09 02 2009 4803756 شناسه:

تفسیر سوره کهف جلسه 20 (1387/11/21)

دانلود فایل صوتی

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

﴿وَكَذلِكَ أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا اَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَأَنَ السَّاعَةَ لاَ رَيْبَ فِيهَا إِذْ يَتَنَازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْيَاناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَي أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَ عَلَيْهِم مَّسْجِداً ﴿21﴾ سَيَقُولُونَ ثَلاَثَةٌ رَابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَيَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَيْبِ وَيَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُل رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم مَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ فَلاَ تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِراً وَلاَ تَسْتَفْتِ فِيهِم مِنْهُمْ أَحَداً ﴿22

جريان اصحاب كهف را به عنوان يك آيه الهي مطرح مي‌فرمايد بركاتي هم كه اين قصّه به همراه دارد يكي پس از ديگري ذكر مي‌كنند آنچه كه سودمند نيست آن را تصريح نمي‌كند كه حالا رقمشان هفت‌تا بود, شش‌تا بود, كمتر بود, بيشتر بود چون سهمي ندارد اثري ندارد اما اين خواب طولاني‌شان كه سيصد سال شمسي و 309 سال قمري است اين چون اثر دارد اين را ذكر مي‌كند. دربارهٴ آرايي كه در رقم و عدد اينها ذكر شد سه قول را ذكر فرمود, فرمود: ﴿سَيَقُولُونَ ثَلاَثَةٌ رَابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ﴾ اين كلمهٴ «سين» تسويف را در قول اول ذكر فرمود و در قول دوم و سوم چون عطف بر همان قول اول‌اند و اين «سين» روي قول دوم و سوم هم در مي‌آيد ديگر آن را تكرار نفرمود يعني در قول دوم هم ﴿سَيَقُولُونَ﴾ مطرح است در قول سوم هم ﴿سَيَقُولُونَ﴾.

مطلب بعدي آن است كه بعد از نقل قول اول و دوم فرمود: ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ اين مثل تير در تاريكي است كه تعبيرات فارسي ما هم همين است سنگ در تاريكي پرت كردن, تير در تاريكي پرت كردن يعني هدفي ندارد به مقصد نمي‌رسد اينها نه خودشان مشاهده كردند, نه از مبدأ وحياني شنيدند اگر خودشان مشاهده نكردند از صادقِ امين هم نشنيدند از كجا حرف آنها درست است؟ خب پس اين سخنان رجم بالغيب است و اين رجم به غيب اختصاصي به قول اول يا قول دوم ندارد بلكه هر دو قول رجم به غيب است به استثناي قول سوم كه بحثش خواهد آمد, اگر قول اول و دوم در اين جهت فرق مي‌كردند بعد از ذكر يكي از آن دو قول مي‌فرمود ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ و آن قول ديگر را مشمول رجم به غيب نمي‌دانست از اينكه بعد از قول اول و دوم فرمود: ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ يعني هيچ كدام از اينها محقّقانه نيستند اينها نه خودشان بودند تا مشاهده كنند و نه از معصوم شنيدند.

پرسش: ببخشيد اگر اينها همان جا بالعيان ديده بودند.

پاسخ: اگر ديده بودند ولي فرمود اينها ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ است اگر ديده بودند كه قول بود عند حسّ كه ديگر درست بود, خب اينها كسي مطّلع نشده بود از حالشان بعد از اينكه آن شخص رفت در شهر تا غذا تهيه كند تازه از اصلِ چنين وجودي باخبر شد گرچه از پيشينيان شنيده بودند عده‌اي به خارج شهر رفتند اما كجا رفتند؟ چند نفر بودند؟ اين برايشان مشخص نيست پس قول اول و دوم رجمِ به غيب است جناب فخررازي و بعدها هم در تفسير مراغي و ساير تفسيرها به عنوان يك مظنّه و استناد مي‌گويند قول سوم حق است براي اينكه اگر قول سوم هم رجم به غيب بود ذات اقدس الهي اين ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ را بعد از قول سوم ذكر مي‌كرد اما از اين جهت كه قول اول و دوم را ذكر فرمود آن‌گاه گفت ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ بعد قول سوم را ذكر فرمود معلوم مي‌شود قول سوم حق است اين خلاصهٴ سخن جناب فخررازي بود اولاً شايد قبل از ايشان هم ديگران هم گفته باشند بعد هم در تفسير مراغي آمده كه اينها استظهار مي‌كنند كه قول سوم حق است.

سيدناالاستاد مرحوم علامه طباطبايي خب چون يك محقّق كاملي است مثل فخررازي يا تفسير مراغي سخن نمي‌گويد مي‌فرمايد اين مُشعِر است, اين اِشعار دارد در حدّ يك احتمال است اين درست است اين اِشعار دارد كه قول سوم مثل قول اول و دوم رجم به غيب نيست ولي استدلال نمي‌كنند, استظهار نمي‌كنند كه اين ظاهر در اين است و دليل بر اين است اين يك.

پرسش: بعضي از روايات كه از جملهٴ اعوان حضرت مهدي(عج) را «سبعةٌ من أصحاب الكهف» مي‌دانند آيا نمي‌شود با اين...

پاسخ: سبعةٌ من أصحاب الكهف مي‌دانند معنايش اين نيست كه اصحاب كهف هفت‌تا هستند كه اصحاب كهف فراوان‌اند اين سبعه‌اي است از اصحاب كهف, خب حالا بحث در روايت جداگانه مطرح است.

مطلب بعدي آن است كه همين سخن در بحثهاي قبلي آمده در آيهٴ نوزده آنجا سؤال و جوابي كه ردّ و بدل مي‌شود فرمود در آيه نوزده ﴿وَكَذلِكَ بَعَثْنَاهُمْ لِيَتَسَاءَلُوا بَيْنَهُمْ﴾ فرمود ما اينها را از خواب بيدار كرديم تا با يكديگر گفتگو كنند ﴿قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ﴾ اين قائل يك نفر است يك نفر سؤال كرد كه چقدر در اين كهف خوابيديم؟ ﴿قَالُوا﴾ چون اين ﴿قَالُوا﴾ جمع است و اقلّ جمع سه نفر است سه نفر در جواب گفتند ﴿لَبِثْنَا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ﴾ اين سه نفر كه جواب دادند و آن يك نفر كه سؤال كرد مي‌شود چهار نفر, بعد دارد ﴿قَالُوا﴾ اين ﴿قَالُوا﴾ دوم غير از ﴿قَالُوا﴾ اول است اين ﴿قَالُوا﴾ حدّاقلش سه نفر است ﴿قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ﴾ اين مي‌شود سه نفر, آنها هم مي‌شود سه نفر, آن سائل اول هم مي‌شود يك نفر اين جمعاً مي‌شود هفت نفر اين هفت نفر تأييد مي‌كند كه آن قولي كه دارد ﴿سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ﴾ اين درست است. سيدناالاستاد هم اينجا هم باز محقّقانه سخن مي‌گويد مي‌فرمايد اگر اين قائل اول جداي از آنها باشد ﴿قَالُوا﴾ هم جدا باشد ﴿قَالُوا﴾ اول و ﴿قَالُوا﴾ دوم هم جدا باشد و حدّاقل جمع سه نفر باشد بر اساس همهٴ اين مباني ما مي‌توانيم بفهميم اينها كمتر از هفت نفر نبودند نه هفت نفر بودند فرق يك محقّق و غير محقّق اين است ما اولاً اين ﴿قَالُوا﴾ اول شايد بيش از سه نفر گفتند ما دليل نداريم بر اينكه سه نفر گفتند, ﴿قَالُوا﴾ دوم هم شايد بيش از سه نفر گفتند حدّاقلش سه نفر است نه منحصر در سه نفر اين دو, يك عده هم ساكت بودند و منتظر آن به چه دليل ما مي‌توانيم نفي بكنيم لذا يك محقّق حرفش اين است كه از مجموع اين سه قول يعني ﴿قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ﴾ ﴿قَالُوا﴾ اول, ﴿قَالُوا﴾ دوم از مجموع اين سه قول ما مي‌فهميم كمتر از هفت نفر نبودند نه رقمشان هفت نفر بود اين حرف يك محقّق است, خب پس دربارهٴ اين تقديم ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ در حدّ اِشعار است اين درست است اما نه آن‌طوري كه فخررازي گفته, نه آن‌طوري كه مراغي گفته بخواهند استظهار كنند, اِستشعار مطلبي است و استظهار مطلبي ديگر و از جمع‌بندي آن سه قول ﴿قَالَ﴾ هست و ﴿قَالُوا﴾ اول هست و ﴿قَالُوا﴾ دوم بر فرض اينكه همه حرف زده باشند و بر فرض اينكه سه نفر گفته باشند بله هفت نفرند, اما از كجا همه جواب دادند؟ و از كجا ﴿قَالُوا﴾ اول سه نفرند, ﴿قَالُوا﴾ دوم سه نفرند؟ حدّاقلش سه نفرند نه منحصر در سه نفر, پس بايد كه دربارهٴ آن ﴿قَالَ﴾ مي‌فرمايد: «مُشعرٌ بل دالٌّ» ولي دربارهٴ ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ مي‌فرمايد: «مُشعرٌ» اين «دالٌّ» بر اينكه كمتر از هفت نفر نبودند را دربارهٴ آن ﴿قَالَ﴾ و ﴿قَالُوا﴾ و ﴿قَالُوا﴾ فرمود و آنچه كه مربوط به ﴿رَجْماً بِالْغَيْبِ﴾ است فقط در حدّ اِشعار تعبير فرمودند.

پرسش: آنچه كه در دست ماست همان ظواهر است و اصل به احتمالات نمي‌شود كه.

پاسخ: بسيار خب, ظاهر كه اين ﴿قَالُوا﴾ كه ظاهر در سه نفر نيست نه ﴿قَالُوا﴾ اول, نه ﴿قَالُوا﴾ دوم حدّاقل جمع سه نفر است نه جمع براي سه نفر, خب ظاهري ما در دست نداريم چه ظهوري دارد بر اينكه اينها هفت نفر بودند؟ آن هم اگر قول سومي حق بود ديگر خداي سبحان نمي‌فرمود: ﴿مَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ فَلاَ تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاءً ظَاهِراً وَلاَ تَسْتَفْتِ فِيهِم مِنْهُمْ أَحَداً﴾ اين همه نشان مي‌دهد كه كسي عالِم نبود.

اما اين تعبير كه خودش در همين سور‌ه در آيهٴ 25 وقتي فرمود: ﴿وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاَثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعاً﴾ بعد فرمود: ﴿قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا[1] اينكه خودش فرمود: ﴿قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا﴾ با آنجا خيلي فرق دارد در آنجا قول خود را ذكر نكرد فرمود سه قول در مسئله هست بعضيها گفتند سه نفر, بعضيها گفتند پنج نفر, بعضيها گفتند هفت نفر قول خودش را نقل نكرد دربارهٴ مدّت خواب هم قولي از كسي نقل نكرده مگر از خود اصحاب كهف قبلاً كه ﴿لَبِثْنَا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ﴾ تنها قول خودش را نقل كرد كه فرمود سيصد سال بودند ﴿وَازْدَادُوا تِسْعاً﴾ بعد فرمود: ﴿اللَّهُ أَعْلَمُ﴾ يعني قول, قول من است نه ﴿يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ﴾ نه اگر اقوال ديگري در بين باشد آن قولها هم مطرح نيست اينكه در آيهٴ 26 فرمود: ﴿اللَّهُ أَعْلَمُ﴾ بعد از قول خودش فرمود يعني قول من را بگيريد آن اقوال ديگر كه ﴿يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ﴾ كه سندي ندارد, خب پس بنابراين بين آيهٴ 25 و 26 با آيه 21 كاملاً فرق است از اين جهت نمي‌شود گفت كه اينها هفت نفر بودند اگر ما از آيهٴ نوزده بخواهيم كمك بگيريم مي‌گوييم حدّاقل جمعيت اينها هفت نفر بودند بله, حداقلش اين‌قدر بودند اما بيشتر از اين بودند يا نه, اين ﴿مَا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ﴾.

و اما اينكه اهل بلد از حالشان باخبر بودند يا نه؟ اين در حدّ احتمال است ظاهرش اين است كه باخبر نبودند براي اينكه همان اوّلين بار وقتي كه يكي از اينها رفته براي تهيه طعام باخبر شدند كسي آنجا نمي‌رفت باخبر هم نبود شايد ذات اقدس الهي كه فرمود: ﴿فَضَرَبْنَا عَلَي آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً[2] اين كهف را هم نظير غار وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) مصون نگه داشت ما چه مي‌دانيم؟ آنجا حضرت وارد غار شد كسي وارد غار نشد با اينكه عادي بود عده‌اي هم از اين قيافه‌شناسها و اثرشناسها و اثر پا شناسها رفتند تا دمِ غار بعد نتوانستند بروند يا نرفتند هيچ دليلي نداريم كه آنجا افرادي رفتند ممكن است خدايي كه بخواهد اين آيت را به عنوان كرامت حفظ كند تا مردم به معاد علمِ جزمي پيدا كنند راه را براي ديگران باز نكرده است, خب.

اما اينكه مشركان گاهي نام خدا را مي‌برند نظير آ‌نچه در سورهٴ مباركهٴ «يوسف» آمده آيهٴ 31 كه آن زنها گفتند ﴿حَاشَ لِلَّهِ﴾ قبلاً گذشت كه مشرك معتقد به خدا هست واجب‌الوجود را قبول دارد, توحيدِ واجب را قبول دارد, توحيد خالق را قبول دارد, توحيد ربّ‌الأرباب را قبول دارد كه مدير كلّ عالم يكي است اما شركش در ربوبيّت جزئيه است ارباب متفرّقه قائل است ربّ‌الرزق, ربّ‌الشفاء, ربّ‌الانسان, ربّ‌الحيوان, ربّ‌الحجر, ربّ‌الشجر گرفتار ارباب متفرّقه است وگرنه ربّ‌العالمين را يكي مي‌دانند يعني مدير كل, ربّ ارباب ﴿وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ[3] و مانند آن اين تفاوت جوهري با ملحدان كه آنها كه اصلاً كسي را قبول ندارند خدايي را قبول ندارند يعني مبدئي را قبول ندارند و ملحد محض‌اند.

مطلب ديگر اينكه در جريان اصحاب كهف آن مقداري كه در روايات آمده هم فخررازي در تفسيرش نقل كرد هم در تفسيرهاي اماميه مثل تفسير صافي و كنزالدقائق و اينها آمده از وجود مبارك حضرت امير كه حضرت امير(سلام الله عليه) فرمود اينها هفت نفر بودند اسامي اينها هم در اين تفسير آن‌طوري كه فخررازي نقل كرده اسامي اينها هم آمده كه اينها چه كساني بودند و ابن‌عباس هم از همين جا استفاده كرده خب وگرنه راهي ندارد چون ابن‌عباس شاگرد تفسيري وجود مبارك حضرت امير بود اگر گفت من مي‌دانم از همين راه مي‌داند در تفسير كنزالدقائق و اينها دارد كه «بطريقٍ عامي» و خود فخررازي هم همين روايت را از وجود مبارك حضرت امير نقل كرد در اين تفسيرهاي شيعه هم دارد كه به طريق عامه از وجود مبارك حضرت امير نقل شده و اسامي آنها هم همين است, خب اينها البته في‌الجمله تأييد مي‌كند اگر روايت باشد خب علي الرأس اما خب مستحضريد هم طريقش طريق آنهاست و هم بسياري از اينها مرسل‌اند و اثبات مطالب علمي با روايات مرسل كار آساني نيست در مسائل عبادي و عملي به مرسلات عمل نمي‌شود مگر در بعضي از مراثي چه رسد به مسائل علمي اما خب در حدّ يك احتمال استناد احتمالي و مانند آن مورد قبول خواهد بود, حالا ممكن است روايات ديگري هم در مسئله باشد ولي اين روايتي كه سند ابن‌عباس است از وجود مبارك حضرت امير است كه سنّيها نقل كردند بعد شيعه‌ها هم در تفسيرشان از آنها نقل كردند, اما حالا بقيه بحث ان‌شاءالله براي روز چهارشنبه اما اين سؤالاتي كه مربوط به موت بود.

پرسش: ببخشيد در جريان غار رفيق پيامبر مي‌خواست بدجنسي كند و پايش را از ار بيرون بياورد كه عقرب او را نيش زد.

پاسخ: بله خب مع‌ذلك خدا حفظ كرد ديگر پس اين تأييد است اگر خداي سبحان بخواهد حفظ بكند و نگذارد كسي مطّلع بشود جلوي رفيق بد را هم مي‌گيرد اگر خدا بخواهد جريان اصحاب كهف را سيصد سال حفظ بكند مانع ورود ديگران بود خود ذات اقدس الهي فرمود ما اينها را از پهلويي به پهلويي مي‌غلتانديم كه لباس اينها, بدن اينها آسيب نبيند و كسي هم آنجا باخبر نبود بعدها بعد از گذشت سه قرن ﴿أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ﴾ ما كسي را عُثور و اطلاع نداديم ما بايد اطلاع بدهيم ولي اين كار را نكرديم ما مي‌خواهيم آيتي به دست ما در جامعه ظهور كند تا اينها معاد را باور كنند ما اصحاف كهف را خوابانديم ما هيچ كس را مطّلع نكرديم بعدها اينها را بيدار كرديم اهل شهر را مطّلع كرديم اين چهارتا كار را ما كرديم ﴿ضَرَبْنَا عَلَي آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً[4] يك, ﴿ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ[5] دو, ﴿وَكَذلِكَ أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ ... إِذْ يَتَنَازَعُونَ﴾ سه, خب اگر عُثور و اطلاع مردم بايد به اِعثار و تعليم الهي و اعلام الهي باشد تا اين آيت معناي خودش را پيدا كند خب كسي نرفت آنجا و اتفاق هم نيفتاده و خداي سبحان هم آنها را منصرف كرده از رفتن.

پرسش: در بحث ديروز فرموديد كه آنها انقلاب كردند و گفتند اينجا را مسجد قرار بدهيم.

پاسخ: بعد از اعثار ديگر, فرمود: ﴿وَكَذلِكَ أَعْثَرْنَا عَلَيْهِمْ ... إِذْ يَتَنَازَعُونَ﴾ بعد از اينكه اين يك نفر رفته شهر و غذا تهيه كند پولي كه داده براي عهد دقيانوس بود فهميدند اين سكّه, سكّهٴ سيصد سال قبل است گفتند چهار, پنج شاهد داشتند ديگر از قيافهٴ اينها, از لباس اينها, از چهرهٴ اينها, از زبان اينها, از فرهنگ محاوره اينها, از اين سكّهٴ اينها فهميدند اين براي سيصد سال قبل است بعد قصّه را جويا شدند گفت من تنها نيستند مدّتي قبل با هم رفتيم در غار و اينها بعدها مردم شهر مطّلع شدند وقتي مطّلع شدند آمدند ديگر آنها كم كم رحلت كرده بودند دربارهٴ جايگاه آنها اختلاف كردند بعضي گفتند دمِ غار را ما مي‌بنديم كه ديگر اين اجساد سالم بمانند يعني آسيب نبينند, بعضي گفتند نه, تبرّك بكنيم ﴿لَنَتَّخِذَنَ عَلَيْهِم مَّسْجِداً﴾, خب.

پرسش: در رابطهٴ با اين نبدل امثالكم اين بدن مطهر ائمه آيا سالم مي‌ماند در آن نفوس قبل مي‌ماند.

پاسخ: بله ممكن است براي اينكه.

پرسش: يا نه, اين بدن مطهر استثنا دارد از آن موارد ديگر يا اينكه معذرت مي‌خواهم احترام دارد.

پاسخ: اين در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج‌البلاغه هست كه «يَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِمَيِّتٍ وَ يَبْلَي مَنْ بَلِيَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِبَالٍ»[6] فرمود ماها كه مُرديم نمي‌ميريم ماها اگر بدن پوسيده باشد نمي‌پوسد «وَ يَبْلَي مَنْ بَلِيَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِبَالٍ» اين هيچ استبعادي ندارد كه بدن بماند إلي يوم القيامه براي اينكه آنها به وسيلهٴ همين بدن به كمال رسيدند يك, و آيتي باشد براي تكميل ديگران اين دو, اگر بدنِ مرحوم ابن‌بابويه هشتصد سال مي‌ماند براي تعليم ديگران است, براي تكميل ديگران است البته براي خود اينها اثري ندارد حالا چه بدن را بسوزانند نظير اصحاب اُخدود يا نسوزانند اينها به كمالشان رسيدند ﴿لاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتاً[7] اينها حيّ‌اند, عند‌الله‌اند, مرزوق‌اند و مانند آن.

پرسش: آن‌وقت روح با همين بدن محشور مي‌شود با همين بدن مطهر امام معصوم.

پاسخ: بله خب, منتها در تعبيرات قرآن كريم دارد مثل همين دنيا ما در حقيقت بخواهيم عرفي سخن بگوييم مي‌گوييم اين بدن ما عين بدن دوران سي سال قبل, چهل سال قبل است ما همان شخصيم ديگر اينكه ترديد نداريم كه ولي بخواهيم علمي و دقيق حرف بزنيم خب اين بدن چند بار عوض شده ولي روحِ ما عين همان است, هويّت ما عين همان است بدون كمترين ترديد.

پرسش: همين بدن مطهر كه ما روي آن انگشت بگذاريم همين بدن مطهر آيا روز قيامت روح با همان بدن محشور مي‌شود.

پاسخ: بله خب ديگر, ولي.

پرسش: استثنا مي‌كند معذرت مي‌خواهم از مبدل و امثال خود استثنا مي‌كند.

پاسخ: نه, در دنيا هم همين است اين مثل آن است الآن هم ما وقتي كه در دنيا كه هستيم اشاره مي‌كنيم عرفاً مي‌گوييم اين بدن ما عين همان بدن بيست سال قبل است ولي بخواهيم قرآني حرف بزنيم, برهاني حرف بزنيم ناچاريم بگوييم مثل است ديگر الآن ما چندين‌بار عوض شديم يك محقّق كه از ما نمي‌پذيرد بگويد شما عين آن هستيد كه بخواهيم عرفي حرف بزنيم بله مي‌گوييم اين آقا كه الآن شصت سال است عين همان انسان چهل سال قبل است ديگر اين عرفاً, اما بخواهيم علمي سخن بگوييم تحقيقي سخن بگوييم مي‌گوييم بدنش مثل بدن قبلي است چون چندبار عوض شده روحش عين آن است چون عوض نشده, هويّت او چون به روح اوست عين اوست عوض نشده اما روح كه تكامل دارد چون لُبس است نه لَبس, لُبس فوق لُبس است و كمال روي كمال است تغييري نيست اگر چيزي بالا رفته كه عوض نشده همان است به اضافه اما اگر چيزي تغيير كرده در عرض و نه در طول كون و فساد بود نه لُبس بعد اللبس مي‌شود مثل الآن ما چند بار, چند بار يعني چند بار اگر كسي حضور داشته بود و يك بار كافي بود براي او ما را به زحمت نمي‌انداخت وقت ديگران را هم نمي‌گرفت چند بار يعني چند بار اين گفته شد اگر كسي در سنّ بيست سالگي سرقتي كرده و به محكمهٴ عدل رفته و محكوم شد كه دستش بايد قطع بشود اين فرار كرده و در سنّ شصت سالگي اين را دستگير كردند در طيّ اين چهل سال اين چند بار تصادف كرده كليه‌هايش را از دست داده كليه‌هاي ديگران را به او تلقيح كردند, پاهايش را از دست داده پاهاي ديگران را در حال گرم بودن وصل كردند, چسباندند گرفته, قلبش را عوض كردند با قلب ديگر كلّ بدن را عوض كردند اين در سنّ شصت سالگي دستگير شده اين عين همان آقاست اين مي‌تواند بگويد ديگر دست مرا قطع نكنيد براي اينكه اين دست من از جاي ديگر آمده من دستهايم در تصادف از بين رفته دست ديگران را به دست من چسباندند و گرفته مي‌گويند هر چه را كه روحتان قبول كرده, درك كرده, پذيرفته, ساخته, تويي ما همين دست را بايد قطع بكنيم اين محكمهٴ عدل دنياي ماست آخرت ما هم همين‌طور است اين ديگر نمي‌تواند بگويد كليه‌هايم عوض شده, قلبم عوض شده, دستم عوض شده, پايم عوض شده مي‌گويند نه, تو عين همان انسان چهل سال قبلي و درست هم هست اما وقتي بخواهند راجع به بدن او سخن بگويند مي‌گويند مثل بدن اوست لذا قرآن كريم آنجا كه جاي تحقيق روحي است يك طور حرف مي‌زند, آنجا كه جاي تحقيق هويّت است يك طور حرف مي‌زند, آنجا كه براي بدن است مي‌گويد مثل, اگر ما مسئلهٴ دنيا را خوب بفهميم يعني خوب بفهميم آخرت هم همين‌طور است دهها بار در طيّ اين سالها گفته شد كه كلّ بدن عوض مي‌شود مگر ما اين تمام غذاهايي كه مي‌خوريم اين به جاي آن پوست و گوشت و خون نمي‌رود آنها مگر تحليل نمي‌رود اين دستگاه سوخت و سوز دارد تحليل مي‌برد چرا اگر غذا به كسي نرسد آدم لاغر مي‌شود؟ براي اينكه اين دستگاه سوخت و سوز مواد مي‌خواهد از همين گوشت مي‌گيرد, از همين پوست مي‌گيرد, از همين استخوان مي‌گيرد اينها تحليل مي‌رود پشت سر هم غذاهاي ديگر مي‌رسد, موادّ ديگر مي‌رسد اين مثالها هم باز مكرّر گفته شد كه اگر كسي در شب مهتابي در كنار نهر رواني كه سنگ ندارد موج ندارد و آرام حركت مي‌كند كنار اين نهر بنشيند عكس ماه را در اين نهر مي‌بيند يك ساعت كه بنشيند خيال مي‌كند اين عكس همان عكس يك ساعت قبل است در حالي كه دهها بار اين عكس عوض شده اين را لااقل هفتصد, هشتصد سال قبل تاكنون هر كس آمده فهميده و گفته كه «شد مبدّل آب اين جوي چند بار٭٭٭ عكس ماه و عكس اختر برقرار» روز اگر كنار اين نهر بنشيند عكس آفتاب را در اين نهر مي‌بيند, يك ساعت بنشيند خيال مي‌كند اين عكس همان عكس يك ساعت قبل است در حالي كه اين نهر روان است هر بخشي از آب نمايان‌گر يك عكس خاص است وقتي اين آبها مي‌آيد مي‌رود اين عكسها هم متغيّر است منتها چون دقيق است و رقيق است و نرم است به چشم نمي‌آيد «شد مبدّل آب اين جوي چند بار٭٭٭ عكس ماه و عكس اختر برقرار» اگر كسي خالي روي دستش است در دروان كودكي بود اين خيال مي‌كند اين همان خال شصت سال قبل است در حالي كه چندين بار عوض شده اگر وضع دنيا برايمان حل بشود آخرت هم همين‌طور است ديگر چه استبعادي دارد, خب.

اما دربارهٴ موت كه مرگ چيست؟ مرگ يك مرگ طبيعي داريم كه طبيب مي‌فهمد و اجازهٴ دفن مي‌دهد, يك مرگ قرآني داريم كه آن مربوط به اجازهٴ دفن نيست آنكه مي‌گويند انسان تبهكار در حال مرگ فشار جان دادن دارد, در حال احتضار فشار جان دادن دارد اين دست و پا زدن معيار نيست اين مرگِ قرآني است نه مرگ طبّي, مرگ طبّي اين است كه اين بدن سرد بشود خون به اعضا نرسد قلب از كار بيفتد طبيب هم اجازهٴ دفن مي‌دهد يعني رابطهٴ روح با بدن قطع شد ولو اين شخص رباخوار باشد, مفسد باشد, محارب باشد هنگام مرگ دست و پايي نزده سكته كرده با ايست قلبي مُرد ديگران خيال مي‌كنند اين فشار جان دادن ندارد اين به راحتي مُرد در حالي كه مرگ طبيعي و طبّي معيار فشار مرگ و دردِ حال احتضار نيست مرگِ قرآني انتقال از دنيا به برزخ است اين شخص گرچه اجازهٴ دفن داده شد رفته زير خاك اما از دنيا به برزخ نرفته وقتي از دنيا وارد برزخ مي‌شود كه امور دنيايي از او گرفته بشود, وقتي امور دنيايي از او گرفته مي‌شود كه اين وابستگيها را يكي پس از ديگري جدا كند انسان اگر در حيات خودش وابسته نبود اين راحت وارد برزخ مي‌شود اما اگر وابسته بود تعلّق به مال داشت ﴿تُحِبُّونَ الْمَالَ حُبّاً جَمّاً[8] بود اين همين كه حال احتضار رسيد متعلّقان را از او مي‌گيرند يك, تعلّق مي‌ماند دو, فرياد شروع مي‌شود سه, چرا آدمِ معتاد را كه گرفتند دادش بلند است؟ براي اينكه متعلَّق عادت را از او گرفتند يك, تعلّق و اعتياد در او هست دو, تعلّق بدون متعلَّق فرياد آدم را بلند مي‌كند اين سه, تا اين تعلّق قطع نشود اين شخص وارد برزخ نمي‌شود اين هنوز نمرده اين گرفتار آن جان كَندن است در حقيقت, اين مرگِ قرآني است. خدا غريق رحمت كند سيدناالاستاد اين جمله را بارها مي‌فرمود كه اگر شهيدي در ميدان معركه در خونش دست و پا مي‌زند عده‌اي خيال مي‌كنند اين فشار جان دادن دارد اگر ما مي‌توانستيم از او سؤال بكنيم كه حالت چگونه است؟ اين در جواب به ما مي‌گويد من مثل آن تشنهٴ گرمازده‌اي هستم كه وارد استخر شدم دارم در استخر كوثري شنا مي‌كنم اين دست و پا زدن من آن است او دارد لذّت مي‌برد انسان خيال مي‌كند اين فشار جان دادن است اين فشار جان دادن براي كسي است كه مواد را از او گرفتند متعلَّق را از او گرفتند يك, تعلّق مانده دو, تا اين تعلّق رفع نشود اين دادش بلند است اين معني مرگِ قرآني است حالا افرادي كه با اين بدن كامل شدند بالأخره اين بدن به آنها خدمت كرده ممكن است ساليان متمادي در قبر بماند براي تكميل ديگران همان‌طوري كه كتاب اينها هادي ديگران است نوشته‌هاي اينها راهنماي ديگران است بدنِ پاك اينها هم راهنماي ديگران است, خب مرحوم آقا علي حكيم فيلسوف معروف عصر خودش بود بسياري از حُكما نزد او درس خوانده بودند اين بالصراحه در آن كتاب نقل مي‌كند من رفتم به زيارت ابن‌بابويه اين كلّ فضاي ري را عوض كرده, تهران را عوض كرده, الي اليوم دارد عوض مي‌كند كمتر كسي است كه از اين قضيه باخبر باشد و ري برود و براي زيارت حضرت عبدالعظيم مشرّف بشود و كنار قبر شريف ابن‌بابويه براي زيارت نرود خب اين همين است ديگر اينها بركات است ديگر آنجا شده مَهد علما بسياري از علما در كنار قبر مرحوم آقا سيّد محمد تنكابني بودند مرحوم حكيم جلوه اين‌طور بودند آنها همه رفتند كنار قبر ابن‌بابويه آنجا جا گرفتند خب اين افتخاري است ديگر, اين كمالي است, اين تكميلي است براي ديگران اين هم يك مطلب.

پس بنابراين مرگها دو قِسم است يك مرگ طبيعي و طبّي است كه فقط اجازهٴ دفن زير خاك را مي‌دهند, يك مرگ به معناي انتقال از دنيا به برزخ است, انتقال از دنيا به برزخ براي خيليها حاصل نيست اينكه خيليها نمي‌فهمند مُردند براي اينكه در كشاكش اين جرّاحي‌اند اگر كسي اين علاقه‌ها را قطع نكند بعد از مرگ مي‌برند در اتاق عمل اين بيان نوراني حضرت امير كه فرمود اين در نهج‌البلاغه هست «فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ ... فَأَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلَي عَمَلِهِ»[9] همين است فرمود انسان بعد يك مُردار مي‌شود بعد اين مردار را مي‌برند در اتاق عمل «فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ» كه همه دماغشان را مي‌گيرند «فَأَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلَي عَمَلِهِ» خب اين را مي‌برند در اتاق عمل اگر وارسته بود كه روح و ريحان است و جِيفه هم نيست در حقيقت, اگر نه كه «في حُفرة من حُفر النيران»[10].

اما اين بيان نوراني حضرت امير كه بنا شد قرائت بكنيم اين است وجود مبارك حضرت بعد از اينكه آيه مباركهٴ ﴿أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ﴾ را قرائت فرمودند مطالبي را انشا كردند اين مطالب در كتاب شرح نهج‌البلاغه ابن‌ابي‌الحديد جلد يازدهم صفحهٴ 145 آغاز اين خطبه است اصلش اين است كه وقتي حضرت ﴿أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ ٭ حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ﴾ را تلاوت فرمودند اين خطبه را انشا كردند «يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ! وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ! وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ! لَقَدِ اسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ» تا بخش پاياني آن جمله‌هايي كه جزء غرر اين خطبه محسوب مي‌شود اين است كه فرمود: «لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لاَ لِنَهَارٍ مَسَاءً أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً» يك خطبهٴ نوراني و پربركتي است اما در صفحهٴ 152 به بعد جناب ابن‌ابي‌الحديد اين‌چنين مي‌فرمايد, مي‌فرمايد: «مَن أراد أن يَعِظ و يخوّف و يقرع صفاة القلب و يعرّف الناس قدر الدنيا و تصرّفها بأهلها فليأت بمثل هذه الموعظة» اين تحدّي مي‌كند مي‌گويد اگر كسي مي‌خواهد دنيا را بشناسد و بشناساند, رابطهٴ مردم را با دنيا معرّفي بكند, تحوّلات دنيا را تشريح بكند مثل حضرت امير سخن بگويد «و مَن تأمّل هذا الفصل عَلِم صِدق معاويه(عليه من الرحمٰن ما يستحق)» كه معاويه درباره حضرت امير گفت: «والله ما سَنَّ الفصاحة لقريش غيره» كه «الفضل ما شَهدت به الأعداء» اگر كسي اين خطبه را ببيند مي‌بيند كه معاويه اين جمله‌اش حق بود كه گفت قسم به خدا فصاحت را براي قريش غير علي كسي ترسيم نكرده است بعد مي‌فرمايد: «و يَنبغي» حالا اين را ملاحظه بفرماييد تا آن سؤالي كه از محضر سيدناالاستاد مرحوم علامه كرديم بعد به عرضتان برسانيم ايشان مي‌گويد: «و يَنبغي لو اجتمع فصحاء العرب قاطبة في مجلس و تُلي عليهم أن يسجدوا له» ابن‌ابي‌الحديد مي‌گويد كه اگر همه فصحاي عرب جمع بشوند در مجلسي و اين خطبهٴ نوراني حضرت امير براي آنها خوانده بشود اينها بايد سجده كنند همان‌طوري كه قرآن آياتي دارد كه براي بعضي از آيات سجده هست حضرت امير هم خُطَبي دارد كه براي بعضي از خطبه‌ها سجده است اين را كه ما ديديم به عرض مرحوم علامه رسانديم اين مبالغه نيست؟ فرمود نه, براي اينكه اين همان بيانات خدا در قرآن كريم است كه به اين صورت آمده در حقيقت اين سجده, سجده است براي كلام الله چون اين تفسير همان است بعد از جملهٴ ﴿أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ﴾ معارف قرآني را حضرت دارد بيان مي‌كند اگر سجده مي‌كنند در حقيقت براي قرآن است و براي كلام الله دارند سجده مي‌كنند, خب. «و يَنبغي لو اجتمع فصحاء العرب قاطبة في مجلس و تُلي عليهم أن يسجدوا له كما سَجد الشعراء لقول عدي‌بن‌الرقاع قلم أصاب من الدواة مِدادها» بعضي از اشعار را مثل اين شعر كه مي‌شنيدند مي‌گفتند اين شعر سجده دارد «فلمّا قيل لهم في ذلك» به شعرا گفته شد شما چرا براي اين سجده كرديد؟ «قالوا انّا نَعرف مواضع السجود في الشعر كما تَعرفون مواضع السجود في القرآن» ما در حوزهٴ ادبيات هم مي‌دانيم كه قدر كدام شعر را بايد بيشتر بدانيم. بعد ابن‌ابي‌الحديد مي‌گويد «و إنّي لأطيل التعجّب» من يك بحث دارم درباره خود اين خطبه كه از پنجاه سال قبل تا الآن چند بار اين را خواندم كه آن را مي‌گويم, يك بحث دارم دربارهٴ خطيب كه خود حضرت امير است. دربارهٴ حضرت امير او را الآن ذكر مي‌كند, دربارهٴ همين خطبه بعد از چند سطر ذكر مي‌كند مي‌گويد: «و إنّي لأطيل التعجّب مِن رجل» كه «يخطب في الحرب بكلام يدلّ علي أنّ طبعه مناسبٌ لطباع الأسود و النمور و أمثالهما مِن السباع الضارية» خب كسي اين خطبه را خوانده كه در ميدان جنگ آن‌چنان اهل تَحميس و حماسه است كه گويا شير است, گويا پلنگ است هيچ رحمي اصلاً در قلب او نيست وقتي به كفار مي‌خواهد حمله كند آ‌ن خطبه‌هاي ميدان جنگش را آدم مي‌بيند با اين خطبه مي‌بيند هماهنگ نيست «يدلّ علي أنّ طبعه مناسبٌ لطباع الأسود و النمور و أمثالهما مِن السباع الضارية ثمّ يَخطب في ذلك الموقف بعينه إذا أراد الموعظة» در همان ميدان جنگ اگر بخواهد موعظه كند مثل اينكه قبل از حمله مي‌خواهد موعظه كند طوري حرف مي‌زند كه «يدلّ علي أنّ طبعه مشاكلٌ لطباع الرهبان لابسي المسموح الذين لم يأكلوا لحماً و لم يُريقوا دماً» مثل اينكه نظير بايزيد بسطامي دارد حرف مي‌زند اصلاً گويا گوشت حيواني نخورده, گويا لباس فاخر نپوشيده, گويا اهل دنيا نيست همان در ميدان جنگ «فتارة يكون في صورة بسطام‌بن‌قيس الشيباني و عتيبةبن‌الحارث اليربوعي و عامر‌بن‌الطفيل العامري و تارةً يكون في صورة سُقراط الحِبر اليواناني و يوحنا المعمدان الاسرائيلي و المسيح‌بن‌مريم الالهي» اين تعجّب مي‌كند اين چه علي است بعد «و اُقسم بِمن تقسم الاُمم» اين دربارهٴ خود حضرت امير(سلام الله عليه) است بعد دربارهٴ اين خطبه گفت «و اُقسم بمَن تُقسم الاُمم كلّها به» من به چيزي قسم مي‌خورم كه همهٴ ملّتها به او قسم مي‌خورند و آن ذات اقدس الهي است آن حقيقت محض است كه اين مبالغه نيست اغراق نيست «لقد قرأت هذه الخطبة مُنذ خمسين سنة و الي الآن أكثر مِن ألف مرّة» قسم به خدا من اين را دروغ نمي‌گويم من از پنجاه سال قبل تا الآن بيش از هزار بار اين خطبه را خواندم «مُنذ خمسين سنة و الي الآن أكثر مِن ألف مرّة و ما قرأتها قَطُّ الاّ و أحدثت عندي روئة و خوفاً و عظة واثّرت في قلبي وجيباً و في أعضائي رعدة و لا تأمّلتها الاّ و ذكرت الموتيٰ من أهلي و اقاربي و ارباب وُدّي و خيّلت في نفسي أني أنا ذلك الشخص الذي وصف عليٌّ(عليه السلام) حاله و كم قد قال الواعظون» من خيلي حرفهاي موعظه‌ها را شنيدم پاي منبرها رفتم, كتابها خواندم در من اثر نكرد يا اين‌طور اثر نكرد «و كم قد قال الواعظون و الخطباء و الفصحاء في هذا المعني و كم وقفتُ علي ما قالوه و تكرّر وقوفي عليه فلم أجد لشيء منه مثل تأثير هذا الكلام في نفسي» در هيچ جا اين اثر پيدا نشد اين براي احد الأمرين است يا «فإمّا أن يكون ذلك لعقيدتي في قائله» من چون به آن حضرت خيلي معتقدم «كانت نيّة القائل صالحة و يقينه كان ثابتاً و اخلاصه كان محضاً خالصاً فكان تأثير قوله في النفوس أعظم و سريان موعظته في القلوب أبلغ» اين است اميدواريم همهٴ ما از اين بركات طَرْفي ببنديم.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

 

[1] . سورهٴ كهف, آيهٴ 19.

[2] . سورهٴ كهف, آيهٴ 11.

[3] . سورهٴ عنكبوت, آيهٴ 61.

[4] . سورهٴ كهف, آيهٴ 11.

[5] . سورهٴ كهف, آيهٴ 12.

[6] . نهج‌البلاغه, خطبهٴ 78.

[7] . سورهٴ آل‌عمران, آيهٴ 169.

[8] . سورهٴ فجر, آيهٴ 20.

[9] . نهج‌البلاغه, خطبهٴ 109.

[10] . بحارالأنوار, ج6, ص214.


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق