اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿...قُل رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم مَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ فَلاَ تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِراً وَلاَ تَسْتَفْتِ فِيهِم مِنْهُمْ أَحَداً ﴿22﴾ وَلاَ تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذلِكَ غَداً ﴿23﴾ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَي أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً ﴿24﴾
در جريان اصحاب كهف عدهاي گفتند اينها سه نفر بودند عدهاي گفتند پنج نفر بودند عدهاي گفتند هفت نفر و مانند آن, ذات اقدس الهي به رسولش(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود خدا اعلم است در مواردي هم اشاره شد كه اينگونه از تعبيرها به معناي افضل نيست اينها افعل تعيينياند نه افعل تفضيلي نظير آنچه در سورهٴ «احزاب» آمده است كه ﴿وأُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي بِبَعْضٍ﴾[1] اين ﴿أُولُوا الْأَرْحَامِ﴾ تعيين است نه تفضيل اينجا هم اعلمِ تعيني است نه تفضيل فرمود خدا اعلم است يعني خدا عالِم است و اينها ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ سخن ميگويند اگر كسي رجمِ به غيب داشت پس جاهل بود و خداوند عالِم است نه اينكه از اينها اعلم است پس اين افعل, افعل تعييني است نه تفضيلي ﴿قُل رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم﴾ قهراً آنهايي هم كه ميدانند به وسيلهٴ اينكه خداي سبحان در كتابهاي آسماني به وسيلهٴ انبياي الهي به آنها آگاهي بخشيد ﴿مَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ﴾. بر اساس اين دو مطلب كه خدا ميداند و آنها نميدانند و خداوند به وسيلهٴ انبيا و صحف آسماني افراد كمي را آگاه كرده است اين مطلب را متفرّع كرد فرمود: ﴿فَلاَ تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِراً﴾ يك گفتگوي ظاهري اين دو مطلب را بگو, بگو خدا اعلم است يك, افراد كمي هم مثل انبيا و اولياي الهي ميدانند دو, در همين حد با آنها گفتگو بكن ديگر بخواهي دربارهٴ رقم و عدد اصحاب كهف بحث بكني آنها جاهلاند تو عالِمي اين مراء, مراء درستي نيست ﴿فَلاَ تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِراً﴾ اين وجه همراه وجوهي كه روزهاي قبل گذشته است بازگو ميشود بعد فرمود: ﴿وَلاَ تَسْتَفْتِ فِيهِم﴾ يعني دربارهٴ اصحاب كهف از آنها كسي را چون اين سوره در مكه نازل شد و در مكه اهل كتاب بسيار كم بودند اين ضمير ﴿مِنْهُمْ﴾ بعيد است كه به اهل كتاب برگردد گرچه بسياري از مفسّران اين ﴿مِنْهُمْ﴾ را به اهل كتاب برگردانند ولي اهل كتاب مطالبي را به مشركان القا كردند آن مشركان هم ادّعاي عالِم بودن داشتن و قهراً در مدينه اگر كسي از اصحاب كهف باخبر بود همان مشركاني بودند كه از اهل كتاب باخبر شدند فرمود: ﴿وَلاَ تَسْتَفْتِ فِيهِم﴾ يعني دربارهٴ اصحاب كهف از اينها يعني از مشركاني كه در ارتباط با اهل كتاب بودند ﴿أَحَداً﴾ پس نه از اهل كتاب استفتا بكن اگر در آنجا حضور داشتند و نه از مشركاني كه با اهل كتاب در ارتباط بودند استفتا بكن براي اينكه اينها نميدانند جا براي سؤال كردن نيست ﴿وَلاَ تَسْتَفْتِ فِيهِم مِنْهُمْ أَحَداً﴾.
در بحث ديروز اشاره شد كه اين ﴿وَلاَ تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ﴾ اگر آن شأن نزولي كه نقل كردند درست باشد اين ﴿لاَ تَقُولَنَّ ﴾ مربوط به همين قصّه است آن شأن نزول اين بود كه عدهاي از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) سؤال كردند كه جريان اصحاب كهف چيست؟ جريان ذيالقرنين چيست؟ و حقيقت روح چيست؟ اين ﴿يَسْأَلُونَكَ﴾[2], ﴿يَسْأَلُونَكَ﴾ اين سهتا سؤال است. حضرت هم فرمود: «ساُخبركم غداً»[3] فردا من جواب اين سه سؤال را ميدهم و كلمهٴ انشاءالله را نفرمود مثلاً, بر اساس آن جهت مثلاً پانزده روز يا چهل روز حبس منقطع شد اگر اين قصّه درست باشد اين ﴿وَلاَ تَقُولَنَّ﴾ ناظر به اين جريان است يعني اگر شما خواستيد چيزي را وعده بدهيد انشاءالله را حتماً بگوييد و اگر آن قصّه حق نباشد كما هو الظاهر اين يك تأديب توحيدي است, يك بيان توحيدي است كه در اثناي اين قصّه آمده به عنوان جملهٴ معترضه در خيلي از موارد قرآن كريم جريان توحيد و مانند آن را در وسط آيه ذكر ميكند براي اينكه روشن بشود آن تعاليم قبلي و اين تعاليم بعدي براي معرفت توحيدي است ﴿وَلاَ تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ﴾ نبايد گفته ميشد «و لا تقولنّ شيئاً» كه آن «شيئاً» بشود مفعول ﴿وَلاَ تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ﴾ اين «لام» هم شبيه معناي «فيه» است يعني براي چيزي, دربارهٴ چيزي هيچ تصميمي نگير مگر اينكه خدا بخواهد اين ﴿إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ﴾ يعني «الاّ باذن الله» اگر در فارسي بگويد اگر خدا بخواهد, خدا اذن بدهد كافي است ﴿إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ﴾ همان ارادهٴ فعلي خدا و مشيئت فعلي خداست كه به صورت اذن ظهور ميكند مگر اينكه اين خدا اذن بدهد ﴿وَلاَ تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذلِكَ غَداً ٭ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ﴾ يعني «الاّ باذن الله» و روشن هم شد منظور از اين غَد به معناي فردا نيست چه اينكه منظور از أمس هم ديروز نيست چه اينكه منظور از يوم امروز نيست ما يك حال داريم يك آينده يك گذشته از حال تعبير به اليوم ميكنيم, از آينده تعبير به غَدْ ميكنيم از گذشته تعبير به ديروز ميكنيم اين يك ادبيات محاورهاي است نه اينكه اگر گفتيم فردا يعني اگر كسي براي عصر قول داد لازم نيست بگويد انشاءالله فردا يعني لحظهٴ بعد چه اينكه اگر گفتند ديروز نه يعني يك 24 ساعت قبل نه, دو ساعت قبل سه ساعت قبل چهار ساعت قبل و اگر گفتيم اليوم نه يعني اين دوازده ساعت از بامداد تا شامگاه اليوم يعني حالا پس ما يك حال داريم يك گذشته يك آينده از حال تعبير به اليوم ميشود از آينده تعبير به غد و از گذشته تعبير به أمس اينكه فرمود دربارهٴ فردا حرفي نزنيم و قولي ندهيم مگر خدا بخواهد يعني براي لحظهٴ بعد اگر كسي بگويد من اين كار را بعد از مباحثه انجام ميدهم يا يك ربع بعد انجام ميدهم يك باذن الله, يك ﴿إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ﴾, يك انشاءالله گفته باشد.
مطلب بعدي آن است كه بحثهاي توحيدي و اخلاقي حكم خاصّ خودش را دارد بحثهاي فقهي حكم مخصوص خودش را, بحث فقهي اگر اين مشيئت بخواهد آن عقد را يا آن نذر را يا آن عهد را يا آن سوگند را مقيّد كند اين بايد متّصل باشد اگر منفصل باشد اثرِ فقهي ندارد لكن از نظر تأديب توحيدي معرفتِ اخلاقي و مانند آن ﴿وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ﴾ هر وقت يادت آمد بگو انشاءالله, باذن الله آن مشكلِ توحيد را حل ميكند آن نكتهٴ اخلاقي را تأمين ميكند پس مسئلهٴ فقهي كاملاً از مسئلهٴ اخلاقي جداست اگر كسي خواست به اين فضيلتِ اخلاقي برسد هر وقت يادش آمده بگويد باذن الله كافي است ولي اگر اين را خواست در مسئلهٴ نذر و عهد و يمين و عقد و ساير معاملات اثر فقهي بدهد حتماً بايد كنارش باذن الله باشد, ﴿إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ﴾ باشد البته مستحضريد اگر اين گفتهها باعث تنجيز انشاء بشود ديگر اثر فقهي هم ندارد اگر يك اثر خاصّ خودش را داشته باشد بايد كه مزاحم تنجيز آن عقد و انشاء هم نشود ﴿وَلاَ تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذلِكَ غَداً ٭ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ﴾ يعني «الاّ باذن الله» ﴿وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ﴾ كه اين حكم اخلاقي و آن معرفتي است وگرنه حكم فقهي را به همراه ندارد. برخيها گفتند كه اين ﴿وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ﴾ ناظر به قضاي نمازهاي مَنسي است يعني كسي نمازش فراموش شده وقتي به يادش آمده بايد متذكّر به خدا بشود چون ﴿أَقِمِ الصَّلاَةَ لِذِكْرِي﴾[4] نماز را براي ذكر خدا اقامه ميكنم چون صلات, ذكر الله هست اين كريمه هم كه دارد وقتي فراموش كردي به نام خدا متذكّر باش يعني يك وقت نماز يادت رفته فراموش كردي به موقع اگر اول وقت فراموش كردي در اثناي وقت به جا بياور, اگر وقت گذشت هم قضا بكن نظير ﴿الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَي جُنُوبِهِمْ﴾[5] كه آن بر اساس روايت حمل شده است بر حالات سهگانهٴ نمازگزار يك وقت است نمازگزار سالم است قائماً نماز ميخواند, يك وقت مشكل بدني دارد جالساً نماز ميخواند, يك وقت مشكل بيشتري دارد مضطجعاً, مستلقياً نماز ميخواند ﴿يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَاماً وَقُعُوداً وَعَلَي جُنُوبِهِمْ﴾, خب اين بر اساس رواياتي است كه در همان بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «آلعمران» كه گذشت آن رواياتش هم از وسائل خوانده شد بر اساس رواياتي كه ائمه فرمودند اين را تطبيق كردند بر حالتهاي گوناگون نمازگزار اگر جانبازي آن توان را ندارد كه قائماً بخواند قاعداً ميخواند و اگر آسيبديدهاي توان قعود ندارد علي جَنبه ميخواند و مانند آن, اما در اينجا ما چنين روايتي نداريم كه تطبيق كرده باشد اين ﴿وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ﴾ بر قضاي نمازِ فراموششده كه اگر نمازي را فراموش كرديد هر وقت به يادتان آمد آن را اقامه كنيد, اعاده كنيد, اما خب احتمالي است كه دادند ﴿وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَي أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً﴾ اين تنبيهي است باعث رشد ماست در اوايل همين سورهٴ مباركهٴ «كهف» گذشت كه آن فِتيه, آن جوانمردها به خداي سبحان عرض كردند ﴿وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَداً﴾[6] آنجا معنا شده است كه ﴿وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَداً﴾ موادّ خام هرگز اثر مخصوصي ندارد موادّ خام همهجا ريخته است اگر بخواهد آن مواد اثر پيدا كند بايد هيئت, صورت و ساختار خاصّي پيدا كند تا اثر بكند اين موادّ خام نخ يا پشم يا كُرك يا مو اين موادّ خام همهجا هست اگر بخواهد فرش بشود بايد هيئت خاص پيدا كند, اگر بخواهد لباس بشود بايد هيئت مخصوص پيدا كند آن هيئت است كه به اين موادّ پراكنده سازمان ميدهد سامان ميبخشد اين هيئتبخشي را ميگويند تَهيئه, ﴿هَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَداً﴾ يعني خدايا اين موادّ پراكندهٴ ريخته را هيئت ببخش, سامان ببخش تا اثر كند اگر چنين چيزي شد ميگويند مهيّاست يعني آماده است وگرنه موادّ خام كه اثر ندارد در آن بخش كه گفته شد ﴿وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَداً﴾[7] بر اساس همان رَشَد ذات اقدس الهي به پيغمبر فرمود بگو اميد است خداي سبحان از اين كاري كه من كردم و از اين تعليمي كه نسبت به شما اِعمال كردم از اين بهتر و نزديكتر رَشَدي را خداي سبحان به من عطا كند ما قصّهٴ اصحاب كهف را از آغاز تا اينجا براي شما گفتيم و گفتيم رقمشان جز خدا كسي نميداند و اساس كار هم در اين است كه اينها مردانه قيام كردند براي حفظ توحيد و ذات اقدس الهي اينها را حفظ كرده, كلبشان را حفظ كرده, آيندهشان را حفظ كرده, دينشان را حفظ كرده و اين ﴿نُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَذَاتَ الشِّمَالِ﴾[8] شامل كلبشان نميشود براي اينكه دربارهٴ خود اينها آمده فرمود همهٴ اين كارها بر اساس كرامت الهي حاصل شده است از اين بهتر داستان انبيا و اوليا و قصص فرشتگان و اينهاست كه از اينها به واقع نزديكتر خدا ميداند و خدا ما را هم به آنها آگاه ميكند چه اينكه قصص انبيا هم در پيش است, قصص اوليا هم در پيش است و مانند آن ﴿وَقُلْ عَسَي أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً﴾.
مطلب ديگر اينكه در اينگونه از موارد عنوان ربوبيّت خيلي به كار رفته يك, اضافه شده به شخص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) دو, يعني آن كسي كه اين مطالب را در ميان ميگذارد قصد تربيب دارد چون رب, مضاعف است نه ناقص و بابش هم باب تربيب است اگر بخواهد به باب «تفعيل» برود نه تربيت, لازمهٴ تربيبْ تربيت است رب يعني مالك مدبّر لازمهٴ مالكيّت و مدبّر بودن تربيت كردن است كه آن ناقص است آن رَبْوه است, آن برجستگي دادن است خب ربّ تو, گاهي به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ميفرمايد: ﴿قُل رَبِّي﴾ گاهي خود خداي سبحان با حضرتش در ميان ميگذارد فرمود: ﴿وَاذْكُر رَّبَّكَ﴾ اين ﴿رَّبَّكَ﴾ كه ربوبيّت را به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) اسناد ميدهد يا به خود آن حضرت دستور ميدهد كه بگويد ﴿رَبِّي﴾ اين نشانهٴ تدبير خاصّ است نسبت به آن حضرت كه او را دارد كاملاً ميپروراند از راه علم غيب و پرورش غيبي تا ديگران را هدايت كند ﴿وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَي أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً﴾. اما آن مطالبي كه البته اگر رسيديم انشاءالله ﴿قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا﴾[9] را خواهيم خواند اما آن مطالبي كه بخشي كه مربوط به اين سؤالات قبلي است مِراء در بحث ديروز اشاره شد كه مفهوماً مرادف جَدل نيست دوتا مفهوم است و اگر به معناي جدل باشد مطلقا ممنوع نيست چون جدل را هم خدا امر كرده است و هم توقّع بر آن است كه وجود مبارك پيامبر برابر امر خدا عمل بكند ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ﴾[10] امر آمده ﴿لاَ تُجَادِلُوا أَهْلَ الْكِتَابِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾[11] امر آمده مرحوم طبرسي در احتجاج نقل ميكند كه از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) سؤال شده است كه آيا پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) جدال كرد يا نكرد؟ فرمود بله, يقيناً جدال كرد براي اينكه خدا به او امر كرده ﴿وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾ چگونه ميشود او امر خدا را اطاعت نكرده باشد آنوقت شاهدي هم اقامه ميكند همان بخشهاي پاياني سورهٴ مباركهٴ «يس» را به عنوان جدال احسن ذكر ميكند ميفرمايد جدال احسن آن است كه آن كسي كه استدلال ميكند از مقدّماتي كمك بگيرد كه آن مقدّمات هم معقول است و هم مقبول يعني هم حق است هم طرف گفتمان ميپذيرد مثل اينكه آنها گفتند ﴿مَن يُحْيِي الْعِظَامَ وَهِيَ رَمِيمٌ ٭ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ﴾[12] حضرت طبق نقل مرحوم طبرسي در احتجاج فرمود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) جدال احسن كرده است[13] در بخش پاياني سورهٴ مباركهٴ «يس» آنها گفتند چه كسي اين استخوانهاي پوسيده را زنده ميكند؟ خداي سبحان به پيامبر فرمود بگو الله, چرا؟ براي اينكه شما كه قبول داريد خدا اين را خلق كرد چون ﴿لَئِن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾[14] اينكه مقبول شماست معقول هم هست حق هم هست پس خدا خالق اينهاست در بار اول, اين مطلب هم حق است و معقول و هم مورد قبول شماست خب ﴿يُحْيِيهَا الَّذِي أَنشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾[15] او كه هيچ را به صورت انسان در آورد اين انسانِ پراكنده را كه ميتواند جمع بكند كه, فرمود اين جدال احسن است اگر مراء به معناي جدال نيست اگر به معناي جدال باشد جدال احسن استثنا شده است و جدال احسن جايي است كه مقدّماتش هم حق باشد هم مورد قبول طرف, اگر مورد قبول طرف باشد ولي حق نباشد اين فقط براي ساكت كردن طرف خوب است چنين كاري كه در دأب و سيرهٴ اهل بيت نيست اينها نميخواهند طرف را خفه كنند كه ميخواهند طرف را چيز بفهمانند ميشود ﴿يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ﴾[16] اين دربارهٴ جدال و دربارهٴ هيچ چيزي فرمود جدال نكن دربارهٴ اينها مگر اينكه مراء ظاهر باشد يا اندك باشد يعني همان دو مطلب را بگويي, بگويي ﴿رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم﴾ يك, ﴿مَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ﴾ دو, كه با همين گفتگوي كوتاه مسئله حل بشود يا نه, اگر خواستي طوري باشد كه ظاهر بشود, غالب بشود و حق شكوفا بشود.
اما در جريان ﴿لاَ تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذلِكَ غَداً ٭ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ﴾ آنجا عنايت كرديد كه در اينگونه از مسائل چهار قول است سه قولش رسمي است قول اشاعره اين است كه انسان مجبورِ در كارهاست, قول مفوّضه اين است كه انسان مستقل در كار است گرچه خدا ميتواند جلوي انسان را بگيرد ولي انسان مستقل است كارهاي انسان را ـ معاذ الله ـ به او واگذار كرده البته خطر تفويضي كه معتزله بر آناند بيش از خطر خطر جبري است كه اشاعره بر آناند در روايات اهل بيت(عليهم السلام) فراوان آمده است كه «لا جبر و لا تفويض بل أمرٌ بين الأمرين»[17] چون جبر و تفويض نقيض هم نيستند كه ارتفاعشان محال باشد ممكن است نه جبر باشد نه تفويض و امر بين الأمرين باشد. در بيانات نوراني امام سجاد(سلام الله عليه) اين بود كه بين جبر و تفويض فاصله هست و وسعت هست «أوسع ممّا بين السماء و الأرض»[18] تا اينجا حرفهايي است كه در روايات هست از اين به بعد آن حرفهايي كه قبلاً اشاره شد مطرح است و آن اين است كه بين جبر و بين تفويض اگر كسي نظر بدهد حق است كه واقعاً نه جبر باشد نه تفويض چون فاصلهٴ جبر و تفويض زياد است برخيها به دست راست نزديكاند, بعضيها به دست چپ نزديكاند كه «اليمين و الشمال مضلّة»[19] بعضيها حرفشان نزديك به جبر است گرچه جبر نيست و اين حرف هم حق است همين كه جبر نبود حق است چه اينكه تفويض هم نيست بعضي از حرفها و مكتبها نزديك به تفويض است اين سخن هم حق است همين كه تفويض نبود حق است همين كه جبر نبود حق است اما آن هستهٴ مركزي بين جبر و تفويض بسيار كمياب است طوري كه در آن هستهٴ مركزي توحيد قرار بگيرد آن هستهٴ مركزي توحيد تشخيصش در فلسفه و كلام نيست در يك علم ديگر است كه آن علم ديگر با دعا و روايات و قرآن نزديكتر از بحثهاي عقلي است و آن اين است كه در كتابهاي عقلي يعني فلسفه و كلام ميگويند خدا فاعلِ بعيد است و انسان فاعل قريب است پس كاري نيست كه به خدا منتهي نشود چون اگر كاري در عالَم به خدا منتهي نشود معنايش اين است كه اين شيء كه ممكنالوجود است به واجب منتهي نميشود ممكني باعث پيدايش ممكن ديگر است خب اگر اين باشد اين راه اثبات صانع را ميبندد مگر ميشود يك ممكن به واجب ختم نشود, مگر ميشود يك ممكن, ممكن را ايجاد بكند بدون استمداد از واجب براي اينكه اين خطر پيش نيايد ميگويند كه انسان كاري را كه انجام ميدهد فاعل قريب است ولي فاعل بعيدش خداي سبحان است اينها در طول هماند يكي قريب يكي بعيد از راه اراده و اختيار انسان كار بالا ميرود به خداي سبحان اسناد پيدا ميكند پس ممكن به واجب ختم ميشود منتها از راه اختيار و ارادهٴ انسان البته اين كار آساني نيست بحثهاي قرآني قسمت مهمّش در اين فضاست يا از قضاست يا از قَدَر است يا از ملائكه است يا از شيطان است يا از بهشت است يا از جهنم است كه در نوبتهاي قبل اشاره شد كه بحثهاي قرآني نظير بحثهاي فلسفه و كلام و فقه و اصول نيست فقه و اصول را با بناي عقلا و قرارداد عقلا و لغت و استظهار از كلمات و بناي عُرف و غرايض عُرف و ارتكازات عُرف دارد تأمين ميكند كه روزانه داريم تأمين ميكنيم فلسفه و كلام هم با بخشهاي مفهومي راه دارد تا حدودي مشكلش حل ميشود اما اينگونه از مسائل قرآني واقعاً از همهٴ اينها مشكلتر است گوشهاي از اين مسائل آمده به اصول همين كه سَرش را نشان داد مرحوم آخوند صاحب كفايه گفت: «قلم اينجا رسيد سر بشكست»[20] اين كاري نيست كه با لغت حل بشود, با استظهار حل بشود, با اعتبار حل بشود, با بناي عرف حل بشود, با ارتكاز مردمي حل بشود اينطور نيست قدم به قدم اگر كسي آدم وارد بشود فرشته يعني چه؟ شيطان يعني چه؟ وسوسهٴ شيطان يعني چه؟ الهام فرشته يعني چه؟ نفس ملهمه چگونه الهام مييابد؟ قدم به قدم «قلم اينجا رسيد سر بشكست» هست مگر كسي ساليان متمادي كسي در اين زمينه كار بكند و عنايت الهي او را همراهي بكند اما آنكه فنّ چهارم است و به آيات نزديكتر است و به روايات نزديكتر است همين برداشت از «أمرٌ بين الأمرين»[21] است منتها به آن هستهٴ مركزي اعتدال بين جبر و تفويض نزديكتر است و آن اجمالش اين است كه ما تمام بحثهايمان در مقام ثالث است نه در مقام اول و نه در مقام ثاني, مقام اول يعني هويّت مطلقه كه ذات اقدس الهي است احدي به او دسترسي ندارد براي اينكه او حقيقتي است نامتناهي يك, و بسيط است دو, اگر بسيط است جزء ندارد ظاهرش عين باطن است اوّلش عين آخر است نميشود گفت من قدري از خدا را شناختم آن قدري ندارد يا همه يا هيچ همهاش محال است پس هيچ, اوصاف ذاتي هم كه عين ذات است آن هم بشرح ايضاً ما با يك سلسله مفاهيم كار داريم ميگوييم خدا بسيطالحقيقه است, نامتناهي است اينها مفاهيم است و اجمالاً ميدانيم كه اين مفاهيم مصداقي دارد اينها كه خدا نيست همان روايت مرسلي كه از وجود مبارك امام باقر(سلام الله عليه) رسيده است كه فرمود: «كلّ ما» نه «كلّما», «كلّ ما ميّزتموه بأوهامكم في أدق معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردودٌ اليكم»[22] اينها مفاهيم ذهني است كه ما ساختيم براي اين حكايت آنكه خداست بيرون از مفاهيم است به او دسترسي داريم فقط ميدانيم هست اما چيست؟ «لست أدري» و نميشود گفت هر كسي به اندازهٴ خودش خدا را ميفهمد اندازه ندارد آن مثال براي توجيه تودهٴ مردم است «قد مرّ غير مرّ» كه الآن كه از منبر پايين آمديم كسي از ما سؤال بكند ما چگونه خدا را بشناسيم با او كه داريم حرف ميزنيم همين شعر معروف را ميخوانيم كه «آب دريا را اگر نتوان كشيد٭٭٭ هم به قدر تشنگي بايد چشيد» خب اما وقتي داريم در بحثهاي تخصّصي وارد ميشويم آب دريا, اقيانوس اولاً متناهي است اگر متناهي نباشد كه ساحل ندارد, اگر متناهي نباشد كه سطح ندارد مگر يك جسم نامحدود سطح دارد؟ سطح آن هيئت احاطهٴ به محتواست اگر ميگوييم اين شيء كُره است يا استوانه است يا هرم است يا مكعب است و مانند آن همهٴ اينها بعد الفراغ از محدوديت آن شيء است سطح عبارت از كيفيت احاطهٴ به جسم حالا يا يكي است ميشود كُره يا چند سطح است ميشود مكعب اگر چيزي متناهي نبود كه سطح ندارد در بحثهاي هندسي نميگنجد شكل ندارد اصلاً حالا اگر اقيانوسي نامتناهي بود او كه سطح ندارد او كه ساحل ندارد اولاً, بر فرض ساحل داشته باشد اگر اقيانوس بسيط بود ساحلش و سطحش عين عمق اوست اگر كسي توان آن را ندارد كه يك ليوان از عمق اقيانوس بگيرد از سطحش هم نميتواند بگيرد اينكه ما ميگوييم «آب دريا را اگر نتوان كشيد» براي آن است كه دريا مركّب است سطح دارد ساحل دارد ما دسترسي به وسطش نداريم دسترسي به عمقش نداريم از كَرانه و كنارهٴ او يك ليوان آب برميداريم بله ممكن است اما الله كه اينچنين نيست بنابراين صفات ذاتياش هم عين اوست پس اين دو منطقه, منطقهٴ ممنوعه است و احدي به او دسترسي ندارد تمام بحثها دربارهٴ وجه الله است و فيض الله است و «كلّ مَنّه قديم» است و ﴿كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ﴾[23] است و ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ٭ وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾[24] است و ﴿فَأَيْنََما تُوَلُّوْا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾[25] است و صدر و ساقهٴ قرآن اين است هر جا هست «وجه الله» هست و «فيض الله» هست و «نور الله» هست و امثال ذلك كه اينها تجليّات الهي است ما با اينها كار داريم, خب. يك وقت است ما ميگوييم خداي سبحان در مقام سوم يعني مقام سوم هرگز آن دوتا فصل كه دوتا منطقه كه منطقهٴ ممنوعه است اين را در مقام سوم نميآوريم در مقام سوم كه ذات اقدس الهي همهٴ كارها را خالقيّت او, مديريت او, مدبّريت او اينها همه فعل است ديگر گاهي هست گاهي نيست, گاهي خلق ميكند گاهي نميكند, گاهي رزق ميدهد گاهي نميدهد اگر اينها صفات ذات بود ـ معاذ الله ـ كه ذات آسيب ميديد چون چگونه ممكن است يك وصف گاهي باشد گاهي نباشد ولي عين ذات باشد خالقيّت عين ذات نيست «قد يَخلق زيداً و قد لا يخلق», «قد يشفي زيداً قد لا يشفي», «قد يقبض قد لا يقبض», «قد يبسط قد لا يبسط», «قد يحيي قد لا يحيي», «قد يميت قد لا يميت» اگر چيزي دو طرف داشت و هر دو طرفش نفي و اثباتش صفت خدا قرار بگيرد آن معلوم ميشود صفت فعل است ديگر صفت ذات نيست, خب اين صفت كه صفت فعل ذات اقدس الهي است اذن در اين محدوده است مشيئت فعلي و ارادهٴ فعلي در اين محدوده است آيا اين را بر روال فلسفه و كلام حل بكنيم يعني بگوييم انسان واقعاً فاعل است فاعلِ قريب يك قدم كه جلوتر رفتيم خدا فاعل است فاعلِ بعيد كه اينها در طول هماند يا اينها را بر اساس فنّ ديگر بايد حل كرد آنكه ميفرمايد «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجه», «لا كشيء في شيء داخل»[26], «خارج من الأشياء لا كشيء من شيء خارج» آن ميخواهد بفرمايد اين ارادهاي كه شما داريد, مريدي كه شما هستيد, مرادي كه شما هستيد سه شيء است در درون همهٴ اين اضلاع سهگانه ارادهٴ الهي هست بدون امتزاج شما جايي را نميتوانيد خالي بكنيد بگوييد اينجا سهم من است آن قدري جلوتر رفتيم سهم ارادهٴ خداست اگر نميشود سهمبندي كرد مرزبندي كرد چگونه ميشود گفت اين محدوده, محدودهاي است كه زيد انجام ميدهد دو قدم جلوتر محدودهٴ خداي سبحان است اين شركت سهامي را عرفان امضا نميكند حالا ببينيد رواياتي كه اين بخش را تأمين ميكند ميفرمايد خداي سبحان در مقام سوم يعني مقام وجه اللهي, فيض اللهي, نور اللهي اين «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجه» اين روايت يكي و دوتا نيست اين نظير «لا تنقض» نيست كه محدود باشد ما براي تظافر سند اينها را جمع بكنيم چندين روايت است در چندين باب بخشي از اينها را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب شريف توحيد نقل كردند اين توحيد مرحوم صدوق از كتابهاي قيّم اماميه است اين نكته را هم عنايت كنيد اگر روايتي را مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) تضعيف كرد اين آخرين حرف نيست بايد ببينيم كه مرحوم كليني چرا تقويت كرد, مرحوم صدوق چرا تقويت كرد, صاحبان كتب اربعه چرا تقويت كردند معيارشان چيست يك, متأخّران مثل مرحوم مجلسي چرا تضعيف كردند دو, آيا اين معيار از نظر فنّ رجال و درايه حق است يا آن معيار سه, اگر روايتي را كليني نقل كرد يا صدوق نقل كرد با اهتمام و اعتنا نقل كردند بعد بعضي از متأخّرين مثل مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) آمده فرموده «ضعيفٌ» چون اين حرف متأخّر از آنهاست نبايد بگوييم آخرين حرف را او زده اگر مجتهدانه بخواهيم نظر بدهيم بايد آن رجال را, درايه را, اين اسناد را كاملاً بررسي كنيم مبناها را ارزيابي كنيم كه آيا مبناي مرحوم كليني در تشخيص وثاقت و ضعف اُولاست يا مبناي مرحوم مجلسي؟ آيا مبناي مرحوم ابنبابويه قمي در تشخيص وثاقت و ضعف مقدّم است يا تشخيص مرحوم مجلسي غرض اين است كه صرف اينكه روايتي را مرحوم مجلسي گفته ضعيف است اين حرفِ آخر نيست. مرحوم ابنبابويه قمي در كتاب شريف توحيد صدوق صفحهٴ 73 سطر ششم به اين صورت بيان فرمود, فرمود: «بل هو الذي لم يتفاوت في ذاته و لم يتبعّض بتجزئة العدد في كماله فارق الأشياء لا علي اختلاف الأماكن و تمكّن منها لا علي الممازجه» در همه چيز هست اشياء هم جمع محلاّ به «الف» و «لام» است در همه هست اما با چيزي آميخته نيست اين در صفحهٴ 73 سطر ششم, صفحهٴ 79 سطر هفتم به اين صورت است «لم يَبعد عنها بالافتراق بل هو في الأشياء بلا كيفية و هو أقرب إلينا من حبل الوريد و أبعدُ مِن الشِبه من كلّ بعيد» اين به ما از ما نزديكتر است در نوبتهاي قبل هم اشاره شد چون اين بحثها بحثهاي فصل سوم است و مقام سوم ما ميبينيم ذات اقدس الهي فرمود ما عالَم را پهن كرديم يك وقت هم بساط عالم را جمع ميكنيم وقتي جمع كرديم چيزي نميماند در نفخهٴ صور وقتي كه نفخهٴ اول دميده شد ﴿فَصَعِقَ مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ﴾ هيچ چيزي نميماند ﴿ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَي فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنظُرُونَ﴾[27] اگر نفخ صور دوم شد بعد همه دوباره زنده ميشوند خب اين سماوات و ارض موجودات آسماني, موجودات زميني اينها با نفخهٴ صور از بين ميروند اين مخصّص ﴿كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ﴾[28] است يا تخصّصاً خارج است؟ وجه الله از بين ميرود يا آسمان و زمين؟ آنكه آبي از تخصيص است ﴿كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ٭ وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ﴾[29] آن نفخ وجه الله هست آن وجه الله كلّ اين بساط را جمع ميكند دوباره پهن ميكند ما مَثلي چند نوبت قبل اشاره شده كه اگر بافندهاي يك كاموا داشته باشد يك كيلو نخ داشته باشد اين كاموا را به صورت بلوز يا ژاكت در بياورد يك جايش آستين است يك جايش يقه است يك جا سينه است يك جا پشت است بعد آن را با رنگهاي گوناگون با گلهاي گوناگون كه گلها از سرِ خود كامواست يك جايش درخت است يك جايش بلبل است يك جايش چمن است يك جايش رودخانه است يك جا آسمان است يك جا زمين است اين كاموا را به صورت بلوز و ژاكت با اين نخ در آورده بعد اگر اين را باز كند ميشود يك مُشت كاموا نه بلبلي در كار است نه چمني در كار است نه آسماني در كار است نه زميني در كار است دوباره بخواهد ببافد همان در ميآيد اينچنين نيست كه وجه الله از بين برود آن كسي كه گفت «هر لحظه به شكلي بت عيّار در آمد٭٭٭ جان بُرد و نهان شد گه پير و جوان شد» در اين مرحلهٴ سوم دارد سخن ميگويد نه مرحلهٴ اول و دوم اين كاموا را بافت به صورت آسمان و زمين در آورد بعد هم جمع ميكند دوباره ميبافد وقتي كه نفخ صور شد همه رخت بربستند وجه الله كه از بين نميرود چون خود اين نفخ وجه الله هست ديگر خود اين نفخ كه فرمود: ﴿نُفِخَ فِي الصُّورِ﴾ اينها ﴿فَصَعِقَ مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ﴾[30] همه رخت برميبندند با وجه الله رخت برميبندند چه اينكه وجه الله اگر تجلّي ديگر كرد ﴿ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَي فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنظُرُونَ﴾[31] بيان نوراني حضرت امير در نهجالبلاغه اين است كه «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ» او با تجلّي كار ميكند از پاكترين واژههاي قرآني و روايي همين كلمهٴ تجلّي است كه اگر براي موساي كليم تجلّي كرد ﴿تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسي صَعِقاً﴾[32] آنوقت اندكاف جبل پيش ميآيد اگر تجلّي خاص, تجلّي جلالي كرد ﴿فَصَعِقَ مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ﴾ و تجلّي جمالي كرد ﴿ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَي فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنظُرُونَ﴾ اين در صفحهٴ 79.
پرسش:...
پاسخ: اين كاري كه براي زيد است همهاش براي زيد است و در درون همه ارادهٴ خداست نمازي كه زيد خوانده است كلاً براي زيد است در درون اين نماز ارادهٴ خداست نه اينكه اين نماز وقتي يك قدم بيرونتر رفتيم فاعل بعيدش ميشود خدا, او «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجه» اين اشياء را شما كاغذي را فرض كنيد اين شيء است ديگر فيض خداست كه مقام سوم بحث است داخل در اين كاغذ است «لا بالممازجه» شما حالا اين كاغذ را دو نيم كردي وقتي اين كاغذ را به دو نيم تقسيم كرديد اين نيم هم جزء اشياست آن نيم هم جزء اشياء اين «الأشياء» كه جمع محلاّ به «الف» و «لام» است اين دو نيم را هم شامل ميشود آن نيم اول را هم دو نيم كرديد خدا در هر دوي اينهاست نيم دوم را هم دو نيم كرديد اين يكي شده چهارتا خدا در تك تك اينهاست اينچنين نيست كه اين خدا در كاغذ يعني مرحلهٴ سوم وجه خدا, فيض خدا در اشياء در اين كاغذ باشد در وسط كاغذ باشد كه اگر اين دو نيم كرديد ديگر «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجه» نباشد خير, اين يك كاغذ اگر به دو كاغذ تقسيم شد در هر دو طرفش في الأشياست لا بالممازجه دوتا را هم به چهار قسمت تقسيم كرديد در اين چهارتا «داخل لا بالممازجه» چهارتا را هم به هشت تا تقسيم كرديد در همهٴ اينها «داخل لا بالممازجه» تا اينكه همهٴ اينها كامواگونه چيزي براي كاغذ نماند هيچ چيزي نميماند آنكه موحّد است هماكنون عالم را به آن صورت ميبيند اين جريان نفخ صور كه ديگر جزء تاريخ شمسي و هجري و ميلادي و اينها نيست كه اين تاريخ برود, برود, برود برسد تا به جايي كه به نفخ صور برسيم جايي كه تاريخ برچيده ميشود ديگر نميشود گفت كه نفخ صور در فلان سال هجري يا فلان سال ميلادي است چه موقع و كجا رخت برميبندد اگر چه موقع و كجا رخت بربست ميشود مجرّد اگر مجرّد شد «شو مجرّد تا مجرّد را بين» اگر كسي الآن از نبش زمان بيرون بيايد هماكنون آن نفخ صور را دارد ميبيند آنكه ميگويد «ما زنده به ذكر دوست باشيم٭٭٭ ديگر حيوان به نفخهٴ صور» از آنجا دارد خبر ميدهد.
به هر تقدير اين بقيه فهرستها را هم بخوانيم تا اينكه فرصتي كنيد انشاءالله به مبسوطي مراجعه كنيد. صفحهٴ 115 سطر يازده, صفحهٴ 285 سطر پانزده, صفحهٴ 306 سطر چهار و هفت, صفحهٴ 308 سطر پانزده در همهٴ اينها آمده خدا يعني مقام سوم نه هويّت مطلق نه صفاتي كه ذاتي است و عين ذات است وجه خدا, فيض خدا «داخلٌ في الأشياء لا بالممازجه» شما وقتي اشياء را بررسي ميكنيد و ارزيابي ميكنيد ميبينيد چيزي براي اشياء نميماند آن وقت ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾[33] خودش را نشان ميدهد اگر ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ﴾ خودش را نشان داد سخن از فاعل قريب و بعيد نيست سخن از ﴿وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ﴾[34] است.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . سورهٴ انفال, آيهٴ 75.
[2] . سورهٴ بقره, آيهٴ 189.
[3] . بحارالأنوار, ج16, ص136.
[4] . سورهٴ طه, آيهٴ 14.
[5] . سورهٴ آلعمران, آيهٴ 191.
[6] . سورهٴ كهف, آيهٴ 10.
[7] . سورهٴ كهف, آيهٴ 10.
[8] . سورهٴ كهف, آيهٴ 18.
[9] . سورهٴ كهف, آيهٴ 26.
[10] . سورهٴ نحل, آيهٴ 125.
[11] . سورهٴ عنكبوت, آيهٴ 46.
[12] . سورهٴ يس, آيات 78 ـ 79.
[13] . الاحتجاج, ج1, ص21.
[14] . سورهٴ لقمان, آيهٴ 25.
[15] . سورهٴ يس, آيهٴ 79.
[16] . سورهٴ بقره, آيهٴ 129.
[17] . الاحتجاج, ج2, ص414.
[18] . وسائل الشيعه, ج27, ص166.
[19] . نهجالبلاغه, خطبهٴ 16.
[20] . كفاية الاصول, ص68.
[21] . الاحتجاج, ج2, ص414.
[22] . بحارالأنوار, ج66, ص293.
[23] . سورهٴ قصص, آيهٴ 88.
[24] . سورهٴ الرحمن, آيات 26 ـ 27.
[25] . سورهٴ بقره, آيهٴ 115.
[26] . التوحيد, ص285.
[27] . سورهٴ زمر, آيهٴ 68.
[28] . سورهٴ قصص, آيهٴ 88.
[29] . سورهٴ الرحمن, آيات 26 ـ 27.
[30] . سورهٴ زمر, آيهٴ 68.
[31] . سورهٴ زمر, آيهٴ 68.
[32] . سورهٴ اعراف, آيهٴ 143.
[33] . سورهٴ انفال, آيهٴ 17.
[34] . سورهٴ ق, آيهٴ 16.