اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالصَّابِئِينَ وَالنَّصَاري وَالْمَجُوسَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ ﴿17﴾ أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَكَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ وَكَثيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذَابُ وَمَن يُهِنِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُكْرِمٍ إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ ﴿18﴾
حکم الهي درباره ايمان آورندگان به انبيا هر عصري
بعد از اينكه عناصر محوري اصول دين در اين سورهٴ مباركه روشن شد و خطوط كلي احكام هم بيان شد، فرمود اين حرفي است كه همهٴ انبيا آوردند [و] اختصاصي به وجود مبارك حضرت رسول(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ندارد. مردم هم شش گروه شدند: برخيها به رسول خدا ايمان آوردند كه در زمان حضرت بودند؛ آنها كه در زمان موساي كليم بودند به آن حضرت ايمان آوردند؛ برخيها هم در زمان حضرت يحيي به او ايمان آوردند؛ برخيها هم به حضرت عيسي ايمان آوردند؛ برخيها هم به دين مجوس معتقد بودند و بعضيها هم مشرك بودند و خداي سبحان همهٴ اينها را همهٴ اين مِلل و نِحَل را و عقايد و افكارشان را ميداند و بين اينها هم در يوم القيامه فصل و داوري را به عهده دارد، چون ﴿إِنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾.
ذکر ملّيتهاي مختلف در تعبيرات قرآني
در ترتيب اين ملّيتهاي ششگانه چون با «واو» عطف شده است هيچ تقدّم و تأخّر رتبهاي يا زماني ملحوظ نيست؛ اگر عطف به «فاء» يا به «ثمّ» بود معلوم ميشد كه ترتيب ملحوظ بود و بايد حفظ ميشد ولي چون با «واو» عطف شده، مطلق شركت مراد است (اين يك نكته). نكتهٴ دوم اينكه [در تعبيرات قرآني] گاهي نصارا قبل از صابئين است گاهي صابئين قبل از نصارا؛ در آيهٴ 62 سورهٴ مباركهٴ «بقره» كه قبلاً بحث شد اين بود: ﴿إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالنَّصَاري وَالصَّابِئِينَ﴾ اما در آيهٴ محلّ بحث فرمود: ﴿وَالصَّابِئِينَ وَالنَّصَاري﴾ كه صابئين را قبل از نصارا ذكر كرد در حالي كه در آيهٴ 62 سورهٴ مباركهٴ «بقره» نصارا را قبل از صابئين ذكر كرد.
بيان چهار اصل اساسي سعادت انسان در فرهنگ قرآن
معيار اين فِرق آن مطلبي است كه در ذيل آيهٴ 62 آمده يعني هيچ كدام از اينها معيار حقّيّت و حقانيّت نيست [بلكه] هر كس در هر عصري كه زندگي ميكند اگر اين سه اصل را رعايت كند اهل سعادت است: اصل اول: ايمان به خدا؛ اصل دوم: ايمان به قيامت؛ اصل سوم: عمل صالح. در قبل هم به عرض رسيد كه در فرهنگ قرآن، عملي صالح است كه مطابق با حجّتِ عصر باشد؛ اگر عملي مطابق با حجّت عصر نبود [بلكه] مطابق با دينِ منسوخ بود، آن عمل, عمل صالح نيست. اگر عمل، صالح بود و منظور از عملِ صالح اين است كه مطابق با شريعت و حجّت عصر بود، يقيناً پيامبر آن عصر را هم اين شخص قبول كرده كه طبق دستور او عمل ميكند. بنابراين چهار ركن اساسي كه باعث ورود در بهشت است حاصل است: اول توحيد؛ بعد معاد؛ سوم وحي و نبوّت و چهارم عمل به دستور اينها. اين سومي و چهارمي با يك تعبير بيان شده و آن اين است كه ﴿وَعَمِلَ صَالِحاً﴾، زيرا عملي در فرهنگ قرآن صالح است كه مطابق با حجّت عصر باشد نه مطابق با دينِ منسوخ [و] اگر عمل، صالح بود يعني مطابق با حجّت عصر بود، اين شخصِ عامل, صاحبِ آن حجّت را يعني آن وليّ را, آن پيغمبر را, آن امام را به نبوّت و امامت پذيرفته است (يك) و مطابق دستور او عمل ميكند (دو). اين سومي و چهارمي با يك جمله بيان شده [و] اوّلي و دومي هم هر كدام با يك جملهٴ مستقل.
براي سعادتمند شدن و ورود در بهشت غير از اين چهار امر، چيز ديگر لازم نيست: ايمان به خدا؛ ايمان به قيامت؛ ايمان به وحي و نبوّت و عمل طبق دستور حجّت الهي. اين معيار است لذا در پايان آيه 62 جمعبندي كرده فرمود عناوين و امثال ذلك دخيل نيست [بلكه] هر كسي در هر زماني و در هر زميني كه زندگي ميكند، وقتي سعادتمند است كه اين چهار امر را داشته باشد كه سه امر مربوط به اصول است و يك امر هم مربوط به فروع.
تبيين هويت مجوس و زرتشت
مطلب بعدي آن است كه جريان مجوس غير از جريان زرتشت است؛ ممكن است زرتشت شناختهشده نباشد و تاريخ ولادت او و شخصيت او مشخص نباشد، برخي او را نبيّ بدانند برخي او را مُتنبّي بدانند؛ اما مجوس يك نِحلهٴ پذيرفتهشدهٴ اهل كتاب است. كسي كه پژوهشگر است بايد بين عنوان مجوس ـ كه در فقه به عنوان اهل كتاب شناخته شدند و به تعبير علامه در تذكره و بسياري از فقهاي ما در كتابهاي شان از مجوس جِزيه گرفته ميشود[1] مانند يهود و مسيحيّت ـ و شخص زرتشت فرق بگذارد (يك) و دربارهٴ زرتشت هم بايد بحث كرد كه آيا زرتشت يك نفر بود يا چند نفر (دو), گاهي چيزي عنوان براي يك صاحبسِمَت است مثل اينكه سلاطين ايران را ميگفتند: «كِسرا», فرمانروايان مصر را ميگفتند: «فرعون», فرمانروايان چين را ميگفتند: «خاقان», فرمانروايان روم را ميگفتند: «قيصر», بخشي كه نمرود زندگي ميكرد هم اين احتمال را دادند كه فرمانروايان آن منطقه را بگويند: «نمرود» (اينها عنوان عام است نه اسم شخص خاص). بنابراين دو مطلب بايد روشن بشود: يكي اينكه مجوس غير از عنوان زرتشت است كه اگر در احتجاج مرحوم طبرسي و مانند آن دربارهٴ شخص زرتشت آمده كه او مُتنبّي است نه نبيّ[2] با عنوان مجوس كه تذكره علامه و ساير كتابهاي فقهي اينها را به عنوان اهل كتاب ميدانند، بايد بين اينها فرق گذاشت و دوم اينكه آيا زرتشت يك شخص معيّن است يا عنواني است براي رهبران مذهبي آن عصر ايران.
شاهد وحاکم بودن خداوند متعال براعمال
مطلب بعدي آن است كه فرمود خدا فاصِل است: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ﴾، چرا او فاصل است؟ خب اگر او قاضي است او داور است، شاهدش چه كسي است؟ فرمود خدا خيلي شاهد دارد، اوّلين شاهد، خودش است: ﴿إِنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾، بنا بر اينكه «شهيد» به معني «شاهد» باشد. در بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) آمده است كه فرمود: «اِتَّقُوا مَعَاصِيَ اللَّهِ فِي الْخَلَوَاتِ فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِمُ»؛[3] در خلوت، گناه نكنيد براي اينكه آن كس كه امروز ميبيند فردا داور هم اوست و هيچ نميشود گفت كه كسي نيست و ما در خفا معصيت ميكنيم، در خفايِ خفا هم كسي گناه بكند خدا ميداند؛ فرمود: ﴿وَاعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ مَا فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ﴾؛[4] فرمود در درونِ درون شما خاطرهاي باشد خدا ميبيند.
مطلب بعدي آن است كه خيلي از چيزهاست كه بر انسان مخفي است در اثر كارهاي نفس مسوّله و مانند آن؛ حبّ شيء, بغض شيء و مانند آن نميگذارد انسان داورِ خوبي باشد؛ در درون انسان چيزي نهادينه شده است و انسان از آن غافل است، اين ميشود اخفا كه اين بالاتر از خفي است و خفي هم بالاتر از جَهر است. فرمود: ﴿إِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَي﴾؛[5] هر سه را خدا ميداند؛ اگر گفتار علني داشته باشيد كه خب خدا ميداند (اين روشن است) اگر علني نباشد مخفي باشد خدا ميداند [و] بالاتر از مخفي اگر حتي براي خود شما هم مستور باشد او ميداند. بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) اين است كه «اِتَّقُوا مَعَاصِيَ اللَّهِ فِي الْخَلَوَاتِ فَإِنَّ الشَّاهِدَ هُوَ الْحَاكِمُ»؛[6] آن كس كه امروز ميبيند فردا داور اوست.
بيان شاهدان الهي در صحنه قيامت
بعد براي اينكه روشن بشود كه صحنهٴ قيامت عدلِ محض است شهود فراواني را ذكر ميكند كه اصلاً انسان، محفوف به شهود است و هر چه در اطراف او هست شاهد است لذا گناهي انكارپذير نيست. از اعضا و جوارح خود انسان شروع كرده تا به در و ديوار؛ اعضا و جوارح انسان شهادت ميدهد كه ﴿يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ﴾[7] بعد اينها اعتراض ميكنند: ﴿قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُمْ عَلَيْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾[8] پس همهٴ اعضا و جوارح ما شاهدند (يك), در و ديوار جايي هم كه ما در آنجا زندگي ميكرديم شاهدند (دو) به دليل اينكه اينها ساجدند فرمان خدا را ميبرند و چيزي از يادشان نميرود و درست درك ميكنند و گناه نميكنند. فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ﴾ ـ ترسيمِ دادگاهِ قضايي معاد را دارد بيان ميكند ـ خدا قاضي است، شاهد چه كسي است؟ خدا شاهد است, اعضا و جوارح خود متّهم و مُجرِم شاهدند, زمين و زمان هم شاهدند، آسمان و زمين هم شاهدند لذا انسان نميتواند چيزي را انكار كند. بنابراين ﴿إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ﴾، سؤال: شاهد كيست؟ جواب: اول خود خدا: ﴿إِنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾، بعد چه كساني شهادت ميدهند؟ آسمان و زمين، همه شهادت ميدهند, براي اينكه همهٴ اينها مطيع خدايند. اين جزء غرر آيات ماست كه موجودات آسماني درك ميكنند؛ اين پنج طايفه از آيات است كه دلالت ميكند بر اينكه همهٴ اجرام چيز ميفهمند.
ادراک و فهم گواهان روز قيامت
برخي از آيات يا روايات را انسان ميتواند تأويل ببرد و توجيه بكند اما بسياري از آن ادلّه قابل توجيه نيست. آن رواياتي كه دارد قبر هر روز خطاب ميكند: «أنا بيت الغربة, أنا بيت الوحشة, أنا بيت الدود»،[9] خب برخيها آمدند بگويند اين حرفها تمثيل است يعني گويا زمين به انسان ميگويد: «أنا بيت الوحشة». اينها به زحمت قابل تأويل است، ما كه يقين نداريم كه اينها حرف نميزنند و درك نميكنند, چرا توجيه بكنيم بگوييم اين تشبيه و تمثيل است؟! حالا اينها قابل تشبيه و تمثيل باشد، اين روايات فراواني كه دارد كه مسجد شهادت ميدهد براي عدّهاي, شفاعت ميكند براي عدّهٴ ديگري, شكايت ميكند از همسايههايي كه با آن رابطه ندارند، اينها را چطور توجيه بكنيم؟ اين در قيامت شهادت ميدهد, شفاعت ميكند, شكايت هم ميكند؛ از كساني كه همسايهٴ مسجدند و مرتّب در مسجد نماز ميخوانند و حرمت مسجد را حفظ كردند، اگر لغزشي داشته باشند مسجد شفاعت ميكند، كسي كه همسايه مسجد است و اعتنا به مسجد ندارد مسجد هم شهادت ميدهد هم شكايت ميكند، ما اينها را چطور توجيه بكنيم؟ اينجا كه ديگر قابل «گويا» گفتن نيست. آن مسئلهٴ «أنا بيت الوحدة» و «أنا بيت الغربة» مثلاً قابل توجيه است ولي دليلي بر اين توجيه نداريم، واقعاً حرف ميزنند، حالا ما نتوانستيم بشنويم يك مطلب ديگر است؛ اما اين ادلّه و روايات فراوان شفاعت و شكايت و شهادت را چه بكنيم؟!
اگر اينها در قيامت شهادت ميدهند, شكايت ميكنند, شفاعت ميكنند، قيامت ظرفِ اَداي شهادت است (يك) و هر ادايي مسبوق به تحمّل است (دو)، اگر اينها امروز نفهمند فردا چگونه شهادت ميدهند؟! اگر امروز واقعاً نفهمند و خداي سبحان فردا اينها را آگاه كند، فردا يوم الاحتجاج است، همين متّهمان و مجرمان ميگويند خدايا تو به اينها ياد دادي وگرنه اينها چه شهادتي دارند بگويند؛ اگر اعضا و جوارح ما نفهمند ولي آن روز حرف بزنند، انسان به خدا عرض ميكند خدايا تو به اينها گفتي، اينها چه ميدانند. از اينكه انسان هيچ حرفي براي گفتن ندارد معلوم ميشود اينها امروز ميبينند و ميفهمند و همان طوري كه ديدند شهادت ميدهند. بنابراين اين پنج طايفه از آيات: طايفهٴ اسلام, طايفهٴ تسبيح, طايفهٴ سجود, طايفهٴ تحميد, طايفهٴ طوع و رغبت و اطاعت (اين پنج طايفه از آيات) كه قابل توجيه نيست. ﴿لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ﴾[10] يعني «إنقادَ» همهشان مسلماناند؛ ﴿لِلَّهِ يَسْجُدُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَ مَا فِي الأرْضِ﴾[11] يعني با شعور و ادراك؛ ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ﴾ حالا گاهي با فعل ماضي گاهي با فعل مضارع گاهي ﴿سَبَّحَ لِلَّهِ﴾ گاهي ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ﴾ به عناوين مختلف آمده است؛ ﴿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ﴾؛[12] ﴿يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّماوَاتِ﴾[13] اين سه, دربارهٴ طوع و رغبت هم كه در سورهٴ «فصلت» فرمود: ﴿ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّماءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾.[14]
ما اگر نتوانستيم حرفِ آسمان و زمين را درك كنيم [آيا] نشان آن است كه آنها هم اهل درك نيستند؟! آنها حقيقتاً اهل دركاند حقيقتاً ميفهمند حقيقتاً هم حرف ميزنند. ﴿قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾ نه «طائِعَين»؛ اينها تثنيهاند ولي در جواب كه به خدا عرض ميكنند, عرض ميكنند خدايا ما با كاروانِ هستي آمديم نه ما دو نفر آمديم يا ما دو شيء آمديم؛ ﴿فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ﴾ نه «طائِعَين» يعني ما مجموعاً در خدمت شماييم. جامعترين آيه در بين اين طوايف خمسه همان آيه سورهٴ مباركهٴ «اسراء» است كه ﴿إِن مِن شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ﴾[15] [كه] تسبيحش با تحميد آميخته است. بنابراين تحميدِ عمومي, تسبيح عمومي, سجدهٴ عمومي, طوع عمومي, اسلام عمومي [داريم] و هيچ دليلي هم نيست كه اينها نميفهمند بلكه شواهد و ادلهٴ فراواني هست كه اينها درك ميكنند و ميفهمند؛ اين ﴿يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ﴾[16] كه سلسلهٴ جبال، نماز جماعت را به امامت داوود(سلام الله عليه) اقامه ميكردند اين بود. بنابراين همهٴ اينها ميفهمند، وقتي همهٴ اينها ميفهمند همهٴ اينها ميشوند شاهد, پس محكمهٴ عدل خدا كه مستقر شد قاضي خداست, اوّلين شاهد خداست, شهود بعدي هم در و ديوار عالماند، اين ميشود محكمهٴ قيامت.
سجده و انقياد موجودات در نظام تکوين
﴿أَلَمْ تَرَ﴾؛ اگر منظور از اين رؤيت, رؤيت قلبي و شهود قلبي باشد مخصوص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و اهل بيت(عليهم السلام) است كه اينها نور واحدند و كساني كه دستپروردههاي خصوصي اينها هستند مثل اُويسقَرن, رُشيد هَجري و امثال ذلك [و] اگر منظور از اين رؤيت, رؤيت علمي باشد خب همهٴ كساني كه ميتوانند با انديشه و فكر اين مطلب را درك كنند. [منظورند]. ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَن فِي السَّماوَاتِ﴾؛ مستحضريد وقتي خداي سبحان بخواهد از ظرف و مظروف با هم خبر بدهد، گاهي از ظرف سخن به ميان ميآورد گاهي از مظروف [و] گاهي هم ممكن است از هر دو [سخن به ميان آورد] گاهي ميفرمايد سماوات و ارض اينچنيناند يعني سماوات و اهلش [و] زمين و اهلش اينچنيناند و گاهي ميفرمايد اهل سماء اينچنيناند يعني اهل سماء و سماء. فرمود: ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَن فِي السَّماوَاتِ﴾ يعني سماء و اهل سماء ﴿وَمَن فِي الْأَرْضِ﴾ يعني زمين و اهل زمين. اينجا ﴿مَن فِي الْأَرْضِ﴾ از اين فِرَق ششگانه هر كه باشد ساجد است يعني در نظام تكوين؛ درست است طبق نظام تشريع ما شش گروه و نِحله را شمرديم ولي در نظام تكوين همه مُنقاد و مطيعاند، تابع قضا و قَدَر الهياند و نميتوانند غير از اين بكنند؛ همهشان در نظام تشريع مختارند ولي در نظام تكوين همهشان در تحت فرمان الهياند و منقادند.
در قبال ﴿مَن فِي السَّماوَاتِ وَمَن فِي الْأَرْضِ﴾، اين موجودات را هم شمردند: شمس و قمر و نجوم كه موجودات سمايياند [و] جبال و شجر و دواب كه موجودات ارضياند. خب تا اينجا ناظر به نظام تكوين كه همهٴ موجودات مطابق آن طوايف پنجگانهٴ آيات، منقاد و مطيع ذات اقدس الهي هستند. اينكه خداي سبحان گاهي دستور ميدهد به باد كه ﴿سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ﴾،[17] بالأخره اين باد كه آمده كاري به مؤمنين كه نداشت، آنها را نسبت به يكديگر ﴿اعجاز نَخْلٍ خَاوِيَةٍ﴾؛[18] قرار داد؛ گاهي هم نسبت به قارون دستور ميدهد به زمين كه اين را بگير: ﴿فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الأرْضَ﴾؛[19] گاهي به اين آبها ميگويد شما چند دقيقه بايستيد ميگويند چَشم؛ اينها اطاعت ميكنند درك ميكنند، خب آبِ رفته, رفته [و] آبِ نيامده ايستاده، يك سدّ آبي تشكيل داد، پشت سر هم ايستادند؛ [دستور ميدهد] شما چند لحظه صبر بكنيد, ميگويند چَشم. اينها درك است اينها فهم است اولياي الهي هم همين را دارند. خب تا اينجا مربوط به نظام تكوين بود؛ فرمود: ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَن فِي السَّماوَاتِ﴾ سماء و اهلش ﴿وَمَن فِي الْأَرْضِ﴾ ارض و اهلش, شمس و قمر و نجوم و جبال و شجر و دواب (اين تمام شد).
استعمال لفظ <کثير> و مفهوم آن درجمله ﴿وَكَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ﴾
﴿وَكَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ﴾؛ چون عطف به منزلهٴ تكرار آن فعل است اينچنين ميشود كه «يسجدُ له كثيرٌ مِن الناس». جناب زمخشري به زحمت افتاده, جناب فخررازي به زحمت افتاده كه استعمال لفظ در اكثر از معنا جايز نيست و بايد راه حل پيدا كرد،[20] در حالي كه هيچ زحمتي نيست، استعمال لفظ در اكثر از معنا كاملاً جايز است. آنجاهايي كه جاي عقلي است كه دست اين آقايان خالي است، اين چه استحالهٴ عقلي دارد؟! استعمال لفظ در اكثر از معنا جايز است ولي اينجا نيازي به آن ندارد، اين عطف است، يك ﴿يَسْجُدُ﴾ي ديگر در كار است، نظام تكوين تمام شد، حالا به نظام تشريع رسيد. فرمود در نظام تكوين هر كه روي زمين است از اين فِرق ششگانه ساجد است؛ چه بچه چه غير بچه چه بالغ چه غير بالغ چه مكلّف چه غير مكلّف همه تابعاند ولي در نظام تشريع مردم دو قِسماند: ﴿وَكَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ﴾ بر اساس نظام تشريع، سجده ميكنند؛ ﴿وَكَثيرٌ حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذَابُ﴾، اينها سجده نميكنند و مستحقّ عذاباند منتها همين سجده نكردن سبب معذّب شدن اينهاست.
كلمهٴ ﴿كَثيرٌ﴾ چند جا كاربرد دارد: كثير گاهي كثيرِ نفسي است يعني اين آب في نفسه كثير است يا آن خون في نفسه كثير است، اين مقابل ندارد، مقابلش هم ممكن است كثير باشد چون در برابر چيزي نيست، اين شيء في حدّ نفسه كثير است؛ يك وقت است كه كثرتِ نسبي است (و نه نفسي) اينجا سنجش، معيار است [مثلاً] اگر «الف» را نسبت به «باء» سنجيديم گفتيم «الف» كثير است، الاّ ولابد «باء» بايد قليل باشد، ديگر ما دو كثير كه نداريم (اگر اين «الف» زياد است آن «باء» كم است) پس يك كثرتِ نفسي داريم و يك كثرتِ نسبي. كثرت نفسي قياسي نيست [يعني] ممكن است كه پنج شش امر همه كثير باشند؛ يك جمعيّت فراواني نظرشان اين است يك جمعيّت فراواني نظرشان آن است يك جمعيّت فراواني نظرشان آن است، ممكن است اين شش نحلهاي كه ذكر شده همهشان كثير باشند اما يك كثرتِ نسبي است كه ما شيئي را با غير ميسنجيم، اگر اين «الف» را با غير سنجيديم و يكي كثير شد، الاّ ولابد ديگري قليل است (اين يك مطلب).
بررسي فرق بين کثير و اکثر
مطلب ديگر اين است كه بين كثير و اكثر چه فرق است؟ اكثر حتماً امر نسبي است، حالا نسبت آن يا رجحان است يا ضرورت, اگر ضرورت بود ميشود افعلِ تعييني نظير ﴿وأُولُوا الأرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي بِبَعْضٍ﴾[21] و اگر رجحان بود ميشود افعلِ تفضيلي؛ ولي بالأخره نسبي است. اگر شيئي اكثر بود مقابلش الاّ ولابد از آن كمتر است، حالا ولو اينكه في نفسه كثير باشد؛ ممكن است كه «باء» اگر نسبت به خودش بسنجيم (نسبت به غير نسنجيم) يك امر كثير باشد؛ ولي از نظر مقايسه و سنجش وقتي با «الف» سنجيده شد، الاّ ولابد بايد قليل باشد، ديگر معنا ندارد كه «الف» اكثرِ از «باء» باشد و «باء» هم همتاي «الف» باشد. اكثر الاّ ولابد نسبي است [ولي] كثير هم نسبي است هم نفسي.
مطلب سوم آن است كه در فقه ملاحظه ميكنيد مخصوصاً در جواهر و اينها، براي اينكه معلوم بشود كدام قول طرفدار بيشتري دارد تعبير اين بزرگان اين است كه اشهر اين است «بل المشهور». مشهور بالاتر از اشهر است؛ اگر گفتند اين قول اشهر است يعني مقابل آن هم درست است [البته] به اين حد نيست ولي ممكن است في نفسه شهرت داشته باشد [مثلاً] قول اول را صد نفر گفتند قول دوم را هشتاد نفر گفتند هفتاد نفر گفتند؛ اَشهر مقابلش غير اَشهر است ولي مشهور مقابلش قليل است شاذّ نادر است؛ فرمودند: «خُذ بما اشتهرَ بين اصحابك ودعِ الشّاذ النار».[22] چون مشهور بالاتر از اَشهر است اين بزرگان در كتاب فقهي ميگويند: «الأشهر كذا بل المشهور كذا». اينجا كه فرمود: ﴿كَثيرٌ ﴾، كثيرِ نفسي است نه كثيرِ نسبي؛ عدّهٴ زيادي سجده ميكنند و عدّهٴ زيادي از سجده اِبا دارند؛ اين نظام تشريع است. نفرمود عدّهٴ زيادي اِبا دارند فرمود عدّهٴ زيادي استحقاق عذاب دارند براي اينكه همان ابا كردن سبب معذّب شدن اينهاست. ﴿وَكَثِيرٌ مِنَ النَّاسِ﴾ يعني ﴿أَلَمْ تَرَ﴾ كه خيليها اهل سجدهاند ﴿وَكَثيرٌ﴾ اهل سجده نيستند كه ﴿حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذَابُ﴾.
تمرد از امر به سجده مستوجب عذاب الهي
هر كسي كه عذاب بر او سزاوار شد بايد بداند اين به تعذيبِ الهي است اين خودبهخود نيست. درست است كه اگر كسي ناپرهيزي كرد بيمار ميشود اما اينچنين نيست كه اين غذاي مسموم خودبهخود بشود فاعلِ مستقل و دستگاه گوارش را از كار بيندازد و هيچ عاملي مافوق نباشد، همهٴ اينها علل مُعدِّهاند و به اصطلاح فاعلِ «مابه»اند، آن كه فاعل «ما منه» است ديگري است كه ﴿إِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ﴾[23] اما او «يُمرِضُني و يَشفين»؛ اِمراض به دست اوست شفا به دست اوست (اينها علل مُعدِّهاند). علل مُعدِّه هرگز كارِ علّت فاعلي را نميكنند، اينها ابزارند, اينها وسايلاند، اينها فاعل «ما به»اند نه فاعل «ما منه»، كار از اينها ساخته نيست كار از ديگري ساخته است، لذا فرمود اگر كسي سجده نكرد درست است كه ﴿حَقَّ عَلَيْهِ الْعَذَابُ﴾ اما اين به تعذيب الهي و به اهانت الهي است كه خدا اهانت ميكند: ﴿وَمَن يُهِنِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُكْرِمٍ﴾، چرا؟ براي اينكه ﴿إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ﴾. آن آيهٴ شانزده هم كه فرمود: ﴿وَأَنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَن يُرِيدُ﴾، ضمير ﴿يُرِيدُ﴾، الاّ ولابد به ﴿الله﴾ بر ميگردد. اينجا هم ضمير ﴿يَفْعَلُ﴾ به ﴿اللَّهَ﴾ برميگردد.
«و الحمد لله ربّ العالمين»
[1] . تذكرة الفقهاء، ج9، ص46 ؛ المذهب(ابن براج)، ج1، ص184 .
[2] . ر.ك: الاحتجاج، ج2، ص424؛ «فقال له الرضا(عليه السلام) أخبرني عن زردشت الذي تزعم أنّه نبيّ».
[3] . نهجالبلاغه، حكمت 324.
[4] . سورهٴ بقره، آيهٴ 235.
[5] . سورهٴ طه، آيهٴ 7.
[6] . نهجالبلاغه، حكمت 324.
[7] . سورهٴ نور، آيهٴ 24.
[8] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 21.
[9] . تفسير نورالثقلين، ج3، ص557.
[10] . سورهٴ آلعمران، آيهٴ 83.
[11] . سورهٴ نحل، آيهٴ 49.
[12] . سورهٴ حديد، آيهٴ 1؛ سورهٴ حشر، آيهٴ 1؛ سورهٴ صف، آيهٴ 1.
[13] . سورهٴ جمعه، آيهٴ 1؛ سورهٴ تغابن، آيهٴ 1.
[14] . سورهٴ فصلت، آيهٴ 11.
[15] . سورهٴ اسراء، آيهٴ 44 .
[16] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 10 .
[17] . سورهٴ حاقه، آيهٴ 7.
[18] . سورهٴ حاقه، آيهٴ 7.
[19] . سورهٴ قصص، آيهٴ 81.
[20] . الكشاف، ج3، ص149؛ التفسير الكبير، ج23، ص213.
[21] . سورهٴ انفال، آيهٴ 75؛ سورهٴ احزاب، آيهٴ 6.
[22] . بحارالأنوار، ج2، ص245.
[23] . سورهٴ شعراء، آيهٴ 80 .