمان كنار بنشينيم اينها را به هم دوخت و دوز كنيم آن حقيقت نامتناهي همه ما را چُماله و مُچاله كرده گذاشته كنار, او مثل ما نيست كه يك گوشه بنشيند موضوع قرار بگيرد آنكه موضوع قرار ميگيرد يك مفهوم است آنكه خدا نيست آنكه خداست آن مستدل و استدلال و دليل را فرو ميگيرد ميگذارد كنار, آن خداست! شما اگر بخواهيد الله را ثابت كنيد بايد يك موضوع ثابت كنيد يك محمول ثابت كنيد يك نسبت ثابت كنيد خودتان هم روي كرسي بنشينيد شديد چهار نفر, آن ديگر به درد خود ما ميخورد آن ديگر الله نيست آن كه ﴿لاَ يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً﴾[13] است آن كه «عنقا شكار كس نشود دام باز چين»[14] آن كه ﴿يُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ﴾ او خداست اگر او را شما موضوع قرار داديد او به درد خود ما ميخورد.
پرسش...
پاسخ: براي ناظر و خالق ثابت ميكند ديگر همين, خالق از اوصاف اوست ربّ ثابت ميكند اله ثابت ميكند كه اينها اسماي حُسناي اوست وگرنه او ﴿أَفِي اللَّهِ شَكٌّ﴾ شكپذير نيست اگر خدا نباشد شك هم در عالم نيست نفي هم در عالم نيست بالأخره اين يك هستي است ديگر, اين هستي از آن هستي مطلق حكايت ميكند. اينكه فرمود شكپذير نيست معنايش اين است كه اين شك حقيقتي است وصفي است يك امر وجودي است ديگر اين وجود بالأخره به جايي بايد تكيه بكند ديگر يك وجود محدود بايد به حقيقت نامتناهي تكيه كند. بنابراين آن حقيقت نامتناهي طوري باشد كه ما اين را موضوع قرار بدهيم و يكي را محمول قرار بدهيم و يكي را نسبت قرار بدهيم و خودمان بشويم رابع اربعه و داوري كنيم اين ديگر الله نشد. اينكه فرمود: ﴿مَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَهُم مُشْرِكُونَ﴾[15] همين است ديگر اكثر يعني 99 درصد همين بندگان خدا نميدانند توحيد چيست اكثر مؤمنين, مشركاند آن شركِ خفيّ فرمود شما اسم را ميپرستيد اسم كه خدا نيست اسم را با مسمّا ميپرستيد كه ميشويد مشرك مسمّا هم كه گير تو نميآيد تو تا خود را ميبيني که او را نميبينی در «جوشن كبير» اگر ما به اين مضمون ميگوييم كه «هو الله هو خالق» چون خالق رازق باسط قابض آخذ و مانند آن اوصاف فعلي خدايند (يك) و فعل, خارج از ذات خداست (دو) محور اتّحاد, خارج از ذات است يعني در حوزه امكان (سه) بشر با همين وجه خدا رابطه دارد در هيچ جاي قرآن نيست كه خدا باقي است همه جا دارد كه وجه خدا باقي است اين ادبِ قرآن كريم است ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ٭ وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾[16] نه «يَبقي الله». شما در احترام چه كار ميكنيد در احترام وقتي بخواهيد بگوييد افراد خيليهايشان تبهكاراند مگر مثلاً افراد برجسته, علما را استثنا ميكنيد مرسلين را كه استثنا نميكنيد نميگوييد مرسلين خلافكار نيستند ميگوييد آنها برتر از آن هستند كه ما آنها را استثنا بكنيم ﴿كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ﴾[17] او اصلاً به ذهن كسي نميآيد تا كسي او را استثنا كند و مانند آن, بنابراين كلّ بحثها در حوزه وجه خدا و فيض خدا و ﴿نُورُ السَّمَاواتِ وَالأرضِ﴾[18] بودن و امثال ذلك است فرمود: ﴿وَأَلْقِ عَصَاكَ﴾ الآن مسئله توحيد حل شد و روشن شد كه خدايي هست. خب خدايي هست كه اين قبلاً در مكتب شعيب(سلام الله عليه) بود اينها را كه ميدانست اما الآن ديد آنچه قبلاً ميشنيد الآن ديد, هنوز نميداند كه چه خبر است بعد معجزاتي به او داده شد هنوز نميفهمد كه چه خبر است بعد فرمود: ﴿لاَ يَخَافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ﴾ يعني «أنت من المرسلين» حالا فهميد مسئوليت پيدا كرده. اينكه فرمود مرسلين نميترسند يعني تو جزء مرسليني وگرنه خب مرسلين نميترسند اگر تو جزء مرسلين نباشي چرا ﴿لاَ تَخَفْ﴾ بنابراين اول توحيد را تشريح كرد بعد برخي از معجزات را به او داد بعد فرمود تو به مقام رسالت رسيدي بعد فرمود برو به طرف فرعون اما اينجا هيچ خبر از هارون نيست.
در سورهٴ مباركهٴ «طه» آن دو مرز كاملاً از هم جدا شد در مرز اول وقتي خداي سبحان فرمود: ﴿اذْهَبْ إِلَي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَي﴾[19] مفرد بود. به ذات اقدس الهي عرض كرد من چندتا خواسته دارم: ﴿رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ٭ وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي ٭ وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِي ٭ يَفْقَهُوا قَوْلِي ٭ وَاجْعَل لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ٭ هَارُونَ أَخِي ٭ اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي ٭ وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي ٭ كَيْ نُسَبِّحَكَ كَثِيراً﴾[20] تنهايي اين كار سخت است برادر من اين طور است هارون را به همراه من بفرست بعد در چند آيه بعد فرمود: ﴿اذْهَبْ أَنتَ وَأَخُوكَ بِآيَاتِي﴾[21] اگر در سورهٴ «طه» فرمود تو و برادرت برو اين در كوه طور نبود در كوه طور تنها بود فرمود: ﴿اذْهَبْ إِلَي فِرْعَوْنَ﴾ عرض كرد با اين بار سنگين, تنهايي؟ شرح صدر ميخواهم يك وزير توانمند ميخواهم فرمود همه را به تو دادم از اين به بعد ﴿اذْهَبْ أَنتَ وَأَخُوكَ﴾ اول ﴿اذْهَبْ إِلَي فِرْعَوْنَ﴾ بود مفرد بود بنابراين كسي در كوه طور همراه او نبود تا ما بگوييم كه اين ضمير جمع آوردن براي آن بود كه همراهش وجود مبارك هارون بود. در سورهٴ مباركهٴ «طه» كه اين قصه گذشت اول اينچنين بود: ﴿فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَي ٭ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوي ٭ وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ تو خِيره من هستي من به تو سِمتي دادم ببين من چه ميگويم ﴿فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَي ٭ إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلاَةَ لِذِكْرِي ٭ إِنَّ السَّاعَةَ﴾[22] كذا و كذا بعد از چند آيه فرمود: ﴿اذْهَبْ إِلَي فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَي﴾ عرض كرد كه ﴿رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي ٭ وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي ٭ وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِن لِسَانِي ٭ يَفْقَهُوا قَوْلِي ٭ وَاجْعَل لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ٭ هَارُونَ أَخِي﴾ اينها را گفت بعد فرمود: ﴿قَدْ أُوتيِتَ سُؤْلَكَ يَا مُوسَي﴾[23] من همه خواستههايت را انجام دادم برادرت را وزير تو كردم آنگاه در آيه 42 فرمود: ﴿اذْهَبْ أَنتَ وَأَخُوكَ بِآيَاتِي وَلاَ تَنِيَا فِي ذِكْرِي﴾ بنابراين الآن در كوه طور كسي همراه وجود مبارك موساي كليم نبود و اگر ضمير جمع ميآورد به لحاظ همان همسرش يا خادمش و مانند آن بود. به وجود مبارك موساي كليم فرمود آنچه در دست توست آن را القا كن در بخشهاي ديگر فرمود چه چيزي در دست توست؟ عرض كرد ﴿هِيَ عَصَايَ﴾[24] كه آنجا گذشت مناسب, اين بود كه عرض كند خدايا هر چه تو بخواهي, وقتي خدا ميفرمايد: ﴿مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ﴾[25] مثلاً مناسب اين است كه بگويد هر چه تو بخواهي آخر اينها ذاتي داشته باشند كه بدون اراده الهي چوب, چوب باشد مار, مار باشد كه نيست اگر او خواست چوب باشد چوب است اگر خواست مار بشود مار است اگر خواست دوباره برگردد دوباره برميگردد اگر خداي سبحان فرمود: ﴿مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ﴾ اگر وجود مبارك موساي كليم به مقام رسالت قبلاً بار يافته بود عرض ميكرد هر چه تو بخواهي اما حالا چون طليعه امر است فرمود عصاي من است فرمود بينداز ببينم عصاست يا نه, نفرمود چوب را بينداز عصا را بينداز فرمود چه چيزي دستت است اگر او رسول بود اين رسالت را قبلاً دريافت كرده بود عرض ميكرد هر چه تو بخواهي ديگر نميگفت عصاست فرمود بينداز ببينم چيست وقتي انداخت ديد مار دمان درآمد.
تعبير قرآن كريم درباره اين عصا اين است كه وقتي كه انداخت ﴿هِيَ ثُعْبَانٌ مُبِينٌ﴾[26] بود يا ﴿حَيَّةٌ تَسْعَي﴾[27] بود در بخشي از تعبيرات, نظير همين آيه كه ﴿أَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّي مُدْبِراً﴾ وقتي اين چوب را انداخت اين گويا يك مار كوچك شد «جانّ» يعني آن مار كوچك خيلي خزنده كه جست و خيز دارد خب اين با ثُعبان مبين سازگار نيست. برخيها خواستند بگويند كه اين عصا در چند حالت به چند صورت در آمد در كوه طور يك مار كوچك بود در هنگام ارعاب فرعون ثُعبان مبين شد لذا اختلاف تعبير براي اختلاف حالات اين عصاست لكن اين تام نيست همان طوري كه سيدناالاستاد(رضوان الله تعالي عليه) به آن اشاره فرمودند براي اينكه اگر عبارت اين بود عصا را انداخت و جانّ شد ـ جانّ يعني مار كوچك خيلي پر جست و خيز ـ اگر تعبير اين بود ممكن بود حمل بشود بر اختلاف مورد اما تعبير به صورت تشبيه است فرمود اين مار گويا شبيه جانّ بود شبيه مار كوچك ـ مار كوچك خيلي پر جست و خيز است ـ يعني با اينكه بدنه سنگيني دارد از نظر سرعت حركت و جست و خيزي مثل مار كوچك است خب اگر واقعاً آنجا مار كوچك بود كه تشبيه نميكرد به مار كوچك نميفرمود: ﴿كَأَنَّهَا جَانٌّ﴾ معلوم ميشود همان مار بزرگ بود و از نظر جست و خيزي مثل مار كوچك بود[28] موساي كليم ترسيد خب اوّلين بار است ديگر, اوّلين بار است كه وجود مبارك موساي كليم ميبيند چوبي به صورت اژدها در آمده خب جاي ترس دارد اين يك ترس مذمومي كه نيست از آن صحنه فرار كرد ﴿وَلَّي مُدْبِراً﴾ به طرف پشت حركت كرد ﴿وَلَمْ يُعَقِّبْ﴾ دوباره برنگشت اين تأكيد فرار است ﴿وَلَّي مُدْبِراً وَلَمْ يُعَقِّبْ﴾ اين تمام شد ندا آمد ﴿يَا مُوسَي لاَ تَخَفْ﴾ اين نترس يك امر تكويني است كه امنيت را ايجاد كرد و رعب را برداشت فرمود نترس, چرا؟ برهان مسئله اين است: چون پيامبران نزد من نميترسند يعني تو رسولي رسولان نزد من نميترسند اين كبرا, پس تو هراسي نداري اين نتيجه.
پرسش...
پاسخ: نه خب رسالت بعد افاضه شده قبلاً كه رسالت نبود فرمود تو رسول مني قبلاً از كجا بفهمد او رسول است بعد از اينكه فرمود: ﴿إِنِّي لاَ يَخَافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ﴾ يك كبراي كلّي ذكر كرد يعني تو «بَلَغْتَ مرتبة الرسالة» وگرنه تا اينجا كه ما دليلي بر رسالت وجود مبارك موساي كليم نداشتيم. در سورهٴ مباركهٴ «طه» دارد ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ بسيار خوب اما اينجا كه نفرمود: ﴿وَأَنَا اخْتَرْتُكَ﴾ من تو را انتخاب كردم براي نبوّت و رسالت و ولايت و امثال ذلك [بلكه] فرمود عصا را بينداز ببينم چه در ميآيد عصا را انداخت ديد كه ﴿كَأَنَّهَا جَانٌّ﴾ خب جاي ترس است ديگر از آن به بعد كه رسول شد هيچ نميترسيد رسالت هم يك سِمت تكويني است سمت اعتباري و قراردادي كه نيست. فرمود: ﴿لاَ تَخَفْ﴾ چرا ﴿إِنِّي لاَ يَخَافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ﴾ يعني «أنت مرسل و لا يخاف لديّ المرسلون فأنت لا تخاف».
پرسش...
پاسخ: براي اينكه رسول خدا, وليّ تكويني است ديگر; خداي سبحان به دست اين چوپ را اژدها ميكند به دست اين اژدها را چوب ميكند خب انسان چه ترسي از كار خودش دارد. اينچنين نيست كه اگر ديگري دست به عصاي موسي ميزد اژدها ميشد اگر اوّلين و آخرين جمع ميشدند دست ميزدند عصا, عصا بود آن كاري كه وجود مبارك ابراهيم خليل كرد كه ﴿ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِيَنَكَ سَعْياً﴾[29] اگر جن و انس جمع ميشدند صدا ميزدند اينها زنده نميشدند اين يك ابراهيم خليل ميخواهد كه صدا بزند آنها زنده بشوند در همين ماجراي ﴿أَخْلُقُ لَكُم مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ﴾[30] جن و انس جمع بشوند بِدَمند زنده نميشود اين يك عيساي مسيح ميخواهد اگر كسي رسول شد ذات اقدس الهي فيضش را به او عطا ميكند نه به نحو تفويض فرمود: ﴿خُذْهَا وَلاَ تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولَي﴾[31] عرض كرد چشم! گرفت, شده عصا ديگر ترسي نبود.
پرسش: چرا در مقابله با سحره دوباره ترسيد؟
پاسخ: آنجا آن بيان نوراني حضرت امير خوانده شد خطبه چهارم هست كه وجود مبارك حضرت امير فرمود اين ترسي كه وجود مبارك موساي كليم در آنجا داشت ترس از عوامي و عوامفريبي بود موساي كليم عرض كرد خدايا من كه ميدانم كار من معجزه است من كه ميدانم آن سحر است نميشود گفت كه «سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار»[32] اگر اين عوامها نتوانند بين معجزه من و سحر ساحران فرق بگذارند چه كنم.
بيان نوراني حضرت امير در اين خطبه چهارم نهجالبلاغه اين بود كه فرمود اينكه در قرآن دارد: ﴿فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُّوسَي﴾[33] اين «لَمْ يُوجِسْ مُوسَي(عليه السلام) خِيفَةً عَلَي نَفْسِهِ بَلْ أَشْفَقَ مِنْ غَلَبَةِ الْجُهَّالِ وَ دُوَلِ الضَّلالِ» خدايا! اگر اينها نتوانند بين سحر و معجزه فرق بگذارند من چه كنم؟ خدا فرمود نه خير من كاري ميكنم تو پيروز بشوي ﴿لاَ تَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلَي﴾[34] نفرمود بگير, تو خودت انداختي اژدها شد وجود مبارك موساي كليم از چه بترسد اين بعد از جريان قصر فرعون بود ديگر, در قصر فرعون چه كار كرد وقتي انداخت ثعبان, ثعبان يك اژدها شد بعد دست آورد گرفت. در چنين صحنهاي كه وجود مبارك موساي كليم هنوز نينداخت ترسيد, از چه ترسيد از سحر ترسيد؟! از عصاي خودش ترسيد؟! عصاي خودش را كه نينداخت هنوز, گفت از عوامي مردم ميترسم ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجَاءُو بِسِحْرٍ عَظِيمٍ﴾[35] موساي كليم ترسيد از چه ترسيد؟ از سحر ساحران ترسيد؟ اين ـ معاذ الله ـ از معجزه خودش ترسيد؟ هنوز كه عصايش را نينداخت خدا فرمود نه خير! من اين بيّنالغي را بيّنالرشد ميكنم طوري كه هيچ كسي نتواند اشتباه بكند ﴿لاَ تَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلَي﴾ تو بينداز من همه اينها را رسوا ميكنم.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سورهٴ طه, آيهٴ 12.
[2] . سورهٴ يوسف, آيهٴ 90.
[3] . تحفالعقول, ص327 و 328.
[4] . بحارالأنوار, ج84, ص339.
[5] . ر.ك: التوحيد (شيخ صدوق), ص119.
[6] . التوحيد (شيخ صدوق), ص117.
[7] . نهجالبلاغه, خطبه 179.
1.مثنوی معنوی، ديباچهٴ دفتر ششم.
[9] . سورهٴ نور, آيهٴ 35.
[10] . سورهٴ آلعمران, آيات 28 و 30.
3. ديوان حافظ، غزل شمارهٴ 7.
[12] . الميزان, ج1, ص395.
[13] . سورهٴ طه, آيهٴ 110.
2. ديوان حافظ، غزل شمارهٴ 7.
[15] . سورهٴ يوسف, آيهٴ 106.
[16] . سورهٴ الرحمن, آيات 26 و 27.
[17] . سورهٴ قصص, آيهٴ 88.
[18] . سورهٴ نور, آيهٴ 35.
[19] . سورهٴ طه, آيهٴ 24.
[20] . سورهٴ طه, آيات 25 ـ 33.
[21] . سورهٴ طه, آيهٴ 42.
[22] . سورهٴ طه, آيات 11 ـ 15.
[23] . سورهٴ طه, آيهٴ 36.
[24] . سورهٴ طه, آيهٴ 18.
[25] . سورهٴ طه, آيهٴ 17.
[26] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 107; سورهٴ شعراء, آيهٴ 32.
[27] . سورهٴ طه, آيهٴ 20.
[28] . الميزان, ج15, ص344.
[29] . سورهٴ بقره, آيهٴ 260.
[30] . سورهٴ آلعمران, ايهٴ 49.
[31] . سورهٴ طه, آيهٴ 21.
1.ديوان حافظ.
[33] . سورهٴ طه, آيهٴ 67.
[34] . سورهٴ طه, آيهٴ 68.
[35] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 116.